جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,570 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۴۰۶۰۵_۰۰۱۲۰۳.png
رمان: زوال مرگ
نویسنده: آلباتروس
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (2)S.O.W
ویراستار: @عاطفه. @Fati-Ai @Mahi.otred
خلاصه:
"دومین جلد از مجموعه رمان سمبل تاریکی"
تلاش برای تصاحب.
یکی به دنبال جسم است و دیگری روح را طلب می‌کند!
بینابین این حجم از روزمرگی جریاناتی رخ می‌دهد که قربانی‌ای جدید متولد می‌شود. قربانی‌ای که متوجه اتفاقاتی مخوف در پشت پرده آرام شهر می‌شود؛ گورهایی که در قبرستان شهر به طرز مشکوکی خالی شده‌اند
!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 110594
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مقدمه:
خیس از وحشت در زیر سایه بهت به چشم‌های درنده مرگ می‌نگری و این سکوت است که نیش بر فریادهایت می‌زند.
این‌جا نور است، شهری با ظاهری زیبا و فریبنده.
این‌جا نور است، شهری با حقیقتی مرگ‌بار و نفرین شده.
لباست جامه‌ای از ترس است و زندگیت سرشار از نفس‌ سرد.
این‌جا نور است، شهری مسحور کننده و به یادماندنی.
این‌جا نور است، شهر آغوش‌های نامرئی.
ناله‌های درد بوسه بر صدای آرامشت می‌زنند.
و این‌جا نور است، شهر فریاد و مرگ!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست سرد و استخوانی‌ام را روی شیشه مرطوب و خنک گذاشتم. بارانی که با شدت می‌بارید گرمای تابستانی را از بین برده بود. قطرات باران روی شیشه سر می‌خوردند. به نظر می‌رسید پنجره تمام شیشه‌ای نیز به حالم اشک می‌ریزد.
پنجره بزرگ و سراسری بود. می‌توانستم شهر را در زیر پاهایم تماشا کنم.
چراغ‌های ماشین و موتورها به‌خاطر کدر شدن پنجره به مانند گل‌های داوودی به نظر می‌رسید.
آهی از میان لب‌هایم خارج شد و با بستن چشمانم پیشانیم را به شیشه خنک چسباندم. دست دیگرم نوازش‌وار روی شکم برآمده‌ام کشیده شد. برآمدگی‌ای که باعث شد گودی کمرم بیشتر شود.
امروز بالأخره وقتش رسیده بود. بالأخره!
- آرام؟
با شنیدن صدای رها آه دیگری ریه‌هایم را سبک کرد. چشمانم را باز کردم و با درنگ به عقب چرخیدم. چشم در چشم رها شدم. می‌توانستم برق اشک را در چشمان طوسیش ببینم. آن چهره زیبا دردمند و درمانده می‌نمود.
چند قدم عقب‌تر از او سام به چشمم خورد. نگاه او نیز گرفته و افسرده بود.
امشب زمانش فرا رسیده بود!
دوباره به رها نگاه کردم. پلکش پرید و زمزمه کرد.
- وقتشه!
ضربانم تند نبود. تپش قلبم معمولی و آرام بود. حتی وحشت‌زده هم نبودم. کاملاً آرام و خونسرد. آرام شده بودم همان‌طور که دخترم در بطن وجودم آرام گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. اتاقی که تا دیروز محل آزمایش اردوان و تحفه بود؛ اما الان... .
به سام رسیدم، مردی که در تمام مراحل زندگیم مانند یک برادر پشتم بود. زیر چشمان عسلی رنگش سرخ بود انگار قصد داشت گریه کند؛ ولی غرور مردانه‌اش مانع میشد.
موهای برنزی و کوتاهش را از دیروز شانه نزده و آشفته بود. حتی لباس‌هایش هم همان لباس‌های دیروزی بود.
لبخند تلخی زدم و نگاهم را از او گرفتم؛ ولی سنگینی نگاه او را هنوز روی چهره‌ام احساس می‌کردم.
دستی روی شانه‌ام نشست. سرم را به طرف رها چرخاندم. علناً داشت گریه می‌کرد. قطرات اشک مثل قطره‌های باران که روی شیشه پنجره سر می‌خورد، روی گونه‌های برجسته‌اش راهی درست کرده بود.
با دیدن چشمان پر و غمگینش چنگی به دلم افتاد. رها طاقت نیاورد و محکم مرا در آغوش گرفت. روی شانه‌ام هق‌هق کرد و محکم‌تر مرا میان بازوهای لاغرش نگه داشت.
دستانم با سبکی روی کمر باریکش نشست و سپس انگشتانم کمرش را کمی فشرد که لباس تنش چروک شد.
سعی کردم گریه نکنم؛ اما نم اشک مژه‌هایم را خیس کرد.
در سفید اتاق که چند قدمی از ما فاصله داشت، باز شد. عقب کشیدم که بالأخره رها دستانش را از دورم باز کرد. بدون این‌که سرش را به طرف تحفه بچرخاند، با دستش اشک‌هایش را پاک کرد سپس سرش را بلند و با کشیدن آهی به تحفه نگاه کرد.
نگاه خیره تحفه روی من بود. با صدای بی‌صدایی اعلام می‌کرد که وقتش رسیده.
نفس عمیق دیگری کشیدم. نیم‌نگاهی به سام انداختم. اخم غلیظی داشت و روی گرفته بود. رگ سبز رنگی نزدیک شقیقه‌اش برجسته شده بود و پوست سفیدش رو به سرخی میزد. داشت تندتند پلک میزد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. فشاری که رویش بود داشت گوش‌هایش را هم سرخ می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به طرف اتاق قدم برداشتم. رها و سام در دو طرفم ایستاده و راه‌رویی را به سمت اتاق برایم ایجاد کرده بودند.
به در رسیدم. تحفه بدون این‌که دستش را از روی دستگیره بردارد، کنار کشید و راه را برایم باز کرد.
وارد اتاق شدم. از دیروز آن را داشتند خالی و ضدعفونی می‌کردند. حال جز یک تخت که در وسط اتاق قرار داشت با وسایل جراحی همچنین پنجره‌ای که مقابل تخت بود، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد.
نگاه از تخت یک‌نفره گرفتم و به اردوان که آن‌ سوی تخت ایستاده بود، دادم. این پیرمرد گاهی برایم پدر میشد و گاهی فقط یک پیرمرد غرغرو؛ اما الان تنها نقش دکترم را داشت.
تحفه دستش را روی گودی کمرم گذاشت و مرا با دور کردن از ورودی اتاق به سمت تخت هدایت کرد.
صدای پاشنه‌های بلندش روی کاشی‌های تنها صدایی بود که فریاد سکوت را خفه می‌کرد.
به تخت رسیدم. دست تحفه بالا آمد و شانه‌ام را نرم فشرد.
نباید می‌ترسیدم، نباید.
روی تخت نشستم و سپس با آن شکم بزرگ و برجسته‌ام به کمر دراز کشیدم.
تحفه اول به من نگاه کرد و سپس به اردوان. وقتی نگاه خیره اردوان را رویم دید، لب‌هایش را درون دهانش برد و کمی مکث کرد. سپس پرده سبز رنگ را کشید که شکم و سی*ن*ه‌ام جدا شد. دیگر نه دیدی به آن دو نفر داشتم و نه حتی به شکم و پایین تنه‌ام.
دستانم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و سرم را روی بالشت جابه‌جا کردم. می‌توانستم سرمای فلز حلقه‌ام را زیر انگشتان دست راستم احساس کنم. چشمانم را بستم و با شستم حلقه‌ام را لمس کردم.
صدای برخورد وسایل جراحی به گوش می‌رسید. حتی صدای نفس‌ها که از سوراخ‌های بینی رد و بدل میشد هم بالا رفته بود.
- چیزی حس کردی؟
بدون این‌که لای پلک‌هایم را باز کنم، در جواب اردوان زمزمه کردم.
- نه.
- حالا؟
تکرار کردم.
- نه.
زمزمه‌اش را شنیدم.
- خوبه.
و این یعنی جراحی شروع میشد!
حس کردم کم‌کم پوستم دارد دان‌دان می‌شود و دمای بدنم افت می‌کند. رفته‌رفته آرامشم داشت رو به نزول می‌رفت.
با اضطرابی که قصد داشت تمامم را لمس کند، چشمانم را باز کردم.
- اردوان!
باید قبل از این‌که حرکتی بزنند چیزی می‌گفتم.
دیدی به صورت هیچ‌کدامشان نداشتم؛ اما از بی حرکت بودن روپوش سفیدش حدس زدم که منتظر است.
- قبل از این‌که شروع کنین باید مطلبی رو بگم.
آه کشیدم. گفتنش آسان نبود همان‌طور که عملش آسان نخواهد بود، همان‌طور که فکر کردن به آن آسان نبود.
- می‌خوام... می‌خوام اگه زنده نموندم... تو از دخترم مراقبت کنی. لطفاً قبول کن.
دو ثانیه طول کشید تا جوابم را بدهد. با صدای زمخت و عبوسی گفت:
- علاقه‌ای به بچه‌داری ندارم پس مجبوری خودت بزرگش کنی.
چشمانم را با درد بستم. نه، این جواب من نبود.
با بغضی که پایین گلویم بود و قصد داشت خود را به حنجره‌ام برساند، ادامه دادم.
- اگه بچه شر شد... ‌.
پلک‌هایم لرزید. چطور می‌توانستم ادامه دهم؟ سرمای اطرافم بیشتر شد و به لمسی بدنم اضافه کرد. از درون داشتم منجمد می‌شدم.
قطره اشکی از زیر مژه‌هایم لغزید و سمت گوشم سر خورد.
- اگه شر شد... خودت می‌دونی چیکار کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بغض به مانند بادکنکی که با فشار باد شده، گنده شد و راه نفسم را بست. اخم داشتم و چشمانم را محکم بسته بودم.
با باز کردن چشمانم چند بار پلک زدم که باقی آب‌نمک درون چشمانم روی گونه‌هایم تا گوش‌هایم سر خورد.
نفس لرزانی کشیدم و زمزمه کردم.
- شروع کنین.
هیچ کدامشان حرفی نزدند و با سایه انداختن در پشت پرده متوجه شدم که مشغول شدند.
هیچ چیزی حس نمی‌کردم، کاملاً لمس بودم. من بیش از ده ماه دختری را در بطن وجودم حمل می‌کردم. فرزندی که یادگاری یاسرم بود و الان داشتم او را به دنیا می‌آوردم.
در حالی که پلک‌هایم روی هم افتاده و مژه‌هایم از نم رویشان سنگین شده بود، گذشته را مرور می‌کردم. زمانی که متوجه شدم از یاسر باردارم آن پیرزن هشدار داده بود که حتماً جنین را سقط کنیم. تمام اعضای تیم مخالف نگه داشتن بچه بودند. بچه‌ای که از یاسر بود، بچه‌ای که یادآور تمام لحظات خوبمان بود. حتی یاسر هم پافشاری کرد تا جنین درون رحمم را از بین ببرم؛ اما من برخلاف تمام خواسته‌هایشان دخترم را بزرگ کردم. خب کدام مادری جان بچه‌اش را به خطر می‌انداخت تا خودش زنده بماند؟ کدام مادری مرگ بچه‌اش را در ازای زندگی خودش می‌خرید؟ درست بود که هنوز آن جنین را لمس نکرده بودم؛ اما می‌توانستم حسش کنم. به محض این‌که متوجه شدم دارم مادر می‌شوم احساس مادرانگی در وجودم ریشه دواند. نمی‌توانستم قاتل فرزندم شوم. فرزند من و یاسر. بیشتر از ده ماه حملش کردم، بیشتر از ده ماه منتظرش ماندم و الان بالأخره زمانش رسیده بود.
آن پیرزن هشدار داده بود که یا جان مادر به خطر می‌افتد یا جان فرزند چون مشخص نبود جنین به چه چیزی تبدیل می‌شود، انسان یا... .
قرار بود سزارین شوم تا خطر زایمان کمتر شود. اردوان و بقیه اعضا وقتی متوجه شدند که قصد نگه‌داری از بچه‌ام را دارم این پیشنهاد را دادند. در واقع تحفه بود که این نظر را داد و حالا من در کمال بی حسی روی تخت دراز کشیده و منتظر صدای گریه دخترم بودم. یادگاری یاسرم، یادآور روزهای شیرینم. منتظر بودم تا بدن کوچک و پر از حس زندگیش را در آغوش بگیرم. دوست داشتم چشمانش را از یاسر به ارث برده باشد تا هر وقت نگاهش کنم پدرش را ببینم. دوست داشتم شبیه یاسر باشد، با موهایی طلایی و پوستی روشن.
بی‌طاقت بودم برای به آغوش گرفتن معجزه زندگیم.
با گذشت چند دقیقه به نظر می‌رسید آخرین لایه شکمم را باز کردند چون صدای حبس شدن نفس تحفه را شنیدم.
با بی‌قراری پرسیدم.
- دیدینش؟
صدای پر لبخند تحفه به گوشم خورد.
- آره. اردوان داره برش می‌داره... خیلی کوچولوئه!
با تصور کردنش چشمانم را بستم. ذوقی دردناک از پایین شکمم تا روی سی*ن*ه‌ام لغزید و اشک به چشمانم نیش زد.
با شستم برای چندمین بار حلقه‌ام را لمس کردم. لمس کردنش این احساس را به من می‌داد که یاسر نیز کنارم حضور دارد.
صدایی از پشت پرده بلند شد، مثل فشردن جگر خام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره صدای تحفه بلند شد.
- انگاری قهر کرده، نمی‌ذاره برش داریم و پشتش به ماست.
لب‌هایم را به‌هم فشردم؛ اما لبخند تلخم باز هم پدیدار شد و چشمانم پر.
دخترم، دخترم!
قطرات اشک آرام و بی صدا از گوشه چشم‌هایم بارها و بارها به سمت گوش‌هایم سر می‌خورد. یک قطره اشک بالأخره داخل گوشم چکید و باعث شد احساس خارش به من دست دهد.
هنوز هم احساسی نداشتم. هنوز هم از سی*ن*ه به پایین لمس بودم و دردی تا به اینک حس نمی‌کردم. به نظر می‌رسید که تصمیم درستی گرفته بودیم و خطری تهدیدم نمی‌کند؛ اما کداممان می‌دانستیم که درست وسط عمل... .
دوباره صدای فشرده شدن جگر خام را احساس کردم البته با پاره شدن چیزی شبیه یک، یک، مثل این‌ بود که کیسه آبش را پاره کرده باشد.
با هیجان پرسیدم.
- برش داشتین؟
صدای هیچ‌کدامشان بلند نشد. لب باز کردم دوباره حرف بزنم که ناگهان تحفه هینی از وحشت کشید و قدمی به عقب برداشت.
از حرکتش شوکه شدم. لبخند نامحسوسم ماسید و گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
جوابم را ندادند. صدایم را بالا بردم.
- گفتم چه اتفا... .
در کمال تعجب توانستم درد را احساس کنم! با این‌که بی حسی خورده بودم؛ اما توانستم ردپای درد را در زیر سی*ن*ه‌ام احساس کنم.
- اردوان... چی شده؟
بالأخره به خودش آمد.
- چیزی نیست، آروم باش... درد نداری؟
پس اتفاقی افتاده بود!
دستور دادم.
- بچه رو برش دارین... سالمه؟
از سکوتشان احساس کردم که به یک‌دیگر نگاه می‌کنند. چه اتفاقی افتاده بود؟!
- پرسیدم سالمه؟
تحفه در جوابم گفت:
- آره‌آره سالمه.
و دوباره به تخت نزدیک شد.
- پس چرا خشکتون زده؟ چرا برش نمی‌دا... .
حرفم با ناله دردناکم قطع شد. درد زیر سی*ن*ه‌ام شدت پیدا کرد، مثل این بود که مشتی از سوزن را درون گوشتم فرو کرده بودند.
داخل رحمم چه خبر بود؟!
نفس‌زنان لب زدم.
- برش دارین، همین الان.
لب پایینم را میان دندان‌هایم گرفتم و با بی‌صبری نفس‌نفس زدم. نگران دخترم بودم. می‌ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. تا برش نمی‌داشتند، تا صدای گریه‌اش را نمی‌شنیدم آرام نمی‌گرفتم.
حلقه‌ طلاییم را داخل انگشتم چرخاندم و لمسش کردم. باید آرام می‌بودم. باید آرام می‌بودم.
دوباره آن سوزش و درد را احساس کردم، این‌بار قوی‌تر. انگار هر چقدر که این درد تکرار میشد بی‌حسی بیشتری می‌پرید.
درد مثل یک چایی داغ از زیر سی*ن*ه‌ام به سمت پهلوهایم پیش رفت و ناگهان درد طاقت‌فرسایی را در سمت راست شکمم احساس کردم. بدتر از دردی که دخترم گاهی محکم به رحمم لگد میزد.
- آه!
فریاد ناخودآگاهم بلند شد و به ملافه که روی تخت بود، چنگ زدم.
- اردوان!
صدای تحفه هم بلند شد.
- اردوان!
ترسیده بودم. الان که به این‌جا رسیده بودم ترسیده بودم. ترس از، از دست دادن دخترم. ترس از رها کردنش و یتیم شدنش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
درد درون رحمم داشت شدت پیدا می‌کرد و مثل یک مایع به دور شکمم می‌چرخید. دوباره قسمت راست شکمم منقبض و سفت شد که از درد ناله‌ای کردم. محکم لب‌هایم را به‌هم می‌فشردم تا جیغم بلند نشود و دخترکم بترسد.
- اردوان... چرا... برش نمی‌داری؟
چند بار و چند بار به ملافه چنگ زدم. ناخن‌هایم دیگر داشت سست میشد. می‌توانستم عرق روی سی*ن*ه‌ و پیشانیم را احساس کنم.
وقتی از اردوان جوابی نشنیدم، تحفه را مخاطبم قرار دادم.
- تحفه چه اتفاقی افتاده؟
درد قسمت راست شکمم را منقبض کرده بود و هر حرفی که می‌زدم با درد و نفس‌نفس همراه بود.
کمی طول کشید تا تحفه جوابم را بدهد.
- چ... چیزی نیست، تموم میشه الان.
زمزمه کرد.
- اردوان!
صدایش پر از نگرانی و وحشت بود.
آب دهانم را قورت دادم. مثل زنی که سر زایمان طبیعی از فرط جیغ و فریاد گلویش خشک شده، گلویم خشک شده بود، با این‌ تفاوت که هیچ زور و فشاری به خودم نداده بودم. با این حال گلویم خشک بود همچنین رحمم به شدت درد می‌کرد و درد داشت به کمر و پهلوهایم می‌رسید.
- اردوان!
نفس‌زنان دوباره تکرار کردم.
- اردوان!
دردم از دردهای قائدگی هم بدتر و شدیدتر بود. مثل یک کمربند دور کمرم پیچیده بود و عرق روی صورتم هر لحظه داشت بیشتر میشد.
سرم را روی بالشت تکان می‌دادم و دست راستم به ملافه چنگ میزد و دست چپم که حلقه طلایی رنگم در آن خودنمایی می‌کرد، روی سی*ن*ه‌ام بود و به لباسم چنگ زده بود. تا حد ممکن سعی داشتم جیغ نزنم؛ اما ناله‌های دردآلودم از پشت لب‌هایم بلند شده بود. لب‌هایم را به درون دهانم کشیده بودم و با فشاری که به آن‌ها می‌دادم باعث شده بود بالا و پایین لب‌هایم درد بگیرد؛ اما این درد در مقایسه با دردی که شکم و کمرم را فرا گرفته بود، به نظر نمی‌رسید. انگار فقط درد را احساس می‌کردم چون اصلاً دست‌های اردوان و تحفه را روی بدنم حس نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کیسه آب دوباره پاره شد و صدایش به گوشم خورد، بلافاصله سمت راست و همین‌طور سمت چپ شکمم به طور وحشتناکی درد گرفت. اگر هنوز حامله بودم می‌گفتم که دخترم جفت پا به رحمم لگد زده؛ اما الان... .
این‌بار هم سعی کردم خودم را کنترل کنم؛ اما درد به قدری زیاد بود که حتی نتوانستم یک ثانیه‌اش را تحمل کنم و با جیغ بلند و گوش خراشی تقریباً شانه‌هایم را از تخت جدا کردم.
تحفه فریاد زد.
- اردوان یک کاری بکن.
بالأخره صدای اردوان بلند شد. او نیز با خشم غرید.
- چیکار کنم؟ خونش رو می‌خواد!
حرفش شوکه‌ام کرد، حتی ترسم را دو برابر کرد؛ اما در آن لحظه در شرایطی نبودم که خشکم بزند. تقریباً روی آرنج راستم بلند شده بودم. دست راستم را بلند کردم و به ساعد تحفه چنگ زدم. محکم فشارش دادم و به سختی لب زدم.
- بچه‌م... بچه‌م... .
تحفه پرده را سریع کنار زد. دستش خونی بود، آلوده به خون من و پرده را هم خونی کرد.
با نگاه وحشت‌زده‌اش به من نگاه کرد. زمزمه‌وار لب زد.
- خدای من.
رو به اردوان داد زد.
- اردوان این داره می‌میره!
ساعد دست تحفه را محکم‌تر فشار دادم. نفسم بالا نمی‌آمد و قطرات عرق از روی پیشانی‌ام به روی ملافه می‌چکید.
کسی به در اتاق کوبید و پشت‌بندش غرش سام بلند شد.
- اون تو چه خبره؟
کسی جوابش را نداد. فقط توانستم چند ثانیه صدایم را حبس کنم چون نفس نمی‌کشیدم. نمی‌خواستم دخترم از صدای فریادهایم بترسد. باید کمی دیگر تحمل می‌کردم.
کمبود اکسیژن باعث شده بود رنگم سرخ و اخم‌هایم تیره‌تر شود.
دوباره جیغ زدم و به پشت روی تخت افتادم. نمی‌توانستم پایین‌تنه‌ام را تکان دهم و با بالاتنه‌ام پیچ و تاب می‌خوردم، انگار از سی*ن*ه به پایین فلج شده بودم.
دست تحفه را رها کرده و جفت دست‌هایم را روی تخت می‌کشیدم. به موهایم چنگ زدم و بلندتر جیغ زدم.
- خدا بچه‌م.
سرم را دوبار به بالشت کوبیدم.
- اردوان... اردوان بچه‌م.
بلندتر جیغ زدم.
- بچه‌م رو نجات بده.
پرده به اندازه‌ای کنار نبود که بتوانم شکمم را ببینم. فقط می‌توانستم کمر تحفه را ببینم که کمی سمت شکمم خم شده بود.
صدای فشرده شدن جگر خام به گوشم رسید و بلافاصله سوزش عمیقی را در درون رحمم احساس کردم. آن لحظه بود که متوجه شدم آن صدا صدای له شدن جگر نیست بلکه گوشت رحمم است ‌که داشت آسیب می‌دید!
دهانم را تا نهایت باز کردم و جیغی فراصوت کشیدم. سر و شانه‌هایم از تخت جدا شده و دست‌هایم به ملافه چنگ زده بود. قطرات اشک از گوشه چشم‌هایم سر می‌خورد و رنگم به کبودی میزد.
در اتاق با شتاب باز شد و سام غرید.
- این‌جا چه خب... .
با دیدن سر و وضعم صدایش برید و در جا خفه شد.
چشمم هیچ‌کدامشان را نمی‌دید؛ اما می‌توانستم حدس بزنم که سام و رها خشکشان زده.
نفسم بالا نمی‌آمد. مانند کسی که نفس‌های آخرش را می‌کشد، صدادار نفس می‌کشیدم و اکسیژن گلویم را خراش می‌داد.
تحفه متوجه‌ام شد و با دست‌های خونی‌اش خودش را به من رساند.
- خدای من آرام‌‌‌؟..‌. اردوان سریع باش. این دختر از دست رفت.
با دست راستم به پایین روپوشش چنگ زدم و با دست چپم ساعدش را گرفتم. به سختی و با زور زمزمه کردم.
- ب... بچه‌ام... بچ... چه‌م.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قطره اشک با سر خوردن از روی گونه‌ام مستقیم روی تخت چکید.
دستم بالاتر رفت و به بازوی تحفه وحشیانه چنگ زدم. از آخرین انرژی‌ام استفاده کردم تا حرف بزنم.
- نجا..‌. تش بده... دخ... ترم رو نجات... بده.
ناخن‌هایم محکم‌تر در گوشت بازویش فرو رفت. تحفه سعی کرد مرا روی تخت بخواباند و با فشار به شانه‌هایم لب زد.
- چیزی نمیشه، آروم باش.
سرم به عقب خم شد، بالشت را فشرد و گردنم بالا آمد. باز هم فایده‌ای نداشت. نه حبس کردن نفس آرامم می‌کرد، نه فشردن دست تحفه. تحفه با یک دستش داشت پنجه‌ام را می‌فشرد و با دست دیگرش ساعدم را؛ اما هیچ یک از این کارها آرامم نمی‌کرد.
دوباره سرم را بلند کردم و جیغ زدم که تحفه دستپاچه شد و داد زد.
- اردوان یک کاری کن دیگه.
اردوان نیز با خشم غرید.
- عوض این‌که اون‌جا وایسی بیا کمک.
تحفه سریع رهایم کرد و پشت پرده رفت. با خالی شدن دستم بلافاصله به ملافه چنگ زدم که بابت دست خونی‌ام ملافه لکه‌دار شد.
گرمی خونم را می‌توانستم احساس کنم. قطرات سرخ و گرمی که لابه‌لای انگشتانم سر می‌خورد؛ اما این گرما در برابر طوفانی که در برم گرفته بود به چشم نمی‌آمد.
سام بیشتر از این تحمل نکرد و هم زمان با خیز برداشتن به طرف من، غرید.
- سریع باشین دیگه، پس به چه دردی می‌خورین شما دو تا.
خود را به کنارم رساند. دستم را گرفت و دست دیگرش روی سرم قرار گرفت.
برخلاف لحن خشن چندی پیشش با ملایمت لب زد.
- عزیزم طاقت بیار، تموم میشه. یه‌کم دیگه تحمل کن.
- سام... سا... .
حرفم را نتوانستم کامل کنم. نتوانستم نفس بکشم. دیگر درد داشت از بین می‌رفت. در اوج درد بودم و حال داشتم دوباره بی حس می‌شدم.
بدنم روی تخت سست شد و وزنم آزاد شد. دستم داخل دست‌های سام بود بدون این‌که بتوانم بگیرمش. سست بودم و رها.
- آرام؟ آرام؟!
سرم بی‌اختیار به سمت چپ کج شد. چشمم به آبشار خونی افتاد که داشت از روی تخت سمت کاشی‌ها سرازیر میشد.
سام به لپم سیلی زد و وادارم کرد تا سرم به سمتش بچرخد و بتوانم نگاهش کنم. او را می‌دیدم؛ اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. لب‌هایش تکان می‌خورد. وحشت‌زده و دستپاچه بود، همین‌طور عصبانی و خشمگین. رگ پیشانی‌اش بیرون زده بود و پوست صورتش سرخ شده بود. چند رگ ریز مثل یک چنگ نزدیک چشمش برجسته شده بود‌. ظاهراً داشت تکانم می‌داد. لب‌هایش باز و بسته می‌شدند انگار داشت با من حرف میزد. سعی داشت وادارم کند تا نفس بکشم؛ اما مثل لحظه‌ای که گیج خواب هستی گیج شده و منگ بودم. حتی نبود نفس را هم درک نمی‌کردم و ریه‌هایم با کمبود اکسیژن آزرده نبود. کاملاً آسوده و آزاد شده بودم.
چشم‌های بی‌حرکتم روی چشم‌های عسلی و براق سام ثابت شده بود. انگار خشکم زده بود. حتی درد سیلی‌های سام را هم درک نمی‌کردم.
ناگهان مه‌ سیاهی از چهار طرف به سمتم یورش آورد. مه‌ نزدیک شد و تمام اتاق را پوشاند. چهره سام را هم رفته‌رفته بلعید تا که تنها چشم راستش قابل رویت بود. یک عسلی براق. بلافاصله آن تیله براق به مانند یک نور درخشید و تمام مه‌ را کنار زد. با دیدن یاسر تمام درد و خستگیم از بین رفت. به نظر می‌رسید که یک تصویر است؛ اما نه، خودش بود، خود واقعیش. دوباره توانستم او را ببینم، حضورش را حس کنم.
چشمان عسلی رنگش زیباتر از سام بود. چشمان مهربانش به من می‌خندید. با این‌که در اوج جوانی بود؛ اما با لبخندش گوشه چشم‌هایش چروک می‌افتاد که این نگاهش را مهربان‌تر هم می‌کرد.
دلتنگش بودم. انگار این چند ماه اخیر اندازه چند عمر گذشت.
قطره اشکی از چشمم چکید؛ آخرین قطره اشک.
لبخند ملیح و کم‌رنگی زدم؛ آخرین لبخند.
ظاهراً روحم دلتنگ‌تر از آنی بود که اجازه دهد قبل از ترک بدنم چشمانم را ببندم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین