- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
۳۰
. . .
یک ساعت بیشتر مشغول بودم. ابروش رو کشیده و پهن شکل خودش کشیدم که یکم کج رفت پاکن برداشتم و پاک کردم و دوباره اون تیکه رو درست کردم.
یکم دیگه مونده بود که اون دقت بیشتری میخواست و منم که داشت خوابم میبرد اصلاً دقتی نداشتم و اگه کج میرفت بدبخت میشدم و دوباره باید از اول میکشیدم.
پس داخل کاورش گذاشتم و داخل کشو زیر دوتا کتاب بدون اینکه تا بخوره و مطمئن گذاشتم و بعد کتابها رو روش گذاشتم.
به سمت تخت رفتم و خمیازهای کشیدم خودم رو روی تخت پرت کردم و کمکم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
***
- مامان!... من میرم کنار آبشار.
ارسطو: میشه منم بیام؟
همین رو کم داشتم.
- ببخشید... لطفاً بزار دفعه بعد.
مامان از توی آشپزخونه داد زد:
- آسمان میری ارسطو رو هم با خودت ببر اطراف رو ببینه.
ایش این مفنگی بیشتر از من اینجا رو میشناسه بعد من ببرمش؟! پوفی کشیدم و ناچار سری تکون داد و روبه ارسطو گفتم:
- آماده شو.
اون به سمت اتاق ستاره که برای اون و خاله خالی شده بود رفت.
حالا آتش رو چیکار کنم یه جوری باید بپیچونم. نیم ساعت که معطل آقا شدیم تا اومد.
باهم از خونه خارج شدیم و ناچار از راه اصلی به سمت جنگل رفتیم چون دوست نداشتم راه مخفی یا همون میانبر رو بدونه.
ده دقیقه توی سکوت فقط اون آهنگ گذاشته بود اون هم مهدی احمدوند، گوش میدادیم تا رسیدیم اول جنگل.
رو بهش کردم و گفتم:
- میشه آهنگ رو قطع کنی...؟ ترجیح میدم صدای طبیعت رو گوش بدم.
حالت متفکری به خودش گرفت و سری تکون داد و با قطع کردن صدای آهنگ گفت:
- نظر خوبیه.
ناچار لبخند کجی بهش زدم و راه افتادیم. آبشار درست وسط جنگل بود و بیست دقیقه راه بود تا برسیم. اما مگه نطقش قطع میشد والا صدای آهنگ مسلمونتر بود شنیدنش.
ارسطو: خیلی وقته اینجا نیومدم تغییر کرده.
دهن کجی کردم و توی دلم گفتم:
- آره جون عمت.
اما در واقعیت و چیزی که به زبون آوردم این بود:
- جداً؟ ولی جنگل قبلاً هم همینطور بود.
هیچجوره نمیشه از ضایع کردنش دست کشید. اون هم یکی مثل من.
دیگه چیزی نگفت دو دقیقه نبود که توی راه بودیم که گفت:
- خیلی مونده تا برسیم؟
ابرویی بالا انداختم ایستادم و برگشتم طرفش و گفتم:
- خسته شدی؟
ارسطو: آره پام گرفت.
خدایا این پنج سال پیش بچه همین روستا بود بخدا منی که کل بچگیم رو توی شهر بودم و زندگی کردم اینقدر ادا و اطور ندارم.
- میخوای بشین!
با سر قبول کرد و نشست.
ارسطو: آب آوردی با خودت؟
- نه اما یه چشمه همین نزدیکی ها هست.
سری تکون داد و بلند شد، دوباره هم قدم شدیم.
پنج دقیقهای توی راه بودیم تا بالاخره به چشمه رسیدیم.
چقدر هم که این بشر ترسو فقط کلاه هودیش به شاخه گیر کرد و نمیذاشت حرکت کنه و نزدیک بود بزنه زیره گریه.
خدایا این دیگه کیه؟ دلم میخواد خفهش کنم. من که دخترم انقدر فیس و افاده ندارم.
نگاه چطور آب میخوره شیطونه میگه از پشت بزن زیرش بیفته توی آب دلم خنگ بشه، تا اومدم عملیش کنم بلند شد. خداروشکر که دیگه حرفی نزد.
هر چند که صدای بدی که با آدامس توی دهنش تولید میکرد داشت حالم رو بهم میزد.
هر چی به آبشار نزدیکتر میشدیم صداش بلندتر میرسید.
بالاخره رسیدیم. به سمت جای همیشگی رفتم و روی سنگ نشستم و اون هم روبهروی من روی سنگ دیگهای نشست. دفتر نقاشیم رو درآوردم. یه گلدون نقاشی کردن و مشغول نقاشی گلهاش بودم که صدایی اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به ارسطو که چنان ژستی به خودش گرفته بود انگار دارم اون رو میکشم پوزخندی زدم.
سر بلند کردن و پشت سر ارسطو رو نگاه کردم و با دیدن آتش که اخمهاش شدید توی هم گره خورده و عصبی داشت نگاه میکرد... عین اسمش آتشی انگار داشت نیزه از چشمهاش سمت ارسطو پرت میکرد.
. . .
یک ساعت بیشتر مشغول بودم. ابروش رو کشیده و پهن شکل خودش کشیدم که یکم کج رفت پاکن برداشتم و پاک کردم و دوباره اون تیکه رو درست کردم.
یکم دیگه مونده بود که اون دقت بیشتری میخواست و منم که داشت خوابم میبرد اصلاً دقتی نداشتم و اگه کج میرفت بدبخت میشدم و دوباره باید از اول میکشیدم.
پس داخل کاورش گذاشتم و داخل کشو زیر دوتا کتاب بدون اینکه تا بخوره و مطمئن گذاشتم و بعد کتابها رو روش گذاشتم.
به سمت تخت رفتم و خمیازهای کشیدم خودم رو روی تخت پرت کردم و کمکم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
***
- مامان!... من میرم کنار آبشار.
ارسطو: میشه منم بیام؟
همین رو کم داشتم.
- ببخشید... لطفاً بزار دفعه بعد.
مامان از توی آشپزخونه داد زد:
- آسمان میری ارسطو رو هم با خودت ببر اطراف رو ببینه.
ایش این مفنگی بیشتر از من اینجا رو میشناسه بعد من ببرمش؟! پوفی کشیدم و ناچار سری تکون داد و روبه ارسطو گفتم:
- آماده شو.
اون به سمت اتاق ستاره که برای اون و خاله خالی شده بود رفت.
حالا آتش رو چیکار کنم یه جوری باید بپیچونم. نیم ساعت که معطل آقا شدیم تا اومد.
باهم از خونه خارج شدیم و ناچار از راه اصلی به سمت جنگل رفتیم چون دوست نداشتم راه مخفی یا همون میانبر رو بدونه.
ده دقیقه توی سکوت فقط اون آهنگ گذاشته بود اون هم مهدی احمدوند، گوش میدادیم تا رسیدیم اول جنگل.
رو بهش کردم و گفتم:
- میشه آهنگ رو قطع کنی...؟ ترجیح میدم صدای طبیعت رو گوش بدم.
حالت متفکری به خودش گرفت و سری تکون داد و با قطع کردن صدای آهنگ گفت:
- نظر خوبیه.
ناچار لبخند کجی بهش زدم و راه افتادیم. آبشار درست وسط جنگل بود و بیست دقیقه راه بود تا برسیم. اما مگه نطقش قطع میشد والا صدای آهنگ مسلمونتر بود شنیدنش.
ارسطو: خیلی وقته اینجا نیومدم تغییر کرده.
دهن کجی کردم و توی دلم گفتم:
- آره جون عمت.
اما در واقعیت و چیزی که به زبون آوردم این بود:
- جداً؟ ولی جنگل قبلاً هم همینطور بود.
هیچجوره نمیشه از ضایع کردنش دست کشید. اون هم یکی مثل من.
دیگه چیزی نگفت دو دقیقه نبود که توی راه بودیم که گفت:
- خیلی مونده تا برسیم؟
ابرویی بالا انداختم ایستادم و برگشتم طرفش و گفتم:
- خسته شدی؟
ارسطو: آره پام گرفت.
خدایا این پنج سال پیش بچه همین روستا بود بخدا منی که کل بچگیم رو توی شهر بودم و زندگی کردم اینقدر ادا و اطور ندارم.
- میخوای بشین!
با سر قبول کرد و نشست.
ارسطو: آب آوردی با خودت؟
- نه اما یه چشمه همین نزدیکی ها هست.
سری تکون داد و بلند شد، دوباره هم قدم شدیم.
پنج دقیقهای توی راه بودیم تا بالاخره به چشمه رسیدیم.
چقدر هم که این بشر ترسو فقط کلاه هودیش به شاخه گیر کرد و نمیذاشت حرکت کنه و نزدیک بود بزنه زیره گریه.
خدایا این دیگه کیه؟ دلم میخواد خفهش کنم. من که دخترم انقدر فیس و افاده ندارم.
نگاه چطور آب میخوره شیطونه میگه از پشت بزن زیرش بیفته توی آب دلم خنگ بشه، تا اومدم عملیش کنم بلند شد. خداروشکر که دیگه حرفی نزد.
هر چند که صدای بدی که با آدامس توی دهنش تولید میکرد داشت حالم رو بهم میزد.
هر چی به آبشار نزدیکتر میشدیم صداش بلندتر میرسید.
بالاخره رسیدیم. به سمت جای همیشگی رفتم و روی سنگ نشستم و اون هم روبهروی من روی سنگ دیگهای نشست. دفتر نقاشیم رو درآوردم. یه گلدون نقاشی کردن و مشغول نقاشی گلهاش بودم که صدایی اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به ارسطو که چنان ژستی به خودش گرفته بود انگار دارم اون رو میکشم پوزخندی زدم.
سر بلند کردن و پشت سر ارسطو رو نگاه کردم و با دیدن آتش که اخمهاش شدید توی هم گره خورده و عصبی داشت نگاه میکرد... عین اسمش آتشی انگار داشت نیزه از چشمهاش سمت ارسطو پرت میکرد.
آخرین ویرایش: