- Nov
- 1,543
- 13,742
- مدالها
- 4
- اوه واقعاً؟ نمیتونم انتظارِ شنیدن همچین حرفهایی رو از آدمِ ناسالمی مثل تو داشته باشم! من رو مسخرهی خودت کردی یا قصد داری عماد با من دست به یقه بشه مردکِ عوضی؟!
- ببین، عسل... .
با صدای تلفن همراهش، حرفش رو خورد و مسیر چشمهاش سمت داشبورد کشیده شد. تا دستش رو دراز کرد تلفنش رو برداره جیغِ کوتاهی کشیدم و تنم رو که به داشبورد چسبیده بود رو به صندلی تکیه دادم!
- چته دختر؟ میخوام تلفن رو بردارم.
تلفنی که گلوش درحال پارهشدن بود رو برداشت و درحالی که توی دستش جابهجا میکرد، لب زد:
- یعنی تا این حد ترس تو جونش رخنه کرده!
میدونستم مخاطبش منم، اصلا از مفهوم و تفسیر جملاتی که میگفت کاملا روشن بود که میدونست من دارم چه وضعیت سنگینی رو روی دوشم حمل میکنم. با جملهای که گفت خون تو رگام یخ بست!
- لعنتی، عماده.
- بهش... بهش نگو که من اینجام.
نیمنگاهی به من انداخت و بعد از سرتکون دادن آرومی تلفن رو جواب داد. من تا همین الانشهم نیم ساعت تاخیر داشتم و مطمئناً پدرم عماد، تهمتی جا نذاشته که در جانب من نزده باشه! حتی نیمساعت تاخیرِ من، عماد رو به مرز جنون و غضب میکشوند، چه برسه به وقتی که دور از این شغالها توی یه خونهی مجردی زندگی کنم. حتی فکر سپردن به فرار میتونست عماد رو به جونِ من بندازه و یهجوری من رو بِدره که جز یه پارهگوشت هیچی از من نمونه!
- نه آقا، عسل پیش من نیست. من خودم یه کاربانکی داشتم ممکنه کمی دیر کنم!
کمی در سکوت به تلفن و صداهایی که از پشتخط میاومد گوش داد و تلفن رو قطع کرد. استرس کل پیکرم رو تصرف کرده بود و فکرکردن به عاقبت این تاخیر هراسانم میکرد.
- ببین، الان خیلی دیر شده. نمیتونم حرفم رو بزنم. ولی مطمئن باش تو یه فرصت مناسب پیشنهادم رو بهت میگم. بهتره الان پیاده بشی و بری خونه، منم یه دهدقیقه دیگه میام که عماد شک نکنه تو پیش من بودی.
دستهی کولهپشتیم رو روی شونهام انداختم و درحالی که دستم برای باز کردن در ماشین روی دستیگره بود، زیر لب گفتم:
- پیشنهادت رو واسهی خودت نگهدار آقای... .
- فرامرز توکلی. بهت حق میدم که هیچگونه شوق و اشتیاقی برای شنیدن حرف از زبون من رو نداشته باشی، اما مجبوری که گوش بدی. حالا پیادهشو.
- ببین، عسل... .
با صدای تلفن همراهش، حرفش رو خورد و مسیر چشمهاش سمت داشبورد کشیده شد. تا دستش رو دراز کرد تلفنش رو برداره جیغِ کوتاهی کشیدم و تنم رو که به داشبورد چسبیده بود رو به صندلی تکیه دادم!
- چته دختر؟ میخوام تلفن رو بردارم.
تلفنی که گلوش درحال پارهشدن بود رو برداشت و درحالی که توی دستش جابهجا میکرد، لب زد:
- یعنی تا این حد ترس تو جونش رخنه کرده!
میدونستم مخاطبش منم، اصلا از مفهوم و تفسیر جملاتی که میگفت کاملا روشن بود که میدونست من دارم چه وضعیت سنگینی رو روی دوشم حمل میکنم. با جملهای که گفت خون تو رگام یخ بست!
- لعنتی، عماده.
- بهش... بهش نگو که من اینجام.
نیمنگاهی به من انداخت و بعد از سرتکون دادن آرومی تلفن رو جواب داد. من تا همین الانشهم نیم ساعت تاخیر داشتم و مطمئناً پدرم عماد، تهمتی جا نذاشته که در جانب من نزده باشه! حتی نیمساعت تاخیرِ من، عماد رو به مرز جنون و غضب میکشوند، چه برسه به وقتی که دور از این شغالها توی یه خونهی مجردی زندگی کنم. حتی فکر سپردن به فرار میتونست عماد رو به جونِ من بندازه و یهجوری من رو بِدره که جز یه پارهگوشت هیچی از من نمونه!
- نه آقا، عسل پیش من نیست. من خودم یه کاربانکی داشتم ممکنه کمی دیر کنم!
کمی در سکوت به تلفن و صداهایی که از پشتخط میاومد گوش داد و تلفن رو قطع کرد. استرس کل پیکرم رو تصرف کرده بود و فکرکردن به عاقبت این تاخیر هراسانم میکرد.
- ببین، الان خیلی دیر شده. نمیتونم حرفم رو بزنم. ولی مطمئن باش تو یه فرصت مناسب پیشنهادم رو بهت میگم. بهتره الان پیاده بشی و بری خونه، منم یه دهدقیقه دیگه میام که عماد شک نکنه تو پیش من بودی.
دستهی کولهپشتیم رو روی شونهام انداختم و درحالی که دستم برای باز کردن در ماشین روی دستیگره بود، زیر لب گفتم:
- پیشنهادت رو واسهی خودت نگهدار آقای... .
- فرامرز توکلی. بهت حق میدم که هیچگونه شوق و اشتیاقی برای شنیدن حرف از زبون من رو نداشته باشی، اما مجبوری که گوش بدی. حالا پیادهشو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: