جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 819 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۰-
[ راوی ]
سردار و کارن همانند آترابان هاتف را زیر مشت و لگدهایشان گرفتند.
آن‌قدر زدنش که بی‌حال و بی جون شده بود.. به زور چند مامور آن‌ها را از هم جدا کرد.
***
- شما! بفرمایید داخل.
با صدای سرباز جلوی در و اشاره‌اش به آن‌ها بلند شدند و داخل رفتند. هاتفِ بی‌جان با سر و صورت کبود و دستی که شکسته بود، را در آغوش گرفته بود.
هدایت که سروان را دید شیر شد و گفت:
- جناب سروان پسرم رو کشتن... دستش رو شکستن نا نداره یک کلمه حرف بزن.. بی‌اجازه وارد خونه‌م شدن و بچه‌م رو کتک زدن.
هاتف هم که در سکوت در نقش فرو رفته بود و خودش را مظلوم جلو می‌داد.
سروان رو کرد سمت آترابان با تشر و لحن توبیخ‌گرانه گفت:
- چرا ایشون (اشاره به هاتف) رو تا حد مرگ کتک زدین؟
آترابان همانند آتش برافروخت و صدا بلند کرد و رسماً فریاد زد:
- جناب سروان این آقا دامادمونِ و به خواهر من خ.ی.ان.ت کرد با چشم های خودم دیدم بعد توقع دارین بشینم و تماشاش کنم؟ همین که نَکُشتَمِش جای شکر داره که اون هم اگه ده دقیقه دیگه می‌اومدین حل بود.
سروان که تحت تاثیر صدای بلند آترابان قرار گرفته بود لحظه‌ای سکوت کرد. عصبی بر روی میز کوبید و با خشم غرید:
- صداتون رو بیارید پایین آقا این‌جا کلانتری خودش کم شلوغ نیست و شما دارین بدتر می‌کنید با ملایمت هم میشه حرف زد این‌طور داد زدن سر مامور قانون جرمه... بعدش هم شما می‌تونستید از راه قانون وارد بشید نه این‌که با این کارتون آسایش محلی و افراد اون خونه رو مختل کنید.
آترابان این‌بار آرام تر غرید:
- آسایش چی؟ کشک چی؟ این‌ها یه هفته‌س آرامش برای خواهرم نذاشتن توقع آرامش دارین شما؟ بله که شکایت هم می‌کنم طلاقش رو هم می‌گیرم.
جمله‌ی آخرش را تیکه به هاتف کمی بلند گفت.
هاتف عصبی نگاه آترابان کرد و گفت:
- طلاق نمیدم‌.
آترابان رو به سروان با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- حکم خ.ی.ان.ت مرد چیه؟
سروان تا آمد حرفی بزند صدای بلند بیرون مانع شد. سروان بلند شد عصبی از این آشفته بازار به سمت در رفت. بازش کرد و روبه افراد بیرون عصبی با صدای پر تحکم غرید:
- چخبرتونه؟ ساکت وگرنه همه رو می‌ندازم بازداشتگاه.
رو به سرباز کنارش غرید:
- کسایی که این‌جا کاری ندارن رو بفرست بیرون.. تا سر و صدا کمتر بشه.
سرباز خواست چیزی بگوید که صدای نگران سوتیام مانع شد.
- آقا توروخدا بزار برادرم رو ببینم لطفا!
سروان اخم کرده پرسید:
- برادرت کیه؟
سوتیام گریان لب زد:
- گفتن آوردنش این‌جا ... آترابان علی‌زاده.
آتش از روی مبل بلند شد و خواهرش را صدا زد.
- سوتیام!
سروان از جلوی در کنار رفت و سوتیام و خان وارد شدن.
سوتیام گریان بدون این‌که نگاهی به سر و وضع ناجور شوهرش بی‌اندازد به سمت برادرانش رفت و با هق‌هق گفت:
- داداش چی‌شدی؟ خوبی؟
آتش رو به پدرش اخم کرده شاکی گفت:
- چرا آوردیش؟
خان: بهونه می‌گرفت... مجبور شدم.
خان با دیدن هاتف کنار هدایت اخم کرده عصبی می‌خواهد سمتش برود که سرباز جلوی در فرز‌تر جلوی خان را می‌گیرد و سروان حرصی از این وضع پیش آمده صدایش را کمی بلند کرد.
- آقا مواظب رفتارتون باشید وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه.. لطفا رعایت کنید این‌جا به حد کافی آشفته و تنش‌زا هست.
خان نگاه عصبی همراه خط و نشانش را سمت هاتف حواله می‌کند این باعث جمع شدن هاتف در خود شود. پوزخند سه برادر را برانگیخت.
خان کنار سوتیام روی مبل چرم مشکی کنار مبلی که سه برادر نشسته بودند، نشست.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۱-
. . .
سروان دستی به ته ريشش کشید و رو به هدایتِ طلبکار گفت:
- خب آقای عنایتی شما شکایتی دارید؟
آتش جلوتر عصبی جواب داد.
- من شکایت دارم جناب.
سروان اخم کرده به سمتش برگشت و گفت:
- شما به جرم ورود بدون اجازه و زد و خورد یکی از ساکنین اون عمارت بازداشت میشین آقای علی‌زاده اگه ایشون شکایت کنه.
هاتف با دست سالمش با دستمال کاغذی گوشه‌ی لبش کشید و خیره به سوتیام گفت:
- من شکایتی ندارم جناب سروان اما همسرم رو هم طلاق نمیدم‌.
آتش پرخاش کرد.
- طلاقش رو می‌گیرم فکر کردی شهر هرته؟ بری الواطی کنی بگم اشکال نداره!
سروان: ساکت آقای علیزاده وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه... خانوم علیزاده شما شکایتی دارید؟
هاتف: جناب سروان این‌ها نشستن زیر پای زنم این‌ها پرش کردن وگرنه همسر من رو چه به طلاق.
سوتیام این‌بار ساکت ننشست و پر اخم عصبی رو به هاتف غرید:
- خفه شو کثافت اگه من خ.ی.ان.ت می‌کردم توی میدون دارم می‌زدی نوبت خودت که رسید هچی! (رو به سروان) جناب سروان من شکایت دارم به جرم خ.ی.ان.ت هیچ‌جوره هم از شکایتم دست نمی‌کشم.
هدایت قبل از این‌که مامور به خودش اجازه صحبت بدهد گفت:
- من شکایت دارم.
آتش: ک.ن لقت!
سروان: آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشین.
سروان برگه‌ای رو سمت هدایت گرفت که امضا کند. این‌بار خان میان‌جی گری کرد.
خان: آقا امضا نکن... شکایتِ چی؟ کشکِ چی؟ کسی که باید شکایت کنه ماییم نه این‌ها.
سروان: می‌تونید با همکارم در این باره صحبت کنید.
هدایت به حرف خان گوش نداد و برگه رو امضا کرد و دست سروان داد.
سروان صدا بلند کرد و فردی با فامیلی امامی را فرا خواند. طولی نکشید سربازی وارد شد و با گذاشتن ادای احترام گفت:
- بله قربان؟
سروان: ایشون (اشاره به آتش) رو بنداز بازداشتگاه.
سردار: جناب سروان نکنین این‌کارو سند میارم.
کارن: آقا حداقل بیست مین صبر کنید من سند میرم نندازید بازداشتگاه.
هر کسی چیزی می‌گفت و سروان همچنان بر روی حرفش پافشاری می‌کرد که آتش را به بازداشتگاه بیندازد.
خان شک نداشت این پلیس آدمِ هدایتِ.
در گیر دار بردن و نبردن در باز می‌شود پلیسی که مشخصِ درجه بالاتری دارد وارد می‌شود.
سروان بلند می‌شود به او احترام می‌گذارد. سرگرد اخم کرده رو به سروان محکم می‌گوید:
- چخبره سروان صداتون تا اتاق‌های اون طرف هم می‌اومد.
سروان: حلش می‌کنم قربان چیزی نیست.
خان بلند شد و عصا زنان به سمت سرگرد رفت و برایش شرح داد موضوع را تا او کاری از پیش ببرد.
سوتیام کنار آتش نشسته بود. خونی که از زخم گوشه‌ی لبش راه گرفته بود، با دستمال کاغذی سعی در متوقف کردنش داشت.
هاتف همچنان با حرص به سوتیامی که محل سگ هم به او نمی‌گذاشت نگاه می‌کرد.
هدایت مشغول صحبت با سروان بود و آخر سر کار خود را تثبیت کرد و شکایت کرد.
آتش را زندان انداختن تا یک روز را در آنجا سپری کند و بعد می‌تواند با سند آزاد شود.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۲-
[ آسمان ]
از دیروز تا الان هر چی آتش رو می‌گیرم یا گوشیش خاموشِ یا جواب نمیده.
از یه جا نگرانشم از یه جا هم دلم می‌خواد اون موهاش رو بکنم یعنی چی که ول کرد بی‌خبر رفت.
دو روز از آخرین دیدارمون می‌گذره. آخر هفته نامزدی و عقد جهانِ! قرار شد واسه انجام کارها خونه‌ی خاله بمونن.
خاله خانم هم که چون جشنِ حالا حالاها هستش خداروشکر که دیگه به من یکی گیر نمیده البته که دم دستش قرار نمی‌گیرم که بخواد چیزی بهم بگه.
فقط خدا کنه چیزی به عروس مادرم نگه که بد قاطی می‌کنه.
با صدای بلند خروسی پیام از حالت دراز کش بلند شدم و به سمت گوشی که روی میز بود شیرجه زدم.
اما خب از شانس گندی که من دارم پام به قالیچه‌ی اتاق گیر می‌کنه و با سر خوردم به دیوار کنار میز.
همین‌جوری که سرم رو مالش می‌دادم. گوشی رو از روی میز چنگ زدم. اوهُ پیام از طرف ستاره سهیلِ.
- ساعت چهار بیا کنار آبشار!
نه سلامی نه علیکی خاک بر مخت کنن بدبخت مشنگ من واسه کی نگران بودم؟
همین بعد دو روز الاغ پیام داده بیا کنار آبشار حالا وایسا تا بیام.
برخلاف خواسته دلم که داشت با عقل، عقل؟ مگه دارمش؟ فکر نکنم! با حس لجبازیم در تلاش بود تا راضیش کنه برم کنار آبشار اما نوشتم.
- سرم شلوغه نمی‌تونم بیام.
تمام تلاشم این بود تعداد کلمات استفاده شده از اون کمتر باشه.
گوشی رو با لبخند خبیثی روی حالت پرواز قرار دادم تا نه پیام بده نه زنگ بزنه.
سرم شلوغ نبود اما از این دور روز بی‌خبری دلخور بودم. با گوشیم مشغول شدم روی زمین دراز کشیدم و مشغول خوندن یه رمان طنز شدم. موهام هم مثل یه آبشار دورم پخش شده بود.
صدای پنجره که اومد بیخیال توی همون حالت درازکش با همون پیراهن ورزشی که برای یه تیم خارجی، که تنم بود.
سمت پنجره چرخیدم همزمان یه تیکه از پیراهن بالا رفت. با دیدن آتش که داشت از پنجره وارد اتاقم می‌شد. بلند شدم مثل چوب سرجام نشستم. متعجب و شوکه از ورودش گفتم:
- تو... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
جوابم رو نداد به جاش در پنجره رو بست و پرده‌ش رو کشید. به سمت در رفت کلید رو توی قفل چرخوند. قفلش کرد.
سمتم برگشت و حینی که آروم آروم نزدیک می‌شد با چشم‌های ریز شده گفت:
- که سرت شلوغه؟
طره‌ای از موهام که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم هدایت کردم. دستی به پیراهن تنم کردم و درستش کردم. دست بردم و از روی زمین پیراهن سفید مردونه که مال جهان هم بود رو چنگ زدم و حین تن کردن لباس گفتم:
- بله سرم شلوغه.
ابرویی بالا انداخت روی تخت نشست و گفت:
- گفتم بیا کنار آبشار.
بیخیال نگاهش کردم در حالی که توی دلم داشتم حلق آویزش می‌کردم‌.
- منم گفتم سرم شلوغه.
نیم تنه‌ش رو خم کرد و دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد و با این‌کار عضلات بازوش بدجور با پوشیدن اون لباس آستین بلند مشکی با نوشته‌های سفید انگلیسی توی چشم بود.
بالاتنه‌ش رو که دیگه نگم. نگاهم رو گرفتم و به چشم‌های کنجکاوش دوختم.
آتش: وَر رفتن با گوشی!
یقه‌ی لباسم رو درست کردم و هم‌زمان گفتم:
- شاید.
از روی تخت بلند شد و روبه‌روم نشست. دستش به سمت موهای ریخته دورم اومد و طره‌ایشون رو توی دستش گرفت.
آتش: حالا چرا ان‌قدر عصبی!
- کی گفته عصبیم؟... .
آتش: مشخصه.
- کاری داشتی؟
آتش: دلخوری ازم؟
- نباشم؟
آتش: معذرت می‌خوام.
- دو روز هر چی بهت زنگ زدم و پیام دادم جواب دادی؟
آتش: نگران شدی؟
- به تو چه؟
توی گلو خندید. ازش رو گرفتم و با گوشیم مشغول شدم که خیلی ناگهانی و بی‌حواس به سمت خودش کشیدم.
ترسیده از این‌که نکنه یه وقت مامان تقلا کردم.
- چیکار می‌کنی؟ بیا برو الان مامانم میاد.
آتش: باشه بیاد این‌طوری با دامادش هم آشنا میشه. جلوی خودش هم میگم دخترت رو می‌خوام خلاص.
- آتش ولم کن.
از پشت توی بغلش بودم. سفت گرفته بود ول نمی‌کرد.
آتش: من که کاریت ندارم.
شاکی گفتم:
- نه بیا کار داشته باش! الان یکی میاد اصلا تو خونه‌ی ما رو از کجا بلدی؟
توی گلو خندید و دم گوشم پچ زد:
- راجب اونش بعد حرف می‌زنیم ...همچین هم سخت نبود، تا خانم آشتی نکنه که من نمیرم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۳-
. . .
پوفی کشیدم و برای خلاصی از این وضعیت به وجود آمده گفتم:
- خیله خب آشتی حالا پاشو برو.
آتش: نچ این‌طوری نمیشه.
- آتش لطفا ولم کن برو الان یکی میاد به خدا میام کنار آبشار.
آتش تاکیدوارانه گفت:
- قسم خوردی!
- باشه.. حالا ول کن.
گونه‌م رو بوسید. ولم کرد از پنجره بیرون رفت خیره بهش شدم که برگشت و گفت:
- کنار آبشار ساعت چهار می‌بینمت.
چشمکی بعد حرفش زد و رفت. دیوونه‌س بخدا وای فکر کن مامان سر می‌رسید بدبخت می‌شدم.
ساعت تازه دو بود. بلند شدم تا به کمک مامان برم از بی‌حوصلگی وگرنه من رو چه به کار خونه.
کارهاش رو با صدتا غر انجام دادم هر بار می‌اومد و یه غر سرم می‌زد.
خوب بود گفتم مامان یه کار کوچیک اگه می‌گفتم یه کار بزرگ می‌خواست چه کاری بهم بده. آره دیگه جارو کردن پذیرایی و اتاق‌ها، پاک کردن ظرف‌های داخل کابینت، دکوراسیون لوکس و کوچک گوشه‌ی دیوار‌ها، پاک کردن پنکه و کولر گازی، پاک کردن گاز در آخر جارو کردن سکوی جلوی خونه.
کمرم رو گرفتم وارد اتاق شدم یعنی یک ساعت و نیم دقیق ازم کار کشید پدرم رو که درآورد ولم کرد. بله دیگه این هم جزای آدم خود شیرین. آخه بگو می‌نشستی نقاشی می‌کشیدی با موبایلت ور می‌رفتی بهتر نبود.
البته که من همین کار کردن رو تا چند سال به یاد مامان میارم اون هم با نگاهی جانانه می‌گفت:
- خوبه والا دوتا کار انجام داد حالا قرار هی پُز همون رو بده دخترهای مردم که بیست چهاری در حال کار کردن و خونه تمیز کردن هستن باید چی بگن؟
یعنی رسماً تخریب شخصیتی.
لامصب من هر وقت می‌خوام اعتماد به نفسم بره بالا با حرف‌های مامان لایه‌های آتش‌فشانی ماگما توی زمین از شدت بی‌اعتماد بنفسی در خودشون جمع و منجمد میشن.
لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوز وقت داشتم. دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. چهار حاضر و آماده که فقط برم. لعنتی اگه قسم نمی‌خوردم نمی‌رفتم ولی منم نَکه نخوام به قولی با دست پس می‌کشم با پا پیش میرم.
مامان هم که دیگه به این رفتن من عادت کرد با گفتن:
- زود برگرد.
راهی‌م کرد. ارسطو هم که مثل این دخترهای خودشیرینی کمک خانوم‌ها می‌کنه چون اینجا رسمِ اگه خانواده داماد دستش به دهنش رسید باید چهار روز قبل از عقد همسایه‌هایی که واقعا نیاز داشتن غذا بده و توی این چهار روز نیازی به عروس و داماد نیست و اون‌ها باید توی این زمان کارهای عقدشون رو انجام بدن.
در آخر روز پنجم مراسم عقد برگزار می‌شد. اما عروسی یه روز کامل بود.
نیم ساعت طول کشید تا به کنار آبشار رسیدم. چشم چرخوندم ندیدمش.
پوفی کشیدم و حرصی پا روی زمین کوبیدم و گفتم:
- میگه ساعت چهار بعد خودش دیر میاد.
- من که به موقعه اومدم تو نیم ساعت دیر کردی!
با صدای یهوی‌ش اون هم پشت سرم ترسیده عقب برگشتم.
چشم‌غره‌ای به سمتش رفتم و گفتم:
- چرا مثل جن وارد میشی!
نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- مثل چی؟
- جن اجنِ، خب چیکارم داشتی؟
با نگاهی که می‌گفت بعداً حسابت رو میرسم گفت:
- گفتم بیای ببینمت بد کردم؟
- مثل این‌که خبر نداری خونمون شلوغه.
ابرویی بالا انداخت و یه قدم نزدیک شد و گفت:
- آره دیدم چقدر هم که شلوغ بود.
نگاه ازش گرفتم و بدون جواب دادن بهش به سمت رودخونه‌ای که آبش از آب آبشار سرچشمه می‌گرفت، رفتم. روی تخت سنگی نزدیک آب نشستم.
دنبالم اومد و گفت:
- حموم بودی؟
- اهوم! از کجا فهمیدی؟
آتش: موهات هنوز خیسِ! چرا خشکشون نکردی؟
- وقت نبود حوصله هم نداشتم.
از روی سنگ بلندم کرد روی چمن‌ها نشوند و خودش هم پشتم قرار گرفت و گفت:
- فکر نمی‌کردم ان‌قدر شلخته باشی.
- همه شلخته‌ن منم یکیش.
دست برد سمت موهام و کش رو با یه حرکت آروم درآورد.
- ولی انگار شلخته بودنم واسه هر کی بد باشه واسه تو یکی نیست.
آروم خندید و جوابی نداد. با شونه‌ی کوچیکی که توی موهام بود باهاش مشغول شونه زدن موهای نرم و بلندم که الان کمی توی هم جمع شده بودن، شد.
البته اول با شال خشکشون کرد. ان‌قدر با آرامش کارش رو انجام می‌داد که دلم می‌خواست بگیرم بخوابم.
آهسته مشغول شونه کردن موهام شد دست برد بین موهام بهشون حالت داد. مشغول بود که از زور خواب توی بغلش لم دادم.
سرم رو از پشت به سی.ن.ه‌ش تکیه دادم. فکر کنم قسمت چپ بود چون می‌تونستم ضربان قلبش رو زیر سرم حس کنم.
موهام رو طرف شونه راستم نگه داشت تا بافت بزنه.
خمیازه‌ای ‌کشیدم که توی گلو خندید. با صدای بمش گفت:
- خوابت میاد؟
خمار خواب لب زدم:
- اهوم.
با لبخند به چهره‌م خیره شد به چشم‌هایی که به زور باز نگهشون داشته بودم گفت:
- بخواب.
حرکت دست‌هاش توی موهام آرامش رو به سلول‌های بدنم تزریق می‌کرد.
توی همون حالت گفتم:
- تو چیکار می‌کنی؟
آروم جواب داد:
- نگاهت می‌کنم.
چشم ‌هام روی هم افتاد و توی آغوشش به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۴-
. . .
با صدای شخصی و نوازش انگشت‌های مردونه‌ای که کمی زبر بود روی پوست لطیف گونه‌م چشم باز کردم.
هنوز اثرات خواب توی سلول به سلول تنم بی‌داد می‌کرد. دستی به چشم‌هام کشیدم و بعد کمی پلک زدن بازشون کردم.
با دیدن اطراف و موقعیتی که درش بودم. دو دستم رو بالا آوردم که بکوبم توی سرم که یکی مانع شد. بدبخت شدم.
آتش: عه خل شدی دختر!
از بغلش خواستم بیرون بیام نذاشت درست در مقابلش مثل یه بچه‌ی ده ساله بودم که توی بغل پدرش جمع شده بود.
روی پای چپش نشوندم و موهاش پخش شده توی صورتم رو پشت گوشم برد.
مسـ*ـت خواب لب زدم:
- ساعت چنده؟
آروم همونطور که موهام رو نوازش می‌کرد گفت:
- نزدیک‌های شش.
مثل فنر از آغوش بیرون اومدم هول زده که به سمت آب می‌رفتم تا دست و صورتم رو آب بزنم گفتم:
- الان مامانم منو می‌کشه.. چرا زودتر بیدارم نکردی؟
آتش: دلم نیومد مثل بچه‌ها خوابیده بودی... هرچند که هستی!
با همون صورت خیس به سمتش برگشتم و چشم غره‌ی توپی به سمتش رفتم که خندید و تکیه به دست‌هاش داد.
سریع کارم رو انجام میدم و همین که می‌خوام بلند بشم با سر رفتم که برم توی آب که از پشت یقه‌ی پیراهنم رو گرفت.
صاف ایستادم یقه‌م رو ول کرد منو یه دور نود درجه چرخوند. با شالی که توی دستش بود و معلوم نبود کی از سرم افتاده. مشغول خشک کردن صورتم شد.
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
- با من مثل بچه‌ها رفتار نکن آتش.
توی گلو آروم خندید و هر بار که می‌خندید از ارتعاش خنده‌ش صداش بم‌تر و جذاب‌تر می‌شد یه لحن مردونه‌ای که ته مایه‌ای از خنده توش موج می‌زد و باید ریز دقیق می‌شدی تا متوجه می‌شدی.
آتش: هستی بچه‌ی گلم.
حرصی مشتی به شکمش زدم که بیشتر خندید و باعث شد جیغ بزنم.
- آتشششش؟!
این‌بار قهقهه‌ی بلندی سر داد و توی آغوشش کشیدم.
- جون دلبرم؟!
رو ازش گرفتم به سمت وسایلم خواستم برم ‌که از پشت در آغوشم گرفت و با صدایی که هنوز خنده درونش موج می‌زد گفت:
- خب باشه بچم قهر نکن واست آب‌نبات می‌خرم.
دست‌هاش رو از دور تنم جدا کردم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- برو واسه بچه‌ات بخر.
با خنده جواب داد:
- منم می‌خوام واسه بچم بخرم.
اشاره‌ای بهم کرد.
کوله‌ای که برداشته بودم رو روی زمین کوبیدم و کفشم رو درآوردم.
آتش: اوه اوه... آسی خدایی می‌خوای بزنی.
خبیث گفتم:
- جرأت داری وایسا.
دویدم اون هم پا به فرار گذاشت.
داد زدم:
- آتش وایسا... دستم بهت برسه کب.ودت می‌کنم.
همون‌طور که یه قسمت دور خودمون می‌چرخیدیم گفت:
- بچه‌ هم بچه‌های قدیم... الان تا یه چی می‌خوای بگی چهل متر زبون درمیارن واست.
- بی‌شعور به من می‌گی زبون‌دراز؟
خندید و حینی که از روی یه گل می‌پرید تا خراب نشه گفت:
- میگن حرف رو بندازی زمین صاحبش برش می‌داره... راسته پس!
جیغ زدم.
- آتش من تو رو می‌کشمت!
بعد کلی بدو بدو کردن خسته به سمت کوله‌م رفتم وسایلم رو برداشتم. مثل این‌که من بودم که دیرم شده بودم.
کفشم رو پوشیدم. کوله‌م رو برداشتم و درونش رو چک کردم خبری از نقاشی نبود. پوفی کلافه کشیدم و روی زمین به حالت غمبرک نشستم.
نزدیک شد روی یه پاش روبه‌روم نشست و گفت:
- چرا غمناکی نفس؟
موهای توی صورتم رو کنار زدم و مغموم گفتم:
- نقاشی رو یادم رفت بیارم(حرصی ادامه دادم) تو هم هی لقب به ما بده.
آتش: عیب نداره بچم فردا میاریش... خب نفسی برام دروغه مگه؟
- نمی‌تونم.
ادای تیکه‌ی آخرش رو درآوردم.
خندید دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و حینی که توی آغوشش داشت خفه‌م می‌کرد گفت:
- من دیوونه‌ی همین رفتارتم که خودتی!
با خنگی گفتم:
- پس می‌خوای کی باشم.
نگاهی انداخت و خندید و چیزی نگفت.
- فردا نمی‌تونم بیام.
بلند شد و دست منم گرفت و بلند کرد و هم‌زمان گفت:
- باشه پس من میام.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۵-
. . .
حرصی پا روی زمین کوبیدم و از ترس مامانم سریع گفتم:
- نه نه خودم میام ساعت هشت.
آتش: هشت زودِ نُه بیا.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه.
مثل همیشه دستم رو گرفت و راه افتادیم توی راه از این‌که می‌خوام چی بپوشم برای عقد جهان ازم پرسید و این‌که کی میرم. بخدا که بیشتر از جهان گیر می‌داد.
با میانبری که زدیم بیست دقیقه رسیدیم و خداروشکر هنوز دو دقیقه مونده بود تا شش.
دو دقیقه هم واسه من خیلی بود. حتی اگه ساعت پنج و پنجاه و نُه دقیقه و پنجاه نُه ثانیه برسم خونه. می‌تونم بیارمش سر خودِ پنج! والا به هر حال من پنج خونه بودم حالا دقیقه کجاش بود دیگه کار ندارم مهم این‌که من پنج خونه‌م.
طبق عادت خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- برو فردا می‌بینمت.
لبخندی به روش زدم و با تکون دادن دستم ازش دور شدم. با سرعت دیوید جون رسیدیم خونه و هنوز پنج ثانیه تا شش مونده بود.
از پنجره وارد اتاق شدم. کفش‌هام رو همون بیرون پنجره اول درآوردم و توی جا کفشی گوشه‌ی اتاق که با کمک جهان درستش کرده بودم گذاشتم.
شالم رو روی موهام مرتب کردم. بیرون رفتم‌ با دیدن مامان که وسط پذیرایی قصد داشت دکور خونه رو عوض کنه به سمتش رفتم.
با شنیدن صدام سر بالا آورد و نرسیده بهش دست دراز کرد و از بازوم نیشگون گرفت. لبخندمم جمع شد و با ناله گفتم:
- مامان بازوم.
دستم روی جای نیشگون گذاشتم و آروم بازوم رو مالش دادم.
مامان شاکی گفت:
- کجا بودی مگه نگفتم زود بیا کار داریم.
- ببخشید زمان از دستم در رفت بعدش هم من پنج خونه بودم.
چشم‌غره‌ی توپی بهم رفت که گامی عقب رفتم و گفت:
- خر خودتی! بیا برو سرزمین به پدرت کمک کن دست تنهاست.
متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من برم؟
مامان همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت جواب داد:
- نه پس می‌خوای من برم؟
با حالت زاری نالیدم:
- مامان مگه من پسرم برم سر زمین.
مامان: چه فرقی داره؟ زنگ زد گفت براش آب ببری، کمکش کن زود بیاین خونه داره شب میشه.
پوفی کشیدم کمی فکر کردم بد هم نبود یکم دیگه می‌گشتم و بیرون خوش می‌گذروندم.
نیش شل شده‌م رو به زور جلو مامان جمع کردم و گفتم:
- باشه پس آب رو بیار براش ببرم.
با صدای ظرف و ظروف نگاه از ورودی آشپزخونه گرفتم و دوباره رفتن توی اتاق و با برداشت کفش‌هام از اتاق و بعد خونه خارج شدم.
روی سکو نشستم و کفش‌ها رو پا می‌کنم. بطری آب که توی کیسه‌ی برنجی گذاشته بود رو از مامان گرفتم. از خونه بیرون زدم.
خونه‌ی گلنار این‌ها هم بدتر شلوغ بود. ماهم که قرار بود امشب و فردا مهمون‌ها بیان.
راهم رو به سمت چپ کج کردم. به هر کسی که از کنارم رد می‌شد سلام می‌کردم. وارد زمین‌ کشاورزی که باید ردش می‌کردم تا به زمین کشاورزی خودمون برسم، شدم.
روبه خانواده‌ای که مشغول بافه کشیدن بودن سلام و خسته نباشیدی گفتم و جوابش رو هم با "سلام دخترم، سلامت باشی گلم "
وارد زمین خودمون شدم. به سمت خَرمَنی که می‌دونستم بابا وسایلش رو اونجا می‌ذاشت رفتم. بابا داشت خوشه‌های گندم رو که روی هم جمع کرده بود به شکل بافه با داسی که کمک دستش بود اون‌ها رو حمل می‌کرد.
همزمان با بابا به کنار خرمن جو رسیدم.
- سلام بابایی خسته نباشی.
بافه‌ها رو کنار بقیه گذاشت. تک خنده‌ای به شوقی که صداش زدم. کرد.
حینی که با آستین پیراهن چهارخونه‌ایش که دو دکمه‌ی اولش باز بود. عرق پیشونیش رو گرفت و با گرمی جواب داد:
- سلام دختر قشنگم سلامت باشی.
کیسه برنجی حاوی آب رو سمتش گرفتم
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۶-
. . .
بطری رو تا نصفه سر کشید.
- اومدم کمک، چیکار کنم؟
بابا بطری رو از لبش فاصله داد و بعد درپوش رو بست و حینی که به بافه‌های نزدیک زمین سمت راستی اشاره می‌کرد گفت:
- اون‌ها رو بیار، حواست باشه مار زیرشون نباشه.
حین دور شدن ازش بلند و رسا گفتم:
- چشمم.
به سمت بافه جو رفتم اول خوب نگاه کردم که حیوونی زیرش نباشه. خب خداروشکر مثل این‌که نبود.
دست بردم بلندش کردم که یه چی توش وول خورد اشهدم رو خوندم.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و اومدم که بزارمش زمین اما همین موقع یه مار بزرگ مشکی سر از بافه‌ها درآورد. چنان جیغی کشیدم که سر مار کمی عقب رفت. بافه رو پرت کردم و الفرار.
کم از اژدها دو سر نداره. این از کجا دراومد؟ خدایا کرمت شکر این حیوون گوگولی رو چرا آفریدی؟ حتما آفریدی منو زهره‌ترک کنی.
یه لحظه برگشتم نگاه کردم دیدم مار همین‌طور که توی خودش پیچ و تاب می‌خورِ با سرعتی دو‌برابر دیوید بکهام داره دنبالم می‌دوئه. فکر کنم خودم سرعت جت داشتم.
چنان جیغ می‌کشیدم که هرچی اون اطراف آدم بود متوجه شد یه چی هست.
دیگه نزدیکِ اشکم دربیاد مارِ هم ول نمی‌کنه. بی‌حواس از روی سنگ پریدم که از شانس گوگولی مگولی من ساق پام بهش خورد و افتادم زمین.
عقب عقب رفتم که مار همون‌طور که به اندام زیباروش ( حالا من میگم شما باور نکنید. یه نکره‌ای هست که نگو)
یه جوری روی سنگ قد علم کرده و داره از زیبایش فخر می‌فروشه به منی که اشرف مخلوقاتم دارم پی می‌برم نه فقط من اعتماد به سقف ندارم.
مار آروم و با رقصی که به اندامش می‌داد نزدیک می‌شد و منی که چشم‌هام رو اشک پر کرده بود عقب‌عقب می‌رفتم.
عزرائیلم رو با دوتا چشم‌هام داشتم می‌دیدم.
از در التماس وارد شدم.
- توروخدا نیا جلو جون مادرت نزدیک نیا ارواح مرده‌ها عمه‌ات... باور کن من خیلی بد مزه‌م خونمم قرمز نیست ها آبی نه زرده! اصلاً تلخِ بخری می‌میری از من گفتن بود.. می‌‌خوای بمیری؟ اون‌وقت چطور فخر می‌فروشی دور قد و بالات نگردم عاشکیم لاوم نپسم نیا جلو، خب؟ باور کن من هنوز جوونم کلی آرزو دارم. من هنوز عضلات آتش رو لمس نکردم می‌خوای حسرت به دل بمونم اون دنیا عزرائیل رو می‌فرستم سمتت‌ها اون‌وقت میگه چرا نذاشتی دختر مردم حسرت به دل نمونه.
اون‌وقت میام با خودم می‌برمتا.
مار یه‌جوری نگاهم کرد که فکر کردم اسکلی چیزی هستم.
یه نگاه به خودم انداختم. که نزدیک شد چشم‌هام رو بستم و وحشتناک‌ترین جیغ عمرم رو کشیدم.
که حس کردم یه چی از فاصله‌ی نزدیک به صورتم خیلی سریع رد شد.
آهسته چشم باز کردم مار رو اون‌طرف‌تر از خودم دیدم که به سرش ضربه خورده بود. کمی توی خودش وول خورد و بعد همین که خواست بیاد سمتم مردی که قیافه‌ش رو ندیدم با چوبی که کم از گرز نداره سمتش رفت. توی سرش زد بعد کمی هم یکی دیگه کمکش اومد.
با چند ضربه به سر مار سرش رو له می‌کنن و مار می‌میره. یکی دمش رو گرفت و بعد تابی که بهش داد محکم به اون‌طرف پرتش کرد. سگ‌های اطراف هم با دیدن اين‌که اون مرد چیزی رو اون سمت پرت کرد پارس‌کنان به سمتش می‌رفتن.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۷-
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. چهره‌اش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر لب زمزمه می‌کنم:
- نه.
من تازه می‌فهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرف‌ها چیه وظیفه‌س.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
می‌دونستم از سر به هوایی‌م عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو این‌جا وایسا خودم بقیه رو جمع می‌کنم.
شرمنده توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش می‌دم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کم‌کم اثرات بی‌حوصلگی داشت توی بدنم رخنه می‌کرد و شرط می‌بندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار می‌بینم تا دو روز بی‌حال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم می‌ذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور می‌بینم که سمت بابا میان با ایستادن روبه‌روی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع می‌کنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول می‌کشه و به مراسم ازدواج دیر می‌رسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که می‌دونه می‌خوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمی‌تونه با خانواده‌ش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه می‌برد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافه‌م وا رفته و طبق عادت همیشه‌ش زد روی گونه‌ش و نگران و توبیخ‌گرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافه‌ایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان می‌گذرم به سمت شیر آب رفتم و دست‌ و صورتم رو شستم. تا از رنگ‌پریدگی صورتم کم بشه. کفش‌هام رو بی‌حوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیل‌های عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونه‌ش و گفت:
- آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خسته‌م، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چی‌شده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباس‌ها روی تخت انداختم.
چشم‌هام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بی‌شعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگین‌تر بود.
همش کابوس می‌دیدم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۸-
. . .
با تکون‌های یکی هراسان بیدار شدم. با دیدین قیافه‌ی نگران در چند وجبی صورتم می‌خوام جیغ بزنم که دستش رو روی دهنم گذاشت. آرام نزدیک گوشم لب زد:
- هیسس! چیزی نیست خواب بد دیدی بلند شو آب بخور.
خودش کمک کرد تا بلند بشم کل تنم عرق کرده و حتی توی موهام و حس‌ گرمای شدید دارم.
- سرعت کولر رو زیاد کن.
آب رو دستم داد و آروم گفت:
- عرق کردی صبح که بیدار بشی بدنت کرخت میشه سرما هم می‌خوری.
کمی از آب رو خوردم.
- چجوری اومدی؟
- از پنجره، حالت خوبه؟
کمی از یقه لباسم رو از تنم فاصله دادم و باد خنکی که از کولر قفسه سی.ن.ه‌م رو خنک کرد باعث شد کمی چشم ببندم. همزمان با چشم‌های بسته جواب دادم:
- بدنیستم، چرا اومدی؟
- اومدم بهت سر بزنم ببینم حالت خوبه.
- فردا هم می‌تونستی بیای.
با کمی مکث جواب داد:
- نمی‌تونستم صبر کنم.
چشم باز کردم و مثل خودش با مکث آروم پرسیدم:
- کی اومدی؟
- پنج دقیقه ‌قبل از این‌که کابوس ببینی.
- خیلی خسته‌م.
- بخواب.
با حالت زاری نالیدم:
- نمیشه همش کابوس می‌بینم.
اومد روی تخت نشست که گفتم:
- در!
- قفلِ.
ان‌قدر حالم بد بود که مخالفتی نکردم. کنارم رو تخت به پهلو دراز کشید. سرم رو روی بازوش گذاشتم و خودم روی توی آغوشش جمع کردم.
دست‌ سمت موهام برد و از بند کش مو آبی آزادشون کرد. با دستی که زیر سرم بود مشغول بازی با موهام شد و دست دیگه‌ش رو دور تنم حلقه کرد.
روی سرم رو بوسید. بین موهام فوت کرد و حس خنک رو از مغز و استخون حس کردم.
آهسته اسمش رو صدا زدم:
- آتش!
مثل خودم خم شد نزدیک گوشم پچ زد:
- جانم؟!
- مرسی.
نمی‌دونم به گوشش رسید یا نه. با نوازش دست‌هاش توی موهام و بوسه‌ی هر از چند گاهی روی سرم کم‌کم و زمزمه‌های آروم و لحن جذاب صداش چشم‌هام کم‌کم گرم شد. این‌بار بدون کابوس راحت در آغوش یک مرد غریبه خواب رو در آغوش کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۵۹-
. . .
حالم نسبت به چند روز قبل خیلی بهترِ.
آتش تقریبا هر شب میاد و سر می‌زنه و می‌ره.
فامیل هم که ان‌قدر مسخره بازی درآوردن که روحیه‌م به کل عوض شد. کلاًبه این پی بردم تنها اسکل فامیل فقط من نیستم و امیدوار شدم.
این چند وقت بدجور وابسته آتش شدم حس می‌کنم دوسش دارم اما منطقی نیست توی دو هفته که نمیشه حتما وابسته‌م بهش. شاید حس آتش هم همین باشه. نمی‌دونم.
هر روز پیام میده و حالم رو می‌پرسه. بعد اون اتفاق مامان دیگه نزاشت پیش آبشار برم و می‌گفت:
- هر وقت خوب شدی.
از این ور هم آتش لج کرده و هر چی بهش میگم " نقاشیت رو ببر" میگه که " نه تو کنار آبشار بهم قول دادی نقاشیم رو بکشی پس همون‌جا ازت تحویلش می‌گیرم."
همچین هم بد نشد بیشتر می‌دیدمش.
گاهش با خودم فکر می‌کنم تا کی قرار این یواشکی هم رو دیدن ادامه داشته باشه و هیچوقت به جواب دلخواهم نمی‌رسم. این‌که این قرار گذاشتن قرار به کجا ختم بشه؟ ممکنه قبل از پایان این رابطه بقيه بفهمن؟ سوالایی هستند که جوابی براشون پیدا نکردم.
دیروز با مامان و خاله به شهر رفتیم و لباس برای عقد جهان خریدیم که البته مال من خیلی خوشگل بود. نمی‌فروختن و کرایه می‌دادن.
منم ناچار کرایه‌ش رو دادم. خودِ فروشنده که گفت تا حالا کسی تن نداره و امیدوارم راست گفته باشه.
لباس خوشگلی که سیاهی رنگ شبش با سرخی گل رز تضاد خیلی قشنگی درست کرده بود. مامان مخالف بود چون زیادی توی تنم به چشم می‌اومد. ولی خب یکم بلنده که مجبوری دادم خیاط. (حتما می‌خواستین بگم فیت تنمه)
نه بابا ما از این شانس نداریم که لباس اندازه‌مون باشه. هيچ‌وقت لباسی که مدنظر خودم بود فیت تنم نبود.
آستین نداشت و کت قرمز خوشگلی روش می‌خورد.
مامان بابت رنگش خیلی مخالف بود که راضی کردنش رو گذاشتم پای خاله لاله.
جشن عقد و نامزدی خونه‌ی گلنار این‌ها بود.
موهای جلوی صورتم رو به حالت چتری درآوردم. موهای پشت رو پایین‌هاش رو فر کردم.
موی قرمزی که خریده بود رو به تیکه‌ای از موهام وصل کردم و اون قسمت رو دم اسبی بستم.
یه مدل شیک و دخترونه.
یه آرایش ملیح انجام دادم ‌که یکم رژ زیادی بود البته فقط یکم.
خط چشم رو یه بار دیگه پشت چشمم کشیدم. یه نگاه از توی آینه به خودم انداختم با اینکه کار خاصی انجام ندادم و چون زیاد اهل آرایش و این‌جور چیزا نیستم. تغییر جزئی کردم.
شال مشکی رو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم. بابا با وجود مخالفتش راضی شد چیزی نگه همین یه داداش رو دارم حالا که می‌خوام توی عقدش خوش بدرخشم نمی‌زارن.
خاله لاله در حالی که نگاهش به بیرون بود وارد شد و گفت:
- آسمان بیا ... .
با دیدنم ادامه‌‌ی حرفش رو خورد. نزدیک‌تر اومد. دامنه‌ی لباسم رو گرفتم و چرخ کوتاهی زدم و با ناز گفتم:
- چطورم؟
خاله مات و مبهوت یا صدام به خودش اومد و با چشم‌هایی که می‌درخشید گفت:
- چقدر خوشگل شدی! عروس اشتباهی نشده احیاناً؟
ریز ریز خندیدم و گفتم:
- من که عروس خودتم لاله جون!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین