جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 821 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۰
. . .
یک ساعت بیشتر مشغول بودم. ابروش رو کشیده و پهن شکل خودش کشیدم که یکم کج رفت پاکن برداشتم و پاک کردم و دوباره اون تیکه رو درست کردم.
یکم دیگه مونده بود که اون دقت بیشتری می‌خواست و منم که داشت خوابم می‌برد اصلاً دقتی نداشتم و اگه کج می‌رفت بدبخت می‌شدم و دوباره باید از اول می‌کشیدم.
پس داخل کاورش گذاشتم و داخل کشو زیر دوتا کتاب بدون این‌که تا بخوره و مطمئن گذاشتم و بعد کتاب‌ها رو روش گذاشتم.
به سمت تخت رفتم و خمیازه‌ای کشیدم خودم رو روی تخت پرت کردم و کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
- مامان!... من میرم کنار آبشار.
ارسطو: میشه منم بیام؟
همین رو کم داشتم.
- ببخشید... لطفاً بزار دفعه بعد.
مامان از توی آشپزخونه داد زد:
- آسمان میری ارسطو رو هم با خودت ببر اطراف رو ببینه.
ایش این مفنگی بیشتر از من این‌جا رو می‌شناسه بعد من ببرمش؟! پوفی کشیدم و ناچار سری تکون داد و روبه ارسطو گفتم:
- آماده شو.
اون به سمت اتاق ستاره‌ که برای اون و خاله خالی شده بود رفت.
حالا آتش رو چیکار کنم یه جوری باید بپیچونم. نیم ساعت که معطل آقا شدیم تا اومد.
باهم از خونه خارج شدیم و ناچار از راه اصلی به سمت جنگل رفتیم چون دوست نداشتم راه مخفی یا همون میانبر رو بدونه.
ده دقیقه توی سکوت فقط اون آهنگ گذاشته بود اون هم مهدی احمدوند، گوش می‌دادیم تا رسیدیم اول جنگل.
رو بهش کردم و گفتم:
- می‌شه آهنگ رو قطع کنی...؟ ترجیح میدم صدای طبیعت رو گوش بدم.
حالت متفکری به خودش گرفت و سری تکون داد و با قطع کردن صدای آهنگ گفت:
- نظر خوبیه.
ناچار لبخند کجی بهش زدم و راه افتادیم. آبشار درست وسط جنگل بود و بیست دقیقه راه بود تا برسیم. اما مگه نطقش قطع می‌شد والا صدای آهنگ مسلمون‌تر بود شنیدنش.
ارسطو: خیلی وقته این‌جا نیومدم تغییر کرده.
دهن کجی کردم و توی دلم گفتم:
- آره جون عمت.
اما در واقعیت و چیزی که به زبون آوردم این بود:
- جداً؟ ولی جنگل قبلاً هم همین‌طور بود.
هیچ‌جوره نمی‌شه از ضایع کردنش دست کشید. اون هم یکی مثل من.
دیگه چیزی نگفت دو دقیقه نبود که توی راه بودیم که گفت:
- خیلی مونده تا برسیم؟
ابرویی بالا انداختم ایستادم و برگشتم طرفش و گفتم:
- خسته شدی؟
ارسطو: آره پام گرفت.
خدایا این پنج سال پیش بچه‌ همین روستا بود بخدا منی که کل بچگیم رو توی شهر بودم و زندگی کردم این‌قدر ادا و اطور ندارم.
- می‌خوای بشین!
با سر قبول کرد و نشست.
ارسطو: آب آوردی با خودت؟
- نه اما یه چشمه همین نزدیکی ها هست.
سری تکون داد و بلند شد، دوباره هم قدم شدیم.
پنج دقیقه‌ای توی راه بودیم تا بالاخره به چشمه رسیدیم.
چقدر هم که این بشر ترسو فقط کلاه هودیش به شاخه گیر کرد و نمی‌ذاشت حرکت کنه و نزدیک بود بزنه زیره گریه.
خدایا این دیگه کیه؟ دلم می‌خواد خفه‌ش کنم. من که دخترم ان‌قدر فیس و افاده ندارم.
نگاه چطور آب می‌خوره شیطونه میگه از پشت بزن زیرش بیفته توی آب دلم خنگ بشه، تا اومدم عملیش کنم بلند شد. خداروشکر که دیگه حرفی نزد.
هر چند که صدای بدی که با آدامس توی دهنش تولید می‌کرد داشت حالم رو بهم می‌زد.
هر چی به آبشار نزدیک‌تر می‌شدیم صداش بلند‌تر می‌رسید.
بالاخره رسیدیم. به سمت جای همیشگی رفتم و روی سنگ نشستم و اون هم روبه‌روی من روی سنگ دیگه‌ای نشست. دفتر نقاشیم رو درآوردم. یه گلدون نقاشی کردن و مشغول نقاشی گل‌هاش بودم که صدایی اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به ارسطو که چنان ژستی به خودش گرفته بود انگار دارم اون رو می‌کشم پوزخندی زدم.
سر بلند کردن و پشت سر ارسطو رو نگاه کردم و با دیدن آتش که اخم‌هاش شدید توی هم گره خورده و عصبی داشت نگاه می‌کرد... عین اسمش آتشی انگار داشت نیزه از چشم‌هاش سمت ارسطو پرت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۱-
. . .
سریع بلند شدم و نگاهش کردم که برزخی چشم بهم دوخت حالتش ترسناک بود که آب دهنم رو قورت دادم.
ارسطو هم بلند شد اما همین که خواست برگرده آتش با دو گام بلند خودش رو رسوند و همین که ارسطو خواست برگرده. آتش به گردنش زد و آن‌قدر محکم هلش داد و چون نزدیک چشمه‌ای که از آبشار سرچشمه می‌گرفت بود، افتاد توی آب.
ارسطو از شوک اول توی آب بی‌حرکت موند و داشت خیره نگاه می‌کرد و مشخص نبود نگاهش کدوم سمته.
تا به خودش اومد جیغی کشید که شوکه و مبهوت سمتش کامل برگشتم و شروع کرد به دست و پا زدن و کولی بازی درآوردن.
ارسطو: وای خدا دارم می‌میرم... جیغ... کمک... وای خدا... جیغ... مامانی... کمک... یکی کمک کنه... وای دارم می‌میرم... وای آب رفت توی گوشم... وای خدا... جیغ.
شاکی سمت آتش برگشتم و با لحنی بدتر اخم کرده از این حالت‌های مسخره‌ی ارسطو که اون بد برداشتش کرد، گفتم:
- چیکار کردی؟
دست به کمر با چشم‌های ریز شده عصبی نگاهم کرد پلک چپش پرید و با خشم غرید:
- این کیه؟
اشاره به ارسطویی که توی آب بود کرد.
- کی؟ ارسطو چُلمَنگ رو میگی؟ بیا برو درش بیار یه چیزیش بشه ننه‌ش (نمایشی علامت سر بریدن رو نشون دادم) پخ‌پخ.
همین‌جوری نگاه می‌کرد و ارسطو هم فقط داد می‌زد و دست پا می‌زد حالا جالب این‌جاست اون‌قدرها هم اون‌جا عمیق نیست واسه شخصی مثل ارسطو.
آتش بازوی چپم رو گرفت و تکون داد، خشمگین گفت:
- چه نسبتی با تو داره؟
- به تو چه؟
ابرویی بالا انداخت و پلکش عصبی پرید توی بدترین شرایط هم خودم رو نشون میدم.
دستی توی موهاش کشید و محکم کشیدشون که من به جاش دردم گرفت.
رو گرفت که بره و در همین حال هم گفت:
- پس خودت هم نجاتش بده.
خواست بره که تقریباً ازش آویزون شدم و تند گفتم:
- اِ آتش... جون هر کی دوست داری کمکش کن وگرنه ننه‌ش منو می‌کشه... بیا و خوبی کن لطفاً.
آتش برگشت سمتم و منو از خودش جدا کرد و سرد گفت:
- اول بگو چه نسبتی باهات داره؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- سرد نباش... ! نوه‌ی خاله مادرمه.
بهش نزدیک شدم و از بازوش این‌بار آویزون شدم و خودم رو لوس کردم و گفتم:
- آتش لطفا... ! آتش جونی.
خودم رو مظلوم کردم که نیمچه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب.
- دمت گرم!
ابرویی بالا انداخت و اول کت مشکی‌ش رو درآورد و بعد توی یک حرکت پیراهن سفید آستین کوتاه رو درآورد.
کیف پول و موبایلش رو درآورد و دستم داد و بعد پرید توی آب.
کیف و موبایل رو کنار کت و پیراهنش گذاشتم و نگاهشون کردم.
سی ثانیه هم نشد عین گونی سیب‌زمینی کشیدش بالا.
حالا ارسطو هم عوض تشکر و از اون‌جایی که چشمش به من نیفتاده بود و من کمی عقب تر از آتش ایستاده بود و ادا و اطوری که درمی‌آورد رو نگاه می‌کردم.
ارسطو: وای خدای من! ببین خیس شدم! وای الان سرما می‌خورم! وای الان پوستم خرابم میشه.
آتش رو کشیدم و جلوی خودم آوردم و ریزریز خندیدم و از کنار نگاهش کردم که عصبی بلند شد و محکم سمت آتش قدم برداشت و محکم هلش داد که عقب اومد چند قدم و چون نزدیک بود بیفتم توی آب آتش رو گرفتم اما چون یهویی بود پشتاپشت توی آب افتادیم.
داشتم خفه می‌شدم و به زور نفس می‌کشیدم و توی دهنم پر آب رفته بود و داشتم کم می‌آوردم که بالاخره از جلوی روم رفت کنار و منی که بی‌جون موندم و نزدیک بود برم کف رو از زیر بغلم گرفت و بالا کشید.
آب توی دهنم رو بالا آوردم و برم گردوند تا از پشت شونه‌هام رو دربر گرفت و کمک کرد.
کمی که بهتر شدم و از سرفه‌هام کم شد برم گردوند طرف خودش.
چشماش رو لوچ کرد و گفت:
- پسره‌ی یالغوزِ ترسو... گذاشت رفت.
نگاهی کردم راست می‌گفت ارسطو رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم و شاکی گفتم:
- نمی‌تونستی خودت رو نگه‌داری؟
ابرویی بالا انداخت و دست‌هاش رو قفل کرده توی هم بالاتنه‌ی لختش نگه داشت و گفت:
- واقعا متاسفم که نوه‌ی خاله‌ی مادرتون هلم داد و خوردم به شما و شما هم برای این‌که نیفتی بند کردی به من و چون یهویی بود تعادلم رو از دست دادم.
دستی توی موهاش کشید و آب از موهاش قطره‌قطره چکه می‌کرد تا یکی شدن با آب‌های چشمه.
چقدر جذاب بود‌... خدایی خیلی خوشگل بود... کوفت صاحابش بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۲
. . .
- الان میره قهرمان بازی درمیاره اُسکول.
حینی که به سمت کنار چشمه می‌کشوندم گفت:
- مشخصه عقده‌ای! ولش کن.
اول من رو از آب بیرون آورد و بعد خودش با یه حرکت بیرون اومد. روبه‌روی منی که نشسته بودم و نفس‌نفس می‌زدم ایستاد و دست به کمر و حرصی گفت:
- چرا این پسرِ باید باهات بیاد؟
تکیه به دست‌هام دادم و در همون حال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مادرم گفت وگرنه خوش باهاش ندارم، ولی دمت گرم دلم خنک شد.
توی گلو آروم خندید و صاف ایستاد و پاهاش رو به اندازه‌ی شونه‌هاش باز کرد و عضلات بالاتنه‌‌ش بدجور توی چشم بودن و آب از لب و لوچه آویزون می‌کرد.
آتش: بد از دستش شکاری.
به زور نگاه از عضلات پر پیچ و خم بازوش گرفتم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- یه نمونه‌ش رو خودت که دیدی این رو از تيمارستان آوردن مطمئنم، حیف لوس و تیتیش مامانیِ وگرنه یه حالی ازش می‌گرفتم.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- نمی‌خواد خودت رو درگیرش کنی.
دستش رو گرفتم و بلند شدم نگاهی به لباس‌هام انداختم و آه از نهادم بلند شد و با حال زاری گفتم:
- شدم موش آب کشیده! حقش بود خفه می‌شد.
آتش: خودت گفتی وگرنه تا الان اون دنیایی بود.
- حالا شرط می‌بندم کل روستا خبردار شدن.
آتش: که چی؟
- وجود تو این‌جا و هل دادنت توی آب لامصب باید می‌رفت نویسنده می‌شد یه جوری به شاهکارش بال و پر میده هر کی ندونه فکر می‌کنه واقعاً راست میگه.
آتش: اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتم دختره.
به سمت لباس‌هاش رفت و منم به سمتم کوله‌م رفتم. نقاشی که ازش کشیدم و دیروز تمومش کردم رو درآوردم و به سمتش میرم.
پیراهنش رو پوشیده بود و خم شد تا کت و موبایل و کیف پولش رو برداره. نزدیکش که شدم برگه رو سمتش گرفتم و گفتم:
- خوب شد؟
حین برداشتن وسایلش نقاشی توی کاور رو ازم گرفت و صاف که ایستاد نگاه دقیقی بهش انداخت و با کمی مکث گفت:
- اهوم قشنگه! اما دماغم رو یکم حالت کج کشیدی انگاری.
نزدیکش شدم روی نوک پام ایستادم تا بهش برسم و گفتم:
- کو کجا؟
تقریباً چسبیده بهش پا بلند کرده بودم با دیدن نقاشی که هیچی کم نداشت و بی‌نقص بود شاکی گفتم:
- این‌که مشکلی نداره.
آتش: بینیم رو یکم کج کشیدی نگاه.
اشاره‌ای به یه حالت کجی که مال فرم خودِ بینیش بود، کرد.
حالت وا رفته به خودم گرفتم و گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
آتش: ببر درستش کن فردا بیارش.
- بازم؟
آتش: آره.
دست توی جیبی که پایین‌تر از ترقوه قرار داشت کرد و بعد کمی زنجیر یا همون گردنبندی که مال من بود رو درآورد و سمتم گرفتم و گفت:
- این هم گردنبند.
دست بردم که بگیرمش که دست عقب برد و پشت سرم قرار گرفت و گفت:
- برات می‌بندم.
سری تکون دادم. شال که کلاً از سرم افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
33-
. . .
موهام رو بالا جمع کردم... نزدیک شد و خم شد به طرف گردنم و گردنبند رو بست و قدمی عقب رفت.
نگاهی به صفحه گوشی‌ش انداخت و گفت:
- ساعت یازده شد، کار دارم باید برم... یه ساعت دیگه هم از ده بالا میان خوب نیست بمونی این‌جا... بریم؟
- باشه... وایسا وسایلم رو جمع کنم.
سری تکون داد... به سمت وسایلم رفتم، جمعشون کردم و داخل کوله هُلشون دادم.
نقاشی آتش رو هم توی کاور مخصوص قرار دادم و توی یه جیب دیگه از کوله گذاشتم.
بلند شدم... شاکی و حرصی با نگاه به سرتاپام و با لب و لوچه‌ی آویزون دندون‌قرچه‌ای کردم و گفتم:
- چرا هر وقت من میام باید خیس آب بشم؟
توی گلو آروم خندید و گفت:
- حواست رو جمع نمی‌کنی آسی خانوم.
- خیلی هم حواسم جمعِ.
کمی ولوم صدای خنده‌ش بالا رفت.
آتش: باشه حرص نخور زشت میشی.
جیغی کشیدم و دنبالش کردم که قهقهه‌‌ای زد و در رفت.
- به من می‌گی زشت؟ بی‌ریخت.
آتش: عا عا من کی گفتم خودت داری میگی زشتی وگرنه که من نگفتم.
جیغ زدم:
- آتش.
آتش: جان؟
- خیلی بیشعوری... در جریانی؟
از پشت درخت گذشت و جواب داد:
- اثرات همنشینیه.
ایستادم، با نفس‌نفس و حرص پا روی زمین کوبیدم.
نفس عمیقی کشیدم و بینی‌م از حجم زیاد هوای سرد سرخ شد... نمی‌دونستم هوا سرده یا من سردمه. این‌بار ندویدم و آروم به راهم ادامه دادم. نزدیکم شد.
آتش: نری تو لک!
سر بالا انداختم... نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- تو سردت نیست؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سردته؟
- اهوم.
خواست کتش رو دربیاره که سریع گفتم:
- نمی‌خواد... تازه دوباره میگی فردا بیار بهم پسش بده.
آتش: تو که فردا میای نقاشی رو پس بدی... حالا تا نزدیکی روستا می‌گیرمش... بگیر بپوش.
و با سرش به کتش اشاره کرد. دست دست کردنم رو که دید خودش جلو اومد و روی شونه‌م انداختش... دو طرفش رو به هم نزدیک کردم و دست‌هام رو از آستین‌های بلندش عبور دادم. نوک انگشت‌هام به زور مشخص می‌شد.
بینیم رو بالا کشیدم و باهم هم‌قدم شدیم.
- میگم تو سردت نیست‌.
نیم نگاهی انداخت و گفت:
- نه هوا عالیه.
- خداکنه سرما نخورم وگرنه مامانم دیگه نمی‌ذاره بیام پیش آبشار.
آتش: پس سریع‌تر بریم که سرما نخوری.
پا روی تنه‌ی درختی که راه رو بسته بود گذاشتم و اون ورش پریدم و جواب دادم.
- چطور با این وضع؟ به زور قدم برمی‌دارم.
ایستاد حالت فکر به خودش گرفت و یه‌دفعه‌ای نشست.
ایستادم، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
آتش: بیا کولم.
حال دیگه چشم‌هام از این گردتر نمی‌شد.
- آتش! مطمئنی حالا خوبه؟ نمی‌خواد راه برم بهتره.
آتش: این‌طوری زودتر می‌رسی... سرما هم نمی‌خوری.
فکر بدی هم نیست با نیش باز به طرفش رفتم که آروم خندید. پشتش قرار گرفتم، سوار شدم و بلند شد.
آخ خدا چه کیفی می‌داد.
آتش: چه سَبُکی.
نیشگون از بازوش گرفتم و حرصی گفتم:
- وزنم خیلی هم خوبه.
توی گلو خندید و گفت:
- باشه خانوم بیبی فیس.
کشیده و حرصی اسمش رو صدا زدم:
- آتش.
بلندتر خندید و گفت:
- جون؟
حرصی جوابش رو ندادم و سکوت کردم.
البته که این از من واقعاً بعید بود‌. کمی که گذشت با نیش باز داد زدم:
- تندتر برو آفرین.
یه دفعه ایستاد. سر خم کردم کنار شونه‌ی چپش گفتم:
- چرا ایستادی؟ گفتم تندتر برو نه اینکه وایسا.
سر کج کرد تا بتونه ببینتم و گفت:
- مگه اومدی قاطر سواری ؟
- کم از اون هم نیست ولی جمله‌ات رو درست کن اومدم آتش سواری.
نیش بازم رو نشونش دادم که سری از تاسف با لبی که سعی داشت نخنده تکون داد، راه افتاد.
توی راه هم من هی جنگولک بازی در می‌آوردم و نزدیک بود دو بار زمین بخوریم که تعادلش رو حفظ کرد.
بالاخره رسیدیم.
پیاده شدم و سرم گیج رفت، خواستم بیفتم که از بازوم گرفت و نگه داشت.
آتش: چی‌شد ؟
چشم بستم و باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۴-
. ‌ .
با لبی خندون نگاهش کردم که طرح لبخند روی لبش نقش بست.
- آخ چه کیفی داد، دمت گرم.
تیکه آخر رو کشیده گفتم که آروم توی گلو خندید.
آتش: به تو که خیلی خوش گذشت... کمر من هم که داغون شد.
- اوم! چجورم... مگه قرار بود بد بگذره؟ می‌خواستی کول نکنی.
آتش: عوض تشکرته.
لب‌هام رو جمع کردم و لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم:
- ممنونم آتش جونی!
توی گلو خندید و گفت:
- خواهش می‌کنم آسی گلی.
کتش رو درآوردم و به سمتش گرفتم. حینی که کت رو می‌گرفت گفت:
- پس، فردا ساعت ده کنار آبشار برای تحویل نقاشی.
حالت تفکری به خودم گرفتم و با یادآوری اینکه فردا قرار برم ده بالا سریع گفتم:
- فردا نمی‌تونم بیام باید برم روستای بالا واسه طراحی عمارتشون اگه تونستم غروب میام یا هم پس‌فردا.
حالت متفکری به خودش گرفت و با مکث گفت:
- خب ببین تو شماره‌ت رو بده هر وقت خواستی بیای اطلاع بده.
- اوم... باشه.
شماره رو داخل گوشیش ذخیره کرد و بعد کمی ور رفتن با گوشی گفت:
- بهت پیام دادم... آخرش بیست و هفته!
- آها باشه... بازم مرسی بابت کُت.
لپم رو کشید و گفت:
- خواهش گلم.
بعد رفت... چقدر جذابه لامصب... مخش رو بزنم؟ باید وقتم رو آزاد کنم بعد حالا هم زوده.
ولی لامصب بد تیکه‌ای هست، آدم دلش می‌خواد فقط گازش بگیره و بوسش کنه عوضی لعنتی رو.
(یه نکته: دختره چون از بچگی توی شهر بزرگ شده، با آداب و رسوم و بعضی چیزهای روستایی آشناییت نداره و دوست نداره انجامشون بده. سعی در مخالف بودن این عقاید هم میکنه)
به راه افتادم. اگه تورش کنم آخ چی میشه اون‌وقت همیشه ازش کولی می‌گیرم، میگم شنا یادم بده... جون! عالی میشه، آخ ولی بدنش آب از لب و لوچه‌ات آویزون می‌کنه.
کوفت صاحابش بشه الهی.
به سمت خونه راه افتادم و مثل کارتونی پلنگ صورتی هست که موقعی که داره یه کار سِری انجام میده یه صدای دیرین دیرین مانند در می‌آره.
یواش‌یواش قدم برمی‌داشتم. کوله‌ام رو انداختم توی حیاط که... خاک! صدای آخی اومد. خاک بر گورم اشتباهی انداختم‌
صدای برادر گلنار بلند شد.
- این مال کیه؟
از این‌ور دیوار صدا بلند کردم و گفتم:
- مال منه! گرشا خان اشتباهی انداختم خونه شما..‌. میشه بندازی این‌طرف‌.
گرشا: آسمان ان‌قدر سر به هوا نباش.
اداش رو در آوردم که کوله خورد توی سرم.
- آخ.
گرشا: چی‌شد؟
- هیچی... سرم رو شکستی.
کوله‌م رو برداشتم و این‌بار انداختمش توی حیاط خونه خودمون. پا روی جاپایی که پایه‌های چراغ برق سیمانی داشت گذاشتم و با گرفتن دو طرفش خودم رو بالا کشیدم.
یکم دیگه رفتم بالا و به دیوار که رسیدم یه پام رو برداشتم کمی زیرش حالت صاف نداشتم و حالت سُری بود و پام همش می‌رفت که سر بخوره و منو بندازه.
که خودم رو محکم نگه داشتم و پریدم روی دیوار.
یا قمر بنی هاشم یا جد سادات حالا کی این همه می‌پره.
صد در هزار قطع نخاع میشم.
چشم چرخوندم اطراف رو نگاه کردم... با دیدن تانک نفتی گوشه‌ی حیاط پشتی... خوشحال به سمتش رفتم.
نشستم و خودم رو از پشت خم کردم تا پام برسه و رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۵-
. . .
بقیه‌ش رو پریدم که حس کردم یه چیزی از زیرش بیرون زد. آهسته برگشتم طرفش یا حضرت عباس موش... نمی‌ترسیدم فقط به شدت متنفر بودم.
همین‌طور جیغ می‌زدم و کولی بازی در می‌آوردم... به سمت کوله‌م دویدم و عین جت که از اون سمت یه حالت پیچی داشت پام رو روی زمین سُروندم و حین سر خوردن از کنارش بندش رو چنگ زدم و تعادل خودم رو به زور حفظ کردم که نخوردم به دیوار.
تا پنجره‌ی باز اتاقم رو دویدم عین جت از توش مثل ببرهای سیرک هستند که از داخل حلقه آتش می‌گذرن البته که من پهلوم گیر کرد لبه پنجره ولی به هر بدبختی بود خودم رو داخل رسوندم و از درد کتف و دست و پهلوم آخ آرومی گفتم.
در پنجره رو بستم و پرده کوچک سفید رو هم کشیدم. کتف رو ماساژ دادم... به سمت کمدم رفتم و یه دست لباس در آوردم و روی تخت انداختم.
شونه‌هام رو بالا دادم و گردنم رو دورانی چرخوندم و که صدای ترق تروقش بلند شد.
لباس‌هام رو سریع عوض کردم و لباس‌های خیس رو هم با یه نگاه به بیرون از اتاق وقتی مطمئن شدم اون موش چندش نیستش... از پنجره بیرون رفتم و لباس‌ها رو روی بند پهن کردم.
سریع داخل اتاق شدم. باز شانس آورده بودم پذیراییمون به اتاق‌ها دید نداشت و می‌تونستم یه بهونه‌ای گیر بیارم البته که بقیه می‌دونن من از پنجره بیشتر به عنوان رفت و آمد استفاده می‌کنم.
مزیت پنجره‌ی نزدیک به زمین هم زیاده‌ ها.
کوله‌م رو زیر تخت گذاشتم و گوشیم رو از شارژ در آوردم و نگاهی انداختم.
چند تا پیام داشتم اونی که آخرش بیست و هفت بود رو باز کردم و یه شکلک که چشمک زده و زبونش بیرونه رو واسش فرستادم.
البته که بقیه پیام‌ها هم تبلیغاتی بودند و نمی‌شد جوابشون رو داد. همیشه دلم می‌خواست این پیام‌هایی که از طریق پلیس می‌اومد رو جواب بدم بلکه این‌جوری بختم باز شه اما حیف. البته یه بار پیام دادم جوابم رو ندادن.
گوشی رو روی لرزش گذاشتم. توی جیب شلوارم هُلش دادم. بیرون رفتم.
بابا و جهان امروز زود اومده بودن خونه.
به سمت جمع میرم و سلامی می‌کنم که همه‌ی سرها سمتم برمی‌گردن.
ارسطو: کجا بودی آسمان؟ من همه‌جا رو دنبالت گشتم.
با تعجب نگاهش کردم و حین نشستن جواب دادم.
- کنار آبشار نقاشی می‌کشیدم... یادت نیست؟
جهان عصبی و پراخم سمتم برگشت که آب دهنم رو قورت دادم معلوم نیست حالا با چی پرشون کرده.
جهان: آسمان کجا بودی؟
- کنار آبشار به خدا.
جهان می‌دونست راست می‌گم چون قسم راستم خدا بود و الکی نمی‌خوردم قسمش رو.
مشکوک به ارسطویی که داشت از قهرمان بازیش می‌گفت و ننه‌ی فولادزره‌ش هم قربون صدقه‌ش می‌رفت. عوق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۶-
. . .
ارسطو: خب داشتم می‌گفتم! وای مامانی باید می‌دیدی یارو شبیه غول بود ( آتش زیادی هیکلش رو فرم و قد بلندی هم داشت) به غلط کردن انداختمش... توی راه برگشت فکر می‌کردم آسمان برگشته! داشتم می‌اومدم که یه گرگ خیلی بزرگ سر راهم رو گرفت ( مثل سگ دروغ میگه اگه گرگ ببینه قسم می‌خورم بیهوش میشه) که فراریش دادم.
اره جون عمه‌ت مرتیکه تو تا آتش رو توی آب انداختی در رفتی. می‌ترسی دعوات کنه بچه سوسول گرگ رو فراری دادی تو؟
از این‌ها توی هر خانواده‌ای وجود داره و آدم باید اسکول باشه حرفش رو باور کنه.
ارسطو: از یه جا هم زدم زمین که دستم خراش دید اگه نمی‌زدم توی گردنش و بیهوش نمی‌شد منو دو لقمه‌ش می‌کرد.
- ببخشید یه لحظه ارسطو تو اول گفتی فراریش دادی بعد میگی زدی توی گردنش بیهوش شد... چطور شد؟
از موضع خودش پایین نیومد.
ارسطو بادی به غبغبه داد و پا روی پا انداخت و گفت:
- آره ولی خب دوتا بودن یکیشون که بیهوش شد دومی در رفت.
- آها بعد تو که گفتی یه گرگ بیشتر نبود دیگه.
بقیه خنده‌شون رو جمع کردن چون دستش رو شد. خاله چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- تو خودت رو جمع کن و حواست باشه چیکار می‌کنی دختر جون.
ابروهای رو به هم نزدیک کردم و کمی به جلو خم شدم و جدی گفتم:
- منظورتون چیه؟
خاله با غیظ نگاهم کرد و لبش به سمت بالا کج خورد و گفت:
- اون مردی که ارسطو میگه چرا باید بیاد کنار آبشار؟ اون هم وقتی تو و نوه‌ی من هستین؟!
نمایشی چشم گرد کردم و تکذیب کردم:
- من از کجا بدونم... می‌خواین برین از خودشون بپرسید چرا اومد کنار آبشار؟ بعدش هم یکی از اهالی روستا بود و چون ارسطو لباس شهری پوشیده بود فکر کرد مزاحم شده و انداختمش توی آب بعدش هم که پرسید گفتم که فامیله و مزاحم نیست کمکش کرد که شازدتون عوض تشکر کردن مرده رو انداخت توی آب بعدش هم فرار کرد.
خاله مشکوک پرسید:
- اونوقت تو چرا ایستادی و با ارسطو نیومدی؟
- خاله جان از یه‌جا اون آقا به خاطر من چون فکر می‌کرد کسی مزاحم شده اومد و مداخله کرد حس انسان دوستانه‌م اجازه نداد... دوماً پسر شما مثل جت فرار کرد من چطور می‌اومدم تا دنبال پسر شما بگردم... طول می‌کشید.
خاله: حالا چرا اون مرد روستایی بخاطر تو اون کار رو انجام داد حتما سر و سری... .
ادامه‌ی حرفش رو پدرم قطع کرد.
- خاله خانم مردم روستا دخترها رو مثل ناموس خودشون می‌دونن و خودتون هم این رو خیلی خوب می‌دونین... پس وقتی آسمان رو با یه مرد دیدن حتما فکر کردن مزاحم شده... اون هم با تیپ شهری نوه‌ت و درضمن یه ساعت دیگه و شاید کمتر اهالی ده بالا می‌رفتن کنار آبشار بعد هم اون مردها هم که...‌ .
ادامه حرفش رو نزد. رو به من کرد و گفت:
- می‌دونی کی بود باهاش اومدی؟
- نه نشناختم... تا حالا ندیدمش.
اره جون عمه‌م... خب راستش من به جز یه اسم و بعضی مشخصات دیگه چیزی از آتش نمی‌دونم.
پس یه جورایی نمی‌شناسمش و دروغ نگفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۷-
. . .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلاً یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمی‌ذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو می‌دونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرف‌هایی رو به زبون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اون‌هم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمه‌ت راست میگی.
بابا ساده‌ی من هم که واقعا فکر می‌کرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمیش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای ساده‌ی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقه‌هاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوه‌ش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد می‌گیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو می‌جویدم که یه دفعه یه تیکه‌ش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصله‌ی زیادی باهام نداشت هی محکم می‌کوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف می‌شد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کم‌کم می‌خوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از لبم فاصله دادم و زبون روی لب‌های نم برداشته‌م کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو می‌جویدم حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غره‌ای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه زبون‌درازی نمی‌کنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافه‌ی راضی که انگار می‌دونن مامان می‌خواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان؟
مامان دست از جمع کردن بشقاب‌ها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خاله‌م بحث کن.
- مامان خودت که می‌دونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبه‌ی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچ‌جوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه‌خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گردن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک می‌خواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه‌نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو می‌خوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی لب‌هام نقش بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۸-
. . .
یه اشاره به جهان کردم که خودش رو زد به نفهمی به پاش زدم که نگاهم کرد اشاره به ارسطو کردم و بعدش یه لبخند خبیث هم پشتش،کسی متوجه ما نبود.
جهان وا رفته و ملتمس نگاهم کرد و پُر خواهش خواست که منصرف بشم ولی مرغ من یه پا داشت. یکی دیگه به پاش زدم و با چشم ابرو و هجی گفتم:
- از گلنار خبری نیست ها.
اخمی کرد و یه دفعه دست پشت کمر ارسطو گذاشت که همه سرها به سمتش برگشتند نگاهم کرد که خودم رو مشغول غذا خوردن نشون دادم. زیر چشمی دیدم چشم و ابرو اومد یعنی کارم تمومه.
جهان برای این‌که ضایع نشه گفت:
- ارسطو این‌طوری چشم و گردنت درد می‌گیره کمر صاف کن غذا بخور.
ارسطو: باشه داداش.
جهان صورتش رو جمع کرد و نگاه برزخی حواله‌م کرد.
بعد از ناهار قبل از این‌که دست جهان بهم برسه خودم رو توی اتاق زندونی کردم.
جهان حرصی مشتی به در زد و با صدایی پایین و حرصی گفت:
- تو که آخر میای بیرون.
زبون از پشت در براش در آوردم و گفتم:
- می‌خواستی اون کار رو نکنی.
جهان: باشه آسمان دارم برات.
مشتی به در زد اداش رو در آوردم و کمی گذشت دیدم صداش نمیاد همین که برگشتم یه چی پرت شد توی صورتم.
جیغی کشیدم و شالم بود که جهان جمعش کرده بود شکل توپ.‌‌
با ضربه‌ش جیغ و ترسی که یه دفعه عجین شد باهام برگشتم که با صورت رفتم توی در.
صدای قهقهه‌ی جهان بلند شد.
بازم یادم رفت پنجره رو ببندم ای سگ تو شانس.
همون‌طور که دماغم رو می‌مالیدم غریدم:
- جهان می‌کشمت!
جهان رو کشیده گفتم. برگشتم طرفش که ادام رو درآورد و در رفت. همین که خواست از پنجره بگذره و پاش این‌طرف بود. پاش رو کشیدم که صدای آخش بلند شد.
رفتم سمتش که کله پا شده بود اما خون توی صورتش پخش شده بود هینی از ترس کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم. وارد اتاق جهان شدم و از پنجره‌ش بیرون پریدم و به سمت پنجره اتاق خودم دویدم.
بعد این‌که از خم خونه رد شدم دیدمش که تکیه داده بود به پشت دیوار اتاقم و دست روی سرش گذاشت.
مضطرب به سمتش رفتم.
صدام داشت می‌لرزید.
- جهان... داداشی خوبی؟
از سرش خون هنوز می‌اومد و دیگه به گریه افتادم و دست خودم نبود که جیغ زدم:
- جهان داره خون میاد... یا خدا غلط کردم.
شالم رو از دور گردنم آزاد کردم و روی پیشونیش و سرش گذاشتم.
روبه‌روش چمباتمه( حالت روی دو زانو نشستن) زدم.
با گریه و ترس دستی به سرش کشیدم اون هم که عادی داشت نگاهم می‌کرد.
- خوبی دورت بگردم؟
لبخند کمرنگی زد و چشم بست.
جهان: فعلاً که زنده‌م.
اشکم جاری شد.
جهان: نگاش کن دختره‌ی گنده رو داری گریه می‌کنی؟
- از دماغت هم خون میاد.
دستی به بینیش کشید و با دیدن خون نگاهم کرد و زیر لب گفت:
- وحشی.
با جیغ من بقیه هم اومدن مامان با دیدن دردونه‌ش توی همچین وضعیتی مثل همیشه روی گونه‌ش زد و با گریه سمتون اومد و گفت:
- یا امام‌ حسین‌... جهان خوبی مادر چی‌شده؟
جهان: خوبم چیزی نیست... خوردم زمین.
خاله: مرده گنده حواست رو جمع کن.
خاله پوزخندی زد و با نیش کنایه‌ای که زد همراه ارسطو رفت. شرمنده رو به جهان گفتم:
- ببخشید.
جهان: اشکال نداره... چیزی نشد که یه خراش سطحیِ.
مامان که خواست به من بتونه با دیدن قیافه‌م پشیمون شد و گفت:
- بیا بریم داخل زخمش رو ببندم... تو هم یه چی بنداز رو اون زلفات.
مامان اکثر وقت‌ها به موی بلند من و کیا و ستا می‌گفت زلف.
ستاره که توی اتاق من بود از پنجره شالی رو سمتم پرت کرد که خورد توی سرم.
جهان خودش جلو اومد و شال رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- دفعه‌ی آخرته جلوی غریبه شال از سرت درمیاری.
- هول شدم! ببخشید.
الان در وضعیتی نبود وگرنه یک جوابی بهش می‌دادم.
غریبه از نظر جهان یعنی نامحرم.
گونه‌م رو بوسید و گفت:
- پیش میاد دیگه حرفش رو نزن.
متعجب جهان رو نگاه می‌کنم خیلی کم پیش میاد مهربونیش رو ببینیم.
داخل می‌ریم.
مامان که جعبه کمک‌های اولیه رو پیدا نمی‌کنه جهان رو مجبور می‌کنه بره درمانگاه که جهان اصرار داره مامان باهاش نره منم که مقصر می‌دونم خودم رو راضیش می‌کنم و از اون‌جایی که از عذاب وجدان می‌میرم تا بیاد که منم باهاش برم که به زور قبول کرد.
زود لباس‌هام رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و همراه جهان شدم.
جهان: تو کجا؟
- می‌میرم از استرس تا بیای... بزار بیام.
پوفی کشید و به راه افتادیم. تا درمانگاه زیاد راه نبود شاید بیست دقیقه. از خونه خارج شدیم که همزمان گلنار هم از در بغلی خونه‌ی ما که خونشونِ بیرون می‌زنه.
با دیدن ما می‌خواد سلام کنه که با دیدن جهان سلام که هیچ منم فراموش می‌کنه.
نگران توی چشماش موج می‌زنه انگار بغض هم داره که موقعِ صحبت صداش می‌لرزه.
گلنار: آ... آقا جهان... حالتون خوبه؟ اَ... از سرتون خون میاد.
- جمع کن خودت رو آقا چیه؟ انگار غریبه این‌جاست من که می‌دونم می‌خواین جا لیلی مجنون که نه جا جهان و گلنار رو پر کنین پس ادا نیاین.
جهان توبیخانه گفت:
- آسمان.
- راست میگم... مگه دروغه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۳۹-
. . .
گلنار سرخ شد و جهان خیره نگاهش می‌کرد.
انگار که نه انگار منم هستم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- عه سلام خوبی گرشا؟
جهان و گلنار سریع به سمت در خونه گلنار این‌ها برمی‌گردن با دیدن جای خالی گرشا برزخی سمتم برمی‌گردن.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- زشته توی روستاییم، جایی می‌خواستی بری گلنار؟
گلی: آره می‌خوام برم داروهای مادربزرگم رو از درمانگاه بگیرم‌.
- آها‌‌‌... اتفاقا ما هم داریم می‌ریم همون‌جا.
گلنار رو به جهان نگران گفت:
- خوبی؟
جهان عمیق نگاهش کرد و گفت:
- خوبم‌
دستم رو گرفت و راه می‌افتیم.
- چیزی شده؟
جهان: نه.
- گلنار بود ها.
جهان: باشه.
- حالت خوبه این همون دختریِ که می‌خوای باهاش ازدواج کنی.
تیز برگشت سمتم و گفت:
- آسمان! دیگه حرفش رو نزن.
- چرا مگه چی‌شده؟
گلنار رو دیدم که اشک‌هاش رو پاک کرد و از کنارمون گذشت. من که می‌دونم اگه جهان ادامه بده به این مسخره بازیش دق می‌کنه.
- اشکش رو درآوردی بی‌شعور! چته جهان! از چی دلخوری؟
جهان خیره بهش گفت:
- قرار با پسر عموش ازدواج کنه.
متعجب ایستادم و نگاهش کردم.
- کی؟ گلنار؟ نه بابا حتما اشتباهی شده.
جهان به راه افتاد و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- خودم دیدم... و شنیدم.
- گلنار؟
با صدام ایستاد و برگشت.
جهان مچ دستم رو گرفت و گفت :
- ول کن آسمان.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- مطمئنم در اشتباهی گلنار دوسِت داره.
به سمت گلنار پا تند کردم و باهاش هم‌قدم شدم.
- می‌خوای ازدواج کنی؟
ایستاد و پر استرس نگاه به چشم‌هام کرد و گفت:
- چی؟ کی گفته؟
راه افتادم و دستش رو کشیدم که راه بیفته.
- جهان! گفته شنیده می‌خوای ازدواج کنی اون هم با پسر عموت... تو مگه جهان رو نمی‌خوای؟
حالا دیگه از روستا خارج شده بودیم.
گلنار با گریه گفت:
- می‌خوان مجبورم کنن میگن تا کی می‌خوای منتظر جهان باشی، هنوزم دوسش دارم آسمان من نوزده سالمه پدرم میگه موقعه ازدواجمه همه مخالفن اما اگه بابا بگه یعنی تموم.
- چرا بهشون نمی‌گی جهان رو دوست داری؟
گلی: کیه که ندونه من جهان رو دوست دارم، بابام هم حتی می‌دونه و دوست داره جهان دامادش بشه اما انگار جهان فقط به حرف گفته دوست داشتنش رو.
- جهان غلط کرد که به حرف گفته باشه.
با صدای جهان عقب برگشتیم.
گلنار با گریه هق زد و گفت:
- مگه دروغه؟
جهان پر اخم گفت:
- گریه نکن این صد بار... معلومه که دروغه تو باید می‌اومدی به من بگی نه این‌که پسر عموت رو برات انتخاب کنن.
گلنار: می‌اومدم چی می‌گفتم بهت، می‌گفتم بیا منو بگیر.
جهان رُک گفت:
- آره.
وا رفته گفتم:
- جهان آدم‌ها غرور دارن.
گلنار: درسته آسمان ولی کسی که عاشقِ غرور به چه دردش می‌خوره.
توی اون قسمتی که ما وایساده بودیم پرنده هم پر نمی‌زد.
گلنار انگشتر رو از دستش در آورد و جلوی جهان زانو زد که چشم‌هام گرد شد.
گلی: با من ازدواج می‌کنی؟!
شوکه اسمش رو صدا زدم.
- گلنار!
گلنار: نه آسمان، می‌خوام اولین دختر روستایی باشم که زیر تمام رسم و رسومات می‌زنم و از داداشت خواستگاری می‌کنم.
جهان خنده‌ش گرفته بود خم شد و زیر بغل گلنار رو گرفت و مجبورش کرد بلند بشه.
جهان: حالا نه در این حد.
گلی: خودت گفتی من از غرورم برات زدم چون بیشتر از هر کسی توی زندگیم دوستت دارم.
جهان دست پشت گردنش برد و سمت تنش هلش داد و دورش با بازوهایش حصار درست کرد.
روی سرش رو بوسید.
متعجب صدا بلند کردم و گفتم:
- گرشا کجایی که خواهرت رو ببینی؟
- پشت سرتم.
با صدای گرشا جهان و گلنار از هم جدا شدن. به سمتش برگشتن و گفتم:
- تعقیبمون می‌کردی؟
خندید و گفت:
- نچ!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجیبه کارشون نداری!
گرشا: آدم که عاشق باشه مکان و زمان رو فراموش می‌کنه درکشون می‌کنم که چیزی نمی‌گم، این‌ها که آخرش مال همن آسمان خانم فوقش من چهار تا لیچار هم بارشون کنم.
- اوه! چه روشن فکر.
رو کردم به جهان و گفتم:
- جهان اگه تو جای گرشا بودی من جای گلنار تو چیکار می‌کردی؟
جهان اخم کرده گفت:
- توی میدون روستا دارت می‌زدم.
- یکم از گرشا یاد بگیر، خودت آره من نه.
جهان: من فرق می‌کنم.
- باشه پس گرشا هم این‌جوری باید به گلنار گیر بده.
گرشا خندید و گفت:
- هنوز زبونت همون‌قدر.
جهان: کم که هیچ بیشتر هم شده.
گرشا برام مثل جهانِ از بچگی توی همون مدت کوتاهی که پیششون بودم کلی خاطره دارم.
گرشا: ان‌قدر گیر نده جهان.
جهان: باشه.
- آخ جون پس من برم دنبال معشوقه‌ی نداشتم... بغلش کنم.
جهان اخم کرد و گرشا و گلنار خندیدن.
به درمانگاه رفتیم. گرشا همون میون راه خداحافظی کرد. ضربه‌ای که به سر جهان خورد یکم عمیق بود که دکتر گفت نیازی به بخیه نیست و بانداژش کرد.
چند تا گاز استریل داد تا بعد باند زخمش رو خودمون عوض کنیم. گلنار هم با گرفتن دارو سمتمون اومد و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین