جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 775 بازدید, 22 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
به‌نام مهر‌آفرینِ مهرگستر

Picsart_22-12-12_17-32-38-691.jpg

نام رمان: ساحره‌ی عسلی
نویسنده: حمیم
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:

بنویس ز عاشقانه‌هایم بر تو، یقینا کاغذ حیران می‌شود. بنویس دخترکی بود در میان غم‌ها، در هیاهوی ناله‌ها، در میان آوای ناقوس‌ها، بنویس تو نازل‌شده‌ای بر من و من می‌دانم که تو همان ساحره‌ای هستی که طعمش عسل است!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

1668299072949.png

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
مقدمه:

تو، آن زمانی سوی من جستی که در منجلابِ سیه‌رنگ و کبود غوطه‌‌ور بودم.
بنی‌آدم، کدام‌ به فکرش می‌رسید صاحب این اعجازِ گسترده، من باشم؟
عقل هیچ‌کدامین نمی‌توانست بداند که من رو به سفیدی‌ام.
آن‌ها هیچ‌گاه این راز را درک نخواهند کرد که تو یک ساحره بودی، جادوگری که چوبِ جادویی‌اش یک کاسه عسل بود... .
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
بسم هو

عمقِ چشمای سردم، اضطراب و ذره‌ای ترس دیده می‌شد. کف دستای یخ‌زدم رو به سطح دیواری که تکیه‌ام بهش بود، فشار دادم تا به امید این‌که جایی برای عقب رفتن باز بشه! سعی می‌کردم هرچه می‌تونم به دیوار آجری پشتم بچسبم تا دست کثیف و چرک‌ آلود این مرد، پوستم رو لمس نکنه. دستاش تو فاصله‌ی چندسانتی صورتم بود که دندون‌های قفل‌شده‌ام رو به سختی از هم جدا کردم و تفی که چندین دقیقه هست توی دهنم جمعش کردم رو به صورت سیاه و چروکش پاشیدم. با این کارم، چند قدم عقب رفت و کاسه‌ی چشماش بیش از حد گشاد شد و من می‌خواستم همین لحظه با قاشق از جاش در بیارم.
- لعنتی... .
صدای مسـ*ـت‌آلود مردهای اطرافم که نصفشون سیگار به دست بودن و نصفشون کم مونده بود شیشه‌های الکل رو توی حلقشون فرو کنن، بلند شد. یکی می‌خندید و دیگریش... . مرد مسن و بد ذات روبه‌روم بیخیال شد و با قهقهه‌ای کوتاه‌مدت و رومخی، خودش رو گوشه‌ای انداخت و از جیبش یه نخ بیرون کشید. دندونام رو بیش‌تر روی هم ساییدم و بی‌تفاوت نسبت به این اتفاق، به سمت مرد آسوده‌خاطری چرخیدم که بین جمعیت، با فاصله و دور از مردهای دیگه نشسته بود و پک‌های عمیقی از سیگارش می‌گرفت و دود غلیظش رو از دهنش بیرون می‌داد. تصویر عمق چشمام، چیزی جز نفرت و کینه نسبت به این فرد به نمایش نمی‌ذاشت. هیچ‌کدوم از حرف‌هام روی این مردِ شیطان‌صفت و شبیه به یخ تاثیر نداشت و ذره‌ای توجه خرج این حرف‌ها نمی‌کرد. اما من، مثل هر روز دیگه جمله‌ی پر از تمنام رو تکرار کردم:
- بهتره این مسخره‌بازی‌ها رو تمومش کنی پدر. فکر نکنم جمع کردن این‌همه شغال توی خونه‌ی من عاقبت خوبی داشته باشه!
نه نگاهش روی من زوم شد و نه تحولی توی عضله‌های استخونی چشماش دیده می‌شد. تنها چند کلمه بود که از لای لب‌های قفل‌شده‌اش بیرون اومد:
- خونه‌ی تو؟
نتونستم جوابی بدم. همین که اجازه‌ی ورود به این سرپناهِ پر از خطر رو داشتم، باید رو به قبله سجده می‌کردم. صدای کذایی این مرد که لقب پدر رو روی خودش گذاشته بود و این‌همه کفتار که دور خودش جمع کرده بود، رو مخ و غیرقابل تحمل بودن. حالم داشت از شدت بوی سیگار و قلیون‌هایی که جلوی هریک از این مرد‌ها بود، به هم می‌ریخت و من تحمل و طاقت‌ این‌همه کثیفی رو نداشتم. کوله‌پشتی رو از شونه‌ام برداشتم و کیسه‌ای که حاوی مواد بود رو از داخلش درآوردم و انداختمش جلوی این مردی که اسمش پدر بود! قدم‌هام رو سمت پله‌ها تند کردم که صدایِ پدر، باز روی اعصابم خط انداخت:
- یک‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد، آدرس تغییر می‌کنه. یادم بنداز که یادت بندازم.
دستام رو نرده‌ها مشت شد. به زور از بین لب‌های کلید‌شده‌ام چند کلمه بیرون اومد:
- چه آدرسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- آدرس یه خونه.
دست‌های مشت‌شده‌ام روی نرده‌های فلزی شل شد و سفتیش رو به فکم منتقل کرد. دمی گرفتم و سعی کردم با فکرهایی که توی سرم سوت می‌کشیدن و غویایی به پا می‌کردن، به خودم استرسِ اضافی ندم و شخصاً بپرسم که منظورش از این حرف چی بوده. اما قبل از این‌که سوال مغزم رو مطرح کنم، با صدای کم‌رنگی گفت:
- خونه‌ای که باید از این به بعد، برای خرید مواد به اون‌جا بری.
چشمای منتظرم بسته شد و نفسی که توی قفسِ تنگ گلوم زندونی کرده بودم رو آزاد کردم. با این حرف، تموم افکارات و احتمالات مسخره‌ی توی ذهنم پر کشید و به جاش یه پوزخند غلیظ روی کنج لبام نشست. لابد پیرمردی که تاحالا از اون مواد می‌گرفتم دستگیر شده بود و پوزه‌اش لای دست‌های مامور‌های پلیس گیر کرده بود و من فقط دعا می‌کردم که توسط همین پیرمرد، مکان و آدم‌های تو این خونه که هر روز دارن مرتکب جرم می‌شن لو بره؛ حتی اگه سردسته‌ی این جمعیت، پدرم باشه!
حرف اضافه‌ای نزدم و بعد از پایین‌انداختن سرم، با قدم‌های سست، پیکرِ بی‌حس و خسته‌ام رو به سمت اتاقی که تنها کنج امنیتم بود کشوندم. در چوبی اتاق رو هل دادم و برای هزارمین‌بار، فضای گرفته‌ی اتاقم جلوی چشمای خسته‌ام نقش بست. دیوارهای اتاقم نه صورتی بود و نه کاغذ دیواری‌ با طرح گل‌های رز آبی... تنها چیزی که از این اتاق سهیم بودم، یه تشک بود و یه بخاری کوچیک که کنج اتاق خاموش بود و دیوار‌های ترک خورده‌ای که جز زخم و زیلی بودن چیزی نداشت و تکه آینه‌ای که روی دیوار نصب بود. بعد از بستن درِ تقریبا درب و داغون و سه‌دور قفل کردنش، کوله‌پشتی رو از شونه‌ام برداشتم و گوشه‌ی اتاق کنار بخاری انداختمش. قدم‌های سستم بی‌اراده سمت تیکه‌ آینه‌ی شکسته روی دیوار کشیده می‌شد. خودم رو که توی آینه می‌دیدم، حتی روحم مورد آزار قرار می‌گرفت. هیچ‌کسی جز خودم نمی‌تونست این گودهای سیاه زیر چشم‌هام رو تحمل کنه و جلوی خودش رو بگیره تا با ناسزاگفتن مورد حمله قرارم نده! دستی به پوست مرده و گندمی‌ام کشیدم و به سمت تشکِ سرد پناه بردم. اما با جمله‌ای که از زبون یکی از کفتارهای زیر این سقف شنیدم، روحم منقبض و تمام ذره آرامشی که داشتم، دودمان و مهمون هوا شد.
- نمی‌خوای با قیمت‌گذاشتن رو این دختر، پول به جیب بزنی عماد؟
انگشت‌هایی که تا چند لحظه پیش، لای موهام رو فتح می‌کرد مشت شد. انگار یه سِرُم حاوی چند کیلو یخ آب‌شده بهم ترزیق کرده باشن. حتی ثانیه‌ای فکر کردن به این‌که شاید من، مخاطب جمله‌ی هراس‌انگیز اون مردِ کفتار‌مانند باشم، روح از پیکرم جدا می‌کرد. من با تموم کثیف‌کاری‌های این جمعیت کنار اومده بودم و هر جور شده خودم رو به این وضعیت عادت می‌دادم، اما قیمت و فروش روی یه انسان، اون هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- سکوت کن.
نمی‌دونم چی‌شد اما، با جوابی که پدرم عماد به حرفِ مزخرفِ اون یارو داد، ذره‌ای آرامش و آسودگی تو جاده‌‌ی خاکیِ قلبم جوونه زد. شاید این تنها دلخوشیِ من، از پدرِ بی‌رحمم بود. جرئه‌ای از آب ولرم توی استکان که گوشه‌ی تشکم بود، نوشیدم و سرم رو روی بالشِ خزدار گذاشتم. نه توانِ رو هم گذاشتن پلک‌هام رو داشتم و نه می‌تونستم بیدار بمونم و این مغز لعنتی‌ام، با من دست به یقه‌ بشه و به زور افکارِ مریض رو وارد حناقم کنه. به زور چشم بستم اما ناخواسته، مغزم عین آژیر، نالید و همون یه ذره آرامشی که چند دقیقه پیش از حرف پدرعماد گرفته بودم، با آبی از جنس تعفن و غم شسته شد. نمی‌تونستم روی این حسی که داشتم اسم بزارم! من دل‌تنگ نبودم. من افسرده نیستم، فقط تصمیم ناعادلانه‌ی زندگی من رو محکوم به یه سکوتِ پر از فریاد کرده و من چه میلم بکشه و چه نکشه، یه مجرمم که همیشه محکومه به این سکوت! همون مجرمِ بی‌گناهِ محکوم به این چاله‌ی پر از درد درنده. چشمام تار می‌دید، نمی‌خواستم باور کنم که این تاری، همون چیزیه که مردم بهش میگن پرده‌ی اشک! چشمام‌ رو بستم و همراه با چکیدن یه قطره‌ی اشک، با به یاد آوردن آخرین جمله‌ای که تو دوران سه‌سالگیم از زبون مادرِ انسان‌نمای مقتولم شنیده بودم، به خواب رفتم.
- چشمات رو ببند عسلم! می‌دونستی شیرینی زندگی‌ام کنار تو، بازار عسل رو کساد می‌کنه؟
***
- وای عسل! باورت نمیشه.
بی‌تفاوت به سمت مهتاب چرخیدم. همیشه یه برقِ شوقِ غریبی مردمک چشماش رو تزئین می‌کرد. نه، من حسود نبودم. فقط نمی‌خواستم اشک‌های تازه‌ام رو به‌خاطر غم‌های کهنه‌ام هدر بدم. تازه داشتم ناتوان و حقیربودن خودم رو درک می‌کردم!
- چی رو باورم نمیشه؟!
- یه سریال کره‌ای پیدا کردم، توپ! نمی‌دونی چقدر ذوق دارم برای تماشا کرد‌نش.
خنثی نگاهش کردم. هنوز هم مردمک چشماش ذوق داشت. برای همین یه موضوع تیله‌ی چشماش عین یه تیکه جواهر می‌درخشید؟
- خب... پیشنهاد می‌کنم بشینی با مامانت تماشا کنی.
مهتاب اول تعجب کرد و نگاه ثابتش‌ رو روی من دوخت؛ اما بعدش خندید و گفت:
- نه بابا! واسه‌ی سن مامانم مناسب نیست.
- چی میگی تو؟ واسه‌ی سن مامانت مناسب نیست؟
مهتاب دندون‌های خرگوشیش رو بیرون ریخت و گفت:
- صحنه‌ی باز داره عزیزم. واسه سن مامانم مناسب نیست.
- اما سن مامانت از تو بیشتره و مناسب‌تر برای تماشای فیلمی که توش دختر و پسر همدیگه‌ رو... .
یهو مهتاب انگشتش رو گذاشت رو لبام و حرفم رو قطع کرد. یه تای ابروم رو بالا انداختم و بعد از پس زدن دستش، تازه فهمیدم دلیل این کارش چی بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
لب‌هام رو توی هم جمع کردم و گوشه‌ی مانتوم رو که یه‌کم به سمت بالا تا شده بود رو باز کردم و روی پام انداختم. مهتاب داشت با نگاهش پسری که جلومون ایستاده بود و من فقط اسپرت‌های سفیدش رو می‌دیدم رو قورت می‌داد و من سر به پایین، به نقطه‌ای نامعلوم مثل زندگی نامعلوم خودم، زل زده بودم! سیم‌های مغزم به خاطر این‌همه پرویی و وقاحت پسره که تا الان ایستاده و به ما زل زده، داشت اتصالی می‌کرد و عصبی شدنِ منی که خونسردِ این دانشگاه بودم، به معنای فاجعه بود!
انگار قصد گم‌ شدن نداشت که خودم دست‌ به کار شدم:
- امرتون؟
چند لحظه گذشت اما انگار با خودش عهد سکوت بسته بود. احساس می‌کردم چشمام سرخ شده و هر لحظه ممکنه خطایی ازم سر بزنه!
تا سر بلند کردم یه فحشی بارش کنم، با دیدن پوزخند مضحک گوشه‌ی لبش و نگاه زوم‌ شده‌اش روی من، سکوت کردم. احساس می‌کردم پشت اون پوزخند، هزاران هزار حرف و رازِ مهم مخفی شده.
- الان کلاس شروع میشه.
این جمله‌ی خالی رو گفت و رفت و من موندم با تصویرِ پوزخندِ غلیظ این مردک! چشم روی هم گذاشتم و با دست‌هام خودم رو باد زدم. تازه یادم اومد مهتاب پیشم بود و الان اثری از وجودش روی نیمکت نیست.
دستی به پیشونیم کشیدم و راهم رو به سمت کلاس تند کردم. احساس می‌کردم اون پسره نسبت به من کینه‌توز بود. هیچ‌وقت نمی‌شد معنای اون نگاه و راز مخفی‌شده توی چشم‌هاش رو پیدا کرد... .
در کلاس رو که باز کردم، ناسزا گفتن‌ها توسط پسر و دختر شروع شد و من می‌دونستم که تنها خودم می‌تونم این تحقیر‌های بی‌رحمانه رو تحمل کنم.
- عسل عسل گلِ ناز، بی‌پدر مادرِ توی کلاس!
پاهام وسط راهرو خشک شد. احساس می‌کردم تموم ضعف‌های گیتی رو یه‌جا به جون خریدم. نمی‌دونم این سرگیجه‌ی لعنتی از کدوم لجن‌زار خودش رو بیرون کشیده بود اما، تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که حتی یک‌نفر توی این کلاس، از یتیم‌بودن من خبر نداشت. من یتیم نبودم و یه مردِ معتادی به اسم پدر بالا سرم پرسه می‌زد و این کلاس داشت من رو بی‌پدر و مادر خطاب می‌کرد!
با صدای استاد به خودم اومدم و تازه فهمیدم که در حضور آقای عبدی، یکی از استادای سخت‌گیرمون، مرکز کلاس خشکم زده بود.
- خانومِ تپش! این چه وضعشه؟
- معذرت می‌خوام... استاد.
بی‌حرف سمت صندلی خالی کشیده شدم. احساس می‌کردم روحم همون نقطه‌ای که خشکم زده بود مونده و پیکرِ بی‌جونم درحال کشیده شدن هست. تا خواستم بشینم، با دیدن چهره‌ی همون مردکِ نادری که تو حیاط دیده بودمش و حالا با فاصله‌‌ی دو صندلی با صندلی من نشسته بود و همون پوزخندِ مسخره روی لباش حک بود، خشکم زد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
متعجب بودنم به‌خاطر حضورش نبود، به‌خاطر همون پوزخند و نگاه خیره‌ی پر از حرف بود که من رو وارد شوک می‌کرد. خواستم به حالت خنثی برگردم که تو یه لحظه، مغزم جرقه‌ای زد و بی‌اهمیت نسبت به کلاس و تدریس‌‌های معلم، مثل گوزن از جام پریدم و انگشت اشاره‌ام رو سمت همین پسره گرفتم و تقریبا جیغ کشیدم:
- کارِ تو بود؟
همه‌ی چهره‌ها، حتی صورتِ گوجه‌رنگ استاد به سمتم کشیده شد. تازه فهمیده بودم چه گندی به بار آوردم. شروع کردم به جویدن پوست لبم و تلاش برای قطع‌کردن استرسی که از این کارم گرفته بودم؛ که همون پسره گفت:
- چی کارِ من بود خانوم تپِش؟
سری به طرفین تکون دادم و به معنای هیچی دست تکون دادم و روی صندلی نشستم. چهره‌ی این دانش‌جو‌ها که هنوز هم من رو می‌پاییدن روی مغزم رژه می‌رفت! استاد چندبار ماژیک رو به تخته کوبید و شمرده‌شمرده درحالی که به من خیره بود لب زد:
- خانومِ محترم، قطع‌کردن حرف‌های من هنگام تدریس عواقب خوبی نداره!
جوابی ندادم و سر پایین انداختم. شاید این‌بار اشتباه از من بود... .

***

هوا بوی مرگ می‌داد و حتی ابر‌های پنبه‌ای سفید رنگی که صبح توی آسمون شناور بودن، خاکستری و غضب‌گین شده بودن. هوا سرد شده بود و سوز مغزم مثل تنالیته‌ی رنگ‌ها، هی رنگ عوض می‌کرد و سردردم رو زیر این بارونِ دی چند برابر می‌کرد. چتری همراهم نداشتم و قطره‌های قاطع و برنده‌ی بارون داشت تا عمق مغزم نفوذ می‌کرد و صدای بوق ماشین‌ها، بیشتر مغزم رو اشغال می‌کرد و فکر دوختن به این‌که الان دوباره تو راهِ خونه‌‌ی پر از کفتار هستم، رعب و وحشت رو به جونم می‌انداخت. امروز یک‌ شنبه بود و طبق گفته‌های پدر، روزی بود که باید از یه مکان جدید، مواد می‌گرفتم و جونم رو پای تهدید می‌فروختم! با صدای بلندِ بوقی که از چند قدمی‌ام بلند شد، لحظه‌ای خودم رو گم کردم و با برخورد با یه تیکه‌ سنگ، سکندری خوردم! از حرص، دندون روی هم ساییدم و چشم‌هام رو سمت ماشینِ مشکی دوختم که تو چند قدمی‌ام توقف کرده بود و راننده‌ی آشنایی خیره به پیکر من بود! هیچ آشنایی از این پیرمرد نداشتم، ولی می‌دونستم که یکی از اون کفتارهایی هست که توی خونه‌ی ما، لجن به پا می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
دست توی جیب‌های کاپشنم کردم. دودی که از سوز سرما، از میون لب‌هام بیرون می‌‌زد تنها گرمادهنده‌‌ای بود که هیچ گرمایی نداشت! سر پایین انداختم و راهم‌ رو ادامه دادم؛ اما صدای ممتدد بوق‌های آزاردهنده‌ و مزاحم این ماشین، کم‌کم ترس و اضطراب به وجودم می‌انداخت. هیچ‌وقت نمی‌شد به کسی اعتماد کرد که یکی از اون هزارتا مَردِ شغال باشه! سرعت قدم‌هام رو بیشتر و تندتر می‌کردم و با هر قدمی که می‌ذاشتم، صدای جیغ لاستیک‌های ماشین و بوق‌های سردردآورش بلند‌تر می‌شد. بیش‌تر تو خودم مچاله شدم و سرعت قدم‌هام کم‌کم تبدیل به دویدن و تپش قلب شد که با شنیدنِ صدای راننده، حکم توقف رو به من صادر کردن:
- عسل!
می‌دونستم دویدن و فرار کردن هیچ فایده‌ای نداشت، برای همین به خودم جرئت بخشیدم و قدم‌هام رو سمت ماشین و پنجره‌ی بازمونده کشوندم!
- سوارشو، کارِت دارم.
پوزخند مضحکی زدم. واقعاً فکر می‌کرد سوار می‌شم؟!
- هیچ دلیلی واسه‌ی این کارم نمی‌‌بینم.
- اما من می‌بینم.
لحن جدیش، چاشنی محبت و دستوری داشت. هرچه‌قدر می‌خواستم هضم کنم که این مردِ مسن، یکی از اون کفتارهای دور و بر خونمونه، یه چیزی این وسط مانع این کار می‌شد! اما از این طرف من این مرد رو دیده بودم، میون همون مرد‌هایی که دست‌جمعی توی خونمون، لجن‌زار به‌پا می‌کردن! ابرویی بالا انداختم و نوچی کردم. نباید گول ظاهر آدم‌ها رو خورد. باطن هر انسانی برخلاف چهره‌اش، واقعا مثل آفتاب‌پرستی می‌مونه که دست از رنگ عوض کردن برنمی‌داره!
- دخترجون منتظر چی هستی؟ فقط برای یک مکالمه کوتاه، سوارشو.
این کار و دم‌ به‌ تله گذاشتن از من بعید بود، اما پاهام بی‌خود و بی‌اجازه سمت در ماشین کشیده می‌شد. انگشت‌های یخ‌زده‌ و قرمزم رو به دستگیره گرفتم و شاید با هزاران تردید، بازش کردم.
- چرا منتظری؟ بشین.
تردید و اضطرابم از بین رفته بود و شاید دلم نشستن می‌خواست. سری تکون دادم و روی صندلی کناریش نشستم. احساس می‌کردم این مرد کاری به حال زارِ من نداره! هوای ماشین گرما رو توی رگ‌هام به جریان درآورد و دود‌هایی که از دهنم بیرون می‌اومد تقریباً قطع شده بود.
- با این وضع هوا پیاده‌روی برات حال نده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
دست‌هام همچنان توی جیب کاپشنم بود و سرم رو به پایین، اما در همون حال لب زدم:
- به تو ربطی نداره.
عمل متقابلش فقط یک سکوت بود. چند دقیقه گذشته بود اما همچنان صدایی از حناقش بیرون نمی‌اومد و به ماشین حرکتی نمی‌داد. نفس‌هام سنگین‌تر شده بود و صبرِ نداشته‌ام تقریبا داشت لبریز می‌شد! نگاهم رو به چهره‌ی چروکیده و موهای ژولیده‌ی مخلوطی از رنگ‌های سیاه‌ و سفیدش دوختم. دست چپش رو تکیه‌گاه پیشونی‌ش کرده بود و کسالت از سر و صورتش می‌بارید! می‌خواستم پیاده‌شم و راهم رو بگیرم برم اما این حس کنجکاوی که درونم شعله‌ور شده بود به طرز عجیبی منو وادار به موندن می‌کرد، حتی اگه به قیمت کتک‌خوردن از عماد تموم می‌شد!
- حرفت رو... .
- من می‌دونم که تو دوست نداری دوباره به اون خونه برگردی.
تحرکی توی حس کنجکاوی و چهره‌ام دیده نشد، فقط حس کنجکاوی‌ام فروکش شده بود و دیگه علاقه‌ای به شنیدن ادامه‌ی حرفش نداشتم. حرف خاصی نزده بود، چون این یه جمله رو همه‌ی اون بی‌عرضه‌هایی که توی خونمون پرسه می‌زدن می‌دونستن، حتی پدرم!
- لازم به یادآوری نبود.
- تو نمی‌ذاری ادامه‌ی حرفم رو بزنم!
نگاهم روی چشم‌های تیره‌اش ثابت موند:
- تو خودت ادامه ندادی.
- درسته که من، یکی از اون چندین مردِ فاسدِ توی محیط خونتون هستم اما با اون‌ها فرق... .
اراده‌ام رو از دست دادم، صدای خش‌دارم تقریباً اوج گرفت:
- من هیچ فرقی بینتون نمی‌ذارم! همتون به طرز وقیحی آشغالید!
- تو بازهم حرفم رو قطع کردی.
- چون علاقه‌ای به شنیدن ادامه‌ی حرف‌هات ندارم.
دستم برای بازکردن در روی دست‌گیره نشسته بود اما با شنیدن آخرین حرفِ مردک، ثابت موند.
- من یه پیشنهاد برات دارم عسل!
- حتماً میگی بیا با پسرِ گلِ‌گلابم ازدواج کن خوشبخت بشی، نه؟!
- علاوه بر این‌که صبور نیستی، قضاوتت‌ هم سرجای خودشه!
- غیر این از شما انتظار میره؟
- شاید.
دستم رو از روی دست‌گیره برداشتم و منتظرِ بقیه‌ی وراجی‌هاش موندم. یه لجن‌زار، جز بوی لجن‌، چه بویی می‌داد؟!
- درسته یه ریسک بزرگه اما، تو می‌تونی از اون مکان و آدم‌هاش دور باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین