- Sep
- 181
- 298
- مدالها
- 2
فیلدز با نگاه به کل جمعیت با صدای پرجذبه و بمش گفت:
- خوشحالم... که چهره همتون رو میبینم.
بین جملاتش یک مکث کوتاهی بود.
فیلدز ادامه داد:
- سالم و سلامت. بی مقدمه... چند اخبار مهم روبه استحضارتون میرسونم. اول از همه... اجسادی که به پایگاه ارسال شدن... و جایی براشون نبود رو... در سرد خونه جا دادیم.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- ولی متأسفانه... به دلیل کمبود جا مجبور شدیم که... اجساد رو قطعه قطعه کنیم... تا جا بشن.
در همون لحظه یک حس بد مثل خالی شدن ته دل همراه با احساس استشمام بوی خون به لوسیل دست داد.
لوسیل با خودش گفت:
- لعنتی... چرا فرستادنشون اینجا؟
فیلدز سرش رو بالا آورد و ادامه داد:
- ولی خبر خوب اینکه... دیگه قراری نیست اجسادی به اینجا فرستاده بشه که برای جا دادنشون... مجبور به کاری بشیم که نباید. دکتر مکس ویلز درمانی رو پیدا کردن که با اون میتونیم دنیامون رو ... نجات بدیم . این ماده همونطور که میدونید لورافرمه.
تو سالن همهمه شد و حضار باهم پچ پچ میکردن.
فیلدز ادامه داد:
- با رییس جمهور تماس گرفته شده... و قراره ایشون به اینجا سفر کنن تا رویه ی درمانی رو حضوراً بررسی کنن.
سپس حدود سی دقیقه فیلدز درباره مسائل سیاسی کشور صحبت کرد. در همون حین لوسیل مجبور شد برای اینکه خواب از سرش بپره شکلاتی که توی جیبش بود رو برداره و چون میخواست بسته بندیش رو باز کنه تو اون سکوتی که فیلدز در حال سخنرانی بود یک حواس پرتی و جلب توجه محسوب میشد. برای همین صندلی جلویی لوسیل به آرامی و با قیافهای مشکوک مثل یک جغد برگشت و به لوسیل نگاه کرد. لوسیل هم یه تیکه بزرگ شکلات رو گاز زده بود برای همین با دهن پر و چشمهای گرد شده به اون شخص نگاه میکرد. چند ثانیه ای با حالت معذب کنندهای بهم زل زدن که یک دفعه ریتا به اون شخص گفت:
- دکتر دندون عقلش رو جراحی کرده... برای همین... دهنش باد داره.
اون شخص با تعجب به ریتا با اون دروغ مسخرش نگاه کرد و با اخم روبه جلو روش رو برگردوند. لوسیل و ریتا با خنده بهم نگاه کردن.
سخنرانی تموم شد و همه محل کار رو به سمت برج های مسکونیشون ترک کردن. یک ایستگاه قطار سریع و سیر از طبقهی همکف برج، یک طبقه به زیر زمین میره که به داخل پایتخت اوراسیا، وِرستَند میرفت و یک ایستگاه ماقبل از اون منطقه آبی بود که محل سکونت مردم و پژوهشگران در اونجا بود. دور تا دور مرکز شهر دیوارهای بتنی با ارتفاع یک صد متر کشیده شده بود.
از پایگاه تا منطقه آبی بیست دقیقه فاصله بود و منطقه حدود چهل کیلومتر از پایگاه فاصله داشت. ورستند برخلاف پایگاه B، آب و هوای معتدل و مرطوبی داره. لوسیل بعد از سوار شدن به قطار و رسیدن به ایستگاه تا منطقه مسکونی باید پنج دقیقه پیاده روی میکرد. ارتفاع برف در حدود پنج سانتی متر بود برای همین راه رفتن اصلاً سخت نبود و بخاطره بارش همزمان برف، سرما کمتر احساس میشد. صدای خرش خرش برف رو میشد از زیر بوتها شنید. به برجی که در قسمت بالایی در ورودی، تابلویی با نوشتهی ( برج مسکونی پژوهشگران ) گذاشته شده بود، رسید. خونه ی لوسیل یکی از واحدهای برج پژوهشگران در طبقه سیزده بود. راهروهای هر طبقه با موکت قرمز، لوسترهای دیواری کلاسیک و کاغذ دیواریهای نسکافهای طرحدار پوشیده شده بود. کارتش رو به اسکنر در خونه زد و وارد خونه شد. لوسیل میدونست هر دفعه که دیر کنه ممکنه یکی تو خونه بهش غر بزنه برای همین همیشه سریع خودش رو به ایستگاه میرسوند که سریعتر به خونه برسه.
- خوشحالم... که چهره همتون رو میبینم.
بین جملاتش یک مکث کوتاهی بود.
فیلدز ادامه داد:
- سالم و سلامت. بی مقدمه... چند اخبار مهم روبه استحضارتون میرسونم. اول از همه... اجسادی که به پایگاه ارسال شدن... و جایی براشون نبود رو... در سرد خونه جا دادیم.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- ولی متأسفانه... به دلیل کمبود جا مجبور شدیم که... اجساد رو قطعه قطعه کنیم... تا جا بشن.
در همون لحظه یک حس بد مثل خالی شدن ته دل همراه با احساس استشمام بوی خون به لوسیل دست داد.
لوسیل با خودش گفت:
- لعنتی... چرا فرستادنشون اینجا؟
فیلدز سرش رو بالا آورد و ادامه داد:
- ولی خبر خوب اینکه... دیگه قراری نیست اجسادی به اینجا فرستاده بشه که برای جا دادنشون... مجبور به کاری بشیم که نباید. دکتر مکس ویلز درمانی رو پیدا کردن که با اون میتونیم دنیامون رو ... نجات بدیم . این ماده همونطور که میدونید لورافرمه.
تو سالن همهمه شد و حضار باهم پچ پچ میکردن.
فیلدز ادامه داد:
- با رییس جمهور تماس گرفته شده... و قراره ایشون به اینجا سفر کنن تا رویه ی درمانی رو حضوراً بررسی کنن.
سپس حدود سی دقیقه فیلدز درباره مسائل سیاسی کشور صحبت کرد. در همون حین لوسیل مجبور شد برای اینکه خواب از سرش بپره شکلاتی که توی جیبش بود رو برداره و چون میخواست بسته بندیش رو باز کنه تو اون سکوتی که فیلدز در حال سخنرانی بود یک حواس پرتی و جلب توجه محسوب میشد. برای همین صندلی جلویی لوسیل به آرامی و با قیافهای مشکوک مثل یک جغد برگشت و به لوسیل نگاه کرد. لوسیل هم یه تیکه بزرگ شکلات رو گاز زده بود برای همین با دهن پر و چشمهای گرد شده به اون شخص نگاه میکرد. چند ثانیه ای با حالت معذب کنندهای بهم زل زدن که یک دفعه ریتا به اون شخص گفت:
- دکتر دندون عقلش رو جراحی کرده... برای همین... دهنش باد داره.
اون شخص با تعجب به ریتا با اون دروغ مسخرش نگاه کرد و با اخم روبه جلو روش رو برگردوند. لوسیل و ریتا با خنده بهم نگاه کردن.
سخنرانی تموم شد و همه محل کار رو به سمت برج های مسکونیشون ترک کردن. یک ایستگاه قطار سریع و سیر از طبقهی همکف برج، یک طبقه به زیر زمین میره که به داخل پایتخت اوراسیا، وِرستَند میرفت و یک ایستگاه ماقبل از اون منطقه آبی بود که محل سکونت مردم و پژوهشگران در اونجا بود. دور تا دور مرکز شهر دیوارهای بتنی با ارتفاع یک صد متر کشیده شده بود.
از پایگاه تا منطقه آبی بیست دقیقه فاصله بود و منطقه حدود چهل کیلومتر از پایگاه فاصله داشت. ورستند برخلاف پایگاه B، آب و هوای معتدل و مرطوبی داره. لوسیل بعد از سوار شدن به قطار و رسیدن به ایستگاه تا منطقه مسکونی باید پنج دقیقه پیاده روی میکرد. ارتفاع برف در حدود پنج سانتی متر بود برای همین راه رفتن اصلاً سخت نبود و بخاطره بارش همزمان برف، سرما کمتر احساس میشد. صدای خرش خرش برف رو میشد از زیر بوتها شنید. به برجی که در قسمت بالایی در ورودی، تابلویی با نوشتهی ( برج مسکونی پژوهشگران ) گذاشته شده بود، رسید. خونه ی لوسیل یکی از واحدهای برج پژوهشگران در طبقه سیزده بود. راهروهای هر طبقه با موکت قرمز، لوسترهای دیواری کلاسیک و کاغذ دیواریهای نسکافهای طرحدار پوشیده شده بود. کارتش رو به اسکنر در خونه زد و وارد خونه شد. لوسیل میدونست هر دفعه که دیر کنه ممکنه یکی تو خونه بهش غر بزنه برای همین همیشه سریع خودش رو به ایستگاه میرسوند که سریعتر به خونه برسه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: