جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نویسنده- کوچک با نام [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,375 بازدید, 21 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نویسنده- کوچک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نویسنده- کوچک
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
ساغر به سمت در می‌رود قبل از آن‌که در را باز کند با حرف یوهان متوقف می‌شود.
- من چاوش رو دیدم.
_ چی؟
- اون زنده‌است.
_ منظورت چیه؟
- امشب فرار نکن، چیزی که دیدم رو نشونت میدم.
_ متوجه حرفت نمی‌شم!
یوهان به سمت پنجره می‌رود و از خود صدایی شبیه به جغد در می‌آورد، اما، در کمال تعجب کبوتری روی دست یوهان می‌نشیند، ساغر حیران لب می‌زند.
- چی، شد؟ الان چی‌کار کردی؟
_ اسمش دلِنوسِ، وقتی بچه بودم پیداش کردم، خیلی وقت‌ها منو از این عمارت نجات داده.
- این یه کبوترِ مسافرِ، که اوایل قرن بیستم منقرض شده، میشه بدی ببینمش؟
_ فعلا نه، فرار مهم‌تره.
یوهان سرش را به سر کبوتر نزدیک می‌کند و حرف‌هایی را آهسته در نزدیکی سر دلنوس زمزمه می‌کند، بعد از پرواز کبوتر ساغر می‌خندد‌.
- الان توقع داری کاری که الان کردی رو باور کنم؟
_ به باور تو نیازی ندارم.
ناگهان هوا از حالت سکون بیرون می‌آید و زوزه‌های عجیب باد ساغر را به سمت پنجره می‌کشاند.
- یعنی چی، آب‌وهوای اینجا... .
و قبل از آن‌که حرفش را به پایان برساند، یوهان دست ساغر را می‌کشد و از پنجر می‌پرد، ساغر جیغ می‌کشد، یوهان می‌خندد و فریاد می‌زند.
- بچرخ تا بچرخیم دامون جون.
و قبل از برخورد آن‌ها با زمین باد آن‌ها را بلند می‌کند و از عمارت خارج می‌کند، در این حین کبوتر از کنار آن‌ها می‌گذرد، به شکل ساغر و یوهان تغییر شکل می‌دهد و پرندگان سنگی را گمراه می‌کند. یوهان دوباره می‌خندد و به ساغر می‌گوید:
- جنگل ‌های انبوه دامون و ساحل یوهان خوش‌اومدی.
ساغر آرام و با لحنی که ترس از آن سرازیر می‌شود، می‌گوید:
- من خوابم؟
یوهان می‌خندد، نوای باد آن‌ها را روی زمین می‌گذارد، ساغر روی زانو‌هایش می‌افتد.
- می‌خوام یه دیونه توی یه تیمارستان باشم.
و با صدای نازک زنی سرش را به سرعت بالا می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
- تو دیگه کی هستی؟
زن ناشناس دستش را روی سی*ن*ه قرار می‌دهد و با ناز سرش را کج کرده، پاسخ می‌دهد.
- هه! معلومه که منو نمیشناسی، یوهان منو نمی‌شناسه.
و صدای قهقه‌اش فضا را پر می‌کند.
یوهان دست به سی*ن*ه به ساغر نگاه می‌کند.
- نفهمی، واست بهتره.
ساغر سرش را تکان می‌‌دهد، از جا بلند می‌شود.
- باشه، نگو، اصلاً هم نمی‌خوام بدونم، خداحافظ.
زن جلوی ساغر می‌ایستد و بی آنکه حتی نگاهش کند می‌گوید:
- به نظرت برای کارای کشتی به این بزرگی زیادی چاق نیستی؟
یوهان آرام زمزمه‌ می‌کند.
- خدا بخیر کنه.
و دست زن را می‌کشد و با حرف آخرش هوش از سر ساغر می‌پرد.
- دلی این‌قدر سربه سرش نذار.
ساغر چشمانش را بین آن دو حرکت می‌دهد. محکم به صورت خودش سیلی می‌زند. دلی به ساغر نیش‌خند می‌زند و در برابر چشمان ساغر تغییر قیافه می‌دهد.
ساغر دستش را به سمت صورتش می‌برد، خونی که از دماغش سرازیر شده را پاک می‌کند، و از هوش، می‌رود.
دلی به سمتش می‌دود و قبل از آن‌که بلندش کند باد وزیدن می‌گیرد‌ و دلی به شکل کبوتر تغییر ظاهر می‌دهد. و آرام در گوش یوهان زمزمه می‌کند.
- دامون داره میاد.
و پرواز می‌کند، یوهان کنار ساغر می‌نشیند و سعی می‌کند او را بیدار کند، ساغر چشمانش را باز می‌کند، با کمک یوهان بلند می‌شود.
- اگر این دخترو با خودت ببری، تمام هست و نیستت رو نابود می‌کنم.
یوهان با خشم به چشمان برادرش نگاه می‌کند. ساغر آستین یوهان را می‌کشد و با بهت به او می‌گوید:
- نذار منو ببره.
- متاسفم، برمی‌گردم.
یوهان، ساغر را در میان خشم دامون رها می‌کند، و به سمت ساحل حرکت می‌کند و در مقابل چشمان ساغر، ماسه‌های ساحل، همچو الماس‌های درخشان در کوه نور، مانند دیواری بلورین بالا می‌روند و در چشم هم‌زدنی با یوهان که پشت به آن ها ایستاده، با دست‌های مشت شده که به دریا نگاه می‌کند، ناپدید می‌شوند.
ساغر: چطور تونست این کارو با من بکنه؟ چرا؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین