حال و هوای خانه یادم میاندازد من بیش از حد دلتنگ بودهام ولی نمیخواستم قبول کنم. کمک عزیز میوه و چای میآورم، برای دیار میوه پوست میکنم، نمیدانم ولی حس میکنم آقاجان از اینکه ما را کنار هم میبیند زیادی خوشحال است این را از برق چشمانش نتیجه میگیرم.
آقاجان: افسون گفت تنها میام گفتم با دیار بیا گفت کار داره، خوب کردی اومدی باباجان، شما باید همیشه کنار هم باشید، هوای هم دیگه رو داشته باشید، من تو رو میشناسم افسون رو هم همینطور، امیدوارم هیچوقت به این نتیجه نرسم که تصمیمم برای ازدواجتون اشتباه بوده.
دیار سکوت کرده است ولی من جوابش را میدهم، شاید دیار فکر کند. همینطوری چیزی گفتهام ولی من این حرفها را از ته قلبم بر زبان آوردهام.
- آقاجون این بهترین تصمیمی بود که برای من گرفتی، من راضیم و برای این زندگی همهی تلاشم رو میکنم.
لبخندی میزند.
اقاجان: میدونم گل دخترم.
عزیز برایمان زرشک پلو با مرغ درست کرده است، اصلاً عزیز هر چه درست کند خوشمزه است. بعد از ناهار ظرفها را می.شویم. عزیز به دیار گفته است با من به اتاقم برویم و استراحت کنیم، من زودتر بلند شدم چون حسابی دلم برای اتاقم تنگ شده بود، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای خنک داخل اتاق بیاید، از پنجره به حیاط آقاجان نگاه میکنم، یادم میآید بچه تر که بودم چقدر با مینا، مهتاب، مهران، بهروز، میلاد و گاهیام با دنیا و افرا که کمی از ما بزرگتر بودن و تیمشان جدا بود بازی میکردیم، چقدر بدو بدو میکردیم، بهزاد، دیار، عمو سعید و نیما چند سالی از ما بزرگتر بودند و با ما بازی نمیکردند، بهزاد اما همیشه هوایم را داشت، باید همان زمانها شک میکردم که من و بهزاد از یک خونیم، با بهروز هم حسابی شیطنت میکردم ولی میلاد با من زیاد جور نبود و همیشه دعوا میکردیم، از نظر خودم میلاد در بچگی حسابی بدجنس بود اما حالا اصلاً اینطور نیست، خیلی هم دوست داشتنی است، هر چند از زنش چندان خوشم نمیآید. با صدای باز شدن در اتاق به سمت در بر میگردم، دیار بود، به اتاقم نگاه میکند، اولین بار است به اتاقم امده است، می دانم به احتمال زیاد برای خوابیدن تختم را تصرف خواهد کرد و من مجبور میشوم پایین تخت بخوابم برای همین زود روی تخت میروم و پتو را تا خرخرهام میکشم تا من روی تخت بخوابم نه او.
کتش را در میآورد و روی صندلی میگذارد، سه دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند، زیادی زل زدهام پس روی پهلوی دیگرم میخوابم و پشتم به دیار است، پتو را روی صورتم میکشم.
- بالشت تو کمد هست.
چشمانم را میبندم که با بالا پایین شدن تخت و خزیدنش زیر پتو سیخ سر جایم مینشینم و متعجب نگاهش میکنم، با اخم میگویم:
- برو پایین بخواب چرا اومدی اینجا.