- Mar
- 2,219
- 11,202
- مدالها
- 3
ساغر به سمت در میرود قبل از آنکه در را باز کند با حرف یوهان متوقف میشود.
- من چاوش رو دیدم.
_ چی؟
- اون زندهاست.
_ منظورت چیه؟
- امشب فرار نکن، چیزی که دیدم رو نشونت میدم.
_ متوجه حرفت نمیشم!
یوهان به سمت پنجره میرود و از خود صدایی شبیه به جغد در میآورد، اما، در کمال تعجب کبوتری روی دست یوهان مینشیند، ساغر حیران لب میزند.
- چی، شد؟ الان چیکار کردی؟
_ اسمش دلِنوسِ، وقتی بچه بودم پیداش کردم، خیلی وقتها منو از این عمارت نجات داده.
- این یه کبوترِ مسافرِ، که اوایل قرن بیستم منقرض شده، میشه بدی ببینمش؟
_ فعلا نه، فرار مهمتره.
یوهان سرش را به سر کبوتر نزدیک میکند و حرفهایی را آهسته در نزدیکی سر دلنوس زمزمه میکند، بعد از پرواز کبوتر ساغر میخندد.
- الان توقع داری کاری که الان کردی رو باور کنم؟
_ به باور تو نیازی ندارم.
ناگهان هوا از حالت سکون بیرون میآید و زوزههای عجیب باد ساغر را به سمت پنجره میکشاند.
- یعنی چی، آبوهوای اینجا... .
و قبل از آنکه حرفش را به پایان برساند، یوهان دست ساغر را میکشد و از پنجر میپرد، ساغر جیغ میکشد، یوهان میخندد و فریاد میزند.
- بچرخ تا بچرخیم دامون جون.
و قبل از برخورد آنها با زمین باد آنها را بلند میکند و از عمارت خارج میکند، در این حین کبوتر از کنار آنها میگذرد، به شکل ساغر و یوهان تغییر شکل میدهد و پرندگان سنگی را گمراه میکند. یوهان دوباره میخندد و به ساغر میگوید:
- جنگل های انبوه دامون و ساحل یوهان خوشاومدی.
ساغر آرام و با لحنی که ترس از آن سرازیر میشود، میگوید:
- من خوابم؟
یوهان میخندد، نوای باد آنها را روی زمین میگذارد، ساغر روی زانوهایش میافتد.
- میخوام یه دیونه توی یه تیمارستان باشم.
و با صدای نازک زنی سرش را به سرعت بالا میکشد.
- من چاوش رو دیدم.
_ چی؟
- اون زندهاست.
_ منظورت چیه؟
- امشب فرار نکن، چیزی که دیدم رو نشونت میدم.
_ متوجه حرفت نمیشم!
یوهان به سمت پنجره میرود و از خود صدایی شبیه به جغد در میآورد، اما، در کمال تعجب کبوتری روی دست یوهان مینشیند، ساغر حیران لب میزند.
- چی، شد؟ الان چیکار کردی؟
_ اسمش دلِنوسِ، وقتی بچه بودم پیداش کردم، خیلی وقتها منو از این عمارت نجات داده.
- این یه کبوترِ مسافرِ، که اوایل قرن بیستم منقرض شده، میشه بدی ببینمش؟
_ فعلا نه، فرار مهمتره.
یوهان سرش را به سر کبوتر نزدیک میکند و حرفهایی را آهسته در نزدیکی سر دلنوس زمزمه میکند، بعد از پرواز کبوتر ساغر میخندد.
- الان توقع داری کاری که الان کردی رو باور کنم؟
_ به باور تو نیازی ندارم.
ناگهان هوا از حالت سکون بیرون میآید و زوزههای عجیب باد ساغر را به سمت پنجره میکشاند.
- یعنی چی، آبوهوای اینجا... .
و قبل از آنکه حرفش را به پایان برساند، یوهان دست ساغر را میکشد و از پنجر میپرد، ساغر جیغ میکشد، یوهان میخندد و فریاد میزند.
- بچرخ تا بچرخیم دامون جون.
و قبل از برخورد آنها با زمین باد آنها را بلند میکند و از عمارت خارج میکند، در این حین کبوتر از کنار آنها میگذرد، به شکل ساغر و یوهان تغییر شکل میدهد و پرندگان سنگی را گمراه میکند. یوهان دوباره میخندد و به ساغر میگوید:
- جنگل های انبوه دامون و ساحل یوهان خوشاومدی.
ساغر آرام و با لحنی که ترس از آن سرازیر میشود، میگوید:
- من خوابم؟
یوهان میخندد، نوای باد آنها را روی زمین میگذارد، ساغر روی زانوهایش میافتد.
- میخوام یه دیونه توی یه تیمارستان باشم.
و با صدای نازک زنی سرش را به سرعت بالا میکشد.
آخرین ویرایش: