- Sep
- 22
- 27
- مدالها
- 2
پارت نه
***
« دو روز بعد »
پنجره ماشین را پایین آورد و با سر انگشت اشاره و شصتش پیشانیاش را ماساژ داد.
از یک بند حرف زدنهای پدر و مادرش نفسش را کلافه بیرون داد و در دل «لعتتی»ای فرستاد. ولی با حرف آخری که مادرش ذوقزده بیان کرد، توجهاش به سمتش جلب شد.
- برسیم خونه برات سوپرایز دارم، مطمئنم خوشحال میشی.
و در دل اضافه کرد «البته اگه واقعا حافظهات رو از دست داده باشی! »
سکوت بینشان برقرار شد و بقیه مسیر در سکوت گذشت؛ هیراد از حس غریبانهاش ساکت بود و پدر و مادرش در فکر دیدن او و کسی که در خانه انتظارش را میکشید بودند.
شاید بیرحمانه باشد که بدون پرسیدن نظر او سرنوشتی را برایش رقم بزنند؛ سرنوشتی که زندگیاش را از آن رو به آن روی دیگر تغییر میداد.
ماشین جلوی خانه ویلاییای از حرکت ایستاد و هر سه پیاده شدند؛ قدمهایش را محکم پشت سرشان برداشت و جلوی در ایستاد.
صدای نازکی از آیفون خانه خارج شد.
- کیه؟
در با صدای تیکی باز شد و داخل رفتند. به محض ورودشان هنوز پا بر روی کاشیها نگذاشته، از سمت در ورودی دختری دوان-دوان به سمتشان آمد.
ابروهایش از تعجب بالا پریدند؛ طبق گفتههای خانوادهاش فقط یک برادر داشت که در شهری دیگر درس میخواند و به زودی درسش تمام میشد.
پس دختری که چنان مشتاق به سمتش میدوید چه کسی بود؟! تا لب به سخن باز کرد، چنان محکم خودش را در آغوشش پرت کرد که شوکه چند قدم به عقب پرت شد و تعادلش را از دست داد. با صورتی درهم و عصبانیت زیر لب حرفی را زمزمه کرد که فقط به گوش خودش رسید، کلافه نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
دختری که کناریاش پرت شده بود مشتاق دوباره به سمتش برگشت. با چهرهای درهم گفت:
- ناسلامتی مریضم!
***
« دو روز بعد »
پنجره ماشین را پایین آورد و با سر انگشت اشاره و شصتش پیشانیاش را ماساژ داد.
از یک بند حرف زدنهای پدر و مادرش نفسش را کلافه بیرون داد و در دل «لعتتی»ای فرستاد. ولی با حرف آخری که مادرش ذوقزده بیان کرد، توجهاش به سمتش جلب شد.
- برسیم خونه برات سوپرایز دارم، مطمئنم خوشحال میشی.
و در دل اضافه کرد «البته اگه واقعا حافظهات رو از دست داده باشی! »
سکوت بینشان برقرار شد و بقیه مسیر در سکوت گذشت؛ هیراد از حس غریبانهاش ساکت بود و پدر و مادرش در فکر دیدن او و کسی که در خانه انتظارش را میکشید بودند.
شاید بیرحمانه باشد که بدون پرسیدن نظر او سرنوشتی را برایش رقم بزنند؛ سرنوشتی که زندگیاش را از آن رو به آن روی دیگر تغییر میداد.
ماشین جلوی خانه ویلاییای از حرکت ایستاد و هر سه پیاده شدند؛ قدمهایش را محکم پشت سرشان برداشت و جلوی در ایستاد.
صدای نازکی از آیفون خانه خارج شد.
- کیه؟
در با صدای تیکی باز شد و داخل رفتند. به محض ورودشان هنوز پا بر روی کاشیها نگذاشته، از سمت در ورودی دختری دوان-دوان به سمتشان آمد.
ابروهایش از تعجب بالا پریدند؛ طبق گفتههای خانوادهاش فقط یک برادر داشت که در شهری دیگر درس میخواند و به زودی درسش تمام میشد.
پس دختری که چنان مشتاق به سمتش میدوید چه کسی بود؟! تا لب به سخن باز کرد، چنان محکم خودش را در آغوشش پرت کرد که شوکه چند قدم به عقب پرت شد و تعادلش را از دست داد. با صورتی درهم و عصبانیت زیر لب حرفی را زمزمه کرد که فقط به گوش خودش رسید، کلافه نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
دختری که کناریاش پرت شده بود مشتاق دوباره به سمتش برگشت. با چهرهای درهم گفت:
- ناسلامتی مریضم!