جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 819 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۰-
. . .
من و گلنار جلوتر راه افتادیم و در حال حرف زدن بودیم. جهان هم پشت سرمون با فاصله راه می‌اومد.
هر کی که از کنارمون رد می‌شد و با دیدن سر جهان‌ با نگرانی فیک رو بهش می‌گفت:
- خدا بد نده... اتفاقی افتاده؟
جهان هم در جواب متین می‌گفت:
- چیزی نیست، یه خراش ساده‌س.
وقتی به کوچه رسیدیم با گلی خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
همون شب جهان به بابا گفت می‌خواد بره خواستگاری گلنار. بابا و مامان هم که از خداشون بود. با سرخوشی قبول کردن.
حیاط خونه‌ی ما بزرگ بود و جهان خودش خونه توی حیاط درست کرده یه دو طبقه‌ی که طبقه‌ اولش درست شده و طبقه دومش هم دیواراش رو زده. واسه برداشت زمین کشاورزی کمک دست بابا بود دیگه نشد بگیره خونه رو... بقیه‌ش رو درست کنه.
خونه‌ش خیلی قشنگه تقریبا دوبلِک.سِ. فقط چند تا وسیله هم کم داره تا جایی که می‌دونم... شلغش رو تا جایی که اطلاع دارم گفته که فیتری و برق آرگونِ.
یه ماهی میشه اومده مرخصی که بعد از دِرو ‌دوباره میره سرکار. البته با این شرایط و خواستگاری که در پیش داریم بعید می‌دونم زود بره.
خلاصه که قرار داش جهان ما هم دوماد بشه.
***
بند کفش‌های سفیدم رو پاپیونی بستم
کوله‌م رو که کنارم روی سکو بتنی بود برداشتم و بطری آب رو هم از ستاره گرفتم. با یه خداحافظی کوتاه همراه جهان از خونه خارج شدیم.
پیش به سوی مقصد که عمارت ده بالاست.
- جهان با عمو حسن صحبت کردی راجب گلنار؟
جهان: بابا گفت "خودم صحبت می‌کنم".
- خونه‌ت تکمیله؟ بالایی؟
جهان: برق و آب و گازش رو وصل کنم حله.
- خب می‌رفتی شهر خونه می‌گرفتی!
جهان: چند سال دیگه تو، ستاره و کیانا ازدواج می‌کنین مامان و بابا تنها می‌مونن وظیفه‌ی پسر پیش خانواده‌ش بمونه گلنار این‌ها هم که همسایه قدیمی ما هستن و با مامان و شما رابطه‌ی خوبی داره و کنار میاد.
متفکر گفتم:
- آها راست میگی... کی میری سرکارت؟
جهان: نشون رو که بردم یه جشن نامزدی هم می‌گیرم بعد.
- جشن هم می‌گیری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگیرم؟!
- نه این‌که نگیر... نامزدی و عقد یکیه؟
جهان: آره اگه قبول کنن.
- تو که می‌دونی ماشین هم باید بگیری!
جهان: یه مقدار پس انداز دارم تا بعد عقد که رفتم سرکار برگشتم یکی می‌خرم... امر دیگه‌ی نیست؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- اومم... خونه‌ت هم رنگش مونده‌ ها.
نگاهی کرد... خودش هم خندید و گفت:
- فعلا زوده برای رنگ بعد عقد که راحت‌تر شد رفت و آمدها خودتون می‌دین رنگ کنه.
- یه مرد باید باشه.
جهان: بابا گرشا و عمو حسن هستن.
- طلا و این چیزها؟
جهان: بی‌هیچ که نمی‌شه پا پیش گذاشت کارم رو که دارم خونه‌م هم که تکمیلِ ماشین هم بعداً می‌گیرم... طلا هم از قبل پول دادم مامان بخره و اگه خواست می‌بره عوض کنه.
- بابا ایول دمت گرم... یه پسر همه‌چی تموم خوش به حال گلنار.
خندید و دست دور شونه‌م حلقه کرد و گفت:
- حسودی نکن! خوب نیست.
- من که حسود نیستم بعدش هم داداشمی باید ازت تعریف کنم غیره اینه؟
خندید و گونه‌م رو بوسید و گفت:
- نه.
اصلاً یه کارهایی انجام میده که قبلاً ازشون متنفر بود مثل همین بوسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۱-
. . .
بعد چهل و پنج دقیقه‌ رسیدیم به روستا... اون هم اولش.
روی سنگ همون اول که پشتش زمین کشاورزی در حال دِرو بود نشستم.
نفسی گرفتم و کمی آب خوردم و بطری رو به سمت جهان گرفتم که ازم گرفتش و گفتم:
- چقدر راهش طولانی شده؟
جهان بطری رو از لبش فاصله داد و گفت:
- نه قبلاً هم همین قدر بود.
- مطمئنی؟
بطری رو به سمتم گرفت و گفت:
- آره، بیا از این سمت باید بریم.
سری تکون دادم و حین بلند شدن بطری رو ازش گرفتم و توی جیب بغل کوله‌م جا دادم.
دوباره به راه افتادیم و بالاخره به در بزرگ و سفید سیاه که رنگ چوقای بختیاری رو داشت، رسیدیم.
طرح در واقعا قشنگ بود. اما حیف که رنگ بعضی جاهاش کنده شده بود.
جهان در زد و بعد کمی معطلی نگهبان در رو باز کرد.
وارد شدیم یکی باید دهن من رو جمع کنه! خدای من این‌جا چقدر قشنگه... اصلاً انگار یه تیکه از بهشتِ. کاخِ این...؟ مثل توی فیلم‌ها. یه خونه‌ی دوبلکس بزرگ!
وسط حیاط که اون قسمتی که خونه بود تا بیست متر دورش فقط فضا سبز بود طرف راستش درخت‌های زیادی بود و طرف چپ هم باغچه‌های خوشگل و البته یه قفس بزرگ هم اون وسط به چشم می‌اومد که با پارس سگ به بازو جهان چسبیدم‌.
خنده‌ای کرد و چیزی نگفت.
خدایی که خونش خیلی قشنگه.
مگه این کاخ کمه واسه صاحبش؟ لامصب چقدر طمع. پیری و معرکه گیری!
نگهبان به سمت داخل هدایتمون کرد. آب دهنم رو قورت دادم خدایی هر چی می‌خوام نمی‌شه که ببندم دهنم رو داخلش عین قصر من فقط اون تیکه‌ش بیشتر از همه دوست دارم و به چشمم میاد که یه لوستر بزرگ و مجلل از سقف آویزون و زیرش هم مبل‌های سفید و طلایی جای داده شده و با پرده‌های سفید و طلایی که ست شده واقعا معرکه‌س.
البته که بقیه جاهاش هم قشنگه اما این قسمت بیشتر به چشمم اومد. مخصوصاً اين‌که این سالن رو ست تزئین کرده بودن. به دیوار یه کمد سفید وصل بود که یه پَیه کوچک بتنی زیرش رو به عنوان نما گرفته بود.
توی اون کمد سفید هم مجسمه‌های سفید نقره‌ای و طلایی رنگ قرار داشت مجسمه شیر، اسب، فیل و گرگی که به رنگ سفید و کمی هم مشکی که چشم خیره می‌کرد.
داخل شبیه قصر شاه عباس صفوی است.
(حالا انگار قصر شاه عباس جون رو دیدم)
البته که بهتر از اون بود، نمای جالب و قشنگی بقیه جاهاش داشت طرح سنتی و ساختش کاملاً قدیمی و مشخص.
به مبل‌های سفید سلطنتی اشاره کرد و نشستیم.
مرد نگهبان رفت تا اربابش رو خبر کنه. بعد از چند دقیقه که دید زدن من هم تموم شد یه مرد شکم گنده با یه پسر جوون قد رعنا خوش استایل اما اخمو و مغرور با یه خانم میانسال و یه دختر پر از غرور و افاده.
بلند شدیم و مرد شکم گنده با شاره به مبل های پشت سرمون گفت:
- خوش اومدین... منتظرتون بودیم.
- ممنون.
مرد اخمو: شما قرار طراحی این خونه رو برعهده بگیرین؟
- بله! به من گفتن.
به سمت راهرو راه افتاد و گفت:
- پس همراه من بیاید.
مردک بوزینه بزار دو دقیقه بشینیم خو.
بلند شدیم و با جهان به سمت پسره رفتیم که دختره گفت:
- هاتف به سبک اروپایی و مدرن باشه.
وای خدا صداش رو اصلاً یه جور بد تو دماغی و لوس.
مرد اخمو اخمش پررنگ‌تر شد و سری تکون داد.
به همراه مرد هاتف نام خارج می‌شیم. هر چیزی که لازم بود رو یادداشت کردم. حرف‌های هاتف رو اين‌که چه جوری و چه طرحی باشه. خو خودت بیا دیگه طراحیش کن چرا به من می‌گی بز؟
تقریباً چهار ساعت تمام داشتیم اطراف رو بررسی می‌کردیم بعد کلی حساب و کتاب بالاخره چیزی رو که می‌خواستم یادداشت کردم.
یه خونه‌ی شیک به سبک مدرن اروپایی. والا می‌گفتن کاخ سفید بهتر بود. حداقلش می‌گفتن ایران هم کاخ سفید داره.
خسته داخل می‌ریم و بعد ناهار کنار هم می‌نشینیم و صحبت‌های لازم خانوم و دخترِ و مرد شکم گنده رو گوش میدم.
و در آخر هاتف گفت:
- کی تحویل میدین؟
- کی می‌خواینِش؟
هاتف با کمی مکث لبش رو تر کرد و گفت:
- حداکثر یک ماه دیگه تا خراب بشه و... طول می‌کشه.
- من چند طرح تا اون موقع می‌کشم که اگه یکیشون مشکل داشت اون رو انتخاب کنید... می‌تونین یه کار دیگه هم بکنید.
مرد شکم گنده: چیکار؟
- البته این فقط یه نظرِ..‌ حیاط این‌جا خیلی بزرگه می‌تونید عمارت جدیدی رو که می‌خواین بنا کنید بدون خراب کردن این خونه جلوش بسازید.
دختره تخس و جدی گفت:
- تو نمی‌خواد نظر بدی... خراب می‌کنیم.
دختره‌ی الاغ.
هاتف: درمورد پولش هم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شرمنده وسط حرفتون پریدم اما من اول کارم رو نشون میدم و بعد اگر طرف خوشش اومد درمورد مبلغ صحبت می‌کنیم.
مرد شکم گنده سری تکون داد و گفت:
- باشه هر طور مایلید... پس... .
ادامه نداد و به جاش صداش رو بلند کرد و فردی به اسم هاشم رو صدا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۲-
. . .
مردی داخل شد و تا کمر خم شد و گفت:
- جانم آقا جان؟
مرد شکم گنده: وسایل طراحی رو از اتاق طراح بیار.
مرد هاشم نام کمر صاف کرد اما قبلش گفت:
- چشم قربانتان گردم.
به سمتی رفت. مرد شکم گنده رو کرد سمت من و دستی به شکم بزرگش کشید و گفت:
- قبل از شما یه طراح دیگه گرفتیم کارش رو خوب انجام نداد و از این‌جا رفت وسایلی که براش تهیه کردیم استفاده نشده... حتماً به کارتون میاد.
سری تکون دادم و منتظر شدم. هاشم با یه پلاستیک زباله‌ای مشکی اومد و اون رو روی میز شیشه‌ای وسط جمع گذاشت.
مرد شکم گنده: همه چی رو جمع کردی؟
هاشم: بله آقا.
مرد رو به من کرد و گفت:
- مطمئنم به کارتون میاد.
- مچکرم.
بلند شدیم و بعد برداشتن اون پلاستیک که اتفاقاً جهان هم برش داشت خداحافظی کردیم و از قصرشون خارج وارد کاخ که همون حیاط بود شدیم.
ماشینی آماده بود تا ما رو برسونه و از این پیکان‌های سفید بود.
صورتم رو جمع کردم هنوز از این‌ها هم پیدا میشه.
هاشم با راهنمایی به سمت ماشین رفت در رو برای جهانی که دست پر بود باز کرد و پشت فرمون نشست و با اکراه به خودم زحمت دادم و در پشت رو باز کردم.
نشستم در رو بستم خداروشکر که بو نمی‌داد اما زنگ زده بود. بدبخت‌های گدا گشنه.
راه افتاد و منم از موقعیت استفاده کردم و گوشیم رو از جیب کوله‌م بیرون کشیدم و به خاله پیام دادم. از یه جا توی صفحه چت خاله بودم و از یه جا هم توی صفحه چت آتش!
- چیزی شده؟
با صدای جهان سر بلند کردم و نگاهش کردم که دیدم منظورش به لبخندمه.
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
- نه! دارم به خاله میگم چند روز دیگه که اومد با خودش وسایل طراحی رو بیاره.
جهان: این همه وسیله بهت داد.
- نه اصلی‌ها پیش خاله‌ن چند تا از وسایل کمه که باید کامل باشن تا کارم رو شروع کنم.
جهان: آها... بعد تو ندیده این‌ها رو فهمیدی؟
- من یه طراحم جهان... همون نیم نگاه آخری باعث شد حساب کار بیاد دستم.. بعدش هم یه طراح موفق باید همیشه تمام وسایل مورد نیازش کنارش باشه.
جهان ابرویی بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت.
طراحی خونه‌ی جهان هم از من بود به عنوان کادو عروسی البته که اولین کارم هم بود.
خاله که آف شد. منم مشغول چت با آتش شدم‌.
آتش: کجایی؟
- توی ماشین داریم میایم روستا.
آتش: کی رفتی ده بالا؟
- ساعت تقریبا نه بود.
استیکر تعجب فرستاد و نوشت:
- هفت ساعت طول کشید؟؟؟
تندتند نوشتم:
- اهوم... خب اون چیزی که اون‌ها می‌خواستن فراتر از حد تصورم بود.
آتش: آره خب اون‌ها زیاده خواهن.
- اهوم... راستی نقاشیت رو نمی‌رسم امروز بیارم بمونه واسه فردا!
آتش: باشه پس فردا ساعت ده می‌بینمت.
- باشه... فعلا.
گوشی رو خاموش و توی جیب کوله‌م گذاشتم. چون دیگه رسیدیم تشکری کردم و پیاده شدم.
در سمت جهان رو باز کردم و اون هم پیاده شد. ماشین رفت و ما از وسط جاده گذشتیم و به سمت چپ رفتیم.
سیم کنار دیوار و در رو کشیدم و وارد شدیم.
با پشت پا بی‌حوصله در رو بستم و پشت سر جهان راه افتادم خیلی خسته شدم و دلم خواب می‌خواست اما قبلش باید حتماً می‌رفتم حموم.
جهان وسایل رو توی اتاق گذاشت و به سمت اتاق خودش رفت. منم با برداشتن لباس‌هام وارد حموم شدم با تموم خستگیم یه دوش چند دقیقه‌ای گرفتم و بعد پوشیدن لباس‌هام بیرون اومدم.
موهام رو دور حوله‌ی نارنجی پیچیدم و وارد خونه شدم. صدای دست و خنده از توی پذیرایی می‌اومد.
به همون سمت راه افتادم و با خشک کردن موهام توی همون وضع کنار ورودی ایستادم و با ابرویی بالا رفته گفتم:
- چیزی شده؟
همه به سمتم برگشتن و ستاره قبل از همه گفت:
- آره عروس خانم بله رو داد.
پر شوق و ذوق رو به جهان گفتم:
- واقعا؟ مبارکه داداش.
رو به جمع خمیازه‌ای کشیدم البته دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
- من خسته‌م برم بخوابم.
بابا با خنده و چشم‌های برق انداخته گفت:
- برو دخترم‌.
مامان: آسمان اول موهات رو خشک کن.
سری تکون دادم. به سمت اتاق رفتم و نرسیده به تخت خوابم برد‌.
ان‌قدر خسته بودم که نه توان خشک کردن موهام رو داشتم نه توان روی تخت خوابیدن و با کشیدن پتو و بالش و افتادنشون روی قالی نرم سفید سیاه به سه نرسید خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۳-
***
مامان: آسمان شب می‌خوایم بریم خواستگاری داداشت دیر نکنی.
- وا مامان یه ساعته‌ ها.
مامان همو‌ن‌طور که بالای سرم ایستاده بود گفت:
- تو بگو نیم ساعت نمی‌بینی سرمون شلوغه.
- خاله داره میاد کمکت.
مامان: لاله؟
- آره.
مامان: اون میاد خسته‌س.
بوت مشکی رو پا می‌کنم و همون‌طور که بند‌هاش رو به پا می‌بندم جواب دادم:
- مامان یه ساعته تو که می‌دونی نمی‌شه فردا برم... صبح نوبت مردم ده بالاس.
مامان: چی بگم تو که حرف تو کَتِت نمی‌ره زود برمی‌گردی! دیر نکنی.
بلند شدم و با تکون دادن خاک‌های روی هودی سورمه‌ای جواب دادم:
- خیلی خب... باشه.
مامان: اون شالت رو هم بکش جلوتر... توی روستایی.
پوفی کشیدم و شال زرد رو جلوتر کشیدم. اصلاً یک تضاد فوق‌العاده با پوست صورتم داشت.
حرف بقیه واسم مهم نیس که اگه بود واسه مسخره کردنم توسطشون این شال و با این رنگ رو نمی‌پوشیدم.
واسه دل خودم زندگی می‌کنم که اگه این نبود تا الان به ملکوت می‌پیوستم از بی‌اعتماد به نفسی.
خلاصه که خدای اعتماد به نفسیم ما.
از خونه خارج شدم و قبل از این‌که کسی منو ببینه پیچیدم توی فرعی کوچه و از پشت خونه راه جنگل رو در پیش گرفتم. به ابتدای که رسیدم به راست پیچیدم و مثل همیشه از راه میانبر که می‌رفتم و سریع می‌رسیدم... استفاده کردم.
هنوز ده دقیقه نبود که داشتم می‌رفتم که با دیدن دو تا از مردهای کثیف ده بالا ایستادم و آب دهنم رو قورت دادم و اخمی ما بین ابروهام از نگاه چشم چرونشون نشوندم.
با لبخند‌های چندش و زشتی داشتن نگاه می‌کردن و با نگاهشون کل اندامم رو رصد می‌کردن.
اخمم غلیظ‌تر شد. دوست نداشتم باهاشون روبه‌رو بشم پس قدمی به عقب برداشتم که بالاخره نگاهشون رو از من گرفتن و به هم دوختن و با یه سر تکون دادن به سمت من پا تند کردن.
که سریع فرار کردم و پشت این درخت و اون درخت می‌رفتم تا گرفتنم واسشون سخت‌تر بشه با وجود قد کوچیکم فرز بودم و سخت می‌شد گرفتم اما نگفتم نمی‌تونن بگیرنم.
چون با پریدن از روی تکه چوب همین که پام به زمین اون ور چوب رسید کوله‌م از پشت کشیده شد و به عقب پرت شدم.
کوله‌م توی دستش موند و از زیر دستش در رفتم که اون یکی در بی‌حواسیم یکی از پاهاش رو سد پاهام کرد و به پشت خوردم زمین.
آخی از درد کمرم گفت و همون‌طور عقب‌عقب می‌رفتم... که یکیشون به خودش جنبید و پشت سرم قرار گرفت و با یه پاش واسم تکیه‌گاه درست کرد که عقب‌تر نرم.
اون یکی هم داشت با لذت نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش داشت برق می‌زد زبونش رو با لذت روی لبش کشید و اوم کشداری گفت. اخم روی صورتم نشوندم و با چندی ازش رو گرفتم.
مرد روبه‌رویی داشت سرتاپا رو رصد می‌کرد و رو به مرد پشت سریم با سرخوشی گفت:
- چه حالی کنیم ما.
مرد پشت سری جون کشداری گفت و بلندبلند خندیدن. اخمم شدیدتر شد و خشم و ترس تمام جونم رو گرفته بود.
با وجود ترس قصد داشتم شجاع بودنم رو نشون بدم.
با همون دندون‌های کلید شده و حرصی گفتم:
- ولم کنید چی از من می‌خواین؟
پشت سریم گفت:
- ناصر چموش و خشن دوست داری؟
مرد ناصر نام با چندشی خنده‌ی بلند سر داد و گفت:
- اوممم... چه‌جورم تو دوست نداری؟
پشت سریم پوزخندی به تغییر حالت‌های که گاهی خشم بود و گاهی ترس، زد و گفت:
- آخی ناصر کوچولومون ترسیده.
سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد و گفت:
- قول می‌دیم بهت خوش بگذره به قول شیخ... .
انگار ادامه حرفش رو یادش رفت که رو به ناصر گفت:
- شیخ چی می‌گفت؟
ناصر: لیدی جذاب.
پشت سری: اوم همون ... لیدی چموش و کوچولو.
ناصر: هوشنگ به نظرت تحمل داره... آخه کوچولو الانِ بزنه زیر گریه.
بعد بلند قهقهه‌ی زشتی سر دادند با نفرت آب دهنم رو تف کردم جلوش و رو برگردوندم.
مرد هوشنگ نام شال روی سرم رو با موهام چنگ زد ان‌قدر محکم بود حس کردم الانِ موهام از ریشه دربیاد و همین باعث شد جیغ بلندی بزنم.
محکم ول کرد که اگه خودم رو نمی‌گرفتم سرم به سنگ می‌خورد. نفسی گرفتم و سر بلند کردم و با تمام وجود جیغ زدم و کمک خواستم.
برای آبروم هم که شده نمی‌تونم ریسکی انجام بدم. با تو دهنی که خوردم شوری خون و حس پاره شدن لبم آخی گفتم و خون به همراه آب دهنم رو زمین چکید.
ساکت ننشستم و داد زدم:
- مرتیکه بی‌شعور بی‌شرف سگ صفت لاش... .
با قرار دادن دستش جلوی دهنم نطقم رو کور کرد. دستش رو محکم روی دهنم چفت کرده بود جوری که نفس کشیدم هم واسم سخت شده بود.
هر کاری کردم که دستش رو گاز بگیرم نشد. تقلا کردم که ولم کنه که ناصر یکی زد زیر گوشم و با نفرت گفت:
- ان‌قدر تقلا نکن من که می‌دونم این‌کاره‌ای ***خانم.
عصبی نگاهش کردم هوشنگ برای تنفس یکمی دستش رو پایین‌تر آورد.
با تمام توان تقلا می‌کردم محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد در حد یه ثانیه دستش رو برداشت و توی همون یک ثانیه جیغ بلند دیگه‌ای کشیدم و کمک خواستم.
ناصر که در حال باز کردن دکمه‌های پیراهن سفیدش بود و حال کامل دکمه‌ها رو باز کرد و بدن پر موش هویدا شد.
داشت آروم‌آروم نزدیک می‌شد.
خدایا کمکم کن غلط کردم اومدم خدا جونم دورت بگردم قربون کرمت فدای رحمتت یه کمکی هم به ما بکن.
در حال راز و نیاز با خدا بودم که با صدای فریادی به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۴-
. . .
با صدای فریادی سر مرد به سرعت باد به عقب برگشت.
با دیدن آتش از خوشحالی چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.
آتش با صورتی که از عصبانیت و خشم رو به کبودی می‌رفت. نزدیک مرد عریان شد و رسیده نرسیده سرش رو محکم به صورت مرد کوبید.
جوری که گفتم الانِ که تیکه‌های جمجه‌ی سرش روی زمین بریزه.
ناصر با فریاد روی زمین افتاد سرش رو توی دستش گرفته بود و جنین‌وار جمع شده بود.
هوشنگ من رو ول می‌کنه و به سمت آتش میره می‌خواد در بی‌حواسی آتش حسابش رو برسه که با جیغ من روی برمی‌گردنه و قبل از این‌که مشت توی صورتش فرود بیاد بالاتنه‌ش رو سی سانت خم می‌کنه.
صاف می‌ایسته و به سمت هوشنگ میاد مشت محکمی توی صورتش کوبید که سر هوشنگ به یه سمت کج شد و قبل این‌که هوشنگ به خودش بیاد.
این‌بار مشتش رو عصبی توی شکمش فرود میاره و این‌بار فریاد هوشنگ رو درمیاره.
آتش هوشنگی رو که خم شده از کتفش گرفت و با زانو چند باری به شکمش زد و هوشنگ روی زمین افتاد.
قبل از اين‌که من توجهی بکنم یا آتش متوجه بشه با مشتی که به کتفش خورد و باعث شد تعادلش رو از دست بده.
جیغی کشیدم و از پشت به سمت ناصر که به سمت آتش خم شده می‌رفت، نزدیک شدم چشم چرخوندم و با دیدن چوب یه متری چشم‌هام برق زد.
چوب رو چنگ زدم و از پشت نزدیکش شدم همین که می‌خواد آتش رو بزنه با چوب به جونش می‌افتم.
آتش هم که با هوشنگ سرپا شده درگیرِ. آتش با لگدی که به هوشنگ زد نزدیک من انداختش و هوشنگ هم از این حالت استفاده کرد و جفت پاهام رو کشید که تعادلم رو از دست دادم و با صورت پخش زمین شدم.
ناصر به سمت آتش رفت و هوشنگ که روی زمین دراز شده بود غلط زد و قبل این‌که به خودم بیام روم قرار گرفت.
جیغ کوتاهی کشیدم و صورتم رو برگردوندم. آتش رو صدا زدم.
آتش ناصر رو که از دماغش خون می‌اومد ول کرد و به سمت من گام برمی‌داشت و قبل این‌که سر مرد توی گردنم فرود بیاد از موهای بلندش گرفت و از روم بلندش کرد.
هوشنگ نعره‌ای زد. بلند شدم و عقب رفتم. با سر به زمین کوبید مرد رد و دوباره بلندش کرد و مشتی به فکش کوبید و ولش کرد.
آتش عربده کشید و با اون چشم‌های به خون نشسته خط و نشون کشید:
- یه بار دیگه این طرف ببینمتون خونتون رو می‌ریزم.
به سمتم اومد گوشه‌ی لبش پاره شده بود.
خم شد و از روی زمین بند کوله‌م رو توی مشتش گرفت و مچ دست منم گرفت و به دنبال خودش کشید.
هر چی توان داشت رو انگار توی مشتش جمع کرده بود و حتم دادم جای کبود شدنش می‌مونه... روی مچ دستم.
انقدر عصبی و سریع حرکت می‌کنه که هر چی صداش زدم انگار نمی‌شنید.
- آتش.
این‌بار سر من فریاد کشید.
آتش: چیه؟
بغض کردم و با حالت چهره‌ی گرفته گفتم:
- چرا این‌طوری می‌کنی؟
دستم رو ول کرد و دستش رو توی موهاش کشید و عصبی چند قدم راه رفت بعد کمی رو به من با حرص خشمی که سعی در مهار کردنش داشت گفت:
- اگه دیر می‌رسیدم!
تند گفتم:
- خداروشکر که زود رسیدی!
خشن گفت:
- نمی‌بینی دارم جز می‌زنم که اکه دیر می‌رسیدم چی می‌شد؟ که نزنمت چرا با این سر و وضع اومدی؟
نگاهی به سر و وضع خاکیم انداختم و آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- سر وضعم چشه مگه؟ دلیل این همه عصبانیتت رو درک نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۵-
. . .
عصبی نگاهم کرد. این‌بار با ملایمت‌تر دستم رو گرفت و همراه خودش کشید. به نزدیکی آبشار که رسیدیم دستم رو ول کرد.
هنوز هم عصبی بود و رگ گردنش توی چشم می‌زد.
آروم به سمتش قدم برداشتم و نگران گفتم:
- خوبی؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- آره خیلی.
دلخور از لحن حرف زدنش گفتم:
- جنگ داری؟
نزدیکم شد درست روبه‌روم ایستاد و سر خم کرد تا خوب صورتم رو ببینه و دید.
آتش: دارم آتیش می‌گیرم نمی‌بینی؟ دارم جز می‌زنم و حرص می‌خورم که اگه بهت دست می‌زدن چی؟ چرا نکشتمشون؟
ناخودآگاه پرسیدم:
- چرا؟
انگار که افسار پاره کرده باشه چند قدم عقب رفت موهاش رو چنگ زد و به طرفم برگشت و با ولوم بالایی حرفاش رو به زبون آورد.
آتش: چون دوست دارم... چون نمی‌خوام کنارت مردی رو ببینم... چون غیرتم داره منو می‌کشه که چرا بیشتر کتکشون نزدم؟ چون دوست ندارم با این لباس کسی ببینتت... اصلاً دوست ندارم کسی ببینتت... دوست دارم فقط جلوی چشم خودم باشی... خنده‌ت مال من باشه اسم من ورد زبونت باشه... چون بیشتر از وسعت اسمت خاطرت رو می‌خوام.
بهت زده نگاهش می‌کردم اصلاً انگار قدرت تکلم رو از دست دادم انگار تمام رادار‌های مغزم تعطیل رسمی اعلام کردن.
همه چی خیلی یهویی شد و تنها واکنشی که می‌تونستم بدم این بود.
- ها؟
متعجب نگاهم کرد و بعد کمی لبش به خنده‌ی کوتاهی سوق خورد و گفت:
- هر لحظه مغزت کمدی می‌زنه!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم نه اين‌که خجالت بکشم نه فقط چون هنوز توی شوک بودم و باید چند روزی می‌نشستم واسه هلاجی حرف‌هاش.
- گو... گوشه‌ی لبت خون میاد.
متوجه عوض کردن بحث شد عمیق نگاهم کرد و بعد کمی نگاهش رو گرفت و به سمت رودخونه رفت.
نزدیک لبه نشست و مشتش رو پر آب کرد و روی سر و صورتش ریخت. به سمتش رفتم و از توی کوله‌م دستمال مامان دوز رو درآوردم.
کنارش نشستم و نگاهی به صورتش انداختم.
کمی از دستمال توی دستم رو خیس کردم و با دستی که روی شونه‌ش گذاشتم به سمتم برگشت.
دستمال خیس رو جای زخمی که هنوز خون می‌اومد کشیدم و زیر نگاه سنگینش خون رو پاک می‌کردم و هر بار بیشتر خون می‌اومد.
- آب بزن صورتت.
سر برگردون، روی دو زانو نشست و کله‌ش رو توی آب فرو کرد. با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم.
زدم به شونه‌ش و گفتم:
- اِ چیکار می‌کنی؟ خفه میشی الان!
با فشاری که به دو سر بازوش وارد کردم بالاخره سر از زیر آب بیرون آورد.
آب از سر و صورتش می‌چکید و جذاب کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۶-
سر بلند کرد نیم نگاهی سمتم انداخت، از رودخونه فاصله گرفت و روی سبزه‌های کنار رودخونه با فاصله‌ی زیاد از خودِ رودخونه دراز کشید.
که خونی شده بود رو آب کشیدم و به سمتش رفتم هنوز هم کمی خون از گوشه‌ی لبش می‌اومد. دستمال دستم رو جلوی خون گذاشتم تا بند بیاد.
- بهتری؟
با چشم‌های بسته جواب داد:
- نگرانمی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. نگرانشم؟ نه! اگه نه چرا به فکرشم؟ چرا دارم کمکش می‌کنم؟ چون نجاتم داد از دست اون عوضی‌ها... شاید فقط حس انسان دوستانه‌س. فقط؟ نمی‌دونم گیج شدم‌... گیر کردم بین احساساتم.
آتش: فکر کردم نمیای!
با صداش از فکر بیرون اومدم بدون اين‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- چرا همچین فکری کردی؟ من زیر قولم نمی‌زنم.
آتش: خواستگاری داداشت امشبِ‌.
- آره مامانم گیر داد که نیام اما بد قول نیستم.
با لحن سرزنشگری گفت:
- کاش مامانت جلوت رو می‌گرفت و نمی‌اومدی.
به چهره‌ش خیره شدم و گفتم:
- به هر حال من فقط اومدم نقاشی رو پس بدم.
که روی صورتش گوشه‌ی لبش جا خوش کرده رو ول کردم و بلند شدم که به سمت کوله‌م برم که خیلی یهویی دستم رو کشید طرف خودش ان‌قدر یهویی که زیر پام که خیس بود از خیسی سُر خوردم و سرم روی پاش افتاد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و در عوض خودش بلند شد و با نگاهی به صورت گرفته‌م بم و خش‌دار از داد و فریاد همین چند دقیقه قبل گفت:
- باز که قهر کردی!
اخمی کردم و با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- مگه بچه‌م؟
نیشخندی زد و گفت:
- نکنه فکر کردی بزرگی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- معلومه که بزرگم.
ابرویی بالا انداخت و دستمال رو از گوشه‌ی لبش برداشت، جریان خون قطع شده بود. دوباره اومدم بلند بشم که نذاشت و در عوض دست برد سمت موهام که شالم دور گردنم افتاد بود. کش موی قرمز ساده رو از دور موهای پر و خرمایی رنگم باز کرد. شاکی نگاهش کردم و حرصی لب زدم:
- اِ چیکار می‌کنی؟ مگه مریضی؟ به زور بستمشون.
کش موم رو دور مچ دستش بست و موهام رو از زیر سرم برداشت و پخش و پلا کرد و همزمان گفت:
- خودم برات می‌بندم.
- نمی‌خوام.
موهام رو به بینیش نزدیک کرد و عمیق بو کشید نگاهی به آسمون بعد آتش که چشم‌هاش رو بسته بود و لبخند به لب داشت کردم و دوباره رو به آسمون و خطاب به خدا گفتم:
- خدایا شفا بده... آمین.
لبخندش عمق گرفت و با چشم‌هایی که برق می‌زد و حس نهفته در کلامش گفت:
- عطر موهات رو دوست دارم سوگلی من.
شاکی و در عین اين‌که حس حسودیم گل انداخته بود گفتم:
- سوگل کیه من آسمانم‌.
بلند خندید و زد به سرم و گفت:
- توی این چیه؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۷-
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمی‌دونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت می‌وزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم ‌غره‌ای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام می‌بندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره‌ پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهره‌ش رو فوق‌العاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دست‌هاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... می‌خوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- می‌خوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه می‌دونم تو باید بگی که کم مونده بی‌عفتمون کنی.
تک خنده‌ای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بی‌عفت نکنی من بی‌عفتت نمی‌کنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نامحرم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کش‌دار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشت‌های مردونه‌ش که با آرامش توی موهام پیچ می‌خورد. لذت بردم.
اصلاًخدایی می‌کرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با این‌ور اون‌ور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونه‌ی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونه‌ی چپم گذاشت و دست‌هاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار‌
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه این‌که خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو بوسید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دست‌هاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبه‌روی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه می‌کردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه‌ گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج لبش خنده‌ی ریزی نشست و گفت:
- نه.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۸-
. . .
چشم از نگاه خیره‌اش گرفتم و به سمت کوله‌م رفتم. زیپ جیب بزرگه رو باز کردم و نقاشی رو که داخل کاور مخصوصی قرار داشت در آوردم. به سمتش که فاصله‌ی زیادی با هم نداشتیم، گرفتم.
گرفتش و همین‌طور که دقیق شده بود روی نقاشی همزمان دستی به موهای نم دارش کشید و چند تار نم‌دار موهاش با لجبازی روی شقیقه‌اش افتاد.
عجب لعبتی! آخ بی‌شرف آدم دلش می‌خواد بهش تعرض کن.
از افکارم خنده‌م گرفت و لبم طرح لبخند به خودش گرفت.
سر بلند کرد و با دیدن لبخندم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خبریه؟
دست‌هام رو پشت کمرم گره زدن و کمی بالاتنه‌م رو به سمتش متمایل کردم و گفتم:
- نه چه خبری؟
از حالتم خنده‌ش گرفت و گفت:
- تو باید بگی!
متفکر گفتم:
- چیزی نیست... خوب شده؟
اشاره‌ای به نقاشی توی دستش کردم. نگاهش رو بهش داد و بعد کمی مکث گفت:
- خوبه...‌ اما ابروم رو کج کشیدی.
توی همون ‌حالت جواب دادم:
- نخیرم... خیلی هم قشنگه.
نزدیک‌تر شد و نقاشی رو نشونم داد و گفت:
- قشنگ که هست اما نگاه این تیکه رو ببین کج کشیدی یه شکستگی هم توی ابروی چپم هست اون رو هم نکشیدی.
یه تیکه‌ی کوچیک کج رفته بود که صورتش رو جذاب تر نشون می‌داد نیم‌رخ جذابی شده بود و این کج و نبودن شکستگی رو خودم از قصد گذاشتم که قیافه رو بهتر نشون بده.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- حالا چیکار کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- ببر خونه درستش کن وقتی کامل شد بیارش برام.
پوکر نگاهش کردم.
شونه‌ای از بیخیالی بالا انداخت و برای این‌که حس نقاش ماهر بودنم رو ت.حریک کنه گفت:
- اگر هم می‌خوای می‌برمش اما یه نقاش حرفه‌ای آثارش هم باید بی‌نقص باشه.
ان‌قدر حرف زد تا مخم رو شست و در آخر با گرفتن نقاشی گفتم:
- باشه میرم درستش می‌کنم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب، چخبر از دیروز خوش گذشت؟
با یادآوری دیروز ناله‌ای کردم و گفتم:
- آی دست رو دلم نذار که خونِ... چقدر گیر می‌دادن لامصبا والا اگه می‌گفتن کاخ سفید آمریکا رو بکشم بهتر بود یه چی فراتر از کاخ می‌خواستن.
یه ریز از اتفاقات دیروز تعریف کردم و اون هم در سکوت گوش می‌داد.
- خلاصه که پدرم رو درآوردن.
سوالی با خنده‌ی که توی کلامش موج می‌زد گفت:
- مرد شکم گنده دیگه چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب من از کجا باید اسمش رو بدونم... دیروز هم اون‌قدری خسته بودم که نشد از جهان بپرسم، بعدش هم شکم زیاد داشت دیگه.
توی گلو خندید با صدایی که از خنده‌ی توی گلوش بم‌تر و مردونه‌تر شده بود گفت:
- اسمش هدایتِ.
- اِ مشخصِ شبیه اسمشِ.
آتش: خانم هم هدا همسرش دختره رو نمی‌دونم چون دختر نداشت.
- فکر کنم زن پسره... هاتف باشه خیلی مغرور و افاده‌ای بود.
با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- تو مگه چند سال روستا نبودی؟ اسم دختره رو نمی‌دونی؟
- از بچگی اون هم به جز دو تا از تابستون‌های اول که با خاله اومدم و با نیش و کنایه برگشتیم دیگه نیومدیم روستا... اسم دختره رو نگفت ولی همین هدایت خان زمانی که دختره داشت با موبایلش صحبت می‌کرد گفت:
" - سلام ما رو هم به جناب بهرامی برسون عروسم. " فکر کنم فامیلی دختره بهرامی و منظورش هم پدرش بود.
در لحظه صورت آتش از عصبانیت گُر گرفت دستش رو مشت کرد و نفس عمیق و سوزانی کشید.
دستم رو روی بازوش قرار دادم و نگران گفتم:
- آتش خوبی؟
سعی داشت خودش رو کنترل کنه و این کاملاً مشخص بود.
آتش: بلند شو... باید برم تو رو هم برسونم خونتون.
لحنش خشن شده بود. بی‌حرف کاری که گفت رو انجام دادم و بعد گذاشتن نقاشی توی کاور مخصوصش و جای دادن در کیفم هنوز زیپ رو نبسته بودم که مچ دستم توسطش کشیده شد‌.
از در اعتراض خواستم وارد بشم اما با دیدن چشم‌هایی که به سرخی خون بی‌شباهت نبود حرفم رو خوردم و با بدبختی و یه دستی زیپ رو بستم و روی شونه‌م یه وری انداختمش.
سرعتش زیاد بود و چند باری نزدیک بود زمین بخورم که خودش نگهم داشت.
یکم سرعت رو کم کرد و از راه میان‌بر بیست دقیقه‌ای رسیدیم. عصبی بود و اولین بار بود می‌ترسیدم از کسی که عصبیِ سوال بپرسم. از اون‌جایی هم که سکوت از من بعید بود و سوالات گوناگون داشت مغزم رو می‌خورد که چرا ساکتی؟
با ایستادنش از جنگ داخلی با مخ فاصله گرفتم و فعلاً آتش بس اعلام کردم.
نگران نگاهش کردم و با دستی که توی دستش بود پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
آتش: نه.
- دروغ نگو! چرا یه دفعه عصبی شدی؟
خم شد سمتم پیشونیم رو عمیق و کوتاه بوسید جوابی به سوالم نداد و گفت:
- بهت خبر میدم کی بیای.
با نگاهی دقیق به صورتم گفت:
- فعلا.
جلوی چشم‌های متعجب من سریع رفت. شونه‌ای بالا انداختم اما نگران حالش بودم ولی با فکر به امشب نیشم شل شد و گام‌هام رو به سمت خونه پرشتاب‌تر برداشتم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۴۹-
[ آتش ]
وارد عمارت شدم. عصبی بودم و دست خودم نبود. آن‌قدر عصبی بودم که حتی نگهبان‌ها هم جرات نمی‌کردند نزدیکم بشن.
در عمارت رو با ضربه باز کردم و وارد سالن شدم. با ورودم سر همه به ضرب به سمتم برگشت.
من اما نگاهم فقط یه نفر رو می‌دید.. سوتیام!
به سمتش گام تند کردم و روبه‌روش که قرار گرفتم بلند شد و ایستاد.
عصبی بودم و کلماتم دست خودم نبود.
- واسه چی اومدی اینجا؟
سوتیام وا رفته صدام زد:
- داداش؟!
مادر: آترابان.
- شوهر بی‌همه چیزت چیکار کرده که بعد عمری یادت افتاد خانواده داری اومدی خونه‌ت؟
سردار از بازوم گرفت و عقب کشید که دستش رو پس زدم و سر سوتیام متعجب و ترسیده بی‌هوا داد زدم:
- حرف بزن.
به گریه افتاد و روی مبل وا رفت.
کارن عصبی بازوی دیگه‌م رو کشید و توی صورتم غرید:
- آترابان چته؟ هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ خواهرمون بعد این همه سال اومده عوض خوش آمدگویی‌ته؟!
عصبی تخت سی*ن*ه‌ش کوبیدم و روبه سوتیام که از زور گریه سرخ شده بود برگشت و گفتم:
- من که می‌دونستم حتما یه چیزی هست که تو بعد این همه سال قهر اومدی خونه!
گریه‌ش شدت گرفت و حالا بقیه هم متعجب و ساکت منتظر ادامه صحبت‌های من بودن.
رو به سوتیام با پرخاش ادامه دادم:
- شوهرت دختر برده خونه نه؟!
هین سحر و یا خدای مامان همزمان میشه. بابا و سردار و کارن مات فقط نگاه می‌کنن. تعجب از چهره‌هاشون مشخصِ.. رو از قیافه‌هایی که فکر می‌کردم از چیزی خبر دارن گرفتم.
سوتیام با گریه و هق‌هق گفت:
- اگه شما... هیع... مجبورم نمی‌کردین این‌طوری نمی‌شد.
خان محکم و جدی گفت:
- آترابان چی داری میگی؟
با پوزخند به سمتش برگشتم و با تمسخر گفتم:
- دوماد دوزاریت می‌خواد زن بگیره هوو بیاره سر ناز دوردونه‌ت.
این‌بار اخم‌های خان هم بد توی هم گره می‌خوره و عصبی غرید:
- غلط کرد.
محل نمیدم و رو به سوتیام با تهدید گفتم:
- به فردا نمی‌رسه سوتیام.
منتظر نمی‌مونم و توجهی به داداش گفتن‌های با هق‌هقش، نمی‌کنم.
سوار ماشینی که تازه از بیرون اومده شدم، کلید رو از دست راننده چنگ زدم.. سوئیچ رو چرخوندم و با استارت ماشین رو از جا می‌کنم.
توجهی هم به سردار و کارنی که با عجله قصد دارن بهم برسن نمی‌کنم.
من تا خرخره پرم و منتظر یه جرقه‌م تا همه رو به آتش بکشم.
اگه آسمان نمی‌گفت قرار بود سوتیام مخفی کنه این موضوع مهم رو؟
عصبی‌تر از این‌که خواهرم من رو محرم ندونسته و چیزی نگفته پا روی گاز فشار می‌دم و چندی نمی‌گذره که جلوی عمارت بزرگشون ماشین رو متوقف می‌کنم.
در رو باز می‌کنم و بدون بستنش به سمت در پا تند می‌کنم.
نگهبان از همه جا بیخبر با شناختنم سریع در رو باز کرد و اجازه ورود داد.
در حین گذر صدای مهیب لاستیک‌های ماشین نشون از ورود سردار و کارن می‌داد.
با گام‌های سریع خودم رو به در ورودی عمارت رسوندم. حیاط چند صد متری را طی کرده و در رو بدون معطلی و با ضربه‌ای کوتاه اما محکم باز می‌کنم.. وارد شدم.
همین که وارد سالن پذیرایی میشم. با دیدن دختری غیر خواهرم در بغل اون آتشی میشم بر سرش آوار میشم.
عربده‌ای کشیدم:
- بی‌شرف داری چه غلطی می‌کنی؟
سریع از هم جدا شدند.. بلند شد و تا خواست حرفی بزنه مشتم رو توی صورتش کوبیدم‌.
نعره زدم:
- به خواهر من خی.ان.ت می‌کنی ح.ر.و.م‌ز.ا.ده‌ی بی وجود.
به سمتش قدم تند کردم مشخصه هول کرده.. همین‌قدر که مغرور همون‌قدر هم بی عرضه و عوضیِ.
مشتی به فکش زدم.. روی زمین افتاد جیغ‌های اون دختر بدتر مثل مته قصد داره جمجمه سرم رو سوراخ کنه و من رو جری تر می‌کنه برای کشتنش.
صدای هدایت خان بلند شد.
- این‌جا چخبره؟ تو توی خونه‌ی من چیکار می‌کنی؟ هاشم شماره پلیس رو بگیر.
بدون توجه به حضور و حرفش به سمت هاتف وا رفته چرخیدم و لگدی به کمر و شکمش زدم.. زیر مشت و لگد گرفتمش.
عصبانیتم کم که نمی‌شد بیشتر می‌شد و گریه‌های دختره و صدای گوش خراشش منو مصمم‌تر می‌کرد برای از بین بردنش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین