جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Mohadeseh_maskooli با نام [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,064 بازدید, 19 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ رمان جنایت پنهان ] اثر «محدثه مسکولی»
نویسنده موضوع Mohadeseh_maskooli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mohadeseh_maskooli
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت نه
***
« دو روز بعد »
پنجره ماشین را پایین آورد و با سر انگشت اشاره‌ و شصتش پیشانی‌اش را ماساژ داد.
از یک بند حرف زدن‌های پدر و مادرش نفسش را کلافه بیرون داد و در دل «لعتتی»‌ای فرستاد. ولی با حرف آخری که مادرش ذوق‌زده بیان کرد، توجه‌اش به سمتش جلب شد.
- برسیم خونه برات سوپرایز دارم، مطمئنم خوشحال می‌شی.
و در دل اضافه کرد «البته اگه واقعا حافظه‌ات‌ رو از دست داده باشی! »
سکوت بینشان برقرار شد و بقیه مسیر در سکوت گذشت؛ هیراد از حس غریبانه‌اش ساکت بود و پدر و مادرش در فکر دیدن او و کسی که در خانه انتظارش را می‌کشید بودند.
شاید بی‌رحمانه باشد که بدون پرسیدن نظر او سرنوشتی را برایش رقم بزنند؛ سرنوشتی که زندگی‌اش را از آن رو به آن روی دیگر تغییر می‌داد.
ماشین جلوی خانه ویلایی‌ای از حرکت ایستاد و هر سه پیاده شدند؛ قدم‌هایش را محکم پشت سرشان برداشت و جلوی در ایستاد.
صدای نازکی از آیفون خانه خارج شد.
- کیه؟
در با صدای تیکی باز شد و داخل رفتند. به محض ورودشان هنوز پا بر روی کاشی‌ها نگذاشته، از سمت در ورودی دختری دوان-دوان به سمتشان آمد.
ابروهایش از تعجب بالا پریدند؛ طبق گفته‌های خانواده‌‌اش فقط یک برادر داشت که در شهری دیگر درس می‌خواند و به زودی درسش تمام می‌شد.
پس دختری که چنان مشتاق به سمتش می‌‌دوید چه کسی بود؟! تا لب به سخن باز کرد، چنان محکم خودش را در آغوشش پرت کرد که شوکه چند قدم به عقب پرت شد و تعادلش را از دست داد. با صورتی درهم و عصبانیت زیر لب حرفی را زمزمه کرد که فقط به گوش خودش رسید، کلافه نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
دختری که کناری‌اش پرت شده بود مشتاق دوباره به سمتش برگشت. با چهره‌ای درهم گفت:
- ناسلامتی مریضم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت ده

با نگاه چپ-چپی که به سمتش انداخت دست دور شانه‌هایش انداخت و او را پس زد؛ از جایش بلند شد و با دست خاک احتمالی شلوارش را تکاند.
نگاه خشمگینش را روانه‌اش کرد و جلوتر از همه به سمت در ورودی قدم برداشت؛ روی مبل دو نفره‌ای نشست و بازویش را زیر سرش گذاشت و چشم بست.
ولی دقیقه‌ای نگذشته دوباره آن دختر کنارش آمد؛ چشم‌هایش از وقاحتش گرد شدند و با احتیاط فاصله‌شان را بیشتر کرد.
با صورت درهم به روبه‌رویش چشم دوخت و انتظارش طول نکشید که مادرش با لباس خانگی روبه‌رویشان نشست. با شوق نگاهش را بین هر دو چرخاند و بدون مقدمه چینی گفت:
- عروس نازم!
از لفظ «عروس» شوکه دهانش باز ماند و چشم‌هایش گرد شدند. تا خواست «زن‌ داداش» صدایش بزند، نفس با ناز خندید و دستش را دور بازویش حلقه کرد.
بهت‌زده دستش را محکم عقب کشید و خودش را به سمت دسته‌ی مبل عقب کشاند؛ با تأسف گفت:
- خ*یانت تو روز روشن؟
از واکنشش چشم‌های هردو گرد شدند و هین کشیدند. مادرش شوکه زمزمه کرد:
- نفس زنته!
از لفظ «زن» نفسش درون سی*ن*ه‌اش حبس شد و این‌بار او حیرت‌زده شد. شوکه از جایش پرید و بهت‌زده نالید:
- شوخی می‌کنید؟
هنگ کرده صورتش را به سمت نفس و مادرش چرخاند و با تردید لب زد:
- مگه نه؟
منتظر جواب نگاهی با شک بینشان رد و بدل کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت یازده

همزمان هردو سرشان را به نشانه منفی تکان دادند؛ کلافه ابروهایش را بالا انداخت.
- من خودم‌رو نمی‌شناسم زنم کجا بود؟
مادرش چشم‌غره‌ای حواله‌اش کرد و با تاکید گفت:
- نامزدته، چند روز قبل از به کما رفتنت عقد کردین.
با شنیدن این خبر انگار که باری از دوشش برداشته شد نفس راحتی کشید.
- خداروشکر، حداقل نگفتین بچه دارم!
نفس با شنیدن صدایش هل شده گفت:
- داری.
لبخند سکته زده‌ای زد و مادرش با چشم‌های گرد شده به نفس خیره شد؛ نفس دستپاچه موهای رنگ کرده‌اش را از شانه‌اش عقب فرستاد و صاف سر جایش نشست.
- ببخشید، ببخشید هل شدم متوجه نشدم چی گفتم.
با صدای باز شدن در و سوت زدن کسی سکوت بینشان برقرار شد و همه سرها به سمت در برگشتند.
پسری با تیشرت سفید و لبی که تا گوش‌هایش کش آمده بود چند قدم جلوتر آمد؛ کوله پشتی‌اش را بر روی مبل انداخت و خندید.
- به-به بدون گلتون خوش می‌گذره؟
با دیدن هیراد گل از گلش شگفت و با تمسخر دست‌هایش را از هم باز کرد.
- جون داداش دلم برات تنگ شده بود! بپر بغل داداشت.
نگاه گیجش را که دید، دستش را به نشانه تاسف در هوا تکان داد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- لامصب فقط دو ماه من‌رو ندیدی یادت رفته یه داداشی هم داری؟
از راه نرسیده غافل از اتفاقات اخیر مسخره بازی‌هایش را شروع کرده بود.
نگاه مادرش بر روی در خشک شد و رنگ از رخسارش پرید؛ لبخند ساختگی‌ای زد و به استقبال از پسرش رفت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت دوازده

نیم ساعتی می‌شد که در بهت و ناباوری خیره او بود. لیوان آب را با شدت روی میز کوباند و نگاه پر حرف و معناداری به سمت مادرش انداخت و بدون درنگ به سمت اتاقش قدم برداشت؛ چنگی به موهایش زد و درمانده رو به مادرش که پشت سرش آمده بود سرش را بالا گرفت.
- چرا به من نگفتین؟ من الان باید بفهمم داداشم داخل کما بوده؟ کل این دو ماه رو بهم دروغ گفتین. شما دیگه کی هستین؟
جمله آخرش را با عصبانیت فریاد زد و به نفس-نفس زدن افتاد؛ نگاه متأسفی حواله‌اش کرد و گوشی‌اش را از میز برداشت و بلند شد که شتاب‌زده به سمتش آمد.
- کجا؟
- تو که بیرون نمی‌ری، من میرم.
با شنیدن جمله‌‌اش هُل شده «نه»ای گفت و از اتاق بیرون رفت؛ قدمی به عقب برداشت که با دیدن آن دو متعجب سرجایش ایستاد.
از لای در نگاهی به نفس که کنار هیراد نشسته بود، انداخت و ابروهایش از تعجب بالا پریدند؛ تا جایی که ذهنش یاری می‌داد هیراد از دختر عمویش نفس متنفر بود!
در این دو ماهی که نبود اتفاق‌های عجیبی افتاده بودند که به‌جای دو ماه برایش حکم دو سال را داشتند.
از دور چشم‌غره‌ای به نفس رفت و به سمتشان قدم برداشت؛ لبخند ساختگی‌ای زد و دست نفس را محکم از شانه‌‌ی هیراد پس زد.
چند بار کف دستش را به کتف هیراد کوباند و با سرخوشی گفت:
- پاشو، پاشو بپوش بریم بیرون.
و با چشم و ابرو اشاره کرد قبول کند. شانه‌ای بالا انداخت و برای خلاصی از دست نفس، خودش را مشتاق نشان داد.
***
صدای آهنگ را تا ته بلند کرد و همراه با لب‌ خوانی آهنگِ خارجی پایش را بر روی گاز فشار داد. صدای هیراد نامفهوم به گوشش رسید. با صدای بلندی داد زد:
- چی می‌گی؟
کلافه صدای آهنگ را کم کرد و حرفش را تکرار کرد.
- می‌خوام جایی برم.
دستش را مثل بچه‌ای که خطایی کرده است، محکم به دست هیراد که آهنگ را کم کرده بود ‌زد و صدای آهنگ را دوباره بلند‌ کرد.
- کجا؟
مکانی که در یادش بود و خاطرات ناواضخی از آن داشت را در یاد داشت. باید می‌رفت و می‌دید که شاید آن خاطره‌ی کم، به صورت واضح به یادش می‌آمد.
زمزمه کرد:
- برو بهت می‌گم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت سیزده

تصاویر تیره و تار از جلوی دیدش گذشتند.
جایی که آمده بودند، باعث شده بود خاطراتی به صورت ناواضح به یادش بیاید.
دستش را بر روی سرش گرفت و با سرگیجه تلو خوران به تنه درخت تکیه داد؛ دیالوگی همراه با صدای قهقهه چندبار در سرش اکو شد.
« دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم! »
با صدای مشتاقش حرفش را چند بار با تأکید تکرار می‌کرد؛ تصاویر تار و تیره شد و به‌جای آن صحنه دلخراش تصادفی همراه با صدای گریه جلوی دیدش قرار گرفت.
«جسم خونی‌اش در بغلش جان می‌داد و سر و صورتش زخمی و خونی شده بود؛ پلک‌هایش که روی هم افتادند با ترس چند بار به صورتش سیلی زد. وحشت زده و نگران فریاد زد:
- سوین؟ چشم‌هات‌رو باز کن، نخواب. سوین منو نگاه کن؟
با عجله گوشی‌اش را جلوی صورتش گرفت و گیج به صفحه‌ تماس گرفتن خیره شد؛ آنقدر هُل شده و ترسیده بود که شماره‌‌ی آمبولانس را به یاد نمی‌آورد! و این اتفاق بدترین اتفاقی بود که در آن زمان می‌توانست اتفاق بیوفتد، چرا که با یک دقیقه دیر رسیدن می‌توانست برای همیشه چشم‌هایش را ببندد! »
صدای هیرمان او را از افکارش بیرون کشید؛ انگار که در زمان حال نبود و به گذشته سفر کرده بود.
دو دستش را کلافه بر روی صورتش گرفت و نفس عمیقی کشید. با انگشت اشاره و شصتش گوشه چشمش را فشرد و سرش را به تنه درخت تکیه داد؛ خسته زمزمه کرد:
- دارم دیوونه می‌شم!
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد، یک دستش را درون جیب شلوارش گذاشت و سرش را رو به آسمان بالا گرفت.
آسمانی به رنگ نارنجی و خورشیدی که پشت ابرها پناه گرفته بود؛ شاید او هم تحمل دیدن عذابی که بیشتر عاشقان در شب می‌کشند را نداشت و جایش را به ماه می‌داد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت چهارده

دستش را بر روی تنه درخت کشید؛ بی‌توجه به کف دست زخم شده‌اش پارچه‌ای که محکم بر روی شاخه درخت گره زده بودند را لمس کرد.
بر روی پارچه سفید رنگ، جمله‌ای با خط زیبا نوشته شده بود.
کف دستش را بر روی پارچه گذاشت که قطره‌ای خون، سفیدی پارچه را قرمز کرد؛ به سرعت دستش را برداشت و با اخم‌هایی که حاصل از دقت کردن بودند متن بر روی پارچه را خواند. از زمانی که به آنجا رفته بودند و آن پارچه را بر روی شاخه درخت بسته بودند زمان زیادی نمی‌گذشت، انگار که آنجا پاتوقشان بود. پارک جنگلی‌ خلوتی، در گوشه‌ای از تهران.
درست کردن تاج گل، نوشته‌ن متن بر روی پارچه، باریدن ناگهانی باران و در آخر خیس شدن هر دویشان... !
پارچه به‌جا مانده از آن روز، ثابت می‌کرد که آن دختر نقش پررنگی در زندگی‌اش داشته بود! دستش محکم از روی درخت کشیده شد که تازه بعد از چند دقیقه سوزشش را حس کرد؛ هیرمان با یک حرکت شاخه کوچک درون دستش را درآورد و با تأسف سر تکان داد.
- مراقب خودت باش، مگه بچه‌ای؟
چپ-چپ نگاهش کرد و دستش را از داخل دستش بیرون کشید؛ روی دو سنگ نسبتا بزرگی نشستند و با چوب بر روی زمین خاکی خط‌های فرضی کشیدند.
دست به سی*ن*ه صاف نشست و با حوصله‌ای سر رفته سر بحث را باز کرد.
- من هنوز تو شوکم که چرا با نفس نامزدی کردی، آخه آدم کم‌ بود؟ یعنی انقدر عجله داشتی صبر نکرده بودی من بیام بعد عقد کنید؟
دستش را بر روی دهانش گرفت و با چشم‌هایی گرد شده ادامه داد:
- عه-عه، دختره چشم سفید از رو هم نمیره. می‌بینه، ازش دوری می‌کنی باز به سمتت میاد!
صدایش را نمایشی غمگین کرد و ادامه داد:
- از الان دلم برات سوخته که قراره یک عمر تحملش کنی!
بلند-بلند به حرفش خندید و چوب را به سمتش پرت کرد که جا خالی داد. جالب بود، حرفش برایش اهمیتی نداشت! انگار نه انگار که درمورد نامزدش صحبت می‌‌کرد.
در یک لحظه سکوت کرد و به زمین خیره شد. زیر لب سرگردان زمزمه کرد:
- اگه نفس نامزدمه، پس سوین کیه؟
هیرمان شانه‌ای بالا انداخت و متفکر نگاهش کرد. دودل گفت:
- نمی‌خوام گیجت کنم، اما تا جایی که من می‌دونم تو از نفس بدت می‌اومد.
با تعجب سرش را بالا گرفت. نفسش را کلافه بیرون داد و چنگی به موهایش زد، اینکه چیزی از گذشته‌اش یادش نمی‌آمد به شدت آزارش می‌داد.
با تاریک شدن هوا از جایشان بلند شدند و به سمت ماشین قدم برداشتند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت پانزده

چراغ‌های ماشین فضای تاریک اطراف را روشن می‌کردند، بعد از چند دقیقه از جاده‌ی خاکی عبور کردند. با خروجشان صحنه تصادف جلوی چشم‌هایش تداعی شد و قلبش از درد فشرده شد. سرش را به صندلی تکیه داد و با سر انگشت دست پیشانی‌اش را ماساژ داد؛ خسته نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- تو واقعا کی هستی؟ مُرده یا زنده؟!
تصویرش جلوی چشم‌هایش نقش بست اما تمام صورتش تیره و تار بود؛ چشم‌های تار رنگی‌اش او را یاد کاترین انداخت.
برای خلاصی از افکارش سرش را به چپ و راست تکان داد و تا زمان توقف ماشین چشم‌هایش را بست؛ با متوقف شدن ماشین چشم‌هایش را باز کرد.
هیرمان جلوتر از او وارد شد و صدای خوشحالش، باعث خوشحالی او هم شد.
- نفس رفته، از دستش خلاص شدیم!
به وضعشان خنده‌اش گرفت، هیچ حسی به نفس نداشت و برعکس از او بدش می‌آمد! اما دلیل این حسش را متوجه نمی‌شد.
به سمت اتاقش قدم برداشت و به محض ورود لپ‌تاپش را از روی میز برداشت و صفحه‌اش را روشن کرد.
با دقت تمام عکس‌ها را برسی کرد و به سرعت رد کرد؛ چند بار گالری را زیر و رو کرد اما عکس مورد نظرش را دریافت نکرد. نگاهش به عکسی که دختر و پسری ناآشنا کنارش ایستاده بودند افتاد و با صدای بلندی هیرمان را صدا زد؛ با ورودش لپ‌تاپ را به سمتش کج کرد و منتظر نگاهش کرد.
- می‌شناسی؟
شانه‌ای بالا انداخت و «نه» گفت.
با سر به عکس صفحه لپ‌تاپ اشاره کرد و گفت:
- با دقت نگاه کن.
نگاهش را دوباره به عکس داد و پس از ثانیه‌ای با شیطنت سرش را بالا گرفت.
- نکنه همون سوینه؟
نگاه اخم آلود هیراد را که به خود دید، شیطنتش جایش را به کنجکاوی داد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#
موضوع نویسنده

Mohadeseh_maskooli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
22
27
مدال‌ها
2
پارت شونزده

لپ‌تاپ را کنار گذاشت و با نگاه جدی‌ای به سمتش برگشت.
- سوین کیه؟
- چند ماه پیش داشتی با تلفن حرف می‌زدی اسمش‌رو شنیدم.
ابروی سمت راستش را بالا انداخت و همراه با چاشنی شیطنت اضافه کرد:
- محض اطلاع، دل و قلوه رد و بدل می‌کردین.
صدایش بارها و بارها در گوشش تکرار شد. دل و قلوه، دل و قلوه!
- آدرسی ازش نداری؟ چیز دیگه‌ای دربارش نمی‌دونی؟
جواب منفی‌اش را که داد، کور سوی نور امید قلبش کمتر شد؛ آهان بلند و بالایی گفت و تصنعی خمیازه‌ای کشید. چراغ اتاق خاموش شد و به محض دراز کشیدنش، هیرمان در کنارش جا گرفت. نگاه تأسف‌باری حواله‌اش کرد و لگدی به زانویش زد، زیر لب «پررویی» گفت و تکانی در جای تنگش خورد که پای هیرمان بر روی شکمش فرود آمد. چشم‌‌غره‌ای به چشم‌های بسته‌اش رفت و چشم‌هایش را بست، ثانیه‌ای نگذشته دست‌هایش دور کمرش حلقه شدند و فاصله‌ی دو سانتی‌متر بینشان را از بین برد.
بهت‌زده چشم‌هایش گرد شدند و با شدت دست‌هایش را پس زد؛ صورتش از انزجار جمع شد و به دیوار چسبید، درحالی که رفتارهایش را زیر نظر داشت چند دقیقه‌‌ای بعد به خواب رفت.
***
با احساس خفگی پلک‌هایش را از هم باز کرد و در جایش جابه‌جا شد، نفس‌های گرمی که به صورتش خورند باعث شد چشم‌هایش تا ته باز شوند. گیج و منگ نگاهی به فاصله چند سانتی‌متر صورتشان کرد و با انزجار صورتش را جمع کرد، فریادی کشید و محکم به عقب هولش داد.
- مرتیکه خر!
تکانی در جایش خورد و خواب‌آلود دستی به چشم‌هایش کشید.
- چیشده اول صبحی؟
با چشم‌های گرد شده به سمتش خیز برداشت و داد زد:
- چیشده؟ رسماً من‌رو با دوست دخترات اشتباه گرفتی!
قهقهه‌ای سر داد و میان خنده با چشم‌هایی که از عمد خمار شده بودند به سمتش نزدیک شد.
- منو ببین! خوش گذشت؟
نگاه چندش‌واری حواله‌اش کرد و بالشت زیر سرش را محکم به سمتش انداخت.
- برو با دوست دخترات خوش بگذرون نکبت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: *Atena_#

*Atena_#

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
197
209
مدال‌ها
2
سلام رمانت تا اینجا خیلی قشنگه. از قلمت خوشم اومد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین