لوسیل میگه:
- فکر کردم با اینجا موندن مشکلی نداری خوشگله!
- خب... ندارم! ولی تحمل این سرمای کشنده و ندیدن یک تابستون حسابی هم برام سخته.
- آره منم برای تابستون دلم تنگ شده.
لوسیل با اشاره به لیوان کاغذیش میگه:
- قهوه میخوری؟
- نه باید برگردم سر کار دختر.
- آره منم میرم یه آبی به صورتم میزنم و برمیگردم.
- باشه پس موقعه ناهار تو سالن غذا خوری میبینمت.
از هم بای بای میکنن و ریتا به سمت آسانسور میره تا پایین بره که آزمایشگاه هست.
بعد از رفتن ریتا لبخند از روی صورت لوسیل برداشته میشه. لیوان رو برمیداره و سمت آبدارخونه میره تا لیوان کاغذی رو تو سطل زباله خشک بندازه.
آبدارخونه یک فضایی مثل آشپزخونه داره. دیوارهای اون به رنگ نسکافهای و کابینتهاش سبک مدرن و به رنگ چوب تیره هست. یک میز ناهار خوری چوبی هشت نفره هم وسط آبدارخونهست. آبدار خونه معمولاً بوی نم چوب میده.
لوسیل به یکی کابینتهای نزدیک دستگاه قهوه ساز تکیه میده و دوباره تو فکر فرو میره.
بیشتر از هر موقعه دیگهای احساس خستگی میکنه. علت خستگیش دلتنگیش برای آزادیِ. برای تو طبیعت دوییدن. برای پیک نیک با خانوادش که سه سال پیش از بین رفتن.
یک دفعه یکی در شیشهای دور مشکی آبدارخونه رو باز میکنه و میاد تو و میگه:
- هی! یا برو سرکارت یا برو سخنرانی فیلدز.
لوسیل با لبخند سرش رو بالا میاره و نیک رو که یک مرد ایتالیایی تبار بیست و هشت ساله با قد بلند و بدنی لاغر هست رو میبینه. نیک پیشونی بلندی داره و موهاش کم پشته و صورته استخونی شکلی داره. همیشه حلقه ازدواجش رو دستش میکنه که یه رینگ نقرهای رنگه. دانشجوی سال آخر دکتری بیوتکنولوژی و مثل ریتا داره تز دکتراش رو میده. نیک با لبخند به لوسیل نگاه میکنه.
لوسیل گفت:
- مزخرف نگو. من از سخنرانیها متنفرم. هیچک.س هم گوش نمیده. وقت تلف کردنه. ولی برای بی خوابی قرص خوبیه.
نیک یک لیوان کاغذی برمیداره و با ماشین قهوهساز، یک قهوه برای خودش درست میکنه و بعد به کابینت مجاور کابینتی که لوسیل بهش تکیه داده بود تکیه میده و میگه:
- آره. من یکی واقعاً از گوش دادن به چرندیات الهام بخششون متنفرم. ولی چارهایی نداریم. ژنرال فیلدز اعلامیه داده و همه رو مجبور کرده که تو سخنرانی عصر شرکت کنن. نکنه زورت بهش میرسه؟
ژنرال فیلدز رییس کل پایگاه B هست. پایگاهی که لوسیل در اون کار میکنه. فیلدز بر تمام تحقیقات و اعمال کارکنان نظارت داره و گزارششون رو به ارتش تحویل میده.
لوسیل یک لبخند خسته ای میزنه و میگه:
- کاش میرسید پسر. اینجوری مجبور نبودم تو این پایگاه لعنتی گیر بیاوفتم.
آزمایشگاهی که لوسیل در اون به عنوان دانشجوی دکتری و یک پژوهشگر کار میکرد یک آزمایشگاه بسیار بزرگ با طبقات مجزا و کاملاً مجهز بود که زیر نظر ارتش روی اپیدمی و بلایی که سر بشر اومده بود تحقیق میکرد. بلایی که باعث جدایی لوسیل از خانوادش شد.