- Feb
- 351
- 1,445
- مدالها
- 2
۶۰-
. . .
خاله با افتخار گفت:
- اون که بله.
با خنده از اتاق خارج شدیم. بابا همین یکبار اجازه داد. رنگ قرمز تن کنم وگرنه متنفر بود دخترهاش رنگ قرمز بپوشن.
البته نه اینکه ست لباسهای مامانم همش قرمز از اون لحاظ بابام بدش میاد.
به زور و خواهش و ناز و عشوه راضیش کردم.
بابا با دیدنم عصبی دستی پشت گردنش کشید. خودمم میدونم رنگش زیادی توی چشمِ اما یه شب یه شبه دیگه.
بعد هم عقد تنها داداشمِ.
نریمان پسرعموم با دیدنم بهت زده به سمتم اومد و گفت:
- الله وکیلی خودتی آسی سیا؟
دستی به صورتم زد و با شیطنت گفت:
- عمو دخترت رو با یه حوری بهشتی عوض کردی؟ والا ما به همون سیا سوختهی خودمون راضی بودیم.
حرصی مشت به بازوش زدم و شاکی گفتم:
- من سیا سوخته نیستم.
صمیمیت بینمون خیلی زیادِ و از اونجایی که من کل بچگیم رو پیششون بودم.
یعنی با خونهی خاله توی یه شهر بودن و فاصلهشون شاید یه کوچه باشه.
نریمان: خب حالا... آسی حوری خوشگل کردی؟
چشمکی پشت بند حرفش زد.
نیما داداشش که دو سالی ازش بزرگتر بود گفت:
- زشت هر چی هم رنگ و لعاب بزنه باز زشته.
کمکم بزرگترها عازم رفتن کردن.
روبه نیما صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- کی از تو نظر خواست میمون.
نیما اومد که بیاد سمتم نریمان با خنده جلوش رو گرفت.
نیما: من آخرش اون گیسات رو میکنم.
- شتر در خواب بیند پنه دانه.
نریمان: گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
نیما حرصی دوتامون رو نگاه کرد و گفت:
- خدا شفا بده.
همزمان با نریمان گفتیم:
- آمین!
خودشم خندهش گرفت سری با تاسف تکون داد و به سمت در رفت.
نریمان با خنده سمتم برگشت و گفت:
- کم نیاری سیا.
عادت کرده بودم به طرز صدا زدنش به خدا من سیا نیستم.
لاتی وا گفتم:
- تو خون ما نی! گوری (گوریل) جون.
نریمان: خیله خب، بریم؟
- آره.
با هم از خونه خارج شدیم.
کفشهای مشکی پاشنه ده سانتی رو پوشیدم.
همگام با نریمان طول حیاط رو طی میکردم که برگشتم طرفم و یه نگاه کلی انداخت و گفت:
- با اینکه ده سانتی پوشیدی بازم میزنی زیر بغلم کوتوله.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- خب معلومه از بس درازی.
نیما که نزدیک بود. شنید و لایک نشون داد.
نریمان بین جمع قدش بلندتر از همه بود اون هم به سبب اینکه والیبال کار میکنه.
. . .
خاله با افتخار گفت:
- اون که بله.
با خنده از اتاق خارج شدیم. بابا همین یکبار اجازه داد. رنگ قرمز تن کنم وگرنه متنفر بود دخترهاش رنگ قرمز بپوشن.
البته نه اینکه ست لباسهای مامانم همش قرمز از اون لحاظ بابام بدش میاد.
به زور و خواهش و ناز و عشوه راضیش کردم.
بابا با دیدنم عصبی دستی پشت گردنش کشید. خودمم میدونم رنگش زیادی توی چشمِ اما یه شب یه شبه دیگه.
بعد هم عقد تنها داداشمِ.
نریمان پسرعموم با دیدنم بهت زده به سمتم اومد و گفت:
- الله وکیلی خودتی آسی سیا؟
دستی به صورتم زد و با شیطنت گفت:
- عمو دخترت رو با یه حوری بهشتی عوض کردی؟ والا ما به همون سیا سوختهی خودمون راضی بودیم.
حرصی مشت به بازوش زدم و شاکی گفتم:
- من سیا سوخته نیستم.
صمیمیت بینمون خیلی زیادِ و از اونجایی که من کل بچگیم رو پیششون بودم.
یعنی با خونهی خاله توی یه شهر بودن و فاصلهشون شاید یه کوچه باشه.
نریمان: خب حالا... آسی حوری خوشگل کردی؟
چشمکی پشت بند حرفش زد.
نیما داداشش که دو سالی ازش بزرگتر بود گفت:
- زشت هر چی هم رنگ و لعاب بزنه باز زشته.
کمکم بزرگترها عازم رفتن کردن.
روبه نیما صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- کی از تو نظر خواست میمون.
نیما اومد که بیاد سمتم نریمان با خنده جلوش رو گرفت.
نیما: من آخرش اون گیسات رو میکنم.
- شتر در خواب بیند پنه دانه.
نریمان: گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
نیما حرصی دوتامون رو نگاه کرد و گفت:
- خدا شفا بده.
همزمان با نریمان گفتیم:
- آمین!
خودشم خندهش گرفت سری با تاسف تکون داد و به سمت در رفت.
نریمان با خنده سمتم برگشت و گفت:
- کم نیاری سیا.
عادت کرده بودم به طرز صدا زدنش به خدا من سیا نیستم.
لاتی وا گفتم:
- تو خون ما نی! گوری (گوریل) جون.
نریمان: خیله خب، بریم؟
- آره.
با هم از خونه خارج شدیم.
کفشهای مشکی پاشنه ده سانتی رو پوشیدم.
همگام با نریمان طول حیاط رو طی میکردم که برگشتم طرفم و یه نگاه کلی انداخت و گفت:
- با اینکه ده سانتی پوشیدی بازم میزنی زیر بغلم کوتوله.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- خب معلومه از بس درازی.
نیما که نزدیک بود. شنید و لایک نشون داد.
نریمان بین جمع قدش بلندتر از همه بود اون هم به سبب اینکه والیبال کار میکنه.