جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 775 بازدید, 22 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- الان واقعا هیچ‌گونه نظری ندارم که بخوام به زبون بیارم! من حتی نمی‌تونم به خودم اعتماد کنم. بعد شما... .
بعد از کمی مکث‌کردن، به آرومی گفتم:
- لطفا من رو به خونه برسون.
با چشمایی که شاید در اثر کمبودی خواب متورم و قرمز شده بود، به سمتم چرخید و با اون نگاه پر از حرف ثابت نگاهم کرد. کمرمش خمیده شده بود و گویا طی همین چند ساعت، چند سال پیرتر شده بود! حرفی نمی‌زد و گویی توی دریاچه‌ی افکارش غوطه‌ور شده بود. ابرویی بالا انداختم که انگار به خودش اومد، آهی کشید و سرش رو به معنی مخالفت چپ و راست کرد.
- نمی‌تونم ببرمت خونه.
دستی که روی دست‌گیره‌ی ماشین بود رو برداشتم و بعد از مشت‌کردنش به پاهام کوبیدم. به زور و تمنا خودم رو کنترل کرده بودم تا جوش نزنم و حمله‌ور نشم! دندون‌هام رو تا حد ممکن روی هم می‌ساییدم که مبادا کلمه‌ی بی‌ادبانه‌ای رو توی جمله‌م به کار ببرم. زیر لب و بم‌دار گفتم:
- زورگویی که می‌کنی هیچ! حالا دستور دادن‌هم بهش اضافه شد آقای توکلی؟ نکنه دوست داری کنار سطل‌آشغالای توی کوچه بخوابم؟
دست مشت‌شده‌ام رو بیشتر به زانوم فشردم و گفتم:
- کاری نکن که همین یه وجب پارچه‌ی اعتمادم بهت پاره بشه.
مسکوت بود و همون نگاه رازآلودش روی چشم‌هام ثابت مونده بود. هنوزهم تحرکی به کمر خمیده‌اش نداده بود و نگاه نافذش روی چهره‌م بود. انگار قصد لب‌زدن نداشت که ادامه‌ی حرفم رو با صدای خش‌داری تکمیل کردم:
- همین الان برو خونه! من از همون اولش‌هم غلط بزرگی کردم که سوار ماشینت شدم. زود!
همراه با حرفم انگشت اشاره‌ام رو، رو به جلو گرفتم و خیابون رو نشون دادم! شاید دیگه توان و رمقی برای حرف‌زدن برام نمونده بود.
- عس... ببین. جبهه نگیر؛ اگه بری خونه واضح نیست چه بلایی سرت بیاد. فکر کنم که اون‌ها تصمیم دارن که... که... .
حرفش رو نیمه قطع کرد و نگاهش رو به جاده دوخت. دست گره‌خورده‌ام رو باز کردم و نگاهم رو به پیکرش دوختم. توی لحنش غم امواجی بی‌کران ساخته بود. می‌تونستم بفهمم توی حرفی که قراره بزنه، خبرای خوبی دیده نمیشه. ابروهام رو درهم کشیدم و آروم و شمرده گفتم:
- آقا فرامرز حرفت رو کامل بزن. من مسخره‌ی شما نیستم!
فرامرز با این حرفم، افکارش رو زدود و به سمتم چرخید. انگار موفق شده بود قفل دهنش رو باز کنه!
- پدرت قصد داره روی تو قیمت بزاره. این حرف رو شخصا به من نگفته؛ این جمله رو از بین مکالمه‌هایی که با یه مرد داشت فهمیدم.
لب‌هاش می‌لرزید. این لرزش از روی دل‌سوزی و ترحم بود یا... .
- من نمی‌تونم دستی‌دستی بفرستمت تو دل بدبختی.
دهنم که تا چند دقیقه پیش روی هم چفت شده بود، حالا تا مرز پارگی باز شده بود. بی‌اراده جیغ خفیفی کشیدم و کف دستم رو چنان به داشبورد کوبیدم که دندون‌هام لرزید! مثل گاوی که رم کرده باشه نفس‌نفس می‌زدم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بودم. قیمت؟ بالاخره تصمیم خودش رو قطعی کرده بود؟ تا حدی محتاج پول بود که می‌خواست من رو به یه... به یه... .
- عسل! تو رو خدا گریه نکن. مگه کفنم کردن که جلوی این اتفاق رو نگیرم؟ اصلا به نظرت چرا این پیشنهاد رو بهت دادم؟ چرا می‌خواستم بدون هیچ پول و بدهی‌ی ساکن یکی از خونه‌هام باشی؟ بسه لطفا... قوی باش.
نفس‌هام ریتم منظمی گرفت. اما سردردم رو هیچ مسکنی نمی‌تونست از بین ببره. دستی زیر چشم‌هام کشیدم و گونه‌های سردِ خیسم رو با گوشه‌‌ی دسته‌ی مانتوم پاک کردم. لب‌های سفید و خشک فرامرز درحال تکون خوردن بود، اما هیچی از حرف‌هاش رو نمی‌شنیدم. گویا کر شده بودم و فرامرز حکم یه ماهی رو داشت که بدونِ صدا، لب می‌زد. از پنجره، آسمونِ تقریبا ابری رو برانداز کردم. خورشیدِ بی‌تمنا، پشت حصار ابرها درحال غروب و جون‌دادن بود. این غروب، شاید، حکمِ آغازِ دردسر‌هام رو داشت!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
از شدتِ اضطراب و هوای یخ‌بندونِ دی‌ماه، دست‌های سرد و متورم‌شده‌ام رو به پرز‌های داخل جیبِ ژاکتم می‌چسبوندم و تقریبا مثل کاغذِ کهنه‌ای مچاله شده بودم. آدم‌های دور و اطرافمون، در حالی که ساک‌های رنگین و سنگینی روی دوششون بود و خیلی‌هاشون بچه‌ به ‌دست بودن، صف کشیده بودن و به نوبت سوار اتوبوسِ مسافربر می‌شدن. صدای کوبیدن پاشنه‌ی دوسانتی کفش‌هام به جاده‌ی زیر پام، تنها کاری بود کل می‌تونست اضطرابم رو کاهش بده. آهی سر دادم که فرامرز درحالی که ساک‌های بزرگ سورمه‌ای رنگ رو روی دوشش انداخته بود به سمتم اومد. جلوتر رفتم و یکی از ساک‌ها رو از دستش گرفتم.
- ممنون. واقعا سنگین بودن!
چیزی نگفتم و دوباره نگاهم رو به اتوبوس‌ها دوختم. یعنی اعتماد به فرامرز آخرین انتخابِ مجبوریِ من بود؟!
- اگه سردت شده کاپشنم رو بدم بپوش!
- نه‌، ممنون.
- می‌دونم خسته‌ شدی، کم مونده تا اتوبوس ما برسه. مطمئنم پنج دقیقه‌ی دیگه... .
- آقا فرامرز، یادتون نره شما خودتون یکی از دوستای بابام هستین و حتی ممکنه این کارِ خیرِ شما یه تله یا سرکار گذاشتن باشه. امیدوارم همچین نیتی نداشته باشین.
فرامرز سکوت کرد و نگاه نافذش خبر از صداقت می‌داد. از خودم متنفر بودم که این‌قدر زود در برابر آدم‌ها تسلیم می‌شدم... .
- بیا! اتوبوسی که میره سمت قم اون‌جاست. تا فضاش پر نشده بریم.
با تردید سمت اتوبوس قدم برداشتم. حس عجیبی بهم دست داده بود؛ خوشحالی، ترس، تردید! از سویی هوایِ سرد، مجبورم کرد تا اولین قدمم رو داخل اتوبوس بزارم. همراه با ساکی که روی دوشم سنگینی می‌کرد، پله‌ها رو بالا رفتم و به انتهای اتوبوس قدم برداشتم. کنارِ پنجره‌ نشستم و پرده‌‌ی مخملی و زرشکی‌رنگ رو کشیدم. هوای ابری توی ذوق می‌زد و مهی که توی هوا شناور بود، دلِ انسان رو یخ‌بندون‌‌تر می‌ساخت. فرامرز ساک‌ها رو روی طبقه بالایی‌مون گذاشت و بعد نگاهی به من و بدن مچاله‌شده‌ام انداخت. کیسه‌ای که محتویاتش خوراکی بود رو روی پاهام گذاشت و دمی گرفت.
- اگه گرسنه‌ات شد، چندتا از این کیک‌ها بخور. آب‌میوه هم خریدم.
- ممنون.
نگاهش بین من و صندلی کناری‌ام رد و بدل شد. می‌دونست از این‌که نزدیکم باشه بی‌زارم و اذیت می‌شم، رفت و دو صندلی جلوتر نشست. بیشتر صندلی‌ها خالی بودن و هرچند دقیقه یک‌بار، یه آدم وارد اتوبوس می‌‌شد. کلافه، شالِ لیمویی‌ام رو روی سرم مرتب کردم و از کوله‌پشتی‌م که یه بندش درحال پاره شدن بود، گوشی سامسونگ رو بیرون کشیدم. شیشه‌ش داغون شده بود و کم‌کم داشت خراب می‌‌شد. هندزفری‌ی که یه سمتش کار می‌کرد رو از جیب ژاکتم در آوردم و به گوشی وصلش کردم. آهنگ، با ریتمِ آرومش درحال نواخته‌شدن بود، اما تموم فکر و ذکر من پی سرنوشتِ مبهمی بود که انتظارِ منِ روسیاه رو می‌کشید. فکرِ دانشگاهی که نصف‌نیمه ولش کرده بودم! فکر عماد و دار و دستش و فکر مهتابی که هیچ‌وقت کنار من نمی‌تونست ذوق‌زده نشه! دل‌کندن از هوای آلوده‌ی تهران و آدم‌هاش، برام جالب بود؛ اما چه کسی می‌دونست که زندگی من با رفتن به شهر قم... .
***
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین