جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 973 بازدید, 61 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آدینه‌ی ابری] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,445
مدال‌ها
2
۶۰-
. . .
خاله با افتخار گفت:
- اون که بله.
با خنده از اتاق خارج شدیم. بابا همین یک‌بار اجازه داد. رنگ قرمز تن کنم وگرنه متنفر بود دخترهاش رنگ قرمز بپوشن.
البته نه این‌که ست لباس‌های مامانم همش قرمز از اون لحاظ بابام بدش میاد.
به زور و خواهش و ناز و عشوه راضیش کردم.
بابا با دیدنم عصبی دستی پشت گردنش کشید. خودمم می‌دونم رنگش زیادی توی چشمِ اما یه شب یه شبه دیگه.
بعد هم عقد تنها داداشمِ.
نریمان پسرعموم با دیدنم بهت زده به سمتم اومد و گفت:
- الله وکیلی خودتی آسی سیا؟
دستی به صورتم زد و با شیطنت گفت:
- عمو دخترت رو با یه حوری بهشتی عوض کردی؟ والا ما به همون سیا سوخته‌ی خودمون راضی بودیم.
حرصی مشت به بازوش زدم و شاکی گفتم:
- من سیا سوخته نیستم.
صمیمیت بینمون خیلی زیادِ و از اون‌جایی که من کل بچگیم رو پیششون بودم.
یعنی با خونه‌ی خاله توی یه شهر بودن و فاصله‌شون شاید یه کوچه باشه.
نریمان: خب حالا... آسی حوری خوشگل کردی؟
چشمکی پشت بند حرفش زد.
نیما داداشش که دو سالی ازش بزرگتر بود گفت:
- زشت هر چی هم رنگ و لعاب بزنه باز زشته.
کم‌کم بزرگ‌ترها عازم رفتن کردن.
روبه نیما صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- کی از تو نظر خواست میمون.
نیما اومد که بیاد سمتم نریمان با خنده جلوش رو گرفت.
نیما: من آخرش اون گیسات رو می‌کنم.
- شتر در خواب بیند پنه دانه.
نریمان: گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
نیما حرصی دوتامون رو نگاه کرد و گفت:
- خدا شفا بده.
همزمان با نریمان گفتیم:
- آمین!
خودشم خنده‌ش گرفت سری با تاسف تکون داد و به سمت در رفت.
نریمان با خنده سمتم برگشت و گفت:
- کم نیاری سیا.
عادت کرده بودم به طرز صدا زدنش به خدا من سیا نیستم.
لاتی وا گفتم:
- تو خون ما نی! گوری (گوریل) جون.
نریمان: خیله خب، بریم؟
- آره.
با هم از خونه خارج شدیم.
کفش‌های مشکی پاشنه ده سانتی رو پوشیدم.
هم‌گام با نریمان طول حیاط رو طی می‌کردم که برگشتم طرفم و یه نگاه کلی انداخت و گفت:
- با این‌که ده سانتی پوشیدی بازم می‌زنی زیر بغلم کوتوله.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خب معلومه از بس درازی.
نیما که نزدیک بود. شنید و لایک نشون داد.
نریمان بین جمع قدش بلند‌تر از همه بود اون هم به سبب این‌که والیبال کار می‌کنه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین