جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 775 بازدید, 22 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ساحره‌ی عسلی ] اثر« حمیم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- اوه واقعاً؟ نمی‌تونم انتظارِ شنیدن همچین حرف‌هایی رو از آدم‌ِ ناسالمی مثل تو داشته باشم! من رو مسخره‌ی خودت کردی یا قصد داری عماد با من دست‌ به یقه بشه مردکِ عوضی؟!
- ببین، عسل... .
با صدای تلفن‌ همراهش، حرفش رو خورد و مسیر چشم‌هاش سمت داشبورد کشیده شد. تا دستش رو دراز کرد تلفنش رو برداره جیغِ کوتاهی کشیدم و تنم رو که به داشبورد چسبیده بود رو به صندلی تکیه دادم!
- چته دختر؟ می‌خوام تلفن رو بردارم.
تلفنی که گلوش درحال پاره‌شدن بود رو برداشت و درحالی که توی دستش جابه‌جا می‌کرد، لب زد:
- یعنی تا این حد ترس تو جونش رخنه کرده!
می‌دونستم مخاطبش منم، اصلا از مفهوم و تفسیر جملاتی که می‌گفت کاملا روشن بود که می‌دونست من دارم چه وضعیت سنگینی رو روی دوشم حمل می‌‌کنم. با جمله‌ای که گفت خون تو رگام یخ بست!
- لعنتی، عماده.
- بهش... بهش نگو که من این‌جام.
نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد از سرتکون دادن آرومی تلفن رو جواب داد. من تا همین الانش‌هم نیم‌ ساعت تاخیر داشتم و مطمئناً پدرم عماد، تهمتی جا نذاشته که در جانب من نزده باشه! حتی نیم‌ساعت تاخیرِ من، عماد رو به مرز جنون و غضب می‌کشوند، چه برسه به وقتی که دور از این شغال‌ها توی یه خونه‌ی مجردی زندگی کنم. حتی فکر سپردن به فرار می‌تونست عماد رو به جونِ من بندازه و یه‌جوری من رو بِدره که جز یه پاره‌گوشت هیچی از من نمونه!
- نه آقا، عسل پیش من نیست. من خودم یه کاربانکی داشتم ممکنه کمی دیر کنم!
کمی در سکوت به تلفن و صداهایی که از پشت‌خط می‌اومد گوش داد و تلفن رو قطع کرد. استرس کل پیکرم رو تصرف کرده بود و فکرکردن به عاقبت این تاخیر هراسانم می‌کرد.
- ببین، الان خیلی دیر شده. نمی‌تونم حرفم رو بزنم. ولی مطمئن باش تو یه فرصت مناسب پیشنهادم رو بهت میگم. بهتره الان پیاده بشی و بری خونه، منم یه ده‌دقیقه دیگه میام که عماد شک نکنه تو پیش من بودی.
دسته‌ی کوله‌پشتیم رو روی شونه‌ام انداختم و درحالی که دستم برای باز کردن در ماشین روی دستیگره بود، زیر لب گفتم:
- پیشنهادت رو واسه‌ی خودت نگه‌دار آقای... .
- فرامرز توکلی. بهت حق میدم که هیچ‌گونه شوق و اشتیاقی برای شنیدن حرف از زبون من رو نداشته باشی، اما مجبوری که گوش بدی. حالا پیاده‌شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
مسکوت، درِ ماشین رو باز کردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم. رایحه‌ی باد و سرماش پوستم رو نوازش کرد و من تازه فهمیدم هوای داخل ماشین چقدر گرمم کرده بود. بیش‌تر توی کاپشن مچاله شدم و همزمان با صدای جیغ لاستیک‌ها، قدم‌هام رو سمت پیاده‌رو تند کردم و به راه‌رفتن سمت خونه ادامه دادم. احساس تهی‌بودن می‌کردم و از نظر خودم، هیچ تفاوتی با یتیم‌ها نداشتم! سرم رو پایین انداختم، فقط نیم‌بوت‌هام جلوی دیدگاهم بودن. دوباره از میون لب‌های خشک‌شدم دودِ سرما بیرون می‌زد و مطمئناً نوک بینیِ درشتم سرخ شده بود. پیاده‌رو و خیابون خلوت‌تر به نظر میومد و جز عوعوی بعضی از سگ‌های دور و اطراف چیزی به گوش نمی‌رسید. چرا من احساس می‌کنم چند لحظه پیش این‌ اطراف پر از آدم بود؟... . با دستی که از پشت روی شونه‌ام قرار گرفت لحظه‌ای مثل مجسمه خشکم زد. وقتی به خودم اومدم جیغ فرابنفشی کشیدم و بدون این‌که به پشتم نگاهی بندازم دَویدم. حتی نمی‌دونستم دارم راه کجا رو طی می‌‌کنم! تنها چیزی که الان برام مهم بود فتح‌کردن کوچه و پس‌‌کوچه‌ها بود و بس. فقط می‌خواستم از این محل دور بشم. نفس‌هام به شمارش افتاده بود و قلبم داشت قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام رو پاره می‌کرد. دست از دویدن‌های هراسونم کشیدم و دست‌های پرلرزم رو به زانو‌های خمیده‌ام گرفتم. به خودم جرئت بخشیدم و بعد از ایستادن، سرم رو به پشت‌سر چرخوندم. با دیدن شخصی که پشت سرم ایستاده بود و دست تو جیب‌های کاپشنش درحال نزدیک‌شدن به من بود، چشم‌هام درشت شد! و من تازه فهمیده بودم فرارکردنم، اولین کارِ احمقانه‌ای بود که توی عمرم انجام داده بودم و باعث شده بودم یه آدمِ مذکر، احساس قدرت کنه! همون پسری که چند ساعت پیش توی حیاط دانشگاه باهاش رودر رو شده بودم، بهم نزدیک‌تر شد و تقریبا توی چند‌قدمی‌ام ایستاد.
- چرا داری فرار می‌کنی؟ من که نمی‌خوام بخورمت. فقط می‌خواستم جواب سوالت رو بدم!
دندون روی هم ساییدم و از بین لب‌های قفل‌شده‌ام، فقط چند کلمه‌ی زوری بیرون اومد:
- کدوم سوال؟
- این‌که وسط کلاس هار شدی و از من پرسیدی کارِ تو بوده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- داری از چی حرف می‌زنی؟
سکوت جوابش بود و همون‌جوری ثابت نگام می‌کرد. ابرو‌هام توی هم کشیده شده بود و از شدت سوز سرما لرزه به تنم نشسته بود. می‌دونستم منظورش از این حرف چی بوده، من همون لحظه‌ای که وسط کلاس، به این پسره گفتم کار اون بوده یا نه، منظورم این بود که این پسره همون شخصی بوده که به تموم بچه‌های کلاس گفته من یتیمم و باعث شده که جملات رکیک و تهمت‌آلود بچه‌های کلاس رو بشنوم؟!
- خب می‌دونی... شاید کار من بوده اما... .
- تو از کجا می‌دونی که من... که من یتیمم؟! درضمن این رو بدون که من یتیم نیستم و پدر دارم. اگه تا حدی نادون و بی‌مغزی که این جمله رو نمی‌تونی هضمش کنی، به دام‌پزشک مراجعه کن!
- اوه خانمِ فیلسوف! چرا دامپزشک؟
- عه؟ مگه نمی‌دونستی که حیوونی؟
- نه در حد پدرت.
- داری چه زری می‌زنی بی‌شرف؟ شاید پدر من یه احمق باشه اما تو... اما تو حق نداری تهمت بزنی! حق نداری وقتی که از من شناختی نداری بری و زندگی‌‌نامه‌ی من رو واسه‌ی کلاس تعریف کنی! می‌فهمی یا نفهمی؟
- تو از کجا می‌دونی که پدرت رو نمی‌شناسم؟
- حتی اگه بشناسی... .
- راستش قصد دارم ازش انتقام بگیرم.
مات‌زده به چهره‌ی تقریبا پرش خیره شدم. انتقامِ چی؟
- من... به من ربطی نداره دیگه نه؟ این وسط هر کاری کردی و کرده به خودتون مربوطه! حالا بکش کنار من باید برم خونه.
- نه دیگه نشد. من که قرار نیست برم مستقیم درِ خونش و بهش بگم بپر بغلم ازت انتقام بگیرم.
کم‌کم ترس توی دلم رخنه کرده بود. اضطراب و سرمای هوا دست‌ تو دست هم داده بودن و می‌خواستن کل بدنم رو بی‌حس و سست کنن. نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم و چی بگم، فقط لب زدم:
- بکش کنار.
- می‌دونی؟ پدرِ عزیزت، جون پدربزرگ عزیزم رو گرفته! تو بهم پیشنهاد بده که چجوری انتقام بگیرم؛ وگرنه باید راه و روش خودم رو پیش برم عسلِ تپش!
همین حرف کافی بود تا سرمای هوا رو فراموش کنم و مسیر چشم‌هام درست به مردمک مشکی چشم‌هاش دوخته بشه. هراسان گفتم:
- پدر من قاتل نیست... اون... اون هر کاری بخواد می‌تونه بکنه اما... اما هیچ‌وقت قاتل نمی‌شه.
کامران، خون‌سرد گردنش رو خارید و دست به کمر گفت:
- خب قاتلِ قاتل که نه. یه‌جورایی باعث شده پدربزرگم بیوفته زندان و اعدام بشه.
- پدربزرگت کیه؟
- همون کسی که پدر بزرگ‌وارت ازش مواد می‌خرید.
می‌خرید یا... می‌خریدم؟ تازه مفهوم حرف‌هاش رو درک می‌کردم و این شد مهر تاییدِ حرفی که زده بودم. همون حدسی که توش گفته بودم این پیرمرد افتاده آغوشِ پلیس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
هیچ‌جوره نمی‌تونستم این شانس گندم رو هضم کنم! چرا باید اون پیرمردِ لاغر و بی‌عرضه، پدربزرگ یکی از همکلاسی‌هام باشه؟! حتما کامران مثل همون پیرمرده یه آدمِ پست‌فطرتِ و بویی از آدمیت نبرده و همین حیوون‌بودنش الان داشت آشکارا برام فیلم بازی می‌کرد.
- خب، من الان کمکی از دستم برمیاد؟
کامران لب‌هاش رو زیر دندون برد و یه تای ابروی کلفتش رو بالا انداخت. تکیه‌ی یه طرفش به دیوار بود و با ژست خاصی تماشام می‌کرد. فقط خدا می‌دونست که داخل چشمای آرومش، چه طوفانی برپا بود و من با تماشا کردنِ عمق چشم‌هاش احساس خطر می‌کردم و پاهام درحال آماده‌سازی برای فرار بود. برای رها شدن از این مخمصه! لحظه‌ای اراده‌ام از دستم فرار کرد و بعد از تف‌کردن روی چهره‌ی زیباش و بسته‌شدن چشم‌های گربه‌ایش، پا به فرار گذاشتم و حتی افتادن شالم از سرم برام مهم نبود. صدای داد و هوار از پشت سرم می‌اومد و این یعنی این‌که کامران داشت دنبالم می‌کرد. دیگه کارم به اشک‌ ریختن و نفس‌نفس زدن افتاده بود که دستِ بزرگ کامران روی شونه‌ام نشست و با هولی که داد، من رو به دیوارِ آجری کوبید. یکی از دست‌هاش رو بالای شونه‌ی چپم، به دیوار تکیه داده بود و فقط به اندازه‌ی یه جفت‌ دست بینمون فاصله گذاشته بود. از چهره‌اش شرارت می‌بارید و سفیدی چشم‌هاش حالا به سرخی می‌زد!
- رو صورت من تف می‌کنی هر*زه؟ یه تف‌کردنی نشونت بدم که حتی پدرِ بی‌عرضت حالش به حالت بسوزه!
چشم‌های هراسونم رو بستم و از ته دل، جیغ کشیدم:
- کمک!
دستش رو روی دهنم گذاشت و تهدیدوار زمزمه کرد:
- ببین، این‌جا نه آدمی هست به کمکت بیاد، نه من تضمین می‌کنم که با جیغ کشیدنت زنده‌ات بزارم، شنیدی بدبخت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
چشم‌های بی‌جونم رو بستم و از همین الان توی دلم، فاتحه‌ای برای خودم خوندم. شاید این‌جا آخرِ خط بود و پایان زندگیِ کسالت‌بارم! و شاید شروع یه بدبختیِ تازه! با شنیدن فریادِ آروم یه مرد که از ما فاصله داشت، چشم‌هام باز شد و دوباره امید توی دلم جوونه زد!
- داری چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟ با ناموسِ مردم... .
بقیه‌ی حرفش رو نزد و به سرعت به سمت ما می‌اومد. کامران پوزخندی زد و از من جدا شد. فکر می‌کردم پا به فرار بزاره اما خودش رو دراختیار کتک‌های این مردِ ناشناخته قرار داده بود و گه‌گاهی هم می‌خندید! فرصتی برای تشکر یا حتی برانداز کردن چهره‌ی این مرد نداشتم و تا ریتم نفسم منظم‌تر شد، پا به فرار و دویدن گذاشتم! هر پس‌کوچه‌ی تنگ و تاریکی که جلوی مسیرم بود رو رد کردم و بالاخره بعد از رسیدن به خیابون، دست تکون دادم، به امیدِ رسیدن یه تاکسی! یه ماشین جلوم نگه داشت، تاکسی نبود اما از زورِ اضطراب و حالت سرگیجه‌ای که داشتم مجبوراً سوار شدم و آدرسِ خیابونی رو دادم که تقریباً به خونه‌مون نزدیک بود. پیرمرد آدرس رو پرسید و من با لکنتِ مسخره‌ای آدرس رو براش گفتم. سرم رو به شیشه‌ی ماشین که قطرات بارون روی سطحش جا خوش کرده بود تکیه دادم و نفسم رو آه‌ مانند بیرون فرستادم. من واقعاً بدبخت بودم؟ نه... اگه بدبخت بودم که اون مرده پیدا نمی‌‌شد و نجاتم نمی‌داد!
- خانوم؟ رسیدیم.
سری تکون دادم و به زور لب‌ زدم:
- چند؟
- دخترم پول مهم نیست؛ من که تاکسی نیستم. بفرما برو خدا به همراهت.
حتی حوصله‌ی تشکر کردن یا پس‌زدنِ حرفش رو نداشتم. زیرلب خداحافظی کردم و بعد این‌که کو‌له‌پشتی‌ام رو برداشتم پیاده شدم. ماشین از من دور شد و من سمت خونه قدم می‌ذاشتم. انگار تازه یادم افتاده باشه که توی چه دردسری افتادم، هین بلندی کشیدم و توقف کردم. الان واقعاً اگه به خونه برسم، زنده می‌موندم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
از شدت استرس و تشویش به جون لب‌هام افتاده بودم و تقریباً مزه‌ی خون رو برای چندمین‌ بار توی عمرم چشیدم. دلم نمی‌خواست کبودی دیگه‌ای به بدنم اضافه بشه. همین گودی‌های عمیق و سیاه زیر چشم‌های بی‌جونم، به اندازه کافی آزارم می‌داد. گناهِ من چی بود که تاوان دردناکش به عظمتی یه کوه، به زیرِ زندگی‌نامم نوشته شده بود؟ بی‌اختیار ناله‌ای گلوم رو چنگ انداخت. برای لحظه‌ای تموم دردهام رو توی یه چشم بستن خلاصه کردم و دمی از هوایِ سردِ زمستونی گرفتم و به سمت خونه قدم برداشتم. هرچه بیش‌تر به اون درِ آهنی کذایی که پشتش پر از جونور انسان‌نما بود نزدیک می‌شدم، پاهام بیش‌تر به لرز می‌افتاد و نفس‌هام غیرمنظم می‌شد. فقط امیدوار بودم اون پیرمردی که امروز باعث شده بود ریسک بزرگی کنم و الان توی موقعیت افتضاحی قرار بگیرم، توی خونه باشه تا خودم موهای کوتاهش‌ رو از جاش دربیارم!
- جون، خوشگله! تو نباید الان خونه باشی؟
مثل برق‌زده‌ها به پشت‌سرم چرخیدم و با یکی از مردهایی که توی خونه‌مون، به پدرم پیشنهاد داد تا روی من قیمت گذاشته بشه روبه‌رو شدم. نفرت و کینه مثل آبشاری از پرتگاه چشم‌هام جریان داشت و هرلحظه شدتش بیش‌تر می‌شد! اگه اختیار و قدرتِ کمی داشتم، شاید الان به جونِ اون تن استخونیش افتاده بودم و دنده‌هاشو شکسته بودم!
- حالا که خودت منتظر ایستادی، چطوره باهم یه گپ بزنیم؟
تعجب و هراس، به نفرتم اضافه شد. مطمئن بودم حتی اگه یه لحظه بیشتر این‌جا بمونم ممکنه خودم رو با دست‌‌های خودم به چاله بندازم! قبل این‌که نزدیکم بشه به سمت خونه دویدم و با هول و هراس، با کلیدی که خیلی وقته توی دستم جاخشک کرده بود، قفل در رو باز کردم و بعد از بستن در پشت‌سرم، طرف خونه دویدم. کفش‌هام رو بدون این‌که بندهاش رو باز کنم و مرتب یه گوشه‌ای بزارم، درآوردم و با تپش‌قلب شدید و نفس‌های غیرمنتظمی که صداش به وضوح شنیده می‌شد، وارد خونه شدم!
- چشم‌هامون از شدت انتظار خشک شد، عسل‌خانم!
با کینه‌ی دفن‌شده‌ای توی دلم به سمتش چرخیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
پدرِ بی‌تفاوت همیشگیم بود که مثل همیشه به ستون وسط خونه تکیه داده بود و طبق عادت روزانه‌اش یه نخ سیگار لای لباش جا خشک کرده بود و مسیر نگاهش سمت من بود. هنوز از شدت تپش‌قلبم کم نشده بود که با ورود به این خونه دوباره ضربان قلبم اوج گرفت. نمی‌دونستم به کدوم شانسم لعنت بفرستم؟! تو این لحظه مغزم قفل شده بود و لب‌هام واسه هیچ دفاعی از خودم، از هم جدا نمی‌شدن. متعجب بودم که امروز چرا خونه خالیه؟ امروز همون روزی بود که باید مواد می‌خریدم و واسه‌ی کفتار‌های این خونه می‌آوردم. تنها بودن پدر و خالی بودن این خونه، نمی‌تونست تیکه‌های پازل خوبی رو کنار هم بچینه! لبام برای حرف‌زدن باز نشده بود که با ضربه‌ی سوزناکی به فرق سرم، چشمام سیاهی رفت!
***
- عسل! پاشو... عجله داریم دختر.
چشم‌هام جز تاری چیزی نمی‌دید و مغزم به طرز عجیب و دردآوری سوت می‌کشید. دستی به چشم‌هام کشیدم و بعد از چندین پلک زوری، با سقف سفیدی مواجه شدم که قطعاً مکانی جز بیمارستان نمی‌تونست باشه! با گردن‌ درد شدیدی که باعث شد لب‌هام روهم چفت بشن، به سمت صدا چرخیدم و با همون مردی که من رو وسط خیابون سوار ماشینش کرد مواجه شدم. همونی که شاید مقصر این مصیبت و آواره‌ی بیمارستان‌شدنم بود! از چهره‌ی خسته‌ش عجله و اضطراب می‌بارید و بین ابروانش چروک افتاده بود. به زور لب زدم:
- کاری داشتین آقای توکلی؟
فرامرز نفسش رو تازه کرد و با همون لحنِ مضطربش تند تند لب زد:
- پاشو باید از این مکان دور بشیم. من برگه‌ی ترخیصت رو می‌گیرم.
- برای چی باید از این‌جا بریم؟ تو خودت بودی که باعث شدی بیمارستان‌نشین بشم! آقای توکلی شرف داشته باشین و تنهام بزارین.
- عسل لج نکن. این بهترین موقعیته که از پیشنهادم بهره ببری. فقط کافیه یه‌کم بهم اعتماد کنی! اندازه یه بندانگشتت.
- تو یکی حرف از اعتماد نزن که زبونت کثیف میشه از این همه دروغ‌ بافتن.
- فقط یک‌بار عسل... .
نمی‌خواستم باورش کنم. آخرِ هر اعتماد یه ضربه‌ی بزرگ به قلب خودم بود. اما چرا چهره‌ی این پیرمرد لعنتی همه‌جوره صادق‌بودن رو فریاد می‌زد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- دوست ندارم این پیشنهادی که قراره بدی، یه پاپوش باشه آقای توکلی. من این‌بار بهتون اعتماد می‌کنم؛ ولی... .
- ولی چی عسل؟
اندام خمیده‌ش رو نگاهی کردم و سپس نگاهم رو به پنجره‌ای که پرده‌هاش کشیده بود دوختم. زیرلب گفتم:
- لطفاً به اسم صدام نکنین.
چیزی نگفت. انگار منتظر جواب سوال قبلیش بود، قبل این‌که چیزی بپرسه گفتم:
- دو دلم. نتیجه‌ی همه‌ی اعتمادهام به افرادی که توی زندگیم بودن، چیزی جز پشیمونی و حسرت نبود. هربار اعتماد به یه آدم می‌تونه مثل تهدیدِ چاقو زیر گلوت باشه.
ادامه‌ی حرفم رو آروم‌تر گفتم:
- چه برسه به تو که یکی از رفقای پدرِ معتادم هستی.
دستِ کسی رو روی دستم حس کردم. مثل برق گرفته‌ها سمت آقای توکلی چرخیدم و دستم رو از زیر دست تقریبا چروکش کشیدم بیرون. چهره‌ام رو درهم کشیدم و گوشزد کردم:
- این آخرین بارتونه آقای توکلی! خیلی زود پسرخاله می‌شین!
- من متاسفم. ولی بهتره بدونی که گناه نیست.
ابرویی بالا انداختم و سعی کردم جمله‌ش رو هضم کنم. منظورش چی بود؟
- نفهمیدم. چرا نباید گناه باشه؟
- چون من عموی توام.
در عرض یه ثانیه چشم‌هام درشت شد. از شدت حیرت و تعجب زبونم قفل شده بود. حتماً این‌ هم یه دروغ بود؛ آره این‌طوره.
- مسخره‌ام کردین؟ یهو از وسط یه ناکجا آباد با یه فامیلی متفاوت پامیشین میایین می‌گین من عموتم؟ چه وضعشه؟
- اگه اجازه بدی این بحث بمونه بعداً. باید عجله کنیم. من الان میرم برگه‌ی مرخصیت رو بگیرم. توهم پاشو به سر و صورتت آب بزن.
- وایسین. من هنوز نمیدونم پیشنهادتون چیه؟!
- الان دیره. توی ماشین میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
چشم‌هام به شدت می‌سوخت. تنم رو از روی تخت بلند کردم که با تیر‌ کشیدن کمرم، صدای ناله‌مانندی از گلوم بیرون گریخت. دست‌هام رو روی کمرم گذاشتم و تقریباً روی تخت نشستم. نگاهی به کاشی‌های زمین انداختم. چیزی جز دو جفت دمپایی صورتی‌رنگ نبود. آهی کشیدم و با فکر این‌که پیشنهاد آقای توکلی چی می‌تونه باشه، دمپایی‌ها رو پوشیدم و سمت سرویس‌بهداشتی رفتم و سر و صورتم رو آب زدم. دنبال حوله‌ای‌ برای پاک کردن صورتم بودم که صدای آقای توکلی و در زدنش مانع ادامه کارم شد.
- می‌تونم بیام تو؟
سمت در رفتم و بازش کردم. همراه با پرستاری که چندتا برگه دستش بود داخل اتاق شدن. پرستاره درحالی که چشماش کاغذها رو فتح می‌کرد، پرسید؟
- مشکلی که نداری؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
چرا... همه‌جام درد می‌کرد؛ حتی قلبم! اما برای خروج از این قفسی که بوی افتضاحی می‌داد گفتم:
- من خوبم.
***
- چرا منتظری عسل؟ سوارشو تا عماد از راه نرسیده.
نگاهم رو از خیابون و ماشین‌ها گرفتم و مستقیم به آقای توکلی چشم دوختم. شاید داشتم تصمیم نهاییم رو می‌گرفتم!
- عماد بخاطر من پاشه بیاد بیمارستان؟
- امکانش هست.
- نیست
- عسل لطفاً سوارشو، دیر شده.
بیش‌تر از این منتظرش نذاشتم و سوار ماشین شدم. حالا هوای گرمِ ماشین، پوستم رو نوازش می‌کرد. آقای توکلی ماشین رو روشن کرد و وارد خیابون شد. من داشتم کجا می‌رفتم؟ اصلا چرا به این مردِ ناشناس داشتم اعتماد می‌کردم؟
- زود نگه دار.
آقای توکلی با بهت سمتم چرخید و سرعت ماشین رو کم کرد. درحالی که با یه دستش رانندگی می‌کرد، گفت:
- چی‌شده عسل؟ چرا باید نگه دارم؟
- مجبورم نکن که داد و هوار راه بندازم آقای توکلی. بزن کنار، باید پیاده شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- ولی تو هنوز به پیشنهادم فکر نکردی.
- زوریه؟
- نه، اما ضرری‌هم نداره که بشنوی. شاید برات بهترم باشه.
نگاهم رو ازش گرفتم و خیره به نقطه نامعلومی، پوست لبم رو می‌کندم. تو این لحظه مغزم قفل کرده بود و قادر به تصمیم‌گیری نبودم.
- بگو.
فرامرز سرش رو پیروزمندانه تکون داد و با لبخند کم‌رنگ و بی‌جونی، گوشه‌ای زیر درخت کاج پارک کرد و برای مقدمه‌سازی حرف‌هاش، با کاپشنش کلنجار می‌رفت. سرفه‌ای سرداد و بالاخره به حرف اومد و من سعی کردم به تک‌تک کلمه‌هاش، خوب فکر کنم.
- نمی‌تونم همه چی رو توضیح بدم، زمان مناسبی برای این کار نیست. حرفم رو توی چند کلمه خلاصه می‌کنم. فقط یادت باشه این یه پیشنهاده که من به عنوان عموت، می‌خوام بدم.
- دوست ندارم از کلمه عمو استفاده کنی. حرفت رو بزن.
- من قبلا صاحب دوتا خونه بودم. الان توی یکی از خونه‌ها ساکنم اما خونه‌ی اولیم که تو قم هست خالیه. من می‌دونم که تو از این زندگی زوری کنار پدر معتادت و دوستاش بی‌ذاری. برای همین اگه خواستی می‌تونی به قم فرار کنی و توی خونه‌ من یه زندگی مجردی داشته باشی.
- شوخیت گرفته آقا فرامرز؟ پاشم برم به یه خرابه‌ای که حتی معلوم نیست وجود خارجی داره یا نه؟ واقعا فکر می‌کنی من از تهران پامیشم و میرم قم و به همین راحتی بهت اعتماد کردم؟
چند لحظه مکث کردم و بلندتر گفتم:
- فکر کردی عماد و دار و دستش احمقه؟ نمیان دنبالم و میگن گمشو به امون خدا؟ معلوم نیست وقتی پیدام کنن چه بلایی سر من بیارن. همین کار چند ساعت پیشتون من رو به تخت بیمارستان انداخت.
- فکر کردی بی‌حساب و کتاب دارم حرف می‌زنم دختر؟ پدرت نمی‌دونه من توی قم خونه دارم. من وقتی اون خونه رو خریدم حتی پیش پدرت‌هم نبودم! من بهت حق میدم که نخوای به آدمی مثل من اعتماد کنی، اما بدون منم به عنوان یه پدر، خوبیت رو می‌خوام. دوست ندارم زندگیت رو با ریسک ادامه بدی.
نمی‌دونستم چی بگم. اگه می‌گفتم از پیشنهادش شاکی شدم، نامردی می‌شد. من هرچی رو از خودم پنهون می‌کردم، نمی‌تونستم اعتمادم رو نسبت به این مرد که خودش رو عموم خطاب می‌کرد، پنهان کنم. یعنی می‌تونستم طعم زندگی رو بچشم؟ می‌تونستم یه شب رو بدون فکر کردن به اضطراب‌های فرداش، به صبح برسونم؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین