جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,034 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
فیلدز با نگاه به کل جمعیت با صدای پرجذبه و بمش گفت:
- خوشحالم... که چهره همتون رو میبینم.
بین جملاتش یک مکث کوتاهی بود.
فیلدز ادامه داد:
- سالم و سلامت. بی مقدمه... چند اخبار مهم روبه استحضارتون می‌رسونم. اول از همه... اجسادی که به پایگاه ارسال شدن... و جایی براشون نبود رو... در سرد خونه جا دادیم.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- ولی متأسفانه... به دلیل کمبود جا مجبور شدیم که... اجساد رو قطعه قطعه کنیم... تا جا بشن.
در همون لحظه یک حس بد مثل خالی شدن ته دل همراه با احساس استشمام بوی خون به لوسیل دست داد.
لوسیل با خودش گفت:
- لعنتی... چرا فرستادنشون این‌جا؟
فیلدز سرش رو بالا آورد و ادامه داد:
- ولی خبر خوب این‌که... دیگه قراری نیست اجسادی به این‌جا فرستاده بشه که برای جا دادنشون... مجبور به کاری بشیم که نباید. دکتر مکس ویلز درمانی رو پیدا کردن که با اون می‌تونیم دنیامون رو ... نجات بدیم . این ماده همون‌طور که می‌دونید لورافرمه.
تو سالن همهمه شد و حضار باهم پچ پچ میکردن.
فیلدز ادامه داد:
- با رییس جمهور تماس گرفته شده... و قراره ایشون به این‌جا سفر کنن تا رویه ی درمانی رو حضوراً بررسی کنن.
سپس حدود سی دقیقه فیلدز درباره
مسائل سیاسی کشور صحبت کرد. در همون حین لوسیل مجبور شد برای این‌که خواب از سرش بپره شکلاتی که توی جیبش بود رو برداره و چون می‌خواست بسته بندیش رو باز کنه تو اون سکوتی که فیلدز در حال سخنرانی بود یک حواس پرتی و جلب توجه محسوب میشد. برای همین صندلی جلویی لوسیل به آرامی و با قیافه‌ای مشکوک مثل یک جغد برگشت و به لوسیل نگاه کرد. لوسیل هم یه تیکه بزرگ شکلات رو گاز زده بود برای همین با دهن پر و چشم‌های گرد شده به اون شخص نگاه می‌کرد. چند ثانیه ای با حالت معذب کننده‌ای بهم زل زدن که یک دفعه ریتا به اون شخص گفت:
- دکتر دندون عقلش رو جراحی کرده... برای همین... دهنش باد داره.
اون شخص با تعجب به ریتا با اون دروغ مسخرش نگاه کرد و با اخم روبه جلو روش رو برگردوند. لوسیل و ریتا با خنده بهم نگاه کردن.
سخنرانی تموم شد و همه محل کار رو به سمت برج های مسکونیشون ترک کردن. یک ایستگاه قطار سریع و سیر از طبقه‌ی همکف برج، یک طبقه به زیر زمین میره که به داخل پایتخت اوراسیا، وِرستَند میرفت و یک ایستگاه ماقبل از اون منطقه آبی بود که محل سکونت مردم و پژوهشگران در اون‌جا بود. دور تا دور مرکز شهر دیوارهای بتنی با ارتفاع یک صد متر کشیده شده بود.
از پایگاه تا منطقه آبی بیست دقیقه فاصله بود و منطقه حدود چهل کیلومتر از پایگاه فاصله داشت. ورستند برخلاف پایگاه B، آب و هوای معتدل و مرطوبی داره. لوسیل بعد از سوار شدن به قطار و رسیدن به ایستگاه تا منطقه مسکونی باید پنج دقیقه پیاده روی می‌کرد. ارتفاع برف در حدود پنج سانتی متر بود برای همین راه رفتن اصلاً سخت نبود و بخاطره بارش همزمان برف، سرما کمتر احساس میشد. صدای خرش خرش برف رو می‌شد از زیر بوت‌ها شنید. به برجی که در قسمت بالایی در ورودی، تابلویی با نوشته‌ی ( برج مسکونی پژوهشگران ) گذاشته شده بود، رسید. خونه ی لوسیل یکی از واحدهای برج پژوهشگران در طبقه سیزده بود. راهروهای هر طبقه با موکت قرمز، لوسترهای دیواری کلاسیک و کاغذ دیواری‌های نسکافه‌ای طرحدار پوشیده شده بود. کارتش رو به اسکنر در خونه زد و وارد خونه شد. لوسیل میدونست هر دفعه که دیر کنه ممکنه یکی تو خونه بهش غر بزنه برای همین همیشه سریع خودش رو به ایستگاه میرسوند که سریع‌تر به خونه برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
(ساعت شش و چهل و پنج دقیقه شب_بیست و چهار دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی_منطقه آبی)
لوسیل در خونه رو باز می‌کنه و چراغ‌ها با سنسور حساس به حرکت روشن میشن. به محض روشن شدن چراغ‌ها صدای غر زدن یکی میاد. ولی صدای غر زدن یک انسان نبود. بلکه، صدای غر زدن لیلی گربه لوسیل بود. لیلی یه گربه ماده سه ساله از نژاد مو کوتاه آمریکایی با رنگ ترکیبی طوسی_سفید_مشکی بود که پدر لوسیل سه سال پیش اون رو به عنوان هدیه تولد به لوسیل اهدا کرد تا سرپرستیش رو قبول کنه.
لوسیل با لبخند کوله مشکیش رو روی تاقچه جاکفشیش که سمت راست، در راهروی ورودی خونست، میذاره. با لبخند خم میشه تا لیلی بتونه بغلش بپره. لیلی میو میو کنان خیزی میگیره و بغل لوسیل میپره.
لوسیل گفت:
- اوه. غر نزن دختر. منو که می‌شناسی. منم مثل تو عاشق خونه‌م. غر نزن. کنسرو بزن.
لوسیل در یکی از کنسرو ماهی‌ها رو برای لیلی باز میکنه تا شامش رو شروع کنه. بعد سمت اتاقش میره که یک نمای باز رو به منظره کوهستانی منطقه آبی داره. همزمان که به بیرون نگاه میکنه، چراغ اتاقش رو روشن میکنه که نور ملایم آفتابی داره. لباس‌هاش رو جلوی آیینه کمدش در میاره و همزمان از انعکاس تصویر آیینه به کوه‌های پشت سرش نگاه می کنه و میگه:
- لیلی! تا حالا به این توجه کرده بودی که کوه‌ها شبیه بستنی وانیلین؟
لیلی فقط بخاطره این‌که صداش رو شنید با یک میو جواب داد. لوسیل با لبخند از جواب دادن لیلی رو تخت ولو میشه چشم‌هاش رو روی هم می‌ذاره و یک نفس عمیقی می‌کشه. ولی یک دفعه چشم‌هاش رو باز می‌کنه و به سقف اتاق زل می‌زنه. دوباره افکارش رو نشخوار می‌کنه و مدام اتفاقات پیش اومده رو تو ذهنش مرور می‌کنه. خودش هم از این وضعیت نشخوار فکری بیزاره. صحبت‌های نیک رو درباره اجساد مرور می‌کنه و یاد صحبت های فیلدز می‌افته که حتی توضیح نداد چرا اجساد رو به پایگاه B فرستادن در حالی که برای اون‌ها جایی نبود.
لوسیل با خودش گفت:
- این همه پایگاه. چرا آخه پایگاه ما؟
بعد از چند دقیقه استراحت از جاش بلند میشه تا هم تلویزیون رو روشن کنه و هم غذاش رو تو مایکروویو بذاره. تلویزیون از روی میز تکنولوژی که مثل میز تلویزیون‌های سی سال پیش بود با استفاده از دو تا مکعب مستطیل کوچک تصویر پخش کن ، یکی چپ و یکی راست، مثل یک پروژکتور پخش میشد. کنترل تلویزیون یک کنترل لمسی دایره ای شکل بود که از روی کنترل میشد کانال رو انتخاب کرد.
از روی صفحه نمایش کنترل شبکه اخبار رو انتخاب می‌کنه.
خبرنگار شبکه گفت:
- با توجه به کمبود کالاها من جمله گندم، از مردم خواهشمندیم در مصرف مواد غذایی صرفه جویی کنن.
لوسیل با خودش گفت:
- گندتون بزنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
دید دید دید. کار مایکروویو تموم میشه. صدای تلویزیون رو قطع میکنه و به جاش از لونا (منشی هوشمند مکعب هوشمند)، درخواست می‌کنه و میگه:
- لونا!
- بله لوسیل؟
- لطفا آهنگ save your tears از the weeknd رو پخش کن.
- بله لوسیل.
لوسیل این آهنگ نوستالوژیک رو خیلی دوست داره. انگار بهش گفته می‌شد ک نباید کم بیاره و باید ادامه بده. همزمان که آهنگ پخش میشه پشت میز سفید رنگ دو نفرش میشینه که تو آشپزخونه‌ست و شروع میکنه به خوردن خورشت قیمه. این خورشت رو از مادرش یاد گرفته بود. مادر لوسیل ایرانی و پدرش یک آمریکایی بود. مادر لوسیل معلم مقطع ابتدایی بود و پدرش هم یکی از اساتید فیزیک در دانشگاه بود. هر دو تو یک مسابقه بیسبال هم‌دیگه رو ملاقات میکنن و از هم خوششون میاد. بهم علاقه پیدا میکنن که این علاقه به ازدواج ختم میشه و لوسیل به دنیا میاد و تقریبا هشت سال بعد از تولد لوسیل، برادرش یوسف به دنیا میاد.
غذاش که تموم شد ظرف‌ها رو در ماشین ظرف شویی میذاره و بعد روی کاناپه نرم و کرم رنگ جلوی میز تکنولوژی می‌پره که همون موقع لیلی تو بغلش میاد.
بعد از بازی کردن با لیلی یک نگاهی به ساعتش میندازه و بعد به سمت درخت کاجی که تو هاله، میره. ریسه‌های آویزون به درخت رو به برق رو میزنه. گوی‌های قرمز و طلایی رو به درخت وصل میکنه. بعد از تزیین کردن درخت عقب میره. نگاهی به درخت میندازه و لبخند میزنه و در همون حالت سرودی رو زیر لب زمزمه میکنه.
- هیم هم هیهیم هم هم.
بعد از مسواک زدن روی تخت، زیر ملحفه سفید گرمش میره و به پشت دراز می‌کشه و به سقف زل میزنه. دوباره شروع می‌کنه درباره وقایع روز فکر کردن. ناخودآگاه یاد زمانی می‌افته که از دانشگاه به خونه برگشته بود ولی متوجه شد دارن برای اعضای خانواده مراسم تدفین می‌گیرن. اون سال لوسیل با خدا قهر کرد و به افسردگی مبتلا شد و شروع به پرخوری کرد برای همین وقتی به پایگاه B اعزام شد مجبور بود وزن خیلی زیادی رو کم کنه. ولی الان وزنش متعادل و حالش هم بهتره. چون با همه‌ی این‌ها چیزهایی بودن که لوسیل رو خوشحال کنن. مثل لیلی. مثل کریسمس!
***
(ساعت هشت صبح_بیست و پنج دسامبر سال دوهزارو پنجاه میلادی)
دینگ دونگ دینگ دونگ.
- اَه. ساکت شو!
لوسیل با خواب آلودگی آلارم رو که یه مکعب مربع شکل با یک صفحه نمایش در یک وجه اون بود رو از روی میز عسلی سمت راست تختش با دکمه بالاش محکم
خاموش می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لونا با همون صدای مونث رباتیکش گفت:
- پاشو لوسیل! هر روز همین کارو می‌کنی. باید به لیلی صبحونه بدی وگرنه مبلات رو چنگ می‌ندازه.
لوسیل تا این رو شنید، از جاش بلند شد. چند ثانیه‌ای طبق معمول نشست و به دیوار روبه روش زل زد و به کارهایی که امروز باید انجام بده فکر کرد. یک دفعه یک لبخند خیلی بامزه روی صورتش اومد و بلند گفت:
- هی! امروز کریسمس!
بلند شد و سرپا رو تختش ایستاد و با شادی دست‌هاش رو رو به بالا گرفت و بلند گفت:
- کریسمس مبارک!
لیلی با میو میوهای عصبانی پنجه‌هاش رو به در بسته اتاق لوسیل می کشید. به‌خاطره اذیت‌های شبانه لیلی، لوسیل مجبور بود در اتاق رو ببنده.
- اومدم اومدم!
در اتاق رو باز کرد. لیلی دور پاش پیچید. لوسیل بلندش کرد و یه بوسه محکم به سرش زد. لیلی بوی نوزادها رو میده.
- کریسمس مبارک خانم شکمو!
بعد از بو کردن و حسابی بغل کردن لیلی سمت آشپزخونه رفت تا صبحانه بخوره تا ته بندی بکنه. بیست دقیقه بعد لباس‌های ورزشیش رو پوشید و روی تردمیل رفت.
تقریباً بعد از یک ساعت ورزش، نفس نفس زنان روی کاناپه نشست. لیلی هم همون موقع روی پای لوسیل پرید.
لوسیل لیلی رو بغل کرد و گفت:
- کریسمس مبارک لیلی. بیا تعطیلات خوش بگذرونیم دختر.
***
(ساعت هشت شب_بیست و پنج دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی)
هوا به شدت سرده ولی لوسیل بخاطره علاقش به دعاهای ربانی در کلیسا، لباس گرم میپوشه تا به کلیسایی که بیست متر جلوتر از برج مسکونیه، بره برف می‌بارید. به اندازه ده سانتی متر برف رو زمین نشسته بود. به در چوبی بلند کلیسا رسید که نیمه باز بود و نور زیادی ازش خارج میشد. روی در حضرت مسیح ( علیه السلام) و مریم مقدس روی در دیگه منبت کاری شده بود. از بیرون میشد صدای دعا رو شنید که همه با هم می‌خوندن. رفت داخل و نگاهی به اطراف انداخت. چون نیمکت‌های کلیسا پر بود مجبور شد ردیف آخر بشینه. لوسیل فقط گوش میداد و در افکارش غرق میشد. وقتی دعا تموم شد بیرون اومد. یک صدای سرود خوندن از بیرون شنیده میشد. امسال حتی از سال‌های قبل هم پر سرو صدا تر بود با این‌که خبری از بابانوئل و جشن و کادو نبود ولی مردم بیشتر سرود می‌خوندن و دعا می‌کردن. نزدیک‌تر که شد متوجه یک گروه کُر سرود کریسمس شد. اون سرود o holy night بود که توسط یک دسته از نوجوانان و بزرگسالان اجرا میشد. همزمان که گوش میداد به آسمون نگاه کرد که آروم آروم برف می‌بارید. دونه‌های برف روی گونش مینشست. سرود ملایم ، آرام و گوش نواز بود .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- زمستونه سردیه نه؟
لوسیل روش رو برمیگردونه و یک پیرزنه تقریباً هشتاد ساله رو میبینه که با لبخند بهش نگاه میکنه.
لوسیل درجواب گفت:
- آره! ولی مردم بازم بیرون اومدن. امسال پر سر و صداتر از پارسال بود.
پیرزن به گروه کر نگاه می‌کنه و میگه:
- مردم تو مناطق دیگه با قحطی دست و پنجه نرم می‌کنن ولی هنوز بعضی‌هامون منتظریم تا عیسی مسیح نجاتمون بده. بعضی‌ها هم فکر می‌کنن خدا فراموشمون کرده.
پیرزن روش رو سمت لوسیل برمی‌گردونه و ادامه میده:
- ولی باید امید داشت. به قول چسترتون، امید واقعی زمانیِ که همه چیز نا امید کنندست. پس امید داشته باش.
لوسیل در حین برگشت به خونه می تونست اون سرود رو در گوشش بشنوه. به واحدش میره تا بتونه یک خوابه خوب توی اتاق گرمش داشته باشه.
***
(ساعت نه صبح_بیست و شش دسامبر دوهزارو پنجاه میلادی)
از خواب بلند میشه و روتین روزانش رو دنبال می‌کنه. ولی با این تفاوت که وقتی می‌خواد رو کاناپه با لیلی وقت بگذرونه یک نوتیفیکیشن از پایگاه روی ساعت
مچیش ظاهر میشه. اون رو باز می‌کنه توی پیام نوشته شده بود که به دلیل شرایط بحرانی ایجاد شده تمامی پژوهشگران هرچه سریع‌تر باید به پایگاه مراجعه کنن. لوسیل با تعجب بلند شد و کاپشنه مشکی کوتاهش رو با شلوار شیش جیب مشکیش رو پوشید. بوتش رو پا کرد و کولش رو روی دوشش انداخت و سریع به ایستگاه قطار مراجعه کرد. حدود بیست دقیقه بعد به پایگاه رسید. جمعیت خیلی زیادی از پژوهشگرها تو طبقه همکف بودن. صدای همهمه میومد. لوسیل به ریتا زنگ زد تا پیداش کنه.
- الو ریتا کجایی؟ چه خبره؟
ریتا جواب داد:
- لوسیل جسد مکس رو تو آزمایشگاه پیدا کردن!
- چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
آریل کیم، معاون فیلدز، ستوانی که یک زن تقریباً سی ساله سیاه پوست با قدی بلند بود با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- لطفا سکوت رو رعایت کنید. با توجه به مرگ مشکوک دکتر مکس ویلز همتون اینجا جمع شدید تا به سوالاتی جواب بدید.
یک مردی از وسط جمعیت داد زد:
- یعنی قراره بازجویی بشیم؟
آریل کیم جواب داد:
- اگر مجرم باشید، چرا که نه!
ریتا یک دفعه پشت سر لوسیل ظاهر شد و گفت:
- والت کجاست؟
لوسیل که از بی خبر ظاهر شدن ریتا شوکه شده بود با تعجب رو به ریتا برگشت و گفت:
- ریتا! ساکت شو! اگه یکی بفهمه چی؟
ریتا یک لبخنده شیطنت آمیزی زد و گفت:
- یادته گفتم اگه جسدش رو فردا پیدا نکنن جای تعجبه؟
- ریتا بپا سرت رو به باد ندی .
از سمت چپ یک عده نیروی نظامی وارد لابی شدن که برای پایگاه B نبودن.
لوسیل گفت:
- اون‌ها دیگه کین؟
ریتا با چشم‌های گرد شده جواب داد:
- دختر! چقد خوشتیپن!
- لوسیل با خنده گفت:
- تو این موقعیت به چی توجه می‌کنی. ولی راست میگی. خیلی خوشتیپن!
از در سمت چپ طبقه همکف لابی، فیلدز بیرون اومد و رو به روی یکی از اعضای اون گروه نظامی که همشون ردای نظامی پوشیده بودن ایستاد و با احترام باهاشون دست داد و به داخل سالن جلسات راهنماییشون کرد.
تقریباً دو الی سه ساعت از گفت و گوی پلیس با پژوهشگرها و کارکنان گذشت که سربازی که دمه در اتاق بازجویی بود اسم لوسیل رو خوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
سرباز گفت:
- لوسیل جنکینز!
- منم!
- لطفا برید داخل.
لوسیل با کمی نگرانی داخل رفت و پشت میز نشست.
سرهنگ رابرت کلینتون سرپا ایستاده بود. اون یک مرد آمریکایی قد بلند با مدل موی آلمانی مشکی بود که بدن به شدت ورزیده ای داشت و کاملاً نشون داده میشد که یک نظامیه.
رابرت کلینتون گفت:
- دکتر جنکینز. درسته؟
- بله.
کلینتون با آرامی در حالیکه به لوسیل داشت نگاه میکرد اومد و پشت میز نشست و گفت:
- خب دکتر... شما چه مدته که این‌جا کار می‌کنید؟
- حدوداً سه سال.
- در پروندتون نوشته شده که شما دانشجو دکتری بیوتکنولوژی هستید. پس شما با مکس ویلز همکار بودید. چه‌قدر ایشون رو می‌شناختید؟
لوسیل با یک حالت آشفته و سردرگم جواب داد:
- ببخشید ولی من اصلاً نمی‌دونم چه بلایی سر مکس اومده. حتی نمی‌دونم چه زمانی جسدش پیدا شده.
- جسدش ساعت هشت صبح امروز در اتاق استراحت کارکنان پیدا شده که لیوانی حاوی آرسنیک دستش بوده.
لوسیل شوکه میشه و این رو راحت میشه از چهرش فهمید. تمام تلاشش رو می‌کنه تا به مزخرفاتی که ریتا درباره والت می‌گفت فکر نکنه.
کلینتون گفت:
- دکتر جنکینز لطفاً به من بگید چقدر دکتر ویلز رو می‌شناختید؟
- من... شناختی ازش نداشتم. اون... همکار خوبی بوده. همیشه... سر وقت سر کار میومد. همیشه شوخ طبع و بشاش بود. ولی این‌که تمایل به خودکشی داشته باشه یا حتی دشمنی داشته باشه که بخواد بکشتش رو نم‌یدونم.
-پس شما فکر می‌کنید که ممکنه خودکشی باشه؟
- فکر نمی‌کنم. من فقط یکی از احتمالات رو گفتم. ویلز اصلاً آدم افسرده‌ای نبود. البته افسردگی پنهان رو نمیشه از ظاهر کسی تشخیص داد.
کلینتون با نازک کردن چشم‌هاش به چشم‌های لوسیل نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث از جاش بلند شد و گفت:
- خیلی ممنون از حسن همکاریتون دکتر. می‌تونید تشریفتون رو ببرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل از جاش بلند شد و از اتاق بیرون اومد. ریتا سریع سمتش اومد و بازوی راستش رو گرفت و گفت:
- چیشد؟ لو رفتی؟
- آره. گفتم که تو همدستم بودی.
- عیب نداره با هم میریم زندان. دیگه تنها نیستی.
- دیوانه!
نیک اومد و به جمعشون پیوست. نیک دست به کمر شد و گفت:
- از والت هم بازجویی کردن.
ریتا گفت:
- خب؟
- خب... هیچی نشد. اتفاقاً خیلی سریع‌تر از بقیه هم بیرون اومد.
لوسیل با تعجب و چشم های گرد گفت:
- جدی؟! واقعا جای تعجب داره.
نیک جواب داد:
- آره. ولی ما همیشه همه چیز رو نمی‌دونیم
.
- اینم هست.
بعد از صرف ناهار ، لوسیل چشمش به ستوان کیم، معاون فیلدز افتاد. سمتش دویید و جلوش رو گرفت و گفت:
- ستوان نتیجه تحقیقات کی مشخص میشه؟
ستوان کیم یه آهی کشید و دست به کمر به اطراف نگاه کرد و جواب داد:
- معلوم نیست. ولی مسئله روشنه. این یک قتله.
- منم فکر می‌کنم که این یک قتله. مخصوصاً بعداز اینکه مکس درمان رو پیدا کرده بود.
- منظورت... .
- خب هر ک.س که اخبار حوادث رو دنبال کنه متوجه میشه که هر بار یکی می‌خواد راه درمان رو پیدا کنه کشته میشه.
- یوه جنکینز! مراقبه حرف‌هایی که میزنی باش.
ستوان راهش رو کشید و رفت. لوسیل یک آهی کشید و به طبقه همکف رفت تا به خونه بره.
همون موقعه پروفسور کانکی سمت لوسیل اومد و همونطور که یک تبلت سفید دستش بود با لبخند گفت:
- جنکینز! فردا سمینار داری.
لوسیل خیلی متعجب شد و چشم‌هاش رو گرد کرد و با نارضایتی گفت:
- سمینار؟! مگه تعطیلات کریسمس نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- آره ولی از وزرات دفاع کشور دستور اومده که دنبال تحقیقات ویلز رو بگیریم و تولید دارو رو شروع کنیم. بخاطره همین یکی از ژنرال‌های ارتش از منطقه A با گروهش این‌جا اومده تا تحقیقات بچه‌ها رو از جمله تحقیق تو رو درباره تأثیر دما روی بدن بیمارها رو مورد بررسی قرار بده. به پاورپوینت هم نیازی نیست. فقط باید سخنرانی کنی. می‌دونم که چقد سخنرانی دوست داری.
کانکی با خنده محل رو ترک کرد.
لوسیل آروم طوری که کانکی صداش رو نشنوه گفت:
- کجاش خنده داشت؟
لوسیل مطالبی رو که درباره تأثیر دما روی ویروس بود رو آماده کرد و کل شب رو هم جلوی آیینه اتاقش تمرین کرد. چون سمینارها جلوی کمیته بررسی و نظارت پایگاه A و همین طور شخص شخیصه فیلدز باید ارائه میشد، خیلی استرس داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
(ساعت هشت صبح_بیست و هفت دسامبر دو هزارو پنجاه میلادی)
لوسیل با عجله و استرس لباس‌هاش رو می‌پوشه و سوار قطار میشه تا به پایگاه برسه. بعد از وارد شدن به طبقه همکف، به سمت آسانسور میدوه که واقع در مرکز برجه و از دو طرف با شیشه و یک سمت آیینه و سمت دیگر هم که دره. سریع سوار میشه. درحال نفس نفس زدن دکمه طبقه شش که مخصوص برگزاری سمینارها هست رو میزنه و همون موقع صدای منفی درونش رو می شنوه که به لوسیل میگه:
- مگه دفعه اولته که جلو همه ارائه میدی؟ ولی این دفعه فیلدزم هست... اوه! تازه ممکنه یک سری غریبه هم باشه. کارت ساخته‌ست. هه!
لوسیل با عصبانیت از صدای منفی درونش میگه:
- اه خفه شو احمق!
یک دفعه آسانسور تو طبقه چهار می ایسته.
- عه این چرا وایساد؟ بدو من کار و زندگی دارم.
وقتی در باز شد یکی از نظامی‌هایی که دیروز از پایگاه A به عنوان کمیته بررسی و نظارت به پایگاه اومده بودن، روبه روی در ایستاد. لوسیل نگاش رو از روی صفحه نمایش نشان دهنده شماره طبقه برداشت و بعد یک نگاه بُهت زده و خیره به روبه روش کرد. سعی کرد آروم دیده بشه.
اون مرد هم بهت زده و با تعجب، به لوسیل نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث داخل شد در حالی که ردای نظامی سورمه‌ای با چندین مدال بهش وصل بود و دکمه کتش رو بسته بود و دست راستش در جیبش. مرد رو به در ایستاد و سرش رو بالا گرفت . اون مرد قدی حدودی 185 سانتی متر داشت. با مدل موی آلمانی به رنگ قهوه‌ای تیره و پوستی روشن. مرد یه آهی کشید و با صدای مردونه جذابش گفت:
- امروز هوا خیلی آفتابیه.
بعد به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- نه؟
لوسیل روش رو به آرومی سمت مرد برگردوند و بیشتر متوجه زیبا بودن و در عین حال مردونه بودن چهره اون شد. اون مردی با ته ریش و چشم های درشت و روشن با پلکی افتاده بود. میشه گفت زخم‌های زیادی رو صورتش داشت. مثلاً ابرو چپش شکستگی عمیقی داشت و زخم شکستگیش تا پایین گوشه بیرونی چشمش اومده بود. لب بالاییش در قسمت سمت چپ هم یک جای پارگی بود که جوش خورده بوده و زخم مشخصی داشت. روی گونه سمت راستش هم یک جای بریدگی به اندازه یک بند انگشت داشت ولی در عین حال صورت گرم و مهربانی داشت. سنش تقریباً به سی سال میخورد و بدن بسیار خوش فرمی داشت. لوسیل بیشتر محو جذبه و زیبایی اون مرد بود برای همین چیزی نگفت و در همون حالت که به مرد زل زده بود.
مرد با لبخند ملیحی بر لب‌هاش ادامه داد:
- امروز هر کی آدم برفی درست کرده باشه آب خنک تحویل میگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین