جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,026 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
1000009975.png عنوان: شکارچی زمستان
نویسنده :
جغد سپید

ژانر: علمی تخیلی، معمایی، اکشن، عاشقانه
ناظر: @آساهیر
ویراستاران: @"حامی" @اِلـآی @Hilda; @هِرا؛
کپیست: @Hilda;

خلاصه رمان : رمان درباره ی محققانی هست که در یک پایگاه نظامی در حال تحقیق و پیدا کردن راه درمان یک بیماری هستند که همه گیر شده و منجر به کشته شدن و آلوده شدن میلیون ها نفر شده. در این حین درگیری های سیاسی و کشمکش هایی بین دولت و مردم به وجود اومده که علتش همین بیماری هست . در این لحظه اتفاقاتی برای محققین می افته که راه نجات ساخته میشه اما همیشه در مسیر ، خرابی هایی هست که راه رو سخت کنه .

م
قدمه : وقتی بیماری بر سرزمین ما چیره شد مقاومت کردیم و جنگیدیم . در این حین محققان و دانشمندان در پی پیدا کردن درمان بودند . این درمان تنها برای بیماری نبود . این درمان نور شعله ی شمعی بود برای تاریکی که بشر در ان گیر افتاده بود . اما هر بار که کسی شمع را روشن میکرد ، تاریکی در پی خاموش کردن آن بود . ولی این بار ، او به جای شمع یک مشعل روشن کرد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,916
39,366
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
انعکاسش روی شیشه‌های شفاف پنجره برج طبقه نه افتاده و به بیرون خیره شده. هیچ صدایی به گوش نمیرسه و محیط کاملاً ساکته. بوران برف رو تماشا می‌کنه ولی فکرش این‌جا نیست. حتی وقتی تو محیط بیرون هم نباشی می‌تونی با تماشای اون از پشت پنجره ، سرمایی که می‌تونه تا مغز استخون برسه رو حس کنی. هیچ‌کسی اون بیرون نیست. حتی حیوان‌ها هم از سرما جرأت بیرون اومدن از پناه گاهشون رو ندارن.
یک نفس عمیقی میکشه و با آه اون رو بیرون میده. قهوه‌اش رو یه فوتی می‌کنه و یک قلپ از لیوان کاغذیش می‌خوره. لیوان رو روی تاقچه جلو پنجره می‌ذاره. ساعت هوشمند مشکیش رو با اثر انگشت باز می‌کنه تا آب و هوا رو چک کنه.
اول ساعت رو می‌بینه. ساعت نه صبح بیست و چهار دسامبر سال دو هزار و پنجاه میلادی.
لوسیل گفت:
- هی لونا آب و هوا رو شرح بده.
لونا (منشی هوشمند ساعت هوشمند) گفت:
- دما منفی بیست درجه سانتی گراد و هوا ابری می‌باشد. لطفا هنگام خروج از منزل لباس گرم بپوشید یا تا حد امکان از منزل خارج نشوید.
لوسیل یه پوزخندی میزنه و میگه:
- کاش میشد از خونه خارج نشد.
یک دفعه از پشت یک صدایی با خنده میاد که میگه:
- اوه آره؟ اون‌وقت هر روز می‌خواستی چیکار کنی؟
لوسیل انعکاس یک زن سیاه پوست قد بلند رو روی شیشه پنجره مقابلش میبینه که یه عینک طبی بزرگ رو چشمش هست و روپوش سفید آزمایشگاه تنشه. با لبخند برمی‌گرده و میگه:

- خیلی کارها. کیک درست می‌کردم. آشپزی می‌کردم. نقاشی... .
زن سیاه پوست قدم به قدم با خنده‌های ریز و نمکی به لوسیل نزدیک میشه و با همون لهجه آمریکایی_آفریقایی‌ش میگه:
- اوکی اوکی! تو می‌تونی خودت رو سرگرم کنی ولی من جز سروکله زدن با این جسدها و نمونه‌ها سرگرمی دیگه‌ای ندارم.
ریتا دوست صمیمی لوسیلِ که از دانشگاه باهم بودن و باهم همزمان تو آزمایشگاه استخدام شدن. ریتا یک زن سیاپوست آفریقایی_آمریکایی تبار بیست و هفت سالست که داره دکتراش رو مثل لوسیل میده.
ریتا با لبخند میاد کنار لوسیل می‌ایسته و به بیرون نگاه می‌کنه و میگه:
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم قراره تا آخر عمرمون این‌جا باشیم.
لوسیل با لبخند بهش نگاه میکنه و زنی رو می‌بینه که پوست شکلاتی تیره خیلی قشنگی داره. قدش 169 سانتی متر و بدن ورزیده‌ای داره. موهاش رو با کش بسته و همیشه یه لبخند گرمی به صورت داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل میگه:
- فکر کردم با اینجا موندن مشکلی نداری خوشگله!
- خب... ندارم! ولی تحمل این سرمای کشنده و ندیدن یک تابستون حسابی هم برام سخته.
- آره منم برای تابستون دلم تنگ شده.
لوسیل با اشاره به لیوان کاغذیش میگه:
- قهوه می‌خوری؟
- نه باید برگردم سر کار دختر.
- آره منم میرم یه آبی به صورتم میزنم و برمی‌گردم.
- باشه پس موقعه ناهار تو سالن غذا خوری می‌بینمت.
از هم بای بای می‌کنن و ریتا به سمت آسانسور میره تا پایین بره که آزمایشگاه هست.
بعد از رفتن ریتا لبخند از روی صورت لوسیل برداشته میشه. لیوان رو برمی‌داره و سمت آبدارخونه میره تا لیوان کاغذی رو تو سطل زباله خشک بندازه.
آبدارخونه یک فضایی مثل آشپزخونه داره. دیوارهای اون به رنگ نسکافه‌ای و کابینت‌هاش سبک مدرن و به رنگ چوب تیره هست. یک میز ناهار خوری چوبی هشت نفره هم وسط آبدارخونه‌ست. آبدار خونه معمولاً بوی نم چوب میده.
لوسیل به یکی کابینت‌های نزدیک دستگاه قهوه ساز تکیه میده و دوباره تو فکر فرو میره.
بیشتر از هر موقعه دیگه‌ای احساس خستگی می‌کنه. علت خستگیش دلتنگیش برای آزادیِ. برای تو طبیعت دوییدن. برای پیک نیک با خانوادش که سه سال پیش از بین رفتن.
یک دفعه یکی در شیشه‌ای دور مشکی آبدارخونه رو باز می‌کنه و میاد تو و میگه:
- هی! یا برو سرکارت یا برو سخنرانی فیلدز.
لوسیل با لبخند سرش رو بالا میاره و نیک رو که یک مرد ایتالیایی تبار بیست و هشت ساله با قد بلند و بدنی لاغر هست رو می‌بینه. نیک پیشونی بلندی داره و موهاش کم پشته و صورته استخونی شکلی داره. همیشه حلقه ازدواجش رو دستش می‌کنه که یه رینگ نقره‌ای رنگه. دانشجوی سال آخر دکتری بیوتکنولوژی و مثل ریتا داره تز دکتراش رو میده. نیک با لبخند به لوسیل نگاه میکنه.
لوسیل گفت:
- مزخرف نگو. من از سخنرانی‌ها متنفرم. هیچ‌ک.س هم گوش نمیده. وقت تلف کردنه. ولی برای بی خوابی قرص خوبیه.
نیک یک لیوان کاغذی برمیداره و با ماشین قهوه‌ساز، یک قهوه برای خودش درست می‌کنه و بعد به کابینت مجاور کابینتی که لوسیل بهش تکیه داده بود تکیه میده و میگه:
- آره. من یکی واقعاً از گوش دادن به چرندیات الهام بخششون متنفرم. ولی چاره‌ایی نداریم. ژنرال فیلدز اعلامیه داده و همه رو مجبور کرده که تو سخنرانی عصر شرکت کنن. نکنه زورت بهش میرسه؟
ژنرال فیلدز رییس کل پایگاه B هست. پایگاهی که لوسیل در اون کار می‌کنه. فیلدز بر تمام تحقیقات و اعمال کارکنان نظارت داره و گزارششون رو به ارتش تحویل میده.
لوسیل یک لبخند خسته ای میزنه و میگه:
- کاش می‌رسید پسر. این‌جوری مجبور نبودم تو این پایگاه لعنتی گیر بی‌اوفتم.
آزمایشگاهی که لوسیل در اون به عنوان دانشجوی دکتری و یک پژوهشگر کار می‌کرد یک آزمایشگاه بسیار بزرگ با طبقات مجزا و کاملاً مجهز بود که زیر نظر ارتش روی اپیدمی و بلایی که سر بشر اومده بود تحقیق می‌کرد. بلایی که باعث جدایی لوسیل از خانوادش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
(ساعت ده صبح_بیست و چهار دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی_پایگاه تحقیقاتی B)
نیک بعد از گفت و گو با لوسیل درباره سختی‌های کارشون، آبدارخونه رو ترک می‌کنه. بعد از رفتن اون، لوسیل برای این‌که یکم حوصلش سرجاش بیاد به سمت wc بانوان میره تا آبی به صورتش بزنه.
از آبدارخونه میره بیرون و سمت چپ آبدارخونه دوتا در می‌بینه. یکیش wc آقایون و دومی برای بانوانِ.
وارد دستشویی میشه. دیوارهای دستشویی آبی روشن و نورپردازی با نور ال ای دی دور تا دور سقف انجام شده. حدود ده تا روشویی و توالت فرنگی وجود داره. در توالت‌ها سفید رنگه. برای کف زمین هم از سنگ سرامیک سفید استفاده شده. دستشویی همیشه خیلی خیلی تمیزه. جلوی آیینه میره تا هم خودش رو چک کنه هم آبی به صورتش بزنه. اول دست‌هاش رو می‌شوره و همزمان به چهرش تو آیینه نگاه می‌کنه. خودش رو می‌بینه. لوسیل جنکینز. یک زن آمریکایی_ایرانی تبار بیست و شش ساله که پوست روشنی داره. موهاش هم حالت داره و هم و پرپشته. بلندیش تقریباً تا وسط‌های بازوشِ و به شدت مشکی و درخشانِ. چشم‌های درشت و به شدت تیره‌ای داره. ابروهاش کم پشت و خوش فرم هستن و لب های نسبتاً درشت و صورتی رنگ داره و گونه‌هاش تقریباً برجسته هستن و صورت الماسی شکلی داره. قدش 167 سانتی متر و بدن ورزیده‌ای داره. تمام کارکنان و پژوهشگرها در پایگاه باید تمرینات نظامی و آمادگی جسمانی انجام بدن. برای همین اکثر افراد در پایگاه بدن ورزیده‌ای دارن.
لوسیل باخودش گفت:
- خب خب خب. بزنم بریم توکارش.
صورتش رو با دستمال کاغذی خشک می‌کنه و موهاش رو باز می‌کنه تا دوباره منظم‌تر با کش ببندتشون.
روپوشش رو صاف و صوف می‌کنه و سمت آسانسور میره تا از اون ور، پایین به سمت آزمایشگاه بره. دکمه آسانسور رو میزنه و طبقه ی منفی یک رو انتخاب میکنه. آسانسور بزرگ و تقریباً به اندازه دوازده نفر جا داره. به اندازه‌ای که بشه یک تخت بیمارستانی رو در اون جا داد.
دینگ دینگ. طبقه منفی یک. لطفاً قبل از ورود به آزمایشگاه ضدعفونی شوید.
این صدای آسانسور بود که هر دفعه که کسی وارد این طبقه میشد بهش یادآوری میکرد تا اول خودش رو تو راهروی ضدعفونی، ضدعفونی کنه.
لوسیل پیشونیش رو از روی بی حوصلگی می‌خارونه و از آسانسور بیرون میاد. طبقه آزمایشگاه بزرگ‌ترین طبقه‌ی برجه. این طبقه، اول یک لابی بزرگ داره که در اون‌جا منشی و یا همون هماهنگ کننده‌ی کارها و برنامه‌های آزمایشگاه، پشت یک میز پیشخوان بزرگ نشسته. این پیشخوان تقریباً چند قدم کنارتر از آسانسور و سمته چپشه.
لوسیل میره سمته میز پیشخوان تا کارت‌ش رو از منشی بگیره .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل گفت:
- کِلر امروز تا چه ساعتی باید آزمایشگاه باشیم؟
کلر واتسون منشی سی ساله‌ی لابیِ که موهای بلوندی داره و همیشه به صورت نظامی اون‌ها رو از پشت میبنده. یعنی موهاش رو فرق باز می‌کنه و محکم از پشت میبنده و جمعش می‌کنه. کلر همیشه یک کت و شلوار سفید تنشه و به جیب سمت چپ کتش هم کارت پرسنلیش وصله. با لبخند شیطنت آمیزی به لوسیل گفت:
- جنکینز بازم می‌خوای در بری؟ تا ساعت پنج این‌جایید. همتون. بعدش باید برید برای سخنرانی.
- خیله خب. کارتم و بده باید زودتر برم سر کار.
کلر کارت لوسیل رو بهش میده. لوسیل سمت در ورودی آزمایشگاه میره. کارتش رو روی اسکنر کارت میزنه و بعد چشمش رو جلوی اسکنر عنبیه که شناسایی رو از طریق چشم انجام میده، می‌گیره. بعد از باز شدن در، وارد یک راهرو میشه که اون سرش در ورود به سالن آزمایشگاست.
در طرفین این راهرو مخزن‌های اسپری ضدعفونی کننده الکلی وجود داره تا کل بدن شخص و لباس‌هاش رو ضدعفونی کنه. لوسیل وارد راهرو میشه و دست‌هاش رو از طرفین باز میکنه. نفسش رو حبس میکنه و دهن و چشم‌هاش رو می‌بنده تا سیستم شروع به کار کنه. ده ثانیه بعد از ورود هر شخص به راهروی ضدعفونی کننده، سنسور فعال میشه و اسپری‌ها، الکل رو اسپری میکنن. این کار فقط پنج ثانیه طول میکشه. لوسیل به سمت ورودی سالن میره و در اتومات باز میشه. وسط پاگرد می ایسته و یک نگاه کلی به سالن میندازه.
سقف سالن آزمایشگاه ارتفاعی حدود بیست متر داره و بعد از پاگرد آهنی که لوسیل روی اون ایستاده باید حدود پنج پله پایین اومد تا در محیط قرار گرفت.
ابعاد سالن چیزی در حدود یک هکتار در یک هکتار زمین شامل سی عدد اتاقک شیشه ای بیست متر در بیست متر آزمایشگاهی مخصوص هر رشته ی مرتبط با بیولوژی و پزشکی هست که تیم‌های سه الی پنج نفره تحت نظارت استادشون روی پروژه تحقیقاتی که مورد نظر دولت هست کار میکنن . اتاقک‌ها از طریق راهروها به هم مرتبطن و هر کدوم فقط با کارت شناسایی باز میشن. خود سالن، در بخش بیرون یعنی راهروها، با این‌که زیر زمینه خیلی روشنه و برای تقویت روحیه ی کارکنان از گل و گیاه زیادی استفاده شده که دور دسته میله‌های راهروها پیچ خوردن. سالن آزمایشگاه روی سطحی هست که در زیر اون صخره و سنگه. در واقع زیر سالن خالیِ و و با پایه‌های فولادی و بتنی آزمایشگاه بر روی اون صخره‌ها سوار شده. فضای سالن معمولاً بوی گیاه و طبیعت رو میده و خنکِ.
از پله‌ها پایین میره تا وارد آزمایشگاه شماره ده بشه که حدود پانصد متر از پله‌های ورودی فاصله داره. کارتش رو به اسکنر کارت جلو در ورودی اتاقک آزمایشگاه میزنه و داخل میره.
نیک پشت میزش نشسته و داره روی یک نمونه‌ی خون مطالعه میکنه.
نیک همزمان که داره از میکروسکوپ نمونه رو بررسی میکنه میگه:
- فهمیدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل که داره میره سمت میزش که پشت به نیکه، رو به نیک برمی‌گرده. فقط نیکِ که آزمایشگاه اومده.
لوسیل میگه:
- چی رو؟
- طبقه یک رو بوی گند خون برداشته بوده! اون‌قدر بوش تند بوده که حال همه رو بهم زده!
لوسیل با تعجب به نیک نگاه میکنه و میگه:
- گفتم چرا طبقه دو یه بوی گندی میاد. نگو به‌خاطره طبقه یک بوده. بوش تا اون بالا هم رسیده. اه!
لوسیل برمیگرده سمت میزش و فایل‌های تحقیقاتی رو باز می‌کنه و ادامه میده:
- خب حالا قضیش چی بوده؟
- اجساد جدید آوردن ولی سردخونه پر شده بوده. برای همین، جا به جاییشون به تعلیق افتاده بود. اگه فیلدز رسیدگی نمی‌کرد الان بوش تا این‌جا هم میومد.
لوسیل تو فکر فرو میره و طبق عادتش با انگشت اشارش و شستش با لب پایینش ور میره.
لوسیل میگه:
- چرا باید اجساد رو اینجا بیارن وقتی پایگاه‌های دیگه‌ای هم هست؟
- نمی‌دونم داستان مشکوکه. شاید تو سخنرانی امروز فیلدز یه چیزهایی راجبش بگه. نمی‌دونم!
لوسیل به مانیتور روبه روش که فیلم ضبط شده از ویروسی که عامل این اپیدمی در دنیا بود رو به نمایش می‌ذاشت، نگاه میکرد . تو این فکر بود که چه‌طوری این ویروس بین سلول‌های خونی تکثیر میشه و چقد سریع سلول‌های خونی رو از بین میبره.
لوسیل با صدای بلند طوری که نیک هم می‌تونست بشنوه با خودش گفت:
- خیلی مسخرس! یک ویروس به این ریزی همه چیز و از بین برده.
نیک گفت:
- خب وقتی بشر به خودش رحم نداره از یک ویروس چه توقعی داری؟
در همین حین پروفسور کانکی که یک پیر مرد قد کوتاه شصت سالست با روپوش سفیدی که تنشه وارد اتاقک میشه.
پ.کانکی با یک خنده رضایت بخش گفت:
- به جای حرف زدن بیاید بیرون ببیند مکس چیکار کرده!
لوسیل و نیک با کنجکاوی از آزمایشگاه بیرون میان و میبینن همه تو آزمایشگاه شماره نه که آزمایشگاه دست چپ و جلوتر از آزمایشگاه ده هست، رفتن تا نمونه ی مکس رو نگاه کنن. دم در وایسادن چون داخل نباید خیلی شلوغ بشه.
مکس بلند بلند باشوق و ذوق سرپا کنار نمونه‌اش ایستاده بود و توضیح میداد:
- ماده لورافرم با سوزوندن ناحیه آلوده می‌تونه در همون محل ایجاد شده‌ی زخم ، بیماری رو متوقف کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
(ساعت یازده ظهر_بیست و چهار دسامبر سال دو هزار و پنجاه میلادی)
روی میز مکس یک نمونه بافت آلوده به ویروس HHV یا همون ویروس هاری پیشرفته بود. مکس روی بافت آلوده لورافرم رو که یک ماده در فاز مایع آبی رنگ بود، ریخت. ماده روی سطح بافت رو مثل زمانیکه اسید روی گوشت ریخته میشه، سوزوند. بعد نمونه رو به زیر میکروسکوپ برد و روی مانیتورش نشون داد که چقد سریع دارویی که ساخته داره سلول های آلوده به ویروس رو شناسایی میکنه و اون‌ها رو از بین میبره. همه خیلی تعجب کرده بودن و خوشحالم بودن. ولی وقتی سرت رو می‌چرخوندی چهره عبوسی اون نزدیکی‌ها میدیدی که انگار چندان از پیدا شدن این درمان خوشحال نبود. اون شخص دکتر والت بود که یک مرد تقریباً شصت ساله بود. والت به بداخلاق و مقرراتی بودنش مشهور بود. دکتر والت کم مو هست و ریش پرفسوری سفید داره و همیشه یه عینک گرد روی چشم‌هاشِ. بدون این‌که چیزی بگه محل رو ترک میکنه. تیمش هم همراهش محیط رو ترک میکنن.
ریتا پشت گوش لوسیل یک دفعه ظاهر میشه و با خنده شیطنت آمیز نزدیک گوشش میگه:
- خـخ. مثله اینکه یکی خیلی خوشحال نشده. امیدوارم فردا جسد مکس رو تو سردخونه پیدا نکنیم.
لوسیل روبه ریتا برمیگرده و با خنده میگه:
- والت دیوونست. چون دنبال درمان نیست. دنبال پولی هست که قراره به کسی که درمان رو پیدا کنه تعلق بگیره.
- شنیدم پارسال دخترش مبتلا شده و زده مادرش رو گاز گرفته و هر جفتشون کشته شدن.
- جدی؟! نشنیده بودم.
- آره! ولی بعد از اون هیچ تغییر رفتاری از والت دیده نشد. یعنی مثلاً حتی افسردگی هم نگرفته. آخه حتی مراسم خاکسپاریم نگرفته! ولش کن. بیا بریم کار رو تموم کنیم و بعدش ناهار بریم.
لوسیل رو به روی دستگاه شِیکر ایستاده بود (دستگاهی که برای مدت طولانی نمونه های آزمایشگاهی رو با تکون دادن هم میزنه) که ریتا یک دفعه میاد و دستش رو روی شونه لوسیل میذاره و میگه:
- من یکی خیلی گشنمه. تو رو نمیدونم.
- آره منم گشنمه. بیا بریم.
باهم دیگه از آزمایشگاه خارج میشن و سمت آسانسور میرن تا به طبقه نُه که سالن غذاخوری هست، برن. سالن غذاخوری دور تا دورش پنجره شیشه‌ای کار شده و منظره ای از منطقه B رو به نمایش میذاره. پایگاه در یک منطقه نظامی محافظت شدست. دور تا دوره محوطه، دیوار های بلند بتنی کشیده شده که برج تحقیقات در وسط محوطه و سمت چپ اون پایگاه نظامی ارتش ساخته شده که حدود صد سرباز در اون پایگاه مستقر هستن. پایگاه به صورت شبانه روزی توسط سربازها نگهبانی داده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل سمت سلف میره تا غذا رو بکشه و سر میزه همیشگی که نزدیک پنجره ها هست بره تا بتونه نمای بیرون رو هم داشته باشه.
پایگاه در یک منطقه کوهستانی مشابه آلاسکا هست که زمستون های خیلی طولانی و سختی داره. منطقه از تعداد زیادی درخت های راش سرو، صخره ها و کوه های عظیم پوشیده شده. برف عمیقه و به سختی میشه راه رفت.
بعد از صرف ناهار به آزمایشگاه برمیگردن و تا پنج عصر کار میکنن.

***
ریتا از سر جاش بلند شد و روبه نیک و لوسیل گفت:
- دینگ دونگ ساعت پنج شد! پاشو بریم.
لوسیل صندلیش رو سمت ریتا می‌چرخونه و میگه:
- واقعاً دلم نمیخواد بیام .
لوسیل چشم هاش رو نازک میکنه و ادامه میده:
- ولی خیلی دوست دارم بدونم فیلدز درباره درمانی که مکس تولید کرده چی میخواد بگه!
نیک از اون ور آزمایشگاه بلند میگه:
- و همین طور اون جسدهای لعنتی بوگندو!
لوسیل با خنده میگه:
- راست میگه. اینم هست.
ریتا میگه:
- پس بلند شید بریم.
سه تایی با همون روپوش ها و کارت شناس
ایی متصل به جیبشون به سمت در آسانسور رفتن. توی آسانسور همه روبه در ایستادن.
لوسیل گفت:
- راستی نیک! حال روباه کوچولو چطوره؟
نیک یه دختر بچه سه ساله داره که این اواخر مقداری احساس کسالت میکرد.
نیک با سر تکون دادن جواب داد:
- خوب شد! الان بازم میتونه کل خونه رو بهم بریزه.
ریتا با خنده گفت:
- بیچاره مریم!
مریم همسر نیک بود که علاقه ی زیادی بهم داشتن.
به طبقه چهار رسیدن که سالن آمفی تئأتر اونجا بود. اون‌قدر بزرگ بود که جمعیتی حدود 250 نفر رو در خودش جا بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
به ردیف های آخر رفتن و صندلی‌های طوسی رنگ رو باز کردن. همه در یک ردیف کنار هم نشستن. لوسیل سمت راست سالن و دست چپ لوسیل، ریتا و بغل ریتا، نیک نشست. مراسم شروع شد. اول برنامه با سرود ملی اوراسیا بود. اوراسیا سرزمینی بود که تمامی مذاهب و نژادها کنار هم زندگی میکردن. اوراسیا بعد از جنگ جهانی سوم توسط رهبران مردمی پایه گذاری شد. همه به احترام اوراسیا سرپا ایستادن و سه انگشت اشاره، وسط و حلقه دست راست رو بهم چسباندند و در آخر سرود دست رو با همون ترتیب انگشتان، به نشانه مقاومت واحترام بالا بردن. بعد از سرود، فیلم حماسی کوتاهی از رشادت‌های سربازها و مردمی که جون خودشون رو در این مدت پنج سال اپیدمی از دست داده بودن، نمایش داده شد. همزمان که تصاویر مردم کشته شده و سربازهای درحال مقاومت در برابر جمعیت عظیم آلوده ها پخش میشد، راوی فیلم با صدایی مردونی و رسا، شروع به سخنرانی کرد همچنان که موزیک متن حماسی با طبل و ویالون پخش میشد:
- پنج سال مقاومت. ویروسی که خانواده‌های ما را از ما گرفت. قحطی را به سرزمینمان آورد. و اکنون... که به مبارزه ادامه خواهیم داد. چون ما انسانیم... و انسان... یعنی... مقاومت. زنده باد مقاومت.
همه شروع به دست زدن کردن.
فیلم تموم شد و بعد از اون مجری برنامه روی سکوی نمایش یا همون سِن اومد و پشت تریبون ایستاد و روبه جمعیت شروع کرد:
- بعد از جنگ جهانی سوم... جهانمون رو دوباره پایه گذاری کردیم. اما به دلیل اشتباهات دانشمندانمون اپیدمی از سال دوهزار و چهل و پنج در سرزمینمون اوراسیا (منطقه‌ای با آب و هوای مرطوب و مقیاسی به اندازه زمین‌های ایالات متحده آمریکا) شروع شد. ولی ما حالا اینجا هستیم. در منطقه B. منطقه‌ای به شدت سردسیر و مثل بقیه مردم... و پایگاه‌ها برای بقا مبارزه می کنیم.
با تن صدای بلندتر ادامه داد:
- ما... دست از مقاومت نمی کشیم. چون ما انسانیم. انسان یعنی مقاومت.
جمعیت دست زدن و بعد سه انگشت نمادین رو دوباره بالا آوردن و به حالت شعار دادن یک صدا سه بار کلمه مقاومت رو تکرار کردن. مقاومت. مقاومت. مقاومت.
بعد از تقریباً ده دقیقه ، فیلدز روی سن اومد. حتی دیدنش از دور هم باعث میشد جَذبش رو حس کنی. وقتی روی سن اومد همه دست زدن.
فیلدز یک مرد پنجاه و خورده ای ساله بود. با قدی حدود 185 سانتی متر. آمریکایی تبار که نه ریش داشت نه موی سر. صورت مردانه و افتاده ای داشت. روی گونه سمت چپش هم یک زخم بود. مثل زخم چاقو. ردای سورمه‌ای نظامیش رو همراه با چندین مدال افتخاری که بهش متصل بود، پوشیده بود. فیلدز پشت تریبون رفت و چند لحظه‌ای مکث کرد. کل سالن ساکت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین