- Nov
- 1,543
- 13,742
- مدالها
- 4
- الان واقعا هیچگونه نظری ندارم که بخوام به زبون بیارم! من حتی نمیتونم به خودم اعتماد کنم. بعد شما... .
بعد از کمی مکثکردن، به آرومی گفتم:
- لطفا من رو به خونه برسون.
با چشمایی که شاید در اثر کمبودی خواب متورم و قرمز شده بود، به سمتم چرخید و با اون نگاه پر از حرف ثابت نگاهم کرد. کمرمش خمیده شده بود و گویا طی همین چند ساعت، چند سال پیرتر شده بود! حرفی نمیزد و گویی توی دریاچهی افکارش غوطهور شده بود. ابرویی بالا انداختم که انگار به خودش اومد، آهی کشید و سرش رو به معنی مخالفت چپ و راست کرد.
- نمیتونم ببرمت خونه.
دستی که روی دستگیرهی ماشین بود رو برداشتم و بعد از مشتکردنش به پاهام کوبیدم. به زور و تمنا خودم رو کنترل کرده بودم تا جوش نزنم و حملهور نشم! دندونهام رو تا حد ممکن روی هم میساییدم که مبادا کلمهی بیادبانهای رو توی جملهم به کار ببرم. زیر لب و بمدار گفتم:
- زورگویی که میکنی هیچ! حالا دستور دادنهم بهش اضافه شد آقای توکلی؟ نکنه دوست داری کنار سطلآشغالای توی کوچه بخوابم؟
دست مشتشدهام رو بیشتر به زانوم فشردم و گفتم:
- کاری نکن که همین یه وجب پارچهی اعتمادم بهت پاره بشه.
مسکوت بود و همون نگاه رازآلودش روی چشمهام ثابت مونده بود. هنوزهم تحرکی به کمر خمیدهاش نداده بود و نگاه نافذش روی چهرهم بود. انگار قصد لبزدن نداشت که ادامهی حرفم رو با صدای خشداری تکمیل کردم:
- همین الان برو خونه! من از همون اولشهم غلط بزرگی کردم که سوار ماشینت شدم. زود!
همراه با حرفم انگشت اشارهام رو، رو به جلو گرفتم و خیابون رو نشون دادم! شاید دیگه توان و رمقی برای حرفزدن برام نمونده بود.
- عس... ببین. جبهه نگیر؛ اگه بری خونه واضح نیست چه بلایی سرت بیاد. فکر کنم که اونها تصمیم دارن که... که... .
حرفش رو نیمه قطع کرد و نگاهش رو به جاده دوخت. دست گرهخوردهام رو باز کردم و نگاهم رو به پیکرش دوختم. توی لحنش غم امواجی بیکران ساخته بود. میتونستم بفهمم توی حرفی که قراره بزنه، خبرای خوبی دیده نمیشه. ابروهام رو درهم کشیدم و آروم و شمرده گفتم:
- آقا فرامرز حرفت رو کامل بزن. من مسخرهی شما نیستم!
فرامرز با این حرفم، افکارش رو زدود و به سمتم چرخید. انگار موفق شده بود قفل دهنش رو باز کنه!
- پدرت قصد داره روی تو قیمت بزاره. این حرف رو شخصا به من نگفته؛ این جمله رو از بین مکالمههایی که با یه مرد داشت فهمیدم.
لبهاش میلرزید. این لرزش از روی دلسوزی و ترحم بود یا... .
- من نمیتونم دستیدستی بفرستمت تو دل بدبختی.
دهنم که تا چند دقیقه پیش روی هم چفت شده بود، حالا تا مرز پارگی باز شده بود. بیاراده جیغ خفیفی کشیدم و کف دستم رو چنان به داشبورد کوبیدم که دندونهام لرزید! مثل گاوی که رم کرده باشه نفسنفس میزدم و به نقطهی نامعلومی خیره شده بودم. قیمت؟ بالاخره تصمیم خودش رو قطعی کرده بود؟ تا حدی محتاج پول بود که میخواست من رو به یه... به یه... .
- عسل! تو رو خدا گریه نکن. مگه کفنم کردن که جلوی این اتفاق رو نگیرم؟ اصلا به نظرت چرا این پیشنهاد رو بهت دادم؟ چرا میخواستم بدون هیچ پول و بدهیی ساکن یکی از خونههام باشی؟ بسه لطفا... قوی باش.
نفسهام ریتم منظمی گرفت. اما سردردم رو هیچ مسکنی نمیتونست از بین ببره. دستی زیر چشمهام کشیدم و گونههای سردِ خیسم رو با گوشهی دستهی مانتوم پاک کردم. لبهای سفید و خشک فرامرز درحال تکون خوردن بود، اما هیچی از حرفهاش رو نمیشنیدم. گویا کر شده بودم و فرامرز حکم یه ماهی رو داشت که بدونِ صدا، لب میزد. از پنجره، آسمونِ تقریبا ابری رو برانداز کردم. خورشیدِ بیتمنا، پشت حصار ابرها درحال غروب و جوندادن بود. این غروب، شاید، حکمِ آغازِ دردسرهام رو داشت!
***
بعد از کمی مکثکردن، به آرومی گفتم:
- لطفا من رو به خونه برسون.
با چشمایی که شاید در اثر کمبودی خواب متورم و قرمز شده بود، به سمتم چرخید و با اون نگاه پر از حرف ثابت نگاهم کرد. کمرمش خمیده شده بود و گویا طی همین چند ساعت، چند سال پیرتر شده بود! حرفی نمیزد و گویی توی دریاچهی افکارش غوطهور شده بود. ابرویی بالا انداختم که انگار به خودش اومد، آهی کشید و سرش رو به معنی مخالفت چپ و راست کرد.
- نمیتونم ببرمت خونه.
دستی که روی دستگیرهی ماشین بود رو برداشتم و بعد از مشتکردنش به پاهام کوبیدم. به زور و تمنا خودم رو کنترل کرده بودم تا جوش نزنم و حملهور نشم! دندونهام رو تا حد ممکن روی هم میساییدم که مبادا کلمهی بیادبانهای رو توی جملهم به کار ببرم. زیر لب و بمدار گفتم:
- زورگویی که میکنی هیچ! حالا دستور دادنهم بهش اضافه شد آقای توکلی؟ نکنه دوست داری کنار سطلآشغالای توی کوچه بخوابم؟
دست مشتشدهام رو بیشتر به زانوم فشردم و گفتم:
- کاری نکن که همین یه وجب پارچهی اعتمادم بهت پاره بشه.
مسکوت بود و همون نگاه رازآلودش روی چشمهام ثابت مونده بود. هنوزهم تحرکی به کمر خمیدهاش نداده بود و نگاه نافذش روی چهرهم بود. انگار قصد لبزدن نداشت که ادامهی حرفم رو با صدای خشداری تکمیل کردم:
- همین الان برو خونه! من از همون اولشهم غلط بزرگی کردم که سوار ماشینت شدم. زود!
همراه با حرفم انگشت اشارهام رو، رو به جلو گرفتم و خیابون رو نشون دادم! شاید دیگه توان و رمقی برای حرفزدن برام نمونده بود.
- عس... ببین. جبهه نگیر؛ اگه بری خونه واضح نیست چه بلایی سرت بیاد. فکر کنم که اونها تصمیم دارن که... که... .
حرفش رو نیمه قطع کرد و نگاهش رو به جاده دوخت. دست گرهخوردهام رو باز کردم و نگاهم رو به پیکرش دوختم. توی لحنش غم امواجی بیکران ساخته بود. میتونستم بفهمم توی حرفی که قراره بزنه، خبرای خوبی دیده نمیشه. ابروهام رو درهم کشیدم و آروم و شمرده گفتم:
- آقا فرامرز حرفت رو کامل بزن. من مسخرهی شما نیستم!
فرامرز با این حرفم، افکارش رو زدود و به سمتم چرخید. انگار موفق شده بود قفل دهنش رو باز کنه!
- پدرت قصد داره روی تو قیمت بزاره. این حرف رو شخصا به من نگفته؛ این جمله رو از بین مکالمههایی که با یه مرد داشت فهمیدم.
لبهاش میلرزید. این لرزش از روی دلسوزی و ترحم بود یا... .
- من نمیتونم دستیدستی بفرستمت تو دل بدبختی.
دهنم که تا چند دقیقه پیش روی هم چفت شده بود، حالا تا مرز پارگی باز شده بود. بیاراده جیغ خفیفی کشیدم و کف دستم رو چنان به داشبورد کوبیدم که دندونهام لرزید! مثل گاوی که رم کرده باشه نفسنفس میزدم و به نقطهی نامعلومی خیره شده بودم. قیمت؟ بالاخره تصمیم خودش رو قطعی کرده بود؟ تا حدی محتاج پول بود که میخواست من رو به یه... به یه... .
- عسل! تو رو خدا گریه نکن. مگه کفنم کردن که جلوی این اتفاق رو نگیرم؟ اصلا به نظرت چرا این پیشنهاد رو بهت دادم؟ چرا میخواستم بدون هیچ پول و بدهیی ساکن یکی از خونههام باشی؟ بسه لطفا... قوی باش.
نفسهام ریتم منظمی گرفت. اما سردردم رو هیچ مسکنی نمیتونست از بین ببره. دستی زیر چشمهام کشیدم و گونههای سردِ خیسم رو با گوشهی دستهی مانتوم پاک کردم. لبهای سفید و خشک فرامرز درحال تکون خوردن بود، اما هیچی از حرفهاش رو نمیشنیدم. گویا کر شده بودم و فرامرز حکم یه ماهی رو داشت که بدونِ صدا، لب میزد. از پنجره، آسمونِ تقریبا ابری رو برانداز کردم. خورشیدِ بیتمنا، پشت حصار ابرها درحال غروب و جوندادن بود. این غروب، شاید، حکمِ آغازِ دردسرهام رو داشت!
***
آخرین ویرایش: