- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
۵۰-
[ راوی ]
سردار و کارن همانند آترابان هاتف را زیر مشت و لگدهایشان گرفتند.
آنقدر زدنش که بیحال و بی جون شده بود.. به زور چند مامور آنها را از هم جدا کرد.
***
- شما! بفرمایید داخل.
با صدای سرباز جلوی در و اشارهاش به آنها بلند شدند و داخل رفتند. هاتفِ بیجان با سر و صورت کبود و دستی که شکسته بود، را در آغوش گرفته بود.
هدایت که سروان را دید شیر شد و گفت:
- جناب سروان پسرم رو کشتن... دستش رو شکستن نا نداره یک کلمه حرف بزن.. بیاجازه وارد خونهم شدن و بچهم رو کتک زدن.
هاتف هم که در سکوت در نقش فرو رفته بود و خودش را مظلوم جلو میداد.
سروان رو کرد سمت آترابان با تشر و لحن توبیخگرانه گفت:
- چرا ایشون (اشاره به هاتف) رو تا حد مرگ کتک زدین؟
آترابان همانند آتش برافروخت و صدا بلند کرد و رسماً فریاد زد:
- جناب سروان این آقا دامادمونِ و به خواهر من خ.ی.ان.ت کرد با چشم های خودم دیدم بعد توقع دارین بشینم و تماشاش کنم؟ همین که نَکُشتَمِش جای شکر داره که اون هم اگه ده دقیقه دیگه میاومدین حل بود.
سروان که تحت تاثیر صدای بلند آترابان قرار گرفته بود لحظهای سکوت کرد. عصبی بر روی میز کوبید و با خشم غرید:
- صداتون رو بیارید پایین آقا اینجا کلانتری خودش کم شلوغ نیست و شما دارین بدتر میکنید با ملایمت هم میشه حرف زد اینطور داد زدن سر مامور قانون جرمه... بعدش هم شما میتونستید از راه قانون وارد بشید نه اینکه با این کارتون آسایش محلی و افراد اون خونه رو مختل کنید.
آترابان اینبار آرام تر غرید:
- آسایش چی؟ کشک چی؟ اینها یه هفتهس آرامش برای خواهرم نذاشتن توقع آرامش دارین شما؟ بله که شکایت هم میکنم طلاقش رو هم میگیرم.
جملهی آخرش را تیکه به هاتف کمی بلند گفت.
هاتف عصبی نگاه آترابان کرد و گفت:
- طلاق نمیدم.
آترابان رو به سروان با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- حکم خ.ی.ان.ت مرد چیه؟
سروان تا آمد حرفی بزند صدای بلند بیرون مانع شد. سروان بلند شد عصبی از این آشفته بازار به سمت در رفت. بازش کرد و روبه افراد بیرون عصبی با صدای پر تحکم غرید:
- چخبرتونه؟ ساکت وگرنه همه رو میندازم بازداشتگاه.
رو به سرباز کنارش غرید:
- کسایی که اینجا کاری ندارن رو بفرست بیرون.. تا سر و صدا کمتر بشه.
سرباز خواست چیزی بگوید که صدای نگران سوتیام مانع شد.
- آقا توروخدا بزار برادرم رو ببینم لطفا!
سروان اخم کرده پرسید:
- برادرت کیه؟
سوتیام گریان لب زد:
- گفتن آوردنش اینجا ... آترابان علیزاده.
آتش از روی مبل بلند شد و خواهرش را صدا زد.
- سوتیام!
سروان از جلوی در کنار رفت و سوتیام و خان وارد شدن.
سوتیام گریان بدون اینکه نگاهی به سر و وضع ناجور شوهرش بیاندازد به سمت برادرانش رفت و با هقهق گفت:
- داداش چیشدی؟ خوبی؟
آتش رو به پدرش اخم کرده شاکی گفت:
- چرا آوردیش؟
خان: بهونه میگرفت... مجبور شدم.
خان با دیدن هاتف کنار هدایت اخم کرده عصبی میخواهد سمتش برود که سرباز جلوی در فرزتر جلوی خان را میگیرد و سروان حرصی از این وضع پیش آمده صدایش را کمی بلند کرد.
- آقا مواظب رفتارتون باشید وگرنه میندازمتون بازداشتگاه.. لطفا رعایت کنید اینجا به حد کافی آشفته و تنشزا هست.
خان نگاه عصبی همراه خط و نشانش را سمت هاتف حواله میکند این باعث جمع شدن هاتف در خود شود. پوزخند سه برادر را برانگیخت.
خان کنار سوتیام روی مبل چرم مشکی کنار مبلی که سه برادر نشسته بودند، نشست.
[ راوی ]
سردار و کارن همانند آترابان هاتف را زیر مشت و لگدهایشان گرفتند.
آنقدر زدنش که بیحال و بی جون شده بود.. به زور چند مامور آنها را از هم جدا کرد.
***
- شما! بفرمایید داخل.
با صدای سرباز جلوی در و اشارهاش به آنها بلند شدند و داخل رفتند. هاتفِ بیجان با سر و صورت کبود و دستی که شکسته بود، را در آغوش گرفته بود.
هدایت که سروان را دید شیر شد و گفت:
- جناب سروان پسرم رو کشتن... دستش رو شکستن نا نداره یک کلمه حرف بزن.. بیاجازه وارد خونهم شدن و بچهم رو کتک زدن.
هاتف هم که در سکوت در نقش فرو رفته بود و خودش را مظلوم جلو میداد.
سروان رو کرد سمت آترابان با تشر و لحن توبیخگرانه گفت:
- چرا ایشون (اشاره به هاتف) رو تا حد مرگ کتک زدین؟
آترابان همانند آتش برافروخت و صدا بلند کرد و رسماً فریاد زد:
- جناب سروان این آقا دامادمونِ و به خواهر من خ.ی.ان.ت کرد با چشم های خودم دیدم بعد توقع دارین بشینم و تماشاش کنم؟ همین که نَکُشتَمِش جای شکر داره که اون هم اگه ده دقیقه دیگه میاومدین حل بود.
سروان که تحت تاثیر صدای بلند آترابان قرار گرفته بود لحظهای سکوت کرد. عصبی بر روی میز کوبید و با خشم غرید:
- صداتون رو بیارید پایین آقا اینجا کلانتری خودش کم شلوغ نیست و شما دارین بدتر میکنید با ملایمت هم میشه حرف زد اینطور داد زدن سر مامور قانون جرمه... بعدش هم شما میتونستید از راه قانون وارد بشید نه اینکه با این کارتون آسایش محلی و افراد اون خونه رو مختل کنید.
آترابان اینبار آرام تر غرید:
- آسایش چی؟ کشک چی؟ اینها یه هفتهس آرامش برای خواهرم نذاشتن توقع آرامش دارین شما؟ بله که شکایت هم میکنم طلاقش رو هم میگیرم.
جملهی آخرش را تیکه به هاتف کمی بلند گفت.
هاتف عصبی نگاه آترابان کرد و گفت:
- طلاق نمیدم.
آترابان رو به سروان با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- حکم خ.ی.ان.ت مرد چیه؟
سروان تا آمد حرفی بزند صدای بلند بیرون مانع شد. سروان بلند شد عصبی از این آشفته بازار به سمت در رفت. بازش کرد و روبه افراد بیرون عصبی با صدای پر تحکم غرید:
- چخبرتونه؟ ساکت وگرنه همه رو میندازم بازداشتگاه.
رو به سرباز کنارش غرید:
- کسایی که اینجا کاری ندارن رو بفرست بیرون.. تا سر و صدا کمتر بشه.
سرباز خواست چیزی بگوید که صدای نگران سوتیام مانع شد.
- آقا توروخدا بزار برادرم رو ببینم لطفا!
سروان اخم کرده پرسید:
- برادرت کیه؟
سوتیام گریان لب زد:
- گفتن آوردنش اینجا ... آترابان علیزاده.
آتش از روی مبل بلند شد و خواهرش را صدا زد.
- سوتیام!
سروان از جلوی در کنار رفت و سوتیام و خان وارد شدن.
سوتیام گریان بدون اینکه نگاهی به سر و وضع ناجور شوهرش بیاندازد به سمت برادرانش رفت و با هقهق گفت:
- داداش چیشدی؟ خوبی؟
آتش رو به پدرش اخم کرده شاکی گفت:
- چرا آوردیش؟
خان: بهونه میگرفت... مجبور شدم.
خان با دیدن هاتف کنار هدایت اخم کرده عصبی میخواهد سمتش برود که سرباز جلوی در فرزتر جلوی خان را میگیرد و سروان حرصی از این وضع پیش آمده صدایش را کمی بلند کرد.
- آقا مواظب رفتارتون باشید وگرنه میندازمتون بازداشتگاه.. لطفا رعایت کنید اینجا به حد کافی آشفته و تنشزا هست.
خان نگاه عصبی همراه خط و نشانش را سمت هاتف حواله میکند این باعث جمع شدن هاتف در خود شود. پوزخند سه برادر را برانگیخت.
خان کنار سوتیام روی مبل چرم مشکی کنار مبلی که سه برادر نشسته بودند، نشست.