جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نویسنده- کوچک با نام [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,377 بازدید, 21 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نویسنده- کوچک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط نویسنده- کوچک
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۰_۱۸۲۳۲۸.png

نام اثر: در حصار دامون
نام نویسند: Neno(نویسنده- کوچک)
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه، فانتزی
عضو گپ نظارت (۱) S. O. W
خلاصه رمان: زمانی که درپی ناشناخته‌ها مسیر زندگی‌ات به کلی تغییر می‌کند و اهدافت شکل تازه‌ای می‌گیرد، گویا که در این دنیای جدید به تازگی متولد شده‌ای و ساغر و چاوش این قصه پا به این مکان ناشناخته می‌گذارند و تمام تلاششان را برای برگشتن به آن‌جا که بوده‌اند می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1681642672475.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
مقدمه:
تکه‌ای کاغد را از میان انبوه کاغذها بالا می‌کشد و شروع به خواندن آن می‌کند.

در تاریخ حک خواهم شد آنگاه که از فراغ تو زمین و زمان را به هم می‌دوختم.

اندیشیدن به تو نوری در تاریکی این هزار راه بود که من پیاده با پایی برهنه و سر و رویی خونی در حال پیمودن آن بودم.

گرچه سختی‌های این گذرگاه سرنوشت نتوانست مرا از پای در بیاورد.
اما نه راه هموار است نه میلی از من برای ماندن.

پس خود به استقبالشان خواهم رفت و مرگ را برای دیدنت در آغوش خواهم گرفت.

کاغذ را که رها می‌کند. شاید به جای کلمات روحش به پایان خود رسیده بود، به صورت غرق در اشک خود دستی کشید اما حالا که همه چیز را فهمیده بود باید برای او یاد بودی می‌گرفت تا باشد که روحش به آرامشی جاودانه برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
با نفسی که عمیق تر از گودال ماریانا است مشامش پر از بوی قهوه می‌شود محتوای فنجان را مزه‌ مزه می‌کند و در گوشهء میز می‌گذارد لبخند کش‌داری می‌زند و وارد ایمیل برادرش که چند روز پیش حک کرده بود می‌شود با چشمانی ریز شده به صفحه گوشی نگاه می‌کند.
- پوستش همچون گندم‌زار بود و برای همین‌ نتوانستم میان خوشه‌های طلایی مزرعه به درستی بشناسمش.
قهقهه‌ای سر می‌دهد. از زمانی که فهمیده بود عشق جدید برادرش صورت گندمی به مانند خودش دارد در ذهن نقشه‌هایی برای شکنجه او طراحی می‌کرد همیشه خودش را از دخترهای دنیا جدا می‌کرد و باقی را احمق می‌خواند اما وقتی برای این کارها نبود دستانش را به هم می‌کبود و به پروژه روبه‌رویش نگاه می‌کند سوتی می‌کشد به سختی آن را از چنگ برادرش درآورده بود داده‌ها را بررسی می‌کند تلفن زنگ می‌خورد با شنیدن صدای مهستی تلفن را از برق می‌کشد و پوزخندی می‌زند و زمزمه می‌کند.
- با نصف شهر رفته سرقرار هنوز نتونسته این رو از سر خودش وا کنه.
در همان هنگام در باز می‌شود و پسری با موهای کوتاه مشکی سراسیمه وارد دفتر می‌شود در را می‌کوبد و به میزکار دخترک نزدیک می‌شود.
- تو حتی دختر واقعیشون هم نیستی بعد جرعت کردی پرونده رو از من بدزدی.
از زمانی که یادش می‌آمد این پسر تلخ بود و پرورشگاه هم جهنم. اما زندگی در کنار کسی که گفتند قرار است برادر باشد آبی بود بر روی این ظلمت زندگانی. اما جهنم دوباره روشن شد وقتی که نفرت تمام خانواده را به خودش دید.
_ به جناب چاووش خان، فرزند یکه و تنهای شهردار شهر، تو که پسر واقعیشون بودی چه تاجی به سرشون زدی؟
- اینطوریاس ساغر خانم؟
_ گمشو بیرون کار دارم.
- گم نشم می‌خوای چیکار کنی؟ بری به بابای من شکایت کنی؟
اشک‌ها زندانی‌هایی بودند در چشمان ساغری که نمی‌توانست پاسخ کوبنده‌اش را به زبان بیاورد.
_ بس کن اگر این پرونده برات مهم بود به جای اینکه وقتت رو با چیزای بی‌ارزش تلف کنی همه تمرکزت رو میزاشتی روش.
- چی شد یهو فاز ادبت فعال شد با منی که از خودم بهتر می‌شناسمت ادای آدمای با ادب رو نیار.
ساغر به چشمان چاووش نگاه کرد سپس سرش را به سمت جلو تکان داد و آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
- با‌با
چاوش برمی گردد سلام سر‌سنگینی می‌دهد و کنار دخترک می‌ایستد اما با حرف مردی که تمام موهایش را تجربه سفید کرده بود چشمانش دوتا شد.
- درست نیست با دختری که فقط چند روز دیگه مهمون مااست اینجوری حرف بزنی.
پسرش بود اما تنها وجه شباهت آن‌ها چهره و بلندای قدشان بود اما از ادب و احترام هیچ بویی نبرده بود.
- چیه؟ نکنه لابد خانواد واقعیشو پیدا کردی؟
هیچ ک.س نفهمید و حتی حس هم نکرد که روح و روانی اینجا در حال فروپاشی است ساغر با لرزش دستش را به سمت کیفش دراز کرد قرصی را بلعید و نفس عمیقی کشید.
- بیا! باز تا اومدم یه چی بگم این رو به موت شد.
زمانی که خواستند او را به سرپرستی بگیرند پدر چاووش قول داده بود تا خانواده‌اش را پیدا کند اما هیچ وقت به قولش عمل نکرد بود چون اصلا وقتی برای این کارها نداشت.
پیرمرد به منشی، که زنی میانسال و قد کوتاه بود با سر اشاره کرد زن هم به سرعت با پارچه‌ای تمیز کف صندلی را پاک کرد.
صدای تق تق عصای چوبی پیرمرد گوش‌های ساغر را شکنجه می‌کرد اما او از کوه هم محکم تر ایستاده بود.
- ساغر دخترم، تو که این دفعه منو نا امید نمی‌کنی؟
_ حواسم هست پدر بعد از پایان این پرونده به خواستگاری جناب ماهان جواب مثبت میدم.
چاوش سیگارش را روشن می‌کند ساغر به سمت پنجره می‌رود و آن را تا آخر باز می‌کند و همان جا می‌ایستد. پسرک سیگار را به سمت منشی پدرش فوت می‌کند. صدای سرفه‌های زن فضای اتاق را پر می‌کند.
- خوب آقای جواد آزاده، چی شد این تصمیم رو گرفتی؟
_ ساغر با خانم سلیمانی بیرون منتظر بمونید.
به محض خروج آن دو پیرمرد با خشم قندان پر از شکلات را بلند می‌کند و به سمت پسرش پرتاب می‌کند. برخورد قندان با میزکار چوبی همان و شکستنش هم همان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
چاوش دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و با خنده‌ای کنترل شده به پدرش می‌گوید:
- وای منو ترسوندی عزیزم.
پیرمرد از جا بلند می‌شود و با تشر پسرش را خطاب قرار می‌دهد.
- ببین همه اون پولایی که برای جمع کردن کثافت کاریات دادم رو از حلقومت می‌کشم بیرون.
_ این گندی بود که من بالا آوردم چرا ساغر رو کشیدی وسط.
- خودت دیدی خودش خواست پرونده رو به هر قیمتی بگیره.
چاوش یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با چشمان مشکی‌تر از سیاهی شب و همان درخشش ستارگان به صورت پدرش زل می‌زند.
- ببین بابا اگر داری بچرخ تا بچرخیم راه می‌ندازی پس بگرد تا بگردیم.
پیرمرد مسیر خروج را طی می‌کند ضربات محکم عصای چوبی حکاکی شده‌اش خشم را در فضای اتاق پخش می‌کند. چاوش با دقت اطلاعاتی که جمع‌آوری کرده بود را می‌خواند ساغر آرام وارد می‌شود و خیره به پسری که تمام خاطرات بچگی‌اش را با او گذرانده بود می‌ایستد اما تلنگر چاوش او را از اعماق گذشته بیرون می‌کشد و به زمان حال می‌آورد.
- چیه؟ نگاه کردن دارم؟
_ ها؟ نه، من، ... هیچی.
چاوش ادایش را در می‌آورد اما ساغر بی‌توجه به او روی زمین زانو می‌زند و شکلات‌ها را از میان تکه‌های شکسته قندان برمی‌دارد چاوش با دیدن ساغر در آن حالت سرش را چپ و راست می‌کند و دهان باز می‌کند تا دوباره چیزی بگوید که با دیدن دست خونی دخترک جا خورده به سمتش می‌دود دستش را می‌گیرد می‌خواهدغر زدن را شروع کند اما جادوی چشمان براق قهوه‌ای رنگ موجود روبه‌رویش مانع از هر حرف و کلامی می‌شود به راستی که ساغر چشمان قشنگی داشت آنقدر زیبا کی می‌شد ساعت‌ها در آن غرق شد چاوش جعبه کمک‌های اولیه را باز و سخنش را آغاز می‌کند.
- اگر پرونده رو می‌خواستی فقط باید بهم می‌گفتی.
ساغر خیره به دستش در میان دستان پسری که در میان نفرت آن خانواده باریکه‌ای از نور بود پاسخی از جنس درد می‌دهد که تمامش دروغ محضی بود تا بتواند آنچه که بر او گذشت را این چنین پنهان کند.
- من پرونده رو می‌خواستم و بابا هم ... .
_ تا کی می‌خوای احمق باشی؟ ها؟ مگه ازدواج خاله بازی؟
ساغر عصبانی از سخن نصف و نیمه‌اش با ابروهایی گره خورده می‌گوید:
-نمیفهمم، من دارم ازدواج می‌کنم تو چرا ناراحتی؟ آره من احمقم نه تو برادر منی نه اون بابای من نه اون زن مادر من ولی چاوش من به شماها مدیونم باید بتونم جبران کنم.
_ چی رو جبران کنی؟ ها؟ پولی که برای تو خرج کردن برا منی که پسرشونم نکردن بعدشم ازدواج تو چی رو جبران می‌کنه؟
ساغر با چشمانی اشک‌آلود به چسب زخم فانتزی روی انگشت اشاره‌اش که با طرح‌های خرسی رویش بامزه به نظر می‌رسید نگاه می‌کند لبخند ناخواسته‌ای می‌زند وقتش نبود اما حرف‌های نا‌گفته‌ای که در گلویش زندانی بودند را با گریه به زبان آورد.
- می‌گی چی‌کار کنم؟ تو کی خونه بودی؟ به خاطر چی منو ول کردی وقتی می‌دونستی اگر نباشی چه بلایی سرم میارن.
_ بسه نمی‎‌خوام بشنوم.
- اون موقع که رفتی 16 سالم بود ترسیده بودم اومدم دنبالت بگردم من چه می‌دونستم منو می‌دزدن که بابا رو تهدید کنن.
_ میگم بسه.
- من ترسیده بودم درسته تموم شد ولی هرروز کتک می‌خوردم اگر ماهان نبود اگر تهدیدشون نمی‌کرد که تا الان زن یه پیرمرد 80 ساله بودم.
_ خفه می‌شی یا اون روی سگم بیاد بالا؟
- بزار بیاد بالا بزار ببینم چقدر شبیهشون شدی.
چاوش با قدم‌هایی که زمین زیر پا را به لرزه در می‌آورد از اتاق خارج می‌شود و در را پشت سرش می‌کوبد. قصدش رفتن بود اما نمی‌توانست این دختر را رها کندپشت در قهوه‌ای رنگ دفتر می‌ایستد شب شده بود سالن اتاق با نور کم مهتابی هنوز روشن بود صدای هق‌هق دخترک قلبش را به درد می‌آورد به مبل‌های روبه رویش که کنار میز منشی بود خیره می‌شود و سفرش را به گذشته آغاز می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
چاوش بی‌توجه به حرف های فریاد گونه ساغر دخترک را در آب پرت می‌کند و به دنبال او در آب می‌پرد.
یک کشتی در حال عبور از آنجا بود خدمه صدای فریاد در خواست کمک را که می‌شنوند. با چراغ بزرگ متحرک شروع به جست و جو می‌کنند. ساغر و چاوش در آب دست و پا می‌زدنند دیگر امیدی برای نجات نداشتند تا اینکه صدای بوق بلند کشتی در آن فضای متشنج نور امیدی می‌شود برای نجات یافتن از مرگ، چاوش فریاد می‌کشد و کمک می‌خواهد. برخورد نور شدید به صورتش باعث می‌شود چشمانش را ببندد. غریق نجات را محکم می‌گیرد او را بالا می‌کشند. به امواج خروشان دریا نگاه می‌کند نمی‌توانست ساغر را ببیند ترسان فریاد می‌زند.
- ساغر، ساغر.
یکی از خدمه به سمتش می‌رود و با تعجب می‌گوید:
- مگه به جز تو دیگه‌ای هم تو دریا افتاده.
_ اره همکارم ...
نتوانست حرفش را کامل کند، با تمام وجود آبی را که بلعیده بود بالا می‌آورد نمی‌توانست نفس بکشد، دماغش می‌سوخت، چشمانش تار می‌دید و در حالی که دستش را به سمت دریا دراز می‌کرد آرام لب زد:
- ساغر.
***
ساغر امید خود را برای زنده ماندن از دست داده بود و همچنان در میان بی‌رحمی امواج دست و پا میزد. اما زمانی که غریق نجات به سمتش پرتاب شد و او را که مانند موش آب کشیده شده بود بر روی عرشه گذاشتند. امید دوباره تمام وجودش را گرفت. به خودش که آمد کشتی را دید که امواج توفان بر آن تاثیری نداشت. به کسانی که بر روی عرشه ایستاده بودند ملتمسانه نگاه کرد:
- یه آقا... هنوز تو ...رو خدا نجاتش بدین.
مردی جوان دست در پالتوی سیاهش نزدیک آمد و گفت:
- ببین من که نفهمیدم چی گفتی. ولی اگر هم هنوز یه نفر تو دریا مونده باشه تو دریا غرق، و خوراک ماهیا شده.
تمام کسانی که آن جا بودند با حرف آن مرد به قهقهه افتادند. طوفان آرام تر شده بود ساغر بی‌توجه به قهقهه آن ها به سمت آن مرد رفت وبا التماس گفت:
- تروخدا، تروخدا نجاتش بدید هرچقدر پول بخواین بهتون می‌دم فقط نجاتش بدین.
مرد که از التماس‌های دخترک عصبانی شده بود با پا او را پرت کرد و فریاد زد:
- این زنیکه رو از من جدا کنید تا ندادم خوراک کوسه‌ها بشین.
ساغر که از بی‌رحمی آن ها دهنش باز مانده بود.
بی‌توجه به مردی هیکلی که به جز یک شلوار چیز دیگری نپوشیده بود و زخم روی شکمش که تا سی*ن*ه کشیده شده بود باعث می‌شد ترسناک تر به نظر برسد. بی‌رحمی آن‌ها را مخاطب قرار داد:
- شما ها انسانید! چطور می تونید انقدر سنگدل باشید!
مرد هیکلی بی توجه به هق هق های دخترک او را کشان کشان با خود برد و به داخل اتاقکی نمناک و تاریک پرت کرد. ساغر محکم روی زمین افتاد پهلویش به شدت درد می‌کرد. خودش را به گوشه‌ای رساند و با چشمانی پر از اشک از هوش رفت.
- آهای دخترِ پاشو، مگه نمی‌گم پاشو.
با لگدی که زن با پهلوی او زد از درد به خودش پیچید. سرش گیج می‌رفت با به یاد آوری شب گذشته بی‌توجه به زنی که با او حرف می‌زد از اتاقک بیرون رفت. نسیم خنک به صورت پر از زخمش برخورد کرد و باعث شد از شدت سرما به خودش بلرزد. امواج آرام دریا، طوفان شب گذشته را انکار می‌کرد. زن ساغر را به طرف خود برگرداند با فریاد گفت:
- ببین بچه کلی کار ریخته رو سرم دیگه حوصله تو یکی رو ندارم.
ساغر دست زن مو زغالی را کنار زد و بلندتر از آن زن گفت:
- دستای کثیفت رو به من نزن به نظرت برای کارای کشتی به این بزرگی زیادی چاق نیستی؟
زن با صورتی سرخ شده سیلی محکمی به ساغر زد. پسری کم سن و سال که درحال سابیدن کف عرشه بود فوتی کشید و گفت:
- فقط گیس و گیس کشی این دوتا رو کم داشتیم.
ساغر و زن چاغ در حال مشاجره بودند که صدای حکم فرمای مرد آن دو را به سکوت وا داشت.
- اینجا چه خبره دلی؟
دلی با ابرو‌های درهم کشیده شده گفت:
- ببین یوهان وقتی اومدم تو عرشه کار کنم بهت هشدار دادم که نمیتونم زنی به جز خودم رو اینجا تحمل کنم.
قبل از آنکه یوهان بتواند حرفی بزند ساغر فریاد زد:
- پس اسم این قاتل یوهانِ.
یوهان جا خورده از حرف ساغر لب زد:
- چی گفتی، قاتل! روی عرشه من، تو کشتی من، سر من داد می‌زنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
ساغر بدون فکر کردن به موقعیتی که در آن بود محکم تر ادامه می‌دهد:
- اره با شما هستم دیشب رو فراموش کردین وقتی التماس تون کردم.
اشک‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- التماس کردم که همکار من رو نجات بدید ولی خب، شما یه عوضی هستید یه عوضی که فقط ظاهر انسان رو یدک می‌کشه.
یوهان با دو قدم خودش را به ساغر می‌رساند و یقه‌اش را می‌گیرد او را به سمت لبه کشتی می‌برد و درحالی که تمام عرشه به آن‌ها خیره شده‌اند، می‌غرد:
- دوباره بگو چی گفتی.
ساغر به دریای غمگین زیر پاهای خود نگاه می‌کند گویا دریا در انتظار آغوش او دستان پر از مهرش را باز کرده بود، ساغر نگاهش را به سمت یوهان بالا می‌کشد و لب می‌زند:
_ اگر نجاتش میدادی زمین به آسمون می‌رسید؟ دیگه برای من مهم نیست که زنده یا مرده باشم پس تمومش کن.
یوهان به چشمان ساغر خیره می‌شود.چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید گویا او را جایی دیده بود! چیزی در سرش فریاد میزد تو او را می‌شناسی هر چه بیشتر به صورت دخترک نگاه می‌کرد ذهنش بیشتر فریاد می‌کشید.
- تو! تو کی هستی.
با به یاد آوردن چیزی در ذهنش یقه ساغر را رها می‌کند و دریا ساغر را در آغوش می‌گیرد ساغر بی‌آنکه برای زنده ماندن تقلا کند یا کمک بخواهد دریا را بو می‌کرد اما دستان قدرتمندی او را از دریا جدا کرد و بر کف عرشه انداخت یوهان میلسون را صدا کرد و آن روز در کشتی یوهان غوغایی به پا بود که از گوش اهل دریا به دور نماند.
***
- چاوش بیدارشو پسرم ،بیدارشو عزیزکم
این نواهای زیبا را می‌شناخت اما می‌دانست تمامشان دروغ است و این باعث می‌شد تا نخواهد چشمانش را باز کند.
-ببخشید پروفسور پسرتون به زودی بیدار میشه نگران نباشید.
میلاد از جا بلند می‌شود و بی‌توجه به پرستار تماس را برقرار می‌کند.
-‌ سلام و زهرمار ببین حامد من به تو پول نمی‌دادم که الان پسرم رو روی تخت بیمارستان ببینم.
_ نفس عمیق بکش پروفسور اینجوری داد می‌زنی پشت سرت حرف در میارنا گفته باشم.
میلاد با خشم به پرستار نگاه می‌کند‌و می‌گوید:
- برو بیرون.
پرستار که از حرکات پروفسور دهانش باز مانده بود با چشمی اتاق را ترک کرد و کمی طول نکشید تا تمام بیمارستان پر از سخنانی شود که بیشتر آن حقیقت نداشت.
- ببین حامد اگر بلایی سر پسر من بیاد همه اون پولی که بهت داده بودم رو از حلقومت درمیارم.
_ استاد من چه می‌دونستم پسر روانیت...
- اگر نمی‌خوای زندگیت جلوی چشمات آتیش بگیره بهتره راجب پسر من درست صحبت کنی. فهمیدی!
_ باشه بابا، من از کجا می‌دونستم پسر عاقلتون توی اون هوای توفانی می‌خواد بزنه به دل دریا فقط استاد به گمونم فهمیده بود تعقیبش می‌کنم‌.
میلاد دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و آرام می‌گوید:
- این رو الان باید بگی!
_ راستش رو بخواین چند روز پیش چاوش یه پیام به من داد اما من فکر کردم دوباره یاد گذشته کرده و دنبال دعوا و تلافی می‌گرده.
پرفسور که دیگر تحمل شنیدن صدای حامد را نداشت تلفنش را در سطل آشغال پرت کرد که صدای چاوش اورا در مکان میخکوب کرد.
- همیشه همینه گوشی‌های شما یک‌بار مصرف هستن.
میلاد با خوشحالی به سمت پسرش می‌رود و بوسه‌ای بر پیشانی او می‌کارد.
- خوشحالم که زند‌ه‌ای پسرم اگر بلایی سرت میومد نمی‌دونستم باید چجوری جواب مادرت رو بدم.
_ چیه می‌ترسیدی بمیرم و اموالی که داری باهاشون حال می‌کنی رو بدن خیریه.
- این چه حرفیه پسر!
_ فکر می‌کنی خرم که نفهمم حامد رو تو استخدام کردی که به شما گزارش بده.
- من فقط نگرانت بودم چاوش نمی‌خواستم بلایی که سر مادرت اومد سر تو هم بیاد.
چاوش پوزخندی می‌زند و زهرش را می‌ریزد.
- درسته مادر من خودش توی دریا غرق شد.
_ هنوز هم فکر می‌کنی من مادرت رو کشتم.
-بله پروفسور میلاد رحمانی.
میلاد به دیوار تکیه می‌کند و به مهتابی خیره می‌شود.
- هیچ وقت من رو پدر خودت ندونستی.
_ چون نبودی، تو پدر من نبودی تو یه قاتلی که اول پدرم رو کشت و بعد مادرم رو، چون فکر می‌کردی زرنگی و می‌تونی همه اموال خانواده من رو بالا بکشی .
میلاد فریاد کشید:
- تو مغزت،افکارت مشکل داره بهتره خودت رو به یه روانپزشک نشون بدی.
و با کوبیدن در اتاق چاوش را با دنیایی از غم و اندوه رها کرد. چاوش می‌دانست حق با پروفسور است اما دلش نمی‌خواست وجود آن مرد را قبول کند.
سرش را بر روی بالشت گذاشت هنوز چشمانش را روی‌ هم نگذاشته بود که با فریاد سرم را از دستش کشید و به سمت سالن دوید.
اشک‌ها و فریادهایش کل فضای بیمارستان را پر کرده بود پرستار‌ها به ناچار به او آرام‌بخشی تزریق کردند تا بتوانند رگ آسیب دیده‌اش را درمان کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
هوای چشمانش بارانی است. نام ساغر را به زبان می‌آورد. از جا بلند می‌شود و لباسش را بر می‌دارد.
- قرار نبود از هم جدا بشیم.
سرم را از دستش می‌کشد. و لباس‌های بیمارستان را روی تخت پرت می‌کند‌.
- اون دریچه لعنتی باید باز می‌شد.
دکمه‌های پیراهنش را می‌بندد و به آینه اتاق VIP بیمارستان نگاه می‌کند.
- اگر دستش رو محکم‌تر می‌گرفتم.
در اتاق باز می‌شود بی‌توجه به پرستار میخکوب شده بیرون می‌رود از کنار سرپرست بخش که در حال حرف زدن با تلفن است می‌گذرد که صدایی از پشت سر باعث توقفش می‌شود هوفی می‌کشد و برمی‌گردد.
- بله امرتون!
_ از اداره آگاهی اومدم درباره اتفاقی که شب گذشته برای شما و همکارتون افتاد یک جسد پیدا شده لطفا برای شناسایی با من تشریف بیارین.
در مغزش هیچ نمی‌گذرد زبانش از سخن افتاده و به
جسد نگاه می‌کند لحاف را که کنار می‌زنند آرام لب باز می‌کند.
- این ساغر نیست.
از بیمارستان خارج می‌شود ماشینی که پدرش برای او فرستاده بود را رها می‌کند و پیاده مسیرش را ادامه می‌دهد وارد دفتر که می‌شود اشک‌ها دوباره سرازیر می‌شوند از دفتر خارج می‌شود و درها را قفل می‌کند و به سمت خانه‌اش می‌رود.
***
کشتی لنگر می‌اندازد یوهان از پسری جوان می‌خواهد تا به سمت خانه مرکزی برود و اخبار را به آن‌جا برساند که با دیدن مرد ایستاده بر روی اسکله به سمت یوهان بر می‌گردد و با آوردن نام دامون یوهان فریاد می‌کشد
- همه به صف
یوهان ابرو درهم کشیده به افرداش نگاه می‌کند و به دلی که کناره او ایستاده می‌گوید:
- بذار دامون بره من این جاسوسی که خبرهارو به دامون رسونده پرت می‌کنم جلوی کوسه‌ها تا درس عبرتی بشه برای بقیه.
دلی هم خشمگین ادامه می‌دهد:
- به نظرت دامون واس خاطره این دختره اومده این‌جا؟
با ایستادن دامون بر روی عرشه یوهان به سمت او قدم بر‌می‌دارد و قبل از آن‌که بتواند حرفی بزند دامون می‌گوید:
- می‌خوام ببینمش.
صورت یوهان زرد می‌شود.
_ کی رو داداش
- اون دختر رو.
_ اما ما این‌جا به جز....
بافشرده شدن دست دامون دور گردن یوهان دلی به سمت اتاقک بالای عرشه می‌دود و ساغر را که در تب می‌سوخت کول کرده و به سوی دامون حرکت می‌کند
و خطاب به دامون می‌گوید:
- اونی که این‌جوری گرفتی برادرته نه دشمنت ولش کن تا نفرینت نکردم.
دامون سرش را به سمت دلی برمی‌گرداند و با دیدن دخترک روی شانه‌های دلی یوهان را رها می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
- باشه، نفرین کن می‌خوام ببینم اگر نفرین کنی چه اتفاقی میافته، آها، نه، خودم می‌دونم، میرم به جهنم!
یوهان با یک دست گلویش را ماساژ می‌دهد و با دستی دیگر کت دامون را می‌کشد.
_ تو به من مدیونی بزار دختره بمونه فکر کن اصلا ندیدیش، باشه؟
مردی هیکلی با اشاره دامون ساغر را از دلی می‌گیرد و از کشتی بیرون می‌رود یوهان با کمک بشکه پشت سر خود از جا بلند می‌شود و در مقابل دامون می‌ایستد.
- نه مثل اینکه باید یه جور دیگه حالیت کنم.
نیشخند دامون و مشتی که یوهان به صورت او می‌زند افتادن دامون و چشم‌هایی که فقط می‌توانستند نظاره‌گر باشند. دامون از جا بلند می‌شود ، خون کنار لبش را توف می‌کند و کتش را از تن در‌ می‌آورد و با طمئنینه می‌گوید:
- خب مثل اینکه بی‌حساب شدیم می‌دونی دیگه کسی نمی‌تونه من، دامون رو بزنه، چه برسه به یه بچه.
_ بی‌حساب الان باید بهت بخندم داداش؟ آها نه آقای دامون، دامون بزرگ، ببین اینجا کشتی منه پس حرف اول رو من می‌زنم نه تو و تو هنوز بهم بدهکاری.
- باشه پس میخوای بی‌حساب بشیم.
بدون لحظه‌ای درنگ سر یوهان را با کت می‌پوشاند و گلویش را با تمام قدرت فشار می‌دهد یوهان زیر فشار دامون دست و پا می‌زند دلی با دیدن این صحنه از حال می‌رود و خدمه یوهان شمشیر هایشان را به سمت دامون می‌گیرند دامون با لحنی تحقیر‌آمیز فریاد می‌‌کشد.
- اگر یکی‌تون فقط یکی‌تون حرکتی بکنه هیچ‌ک.س از این کشتی زنده بیرون نمیره.
دامون یوهان را رها می‌کند. از جا بلند می‌شود.
- از جونت گذشتم پس بی‌حساب شدیم.
دامون از کشتی می‌پرد و در اتاقک ارابه می‌نشیند و سرش را از پنجره اتاقک بیرون می‌آورد و آرام خطاب به یکی از خدمه می‌‌گوید:
- آتیشش بزن.
به ساعتی نکشیده کل کشتی در آتش می‌سوزد و فریاد یوهان خنده بر لب دامون می‌نشاند.
- عو*ضی
دامون به دخترک نگاه می‌کند، نمی‌توانست باور کند. این حجم از شباهت برایش مانند یک رویا بود صدای ساغر افکارش را درهم شکست.
- چاوش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,209
مدال‌ها
3
روزنه‌‌‌ نور از لابه‌لای درزهای پرده به داخل اتاق راه پیدا کرده بود دخترک تمام دیشب را هزیون می‌گفت، با سردرد چشمانش را باز کرد. در جایش نیم‌خیز شد و دستش را بر پیشانیش گذاشت. چشمانش را روی هم فشار داد.
- آخ سرم.
به اطراف نگاه می‌کند. پنجره‌ای بزرگ و پرده‌‌ای زرد رنگ در سمت راست تخت و تابلویی که روبه‌روی تخت
بر دیوار زده بودند، به نظر می‌رسید نقاشی باشد. از تخت پایین می‌آید و با دو قدم خودش را به پنجره می‌رساند. پرده‌ها را می‌کشد و پنجره را به سختی باز می‌کند، سوز سرما تنش را به لرزه در‌ می‌آورد. دستش را روی لبه پنجر می‌گذارد و به بیرون نگاه می‌کند، درخت های بی روح برفی کل حیاط را پوشانده بود و از میان درخت‌های به خواب رفته مسیری پوشانده شده با برف دیده می‌شد که به در‌ آهنی منتهی می‌شد. به لباس شخصی سفیدش که تا زانو بود نگاه کرد سرما او را به سمت تخت کشاند. لحافی را از روی تخت سلطنتی که آویزها و حریرهای زیبایی داشت برداشت و دور خودش پی‌چاند.
- چاوش دستم بهت برسه تیکه تیکت می‌کنم.
بعد سرخت می‌کنم، می‌دم بابای وسواسیت بخوره، عو*ضی.
واژه عو*ضی را چند بار تکرار کرد و حالا اشک‌ها از چشمانش سرازیر می‌شدند به سمت در رفت و دستگیره را کشید اما در باز نمی‌شد، ترس به وجودش رخنه کرد. به پنجره نگاه کرد تا زمین فاصله زیادی بود اما باید می‌رفت کاش ساعتی که چاوش در اختیارش گذاشته بود را داشت شاید کارها آسان‌تر می‌شد.
- حتماً دست یوهان مونده، اون بی‌فرهنگ نادون! لعنت به شانس منِ بی‌پدر و مادر.
لحاف‌های سفید و پرده‌های به هم گره زده شده را از پنجره به پایین انداخت، هنوز هم اندکی فاصله تا زمین مانده بود.
- فکر نکنم مشکلی باشه، پریدن برای من که کاری نداره، هر چی باشه بهتر از اینجا بودنه!
طناب ساختگی را می‌گیرد، و از پنجره پایین می‌رود طناب که تحمل وزن ساغر را نداشت از جا کنده می‌شود؛ جیغ ساغر یک طرف و افتادن او بر زمین یک طرف.
- من زندم؟!
_ اگر از روی من پاشی آره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین