جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 991 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
مامان دوباره یکی محکم زد پشت گردنم و گفت:
- بلندشو بلندشو کار به تو نیومده دختره‌ِ...
- مامان.
مامان با چندشی نگاهم کرد و گفت:
- یامان برو صورتت رو بشور حالم رو بهم زدی.
ایشی گفتم بلند شدم و رفتم توی حیاط، دست و صورتم رو شستم. آخ چه کیفی میده بقیه رو بندازی به جون هم خب مرض خونم رفته بالا چیکار کنم خو.
اوه اوه جهان وارد می‌شود با دیدنم به سمتم میاد که دوتا پا دارم و دوتای دیگه قرض می‌گیرم و به سمت خونه می‌دوئم و صداش رو می‌شنوم که عصبی میگه:
- دستم بهت برسه می‌دونم چیکارت کنم آسمان.
وارد اتاق شدم و در رو قفل می‌کنم از پشت در زبونی براش درآوردم و گفتم:
- اگه می‌تونی حالا منو بگیر.
با صدای پخ پشت سرم جیغی کشیدم و با سر رفتم توی در و صدای آخم با صدای خنده‌ی جهان بلند شد.
به سمتش برگشتم و در همین حین هم مشغول باز کردن در بودم.
- عه داداشی.
جهان: که سر منو شیره می‌مالی؟
خودم رو زدم به اون در و به چشم‌هام حالت ندونستن دادم و گفتم:
- کی؟ من؟ یادم نمیاد.
نزدیک‌تر شد و قبل این‌که به خودم بیام و بفهمم چی‌شده؟ موش آب کشیده شدم وا رفته نگاهش کردم، از سردی آب لرزی کردم و به خودم اومدم. جیغی کشیدم و داد زدم:
- جهاننن می‌کشمتتت.
جهان سرخوشانه خندید و از پنجره قبل از این‌که‌ دست من بهش برسه در رفت.
با حرص لباس‌هام رو عوض کردم و روی بند پهن کردم و رفتم خونه.
اومدم از کنار ستاره و کیانا رد بشم که از عمد لیوان‌های شربتشون رو روی لباسم ریختن و الکی روی گونه‌شون زدن و گفتن:
- وا آسمان حواست رو جمع کن.
بعد هم نیشخندی زدن و رفتن. نگاهی به لباسم که تازه عوض کردم انداختم جیغ بنفشی کشیدم که یه چی محکم خورد توی صورتم چی می‌خواستین باشه؟ دمپایی مامان بود.
- مامان ببین دخترهات چیکار کردن!
مامان: تقصیر خودته کم دروغ بگو.
با حالت قهر به اتاقم رفتم و لباس‌هام رو برای بار سوم در طول روز عوض می‌کنم و رفتم حیاط تا بشورمون.
این‌جا خان بالاترین درجه توی روستا بود بعد هم ارباب و کدخدا و... که گفتمم به بچه‌های خان میگن ارباب.
تا جایی هم که من می‌دونم ارباب و ارباب‌زاده بود و خان و خانزاده. ولی خب کلاً میگم که رسم رسوم این‌جا خیلی فرق داشت با روستا‌های دیگه هم عاشقش میشی فقط بعضی‌ها رو دوست ندارم.
مثل همین که سه تا ارباب یا سه تا پسر از یه خاندان و خانواده نمی‌تونن با سه تا دختر از یه خاندان و خانواده وصلت کنن. ولی دوتاشون میشه، و اگه رسم رو به جا نیاری نه روستا راه‌ت میدن کلاً طرد میشی از خانواده و روستا.
لباس‌هام رو می‌شورم و کنار اون دست لباس‌هام که قبلاً شستم پهن ‌کردم. لباس‌هایی‌ که خشک شدن رو برداشتم و طبق عادت از پنجره وارد اتاقم شدم لباس‌ها رو توی کمد گذاشتم و روی میز مطالعه نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
این روستا از نظر امکانات عالی هست و تقریبا هیچ خونه‌ای فقیر نبود. این‌جا واقعا خان روستا رو تحسين می‌کنم چون بدون هیچ چشم‌ داشتی خونه درست کرد و در اختیار مردمش قرار داد واسه همینه که مردم روستا واسه‌ی خان جونشون رو هم میدن و کافیه یه حرف نامربوط بهشون بزنی تا دمار از روزگارت دربیارن.
البته که من چندباری هم بیشتر ندیدمش و توی همون چندبار دیدن هم می‌شد فهمید فرد با درایتی هستن.
خب حالا این‌ها رو ول کنیم. با گوشیم مشغول شدم و ان‌قدر غرق موبایلم که گذر زمان رو حس نکردم و با سیلی محکمی که پشت گردنم خورد به خودم اومدم، اما نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با سر رفتم توی گوشم.
- آخ گردنم دستت...
سر بلند می‌کنم که با دیدن مامان ادامه حرفم رو خورم و لبخند ژکوندی زدم و با دست راستم گردنم رو ماساژ دادم و همز‌مان با لحنی که قاطیش درد هم بود گفتم:
- مامان این چه کاری بود گردنم درد گرفت.
مامان با دست‌هایی به کمر زده و ابروهای گره خورده که بیشتر شبیه عزرائیل جان می‌شد توی این جور مواقعه. گفت:
-بلند شو ۲۴ ساعت توی اون بی‌صاحابی همش، سه ساعته دارم صدات می‌زنم، بلندشو بریم شام.
- ملایم‌تر هم می‌تونستی بگی مامی.
از این‌که مامی صداش کنیم متنفر بود. نیشگونی از بازوم گرفت که جیغی کشیدم.
- وا مامان، چرا امروز ان‌قدر با من خوبی تو؟!
مامان قری به کمرش داد و گفت:
- همینه که هست، بشمار سه سر سفره‌ای.
بلند شدم و گوشی رو خاموش کردم مامان حینی که بیرون می‌رفت تاکیدوارانه گفت:
- اول دست‌هات رو بشور معلوم نیست چقدر آلود به میکروب شده.
پوکر نگاهش کردم و حرکتی نکردم که جیغ خوشگلی کشید و بعد تهدید رفت.
بعد شستن دست‌هام بی‌حوصله وارد آشپزخونه شدم، همه هستن. منم که پیش بابام یکی دیگه هستم خودشیرین به سمتش رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم و با ناز و چاپلوسی گفتم:
- سلام باباجونم، خسته نباشی!
بابا: سلامت باشی دخترم.
کنار بابا نشستم که مامان چشم غره‌ی توپی به سمتم حواله می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
هی بخدا دارم پی می‌برم که من رو از توی سطل زباله پیدا کردن شانس هم نداریم مثل این بچه ثروتمند‌ها توی کالسکه‌ای چیزی پیدامون کرده باشن.
حتما انداختنم توی گونی‌ای چیزی بعد هم گذاشتنم توی سطل زباله تا ببرنم ضایعاتی.
با چیزی که توی صورتم پرت شد به خودم اومدم مثل همیشه ملاقه‌ی خوشگل مامان بود که کلی اتفاقاً باهاش خاطره داریم.
دست روی پیشونیم گذاشتم و با لحن زاری گفتم:
- آخ مامان درد گرفت، چرا می‌زنی خو؟ (با حرص ادامه دادم) دارم به این پی می‌برم منو توی سطل زباله پیدا کردین.
مامان قاشقی از سالادش رو خورد و رک گفت:
- سطل زباله که خوبه توی جوب پیدات کردیم‌
پوکر نگاهش کردم که صدای خنده‌شون بلند میشه.
با قدردانی و تشکر نگاهش کردم ک با تمام حس دخترانه گفتم:
- مرسی که گفتی!
مامان: خواهش می‌کنم، حالا هم غذات رو بخور.
چیکار کنیم دیگه اخلاق مادر ما هم این‌طوریه ولی چه کنیم که عاشق همین اخلاقشیم.
قبل از این‌که مامان چیز دیگه‌ای سمتم پرت کنه مشغول غذا خوردن شدم. با زرنگی تمام ظرف‌ها افتاد پای ستاره، کیانا هم مشغول چای درست کردن شد.
روی زمین نشستم و بالشی رو توی بغلم گرفتم و مشغول دیدن فیلم‌های مامان شدیم، حالا چه فیلمی "کیمیا" اولش که پخش شد دوستش داشتم ولی دیگه این‌ها هم دارن شورش رو درمیارن و همش در حال پخش البته من عرض معذرت دارم خدمت کسایی که در ساختن این فیلم دست داشتن به هر حال هر کی نظری داره والا.
نزدیک ده ساله ساختنش و مادر من هنوز که هنوزِ نگاهش می‌کنه.
چینی به صورتم دادم و با حالتی که به صورتم دادم گفتم:
- اَه مامان بزن یکی دیگه بخدا ان‌قدر نگاه کردم دیگه دیالوگ‌هاش رو از حفظم.
مامان: اگه مثل همین کیمیا بودی چت بود! دست خط نمونه خوشگل از همه نظر بیست اما تو.
- مبارک صاحابش.
مامان: آره، خوش‌بحال شوهرش همچین حوری رو داره.
پوفی کشیدم بحث با مامان هیچ فایده‌ای نداشت. ستاره و کیانا هم اومدن و کیانا چای رو جلوی بابا و جهان گرفت و بعد مامان، کنارم نشست.
با صدای بابا بهش نگاه کردم که گفت:
- خان ده بالا می‌خواد عمارت رو بازسازی کنه و دنبال یه طراح می‌گرده، تو کارت اینه و کارت هم که عالی خودت به عهده‌ش بگیر بهم گفتن بهت بگم.
لیوان چایی‌م رو از لبم فاصله میدم و میگم:
- این خان ده بالا هم چقدر تغییر میده عمارتش رو ، والا بخدا اگه به جا این‌ها اون پول ها رو توی جیب مردمش می‌کرد ثوابش بیشتری داشت و مردمش بهش پایبند بودن.
بابا: چی بگم فرق زیاد بین ارباب‌ها، حالا میری؟
- آره حداقل از تنهای و توی خونه نشستن بهتره، کی باید برم؟
بابا دستی به ريشش کشید و دونه‌های تسبیح توی دستش رو یکی یکی رد می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت حاجی نبود ولی تسبیح همیشه توی دستشه اونم از این‌ها که پنجاه یا کمتر دونه تسبیح داره.
بابا: فعلا که نظریه‌اش رد میگن دادن تا مجوز و کارهاش صادر بشه و دو ملک کنار عمارتش رو بخره و بعد همه رو خراب می‌کنه و از نو می‌سازه، فکر کنم دو هفته‌ای طول می‌کشه.
با تعجب نگاه بابا کردم و ناباور گفتم:
- چخبرشونه؟! عمارت به اون بزرگی رو می‌خوان واسه چی فوق فوقش ده سال دیگه زنده‌ان، تا خرابشون هم بکنن یه ماهی بیشتر طول می‌کشه.
بابا- نمی‌تونی این‌طوری نظر بدی و طراحی کنی؟
- می‌تونم، ولی اگه زمین خالی از خونه باشه می‌تونم بهترین کاری که می‌خوان رو تحویلشون بدم‌.
بابا: باشه بهشون میگم فقط گفتن خرید اون ملک‌ها یکم طول می‌کشه هفته دیگه می‌تونی بری و یه نگاه به عمارت بندازی.
- آره این‌طوری خوبه ... کارهاش بیاد دستم می‌تونم يه چیز خوب ارائه بدم.
بابا سری تکون داد و چاییش رو به لبش نزدیک کرد. یه قلوپ از چایی‌م رو خوردم. جهان با اخم گفت:
- خواستی بری بگو خودم می‌برمت.
- باشه.
چایی‌م رو که یکم سرد شد رو کامل نوشیدم و همراه ستاره و کیانا وارد اتاق من شدیم.
اون‌ها رو تخت نشستند و من روی صندلی.
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
. . .
- خب چخبر؟ خوش گذشت خونه‌ی خان؟
ستاره: عالی بود.
کیانا با هیجان وصف نشدنی گفت:
- وای باید توهم می‌اومدی.
- دفعه‌ی بعد، خب حالا عکس‌هاشون رو هم دارین؟ نشون بدین ببینم سلیقه دارین یا نه؟
پشتی چشمی اومدن و گوشی‌هاشون رو درآوردن و بعد کمی گشتن اول کیانا به سمتم میاد و با دیدن فرد چهارشونه و خوشتیپ و خوشگل توی تصویر سوت آرومی می‌زنم و میگم:
- جون بابا استایل رو.
کیانا یکی توی سرم می‌زنه و میگه:
- درویش کن چشم‌هات رو.
ستاره میاد و نشونم میده.
- اوففف! بابا اخم رو، جذبه رو جوون!
ستاره یکی محکم پشت گردنم می‌زنه و میگه:
- ببند وگرنه درمیارم چشم‌هات رو.
- اوف بابا غیرتو! خب حالا بدک نیست سلیقه‌تون، ( روبه ستاره) ولی اگه سردار تو مثل سردار آزمون بود آخ چی می‌شد؛ می‌رفتم مخش رو می‌زدم.
ستاره: می‌زنم دهنت ها.
- خب بیخیال این‌ها، چخبر از سحر؟
کیان: سحر هم خوبه، سلام رسوند گفت یه وقت بهش سر نزنی یکی می‌بینتت.
پشت گوشم رو خاروندم و با مکث گفتم:
- حالا تا چند روز دیگه بهش سر می‌زنم، حالا علاقه‌تون دوطرفه‌‌س یا یک طرفه؟
ستاره با مکث لبش رو گزید و گفت:
- دقیق نمی‌دونیم ولی حس می‌کنیم دو طرفه‌اس.
- چه حسی دارین وقتی می‌بینینشون؟
کیا انگار که می‌خواد فلسفه تعریف کنه یه فیگور به خودش گرفت گرفت و حسی فراتر از درک من گفت:
- تپش قلب می‌گیرم ناخودآگاه کف دست‌هات عرق می‌کنه یه هیجان زیر پوستت می‌دوئه و وادارت می‌کنه لبخند بزنی.
- مواظب باشین، گول نخورین یه وقت!
سری تکون دادن.
- بهترِ حواستون رو جمع کنین جهان چیزی نفهمه.
دوباره سر تکون دادن و نیم ساعت دیگه موندن و حرف زدیم و بعد رفتن.
روی تخت دراز می‌کشم و با فکر به آینده و آرزوهای رنگارنگم چشم روی هم می‌زارم.
***
با صدای جیغ بلند کنار گوشم دو مار پریدم هوا و سیخ شده با موهایی که انگار بهشون برق وصل کردن روی تخت می‌شینم.
هنگ کرده اطراف رو نگاه می‌کردم که سحر و ستاره و کیانایی رو می‌بینم که از خنده پخش زمین شدن.
جیغی می‌کشم و با بالش حسابشون رو می‌رسم خسته که میشم عقب می‌کشم.
هر چهارتامون روی زمین دراز کشیدیم و خیره سقفیم و نفس‌نفس می‌زنیم.
بلند میشم و می‌نشینم.
سحر خودش رو توی بغلم می‌اندازه و با دلخوری گفت:
- گوریل زشت دلم واست یه ذره شده بود بی‌معرفت.
بعد این‌که حسابی خفه‌م کرد ولم کرد بلند شدم و بعد شستن دست و صورتم و صبحونه توی حیاط با ستاره و کیانا تا دو بعد‌از ظهر یه نا حرف زدیم و اصلا خسته هم نمی‌شدیم. ستاره هم که مثل همیشه دلقکِ و ادای مردم رو درمیاره و ما ریسه میریم از خنده.
ساعت دو و نیم سحر رفت البته که سردار و کارن اومدن دنبالش. چشم جهان دور باید می‌دید خواهرهاش چه دل و قلوه‌ای به پسرهای خان میدن و می‌گیرن.
خلاصه با هزار ترفند مامان رو راضی کردم برم رودخونه.
کوله‌ای که دفتر و مداد رنگی‌هام رو داخلش گذاشتم رو برداشتم و یه جوری کت رو چپوندم توش خارج شدم با سرعت به سمت رودخونه حرکت کردم.
میان‌بر زدم تا رسیدم آبشار که یه رودخونه‌ی خوشگل هم داشت.
تا رسیدم ساعت چهار عصر شد نفسم بند اومده بود از بس دویدم ایستادم و نفسی تازه کردم.
مثل این‌که نیومده به سمت آبشار خوشگل رفتم و به گل‌هام سر زدم هنوز همون‌طور شادابن.
مشغول گل‌هام شدم و بیخیال به اطرف و این‌که ممکنه کسی بیاد.
با دستی که روی شونه‌م نشست هول زده و ترسیده به عقب برگشتم و نزدیک بود بیفتم توی رودخونه که اون فرد از بازوم گرفت و به طرف خوش کشید.
خواستم جیغ بزنم اما با دیدن پسر اون‌روزی نفس راحتی کشیدم چی بود اسمش... ؟ آها آتباران.
ازش جدا شدم که با اخم گفت:
- مواظب باش.
- ممنون.
کت رو از کوله‌م در آوردم و سمتش می‌گیرم و با قدردانی گفتم:
- بابت کت هم ممنون آتباران.
با چشم‌های گرد شده از تعجب گفت:
- کی؟
- مگه اسمت آتباران نبود؟
نمایشی توی پیشونیش کوبید و ضربه‌ی آرومی هم کنار شقیقه‌ام زد و گفت:
- آترابان بود اسمم خانم عاقل.
- چه اسم سختی داری آتباران!
پوفی کشید و گفت:
- باز گفت.
کمی حالت فکر به خودم گرفتم و گفتم:
- خب ببین تو گفتی معنی اسمت چی میشه؟
آتباران: نگهبان آتش.
- نگهبان که نمی‌شه پس آتش بهترِ، به هر حال ازتون ممنون آقای آتش.
آتش: اسمم رو که خوب نمی‌گی حداقل می‌خوای از اسم جدید هم بگی از آقا استفاده نکن بگو آتش.
- اوکی.
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
. . .
روی سنگی نشستم و دفتر نقاشیم رو درآوردم و مدادی هم برداشتم مشغول طراحی شدم.
حضورش رو کنارم حس می‌کنم و نتونستم بیشتر از اون ساکت باشم پس با کنجکاوی گفتم:
- چند سالته؟
با مکث جواب داد:
- بیست و هشت، تو چی؟
- من نوزده.
چند دقیقه‌ای چیزی نمی‌شه که سمتش برگشتم که با تعجب داره نگاهم می‌کنه.
- چیزی شده؟
آتش با تعجب زیادی و ناباور پرسید:
- واقعا نوزده سالته؟!
- خب آره.
آتش: دروغ نگو... بهت نمی‌خوره.
- دروغم کجا بود، ژن مادر زادیِ مادربزرگم هم داره.
آتش: چه ژنی؟
- ژن جوانی که باعث میشه چند سال جوون‌تر از سنت به نظر برسی.
آتش: چه جالب.
- اوهوم... شغلت چیه؟
می‌دونم حالا میگه یا فضولی یا به تو چه اما برخلاف انتظارم جواب داد:
- مهندس کشاورزی، توهم احتمالاً طراحی و نقاشی درسته؟
- آره، توی روستا مشغول به کاری؟
آتش: آره، تو چی جایی مشغول کاری؟
- نه فعلا، ولی ارباب ده بالا گفت می‌خواد عمارتش رو بکوبه و از نو بسازه قرار نقشه‌ی خونه‌ی اون‌ها رو من بکشم.
آتش: آره شنیدم، ولی گفتن طراح می‌خوان از شهر بیارن!
- نمی‌دونم ولی پدرم گفت که به اون گفتن.
تا حالا به هیچ پسری حتی تو فامیل نه رو دادم نه ان‌قدر راحت بودم. به جز سه نفر!
آتش: آهان.
- ولی واقعا خیلی اوزگَلَن، آخه بگو به جای ساخت اون عمارت بیان اون پول‌ها رو بکنن تو شکم مردم تا بهش وفادار باشن مردک... شنیدم میگن از این شکم گنده‌هاست!
خندید. خوشگل می‌خنده. با لبخند روی لب گفت:
- آره خیلی هم بداخلاق فقط میری مواظب باش مردم اون‌جا با مردم ما فرق دارن.
- اهوم، با داداشم میرم.
آتش: خوبه.
نقاشی رو رنگ کردم و نشون آتش دادمش و گفتم:
- خوبه؟
نقاشی از آبشار بود.
آتش با حیرت نگاه به نقاشی کرد و گفت:
- معرکه‌س.
با ذوق از تعریف یکی بعد این همه مدت گفتم:
- واقعنی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره خیلی قشنگه!
مغموم و گرفته گفتم:
- ولی بقیه که میگن نقاشی‌هام زشتن.
خیره به چشم‌هام گفت:
- بقیه باید به هنر نقاشی پی ببرن تا درک کنن این اثر یعنی چی.
ذوق مرگ شدم از تعریفش تا حالا کسی این‌طوری از نقاشی‌هام تعریف نکرده بود.
برگه رو تا کرد که متعجب گفتم:
- عه چیکار می‌کنی؟
آتش نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- یادگاری برا من، نگهش می‌دارم.
- نه وایسا یه دقیقه بدش بعد.
آتش نوچی کرد و گفت:
- نخیر خیلی هم خوبه.
بعد هم توی جیب بغل کت چرمی مشکی رنگش گذاشتش.
آتش: دانشگاه تموم کردی؟
- آره.
آتش: جهشی خوندی؟
- آره.
یکم نزدیک رودخونه شدم و پاچه‌ی شلوارم رو بالا زدم و بعد از در‌آوردن کفش و جوراب‌هام پام رو توی آب گذاشتم.
با ذوق شیرین از حس لطیف آب خنک بین انگشت‌های پاهام با خنده و حس خوب لذت گفتم:
- چه خنکِ.
روی سنگ نزدیک نشست و سوالی گفت:
- مامانت دعوات نکرد؟
همون‌طور با خنده جواب دادم:
- نه بابا فکر کرد رفتم حموم البته شانس آوردم وگرنه تیکه بزرگم گوشم بود.
آروم و مردونه خندید.
گوشیم رو از جیب شلوار جین یخیم بیرون آوردم و ازش نیم‌رخش که محو به آب بود عکس می‌گیرم.
آتش: چیکار می‌کنی؟
چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
- نقاشی رو می‌کشم میارم نشونت میدم بعد اون‌وقت نظر بده درمورد نقاشیم.
آتش: یه بهتر بگیر، اون یهویی بود خوب درنیومد.
- یه ژست خوب بگیر.
یه ژست گرفت که فقط نیم رخش مشخص بود و انصافا خیلی جیگر و خوشگلِ.
اومدم یکی دیگه بگیرم و کمی کج شدمم از شانس بدم توی آب افتادم ولی گوشیم رو بخاطر این‌که خراب نشه پرت کردم اون‌ور.
افتادم توی آب. خندید و گفت:
- چقدر دست و پا چلفتی.
همین‌جوری که هی می‌رفتم زیر و بالا می‌اومدم و آب توی دهنم می‌رفت بریده‌بریده گفتم:
- خودتی... بی‌شعور.
بلند شد و کمر خم کرد و دستش رو سمتم گرفت و گفت:
- دستم رو بگیر بیا بالا.
دستش رو گرفتم و از اون‌جایی که حرصم ازش گرفته بود. داشتم کم‌کم عقب به جایی که عمق داشت می‌رفتم.
با تصميم ناگهانی دستش رو محکم کشیدم با این‌که فهمید قصدم رو اما دیر شده بود و افتاد توی آب.
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
. . .
یکی هم نیست بگه آخه احمق یارو می‌خواست کمکت کنه عوض تشکرته؟ هی چیکار کنیم که اسکلی بد دردیه.
یا علی! آتش نیومده بالا هنوز.
خدایا نکنه بلایی سرش اومده؟ بخدا فقط شوخی بود منم دیگه داشتم غرق می‌شدم خیلی عمیق بود این‌جایی که من بودم.
دیگه از شدت خستگی و ناتوانی دست و پاهام داشتن شل می‌شدن و هر آن ممکن بود برم زیر به زور خودم رو بالا می‌کشیدم و هر چند ناشی اما به هر طرفی برای نجاتم دست می‌زدم.
خواستم برم زیر که یکی جلوم ظاهر شده اول جیغی از ترس و یهویی اومدنش کشیدم و همین که خواستم برم زیر آب از بغلم گرفت، بالا کشید و نگه‌م داشت. منم که نایی نداشتم خودم رو نگه دارم و انگار هم فهمید که گفت:
- سفت بچسب، این چه کاری بود کردی دختره‌ی احمق؟!
نگهم داشت نفسم که منظم شد از شونه‌ی راستم به پشت سرم رو نگاه کرد و گفت:
- نفست رو حبس کن.
با یه دستش برم گردوند و حالا درست از پشت توی آغوشش بودم و به سمت آبشار شنا می‌کرد و هر از گاهی هم آب می‌رفت توی دهنم و تا می‌خواستم خالی کنم و نفس بگیرم و اون شنا می‌کرد.
دوباره حجم زیادی از آب و ناچاری با بینی سعی می‌کردم اکسیژن مورد نیاز رو جمع کنم که اون هم آن‌چنان فایده نداشت.
نمی‌دونم قضیه چیه! دست و پا می‌زنم که در برم اما محکم‌‌تر نگهم می‌داره و به سمت آبشار میره و دستش رو روی دهنم گذاشت و زیر آب رفت. به سمتی من رو کشوند وقتی به خودم اومدم که حس کردم وارد غاری شدیم.
ازش سریع جدا شدم روی سنگ داخل غار می‌نشینم و نفس‌های عمیق بود که می‌کشیدم که سردی‌ بینیم رو زد حقیقتاً ازش می‌ترسم چرا اومد این‌جا؟
کلاً از تنها شدن با جنس مذکر ناخودآگاه ترس برمی‌دارم قبلاً چون توی فضای آزاد بود زیاد نترسیدم ولی الان... .
اون زورش از من بیشترِ و چندبرابر من هیکل داره مخصوصا الان که ماهیچه‌های پیچ در پیچ بدنش با پیراهنی که بهش چسبیده و عضلات بدنش رو به خوبی به نمایش می‌زاره و ترس من بیشتر میشه و پر صدا آب دهنم رو قورت میدم.
خواستم چیزی بگم که سریع خودش رو بهم رسوند و قبل از این‌که جیغ و داد راه بندازم دستش رو روی دهنم گذاشت و سرش رو کنار گوشم آورد و آروم گفت:
- یکی از اهالی روستا رو دیدم تو که نمی‌خوای ما رو باهم اون هم توی اون وضعیت می‌دید؟
ساکت شدم که رفت و نگاهی انداختم.
- کیفم و کتت بیرونن.
لعنتی‌ای گفت و به سمت آبشار گفت و آروم و با کمی حرص لب زد:
- تکون نخور تا بیام.
قبل از هر اعتراضی از آبشار که جلوی غاری سر ریز شده بیرون رفت، ترسم بیشتر شد این‌جا خیلی سردِ.
نکنه جنی روحی این‌جا باشه یا حیوونی؟ وای خدانکنه شروع کردم به آیه خوندن که والا نخوندنش بهتر دوتا از یه سوره و یکی از سوره‌ی دیگه. با صدایی چشم‌هام رو بستم و آروم گفتم:
- وای! خدایا غلط کردم‌... هی آقای جن برو سراغ یکی دیگه باور کن من اِن‌قدر بدمزه‌م که نگو.
همین که داشتم چرت و پرت به آقای جن می‌گفتم صدایی گفت:
- مطمئنی بدمزه‌ای؟
ترسم بیشتر شد همون‌طور چشم بسته ادامه دادم:
- آره به خدا... ارواح اقدس زن مش کریم همسایه خونه خاله مادر مادربزرگم دوست پریناز دختر غلام آقا راست میگم.
با صدای خنده‌ای چشم باز کردم و آتش رو می‌بینم که از خنده روی سنگ‌های غار دراز کشیده و شکمش رو گرفته و می‌خنده.
با چشم‌های ریز شده و اخم کرده گفتم:
- نکنه تو بودی؟
خودش رو جمع کرد و با لحنی که خنده توش موج می‌زد و لبخند قشنگی که روی لبش بود، گفت:
- چه باحالی تو دختر!
چشم غره‌ای بهش میرم و گفتم:
- مسخره.
آتش: اسم بابات اصغرِ.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
- از کجا فهمیدی؟
اول متعجب نگاه کرد بعد خندید.
- هرهر رو آب بخندی.
خنده‌اش رو جمع کرد.
- رفت؟
آتش: کی؟
- اونی که گفتی از اهالی روستا بود.
آتش: آهان، نه داره اسب‌هاش رو آب میده.( اشاره به کیف و کتش می‌کنه) به زور این‌ها رو آوردم.
- گوشیم چی؟
آتش: توی کوله‌ت گذاشتمش.
یکمی توی سکوت گذشت منم که غیر ممکن بود سکوت کنم اون هم طولانی.
- می‌دونی چرا پلنگ‌ها بیشتر مردها رو می‌خورن؟
متفکر نگاه کرد و با کمی مکث گفت:
- نه... چرا؟
- یه مثل قدیمی هست که میگه یه دختر بود، بعد این دختره کچل بود و زشت و کسی نمی‌گرفتش این‌هم میگه کاش خدا من به یه حیوون تبدیل کنه تا اگر مردی اومد تیکه‌تیکه‌ش کنم خدا هم اون رو به یه پلنگ تبدیل کرد.
خندید و گفت:
- چه مثل‌هایی داشتن قدیم‌ها.
- آره... یه جوک هم هست که میگه یه چینی یه اسکناس توی دریا می‌اندازه میگه ما از این‌ها زیاد داریم... یه هندی هم میاد یه سکه می‌اندازه و میگه ما هم از این‌ها زیاد داریم... ایرانی‌ها هم میان یه حاج‌آقا (با عرض پوزش! جوکِ) می‌انداخت و میگن ما از این‌ها زیاد داریم.
بلندبلند زد زیره خنده و صداش توی غار اکو می‌شد همراهش خندیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
. . .
بعد کمی با ته مایه خنده و کمی کنجکاوی گفت:
- دهنت آسمان دل و روده‌م قاطی شد، خب دیگه چی؟!
- یکی دیگه هم هست که میگه یه آقایی میره دستشویی بعد سیل میاد خونه‌ش رو می‌بره بهش میگن خونه‌ت رو آب برد میگه اشکال نداره کلیدش دستمه.
بلندتر خندید و صداش توی غار اکو شد.
تا نیم ساعت همین‌طور فقط داشتم جوک واسش تعریف می‌کردم و اون از خنده ریسه می‌رفت.
آتش: واای بسه دیگه نمی‌تونم... جر خوردم از خنده.
بعد کمی با این‌که هنوز لبش خندونِ گفت:
- پاشو بریم، فکر کنم رفت.
بلند شدم بعد برداشتن کوله‌م دنبالش رفتم، لباس‌هام خشک شده بود نیم نگاهی کرد و گفت:
- بیا.
از آبشار گذشتیم کمی فقط خیس شدم و از جایی بیرون اومدیم که سنگی بود اون طرفش؛ بدون نیاز به کسی می‌تونستم برم خودم‌.
هوا واقعا سرد بود. فهمید کتش رو دستم داد و گفت:
- بپوش سردِ هوا.
- نمی‌خواد، پس خودت چی؟
آتش: اسبم جلوترِ یه چی دارم که بپوشم.
- خب باشه پس تا پیش اسبت میام که کتت رو پس بدم.
آتش: نیاز نیست، هوا خیلی سرد شده فردا پس بده... حالا هم بیا با اسب می‌ریم.
چشمکی زد.
- نه نمی‌خواد خودم میرم مزاحم نمی‌شم.
به سمتم اومد و دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید و گفت:
- نمی‌بینی هوا داره تاریک میشه گیر چیزی می‌افتی.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و با دیدن عقربه‌ها که شیش عصر رو نشون می‌داد چشم‌هام گرد شد.
- ساعت شیشه؟
آتش: داد نزن انقدر حرف زدی که متوجه گذر زمان نشدی.
بینیم رو بالا می‌کشم.
- همش تقصیر توئه که منو به حرف گرفتی.
آتش: باشه اصلا من دو ساعت داشتم فک می‌زدم بیا داره دیر میشه... یه سوال تو فکت خسته نمی‌شه؟
- واسه چی؟
آتش: انقدر حرف می‌زنی!
اخم کرده گفتم:
- من پرحرف نیستم.
آتش: اتفاقاً اولش که ناز می‌کنی بعد هم جلوی فکت رو باید گرفت.
عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرص و عصبانیت گفتم:
- نیاز نیست خودم میرم.
کتش رو در آوردم پرت کردم طرفش و راهم رو گرفتم و به سمت خروجی قدم برداشتم.
دوست نداشتم کسی این‌جوری قضاوتم کنه... من همه‌ی بچگیم شهر پیش خاله‌م زندگی می‌کردم معلومِ که نمی‌تونم مثل بقیه روستایی‌ها رفتار کنم و بگردم.
باد سردی می‌وزید سرعتم رو بیشتر کردم هوا رو به تاریکیِ و بعید می‌دونم که به موقعه برسم خونه.
توی همین فکرهام و لرزی تموم بدنم رو گرفت که می‌دونم سرماخوردگی رو شاخشه.
دستم از پشت کشیده شد چون یهویی می‌خوام بیفتم که از بازوم گرفت و نگهم داشت،
ترسیده دستام روی س.ی.نه‌ش قرار گرفته و پیراهنش رو چنگ زد.
با دیدن آتش پیراهنش رو ول کردم و اومدم برم عقب که نذاشت و به جاش محکم نگه‌م داشت.
آتش: خیله خب! شوخی کردم... ببخشید بیا بریم داره شب میشه خطرناکِ.
- نیاز نیست به فکر من باشین خودم میرم.
دستم رو محکم بین پنجه‌ی قویش قفل کرد و به طرف جایی که اسبش هست حرکت کرد و گفت:
- لج نکن، می‌خوای مامانت دعوات کنه؟
سکوت کردم که جای موافقت گذاشت. دلخور بودم تا حالا کسی این‌جوری باهام رفتار نکرده بود کتش رو روی شونه‌‌م انداخت و گفت:
- بپوش سردت نشه.
دست برد و از جیب داخلی کت نقاشی که کشیدم و گفت برای یادگاری نگهش می‌داره رو برداشت و توی جیب بارونی خاکستریش گذاشتش و گفت:
- این دست من می‌مونه.
سوار اسبش شد و به منم کمک کرد تا سوار بشم و با اکراه کمرش رو گفتم که خودش دستم رو گرفت و دور کمرش حلقه کرد و فشرد، گفت:
- سفت بچسب.
حرف گوش می‌کنم. با سرعت زیاد ده دقیقه‌ای می‌رسیم پیاده‌م کرد و قبل از این‌که چیزی بگم، گفت:
- فردا بیار بهم پسش بده.
رفت. به سمت خونه پا تند می‌کنم و مثل همیشه از پنجره وارد اتاقم میشم.
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۱۷-
. . .
هوا زیادی سرد بود در پنجره رو بستم و زیر پتو خزیدم.
صدا های گنگی می‌شنوم و گلوم خشک شده آب دهنی که وجود نداره و با هر بار قورت دادن گلوم به سوزش می‌افته.
زیر لب با صدای گرفته و خش‌داری گفتم:
- آب.
گرمم بود انگار داشتم آتیش می‌گرفتم از درون ولی از بیرون یخ بودم خیلی سرد بود، کم کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
[آتش]
با صفا همراه همیشگیم به روستا سر می‌زدیم برای بازید و مشکلات کم و بیش مردم که اکثراً سر زمین هست.
ناخودآگاه ذهنم پر کشید سمت آسمان و با یادآوریش لبخند کجی کنج لبم نشست.
صفا روی شونه‌ام می‌زنه و از فکر بیرون میام و با نیش باز شده‌ی صفا روبه‌رو میشم.
صفا: چیه کبکت خروس می‌خونه ارباب!
اخمی کردم و خواست ادامه بده که دختری با عجله سمتمون اومد.
کنجکاو نگاهش کردم خوب که دقت کردم‌ دیدم که ستاره‌اس دوست سحر که از قضا همیشه پیششِ.
با نفس‌های بریده که از دویدن نشأت می‌گرفت گفت:
-ارباب...خواهش‌‌...می‌کنم...یه‌کاری...کنین.
نفس گرفت و ادامه داد:
- داداش و پدرم سرزمینن خواهرم تب کرده کسی نیست ببریمش درمانگاه کیانا رفته به داداشم بگه اما هنوز نیومده... توروخدا یه کاری کنین خواهرم داره از دست میره.
اشکش چکید. همراه صفا و ستاره به سمت جایی که اشاره کرد رفتیم. وارد خونه‌شون شدیم.
مادرش گریه کنان اومد نزدیک و مشخص بود حالش زیاد مساعد نبود که گفت:
- ارباب دستم به دامنت... توروخدا کاری کنین دخترم داره از دست میره.
وا رفام و صدای ریز خندیدن صفا و ستاره اومد به سمت اتاقی که اشاره کرد رفتم و با دیدن آسمان شوکه شدم. سریع به سمتش رفتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم تبش زیادِ.
از اونجایی که من قبلاً پزشکی رو تا نصفه خوندم و ول کردم یه چیزایی می‌دونستم رو به مادرش هر چیزی که نیاز داشتم گفتم و به صفا هم گفتم که به درمانگاه بره و اسم دارویی هایی که داخل برگه نوشتم رو بگیره بیاره.
سریع چیزهایی که به مادرش گفتم آماده کرد و بهشون گفتم که چیکار کنن و بیرون رفتم.
مشغول پاشویش میشن و یه ربعی طول می‌کشه تا کارشون تموم بشه داخل میرم تبش رو چک می‌کنم و بهتر از قبلِ.
*
سرم رو وصل کردم و دو تا سرنگ از دو محلول سرماخوردگی و غذایی برای تقویت توی سرمش خالی کردم.
بلند شدنم برای رفتن همزمان میشه با وارد شدن جهان و اصغر آقا. بعد کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن خواستن بمونم ولی باید برای داروهای مادربزرگ به شهر می‌رفتم و قول دادم یه روز دیگه حتما بیام.
برگشتم عمارت، به طرف خونه رفتم که سحر از بازوم آویزون شد.
سحر: داداشی...آترا جونم؟!
می‌دونستم چی می‌خواد لبخندم رو مخفی کردم و با همون اخم گفتم:
- جانم؟!
سحر: منم بیام شهر... توروخدا یه سری خرید دارم.
- بگو من برات می‌گیرم.
سحر: آخه نمیشه، لطفا مامان رو راضی کن.
- ببینم چی میشه.
مظلوم نگاه کرد و گفت:
- داداشی!
- خیله خب، باشه... برو آماده شو نیم ساعت دیگه می‌ریم.
جیغی کشید و روی نوک پاش بلند شد و محکم گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- عاشقتم داداشی!
- اَه سحر! گفتم خوشم نمیاد از این‌کارها.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ازدواج که کردی به زنت میگم همش بوست کنه.
چهره‌ام رو جمع کردم که خندید و رفت.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۱۸-
. . .
- انقدر این دختر رو لوس نکن.
با صدای مادرم به سمتش میرم روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
- اگه به قول بابا ما این‌جوری نازش رو نکشیم کی این کار رو بکنه؟
مامان: وقت شوهرشِ!
اخمم پررنگ شد و جواب دادم:
- دیگه این حرف‌ها رو نشنوم، سحر مگه چند سالشه که وقت شوهرش باشه؟!
مادر: من همسن اون بودم سوتیام رو حامله بودم.
سوتیام خواهر بزرگترمه.
- مادر من فرق کرده همه‌ چی الان دیگه عهد قاجار یا زمان شاهی نیست دوره زمونه عوض شده باید بزاری دخترت خودش انتخاب کنه نه این‌که به زور شوهر ارباب ده بالاش کنی، همین سوتیام رو مجبور کردین که از وقتی رفته خونه شوهر یه بار هم سر نزده.
مادر: خوبه والا سوتیام منو چه به اون دهاتی.
پوفی کشیدم همیشه بحث سر این موضوع بود و هیچ‌جوره زیر بار نمیرم که دختر زیر سن قانونی‌ش ازدواج کنه.
- والا جلال بهتر از اون دوماد دوزاریت بود.
وا رفته نگاهم کرد و از پله‌ها بالا میرم.
***
[آسمان]
چند قاشق دیگه از سوپی که مامان برام آورد رو می‌خورم و توی جام دراز می‌کشم.
مامان: صد بار گفتم نزدیک رودخونه نرو حموم میری موهات رو خشک کن کو گوش شنوا.
- مامان سرم درد می‌کنه یه قرص بده به من.
مامان: تا حالا پنج تا خوردی بَسِته بگیر بخواب.
پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید و با برداشتن بشقاب خالی سوپ و چک کردن دوباره تبم بیرون میره.
از زور سردرد چشم‌هام بسته شد و سعی کردم به چیزی فکر نکنم بی‌حال تر از اونی‌ هستم که فکر می‌کردم و تا چشم بستم خواب مهمون چشم‌هام شد.
***
امروز روز سوم مریضیمِ و تقریباً خوب شدم اما هنوز گلوم درد می‌کرد اما بهتر از قبلم.
جهان سوپ رو به خوردم داد و قبل از این‌که از اتاق خارج بشه گفتم:
- به ستاره یا کیانا بگو بیاد کارش دارم.
سری تکان داد و بیرون رفت بعد کمی هردوشون میان داخل.
ستاره: جانم آبجی؟.
کیانا: کارمون داشتی؟
- می‌خوام برم حموم.
کیانا: اما تو تازه خوب شدی!
- عرق کردم، دوست ندارم این وضع رو، کمکم می‌کنین؟
با نیش باز سری تکون دادن و گفتن:
- البته که کمک می‌کنیم.
ستاره از کمد برام لباس آورد و من همراه با کیانا به سمت حموم میرم که مامان داخل میاد.
مامان: دارین چیکار می‌کنین؟ آسمان تو مگه نباید استراحت کنی.
- عرق کردم می‌خوام برن حموم.
مامان سر آستین‌هاش رو بالا زد و آب دهنم رو قورت دادم. یاد بچگیم که تقریباً هر بار بعد از حموم کبود اون هم از لیف کشیدن زیاد مامان بیرون می‌اومدیم.
مامان: خودم می‌برمت.
وا رفته نگاهش کردم و تند گفتم:
- خودم می‌تونم.
مامان: خوبه خوبه همین مونده توی حموم غش کنی.
- مامان!
مامان: بله! بفرما حموم تا بیام.
ستاره و کیانا زدن زیره خنده و بیرون رفتن.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۱۹-
. . .
بعد یه دوش با کمک مامان با کمی فقط یه کم‌ هم خجالت که مامان حسابی پوست تنم رو کب.ود کرد از بس لیف کشید.
رنگ بدنم به سرخی می‌زد. مامان نُچی کرد و با تاسف گفت:
- نخیر همون سیاه سوخته‌ای هستی که بودی!
هاج و واج نگاهش کردم که جلو اومد و لباس‌هام رو تنم کرد.
کشیده و ناباور گفتم:
- مامان من سیاه سوخته‌‌م؟
مامان: نیستی؟
- واقعا که؛ من پوستم گندمیِ نه سیاه سوخته.
مامان: کم تکون بخور بزار کارم رو انجام بدم.
بعد ده دقیقه از دست مامان راحت شدم و به اتاقم رفتم خودش موهام رو خشک کرد بود و بالا دم اسبی بسته بود.
روی تخت نشستم سرم کمی درد می‌کنه اما بهتر از قبلم و اهمیت نمی‌دم هم.
به جاش در پنجره رو باز می‌کنم تا هوای تازه بیاد داخل.
هوای تازه رو با ولع به ریه‌هام می‌فرستم. چقدر خنکِ این هوای تابستونی!
آخه سرماخوردگی و تابستون این دیگه نوبره.
صدای باز شدن در اتاق میاد و پشت بندش صدای مامان که سرزنشگر گفت:
- در پنجره رو ببند آسمان؛ باد میاد سرما می‌خوری باز! همین الان حموم بودی.
بی‌حرکت بودنم رو که دید خودش اومد و دست به کار شد.
مخالفت کردم و گفتم:
- نه مامان بزار باشه هوا خوبه که.
مامان: هر وقت کامل خوب شدی... چشم.
بخاری رو روشن کرد، اول تابستون و بخاری؟
- مامان بخاری رو خاموش کن تازه اول تابستونِ.
مامان: بزار خوب بشی.
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- الان خوبم گرمِ داخل اتاق.
خیله خبی گفت و به سمت بخاری رفت و خاموشش کرد و حین خروج از اتاق گفت:
- الان برات آش درست می‌کنم.
سری تکون دادم و مامان هم در آخر با پرسیدن "چیزی احتیاج نداری؟" و جواب "نه" بیرون رفت.
از روی تخت بلند شدم و پشت میز مطالعه نشستم. گوشیم رو درآوردم و بعد رمز وارد گالری می‌شم.
و عکس‌ها رو بالا پایین می‌کنم که با دیدن عکس آتش یادم افتاد کتش رو پس ندادم و قرار بود نقاشیش رو هم بکشم و وقت نشد.
پوفی کشیدم و به صندلیم لم دادم حوصله‌ام بدجور سر رفته بود. تکیه‌م رو از صندلی می‌گیرم و بعد تغییراتی توی عکس برگه A4 در میارم با مداد و پاکن و مشغول کشیدن میشم.
***
نمی‌دونم چقدر می‌گذره از نقاشی کشیدنم که با صدای در به خودم میام کش و قوسی به بدنم دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- بیا تو.
جهان وارد میشه توی چهارچوب در قرار می‌گیره هول میشم ولی بروز نمی‌دم دکمه‌ی وسط گوشی رو می‌زنم و خاموشش می‌کنم.
به سمتم میاد و تا دو قدمیم دست چپش رو جلو میاره و روی پیشونیم می‌ذاره.
جهان: مثل این‌که حالت خوبه!
- آره...بهترم.
جهان: خداروشکر...نقاشی می‌کشیدی؟
- آره...حوصله‌ام سر رفت گفتم خودم رو با نقاشی مشغول کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین