جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۰-
. . .
نگاهی به چهره‌ی که هنوز لب و دهنش و فکش رو نکشیده بودم و تازه فقط چشم و ابرو و بینی‌ش بود، انداخت و گفت:
- نیم رخ؟
- آره.
جهان ابرویی بالا انداخت و با تیزبینی ادامه داد:
- نیم رخ یه مردِ؟!
از اون‌جایی که از عکس نیم رخ آتش با استفاده از برنامه‌های مختلف سیاه و سفیدش کرده بودم جوری که نتونه تشخیص بده اونه؛ نشونش دادم و گفتم:
- اینه!
نگاه دقیق و موشکافانه‌ای بهش انداخت و گفت:
- خوبه! چیزی نیاز نداری؟
- نه...مرسی!
خم شد و روی سرم رو بوسید، عجب! نمی‌دونستم مریض که بشی ان‌قدر عزیز میشی.
جهان از اتاق بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم و به نقاشی که یکم از طرح بینیش مونده بود نگاه کردم. از بچگی عاشق نقاشی و بوم و رنگ و... بودم.
کلاس‌های مختلف هم می‌رفتم و برای همین رشته‌ی هنر و طراحی و البته تصمیم دارم دو یا سه سال بعد گرافیک بخونم.
توی کارم سریع و حرفه‌ای هستم. اما حیف که آدمایی مثل من هنوز بیکارن. از اونجایی که عادت ندارم ادامه‌اش رو بزارم برای یه وقت دیگه ولی سرم هم به شدت درد می‌کنه و می‌ترسم به بقیه‌اش هم گند بزنم فقط اون تیکه از بینیش رو درست می‌کنم و داخل نایلون مخصوصی داخل کشو می‌زارمش که تا نخوره.
روی تخت دراز می‌کشم و آرنجم رو روی چشم‌هام می‌زارم. هنوز پنج دقیقه نگذشته که ستاره و کیانا با سر و صدای زیاد وارد می‌شن.
دستم رو از روی چشم‌هام برمی‌دارم و نگاهشون می‌کنم یکی ظرف آش دستشه یکی هم داروها.
کیا: آخ حتما باید یه چیزی بشه تا مامانی آش درست کنه.
کیانا از اولش هم به مادرم می‌گفت مامانی حتی زمانی‌که پدر و مادرش زنده بودن.
ستا: همچین مریضی آسمان بد هم نبود واسه ما.
بالش زیر سرم رو درآوردم و به سمتشون پرت کردم. که جا خالی دادن و توی سر جهان خورد.
جهان: دهنت سرویس قوزمیت با این خوب شدنت آدم که هیچ نمیشی.
جدی گفتم:
- وا جهان مگه فرشته‌ها آدم می‌شن؟
جهان ادام رو درآوردم و ستا و کیا پخش زمین شدن و نزدیک بود آش دست کیان بیفته که جهان نگهش داشت.
سری از تاسف تکون داد و گفت:
- هيچ‌وقت آدم نمیشین!
و قبل از این‌که کسی چیزی بهش بگه روش رو برگردوند و خواست بره که کیانا گفت:
- جهان بچرخ.
جهان به طرفش برگشت که کاسه‌ی آش رو توی صورتش زد و با دو بیرون میره. ستاره دارو‌ها رو زمین گذاشت و خنده کنان دنبال کیانا راهی شد ولی قبلش گفت:
- مگه خودت نگفتی ما آدم نمیشیم...پس به قول خودت به کولی بازیمون ادامه میدیم.
می‌خندم و ستاره هم بیرون رفت و من که می‌دونم جهان تلافیش رو سر کیانا بدجور درمیاره. و بدبخت کیانا!
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۱-
. . .
عصر بیرون میرم و حالم بهترِ بعد اون الم‌شنگه مامان حساب همه رو به جز دوردونه‌اش رو رسید و همه رو تنبیه کرد و جهان با مظلوم نمایی در رفت.
مامان هم برام آش آورد و داروهام رو هم به خوردم داد و الان توی حیاط روی تخت سیمی که یه قالی دست‌دوز کنج حیاط هست، نشستم و هوای تازه رو وارد ریه‌هام می‌کنم.
با سرو و صدا به کیانا و جهان نگاه کردم.
کیانا می‌دوئه که از جهان فرار کنه و جهان با یه پارچ آب افتاده دنبالش و قصد تلافی داره و هیچ‌جوره هم کوتاه نمیاد.
کیانا یه‌دفعه بیرون رفت و جهان هم دنبالش رفت کمی طول نکشید که صدای جیغ و شکست شیشه و ترمز شدید اومد.
هول‌زده و سریع بلند شدم و به سمت در دویدم.
در رو به سرعت باز می‌کنم و بیرون میرم پارچ کنار در افتاد و شکسته و کیانایی که انگار شوکه‌اس و توی بغل جهانِ و اشک می‌ریزه.
بدتر از اون هم ماشین مال پسرهای خانِ که کارن و سردار کنارش ایستادن و انگار اونا هم شوکه‌ان.
مخصوصا کارن که جا خورده از این بغل گرفتن جهان. یه برقی توی چشم‌هاش که می‌شد فهمید اشکِ.
روش رو برگردوند و به سمت کیانا میدم که توی بغل جهان هق هق می‌کنه.
- کیانا...آبجی خوبی؟ چیزیتون شد؟
جهان روی سرش رو بوسید و گفت:
- چیزی نیست...گریه نداره که!
می‌خواد آرومش کنه جهان همیشه برای ما یه حامی و برادر خوب هست که به موقعه‌ش شیطنت می‌کنه ما باهام بزرگ شدیم.
سردار قدمی جلو اومد و گفت:
- کیانا خانوم! خوبین؟!
کیانا به خودش اومد و آروم از جهان جدا شد و گفت:
- خوبم...ببخشید تقصیر من شد.
کارن برگشت و نگاهی کرد و سر به زیر انداخت.
جهان رو به من و کیانا گفت:
- برین داخل چیزی نشده.
دست کیانایی که با بغض خیره کارن شده رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم و وارد حیاط شدیم.
روی تخت نشوندم و داخل رفتم و یه لیوان آب براش آوردم و دستش دادم.
کیانا هنوز داشت گریه می‌کرد.
- چرا گریه می‌کنی دورت بگردم؟
با هق‌هق بریده گفت:
- کارن من ...رو بغل...جهان دید.
- کار بدی نکردی! جهان داداشتِ. از کی بغل کردن داداشت عیب شده؟
کیانا: دوست نداره...می‌دونم الان ازم دلخورِ.
نفسی کشیدم و گفتم:
- فعلا آروم باش بعد براش توضیح می‌دی خب از اولش رو بگو که بدونِ قضیه چیه باشه؟
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- تو میگی بهش!
بيشتر لحنش خواهشی بود تا بخواد سوال بپرسه.
- باشه من میگم حالا هم گریه نکن خب؟
سری تکون داد و اشک‌هاش پاک کرد.
- خوبه حالت؟.
کیانا: خوبم...فقط ترسیدم...اگه جهان به موقعه نمی‌رسید... .
داشت دوباره شروع می‌کرد و یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. نذاشتم ادامه بده و حرفش رو قطع کردم.
- حالا که بخیر گذشت به کارن هم بگو جهان مثل نه خودِ داداشتِ با هم بزرگ شدین و علاقتون به هم خواهر برادری نه چیزی فراتر.
ستاره از خونه بیرون اومد و با دیدن ما و قیافه اشکی کیانا وا رفت و تند سمتون اومد.
ستاره مضطرب و ترسیده با تته پته گفت:
- کیانا...چیشده؟ چرا گریه می‌کنی؟
- چیزی نیست حالش خوبه.
ستاره: پس چرا گریه می‌کنه؟
کیانا با بغض و چشم‌های اشکی گفت:
- کارن!
ستاره: کارن چی؟ دست روت بلند کرد؟ داد زد سرت؟ کارن چی کیانا؟
- جهان دنبالش می‌کنه که آب روی خانوم بپاشه که میره توی کوچه و ماشین اون‌ها هم میاد که می‌خواد به کیا بخوره جهان دستش رو کشید و بغلش کرد و کارن هم دید.
ستاره: وای! کارن خیلی حساسه.
گریه کیانا شدیدتر شد.
- بسه الان جهان میاد.
ستاره: حالت خوبه الان؟
کیانا سری تکون داد.
ستاره: جهان کجاست الان؟
- بیرون...فکر کنم توی کوچه باشه.
سری تکون داد و به سمت بیرون رفت.
- کجا میری ستاره؟
ستاره: با جهان کار دارم.
ستاره بیرون رفت.
- کیا بسه دیگه کم گریه کن...چیزی نمیشه عزيزم قول بهت میدم.
با چشم‌های اشکی و مظلوم نگاهم کرد که کنارش نشستم و بغلش کردم.
- الهی دورت بگردم.
کیا: خدا‌ نکنه آجی!
چند دقیقه گذشت که ستاره همراه سردار و کارن داخل میان.
- وا این‌ها این‌جا چیکار می‌کنن؟!
کیانا تند سرش رو بلند کرد و با دیدن کارن دوباره چشمه‌ی اشکش جوشید.
مامان خونه نیست همین‌طور بابا که سرزمینن! جهان کجا رفت؟
جلو میان. کارن سریع به سمت کیانا میره و جلوش زانو زد و با لحنی پر از نگرانی و ناراحتی گفت:
- خوبی زندگیم؟ چیزیت نشد؟ جاییت زخمی نشد؟ سالمی نفسم؟
چشم‌هام گرد شد جان؟ نفسم؟ زندگیم؟ دخترها مطمئنن عشقشون یه طرفه‌س؟ بعید می‌دونم!
گریه کیانا زیادتر شد و کارن بلند شد و کنارش نشست و بغلش کرد.
ستاره هم که بغل سردار لم داده بود.
متعجب گفتم:
- چخبره این‌جا؟
نگاهم کردن و ستاره دست دور گردن سردار انداخت و گفت:
- بغل عشقمم!
چشم‌هام گشاد شد کیانا از این همه وقاحت خندید و سردار خم شد و گونه‌ی ستاره رو بوسید و گفت:
- قربون عشقم برم.
پوکر نگاهشون کردم و از یه طرف هم کیانا و کارن پچ‌پچ می‌کردن. منم که انگار وجود ندارم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم که ستاره در همون حینی که توی بغل سردار بود گفت:
- کجا میری؟
بدون این‌که‌ برگردم به راهم ادامه دادم و ولوم صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
- میرم به جهان بگم بیاد خواهرهاش رو جمع کنه حیا رو خوردن انگاری!
برگشتم و نگاهشون کردم که ستاره سریع بلند شد و کیانا رنگ باخته از کارن فاصله گرفت بدتر از همه قیافه‌ی سردار و کارنِ که با شیطنت ادامه دادم:
- ان‌قدر دهن لق نیستم میرم شیشه‌ها رو کنار در جمع کنم.
نفس راحتی کشیدن و نیشخندی زدم و بیرون رفتم شیشه‌های شکسته رو جمع می‌کنم و توی جوب می‌ریزم.
به اطراف نگاه کردن و با دیدن مامان که داره میاد و دور هم نیست سریع وارد حیاط شدن و به سمت تخت دویدم و با نفس‌های بریده گفتم:
- مامان... داره... میاد... جمع (نفس عمیقی کشیدم) جمع کنین خودتون رو مامان داره میاد.
سریع از هم جدا شدن و کنار هم روبه‌رومون ایستادن سعی کردن نقش بازی کنن.
مامان وارد شد و با دیدن ما مشکوک نگاهمون کرد و بقیه رنگ باختن.
بلند شدم و حینی که به طرف مادرم می‌رفتم آروم گفتم:
- من حلش می‌کنم... فقط خونسرد باشین... با این رنگ و روتون بیشتر مامان شک می‌کنه.
سری تکون دادن و سمت مامان رفتم وقتی بهش رسیدم سریع از بازوم گرفت و گفت:
- آسمان پسرهای خان این‌جا چیکار می‌کنن... .
می‌خواد ادامه‌ بده که میون حرفش میام و خیلی مختصر واسش توضیح میدم.
مامان اولش شوکه میشه بعد روی گونه‌اش زد و با ول کردن سبد آبی دستش که فلاکس و لیوان و قابلمه‌ی کوچک داخلش بود و واسه بابا برده بود به سمت کیانا پا تند کرد و صدای بیش‌از حد نگرانش رو می‌شنوم که گفت:
- کیانا...کیانا مادر خوبی؟ چیزیت نشده؟ جاییت زخمی نشد؟
کیانا مضطرب نگاهم کرد که مطمئن سر تکون دادم و لبخند آرومی به صورت مضطربش که از این فاصله هم مشخصِ زدم.
مشغول جواب دادن به سوالات مامان شد سبد رو برمی‌دارم و داخل خونه رفتم وارد آشپزخونه شدم و سبد رو همون‌جا می‌زارم و با برداشتن سینی چی از خونه خارج میشم.
به سمت تخت میرم و روی تخت سینی رو میزارم و تعارف می‌کنم که بردارن.
مامان اول شاکیِ از رانندگی کارن بعد که فهمید مقصر جهانِ تعارف کرد که بنشینند.
مامان به بهونه‌ی لباس عوض کردن داخل رفت که همه نفس راحتی کشیدن.
کیانا: چرا حقیقت رو گفتی؟
- به هر حال که می‌فهمید البته این‌که راستش رو بدونه بهتر تا دروغ و بدتر شک می‌کرد.
سری تکون داد که کارن بلند شد و بدون این‌که نگاهی به سمت کیانا بندازه رو به سردار گفت:
- بلند شو دیگه بریم.
کیانا سرش رو پایین انداخت و قطره اشکی از چشمش چکید.
به جاش من رو به کارن گفتم:
- می‌شه شما بیاین من باهاتون کار دارم.
اولش نگاه کرد بعد همراهم اومد از بقیه که دور شدیم.
ایستادم و رو کردم به سمت کارن و با تر کردن زبونم گفتم:
- خب چون وقت نیست من مختصر میگم براتون حتما میدونین که کیانا خانواده‌اش رو در بچگی از دست داده.
سری تکون داد.
- کیانا از بچگی‌ش با ما یعنی منو ستاره و جهان بوده و باهم بزرگ شدیم جهان کیانا رو به چشم خواهرش می‌دونه همين‌طور کیانا هم. لطفا درک کنین و اصلا اون‌طور که شما فکر می‌کنین نیست،
چون جهان قرار با گلنار دختر عمو حسن ازدواج کنه و کیانا براش مثل منو ستاره‌س...مطمئن باشین که اگه کیانا کسی رو دوست داره اون شمایی...و اینکه می‌دونم حتما دوست نداشتین کیانا رو بغل جهان ببینین اما توی اون شرایط جهان بهترین کار رو کرد یکم منطقی باشین امکان داشت کیانا زیر ماشینتون بره...من قصد دخالت ندارم اما گفتم بهتون بگم که جهان و کیانا مثل خواهر برادرند مثل که نه خود خواهر برادرن.
نمی‌دونم تونستم راضیش کنم یا نه ولی مثل اینکه موفق شدم که سری تکون داد
و به سمت بقیه راه افتادیم و همین حین مامان هم بیرون میاد و نگاه مشکوکی حواله منو کارن می‌کنه.
که خونسرد گفتم:
- اگه مامانم چیزی پرسید بگو دنبال کار می‌گشتم و چون توی رشته‌ات مهندسی هست دوست‌هایی داری که می‌تونه کمکت کنه و من بهت گفتم که کاری واسم در حیطه‌ی طراحی جور کن.
کارن: گفتی دروغ نمیگم!
- دروغ نگفتم فوقش چند وقت دیگه می‌گین نیاز نداشتن و متاسفم همين.
سری تکون داد و رسیدیم پیش بقیه و مامان هم میاد و هنوز مشکوکِ. سردار و کارن بعد خوردن چای بلند شدن.
کارن برای این‌که نقشه جواب بده گفت:
- منتظر خبرم باشین.
- چشم حتما.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۳-
. . .
- خیلی وقته اومدم... مامانم دعوا می‌کنه منو.
آتش: می‌گی نقاشی کشیدنت طول کشید... بشین.
- اون‌وقت چرا؟
آتش: چی چرا؟
- چرا بشینم؟
آتش: حرف بزنیم.
پوفی کشیدم و روی سنگ نشستم و گفتم:
- خب بفرما؟
نشست روی چمن و با مکث خیره نگاهن کرد وگفت:
- خوبی؟ پکر به نظر می‌رسی؟
- خوبم... نه چیزی نیست.
آتش: الان خوبی؟... گفتی سرما خوردی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خداروشکر... بهترم نسبت به قبل.
آتش: شکر... نرفتی ده بالا برای طراحی عمارت؟
- خوب شد گفتی به کل فراموش کرده بودم... نه دو روز دیگه میرم.
آتش: آها.‌‌.. خوبه! نقاشی من چی‌شد؟
- یکم دیگه ازش مونده.
بلند شد و دستش رو سمتم گرفت و گفت:
- قدم بزنیم تا روستا.
دستش رو با اکراه گرفتم و بلند شدم و با کمی تردید گفتم:
- باشه‌.
به راه افتادیم کوله‌م رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم.
- شبیه دخترهای روستا نیستی!
صدای بم و خشنی داره اما مهربونِ.
- کل بچگیم رو توی شهر بزرگ شدم طبیعیه... نیست؟
آتش: چرا هست، اما چرا؟ خونتون که این‌جاست!
- اوم... راستش... خب من پیش خاله‌م بودم بعد از طلاق از شوهرش مامان من رو فرستاد پیشش تا تنها نباشه.
آتش: پس یه جورایی حق مادری به گردنت داره.
- آره دوازده سال کم نیست.
آتش: پس از همون اول دبستان رفتی!
- آره تو چی؟
آتش: من بعد راهنمایی و دبیرستان تا مدرک رشته‌ای که درش بودم رو بگیرم اونجا موندم اما تابستون می‌اومدم روستا.
- آها.
اتش: سرحال نیستی انگاری؟
- نه خوبم فقط یکم خسته‌م.
آتش: مطمئنی؟
- اهوم‌.
باد سردی میاد و لرزی توی تنم می‌پیچه فهمید که کتش رو درآورد و انداخت روی شونه‌ام و من رو به خودش نزدیک کرد.
- چیکار می‌کنی؟
آتش: هیچ، توهم نباید وقتی کامل خوب شدی از جا بلند بشی.
- می‌خواستم کتت رو پس بدم.
تا همون‌جایی که همیشه خداحافظی می‌کردیم، قدم زدیم.
ایستادم که ایستاد برگشتم طرفش و کتش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- ممنون.
نگاه مهربونی انداخت و گفت:
- خواهش گلم، باشه پیشت.
اشاره‌ش به کتِ که لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- نه مرسی خاله‌ی مادرم داره میاد خونمون خیلی تیزه می‌فهمه یه وقت بدبخت میشم.
توی گلو خندید و می‌خوام برم که دستم رو گرفت برگشتم و متعجب و سوالی نگاهش کردم که جلو اومد.
دستش رو پشت گردنم برد و لمسش کرد، بدتر شوکه شدم کمی که گذشت به خودم اومدم هلش میدم که عقب رفت و گردنبندی که گردنم بود و حالا توی دست‌های اونِ رو نشونم داد و گفت:
- فردا بیا کنار آبشار ساعت ده... بهت پسش میدم.
جلوی چشم‌های بهت زدم حتی نذاشت اعتراض کنم دستی تکون داد و محو شد.
لعنتی! پوفی کشیدم و سریع به سمت خونه رفتم از پنجره اتاق وارد اتاق شدم و لباس‌هام رو که کثیف شده بودن رو عوض کردم و داخل سبد چرک‌ها گذاشتم تا بعداً مامانم بشورشون.
به کمک مامان رفتم که البته مادر گرامی کلی غر زد که کارهاش پیش نمی‌ره.
بابام کلاً عاشق همین اخلاقش شد فکر کنم.
- مامان؟
مامان: ها؟ چیه؟
- وا مامان چرا این‌جوری حرف می‌زنی باهام؟ دارم شک می‌کنم که من سر راهیم!
مامان: آسمان کم حرف بزن سرم رفت... فردا روزی که رفتی خونه‌ی شوهر میگن دختر زبون‌دراز دادن بهمون.
پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۴-
. . .
سبد میوه‌ها رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشتم و گفتم:
- به شما رفتم دیگه؛ بدبخت بابا سرش کلاه رفت.
مامان برگشت طرفم یه جوری نگاهم کرد و با ملاقه به سمتم اومد که با سرعت دو برابر دیوید بکهام اومدم فرار کنم که پام لیز خورد و با نشیمن‌گاه زمین خوردم.
- آخ مامانی پشتم.
مامان بالا سرم ایستاد و دست به کمر کمی خم شد و گفت:
- حقت بود تا تو باشی واسه من زبون درازی نکنی! من که می‌دونم به اون عمه‌های ‌ت رفتی (داره پاچه خاری می‌کنه عمه‌هام یکی از یکی بهتر) از هیچی شانس نیاوردم توی تو.
- مامان!
- زهرمار! چته؟ چرا داد می‌زنی؟ گوشم رو کر کردی با صدات، بلند شو مثل این دست و پا چلفتی‌ها همش توی دست و پایی.
حیف که جنبه دارم.
- مامانی قربون شکل ماهت برم من چیکارت کردم؟
مامان: قربون خدا برم که نمی‌دونم چه بدی در حقش کردم که شما اومدین موندم.
بهت زده مامان رو نگاه کردم که قری به گردنش داد و به سمت گاز راهش رو کج کرد. یعنی تف توی این شانسی که من دارم.
دارم پی می‌برم سر جاده‌ی بالایی نزدیک خونه احمد این‌ها پسر مش کریم شوهر رضوانه خانم پیدام کردن والا.
با برخورد چیزی به پیشونیم به خودم اومدم و نالیدم:
- مامان.
مامان: یامان، بلندشو ورپریده الان خاله خانم میاد بلندشو دوتا خواهر خلت هم بگو بیدارشن صد بار گفتم زشته دختر انقدر بخوابِ.
کجای کاری مادر من دخترهات الان پیش معشوقه‌هاشونن.
- خونه نیستن که؟
مامان: کجا رفتن پس؟ (برگشت نگاهم کرد و یه جیغ زد ) تو که هنوز نشستی! باید برم جارو بیارم تا تو بلند شی؟ بدو برو حال و پذیرایی رو جارو بکش.
وقتی دید همون‌طور نشستم و دارم نگاهش می‌کنم یه جیغ خوشگل دیگه زد از اون‌ها که آدم میشی برای چند ساعت.
مثل جت بلند شدم و رفتم جاروبرقی رو درآوردم و ده دقیقه‌ای عین دسته‌ی گل خونه رو جارو کردم.
مامان سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
- حتماً باید دو تا جیغ سرت بزنم تا خوب کار کنی.
اومدم روی مبل بشینم که دمپاییش رو درآوردم و منم توی همون پوزیشن در حال نشستم موندم و تکون نخوردم و یه نگاه به مامان کردم.
مامان با یه حالتی نگاهم کرد و گفت:
- برو دوش بگیر بوی گو*ه عرق میدی.
با حالت زاری گفتم:
- مامان! من همین نیم ساعت پیش لباس عوض کردم.
مامان: همین که گفتم ( هشدار گونه نگاهم کرد) از ناهار خبری نیست... اون هم قرمه سبزی.
وا رفته نگاهش کردم و کمر صاف کردم به سمت اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۵-
. . .
کی حوصله حموم داره حالا اَه.
لباس‌هام رو با حوله برداشتم و بیرون رفتم. با پوشیدن دمپایی‌های مخصوصم به سمت حموم رفتم و وارد شدم و بعد وصل کردن لباس‌ها به آویز رفتم زیر دوش و پنج دقیقه‌ای کنسرت اجرا کردم و جای حساس آهنگ بودم که با داد مامان دست از خوندن برداشتم.
عین یه آدم حالا من میگم آدم شما باور نکنین گربه‌شور کردم خودم و بیرون اومدم. البته اول همون‌جا لباس پوشیدم.
همین که بیرون اومدم در خونه رو زدن حوله رو دور موهام پیچیدم و کمی آبشون رو گرفتم و بعد شال رو برداشتم و پوشیدم و به سمت در رفتم.
کمی طول کشید تا به دروازه برسم در رو باز کردم که با خاله و نوه‌ی دماغ عملیش روبه‌رو شدم.
آخ یادش بخیر بدجور رو من کراش بود. البته فکر نکنم الان هم باشه چون قبل از من روی ستا و کیا کراش زده بود و لامصب دل که نداره گاراژه... گاراژ.
به اندازه‌ی موهای سرش دوست‌دختر و کراش داره.
به خودم اومدم و کنار رفتم، با لبخند سختی که روی لب نشوندم تعارف کردم و گفتم:
- خوش اومدین... بفرمایید.
وارد شدن و خواستم به خاله دست بدم که دستش راست اومد رفت توی حلقه اگه عقب نمی‌کشیدم خودم رو.
ان‌قدر بدم می‌اومد از این‌کارها... خم شدم و دستش‌رو بوسیدم مگه عهد قجرِ والا اون عهد هم این‌طوری نبود.
البته که خاله ده سال از جوونیش رو ترکیه زندگی کرد و از اثرات همسایه بودن با قدیمی‌هاشِ.
خاله زود دستش رو کشید و با شعف ساختگی گفتم:
- سلام خاله جان! دلمون برات تنگ شده بود، خوبین؟
دروغ که حناق نیست... هست؟
از بالا مثل ملکه‌ها و مغرور نگاهم کرد که آب دهنم رو قورت دادم و با افاده و اکراه جواب داد:
- سلام، ممنون جانم!
جانم گفتنت توی حلقم! شصت سالشِ اما هنوز مثل هجده ساله‌ها رفتار می‌کنه والا من که نوزده سالمه ان‌قدر افاده ندارم.
لامصب هر کی هم می‌بینیش و سنش رو ندونه فکر می‌کنه سی سالش بیشتر نیست از بس بوتاکس و کوفت و زهرمار انجام داده و ان‌قدر هم از من بدش میاد و حرصش می‌گیره که از مادربزرگ فقط من ژن جوونیش رو به ارث بردم.
رو گرفت ازم و به سمت داخل رفت قربون فیس و افاده‌ات... شوهرت واسه همین دق کرد مرد.
هر عمل جراحی که شما فکر می‌کنی انجام داد از کوچکترین دریغ نکرد کلاً فکر کنم اولین نفری که توی ایران دماغ عمل کرد خالهِ خانمِ.
ارسطو نوه‌ی خاله دستش رو جلو آورد و با شگفتی گفت:
- سلام! وای آسمان خودتی؟ چقدر تغییر کردی دختر!
آره جون عمه‌ت. دستم رو توی دستش گذاشتم و لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام، واقعا!
واقعا رو با یه لحن خاص گفتم که خودش پی برد.
- توهم تغییر کردی ارسطو.
ارسطو از اول دماغش خیلی مشکل داشت و یکیش هم انحراف بینی عمل کرد و جذابش کرد بد نبود در کل‌. قیافه‌ی در کل خوبی داشت.
دستم رو از دستش بیرون آوردم و به داخل اشاره کردم.
- بفرمایید.
ارسطو: تنکیو بیبی.
وارد که شد اداش رو درآوردم( تنکیو بیبی) که یه‌دفعه برگشت طرفم توی همون حالت موندم. به خودم اومدم و دستم رو پایین آوردم و لبخند ضایعه‌ای تحویلش دادم و گفتم:
- بفرمایید لطفا.
سری تکون داد و پوزخند زد و به راه افتاد مردک قوزمیت عملی. دست به سمت آسمون بردم و آروم گفتم:
- خدایا صبر صبر صبر!
قبل از این‌که دوباره ضایع بشم به سمتش رفتم و وارد خونه شدیم. به اتاقم رفتم و موهام رو خشک کردم و بافتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۶-
. . .
به سمت پذیرایی رفتم و خاله خانم که به وسایل خونه که همین قبل عید عوضشون کردیم با اکراه و انزجار نگاه کرد و انگار که چیز بد و چندشی دیده باشه.
شیطونه میگه برم یه جوابی بهش بدم حیف و صد حیف وگرنه الان شسته بودمش و پهنش کرده بودم رو بند.
آخه من و ساکت موندن یه چیز کاملاً عجیب و غریب و دور از باوره.
توی زبون‌درازی به قول مامان شیطون هم به گرد پام نمی‌رسه... به قولی هی یه حرفی توی آستین دارم که بزنم و طرف رو قهوه‌ای کنم. کلاً مار هفت خط و خالیم واسه خودم.
با چشم و ابروی مامان به سمت رفتم که نیشگون از بازوم گرفت.
با درد بازوم رو گرفتم و الکی بغض کردم و گفتم:
- چرا همچین می‌کنی مامی؟
مامان متنفر بود از اینکه مامی صداش کنیم.
مامان: زهرمار و مامی، ای درد و حناق سلاطین (به معنی پادشاهان ولی این‌جا یه جور فحشِ) برو زنگ بزن بگو اون دوتا خواهر عتیقه‌ت کدوم جهنمی موندن.
- مامانی قربون خودت و ابراز احساساتت برم.
مامان: خواهش می‌کنم! برو واینستا جلو چشمم‌.
به اتاق رفتم و به کیا زنگ زدم. همین که جواب داد نذاشتم حرفی بزنه و با لحنی که شبیه بدبخت و بیچاره‌هایی هست که توی دردسر افتادن گفتم:
- وای کیا بدبخت شدیم جهان اومد خونه فهمید همه چی رو... داره میاد سراغتون. مامان با جارو و دمپایی و خاله خانم هم که طبل رسوایی رو گرفته و که خودت می‌دونی فرار کن بیا خونه بابا بیاد بفهمه دیگه واویلاست.
لحنم واقعاً جوری ترسیده بود که خودم باور کردم.
می‌رفتم بازیگری روی هوا می‌بردنم.
بدون این‌که مهلت حرفی بدم قطع کردم آخ چه کیفی میده گوشی روی طرف مقابلت قطع کنی.
یعنی اوج کیف کردن و اون‌طرف هم اونجا داره حرص می‌خوره و اوف اصلاً من عاشق این صحنه‌هام فقط.
پیش بقیه برگشتم و ساعت یازده و نیمه و الانِ که بابا و جهان برسن.
روی مبل وسط مامان و خاله نشستم و سرتاپا گوش شدم واسه شنیدن خاله زنک بازی‌هاشون که خاله چشم‌غره‌ای به سمتم رفت و مامان با اخم و چپ‌چپی که داشت نگاهم می‌کرد بلند شدم.
همراه ارسطو بیرون رفتیم و به سمت تخت زیر سایه درخت‌های بید و کُنار رفتیم و نشستیم چشم جهان رو هم دور دیدم.
ارسطو سر صحبت رو باز کرد و پا روی‌ پا انداخت و گفت:
- چیکار می‌کنی آسمان؟
- هیچ بیکار! تو چیکار می‌کنی؟
ارسطو: سرکار نمی‌ری؟
- نه فعلا.
ارسطو بادی به غبغبه داد و دستی گوشه‌ی خط ابرویی یا همون شکستی کامل مشهود و مصنوعی که برای خودش درست کرده بود کشید و با دلبری زبون روی لب کشید و من مات و مبهوت داشتم به خل بازی‌های پسری که شک داشتم پسر باشه نگاه می‌کرد و با ادا و فیس و افاده دست روی رون پاش گذاشت و گفت:
- من که زدم توی کار مد و فشن ( جوون پس بگو آدم شدی از عینه وگرنه تویی که قیافه‌ت عین بز مش رحیم و تیتیش مامانی تشریف داشتی و چه به این حرف‌ها)
با لحن ضایعه‌ای ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عه چه جالب؛ موفق باشی.
ارسطو: مرسی گل. (تو حلقم) راستی آسی (آسی بخوره فرق سرت بی‌شعور بلد نیستی یه اسم هم خوب بگی) تو طراحی لباس هم کار می‌کنی؟
- فرق نداره، چطور؟
ارسطو با پُز بالایی گفت:
- شرکتی که من توش به عنوان مدلینگ کار می‌کنم فکر کنم نیاز داشته باشن اگه بخوای باهاشون راجبت صحبت می‌کنم.
ابرویی بالا انداختم چه عجب یه کار خوب داشت توی عمرش انجام می‌داد.
- جدی؟ ممنون میشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۷-
. . .
خدایی اقدس دختر کچل مرتب شانسش از ما بیشترِ. تا می‌خوایم استراحت کنیم همه‌ کارها سمتت میان تا می‌ریم سراغ کار انگار نه انگار ما هم یه طراح با سواد مملکتیم‌!
ارسطو برعکس این‌که به قیافه‌ش نمی‌خورد اما دست هرچی خاله زنک بازی رو از پشت بسته بود.
یعنی رسماً مخم رد داد از بس از این و اون حرف زد و ایراد گرفت و ادا درآورد. مادر گرامی دعوا می‌کنه و تا یه چی به آقا بگی هم به سیسش برمی‌خوره و به ننه فولادزره‌ش میگه و ما رو... آره همون.
تا همین پارسال غذا باید دهنش می‌ذاشتی حالا پلشت رفته واسه خودش کسی شده و بیست هزار فالوور داره و همه هم دختر‌.
با صدایی که اومد... متعجب نگاهش کردم که لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- ببخشید... من برم دستشویی میام ادامه‌اش رو برات میگم.
مردک... اَه اَه خودت رو نگه می‌داشتی الدنگ حالمون بهم خورد.
خدایی فقط راه رفتنش یعنی اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتن دخترِ. به قول یکی از دوست‌های خوزستانیم شبیه لیلَق‌ها ( به افرادی که راه رفتنشون و دویدنشون خیلی مسخره و پر ادا و کج و کوله‌س میگن) راه میره.
دلم رو گرفته بودم و از خنده ریسه می‌رفتم‌. اسکُل.
لامصب خودِ جنسِ اصلاً فرقی با یه دخترِ پر ادا و فیس نداره فقط قیافه‌ی مفنگیش رو تغییر داده.
به زور خودم رو جمع کردم و در همین حین هم کیا و ستا هول زده وارد میشن و به سمتم اومدن.
کیا با استرس و ترس گفت:
- جهان و بابا کو؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- سَرِ زمین.
کیان کنارم نشست و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد و مشخص بود دویده گفت:
- خدا بگم چیکارت نکنه زهرم آب شد.
ستاره خواست چیزی بگه که گفتم:
- سر سنگین باش خواهر داماد دستشویی تشریف داره.
نگاهی به ساعت روی دستم انداختم دقیق یه ربع!
حالا من که دخترم کارم دو هم بکشه پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. اون یه ربع چطور تحمل کرد حالا حتما داره کمربندش رو درست می‌کنه اسکل.
ستاره سوالی و مشکوک گفت:
- منظورت کیه؟
با لحن بچگونه‌ای گفتم:
- ارسطو ژون.
کیا متفکر گفت:
- همون که روی دختر رئیس جمهور چین کراش بود؟
لامصب رو کی که کراش نزده. از ایران هم گذشته.
- خودشه.
ستاره: اَه اون چسو رو میگی.
- چسو نگو دختر رفته مدلینگ شده کراشِت.
ستاره یه بار از دهنش در رفت گفت روی ارسطو کراشِ و اون موقع هم تازه یه پسر عینکی بچه مثبت پسر حاجی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۸-
. . .
کیانا با هیجان برگشت سمتم و دست‌هاش رو بهم کوبید و جون رو کشدار گفت:
- جون من راست میگی! بریم مخ زنی واست؟
- برو گمشو باو الان خفه‌م کرد... نیم ساعت هم که توی دستشوییِ... زندگیم به چُخ میره که.
زدن زیره خنده که همین حین ارسطو خان بالاخره از دستشویی بعد بیست دقیقه خارج شد.
- خیلی کنجکاوم بدونم بیست دقیقه دقیقاً داشت چیکار می‌کرد!
ستاره: می‌خوای دفعه بعد که رفت همراهش برو.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- پیشنهاد قابل قبولی!
کیا دستش رو به علامت خاک بر سرت بالا آورد و نشون داد. بعد هم با چندشی روش رو برگردوند.
دست‌هاش رو هم پنج دقیقه داشت می‌شست.
آروم که خودمون بشنویم گفتم:
- بابا تو خودت باید می‌رفتی وزیر بهداشت می‌شدی... اصلاً رو هوا می‌زدنت.
حرفم رو با خنده تایید کردن. نزدیک شد و دست‌هاش رو خشک کرد. کیانایی که بلند شده بود رو جلوم قرار میدم تا ارسطو خنده‌م رو نبینه.
آخه شاسگول کی با کت میره دستشویی.
سرم پایین بود و کمی که بهش خندیدم سر بلند کردن کیانا کناری رفته بود.
ارسطو باهاشون دست داد و کتش رو درآورد.
خدایا شفا نمی‌دی همین میشه ها.
فقط اون‌جا که می‌خواد ژست بگیره و ادا دربیاره. دستش رو که کتش روی آستین پیراهن سفیدش قرار داشت رو بالا برد که توی موهاش بکشه کتش از دستش می‌افته.
کتش از دستش افتاد و خم شد که کت رو برداره و صدایی میاد بقیه رو نمی‌دونم اما من در حال انفجارم.
با یه ببخشید سریع داخل رفت و بلند زدم زیره خنده. فکر کنم خشتکش پاره شد از بس شلوارش تنگ بود.
یکی باید ما رو جمع کنه از خنده ریسه می‌رفتیم و صدامون رو پس سرمون انداخته بودیم و هر و کر راه انداخته بودیم.
خدایا نسل این‌ها رو هیچوقت شفا نده تا ما بخندیم.
جهان و بابا وارد شدن بابا کیسه برنجی که مطمئنم آب و چایی صبحونه داخلش بود رو کنار باغچه کوچیک گذاشت.
خم شد تا دست و صورتش رو بشوره.
اما جهان اخم کرده مثل عزرائیل به سمتمون اومد.
پر اخم و شاکی و توبیخ گرانه گفت:
- چخبرتونه؟ صدای خنده‌تون تا دو خونه اون‌ورتر هم می‌اومد.
به زور خنده‌م رو کنترل کردم و با هیجان گفتم:
- آخه نمی‌دونی چی شد.
جهان ابرویی بالا انداخت و با مکث گفت:
- چی‌شده مگه؟
منم که دهن لق هیچ حرفی توی دهنم نمی‌مونه به قولی نخود توی دهنم خیس نمی‌خوره. همه رو با آب و تاب واسه جهان بدون کم و کسری تعریف کردم.
بدبخت جهان که از شدت خنده خم شد و شکمش رو می‌گرفت و شونه‌هاش از خنده می‌لرزیدن.
بقیه هم که در حال قش کردن بودن. جهان زودتر از همه خودش رو جمع کرد و با لحنی که هنوز ته مایه خنده درش بود گفت:
- خیلی خب... پاشین بریم تازه خاله خانم حرف درمیاره.
بلند شدم و جهان رفت دست و صورتش رو بشوره. ما هم رفتیم داخل.
ستاره و کیا با خاله سلام کردن و جهان هم بعد کمی اومد. ارسطو لباسش رو با یه ست ورزشی عوض کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۲۹-
***
دور هم نشسته بودیم و ناهار خورده بودیم و تازه ساعت یک و نیم بود.
خاله بحث رو سر من باز کرد و با کنایه گفت:
- آسمان جان اومدی روستا سیاه سوخته شدی... قبلا بهتر بودی.
پا روی پا انداختم و یکی از ابروهام رو بالا دادم و کمی به سمت جلو متمایل شدم و با همون لحن خودش گفتم:
- نه خاله جان من از اولش همین بودم، ولی خاله از شما دیگه بعیدِ به افرادی مثل من نمیگن سیاه سوخته می‌گن گندمی!
ایشی کرد و رو برگردوند. جهان و ستاره و کیانا آروم خندیدن می‌دونستن جلوی زبون من کسی نیست که وایسه.
خاله: در ضمن عزیزم این همه بوتاکس و ژل و عمل زیبایی اومده، برو عمل کن.
تکیه به مبل دادم و دستی دور لبم کشیدم و گفتم:
- می‌دونی چیه خاله جان من طبیعی رو بیشتر دوست دارم و می‌گن که به دخترهای عملی شوهر نمی‌دن.
خاله نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و با پوزخندی کج لبش گفت:
- می‌خوای ازدواج کنی؟
پا از روی پا برداشتم و دست راستم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و کمی وزنم رو روش انداختم و گفتم:
- وا خاله خودتون گفتین تازه دیر هم هست من شنیدم میگن دختر طبیعیش می‌ارزه به صدتا عملی، تازه میگن خواهان زیاد هم دارن.
با حرص نگاهم کرد و چشم‌غره‌ی توپی به سمتم رفت که خودم رو جمع کردم.
خاله: تو هنوز بچه‌ای ازدواج واسه چیته؟
همین ارسطو (وای باز حرف شازده‌ش اومد وسط) میگه مامانی دختر هر چه خوشگل‌تر بهتر... البته نه این‌که مدلینگِ شازده پسرم مردیه واسه خودش.
پقی زدم زیره خنده که با خنده‌ی من خنده‌ی جهان و ستاره و کیانا هم بلند شد.
بابا هم برای روی خاله خانم نشون نمی‌داد و مامان هم دم به دقیقه چشم و ابرو می‌اومد و خط و نشون می‌کشید.
ارسطو با لبخند گفت:
- البته مامانی شکسته نسفی می‌کنه.
اومد درستش کنه گند زد توش.
سرم رو پایین انداخته بودم و شونه‌هام از خنده می‌لرزید. خاله اخمی کرد که ناچار ساکت شدیم.
خاله: خوب داشتم می‌گفتم، بهش پیشنهاد‌های زیادی دادن... اما خب می‌دونی که خوشگلی دردسر داره.
بلند شدم و با یه ببخشید که خنده درش موج می‌زد به اتاقم پناه بردم.
از شدت خنده دل درد گرفته بودم و شدید دستشویی لازم داشتم.
جهان و ستا و کیا هم اومدن و اون ها هم کم از حال من نداشتن.
جهان با ته مایه خنده گفت:
- دهنت آسمان تا حالا انقدر نخندیده بودم.
کیانا: به زور خودم رو نگه داشتم‌.
ستاره: ارسطو رو بگو نزدیک بود بزنه زیره گریه... .
کیا: خاله خانم چنان پسرم پسرم می‌کرد انگار پسر خدابیامرز ملکه الیزابتِ.
جهان یکم موند بعد سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و بزنه بیرون که تا حدودی موفق شد و رفت بیرون.
ستاره و کیانا هم بعد کمی رفتن. من موندم فقط.
خدایا چه روز پر خنده‌ای بود. خدا پدربزرگت رو که مادربزرگ فولاد زره‌ت دق داد مرد، بیامرزه زودتر می‌اومدی.
به سمت میز رفتم و نقاشی آتش رو از کشو بیرون کشیدم و گوشیم رو هم درآوردم و مشغول شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین