جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [سیرت خشن] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط rogaye23 با نام [سیرت خشن] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 376 بازدید, 7 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [سیرت خشن] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع rogaye23
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط rogaye23
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
نام رمان: سیرت خشن
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
نام نویسنده: رقیه کروشاتی
عضو گپ نظارت
: (4)S.O.W
خلاصه رمان: زندگی پر از رویای راز و رمز است
چگونه باید دل نبندم به مرد دوست داشتنی‌ام
لاله زار است رنگ های عابر پیاده جنگ است بین عقل و قلبم. بی تابانه زر تنهایی را به دوش می کشم.من چه می دانم که کجاست این طومار نهانیم. عادی است کوک ناروای زندگانیم.
مقدمه: با لاله شروع شد قلب من ناسوز می کوبد. دودمانم به باد رفته است هیهات از پیرمرد سر چهار راه. گل تقدیم می کنم به بچه ی منتظر راه دنیای من تار است از بس بادوری بیداد می کند. فال زندگیم آشکار است سانحه نبودنت نیشتر می زند به من. چرا بی تاب است دل من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,047
مدال‌ها
12
1715609116139.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
پارت اول

کودکی رز

تو عالم خودم بودم. پیش رودخونه نشسته بودم. صدای رودخونه همچون ساز موسیقی بهم آرامش می‌داد که مبینا دختر داییم اومد پیشم. بهم گفت:
- تو فکری، به چی فکر می‌کنی؟ اتفاقی افتاده.
دستم رو روی روسریم گذاشتم و گفتم:
- اینجام درد می‌کنه، زیادی درس خوندم.
مبینا: آخی از فکر زیاده بیا بریم خونه گل یا پوچ بازی کنیم. یه کم روحیت بهتر شه.
- باشه بریم. به شرطی که بعدش بستنی بخریم.
- چشم بانو.
رفتیم خونه بازی کردیم، خندیدیم و با آهنگ رقصیدیم.
مبینا گفت:
- خونه‌ایی هست میگن درونش روح خبیثه.
بیا بریم.
- نه می‌ترسم. خطرناکه. شاید دروغ گفته باشن.
- خطرناک چیه من کنجکاوم برم اون خونه. امان از کنجکاویه مبینا. همیشه کنجکاویش کار دستمون میده.
چشمی گفتم ولی کاشکی اون خونه نمی‌رفتیم.
خونه بیرون روستا بود. یک جایی خلوت و گردو خاک سرازیر بود رفتیم تا رسیدیم پشیمون شدم از اینجا اومدنم. دیوارا فرسوده بودن تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد. مبینا پشتم حرکت می‌کرد. گوشه دیوار سقف پر عنکبوت بود. نشستیم رو صندلی کهنه. صدای نفس‌هامون شنیده می‌شد هر لحظه منتظر اتفاق بودیم. از ترس عرق کرده بودیم. دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد خیالم راحت شد. به مبینا با بی‌خیالی گفتم:
- اینجا هیچی نیس بیا برگردیم خونه. مارو الکی ترسوندی. حرف مردم واقعیت نداره.
در راه بر گشت بودیم که سگه رو دیدم سمتمون اومد و پارس می‌کرد. ترسیده بودیم نکنه گاز بگیره. فرار ‌کردیم وقتی خونه رسیدیم خیالمون راحت شد. روز بعدش سر صبحونه نشسته بودم و صبحونه می‌خوردم. که مادرم اومد روی صندلی نشست. به من گفت:
- کجا بودین دیشب؟ مگه نگفتم شب بیرون نباش خطرناکه. ممکنه شمارو بدزدن
- رفته بودیم خونه خرابه آخه مبینا گفت روح توشه.
- واسه چی دردسر درست می‌کنین. دیگه نبینم تنهایی رفتین بیرون.
چشمی گفتم و چاییمو خوردم. بابام هم بیدار شد و رفت حیاط ورزش کنه. به ساعت نگاه کردم. ساعت نه صبح بود. رفتم اتاقم و منچ بازی کردم. بعد رفتم سر درس‌هام امتحان ادبیات داشتم پس فردا. بعد خوندن درس‌هام ساعت رو کوک کردم واسه عصر عصر باید بازار می رفتم با مادرم. مادرم داد زد:
- زود باش دختر الان میرم ها.
سریع روسریم‌رو پوشیدم و مانتو سبزمو پوشیدم که دکمه‌های جلو بسته بود. رفتم کفش‌هام رو پوشیدم. با مادرم بیرون رفتیم مادرم به تیپم نگاه کرد مورد تاییدش بودم. رفتیم بازار نادری.
اول بولیز شلوار بنفش خریدیم. بعد واسه مادرم کلاه که جلوی آفتاب رو بگیره خریدیم.
بعد بستنی خریدیم خوردیم. تو بازار گشت می‌زدیم که لباسی من رو خیره خودش کرد. لباس بلند ماکسی بود به رنگ زرشکی بود. رفتیم داخل مغازه قیمتش رو پرسیدم چهار میلیون بود. مجبور شدیم بخرمش.
بعد بازار رفتیم خونه که مادرم گفت:
- قراره عصر بریم خونه داییت میای باهام؟
- آره میام. فقط کتاب‌هام رو بیارم اخه امتحان دارم.
- بیار. فقط رفتیم بلوز دامن بپوش.
باشه‌ایی گفتم رفتم بالا درسم رو بخونم. بعد خوندن کمی بخوابم سر حال بیدار شم. گیج خواب بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
پارت دوم

یک دفعه فهمیدم از خونه خرابه، روحیم عوض شده اعصاب نداشتم به مادر و پدرم می‌پریدم. بی‌ادب شده بودم.
داشتم تو خیابون قدم می‌زدم که یک گدایی دورم می‌چرخید. و می‌گفت:
- کمک کن ثواب داره به خدا خدا تو رو به پدر مادرت ببخشه.
اعصابمو خورد کرد و داد زدم:
- دورم نچرخ بیا اینم پول.
ایشی گفتم و به خونه رسیدم مادرم داشت حیاط رو می‌شست. بوی نم آب حیاط رو پر کرده بود. مامان من رو دید گفت:
- اگه کلاس درست تموم شده بیا کمکم. نمی‌تونم.
- مامان می‌خوام استراحت کنم گیر دادی‌ها.
مادرم اخم کرد و گفت:
- باشه، نخواستم. تنبل بی‌عرضه. جدیداً بداخلاق شدی‌ها.
رفتم اتاقم که وحید پسر داییم زنگ زد بهم.
جوابشو دادم:
- الو سلام، چه عجب زنگ زدی. خوبی؟
سرفه‌ایی کرد و گفت:
- سلام، ما اگه زنگ نزنیم تو چرا زنگ نمی‌زنی؟
خوبم ممنون.
- خبری شده زنگ زدی؟
- خواستم بگم فردا جشن داریم مادرم به مادرت زنگ زد و دعوتش کرد. منم دعوتت می‌کنم.
- آها، خوبه باشه میام.
- کاری نداری؟ با خودت فشفشه بیار.
- کاری ندارم. باشه حتماً میارم.
تلفن رو قطع کردم. و رفتم سمت کامپیوترم.
وارد سایت علمی شدم و داشتم مطالعه می‌کردم که مادرم داد زد:
- رز، کجایی؟ بیا کمکم سبزی پاک کن اگه درس نداری.
پوف باز کمک کنم. رفتم پایین پله‌ها. آروم راه می‌رفتم. دیدم مادرم سه دست سبزی آورده.
- چه خبره مامان؟ مگه مهمون داریم؟
مادرم سبزی‌ها رو باز می‌کرد. گفت:
- واسه سلامتی مفیده پاک کن ببینم. مهمونم نداریم.
یک ساعت فقط سبزی پاک کردم خسته شده بودم که تموم شد کارم. رفتم رو مبل نشستم تلوزیون روشن کردم شبکه نمایش گذاشتم.
در حال تماشا بودم که پدرم از سرکار اومد. بهش خسته نباشید گفتم و بغلش کردم. پدرم لبخندی زد و پرسید:
- حالت چطوره دخترم؟ می‌زونی؟
- خوبم پدر جان بیا بشین واست چای درست کنم.
چشمی گفت رفت اتاق لباس‌هاش رو عوض کرد. بعد اومد رو مبل نشست شبکه اخبار گذاشت. پدرم عاشق اخبار بود
واسش چایی ریختم و پهلوی پدرم نشستم. پرسیدم:
- دیگه چه خبر بابا؟ کارت چطوره؟
- سلامتی دختر بابا. کارم خوبه اگه مشتری خوب بیاد عالی میشه.
کار پدرم قالی فروختن بود و لوازم خانگی داشت. رفتم بالا اتاقم به دیوار نگاه کردم. بعد کتاب برداشتم بخونم کتاب داستان شب بود.
تو غرق داستان بودم که دراتاقم زده شد. مادرم بود. اومد کنارم نشست و گفت:
- فردا میای جشن؟ دعوتمون کردن.
- میام، به شرطی که بچه‌های دایی شلوغ نکنن آخه وحید اذیت می‌کنه.
- وحید با من. بیا خوش می‌گذره. دور هم می‌شینیم حرف می‌زنیم شیرینی می‌خوریم.
چشمی گفتم وقتی مادرم خیالش راحت شد گفت:
- بیا پایین، اگه حوصلت سر رفته.
باشه‌ایی گفتم. وقتی مادرم رفت بیرون کامپیوترم روشن کردم. و پاسور بازی می‌کردم.
بعد نیم ساعت رفتم پایین. بابام دید بی‌حوصله‌ام. گفت:
- چته غمبرک زدی؟ تلوزیون ببین. یا کتاب بخون.
- نه بابا چیز متنوع‌تر میخام. چیزی که منو به وجد بیاره.
- میخای بریم بیرون دور هم خرید کنیم یا سمبوسه بخوریم.
آخ جونمی گفتم. بابام موافقتم رو دید رفت لباس بپوشه. منم رفتم لباسای مدل جدیدم‌رو بپوشم. مانتو دکمه بسته کرمی رنگ با شلوار پارچه‌ایی و کفش کرمی رنگ پوشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
پارت سوم

در راه بازار بودیم که پدرم گفت:
- بهتره اول لباس بخریم بعد سمبوسه بزنیم به رگ.
موافقت کردیم. اکثر مغازه‌ها رو دیدیم که لباس مدل دار کوتاه دیدم به رنگ سبز سینش چروک بود بعد پایین لباس مثل دامن باز شده بود. نظر پدرم رو پرسیدم اونم با فکر کردن گفت خوبه. واسه مادرم هم کت دامن خریدیم با کیف کرمی. واسه پدرم هم بولیز شلوار آبی رنگ خریدیم. خریدمون تکمیل شد رفتیم سمبوسه بخوریم. بعد سمبوسه رفتیم خونه. بهترین دوره گردی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. مادرم گفت:
- حالا که بهت خوش گذشته بیا خونه رو جارو کنیم پر آشغاله.
- مامان خستم، گیر دادی‌ها بذار فردا جارو می‌کنم.
- نه امروز باید جارو کنی نمی‌بینی خونه بهم ریخته. عین پیرزن‌های هفتاد ساله هستی.
سر مادرم داد زدم:
- من جارو نمی‌کنم. خودتو بکشی امروز استراحت می‌کنم.
و با عصبانیت رفتم بالا. با کامپیوترم مشغول شدم. عصری پریسا دختر داییم اومد خونمون.
تا دید بی‌حوصلم گفت:
- بیا بریم بیرون حداقل پارک بشینیم. هوا هم خنکه. روحیت عوض میشه.
چشمی گفتم لباس‌هام رو پوشیدم و کمی رژ سرخابی زدم. تو خیابون در حال راه رفتن بودیم که دیدم خانمی نشسته در ماشین زباله تو خیابون انداخت واقعاً بی‌شعور بود. پریسا گفت:
- عجب بی‌فرهنگن. زباله دونی کردن خیابون رو بدبخت رفتگرها.
- عادیه واسشون خودت رو ملامت نکن احمقن.
تو پارکی نشستیم، تخمه می‌خوردیم و به بچه‌ها در حال بازی رو نگاه می‌کردیم. یک دختری که کلاه پوشیده بود با بولیز و شلوار کنارمون نشست. پریسا با تعجّب نگاه می‌کرد.
با قلدری گفتم:
- اینجا رو با اروپا اشتباه گرفتی جانم. کمی رعایت کن.
دختره با انزجار نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه، گشت ارشادی یا بسیجی که گیر دادی به تیپم.
- به هر حال اینجا نامحرم پره از سن و سالت خجالت بکش.
ایشی کرد و گفت:
- به جای نصیحت کردن من برو دخترهای دیگه رو نصیحت کن که نافشون دراومده.
- توهم یکیشونی. به جای کلاه روسری می‌بستی بهتر بود.
- نذار پهنت کنم رو آسفالت خیابون. زبونت رو کنترل کن.
خواستم کتکش بزنم که پریسا جلوم رو گرفت.
جای دیگه نشستیم و به مردم در حال گذر نگاه می‌کردیم. هوا خیلی خوب بود. بعضی از خانم‌ها بی‌حجاب راه می‌رفتن امان از فرهنگ غرب. فقط من و پریسا با حجاب بودیم. من و پریسا هفت سنگ بازی کردیم و بعد رفتیم خونه. مادرم می‌خواست بره خونه همسایه ظرفش رو بگیره. پریسا عصر رفت و باز تنها شدم.
باباهم عصر اومد خونه رفتم بغلش من رو نوازش کرد. با پدرم روبوسی کردم. بعد رفت اتاق کارش. مادرم‌ داشت پیراهن پدرم رو می‌دوخت و تو عالم فکر بود. رفتم کنارش نشستم. گفتم:
- مادر جان میشه من رو ببری مجلس زنانه؟
بهم نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای شلوغه ها
- مطمئنم من رو ببر.
اوکی گفت و به ادامه دوختش رسید. بابا با روزنامه اومد پایین. عینک هم زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
روز رفتن به مجلس زنانه رسید. لباس‌های مناسبم رو پوشیدم و با مادرم رفتیم وقتی به خونه دوست مادرم رسیدیم نشستیم یک گوشه و به بقیه زن‌ها نگاه کردیم و حرف‌هاشون شنیدیم. یکی از زن‌ها من رو دید گفت:
- پروین خانم، دخترتون چند سالشه؟
با جدیت گفتم:
- ده سالمه. واسه چی پرسیدین؟
آهانی گفت دیگه چیزی نپرسید مادرم با همسایمون حرف می‌زد. منم یک گوشه نشسته بودم و به حر‌ف‌های خانم‌ها گوش می‌کردم. یکی از خانم‌ها گفت:
- دیدی دختر فلانی چاق شده اندازه بشکه شده.
استغفرالهی گفتم و با دیدن غیبت خانمه با حرص گفتم:
- غیبت نکنین گناهه خجالت بکشین
خانمه با بی‌تفاوتی گفت:
- به خودمون مربوطه می‌تونی گوش ندی بری بازیتو بکنی.
مادرم حرف خانمه رو شنید با غیض گفت:
- حرفتو درست بزن خوب امر به معروف کرد دخترم تو این سن بهتر از شما می‌فهمه.
بعد مادرم من رو کشید برد خونه.
همسایمون درمورد رنگ مو و خرید وسایل حرف می‌زد. دیگه حوصلم سر رفته بود. با ناخن‌هام ور می‌رفتم که دختر یکی از خانم‌ها سمتم اومد و گفت:
- چطوری دختر خوشگله؟ چه کارها می‌کنی؟
- خوبم بیکارم. حوصلم سر رفته.
- من اسمم روژیناست. اسم تو چیه؟
- رزم، خوشوقتم روژینا. چند سالته؟
- یازده سالمه، تو چند سالته؟
- ده سالمه، پس یک سال ازم بزرگ‌تری. میای بازی کنیم؟
- باشه بیا خاله بازی.
دو ساعت فقط بازی می‌کردیم با اسباب بازی روژینا. بعد از اینکه مادرم صدام زد که بریم خونه. با مادرم همراه شدم از روژینا خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردیم عصری پریسا اومد خونمون خوشحال شدم. پریسا گفت:
- میگم چند تا عمو و عمه داری؟
فکر کردم و گفتم:
- دو تا عمو دارم با دوتا عمه با بچه‌هاشون.
آهانی گفت دوباره با پریسا به خونه خرابه رفتیم. اونجا فقط تاریکی و صدای نفس‌هامون بود. دیوارها فرسوده بودن کف زمین سرد بود. صندلی کهنه نشسته بودیم به پریسا گفتم:
- اینجا عجیبه خرابه است دریغ از روحی.
پریسا: آره عجیبه. فقط صدای ساعت زنگ زده میاد.
کمی دور خونه چرخیدیم و بعد برگشتیم خونه روز بود و هوا گرم. به خونمون رسیدیم پریسا تا شب کنارم موند و بازی گل یا پوچ، منچ و گرگم به هوا بازی کردیم. شب پریسا رفت منم درس‌هام رو خوندم مرور کردم. و بعد خوابیدم.
صبح ساعت شیش بیدار شدم، نمازم رو خوندم. صبحونه آماده کردم و صبحونم رو خوردم و رفتم بیرون. رفتگر‌ها خیابون رو تمیز می‌کردن. شروع به دویدن کردم تا نزدیک‌های پارک فقط می‌دویدم. وقتی پارک رسیدم رو نیمکت نشستم. یک دختری اومد کنارم نشست. خودش رو معرفی کرد:
- سلام دختر، خوبی؟ من اسمم نیناست اسم تو چیه؟
- خوبم اسمم رزه، خونتون کجاست؟
- خونمون سمت کمپلو شمالیه.
مشکوک بودم به دختره دختره از جاش بلند شد و رفت به اطرافم نگاه کردم یک دفعه
ون مشکی رنگ نزدیک پارک متوقف شد و من
همینطور نشسته بودم دوتا مرد قوی هیکل از ون پیاده شدن. یک دختری تو پارک بازی می‌کرد اومدن این سمت دخترو با خودشون بردن دختر کمک می‌خواست رفتم و خواستم دخترو نجات بدم که من رو رو زمین پرتاپ کردن. نا امید شده بودم از کمک کردن به دختره. دخترک فقط گریه می‌کرد نتونستم جلوی ماشین رو بگیرم. متاسف شدم بخاطر دختره چقد دزدی زیاد شده. رفتم خونمون جریان دزدیدن دختره رو به مادرم گفتم دستش رو زد رو گونش و گفت:
- به همین خاطر میگم مواظب باش حالا چه بلایی سر دختره میاد خدا عالمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
پارت چهارم

جوانی رز

کلاهم رو پوشیدم و به تراس رفتم هوا موهام رو تکون می‌داد مادرم اتاقم اومد و گفت:
- بیا کمکم، چی داری تو اتاق؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
- الان میام کمکت فقط خواستم تو خودم باشم.
رفتم بیرون اتاق و به سمت آشپزخونه رفتم دیدم مادرم آشپزی می‌کنه. در آشپزی کمکش کردم وقتی آشپزی تموم شد مادرم سبزی آورد پاک کنم. یک ساعت فقط پاک می کردم پدرم اومد خونه بهش سلام علیک گفتم اونم جوابم رو داد و گفت:
- خوبی دختر بابا؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتی کمک مادرم کردم در آشپزی و پاک کردن سبزی.
- آفرین دخترم. دیگه چه کار می‌کنی؟
- هیچ کار قراره با دوستام برم پارک. امروز می‌ریم.
- به سلامتی خوش بگذره.
- مرسی باباجون.
رفتم طبقه بالا دوش گرفتم، موهام رو شونه کردم، آرایش کردم اون هم آرایش ساده.
مانتو جلو باز پوشیدم با پیراهن بلند و شلوار اسلش. و رفتم بیرون به نجمه زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد:
- بله؟ دارم آماده می‌شیم یکم صبر کن تا بیام دنبالت.
- فقط زود. وقت نداریم.
منتظرش شدم بعد نیم ساعت اومد سوار ماشین شدم و غر زدم:
- می‌ذاشتی فردا می‌اومدی دیر کردی.
- چقدر غر می‌زنی. اومدم دیگه. عین پیرزنایی غر می‌زنی.
- حرف نباشه گاز بگیر برو.
رفتیم کافه بچه‌ها هم بودن سارا گفت:
- دیر کردین کجا بودین؟
با غر زدن گفتم:
- به نجمه بگو طولش داد سر قبر آقا بودیم.
باهم رفتیم داخل کافه نشستیم من سفارش نسکافه رو دادم سارا سفارش کیک و قهوه داد و نجمه سفارش چای داد عالیه سفارش قهوه داد. کنارهم نشسته بودیم و به بقیه که تو کافه نشسته بودن نگاه می کردیم سارا گفت:
- چه خبر؟ دوستان خبر جدیدی نیست؟
نجمه گفت:
- خبر جدیدی نیست فقط زلزله اومده چند ریشتری این شهر.
سارا بامزه گفت، من و عالیه خندیدیم. من‌هم گفتم:
- هیچ خبری نیست تو چه خبر؟ سارا.
دستش رو زیر چونش برد و گفت:
- داییم‌ از خارج اومده مجردم هست کدومتون می‌خوایین باهاش ازدواج کنین.
عالیه گفت:
- جذابه؟ پولداره؟
- آره هم جذابه هم پولدار عالیه دوست داری داییم رو ببینی بیا خونمون.
- باشه میام خونتون.
بعد از خوردن سفارشاتمون پا شدیم و به سمت پارک رفتیم نشستیم رو نیمکت‌ها. و به صدای گنجشک‌ها گوش کردیم. سارا گفت:
- بچه‌ها پایه‌این مهمونی دخترونه بگیریم خوش می‌گذره؟ ما خونمون بزرگه مهمونی خونمون باشه.
نجمه: نوشیدنی و غذا با من.
من: دی جی با من.
دستامون رو بهم کوبیدیم و گفتیم:
- اینه.
بعد از پارک رفتیم خونه هامون قراره سارا داییش رو بیاره مهمونی تا واسش زن پیدا کنه!
مهمونی جمعه گرفته میشه. تو خونه با گوشیم مشغول بودم که واتساپ عمه‌ام تصویری زنگ زد تا وصلش کردم گفتم:
- سلام عمه خوبین؟ چه خبر؟
- سلام علیکم، خوبم سلامتیت خبر این‌که استامبول شلوغه مردم دارن خرید می‌کنن.
- استامبول خوبه؟ خوش می‌گذره؟
- خوبه خوشگل عمه خوش می‌گذره چه جورشم. گوشی رو میدی به مادرت.
- باشه.
سریع رفتم آشپزخونه و به مادرم گفتم:
- عمه کارت داره.
مادرم گوشی رو میز گذاشت و با عمه حرف زد.
عمه از دیدنی‌های استامبول می‌گفت و مادرم با خوش‌حالی جوابش رو می‌داد. وقتی تماس قطع شد مادرم گوشیم رو داد. و به مادرم گفتم:
- استانبول چه دیدنی‌هایی داره؟
- اسماشون رو یادم نیست ولی میگه شهر پر جنب و جوشیه.
- آها.
رفتم اتاقم و به دیدنی‌های استامبول فکر کردم.
کاخ توپ قاپی و برج گالاتا خوشبحال عمه که اونجاست. به رمان خوندن مشغول شدم. یک ساعت رمان خوندم که به سمت درسام رفتم تا بخونم.
 
موضوع نویسنده

rogaye23

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
31
94
مدال‌ها
2
پارت پنجم

درسام رو خوندم قراره کار پیدا کنم برای این‌که بیکار نباشم. فرداش رفتم دانشگاه امتحانم رو خوب دادم بعد رفتم پارک روزنامه خریدم و دنبال کار گشتم تماس می‌گرفتم یا سابقه کاری می‌خواستن یا ضامن منم دوتاشون رو نداشتم. آخرین کار تماس گرفتم کار توزیع مواد غذایی بود. جوابم رو دادن:
- الو سلام بفرمایین.
- الو سلام واسه استخدامی زنگ زدم شرایطتون چیه؟
- باید ضامن داشته باشین و فرم پر کنین با کارمون آشنایی داشته باشین.
- آها ممنونم خدانگه دار.
- خدانگه دار.
باید ضامن پیدا کنم عمه خارجه چطور من رو ضامن کنه. به پدرم گفتم درمورد کار که ضامن می‌خواد که پدرم گفت:
- دوستم ضامن می‌کنه بیا باهام به سمتش بریم.
آخیش ضامن پیدا شد.روز بعدش با پدرم سمت مغازه دوست پدرم رفتیم پدرم گفت:
- سلام مش قربان خوبی؟ غرض از مزاحمت دخترم کار پیدا کرده ولی ضامن می‌خواد می‌تونی تضمینش کنی؟
- آره تضمینش می‌کنم محل کارت کجاست؟
- خیابان ولیعصره.
آهانی گفت باهم رفتیم محل کارم منشی با دیدنمون به رئیسش گفت که خانمی با ضامن اومده رفتیم دفتر رئیس رئیس یک آدم جوان بود و باتجربه بود. وقتی ضامن من رو تضمین کرد فرم دادن پر کردم رئیس قبولم کرد و گفت:
- فردا ساعت هشت سرکار باشم.
و رفتیم خونه کارمند بخش پخش مواد غذایی بودم. مادرم گفت:
- خوب اینم از کارت بیا کمکم مهمون داریم بیا آشپزی کن.
- حوصله ندارم مامان. گیر سه پیچ نشو.
- حوصله ندارم این‌ها نداریم بیا کمکم.
- ای بابا نمی‌خوام کار دارم.
- چه کاری دختر؟ همش یا خوابی یا سرت تو گوشیه واسه خودت میگم کمکم کن فعالیت داشته باشی.
- نمی‌خوام. ولمون کن و گرنه اینجا رو بهم می‌ریزم.
- بهم بریز تا به پدرت بگم چه کار کردی.
اوف رفتم بالا وسایل رو کامپیوتر انداختم زمین کمد لباس‌هام رو بهم ریختم. دیوونه شده بودم. رفتم تراس نفس عمیقی کشیدم موهام رو با کش بستم. بعد رفتم کتاب مذهبی بخونم
بعد خوندن کتاب وقت شام شد رفتم شام خوردم شام آش بود و رفتم سرگوشی به سارا و عالیه و نجمه گفتم کار پیدا کردم. اونا هم خوش‌حال شدن. روز بعد رفتم محل کارم درگیر کارم بودم که رئیس اومد چک کنه چطور کارم‌رو انجام میدم. وقتی دید کارم رو دقیق انجام میدم دفترش رفت تا عصر فقط پخش مواد غذایی داشتیم. واسه استراحت رفتیم اتاق کنار منشی وقتی لباس‌هام رو عوض کردم از اتاق زدم بیرون. که رئیس هم کیفش رو برداشت سوار آسانسور شد دویدم و به آسانسور رسیدم هم رو نگاه می‌کردیم وقتی به کف زمین رسید از آسانسور زدم بیرون و سوار تاکسی تلفنی شدم. وقتی خونه رسیدم لباس‌هام رو تخت پخش و پلا کردم و رفتم دوش گرفتم قطرات آب رو بدنم فرود می‌اومد.
بعدش موهام رو شونه کردم ناخنام بلند شده بودن کوتاهشون کردم بوی نم موهام بهم آرامش می‌داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین