جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Mohadeseh_maskooli با نام [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,222 بازدید, 19 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی»
نویسنده موضوع Mohadeseh_maskooli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mohadeseh_maskooli
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
رمان: جنایت پنهان
نویسنده: محدثه مسکولی
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارتS.O.W(3)

خلاصه:نفس و هیراد از بچگی نشان شده‌ی هم هستند، اما هیراد به دیگری علاقه دارد و این آتش جنون را در نفس شعله‌ور می‌کند!
در پی اتفاقی هیراد قسمتی از حافظه‌اش را از دست می‌دهد و این باعث می‌شود نفس یک نقشه بکشد، نقشه‌ای که تقدیر چند نفر را عوض می‌کند و حتی تقدیر خودش را به سیاهی می‌کشاند! ابر هیچوقت پشت ابر نمی‌ماند و بازی‌‌ای که با یک خودخواهی‌ شروع کرده است پنهان نمی‌ماند! و اما، دلیلی که خانواده‌ها را برای خودخواهی خودش راضی کرد چه بود؟ و چرا تقدیر چند نفر را به سیاهی کشاند؟ و در آخر... آخر این بازی‌ای که با یک خودخواهی‌ شروع شد چگونه تمام می‌شود؟! آیا هیراد به معشوقی که از آن فقط چند تصویر تار و تیره در ذهنش وجود دارد می‌رسد؟ معشوقی که در پی یک دلیل نامعلوم از او به طور عجیبی دوری کرده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,593
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت اول

«به نام خدایی که جان آفرید»
هوا گرگ و میش بود؛ باران بی‌رحمانه بر صورتش شلاق می‌زد و گاهی که حواسش پرت می‌شد پایش در گودال آبی فرو می‌رفت.
هر چه که می‌گذشت به طلوع خورشید نزدیک‌تر می‌شد و سر و صداهای اطراف کمتر می‌شد.
برای بار هزارم خودش را لعنت فرستاد و از پارک جنگلی خارج شد؛ به پله‌های لیز و طولانی که رسید سرجایش متوقف شد و به انتهای پله‌ها خیره شد.
خیره به خیابان خلوت پایش را بر روی اولین پله گذاشت و در همین روال بر روی پله‌ی پنجمی گذاشت. پایش را که برای رد کردن پله‌ای دیگر بالا آورد، کلاغی غار-غار کنان به تندی از بالای سرش رد شد و باعث حواس پرتی‌اش شد. یک حواس پرتی کافی بود تا پایش لیز بخورد و بر روی پله‌ها بیوفتد!
فریاد بلندش برای دومین بار در کوچه تنگ و تاریک پیچید و جریان خون را بر روی سر و صورتش حس کرد؛ از درد ناله‌ای سر داد و تکانی به دست بی‌جانش داد که با شدت بیشتری بر روی پله‌های بعدی افتاد.
بعدی و بعدی! از درد و ضعف چشم‌هایش سیاهی رفتند و با صدای بی‌جانی طلب کمک کرد. خون بیشتری از صورتش ریخت و موهایش پریشان بر روی پیشانی‌اش ریختند، بدن بی‌جانش را حس نمی‌کرد و سی پله که گذشت، سر جایش متوقف شد و ثانیه‌ای بعد با شدت بیشتری بر روی پله‌های بعدی افتاد.
پنجاه پله گذشتند و با درد بر روی آسفالت زمین پرت شد؛ سرش برای دومین بار ضربه دید و صورتش غرق در خون شد. از درد زیاد برای چند ثانیه‌ نفسش قطع شد و جانی در بدنش نماند؛ طاقت نیاورد و همراه با ناله‌ای دردناک پلک‌هایش به آغوش هم پیوستند.
[ دو ماه بعد ]
دهانش تکان خورد و پلک‌هایش برای باز شدن تلاش کردند؛ با برخورد مستقیم نور چراغ به چشم‌هایش پلک‌هایش را مثل تمام این دوماه بست. انگشت دست راستش را تکان داد که درد در تمام سلول‌های بدنش پیچید، پلک‌هایش را از هم باز کرد و نگاه تار و کدرش را به مردی با رو پوش سفید داد.
به محض اینکه چشم‌هایش باز شدند، خاطرات این مدت کوتاه همانند یک فیلم از جلوی چشم‌هایش رد شدند. با گیجی و نگرانی زیر لب اسمی که تمام این دو ماه را در کنارش بود به زبان آورد، انگار که از حضورش شک داشت.
- سوین؟!
پزشک با شنیدن اسمی از زبان بیمارش، متعجب نزدیک‌تر شد.
- شما در طول این مدت چیزی دیدین؟
با یاد صورت معصوم دخترک در خوابش، به نشانه مثبت چشم‌هایش را باز و بسته کرد.
 
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت دوم

چراغ قوه را کنار گذاشت و سوالی نگاهش کرد.
- اسمتون چیه؟
نگاه متعجبش را به پزشک دوخت و در اعماق ذهنش دنبال نامی گشت؛ ولی به هیچ‌ گونه نتیجه‌ای نرسید! سرش را به نشانه منفی تکان داد و پزشک برای بار دوم، سوال دیگری پرسید.
- اسمت یادت نمیاد؟ سنت چطور؟ چند سالته؟
این‌بار بدون هیچ‌گونه مکثی «نه‌ای» گفت و دکتر با گفتن جمله‌ای اتاق را ترک کرد.
- منتظر جواب آزمایش‌ها می‌مونم، از جات بلند نشو و استراحت کن.
گیج بود، هیچ‌گونه درکی از اطراف خود نداشت و این بیش از حد او را کلافه کرده بود.
از گذشته خود به جز آن دخترک مو طلایی هیچ چیزی به یاد نداشت؛ با یادآوری‌اش ناخودآگاه لبخندی بر روی لبش نقش بست. بدجور وابسته دیدن تصویرش و شنیدن صوت صدایش بود؛ در ذهنش تمام حالات دخترک را تصور کرد و دلش تنگ‌تر از قبل شد. دلتنگ کسی بود که از آن فقط یک تصویر به یاد داشت! غریبه‌ای آشنا، غریبه‌ای که از بین تمام آشناها فقط او را به یاد داشت.
کم-کم مسکن اثر خود را گذاشت و برای خواب پلک‌هایش بر روی هم افتادند؛ درحال خواب و بیداری با صدای پچ-پچی هوشیار شد.
چشم‌هایش برای خوابیدن تلاش کردند و پلک‌هایش محکم‌تر بر روی هم فشرده شدند؛ ولی انگار که صداها ایجاد شده بودند تا خوابش را از او بگیرند هر لحظه بیشتر می‌شدند؛ چشم بسته گوش به حرف‌هایشان سپرد و با هربار شنیدن کلمه‌‌ای بیشتر در بهت‌زدگی فرو می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت سوم

حرف‌هایی که به گوشش خورده بود برایش غیرقابل باور و گیج کننده بودند؛ و یا شاید خودش را به گیجی می‌زد تا از واقعیت دور شود! با تمام دردی که داشت برای نشستن تلاش کرد و دقیقه‌ای بعد موفق شد. نفس عمیقی کشید و دست چپش را بر روی سرش گرفت، برای رفع شدن تاری نگاهش پلک‌هایش را ثانیه‌ای بر روی هم فشرد و آهسته دو انگشت دستش را بر روی پیشانی‌اش فشرد. از درد صورتش درهم شد و با کلافگی کف پایش را داخل دمپایی بیمارستان گذاشت؛ اما با یادآوری صحبت‌های آن دو پرستار بهت‌زده سرجایش ثابت ماند و زیر لب ناباور «نه‌» زمزمه کرد. فراموشی گرفته بود؟! به چه دلیل؟ گمان می‌کرد شوخی باشد اما وقتی چیزی از گذشته‌اش یادش نیامد، اصراری به انکار کردن نکرد. همه‌جا برایش ناآشنا بود و هرچه فکر می‌کرد، شخصی به یادش نمی‌آمد!
با ناگهانی باز شدن در سرش را بالا آورد و به صورت گریان زنِ میانسال دوخت؛ هرچه تلاش کرد زن را به یاد بیاورد، به نتیجه‌ای نرسید. اخم‌هایش از این سرگردانی به هم پیوستند و با مکث آرام پرسید:
- شما؟
زن قدمی به جلو برداشت که دستش را به نشانه توقف بالا گرفت؛ سوالش را دوباره تکرار کرد که به‌جای گرفتن جواب، گریه زن شدت گرفت.
از بدن درد و سرگردانی‌ای که ناگهانی به سراغش آمده بود دلش می‌خواست سرش را محکم به دیوار بکوباند و از شر همه چیز و همه ک.س خلاص شود! با دو دست چنگی به سرش زد و از درد ناله‌ای کرد.
 
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت چهارم

نگاهش بر روی ریزش قطرات سرم ثابت ماند؛ در باتلاقی دست و پا می‌زد که هرچه بیشتر دست و پا می‌زد بیشتر اسیر او می‌شد.
آن زن، که خود را مادرش معرفی کرده بود را چرا به یاد نمی‌آورد و به‌جای او دختری که حتی او را نمی‌شناخت را به یاد می‌آورد؟!
از فکرهای بی‌سر و ته‌ش دست برداشت و سعی کرد برای چند دقیقه‌ای هم که شود، خودش را با این افکار آزار ندهد. ولی انگار تمام آن‌ فکرهای بی‌سر و ته‌ش قصد داشتند آشفته‌‌ترش کنند! زیر لب اسمی که زن به زبان آورده بود را زمزمه کرد.
- هیراد!
اسم را بارها و بارها در ذهنش مرور کرد و با دیدن سرم خالی‌اش زنگ کنار تختش را فشرد؛ پرستار بعد از درآوردن سوزن از رگ دستش از اتاق خارج شد و سپس در را بست.
پتو را با دست کنار زد و سرجایش نشست و نگاهش را به سوی مهتاب وسط آسمان دوخت؛ پشتش به در اتاق بود و محو زیبایی ماه شده بود.
در با صدای تیکی باز شد و صدای قدم‌هایی در گوشش اکو شد؛ با مکث سرش را به سمت عقب چرخاند و متعجب ابروهایش را بالا انداخت؛ نگاهش را از موهای پریشان دختر مقابلش گرفت و با درنگ نگاه از چشم‌های جنگلی‌اش گرفت‌.
قبل از آنکه دهان باز کند، دخترک با هول دستش را از روی در برداشت.
- ببخشید... ببخشید من اشتباهی اومدم.
دستپاچه روسری بر روی گردنش را بر روی موهایش بالا کشید و دستی به لباس‌های بیمارستانی‌اش کشید.
 
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت پنج

موهای خرمایی رنگش سرکشانه بر روی پیشانی‌اش ریختند و صورتش را تخس نشان دادند. چند تار مویی بر روی چسب زخم گوشه پیشانی‌اش ریخت و منتظر پاسخی، نیم نگاهی به هیراد انداخت.
بی‌حوصله سری به نشانه مثبت تکان داد و دوباره بی‌توجه به حضور دخترک غرق در افکارش نگاهش را به روبه‌رو‌اش داد.
قدمی که به عقب برداشته بود را به جلو برداشت و در را بی‌صدا بست؛ کنار تختش از حرکت ایستاد و برای جلب توجه‌ش تک سرفه‌ای کرد. بدش نمی‌آمد در این بیمارستانی که امشب اسیرش شده بود هم‌صحبتی داشته باشد!
با احتیاط دست چپ شکسته‌اش را لمس کرد و با فاصله کنارش بر روی تخت نشست؛ سکوت در اتاق برقرار بود و هیچکدام قصد شکستنش را نداشتند. خسته از این سکوت طاقت فرسا زبانش را بر روی لب‌های خشک‌ شده‌اش کشید و با سری که به سمت جلو مایل شده بود پرسید:
- مزاحم نیستم؟
با شنیدن صدا شانه‌هایش بالا پریدند و با سرعت به سمتش برگشت. آنقدر غرق در افکارش بود که حضورش را حس نکرد! به گونه‌ای به‌جای آنکه در زمان زندگی کند در گذشته نه چندان دورش زندگی می‌کرد!
سری به نشانه منفی تکان داد که درد بدی در سرش پیچید، صورتش درهم شد و کف دستش را بر بانداژ سرش فشار داد. بر عادت همیشگی‌اش دوباره سرش را به نشانه منفی تکان داد که این‌بار درد شدیدتری در استخوان‌های سرش پیچید و «آخی» گفت. صدای قهقهه کاترین از بی‌حواسی‌اش در اتاق پیچید که باعث شد اخم‌هایش ازهم فاصله بگیرند.
با دیدن نگاه جدی‌‌اش سر عقب رفته‌اش را جلو آورد و با تک‌ سرفه‌ای خنده‌‌اش را قطع کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت شش

دقیقه‌ای طول کشید تا بتواند حضور ناگهانی‌اش را توجیه کند. از بیرون رفتنش تا اشتباهی به اتاقش آمدن و بی‌حوصلگی‌اش گفت و در آخر اضافه کرد:
- من کاترینم، فکر کنم اسمت هیراد باشه؟ از
کنار اتاق رد می‌شدم شنیدم.
به نشانه مثبت پلک بست و به رسم ادب پچ زد:
- خوشبختم.
دستش را به سمت میز کوچکِ سفید رنگ دراز کرد و لپ‌تاپی که مادرش آورده بود را برداشت؛ به گونه‌ای امید داشت شاید با دیدن قسمتی از گذشته که در فیلم و عکس ثبت شده است چیزی به یادش بیاید! دل را به دریا زد و صفحه لپ‌تاپ را روشن کرد، قبل از آنکه دختر کناری‌اش احساس اضافه بودن‌ کند لپ‌تاپ را بر روی پاهایش به سمت کاترین کج کرد.
هردو مشتاق به صفحه لپ‌تاپ خیره بودند و هرازگاهی کاترین با شوق او را تشویق می‌کرد. فیلم‌هایی که تماشا می‌کردند و عضلات ورزیده‌‌اش نشان از ورزشکار بودنش می‌داد؛ در ورزش «پارکور» حرفه‌ای بود و به راحتی از بلندی‌ها می‌پرید و از دیوار راست بالا می‌رفت.
بازی بسکتبال را حرفه‌ای بازی می‌کرد و در چند مسابقات شرکت کرده بود؛ دوربین تمام این لحظات را به زیبایی تمام ثبت کرده بود.
حافظه‌اش را از دست داده بود، اما باز هم مثل گذشته به ورزش علاقه خاصی داشت!
غافل از اطراف غرق تماشای فیلم‌ها بودند که صدای هیجان‌انگیز کاترین لبخند بر لبش آورد، انگار که آن دختر هجده ساله بیشتر از او از دیدن فیلم‌ها لذت می‌برد.
با حالت مصنوعی نگاه ناامیدواری به سر تا پایش انداخت و با حرفی که طرف مقابلش را وسوسه به انجام کار می‌کرد نالید:
- این واقعا تویی؟ مطمئنی داداش دوقلویی چیزی نداری؟ بیا دوتا ملق بزن باور کنم، ساده هم گفتم تا نپیچونی! باشه؟
صدای قهقهه‌اش بلند شد.
- می‌خوای به کشتنم بدی؟
با ناگهانی باز شدن در یک دفعه ساکت شدند و انگار که جرمی کرده باشند هردو سرجایشان خشکشان زد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت هفت

نگاه عصبی و توبیخ‌گر پرستار روی هردویشان چرخید و ابتدا با لحن سرزنش‌گری رو به کاترین گفت:
- می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم و تو اینجا بودی؟ مگه الان نباید داخل اتاقت باشی؟
سر به زیر از کنار پرستار رد شد و وقتی چشم پرستار را دور دید پشت به او چشم‌هایش را گرد و با تمسخر ادایش را درآورد که باعث خنده هیراد شد، برای جلوگیری از خنده‌اش دستش را بر روی لبش کشید و متأسف سر تکان داد.
پرستار در را بست و برای جلوگیری از برگشتنش، او را تا اتاقش همراهی کرد.
***
کاترین که از در خارج شد، دوباره تنهایی به سراغش آمد.
فکر و خیال دختری که در خوابش دیده بود و با هربار دیدنش، خاطراتی بیادش می‌آمد او را تنها نمی‌گذاشت و هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر از قبل درمورد گذشته‌اش کنجکاو می‌شد.
تهی از هر حسی بر روی تخت دراز کشید و آرنج دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و چشم برای خواب بست.
تنش در گرما می‌سوخت و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود؛ دو روزی نمی‌‌گذشت که از کما خارج شده بود و ضعف جسمانی‌اش هنوز همراهش بود و این تب برایش خطرناک بود!
لب‌های خشکش تکان خوردند و صدای ناله مانند ضعیفی از بین لب‌هایش خارج شد؛ تنش در آتشِ گرما می‌سوخت و قلبش محکم و بی‌قرار خودش را به قفسه‌ سی*ن*ه‌اش می‌کوباند.
پرستار که برای چک کردن وضعیتش وارد اتاق شده بود با دیدن حالتش وحشت‌زده اسم «دکتر» را فریاد زد و از اتاق بیرون دوید؛ طولی نکشید که به همراه دکتر به اتاق برگشت.
« در شب‌های طولانی، مجنونی از فراق دوری لیلی‌اش جان می‌دهد؛ عاشقی در تمنای شنیدن نغمه‌‌ای عاشقانه از زبان معشوقش سیگار می‌سوزاند. و دیوانهِ عاشقی در تب عشق خواستن او جان می‌دهد! »
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت هشت

نفس-نفس میزد و سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌شد، در کابوسی دست و پا می‌زد که تمامی نداشت. قطرات عرق بر پیشانی‌اش جریان داشت و این حال تا وقتی که خیس از عرق از خواب پرید همراهش بود.
هربار که خوابی را می‌دید به گذشته نه چندان دورش برمی‌گشت و قسمتی از گذشته را به یاد می‌آورد؛ اما خاطراتی را که به یاد می‌آورد فقط مطلق به یک نفر بود! یک نفر که تمام قلبش را به اسارت کشیده بود. گوشه‌ای از گذشته‌اش به یادش می‌آمد، عاشق بودنش را به یاد می‌آورد اما همان حافظه کوتاهی که به دست آورده بود مثل یک تصویر تار و ناواضح بود!
مطمئن بود آن دختری که چندبار در خوابش دیده بود، فقط یک خواب نبود! اما نبودنش، نشناختنش و ندیدنش او را آزار می‌داد.
با پایین آمدن دمای بدنش پرستار قرصی را به همراه لیوان آب به دستش داد و سپس پشت سر پزشک از اتاق خارج شد.
نگاه از مسیر رفتنشان گرفت و به تاج تخت تکیه داد، قرص را به همراه آب قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
- مطمئنم یک روزی، یک جایی تو رو دیدم!
و شاید هم خاطرات زیادی را به همراه او در این شهر رقم زده بودند! شاید آواز عاشقانه‌شان در کوچه پس کوچه‌های تهران پیچیده بود. شاید آن‌ها هم همانند عاشقانی دگر خاطراتشان فقط «خاطرات» ماند! چه کسی می‌داند؟! شاید آن‌ها هم یک روز را نه، یک سال را باهم گذرانده باشند. تمام این‌ها را فقط یک اتفاق می‌توانست مشخص کند؛ دوباره به دست آوردن حافظه‌ی از دست رفته‌اش!
***
ماه جایش را به خورشید داد و نور خورشید فضای تاریک اتاق را کمی نورانی کرد. به سمت دستشویی قدم برداشت و شیر آب را باز کرد؛ چند مشت آب به صورتش پاشید و سپس شیر را بست، درحالی که با نم صورتش را می‌گرفت از دستشویی بیرون آمد.
سرش را که بالا گرفت با دیدن فردی که بر روی تخت نشسته و پشتش به او بود جاخورده سرجایش ایستاد؛ جسم کوچکی که وسط تخت نشسته بود و نور خورشید که مستقیم به سمتش می‌تابید او را به یاد کاترین انداخت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین