- Mar
- 2,219
- 11,202
- مدالها
- 3
ساغر با فریاد میگوید:
- تو دیگه کی هستی؟!
دامون ساغر را از روی خود پرت میکند که باعث اصابت ساغر با مجسمه گربهنما و پاشیدن برف میشود، ساغر جیغ میکشد و به موچ پایش که قرمز شده نگاه میکند.
- وحشی، چرا هل میدی؟
دامون لحافها و پردههای به هم پیوسته را از روی زمین بر میدارد و با چشمانی دوتا شده به ساغر نگاه میکند.
- میشه بگی دقیقا داشتی چه غلطی میکردی؟
_ میدونم، اصلا واضح نیست! داشتم تاب بازی میکردم، که، طناب پاره شد و من از روی تاب افتادم.
دامون روی زمین زانو میزند، و چانه دخترک را میگیرد.
- الان داری منو مسخره میکنی؟
ساغر دست دامون را محکم کنار میزند و با دقت به صورت دامون که به دست کنار زده شدهاش خیره شده نگاه میکند.
- تو اونی نبودی که تو کشتی بود. خدایا اسمش چی بود؟ یوهان؟ آره یوهان، میشه صداش کنی. ساعت من دستشه.
دامون از جا بلند میشود و دستش را به سوی دخترک دراز میکند، ساغر صورتش را برمیگرداند و میگوید:
- خودم بلند میشم.
دامون پوزخند میزند و پاسخ میدهد.
- کی خواست تو رو بلند کنه! کلید رو بده.
_ کدوم کلید؟! جنابعالی دست من کلید میبینی؟
- دستت نه ولی کنارت افتاده.
ساغر با نگاهش زمین پوشیده از برف را نگاه میکند. حق با او بود. کلید طلایی قشنگی کنار پایش به چشم میخورد. آن را برداشت و رو به دامون گفت:
- اول بگو کی هستی؟
_ برای من تعیین تکلیف نکن. کلید رو بده به من.
- اگر کلید رو میخوای باید بگی چرا اینجام؟ اون مردک حقه باز کجاست؟ مگه قرار نبود منو برگردونه.
دامون خم میشود و کلید را از اسارت دست مشت شده ساغر بیرون میکشد. ساغر با دهانی باز به رفتن دامون نگاه میکند.
- آهای، مگه با تو نیستم. اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟ منو برگردون پیش یوهان، مگه نمیشنوی.
ساغر با صدای بلند گریه میکند که دخترکی جوان با موهای بلوند و چشمانی زیباتر از دریا در مقابلش میایستد.
- تو دیگه کی هستی؟!
دامون ساغر را از روی خود پرت میکند که باعث اصابت ساغر با مجسمه گربهنما و پاشیدن برف میشود، ساغر جیغ میکشد و به موچ پایش که قرمز شده نگاه میکند.
- وحشی، چرا هل میدی؟
دامون لحافها و پردههای به هم پیوسته را از روی زمین بر میدارد و با چشمانی دوتا شده به ساغر نگاه میکند.
- میشه بگی دقیقا داشتی چه غلطی میکردی؟
_ میدونم، اصلا واضح نیست! داشتم تاب بازی میکردم، که، طناب پاره شد و من از روی تاب افتادم.
دامون روی زمین زانو میزند، و چانه دخترک را میگیرد.
- الان داری منو مسخره میکنی؟
ساغر دست دامون را محکم کنار میزند و با دقت به صورت دامون که به دست کنار زده شدهاش خیره شده نگاه میکند.
- تو اونی نبودی که تو کشتی بود. خدایا اسمش چی بود؟ یوهان؟ آره یوهان، میشه صداش کنی. ساعت من دستشه.
دامون از جا بلند میشود و دستش را به سوی دخترک دراز میکند، ساغر صورتش را برمیگرداند و میگوید:
- خودم بلند میشم.
دامون پوزخند میزند و پاسخ میدهد.
- کی خواست تو رو بلند کنه! کلید رو بده.
_ کدوم کلید؟! جنابعالی دست من کلید میبینی؟
- دستت نه ولی کنارت افتاده.
ساغر با نگاهش زمین پوشیده از برف را نگاه میکند. حق با او بود. کلید طلایی قشنگی کنار پایش به چشم میخورد. آن را برداشت و رو به دامون گفت:
- اول بگو کی هستی؟
_ برای من تعیین تکلیف نکن. کلید رو بده به من.
- اگر کلید رو میخوای باید بگی چرا اینجام؟ اون مردک حقه باز کجاست؟ مگه قرار نبود منو برگردونه.
دامون خم میشود و کلید را از اسارت دست مشت شده ساغر بیرون میکشد. ساغر با دهانی باز به رفتن دامون نگاه میکند.
- آهای، مگه با تو نیستم. اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟ منو برگردون پیش یوهان، مگه نمیشنوی.
ساغر با صدای بلند گریه میکند که دخترکی جوان با موهای بلوند و چشمانی زیباتر از دریا در مقابلش میایستد.
آخرین ویرایش: