جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نویسنده- کوچک با نام [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,375 بازدید, 21 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان در حصار دامون] اثر «نویسنده- کوچک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نویسنده- کوچک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نویسنده- کوچک
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
ساغر با فریاد می‌گوید:
- تو دیگه کی هستی؟!
دامون ساغر را از روی خود پرت می‌کند که باعث اصابت ساغر با مجسمه گربه‌نما و پاشیدن برف می‌شود، ساغر جیغ می‌کشد و به موچ پایش که قرمز شده نگاه می‌کند.
- وحشی، چرا هل میدی؟
دامون لحاف‌ها و پرده‌های به هم پیوسته را از روی زمین بر می‌دارد و با چشمانی دوتا شده به ساغر نگاه می‌کند.
- می‌شه بگی دقیقا داشتی چه غلطی می‌کردی؟
_ می‌دونم، اصلا واضح نیست! داشتم تاب بازی می‌کردم، که، طناب پاره شد و من از روی تاب افتادم.
دامون روی زمین زانو می‌زند، و چانه دخترک را می‌گیرد.
- الان داری منو مسخره می‌کنی؟
ساغر دست دامون را محکم کنار می‌زند و با دقت به صورت دامون که به دست کنار زده شده‌اش خیره شده نگاه می‌کند.
- تو اونی نبودی که تو کشتی بود. خدایا اسمش چی بود؟ یوهان؟ آره یوهان، میشه صداش کنی. ساعت من دستشه.
دامون از جا بلند می‌شود و دستش را به سوی دخترک دراز می‌کند، ساغر صورتش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- خودم بلند می‌شم.
دامون پوزخند می‌زند و پاسخ می‌دهد.
- کی خواست تو رو بلند کنه! کلید رو بده.
_ کدوم کلید؟! جنابعالی دست من کلید می‌بینی؟
- دستت نه ولی کنارت افتاده.
ساغر با نگاهش زمین پوشیده از برف را نگاه می‌کند. حق با او بود. کلید طلایی قشنگی کنار پایش به چشم می‌خورد. آن را برداشت و رو به دامون گفت:
- اول بگو کی هستی؟
_ برای من تعیین تکلیف نکن. کلید رو بده به من.
- اگر کلید رو می‌خوای باید بگی چرا این‌جام؟ اون مردک حقه باز کجاست؟ مگه قرار نبود منو بر‌گردونه.
دامون خم می‌شود و کلید را از اسارت دست مشت شده ساغر بیرون می‌کشد. ساغر با دهانی باز به رفتن دامون نگاه می‌کند.
- آهای، مگه با تو نیستم. این‌جا کجاست؟ من چرا این‌جام؟ منو برگردون پیش یوهان، مگه نمی‌شنوی.
ساغر با صدای بلند گریه می‌کند که دخترکی جوان با موهای بلوند و چشمانی زیباتر از دریا در مقابلش می‌ایستد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
- چرا آب دماغت آویزونه؟
ساغر سرش را بلند می‌کند و با آستین لباسش، دماغش را پاک می‌کند.
- می‌خوام از این‌جا برم. بهترین دوستم رو تو دریا از دست دادم، بعد تو یه کشتی داشتم از تب می‌مردم. الانم این‌جام، توی یه خونه سرد با آدمایی عجیب غریب و وحشی.
_ پس سردت شده.
- بابا چرا نمی‌فهمی!؟ اصلا چرا درو روی من قفل کردین؟
_ پس به خاطر همین می‌خواستی فرار کنی. اما باید بهت بگم در این عمارت هیچ دری به جز انباری قفل نیست.
- اما در اون اتاق قفل بود.
_ بهتره الان پاشی تا مچ پات رو درمان کنم.
دخترک مو بلوند درحالی که به ساغر برای بلند شدن کمک می‌کرد با سوال ساغر در همان حالت متوقف شد؛ به گونه‌ای که انگار دیگر نمی‌تواند نفس بکشد.
- چت شد؟! چرا ایستادی؟ حالت خوبه؟ مگه من چی پرسیدم فقط گفتم اسمت چیه؟!
_ من اسمی ندارم.
- چی! اسمی نداری؟ مگه میشه آخه!
دخترک ساغر را کول می‌کند و وارد سالن شاهانه‌ای می‌شود، که ساغر در تمام عمرش ندیده بود.
لوسترهایی سلطنتی، که با درخششان هر آدمی را به وجد می‌آورد. فرش‌هایی که ساغر هم می‌توانست ابریشمی بودنشان را تشخیص دهد. گلدان‌های بی‌گلی که در سرتاسر آن سالن بزرگ دیده می‌شد.
- واو! شما دیگه کی هستین.
دخترک ساغر را روی یکی از مبل‌های شاهی می‌نشاند و از دراور کنار مبل جعبه‌ای در‌می‌آورد.
- باید تحمل کنی.
و پای ساغر را بدون توجه به فریاد‌های ساغر جا می‌اندازد.
بعد از گذشت یک ساعت دخترک، ظرف سوپی را رو به روی ساغر می‌گذارد و قاشقی نقره‌ای را به سمت دهانش می‌گیرد.
- باید بخوری.
_ اون مردی که روش افتادم کی بود؟
- صورتت زرد شده و لب‌هات خشک، اگر نخوری مجبور می‌شم به زور واصل بشم.
_ نمیخوای جواب بدی؟
- این آخرین اخطار من به تو هست! بهتره سوپت رو بخوری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
- اسمش دامونِ.
نگاه‌ها به سمت صدا بر‌می‌گردد. ساغر با دیدن یوهان از جا بلند می‌شود، و لنگ لنگان به سمت او می‌رود.
یقه یوهان را می‌گیرد.
- وقتی داشتم توی تب می‌سوختم، گفتی، گفتی که برم‌ می‌گردونی.
یوهان دست باند پیچی شده‌اش را بالا برد، و به ساغر نشان داد.
- میدونی این چیه؟ اون عوضی کشتیِ منو به آتیش کشید، اون‌وقت تو از قرار مدار با من حرف میزنی؟
_ ساعتمو پس بده.
یوهان ساعت را از درون کتش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
- بیا اینم ساعتت.
ساغر به سختی ساعت را از روی زمین بر‌داشت و به سوی در خروجی روانه شد.
- اومدنت دستت نبود، رفتنتم دست خودت نیست، دامون خوابای خوبی برات دیده دخترجون، فقط بشین و ببین.
_ واقعاً فکر می‌کنی از حرفات می‌ترسم؟ چاوش به من یاد داد که از هیچ‌ک*س و هیچ‌چیز نترسم.
- باشه، پس اگر رفتی هیچ وقت برنگرد.
و قبل از خروج ساغر از عمارت بیرون رفت. ساغر در مقابل یکی از درخت‌های به خواب زمستانی رفته ایستاد، و لب گشود.
- ببخشید، اما من به یکی از شاخه‌هات نیاز دارم.
شاخه‌ای شکست و با کمک آن به سمت در آهنی بزرگ قدم برداشت که با شنیدن صدای آن خدمتکار قدم‌هایش را سریع‌تر کرد، درد تمام وجودش را گرفته بود. در آهنی را هل داد و از آن عمارت منفور که تنها نقطه قوتش درختانی بود که در تابستان سبز می‌شد، بیرون آمد.
- فقط باید ساعت رو کار بندازم.
با صدای ربات ساعت ساغر لبخند سرمستانه‌ای زد.
- همینه!
_ چی همینه؟
ساغر سرش را بلند کرد و به مردی که حتی حاضر نبود اسمش را بگوید چشم در چشم شد. عقب عقب قدم بر‌می‌داشت که پایش به تکه سنگی برخورد کرد و باعث از دست رفتن تعادلش شد، اما قبل از آنکه زمین بخورد دامون دستش را گرفت.
- واقعا فکر می‌کنی می‌تونی فرار کنی لِمان؟
ساغر در حال هضم واژه لِمان بود که با غرش یوهان، دستش را از دست دامون کشید، و به سمت یوهان برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
یوهان یقه دامون را می‌گیرد، و در مقابل چشمان ساغر مشت محکمی به صورت او می‌زند.
ساغر جیغ محکمی می‌کشد، و دستانش را روی دهانش می‌گذارد.
یوهان دوباره عربده می‌کشد، و خطاب به دامون می‌گوید:
- ههِ، پس اومدی لطفم رو جبران کنی آره؟
دامون که با آرنج روی زمین افتاده بود، نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید:
- ها؟ چیه؟ باز عمه ازت حمایت کرده هوا برت داشته.
یوهان انگشت اشاره‌اش را به سمت دامون می‌گیرد، که دامون بلند می‌شود و برف نشسته بر روی کتش را با دست می‌تکاند، به سمت یوهان بر می‌گردد و با دست چپش دست یوهان را پایین می‌آورد.
- مثل این‌که باورت شده برای خودت کسی هستی داداش کوچیکه !
یوهان دستش را کنار می‌زند، چشم در چشم دامون می‌گوید:
- کشتی من رو سوزوندی، منو جلوی افرادم سکه یه پول کردی، حالا چرا فکر می‌کنی قرار ازت بگذرم.
دامون ابرویش را بالا می‌دهد و به آسمان نگاه می‌کند، و با خنده می‌گوید:
- پس مشکل داداش کوچیکم اعتبار از دست رفتشه!
ساغر که تا آن لحظه به مشاجره دو برادر نگاه می‌کرد، از فرصت استفاده کرد و به سمت پلی سنگی که چند قدم آن طرف‌تر بود لنگ‌لنگان دوید، درد پا در مقابل دردی که برای نبود چاوش می‌کشید هیچ نبود.
- اگر به حرفم گوش می‌دادی؟ تو یه پس‌فترتی چاوش! فقط بلد بودی شیر‌کاکائو بخوری.
اشک‌ها از گونه‌اش می‌ریخت، حالا این اشک‌ها با صدا می‌بارید، به لباسش نگاه کرد، پاهای نیمه برهنه، حتی سوز سرما هم مانع توقفش نشد، امروز باید می‌رفت، باید آن‌قدر می‌دوید که به دریا برسد.
- چاوش قول میدم، به زودی پیدات می‌کنم.
با دیدن دریا با اشک خندید با غم خندید.
- چاوش قول میدم، نمیزارم بیشتر از این توی دریا تنها بمونی.
ردیاب ساعت را کار انداخت نواری آبی از درون ساعت بیرون زد و به سمتی نا‌معلوم کشیده شد.
- پیدات کردم!
به اطرافش نگاه کرد قایق کوچکی را با دوپارو دید، قبل از آن‌که بتواند به سوی قایق برود دستش کشیده شد و نفس‌اش از دیدن مرد رو‌به رویش تمام شد.
- چاوش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
نور سرد و بی‌روح آفتاب باعث می‌شود تا لحظه‌ای چشمش را ببندد، دستش را بالا می‌برد، و آن‌ را سایبانی در برابر نور قرار می‌دهد، تا بتواند شخص روبه‌رویش را بهتر ببیند. صدای به ساحل نشستن امواج و مرغ‌های دریایی با صدای نفس‌هایشان آمیخته‌ شده بود. با دیدن دامون، غم دوباره وجودش را می‌گیرد، سرش را پایین می‌اندازد و با بغض لب باز می‌کند.
- تو چاوش نیستی!
سرش را به سمت دریا و نور آبی که حتی نمی‌دانست به کجا ختم می‌شود می‌چرخاند. به یاد آن روز بارانی در دانشکده می‌افتد، زمانی که چاوش چتر را با او شریک می‌شود، اولین بار او و لبخند شیرینش را آنجا‌ دیده بود.
- برای من مهم نیست چاوش کیه، اما تا زمانی که بهت نیاز دارم باید توی عمارت من بمونی، بعد از اون می‌تونی بری.
_ چرا باید به من نیاز داشته باشی؟ من باید چاوش رو پیدا کنم، و نه تو، ونه هیچ ک*س دیگه‌ای نمی‌تونه مانع من بشه.
دامون دماغ خونی‌اش را پاک می‌کند و دستانش را در جیب کتش فرو می‌برد.
- با این وضع می‌خوای دنبال گمشدت بگردی وقتی که دریا یخ زده؟
ساغر به دریا نگاهدمی‌کند. پس صدای دریا و مرغ‌های دریایی که تا چند لحظه پیش به گوش می‌رسید کجا رفت؟ خجالت زده به لباس و پاهای نیمه برهنه‌اش نگاه می‌کند.
- چرا دریا یخ زده؟ پس مرغای دریایی کجا رفتن؟
دامون دستش را بر پیشانی دخترک می‌گذارد، و می‌گوید:
- تب داری توهم زدی.
ساغر سرش را بلند می‌کند و به دامون نگاه می‌کند که خدمتکار مو بلوند با چند مرد دیگر از راه می‌رسند، مردی درشت‌هیکل بازوی ساغر را می‌کشد، ساغر فریاد می‌زند، التماس می‌کند، اما دامون رویش را بر‌می‌گرداند و به ساحل یخ زده نگاه می‌کند. ساغر جیغ می‌کشد، و آن‌قدر مقاومت می‌کند که مرد دیگری بازوی دوم او‌‌ را می‌گیرد، ساغر سرش را به سمت دامون می‌چرخاند.
- قول میدم پشیمون می‌شی!
دامون بعد از دور شدن ساغر و خدمتکار‌هایش، عربده‌ می‌کشد، فریاد می‌زند، با پا به برف های روی ماسه‌ها می‌زند، آن‌قدر داد می‌زند، که رگ‌های پیشانی و گلویش به راحتی دیده می‌شوند.
بر روی برف‌ها زانو می‌زند، چشمش به دسبند نور‌ افشان ساغر می افتد، دستش را دراز می‌کند، و آن را بر‌می‌دارد.
- شاید از آینده اومده، اما، چرا این‌قدر شبیه لمان‌ِ.
از جا بلند می‌شود.
- شاید این دختر با دستبندش بتونه من رو به اون سرزمین ناشناخته ببره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
دستگیره را در در می‌چرخاند، با ورود به سالن چشمش به دخترک که روی میز چرت می‌زد افتاد، به او نزدیک می‌شود، موهای دخترک که معلوم بود چند روزی شسته نشده، با شنیدن صدای خدمتکار سرش را بر‌می‌گرداند.
- اسرار داشت شما رو ببینه.
ساغر از جا بلند می‌شود و چشم در چشم دامون می‌گوید:
- حرفای یوهان راسته؟
_ کدوم حرف؟
- اومدنم با خودم نبوده، رفتنمم با خودم نیست؟
_ تنها حرف درستیه که توی این سی‌سال زندگیش گفته.
ساغر با انگشت اشاره به سی*ن*ه دامون می‌زند و با بغض می‌گوید:
- چاوش اون بیرون توی دریا تک و تنهاست، نمی‌تونم اینجا بمونم.
دامون ساغر را هل می‌دهد و دخترک روی مبل می‌افتد‌.
_ چاوش، چاوش، چاوش، کشتی ما رو با این یارو.
- تو چی میدونی من چی می‌کشم، چه حسی دارم، اون تنها ک*س منه، از وقتی برادرم مرد، اون بود که تا تهش با من بود.
_ رابطه اون با تو به من هیچ دخلی نداره، دیگه هم نمی‌خوام حرفی بشنوم، همین.
- از جون من چی می‌خوای.
_ جونتو.
ساغر با دهان باز به دامون نگاه می‌کند.
- وایسا ببینم، مگه تو ساحل نگفتی که وقتی کارت بام تموم شه ولم میکنی.
_ نگفتم ولت میکنم گفتم می‌تونی بری.
- خوب این حرفت یعنی چی؟
_ ببین خنگ مطلق، میری اون دنیا، فهمیدی؟
ساغر با پا به پای دامون می‌زند، دامون روی عسلی شیشه‌ای پرت می‌شود، شیشه‌‌های شکسته روی زمین پرت می‌شود، ساغر به سمت در می‌دود، اما قبل از آنکه بتواند فرار کند موهایش کشیده می‌شود، و به سمت پله‌ها پرت می‌شود، دامون نفس زنان و با صدایی که پر از خشم بود می‌گوید:
- رامت می‌کنم دختر جون.
قبل از آنکه بتواند حرکتی کند، باز موهایش در چنگال گرگی سیاه می‌افتد که بویی از انسانیت نبرده بود، ساغر دستش را روی دستان چاوش می‌گذارد.
- بذار برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
_ بذارم بری؟ من تازه پیدات کردم لِمان خانم.
دخترک مو بلوند دوباره ظاهر می‌شود، دامون ساغر را به سمتش پرتاب می‌کند.
- نیل ببرش بندازش کنار یوهان.
_باشه.
ساغر دستش را بر سرش می‌گذارد.
- پس اسم داری!
نیل دستش را می‌گیرد و آرام با چهره‌ای سرد لب باز می‌کند.
- برای امروز کافیه، بهتره با من بیای.
ساغر با فریاد می‌گوید:
- من هیچ‌جا نمی‌رم، می‌خوام ببینم می‌خوای چی‌کار کنی.
ساغر دوباره دهان باز می‌کند که با سیلی محکم نیل، خشک زده به او که هنوز هم با خونسردی نگاهش می‌کند می‌نگرد.
در باز می‌شود و ساغر به دورن اتاقی سرد پرتاب می‌شود. به اطرافش نگاه می‌کند، در گوشه تاریک اتاق مردی را می‌بیند که پشت به او خوابیده است، آرام لب می‌زند.
- یوهان؟
یوهان در جای خود می‌نشیند.
- تو رو هم آورد اینجا؟
_ بهم کمک کن.
- چرا باید بهت کمک کنم.
_ باید برم پیش چاوش.
- این یارو که می‌گی تا الان خوراک کوسه‌‌ها شده دختر جون.
_ برام مهم نیست، بدون چاوش دلیلی برای زنده بودن ندارم.
چواش پوزخند می‌زند، به سایه‌اش نگاه می‌کند.
- اگر می‌خوای بمیری، خوب باید بهت بگم تهش می‌میری.
ساغر بغض کرده نگاهش می‌کند.
- می‌خوام جایی که اون رو از دست دادم باشم.
_ خوش به حالش کاش یکی ما رو اینجوری دوس داشت.
ساغر به اطراف نگاه می‌کند.
- خیلی تاریکه.
یوهان شمعی را بر می‌دارد و روشن می‌کند و آن را جایی میان خود و ساغر قرار می‌دهد.
ساغر به نور شمع نگاه می‌کند و یاد نامی که دامون اورا با آن خطاب می‌کرد افتاد.
- لِمان کیه؟ چرا دامون منو این‌جوری صدا می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
یوهان روی زمین دراز می‌کشد و دستانش را زیر سرش قرار می‌دهد.
- چرا جوابمو نمی دی؟
_ بهت میگم لمان کیه ولی باید به حرفم گوش کنی.
- باشه.
_ انباری تنها جاییه که اینجا درش قفله.
- چرا؟
دامون دوباره می‌نشیند و این بار با عجز دخترک را خطاب قرار می‌دهد.
- وقتی حرف می‌زنم نپر تو حرفم.
ساغر بدون حرف به او نگاه می‌کند، کبودی و پارگی لبش را در تاریکی هم می‌توانست ببیند.
- شنیدی چی گفتم؟
_آره.
- پس چرا لالمونی گرفتی؟
_ خودت گفتی وسط حرفم حرف نزن.
یوهان سرش را تکان می‌دهد و با خنده می‌گوید:
- رفتارتم مثل اونه!
ساغر باز به قصد سوال دهان باز می‌کند که یوهان دو دستش را جلو می‌آورد.
- نپرس، خودم برات تعریف می‌کنم.
ساغر دستش را روی سرش می‌گذارد، و سوزش سرش باعث چکیدن اشک بر گونه‌اش می‌شود. یوهان بدون زره‌ای توجه به کبودی‌های دست و صورت دخترک ادامه می‌دهد.
- وقتی کوچیک بودم، مادرم توسط پدرم کشته شد. اوایل از دستش عصبانی بودم و فقط به انتقام فکر می‌کردم، اما بعدها فهمیدم که اگر به جای پدرم بودم هم همینکارو می‌کردم.
نور شمع خاموش می‌شود، و یوهان در آن فضای سرد و تاریک ادامه می‌دهد.
- درست یک ماه بعد از مرگ مادرم، پدرم با یک زن اومد خونه و گفت اون نامادریتونه و باید بهش احترام بذارید دامون اون موقع خیلی عصبانی شد و از خونه زد بیرون.
یوهان آه می‌کشد و دوباره شمع را با کبریت روشن می‌کند.
- اون زن با خودش یه دختر آورده بود درست شبیه به تو، اسمش لمان بود. یه دختر آروم و بی سر و صدا، که بعدها فهمیدم خواهر نامادریمونه.
یوهان از جیب شلوارش مدادی در آورد و حروفی روی زمین نوشت، که ساغر با خواندن آن‌ها چیزی مانند خنجر در قلبش فرو رفت.
 
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
منظورت از مرگ خاموش چیه؟
یوهان با اشاره از ساغر می‌خواهد که آرام‌تر صحبت کند.
- این کلمه رو این‌جا تکرار نکنیا، دامون بشنوه، قاطی می‌‌کنه.
ساغر پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- مگه این قاطی می‌کنه.
با باز شدن در یوهان با سرعت کلمات نوشته شده را از زمین پاک می‌کند.
دامون با خونسردی به ساغر نگاه می‌کند و لب می‌زند.
- بیا بیرون.
ساغر با اشاره یوهان بلند می‌شود و همراه با دامون بیرون می‌رود.
- آقای دامون، میشه صحبت کنیم؟
سکوت دامون باز دخترک را به حرف وادار می‌کند.
- سرم واقعا درد می‌کنه!
_ به من چه.
- چه عجب، یه بار مثل آدم جوابمو دادی.
و باز سکوت.
- موهامو خیلی بد کشیدی، پهلوم واقعا درد می‌کنه.
با توقف دامون ساغر از پشت با او برخورد می‌کند، ساغر مانند برق زده‌ها از او جدا می‌شود، دامون دستگیره را در، در می‌چرخاند. ساغر سرش را پایین می‌اندازد و پشت سر او وارد اتاق می‌شود.
- این اتاق!
_ سعی نکن از اتاق فرار کنی.
- جنابعالی هم سعی نکن منو این‌جا نگه داری.
_ باشه.
ساغر با چشمانی دو تا شده به دامون نگاه می‌کند.
- باشه! الان درست شنیدم.
دامون بیرون می‌رود و در را محکم می‌بندد.
- این الان عادی بود!
ساغر به سمت پنجره می‌دود و آن را باز می‌کند.
- آره هوا سرده، درسته ارتفاع زیادِ، ولی چاوش منتظرمه.
و دوباره اشک‌ها از صورتش سرازیر می‌شود. برف زیادی باریده بود.
- با توجه به این آب و هوا احتمالاً دریا هنوزم یخ‌زده.
ساغر به سمت در اتاق می‌رود، و دستگیره را محکم می‌چرخاند. اشک‌هایش را پاک می‌کند. و خندان می‌گوید:
- باز شد. باید برم دنبال ساعتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,202
مدال‌ها
3
با قدم‌های آرام مسیر راه‌رو را طی می‌کند، قبل از آن‌که وارد سالن اصلی شود، برمی‌گردد و روبه‌روی درِ اتاقی که یوهان در آن حبس بود می‌ایستد، دستش را به سمت دستگیره دراز می‌کند، با باز شدن در هم‌زمان در اتاق دیگری باز می‌شود، ساغر در مکان خشک شده ،که با حرکتی به داخل اتاق کشیده و در اتاق بسته می‌شود، ساغر خود را از آغوش یوهان جدا می‌کند و با اشاره از یوهان می‌خواد تا ساکت باشد، یوهان آهسته می‌گوید:
- زده به سرت؟
_ هیس!
ساغر روی زمین می‌نشیند، و در مقابل چشمان حیران شدهء یوهان از فاصله در با زمین، راه‌رو را چک می‌کند.
- باید فرار کنیم.
یوهان به دیوار پشت سرش تکیه می‌کند و لب باز می‌کند.
- وای!
ساغر با اخم می‌ایستد.
- بدِ می‌خوام نجاتت بدم؟ ها؟
_ ببین، منم می‌تونم مثل آب خوردن، از این‌جا فرار کنم.
- خو بیا فرار کنیم دیگه.
یوهان دست ساغر را می‌کشد و پرده‌ها را کنار می‌زند، ساغر دستش را از او جدا می‌کند و به حیاط سر‌تاسر پوشیده از برف نگاه‌ می‌کند.
یوهان: ببین، بیرون رفتن آسونه، اما اینجا قلمرو دامونِ، خیلی راحت پیدامون می‌کنه.
ساغر: چطور ممکنه؟
یوهان پنجره را باز می‌کند و دستش را به سمت مجسمه‌های عقاب دراز می‌کند.
- به اینا نگاه کن.
_ خوب؟
-زمانی که از در خارج میشی اینا از کالبد خودشون بیرون میان و دنبالت می‌کنن.
_ غیر ممکنه، مگه فیلمه؟
- فکر می‌کنی دامون چطوری پیدات کرد؟
_ اینا گونه‌های نادری هستن که سرو صدای زیادی تولید می‌کنن.
- اینا پرنده‌های افسانه‌ای هستن، که مردم می‌گن و من، به چشم خودم دیدم که در حصار دامونن.
_ من باور نمی‌کنم، و الان باید برم دنبال ساعتم، تو هم بمون تو دنیایی جادویی خودت، در حصار دامون.
ساغر جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان می‌کند.
- در حصار دامون!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین