- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
۴۰-
. . .
من و گلنار جلوتر راه افتادیم و در حال حرف زدن بودیم. جهان هم پشت سرمون با فاصله راه میاومد.
هر کی که از کنارمون رد میشد و با دیدن سر جهان با نگرانی فیک رو بهش میگفت:
- خدا بد نده... اتفاقی افتاده؟
جهان هم در جواب متین میگفت:
- چیزی نیست، یه خراش سادهس.
وقتی به کوچه رسیدیم با گلی خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
همون شب جهان به بابا گفت میخواد بره خواستگاری گلنار. بابا و مامان هم که از خداشون بود. با سرخوشی قبول کردن.
حیاط خونهی ما بزرگ بود و جهان خودش خونه توی حیاط درست کرده یه دو طبقهی که طبقه اولش درست شده و طبقه دومش هم دیواراش رو زده. واسه برداشت زمین کشاورزی کمک دست بابا بود دیگه نشد بگیره خونه رو... بقیهش رو درست کنه.
خونهش خیلی قشنگه تقریبا دوبلِک.سِ. فقط چند تا وسیله هم کم داره تا جایی که میدونم... شلغش رو تا جایی که اطلاع دارم گفته که فیتری و برق آرگونِ.
یه ماهی میشه اومده مرخصی که بعد از دِرو دوباره میره سرکار. البته با این شرایط و خواستگاری که در پیش داریم بعید میدونم زود بره.
خلاصه که قرار داش جهان ما هم دوماد بشه.
***
بند کفشهای سفیدم رو پاپیونی بستم
کولهم رو که کنارم روی سکو بتنی بود برداشتم و بطری آب رو هم از ستاره گرفتم. با یه خداحافظی کوتاه همراه جهان از خونه خارج شدیم.
پیش به سوی مقصد که عمارت ده بالاست.
- جهان با عمو حسن صحبت کردی راجب گلنار؟
جهان: بابا گفت "خودم صحبت میکنم".
- خونهت تکمیله؟ بالایی؟
جهان: برق و آب و گازش رو وصل کنم حله.
- خب میرفتی شهر خونه میگرفتی!
جهان: چند سال دیگه تو، ستاره و کیانا ازدواج میکنین مامان و بابا تنها میمونن وظیفهی پسر پیش خانوادهش بمونه گلنار اینها هم که همسایه قدیمی ما هستن و با مامان و شما رابطهی خوبی داره و کنار میاد.
متفکر گفتم:
- آها راست میگی... کی میری سرکارت؟
جهان: نشون رو که بردم یه جشن نامزدی هم میگیرم بعد.
- جشن هم میگیری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگیرم؟!
- نه اینکه نگیر... نامزدی و عقد یکیه؟
جهان: آره اگه قبول کنن.
- تو که میدونی ماشین هم باید بگیری!
جهان: یه مقدار پس انداز دارم تا بعد عقد که رفتم سرکار برگشتم یکی میخرم... امر دیگهی نیست؟
خندهای کردم و گفتم:
- اومم... خونهت هم رنگش مونده ها.
نگاهی کرد... خودش هم خندید و گفت:
- فعلا زوده برای رنگ بعد عقد که راحتتر شد رفت و آمدها خودتون میدین رنگ کنه.
- یه مرد باید باشه.
جهان: بابا گرشا و عمو حسن هستن.
- طلا و این چیزها؟
جهان: بیهیچ که نمیشه پا پیش گذاشت کارم رو که دارم خونهم هم که تکمیلِ ماشین هم بعداً میگیرم... طلا هم از قبل پول دادم مامان بخره و اگه خواست میبره عوض کنه.
- بابا ایول دمت گرم... یه پسر همهچی تموم خوش به حال گلنار.
خندید و دست دور شونهم حلقه کرد و گفت:
- حسودی نکن! خوب نیست.
- من که حسود نیستم بعدش هم داداشمی باید ازت تعریف کنم غیره اینه؟
خندید و گونهم رو بوسید و گفت:
- نه.
اصلاً یه کارهایی انجام میده که قبلاً ازشون متنفر بود مثل همین بوسه.
. . .
من و گلنار جلوتر راه افتادیم و در حال حرف زدن بودیم. جهان هم پشت سرمون با فاصله راه میاومد.
هر کی که از کنارمون رد میشد و با دیدن سر جهان با نگرانی فیک رو بهش میگفت:
- خدا بد نده... اتفاقی افتاده؟
جهان هم در جواب متین میگفت:
- چیزی نیست، یه خراش سادهس.
وقتی به کوچه رسیدیم با گلی خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
همون شب جهان به بابا گفت میخواد بره خواستگاری گلنار. بابا و مامان هم که از خداشون بود. با سرخوشی قبول کردن.
حیاط خونهی ما بزرگ بود و جهان خودش خونه توی حیاط درست کرده یه دو طبقهی که طبقه اولش درست شده و طبقه دومش هم دیواراش رو زده. واسه برداشت زمین کشاورزی کمک دست بابا بود دیگه نشد بگیره خونه رو... بقیهش رو درست کنه.
خونهش خیلی قشنگه تقریبا دوبلِک.سِ. فقط چند تا وسیله هم کم داره تا جایی که میدونم... شلغش رو تا جایی که اطلاع دارم گفته که فیتری و برق آرگونِ.
یه ماهی میشه اومده مرخصی که بعد از دِرو دوباره میره سرکار. البته با این شرایط و خواستگاری که در پیش داریم بعید میدونم زود بره.
خلاصه که قرار داش جهان ما هم دوماد بشه.
***
بند کفشهای سفیدم رو پاپیونی بستم
کولهم رو که کنارم روی سکو بتنی بود برداشتم و بطری آب رو هم از ستاره گرفتم. با یه خداحافظی کوتاه همراه جهان از خونه خارج شدیم.
پیش به سوی مقصد که عمارت ده بالاست.
- جهان با عمو حسن صحبت کردی راجب گلنار؟
جهان: بابا گفت "خودم صحبت میکنم".
- خونهت تکمیله؟ بالایی؟
جهان: برق و آب و گازش رو وصل کنم حله.
- خب میرفتی شهر خونه میگرفتی!
جهان: چند سال دیگه تو، ستاره و کیانا ازدواج میکنین مامان و بابا تنها میمونن وظیفهی پسر پیش خانوادهش بمونه گلنار اینها هم که همسایه قدیمی ما هستن و با مامان و شما رابطهی خوبی داره و کنار میاد.
متفکر گفتم:
- آها راست میگی... کی میری سرکارت؟
جهان: نشون رو که بردم یه جشن نامزدی هم میگیرم بعد.
- جشن هم میگیری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگیرم؟!
- نه اینکه نگیر... نامزدی و عقد یکیه؟
جهان: آره اگه قبول کنن.
- تو که میدونی ماشین هم باید بگیری!
جهان: یه مقدار پس انداز دارم تا بعد عقد که رفتم سرکار برگشتم یکی میخرم... امر دیگهی نیست؟
خندهای کردم و گفتم:
- اومم... خونهت هم رنگش مونده ها.
نگاهی کرد... خودش هم خندید و گفت:
- فعلا زوده برای رنگ بعد عقد که راحتتر شد رفت و آمدها خودتون میدین رنگ کنه.
- یه مرد باید باشه.
جهان: بابا گرشا و عمو حسن هستن.
- طلا و این چیزها؟
جهان: بیهیچ که نمیشه پا پیش گذاشت کارم رو که دارم خونهم هم که تکمیلِ ماشین هم بعداً میگیرم... طلا هم از قبل پول دادم مامان بخره و اگه خواست میبره عوض کنه.
- بابا ایول دمت گرم... یه پسر همهچی تموم خوش به حال گلنار.
خندید و دست دور شونهم حلقه کرد و گفت:
- حسودی نکن! خوب نیست.
- من که حسود نیستم بعدش هم داداشمی باید ازت تعریف کنم غیره اینه؟
خندید و گونهم رو بوسید و گفت:
- نه.
اصلاً یه کارهایی انجام میده که قبلاً ازشون متنفر بود مثل همین بوسه.
آخرین ویرایش: