جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,835 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
جلوی در اداره بودنش آن هم صبح به این زودی را نمی‌دانم باید چه چیزی تعبیر کنم. خوش‌شانسی یا بدشانسی؟
نگاهش تا روی چشم‌های خیره‌ام بالا می‌آید و این یعنی من محکومم به سلام. دستم را بند می‌کنم به بند کوله‌ام:
- سلام.
زیر لب می‌گویم و راه می‌گیرم که بروم تا دلم به خطا نرود. منتظر جوابش هم نمی‌خواهم بمانم، یعنی می‌خواهم ها! منتها نباید بمانم.
بند کوله‌ام را که می‌کشد، به اجبار برمی‌گردم سمتش و با تعجب چشم می‌دوزم در قهوه‌ای چشمانش:
- حرفی رو که می‌زنن، منتظر جوابش‌ می‌مونن.
حالم به‌هم می‌خورد از این لرزش صدایم:
- م...منتظرم.
آرکا: خوش گذشت پاتوق شبانه؟
طعنه کلامش را باید احمق باشم تا متوجه نشوم. نمی‌دانم چرا، یا به مضمون علاقه‌ام یا شاید هم عادت دوری از هفت سال پیش ،توضیح می‌دهم:
- می‌دونم! احتمالاً پاتوق شبانه شاید خیلی معنی خوبی رو نرسونه، ولی ما عادت داریم ...ما...یه شبایی می‌ریم انقلاب... .
مغازه‌ها بسته‌ان. خیابون تاریکه، خلوته، حس خوبی داره‌. شاید دیوونگی به نظر بیاد ولی می‌چسبه. یه چای فروش هم هست دور و برِ پارک دانشجو. یا اندازه ما دیوونه‌ست اون هم، یا دیوونه‌های دیگه‌ای هم نصف شب‌ها میرن انقلاب‌گردی. هرچی که هست چایی‌هاش به قول امیر خوردن داره.
به خودم که می‌آیم، متوجه لبخند کنار لبش می‌شوم و منی که کنار او بودم و باز پرحرفی می‌کردم. دلم به درد می‌آید و قطره اشکم تمام تلاشش را می‌کند که نبارد. او که بود، من می‌شدم همان ماوای خاصِ پارک جمشیدیه. حالا هر کجای دنیا هم که بودیم. فقط کافی بود کنارم باشد تا پرواز کند در کالبدم همان ماوایی که دوست‌های خوبی بودیم برای هم.
لبم را می‌گزم و قصد رفتن می‌کنم که این بار سیم‌ برق را به نوک انگشتانم می‌زنند. انگار‌ که شبیه برق گرفته‌ها در مسیر مخالف او خشک می‌شوم. قلاب دست‌هایش دور مچم شل نشده هنوز هم و من هم قصد خارج کردنش را ندارم انگار، که همین‌طور بی‌حرف و حرکت ایستاده‌ام. دستم را رها می‌کند و من را دور می‌زند. رو‌به‌رویم می‌ایستد و من این‌که نمی‌خواهم یا نمی‌توانم سرم را برای نگاه کردنش بالا بیاورم را نمی‌دانم!
دستش را در مسیر چانه‌هایم حرکت می‌دهد و قبل از این‌که دوباره فشار برق به تنم وصل شود، می‌آورم بالا سرم را و میان راه چشم‌هایم جا‌ می‌ماند روی انگشت خالی از حلقه‌اش. همان‌جا دو دو می‌زند، دو دوتاهایش را چهارتا می‌کند.
آرکا: تو ماشین منتظر می‌مونم. برو بالا مرخصی رد کن بیا.
- ها؟
چشم‌هایش می‌خندند اما لب‌هایش فقط محض ادای جمله تکان می‌خورند:
- ماوا فکر کنم بعد از هفت سال، سطح درکِ جملاتت هنوز پایین نیومده باشه.
با حرص می‌گویم:
- بازی نکن با کلمه‌ها لطفا! جایی مگه قراره بریم؟
سوییچ را در انگشتانش تابی می‌دهد:
- جایی قراره بریم.
به سمت ماشینش قدم برمی‌دارد و همان‌طور که پشتم به مسیری‌ست که رفته، صدایش را می‌شنوم:
- زیاد منتظرم نذار.
باید بروم بالا میز شلوغم را سر و سامان بدهم. کارهایم را هم. از نسترن و دریا رفع دلتنگی کنم و خسته برگردم خانه و بعد از سر بگیرم رژیم کرفسم را تا صبح‌ها بیشتر از این با شماتت خودم را نگاه نکنم در آینه.
به سمت طبقه بالا می‌روم و بر خلاف تمام بایدها، ناخنکی می‌زنم به مرخصی‌های دست نخورده‌ام. دلیل آمدنش به گمانم بر باد دادن مرخصی‌هایم باشد فقط.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مسیری که می‌رود را اصلاً نمی‌دانم کجاست. ناخن‌هایم با یک‌دیگر کلنجار می‌روند، اما انکار این‌که قلبم کنارش آرام می‌گیرد، از آن دروغ‌های شاخ‌دار است.
آرکا: راضی‌ای از کارت؟
نگاهش می‌کنم و طبق معمول روبه‌رو را نگاه می‌کند. درک این‌که می‌خواهد سر حرف را باز کند، اصلاً کار سختی نیست. آسان به اندازه کاری که نیتش را دارد.
نگاهم را از پنجره به جاده خاکی‌ای که بالا می‌رود می‌دوزم. مگر سوال هم داشت؟ جوابش پر واضح است:
- نظر خودت چیه؟
آرکا: من راضی نیستم.
چشم‌هایم را گرد می‌کنم و باکنجکاوی آشکاری می‌پرسم:
- از کارِت؟
آرکا: از کارِت.
خب مثل این‌که باز کردن سر حرف نیتش نبوده! می‌خواهد بگوید که از کارم راضی نیست و من چرا یادم نمی‌آید که از او نظر پرسیده باشم؟
- فکر نمی‌کردم رسیدن به آرزوم باعث نارضایتیت بشه.
آرکا: محیط کارت مناسب نیست!
یک لحظه پدرم را حس می‌کنم کنارم و چینی به بینی‌ام می‌افتد. محیط کارم همان مناسب‌ترین چیزی بود که در این سال‌ها می‌توانست برایم اتفاق بیفتد. من را با آن روحیه خراب داغان سیاه پوشم، هیچ کجا غیر از این اداره کوچک نمی‌توانست مرهم باشد.
- خوشحالم من اون‌جا.
مسیر خاکی را بالا می‌رود و مثال بارز همان جایی است این‌جا که پرنده هم پر نمی‌زند.
توقف ماشین نشان‌دهنده این است که مقصد مورد نظر همین ارتفاع خاکی است که پیاده نشده ‌‌هم می‌توانم تمام حجم کوچک شده تهران را زیر پاهایم ببینم. رسیدنمان خوشبختانه یعنی سوت پایانِ گفتمان بی‌نتیجه و در اصل بی‌دلیل‌مان.
با حس نگاه منتظرش پیاده می‌شوم و رنگ تعجب نگاهش را ندیده هم می‌توانم حس کنم.
کمی جلوتر می‌روم و حالا چهار چرخ‌ها و آدم‌های مورچه‌ای شده بیشتر خودشان را به رخ می‌کشند.
شانه به شانه‌ام می‌ایستد و تماس کوچک بازوهایمان را دوست دارم. آن‌قدر که خودم را کنار نمی‌کشم.
آرکا: پس دیگه نمی‌ترسی از ارتفاع!
- آوردیم این‌جا که بترسونیم؟
آرکا: آوردمت که به خودم و خودت ثابت شه که دوتا آدم جدیدیم که کنار هم ایستادیم.
این جمله را قبل‌تر،خودم به او گفته بودم. تمام تفاوت‌هایمان را هم برایش موبه‌مو دیکته کرده بودم:
- برنگردون حرف خودمو به خودم.
آرکا: دوتا آدم جدید که می‌تونن یه شروع جدید داشته باشن.
آرامش و سکون این نقطه‌ای که ایستاده‌ایم است انگار که صدایم بالاتر از حدی نمی‌رود و لکنت نمی‌گیرند جمله‌هایم:
- با گذشته مشترکی که دلیل تغییرشون به این آدم‌های جدیده.
سنگی را با نوک کتانی‌های مشکی رنگش پرتاب می‌کند و امروز خبری از برق زننده کالج‌های سیاه رنگش نیست.
جای خالی سنگ را خودش پر می‌کند روی خاکی‌های زمین، گره دست‌هایش دور زانو‌های بغل گرفته‌اش کورتر می‌شود.
امروز خبری نیست انگار از آن اعتمادی‌ای که آذین قربان صدقه‌اش می‌رفت یا محسن با اخم درباره تفاوت دنیا‌هایمان به من هشدارش را می‌داد. محسنی که نمی‌دانست رابطه‌ای که نگران شکل گرفتنش است، کارش از کار گذشته و حالا من دارم خاک خاطراتش را می‌تکانم.
کنارش می‌نشینم و ژست خودش را تکرار می‌کنم. افقِ قهوه‌ای‌های نگاهش، جای دوری است که انگار نشانش هیچ جوره به محدوده دید من نمی‌خورد. مردمک‌هایم را دوباره معطوف ارتفاع زیر پایمان می‌کنم و دلیل حضورمان این‌جا، قطعاً حرف‌هایی است که منتظر شنیدنش می‌مانم با امتداد سکوتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
آرکا: هفت سال پیش، تو رو نمی‌دونم اما خودم رو با تصمیمم از یه بلندی به همین ارتفاع پرت کردم پایین. تو اون وضع مالی خانواده از هجده سالگی تو لنج‌های بندر کار می‌کردم و خرمشهر جوابِ پولی که واسه عمل بابا می‌خواستیم نبود.
بابات حق داشت. من با یه گاری اجاره‌ای لبو که از خرمشهر اومده بودم وصله یکی یه دونه پدرت نبودم. اما عاشق...اون روز‌ها بودمش!
مکث کوتاهی می‌کند و ابری می‌کند آسمان دل من را فعل گذشته‌ای که برای واژه عاشق صرف کرده بود.
- از پدرت اون‌قدر گفته بودی و تنفرت از پسرعموت و رسم مسخره پسرعمو دخترعمو تو‌خانواده‌تون، که تهدیدهای بابات کار خودش رو کرد. من اولین تجربه احساسیم بود بین همه ِ اون جون کندن‌هام برای خرج خونواده. اون روز که بابات با عصبانیت دستت رو گرفت و برد با خودم گفتم من برات می‌جنگم، ولی اون غولی که تو از پدرت ساخته بودی، بیشتر ترسیدن داشت واسه یه پسر بیست و سه ساله اون روزها تا جنگیدن! برای منی که جز خانوادم واسه هیچ چیزی هیچ‌وقت نجنگیده بودم.
مکث می‌کنه. نفس می‌گیره. صداش خش برداشته و دوباره ادامه میده:
- پدرت کله گنده نبود اما ترس خوشبخت نبودن تو برای من اون روزها یه غول گنده بود. گفته بود شوهرت میده به یوسف و من مطمئن بود اگه بخواد این کار رو می‌کنه، تو بلد نبودی رو حرف بابات حرف بیاری، من خوب می‌شناختمت. گفت اگه دوست دارم پام رو بیرون بکشم از زندگیت تا حد‌اقل مجبور نشی به ازدواج با کسی که دوسش نداری.
نفسی می‌گیرد و باد تارهای لَخت روی پیشانی‌اش را تکان می‌دهد. دست‌های مشت شده‌‌اش دور زانوهایش به اندازه کافی نشان دهنده این است که چقدر از احمق بودن آن روزهایش کلافه است و از هربار به زبان آوردن اسم یوسف هم.
در تمام این سال‌ها یقین داشتم که پدرم حرف‌هایی را به او گفته که مثل مرغ از قفس پریده‌ بود. پس تهدید بزرگ بابا یوسف بود!
آرکا: ضربه آخر پدرت وقتی بود که گفت برای جبران اشتباهت حاضری شدی به عقد با پسرعموت. اون روزم رو حتی نمی‌تونی تصور کنی چه‌جوری گذشت. من بودم و جمشیدیه و ترس حتی یه لحظه حضورت کنار یوسف یا هر خر دیگه‌ای که من نبودم. بابات درباره هر دختری این حرفارو می‌زد باور نمی‌کردم اما خودت هم می‌دونی که چقدر دختر خوبِ خانوادت بودی. بلد نبودی حرف بیاری رو حرف‌شون.
راست می‌گوید من بودم و حرفی که هیچ‌وقت روی حرف پدرم نمی‌آوردم.
آرکا: قول مردونه داد که هیچ وقت مجبورت نکنه به ازدواج با هیچ کسی در اِزایِ بیرون کشیدن پای من از زندگیت.
- حساب کردی رو قولش؟
ارتعاش صدایم را باد می‌برد... .
آرکا: این‌قدر مطمئن بودم از این‌که اگه پافشاری کنم واسه حضورم تو زندگیت، شوهرت میده که چاره‌ای جز حساب کردن رو قولش نداشتم. اگه منِ این روزهام بودم بلد بودم چه‌جوری به دستت بیارم اما...طرف حساب بابات یه پسر بیست و سه ساله عاشق بود که دغدغه بزرگش زنده نگه داشتن پدرش بود. بقیه‌اش مهم نیست. مهم اینه که می‌خوام بگم حالا دوتا آدم جدیدیم که ازت می‌خوام فرصت بدی از نو آشنا شیم.
- این که چی گذشته تو این هفت سال اخیر من مهم نیست؟ یا این‌که وقتی هیج‌جا نبودی و من همه جارو دنبالت می‌گشتم چی گذشت بهم؟ این‌که وایسادم جلو بابام و گفتم من عاشق شدم و بعد هم با یه چمدون بیرون کردنم از خونه‌مون چی؟ مهم نیستن اینا هم؟
قطعاً بیان تمام این هفت سال و هر آن‌چه از سر گذرانده‌ام، ممکن نیست در چند جمله و آن هم میان این لرزشِ انگار از دو برگشتهِ نفس‌هایم. اصلاً مگر من تاب گفتنش را داشتم از هفت سال زندگی یک دختر تنها در این خراب آباد؟ که خداروشکر دو سال اولش را پشتم گرمِ به حضور حامی بود. مگر اصلاً تاب شنیدنش را دارد او؟
- بیرونت کردن؟!
صدایش از تعجب یا عصبانیت شاید هم، می‌لرزد و من شک ندارم گره کور شده مشت‌هایش، راهی برای عبور و مرور خون باقی نگذاشته است. دست‌هایم را با تردید در مسیر مشتش حرکت می‌دهم و انگشت‌هایش را دانه به دانه باز می‌کند انگشت‌هایم. دختر روابط آزاد نبودم تا قبل از او و حتی بعد از او. آرکا اما همان نقطه صفر زندگی من به حساب می‌آید انگار. می‌خواستم او را آرام کنم اما خودم آرام شده‌ام انگار که با باز کردن گره هر انگشتش شروع می‌کنم به صحبت:
- بیرونم کرد! برای بابا هیچ ننگی نمی‌تونست بزرگ‌تر از این باشه. حتی ننگ این‌که حامی یکی دیگه رو جز دخترعموش می‌خواد. مامان گریه می‌کرد؛ بابا شده بود مصداق شیر زخمی. حامی نمی‌دونست باید بها بده به رگ قلبمه شده مثلا غیرتش یا دل من.
خاتون بود و شنید و دید همه چیز رو. بعد من شدم دختر خراب خانواده. جا نزدم ولی با هر داد بابا صدام بیشتر می‌لرزید وقتی می‌گفتم که تو رو دوست دارم. اون روزها تنها جایی از زندگیم بود که اون‌قدر سرتقانه پای چیزی وایسادم. روزهای بعدش گفتن نداره. حامی تا وقتی بود هوام رو داشت. بابا که سکته کرد، من شدم دلیل سکته‌اش و بی آبرویی. مهم هستن اینا یا نه رو نمی‌دونم اما، مهم اینه که حالا می‌تونم برگردم عقب و بگم من وایسادم پای خواسته‌ام.
گره دست‌هایش باز شده و حالا همان دست‌ها گرهِ دست‌های مشت شداه‌ام را پناه داده‌اند. لرزش بدنم را کنترل می‌کنم و برای این‌که متوجه وخامت حالم نشود، ادامه نمی‌دهم.
زخم‌های من کاری بودند به اندازه‌ی کافی، نمک پاشیدن نمی‌خواهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سرم را بالا می‌آورم و درون نگاه خیره‌اش مردی انگار کمر خم کرده. چیزی شکسته به گمانم. حس می‌کنم باید چیزی بگویم:
- پای چیزی که دلم رو لرزونده بود، ایستادم من. پشیمون نیستم، صدبار هم برگردم عقب همین مسیری که اومدم رو میرم.
فقط خودم می‌دانم این را که چقدر از جمله‌ام اطمینان ندارم. مسیری که من آمدم که نه، مسیری که سرنوشت من را هل داده بود سمتش، خاکی که نه سنگلاخی بود. آن‌قدر که گوشه‌گوشه‌ام یک زخم کهنهِ سرباز خودنمایی می‌کند.
زخم‌های سربازی که راز بودند میان من و خلوت‌هایم و قاب عکس‌های حامی. راز هم بهتر بود می‌ماندند.
دست‌هایم را از دست‌هایش خارج می‌کنم و انگار تازه فهمیده‌ام دوباره تا جایی که نباید پیش رفته‌ام. انگار یادم رفته این را که نباید، که نمی‌شود، که نباید بگذارم بشود. از جایم بلند می‌شوم و خاک پالتو یاسی رنگم را می‌تکانم:
- میشه بریم؟ کار دارم من.
بدون انتظاری برای پاسخش به سمت ماشین قدم برمی‌دارم و قبل از این‌که در را باز کنم، با کشیده شدن دست‌هایم توسط کسی که خوب می‌دانم کیست، به سمت مخالف چرخیده می‌شوم و حالا درست روبه‌روی نگاهی ایستاده‌ام که تنها برداشتی که می‌توانم ازش داشته باشم، یک هیچِ بزرگ است.
بزرگ به اندازه دلیل من برای دوباره بنا نکردن این عشق کهنه.
آرکا: می‌ذارمت خونه. رد کردن سه روز مرخصی با یه بهونه ساده مثل یه سرماخوردگیِ سخت، کار آسونیه. روز سوم منتظرتم. امیر آرکای سی ساله منتظرته. بدون هیچ گذشته‌ای. می‌خواد بیشتر بشناستت. ماوا رو بدون هیچ گذشته‌ای.
مردمک‌هایش را نمی‌دانم پی چه چیزی در صورتم می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
- فکر کن یه پسری که نمی‌شناختیش، حالا ازت خوشش اومده. همون‌طوری برخورد کن.
- می‌زدم تو دهنش.
دروغ می‌گویم ولی حالا دلم حسابی می‌خواهد ضرب دستم را روی گونه‌اش یادگاری بگذارم، روی گونه‌ی امیر آرکا بیست و سه ساله اما.
کسی که بی‌شباهت است عجیب، به مرد خاکستری ایستاده رو‌به‌رویم.
آرکا: منم.
ابروهایم را بالا می‌اندازم:
- یعنی اگه یه دختری ازت خوشش می‌اومد، می‌زدی دهنش؟ این‌قدر عوض شدی؟
آرکا: اگه یه پسری از تو خوشش می‌اومد، می‌زدم دهنش.
وقت لرزیدن دلم برای این قبیل جمله‌ها گذشته. هر چیزی برای زمان خودش زیباست و زیبایی این جمله زمانش را هفت سالی می‌شد که از دست داده.
- پسرهای زیادی هستن که از من خوش‌شون میاد.
اخم‌هایش را در هم می‌کشد:
- تکلیف اونا رو هم بعد سه روز مشخص می‌کنیم.
سه روز می‌خواهد وقت بدهد و اگر بگویم نمی‌خواهم با این امیرکای ۳۰ ساله آشنا بشوم، نتیجه رفتارش چه می‌شود؟ سایه‌اش را کم می‌کند از سر زندگی‌ام؟
نمی‌خواهم واقعاً؟ گیرم بخواهم هم، من کجای زندگی‌ام به جز جبر مسیری را رفته‌ام که این دومین بارش باشد؟
خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم آن دو سال دور را که نتیجه‌اش این ماوای از نفس افتاده است. همان خواسته خودم بوده. دور از هر چیزی به نام اجبار و متمایل به آن واژه برای من غریبه. اختیار... .
***
توقف‌اش جلوی در سبز رنگ خانه یعنی باید بار و بندیل فکر‌هایم را جای دیگری پهن کنم. عجیب حتی برای خداحافظی هم بی واژه مانده‌ام. درماندگی یعنی همین منی که می‌ترسم نگاهش کنم و نگاهش دامن تصمیمی که باید بگیرم را سفت بچسبد. آن‌قدر که نتیجه تصمیمم متمایل شود سمت او.
کوله‌ام را برمی‌دارم و قصد رفتن می‌کنم:
- خداحافظ!
در راه به هم می‌کوبم و کم می‌آورد اراده‌ام در مقابل سنگینی نگاهش. از شیشه پایین ماشین نگاهش می‌کنم تا قبل از من گازش را بگیرد و برود. شاید هم دلم می‌خواهد همین جا بماند! با همین نگاه زیادی مهربانش که لبخند مردمک‌هایش از همین فاصله هم چشم را می‌زند، شاید هم چشم را می‌گیرد.
دل را هم... .
گمان کنم می‌برد با خودش.
آرکا: زود برو تو، مواظب خودت باش!
از حرکت ماشینش پالتویم و موهای خارج شده از شالم، در هوا رقص نمی‌گیرند. و این یعنی لعنت به شانس من و او هم، از نداشتن چنین تصویر دلنوازی برای دیده زدن در آینه بغل ماشینش.
خدا یا با من زیادی راه نمی‌آید یا شخصیت‌های دوست‌داشتنی توی فیلم‌ها، بنده‌های مورد عنایتش هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
- من موندم تو که سر همه چی دست و پات میفته به بندری زدن، این خونسردی الانت رو از کجا آوردی؟!
سرِ شیشه را با لب‌هایم قاب می‌گیرم و محتوی خنک سیاه رنگش را سر می‌کشم.
قهوه، نسکافه و سایر بستگانش را نمی‌دانم، اما این همان مایه حیاتی است که می‌گویند. همان چیزی که من را سر پا نگه داشته.
نسترن ماگ سیاه رنگش را به لبش نزدیک می‌کند و با مقایسه محتوی لیوان او با مال خودم، احساس پورشه سواری را می‌کنم که سبقت گرفته از یک پراید هاچ‌بک سفید رنگ!
نسترن: شکر خدا لالم که شدی! باشه بشین این‌جا و تا سه روز دیگه کیک و نوشابه سق بزن ببینم به کدوم قله مورد نظر می‌رسی.
پاهایم را آرام به ماگ قهوه‌اش می‌کوبانم:
- به همون‌جایی که تو با این می‌رسی.
موقعیتش را دارد که از همان بالای مبل پاهایش را بکوباند به من که زیر مبل را آزادانه برای لم دادن انتخاب کرده‌ام، اما به قول خودش خانومی می‌کند.
این خونسردی‌ام را خودم هم نمی‌دانم از کجا آورده‌ام. باید تصمیمم را بگیرم و همه چیز را دارم واگذار می‌کنم به زمان. هرچند می‌دانم از دست او هم کاری برنمی‌آید.
نسترن اعتقاد دارد دلیلی ندارم برای رد کردن پیشنهادش و نسترن حق دارد برای داشتن همچین نظری. او چیزی را نمی‌داند که من خوب از برش هستم.
برای ادامه زندگی‌ام بیشتر از من کنجکاو است که استرس دارد. برای عوض کردن جوی که خودش را به تنهایی گرفتارش کرده، می‌گویم:
- تو خفه نمی‌شی با این شلوار تنگت؟ پاشو برو از کشوی من یه چیز درست و حسابی بردار بپوش، بعد بریم دوتایی لم بدیم رو تختم، پنجره‌رو تا ته بازکنیم، دوتا پتو بندازیم رومون، تا صبح عشق کنیم.
می‌فهمد تنها دلیل پیشنهاد‌های خلاقانه‌ام، فرار است از فکر نکردن.
- من میرم خونه کلی کار دارم.
به زحمت خودش را خم می‌کند از روی مبل و گونه‌ام را می‌بوسد. تن زدن مانتویش و جمع کردن بند و بساطش به دقیقه هم نمی‌کشد.
حالا من مانده‌ام که پایین مبل قرمز رنگ سه نفره‌ام دراز کشیده‌ام و حتی آن‌قدری نای تکان دادن خودم را ندارم که به بالای مبل نقل مکان کنم.
این‌جا حقیقتاً برای فکر کردن موقعیت مناسب‌تری دارد. خبر کمتری است این‌جا از روشناییِ مهتابیِ نصب شده بین حد‌فاصل دیوار و سقف.
موقعیت بهتری برای فکر کردن به امیر آرکای سی ساله بدون هیچ گذشته‌ای به قول خودش. مگر گذشته‌‌ی او مهم بود اصلاً؟ مهم دورِ باطلِ تکرار سیاهی‌ِ ثانیه‌های دور من است.
همانی که سرانگشتی‌ هم حساب کنیم، زیادی خوب کنار آمده‌ام با سایه سردش.
کنار آمده‌ایم یعنی! من و پیراهن‌های گل‌دار رنگی‌ام، تکه روزنامه‌های چسبیده شده به دیوار اتاقم، مبل‌های قرمز رنگم، سنگ قبر سرد سخت حامی، من و یاد امیر آرکای ترسوی بیست و سه ساله، خیلی خوب با سایه دور و دراز لحظه‌های گذشته کنار آمده‌ایم.
پیشانی‌ام نبض می‌گیرد انگار و صدای اولین دوستت دارمی که از زبانش شنیده‌ام، چکش‌وار توی سرم کوبیده می‌شود. پژواک می‌گیرد. پخش می‌شود. کم می‌شود. اوج می‌گیرد. قطع ولی...نمی‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مستاصل سمت آشپزخانه می‌روم و با بالاترین سرعتی که سراغ دارم از خودم، کرفس‌های سبز رنگ را تبدیل می‌کنم به حدودِ پنج شیشه یک و نیم لیتریِ به خیال خودم معجون لاغری.
پیروزمندانه به آب کرفس‌ها نگاه می‌کنم و در عمق پیروزی‌های نگاهم چیزی‌ست که داد می‌زند این حقیقت را که حتی صدای دستگاه آبمیوه‌گیری هم نتوانسته صدای دور اما نزدیک او را وادار کند به سکوت.
آخرین تلاشم برای خفه کردن پژواک صدایش درون سرم، دست به دامن شدنِ کاغذ‌های الگوست و چرخ خیاطی.
***
کمرم را به زور صاف می‌کنم و دست‌هایم را از دو طرف میان هوا کش می‌دهم اما، نتیجه این تا صبح بی‌خوابی‌ام باز هم چندان موفق نیست در راستای فکر نکردن به او.
پیراهن چهارخانه‌ قرمز و مشکی‌ای که شک ندارم بدون اندازه‌گیری هم خوب روی تنش می‌نشیند.
عقربه ساعت ایستاده روی عدد شش، خسته به نظر می‌رسد، درست به اندازهی من. قدم‌هایم را سمت حمام تند می‌کنم و درست چند دقیقه بعد، قطرات سرد آب روی تنم سرسره بازی می‌کنند و گذشته راه‌پیمایی طول و درازی را راه انداخته توی سرم‌.
جایی خوانده بودم:
- گذشته مانند لباس‌هایی‌ است که هنوز درشان نیاورده، رویشان باز هم لباس تن می‌کنیم، سنگینی می‌کند.
راست هم است انگار. زیادی سنگینی می‌کند. حتی بیشتر از این سه چهار کیلو اضافه وزنی که برای راحت شدن از شرش، از جیب زده‌ام. به مقدار پنج شیشه یک و نیم لیتری آب کرفس.
خودم را که عادت کرده‌ام به سرمای آب، بیرون می‌کشم از زیر دوش و پیراهن دوخته شده برای او را، به نیت راحت شدن از افکارم تن می‌زنم. خودم را بدون فوت وقت می‌خزانم زیر پتوی رنگی‌رنگی زیادی گرم و نرمم و از پنجره باد سردی می‌وزد داخل اتاق. این خوشبختی کوچکم را با هیچ چیز خوب دیگری عوض نمی‌کنم، چه برسد به استرس تصمیم گیری برای حضور یا عدم حضور او در زندگی‌ام.
***
صدای ویبره گوشی، نمی‌دانم دقیقاً چندمین‌بار است که دارد روی مخم راه می‌رود، اما هرچه که هست بالاخره موفق می‌شود دل من را بکند از خواب ناز و چشم‌هایم بالاخره رضایت بدهند تا میزبان نور تابیده شده در اتاق باشند.
تلفن را رو‌به‌رویم می‌گیرم و با دید تار تازه از خواب بیدار شده‌ام هم می‌توانم متوجه این شوم که عدد شش روی اسکرین گوشی خودنمایی می‌کند و این یعنی یا ساعت گوشی خراب است، یا من دوازده ساعت است که خوابیده‌ام. که البته گزینه دوم بیشتر ممکن می‌نماید.
به ثانیه نکشیده پس از لمس آیکون سبز رنگ، صدای نگران دریا توی تلفن می‌پیچد:
- کجایی تو؟ جواب نمیدی چرا؟
- سلام.
- گریه کردی؟
- خواب بودم دریا، آروم باش.
دریا: سکته کردیم خب ما، نسترن نتونست بیاد، منم نتونستم. دنیا حالش خوب نبود.
جمله آخرش کافیست تا خواب از سرم فراری شود و سیخ روی تخت بنشینم:
- چشه دنیا؟
دریا: چیز مهمی نیست تب و لرز داره خوب میشه.
- دکتر بردیش؟
دریا: نه! خوب میشه ماوا. تب و لرز دیگه دکتر نمی‌خواد که. دنیا لوس نیست.
- دریا خل شدی؟ بچه هفت ساله چقدر می‌تونه مگه تب و لرز رو تحمل کنه که وایستی تا خوب بشه.
دریا: ماوا! زنگ زدم حال خودتو بپرسم. خوبی؟
- دریا حاضرش کن میام ببرمش دکتر، خودتم نمی‌خواد بیای استراحت کن.
دریا: مرخصی گرفتی یه تصمیم درست بگیری، نه که بچه ببری دکتر، من میگم چیزیش، نیست. بود خودم می‌بردم.
- میرم حاضر شم بیام. خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
نمی‌دانم چطور یا چه لباسی را تن می‌زنم و خودم را به خیابان می‌رسانم برای پیدا کردن تاکسی، یا کِی بعد از ده دقیقه کلافه شدن از ماشین‌های مزاحم، ماشین سفید رنگ آشنایی جلوی پایم توقف می‌کند. درک این‌که حضورش آن هم یک خیابان بالاتر از خانه من اتفاقی نیست، سخت نباید باشد.
اما حالا حال دنیا مهم‌تر است برایم از هرچیزی. جان دنیا که یک سرش وصل است به منِ نیمه‌جان. منِ از نفس افتاده‌ای که پنج سال پیش به حامی قول داده‌ بودم مراقب امانتی‌هایش باشم.
من زنده ماندم و زندگی کرده بودم برای قولم به حامی.
خودم را درون ماشین پرت می‌کنم و انگار آن ماوای دست و پا گم کرده در مقابل آرکا را، خانه جا گذاشته‌ام.
- آرکا تو رو خدا برو، تند برو.
این حالم انگار نگرانش کرده که همان‌طور که ماشین را از گوشه خیابان می‌راند، می‌پرسد:
- کجا برم؟
آدرس را می‌گویم و این را که دنیای من دارد در تب می‌سوزد را. دلم نمی‌داند باید نگران باشد برای دنیا، یا برای نگرانی چشم‌های مرد کنار دستم.
آرکا: این‌جوری نکن با خودت، می‌رسیم الان.
تکان‌های پایم از استرس متوقف که نمی‌شوند هیچ، که بیشتر هم می‌شوند:
- چرا این‌قدر شلوغه این خیابون؟
فشار دستش روی پایم حرکت را متوقف می‌کند و چشم‌هایم را می‌دهم به اویی که اخم کرده اما نگاهش مهربان است:
- آروم باش میگم. کسی از تب نمرده تا حالا.
مرگ؟ حتی فکرش را هم نمی‌توانم بکنم. از مرگ خیلی می‌ترسیدم، از سایه سیاهش. زیر سایه‌اش بودم که این‌گونه لرز می‌گیرم از شنیدن نامش هم حتی.
حس می‌کنم این را که ماشین را به زور از لای ترافیک خیابان کنار می‌کشد و بازوهایم را میان دستانش می‌گیرد:
- هیش! آروم باش، اعتماد داری به من؟
داشتم؟ اعتماد را نباید می‌داشتم اما آرام سر تکان می‌دهم:
- پس آروم بشین. این شیشه رو هم نده پایین سرما می‌خوری. چند دقیقه دیگه می‌رسیم. نرسیدیم هم کولش می‌کنم می‌برم دکتر، خوبه؟
لحن شوخی کلامش اثر می‌کند که آرام لبخند می‌زنم و زیر لب می‌گویم:
- خوبه!
با توقف ماشین جلوی خانه، خودم را به دو به در می‌رسانم و آرکا هم با همان ژست آرام اما محکمش به دنبال من پیاده می‌شود. نگرانی در کالبدش انگار جایی ندارد این روزها. هرچند در چشم‌هایش رنگ می‌گیرد.
چهره دریا بعد از دیدن‌مان کنار هم این‌قدر سوالی‌ست که اگر تا این حد نگران نبودم، همین جا قهقهه را سر می‌دادم.
- حاضره؟
دریا: ماوا دکتر لازم نیست. بفرمایید تو.
جمله آخرش را رو‌به آرکا می‌گوید و من بی توجه به تعارف‌هایی که قرار است بین‌شان تکه‌پاره شود، دریا را کنار می‌زنم و خودم را به دنیایی می‌رسانم که رنگ پریده‌اش کافیست برای سست شدن قدم‌های من.
هم‌زمان که کنارش زانو می‌زنم و در آغوش می‌کشم‌اش، دلم می‌خواهد یک دنیا سر دریا و خونسردی‌هایش فریاد بزنم. داغی دنیا من را هم داشت می‌سوزاند چه برسد به خودش.
- عمه... .
- عمه دورت بگرده!
آواهای نامفهومی که از دهانش خارج می‌شوند، دلم را ریش می‌کند. شالم از سرم افتاده و دنیا دارد زیادی توی بغلم سنگینی می‌کند. درست به اندازه همان سه چهار کیلو اضافه وزنم. خودم را دنیا به بغل جلوی در می‌رسانم و دریا و آرکا انگار هر دو تعجب زده‌اند از این سرعت عملم.
جلوی چشم‌های آرکای ایستاده در چهارچوب در توقف می‌کنم:
- می‌بری‌مون یا باید جدی‌جدی کولش کنم تا بیمارستان؟
لحنم برای خودم هم بیش از اندازه مظلوم به نظر می‌آید. دنیا را در آغوش می‌کشد و در جلو را برای من باز می‌کند. من که می‌نشینم، دنیا هم انگار خو گرفته به عطر آرکا که با نق‌نق‌های خاص به خودش از آغوش او بیرون و در آغوش من فرود می‌آید.
چشم‌های دریا نگران است و من دقیقاً نمی‌توانم متوجه این باشم که نگران کدام‌مان است بیشتر. من یا کوره داغ درون آغوشم؟
داغی نفس‌های دنیا، آرکا را هم ترسانده که سرعتش را بیشتر می‌کند و با بوق از دریا خداحافظی می‌کند. همان‌طور که ماشین را به زحمت از تنگی کوچه عبور می‌دهد، تشر می‌زند:
- بکش بالا شیشه‌رو، تب داره.
دستم را روی دکمه اتومات بالابر شیشه می‌گذارم و یک فشارش کافیست برای بالا رفتن آن. گویا خیلی بی‌شباهت است به آخرین مدل پرایدی که سوار شدم یا حتی دویست و شش سفید محسن.
- سر کن شالت رو!
اخم کرده، شال من افتاده و من کی این‌قدر برای دنیا نگران شده بودم که یادم رفته بود موهایم را باد به بازی گرفته و اعتقاداتم را هم.
- عمه؟
- جان عمه.
پاسخم می‌شود آواهایی که کوچک‌ترین برداشتی هم نمی‌توانم ازشان داشته باشم.
- ماوا!
این‌بار جای آن لحن کودکانه پر از ناله، لحن محکم مرد کنار دستی‌ام دلم را می‌لرزاند:
- بله.
آرکا: با بچه‌ها مهربون‌تری پس.
سعی دارد با شوخی‌اش نگرانی رقصان توی مردمک‌هایم را کم کند و من در مقابل او این روزها عجیب تکه‌پران شده‌ام:
- واقعاً توقع داری بهت بگم جانم؟!
آرکا: توقع دارم متوجه باشی اون گذشته از کنترل هردومون خارج بوده.
- از مال من خارج نبود.
دست آزادش را که لبه پنجره تکیه داد،؛ لا‌به‌لای ته ریش‌هایش می‌رقصاند و چقدر جای دست‌های من خالیست.
آزرده بودنش، هنوز هم زخم بزرگی برای من محسوب می‌شود که سکوت نمی‌کنم:
- قرار بود سه روز از دنیای خودم و تو دور باشم تصمیم بگیرم، پس تو این دیداری که نمی‌دونم باید اتفاقی بگم یا عمدی یا حالا هر چی، لطفاً نبش قبر نکن گذشته‌ای ‌رو که خودت گفتی در نظر نگیرمش.
سکوت می‌کند دوباره و تداوم شکست این سکوت برای بار دوم از عهده من خارج است، و درست مثل تمام سایه‌های سیاه دور ولی آشنایی که خارج از جبر نبود در زندگی من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سرم را تکیه می‌دهم به دیوار سرد پشت سرم و این آخرین صندلی آبی رنگی بود که میان این شلوغی تک و تنها افتاده بود.
آوای گریه‌های دنیا هنوز توی سرم پژواک می‌شود و صدای قدم‌هایی که نزدیکم می‌شوند، جایی هم مسیر با عطر صاحب‌شان می‌ایستند.
جایی در چند قدمی منی که می‌خواهم همین‌جا،در آغوش این عطر، چشم‌هایم را برای یک مدت طولانی ببندم. آن‌قدر طولانی که وقتی بیدار شدم، قیمت کرفس‌ها چند تومان افزایش یافته باشد و ریشه‌های مشکی موهای رنگ شده‌ی مامان بیشتر توی چشم بزند.
با فشار دستانش روی شانه‌هایم پلک از روی هم برمی‌دارم و کیسه کیک و آبمیوه توی دستش را می‌گیرم.
- زن داداشت می‌گفت تازه از خواب بیدار شدی. ضعف می‌کنی بخور.
پیشانی‌ام را بین جفت دست‌هایم محبوس می‌کنم:
- کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که دریا ستون پنجم توئه، تو سنگر من.
صندلی‌ای که کنارم خالی می‌شود را پر می‌کند:
- مشکلت همین‌جاست که خیال می‌کنی میدون جنگه.
بدون تعارف نی را در مکعب مقوایی آب‌پرتقال فرو می‌کنم و همان‌طور که اجازه می‌دهم گلویم از خنکای نوشیدنی دست‌خورده شود، می‌گویم:
- برای من تموم این سال‌ها میدون جنگ بوده، تو رو نمی‌دونم. شاید بهتره بگم میدون مین بود. همون‌قدر بدون هیچ راه پس و پیشی. نه می‌تونستم عقب برم نه می‌تونستم حرکت کنم رو به جلو. البته نمی‌خواستم هم. من اون‌جایی از زندگیم که ایستادم رو عجیب دوست دارم. همین به قول خودت نفس کشیدن بین عطر روزنامه‌ها رو، همون‌جایی که دغدغه‌ی مامانم شوهر دادن منه، دغدغه‌ی خودم اینه که عمه‌ی خوبی باشم برای دنیا. تو، ولی اومدی داری دستامو می‌گیری می‌خوای ببریم سمت آینده‌ای که توش خبری از گذشته نباشه. وسط مین‌گذاری زندگی من، هم تو نابود میشی، هم من.
چشم‌هایش داد می‌زند این را که یک جایی از قلبش از حرف‌های من ترک دارد برمی‌دارد اما به روی مبارکش هم نمی‌آورد:
- دستتو بده به من، اگه نابودم بشم نمی‌ذارم بلایی سر تو بیاد تو این میدون مینی که میگی.
- این‌ها دیالوگای برترِ فیلمای ساله. ولی نه زندگی فیلمِ نه تو سوپر من.
لبخند خسته‌ای می‌زند و شقیقه‌اش را با دست فشار می‌دهد:
- شک داری به این که سوپر منم من؟
می‌خواهد با شوخی‌هایش یادمان برود که از آخرین خوب بودن‌مان باهم، هفت سال گذشته. شبیه به خودش لبخند می‌زنم:
- امروز بیشتر شبیه به رابین هود بودی.
آرکل: اونم خوبه، جنتلمنه.
تک خنده آرامی را به لب‌هایم راه می‌دهم از اویی که امروز با تمام روز‌های اخیرش فرق دارد انگار. چند هفته گذشته بود ولی آرکای آن‌ روز، زمین تا آسمان فرق دارد با مردی که مسیر نگاهش را از منظره پارک یا مسیر ماشین به چشم‌های من تغییر نمی‌داد.
مردی که سعی می‌کند من را بخنداند اما خودش هم خوب می‌داند که لبخندهای من به اندازه مال خودش خسته‌اند. به اندازه مال خودش از سر ناچاری‌اند و به اندازه مال خودش افتاده‌اند از نفس.
- جنتلمن نباش، یه مرد معمولی باش. از اونایی که صبح که میرن سرکار تا شب که برمی‌گردن عطرشون می‌پره از پیرهن‌شون. از اونا که سرراه از وانتی برای خونه میوه می‌خرن و آخر شب جلوی اخبار شبکه دو خواب‌شون می‌بره. اونایی که قهوه نمی‌دونن چیه، ولی چایی رو با قند زیاد می‌خورن.
چقدر خسته‌ام امروز که دارم به احمقانه‌ترین شکل ممکن، مرد ایده‌آلم را خلاصه می‌کنم در تعریف‌های مامان از مرد مناسب زندگی. دلم او را دوباره دیده و دارد به زبانم دستور می‌دهد که تا صبح برایش حرف داشته ‌باشد. برای گفتن از هر دری، از گرانی انارهایی که هرسال با یاد خودش و انار شکاندن‌مان با سنگ روی چمن‌های جمشیدیه، می‌خرم. تا دکور جدید خانه لیلا که یاسمین اصلاً دوستش ندارد.
سرم را که دوباره به دیوار تکیه داده‌ام، حول محور گردنم می‌چرخانم سمت اویی که با ژست خودم دارد نگاهم می‌کند. نگاهش مثل آن سال‌هاست، کمی خاکستری‌تر اما.
- خرج عمل بابات جور شد؟
آرکا: جور شد. رفتیم خارج برای عملش. به قول بابا پدر پسری، بابا ولی هیچ‌وقت با من برنگشت.
نه صدایش بغض دارد و نه غصه‌های قرمز توی چشم‌هایش شنا می‌کند. اما داغ جمله‌هایش را خوب می‌توانم بفهمم.
خصوصاً حالا که تار‌های مویش روی پیشانی‌اش افتاده و لحن جمله‌اش بیشتر شبیه‌اش می‌کند به پسر بچه‌هایی که توپ‌شان افتاده توی خانه همسایه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- متاسفم.
لبخندی خسته‌تر از قبل می‌زند که حتی نمی‌شود لبخند نامیدش.
_ خانومی بیا دخترت بیدار شده.
با لبخندی از جمله پرستار، از روی صندلی تقریباً می‌پرم و با جمله بعدی‌اش خودم همان‌جا خشک می‌شوم و لبخندم روی لبم:
- باباشم می‌خواد دخترمون!
با لبخند می‌گوید، می‌رود و من را همین‌جا می‌گذارد. پدرش را می‌خواهد دنیا؟
هفته پیش دلش مداد رنگی می‌خواست و هفته قبل‌ترش پاک کن عطری.حتی اگر اشتباه نکنم ماه پیش دلش پیراهن صورتی تور توری می‌خواست. من به گمانم عمه خوبی بودم همیشه، اما از پس خواسته حالایش برنمی‌آیم.
آرکا حالم را می‌فهمد که بلند می‌شود و بازو‌‌هایم را می‌گیرد:
- ماوا اون بچه منتظره اون‌جا.
صدایم می‌لرزد و اشک هم توی چشم‌هایم:
- آره! منتظر حامیه.
آخ حامی! من از حامی یک تومار حرف دارم که بگویم اما سکوت همیشه اولین انتخابم بوده.
قدم‌هایم را تند می‌کنم سمت پرده آبی رنگی که دریا آنجا انتظار من نه، اما پدرش را می‌کشد.
به سمت تختش می‌روم و سفت در آغوش می‌گیرمش:
- جون به لبم کردی.
نگاه جستجوگرش ‌روی لب‌هایم به خنده می‌اندازتم:
- خنگ من!
اخم ریزی روی پیشانی‌اش می‌نشاند و رو به آرکا که آن‌طرف تختش ایستاده، می‌گوید:
- من خنگ نیستم.
این‌که جواب سوال من را به او می‌دهد یعنی باید خودم را آماده کنم برای برگزاری یک آشتی‌کنان حسابی.آرکا یکی از همان لبخند‌های کمرنگش را تحویل دنیا می‌دهد:
- نیستی.
_عَمه‌مم لب نکردم.
جانش را جا می‌اندازد و من را به خنده. با همان ژست قبلی جوابش را می‌دهد:
- نکردی.
و همین می‌شود شروع دوستی نیمه‌های جان من. منی که نمی‌دانم میان این نیمه‌ها کجا ایستاده‌ام. کجا باید با‌یستم؟ اصلاً شاید باید فقط بروم، آن‌قدر دور که دست کسی نرسد به عادت‌های کوچکم.که نرسد دست کسی به سبد انار‌هایم و کیسه لبو‌هایم. به کشو لاک‌های قرمزم و کمد پر از پیراهن‌های گل‌گلی از همه رنگم.که فقط خودمان باشیم و خطوط رقصان برگ‌های روزنامه.
_ عمه کی می‌ریم پیش مامانم؟
_ الان سرمت رو می‌گم جدا کنن می‌ریم!
دنیا سرش را تا گردن فرو کرده در گوشی موبایل من و من دارم تمام تلاشم را می‌کنم که به نیم رخ راننده‌ی کنارم نگاه نکنم.
_ برادرت چرا فوت شد؟
سرم را سمت صندلی عقب می‌چرخانم و دنیا خدا را شکر اصلاً حواسش این‌جاها سیر نمی‌کند. از مرگ حامی می‌پرسد و روز‌های سیاه من. لرز توی تنم را قبل از این‌که ببیند مهار می‌کنم، اما از من کاری برای لرزش صدایم برنمی‌آید:
- تو یه درگیری. قاتلش فراری شد، پرونده هم مختومه. یه جورایی همه بدو بدو کردن‌های من توی دادگاه رو باد برد.
جا خوردنش از سرعت ماشین که کم می‌شود پیداست:
- بدو بدو کردن‌های تو توی دادگاه؟!
روی واژه تو و دادگاه بیش از حد معمول تاکید می‌کند و خب من خودم هم فکرش را نمی‌کردم روزی پای دختر حاج یحیی باز شود به دادگاه. چه برسد به بدو‌ بدو‌هایش.
_ بدو بدوهای من توی دادگاه.
_ واقعاً جز تو کسی نبود این کار رو انجام بده که نیم وجب بچه رفتی بین اون همه دزد و قاتل و معتاد؟!
صدایش آن‌قدر بالا رفته که دنیا را ترسانده
_ نترس عمه ما بازی می‌کنیم، بازی‌تو بکن تو‌ هم.
از لفظ نیم‌وجب بچه‌اش خنده‌ام گرفته ولی بیشتر از آن دارم به نگرانی‌اش درباره دزد و قاتل‌ها فکر می‌کنم. نگرانی دارد مگر؟من بیشتر از این حرف‌ها توی سیاهی بودم آن روزها که جایی بماند برای نگرانی برای این چیز‌های کوچک.
_ نه کسی نبود واقعاً.
آرکا: هست از این به بعد.
خودش را جا داده بود میان زندگی‌ام و مگر هنوز سه روز شده؟ از تحکم کلامش خنده‌ام می‌گیرد و خنده بی‌صدایم به مزاقش خوش نیامده انگار که اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کشد. باز هم من مانده‌ام و آرکایی که به حالت کارخانه بازگشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
_ خیلی زحمت کشیدین، ممنون.
سرش را محترمانه تکان می‌دهد:
- وظیفه بود.
جای تعارف‌های بیشتری را نمی‌گذارد برای دریا و همان‌طور که کتانی‌هایش را پا می‌زند، رو به من می‌گوید:
- دم در منتظرتم.
آن‌قدر سریع می‌رود که انگار می‌خواهد باروبندیل تمام مخالفت‌های ممکن از جانب‌ من را هم با خودش ببرد.
نگاه دریا روی صورتم عجیب مچ‌گیرانه است و من نمی‌دانم باید بخندم یا نه. تنها چیزی که سخت از دانستن‌اش مطمئن هستم این است که خسته‌ام. تا مغز و استخوان از نفس افتاده.
انگار ساعت‌های طولانی را زیر باران دویده باشم به امید آتش گرم بخاری و حالا کسی بدون مقدمه به گوشم رسانده که بخاری خراب است.
از بخاری برای من کاری بر‌نمی‌آید. از خودم و از باران هم.
دریا: چند ساعت پیش که زنگ زدم گفتی خواب بودی. تا جایی که یادمه فعلت جمع نبود!
کتانی پر از دکمه‌های رنگیم را پا می‌زنم.
دریا: ماوا نمی‌خوای تعریف کنی؟
- تو راه دیدمش. دنیا تب داشت منم وقت نداشتم باهاش تعارف تیکه پاره کنم که با تاکسی بیام. بقیه‌شم که خودت دیدی.
همان‌طور که به چهارچوب در تکیه داده و چادرش تا روی شانه‌هایش سُر خورده، چشم‌هایش را باریک می‌کند:
- تو راه دیدیش؟
- منم اندازه تو عقل دارم که بفهمم حضورش تو اون خیابون اتفاقی نبوده ولی نپرسیدم.
بند کیفم را دوی شانه‌هایم جابه‌جا می‌کنم:
- حل شد؟ می‌تونم برم؟
بی هوا من را بغل می‌گیرد و من چقدر دلم می‌خواهد همین‌جا بمانم. کنار بخاری پتو پهن کنیم و دنیا خودش را میان ما دوتا جا کند. سه‌تایی از آرزو‌هایمان بگوییم و دنیا به وسیله انگشت کوچکش از ما قول بگیرد که مثل بابا حامی جانش تنهایش نمی‌گذاریم. دریا زیر پوستی بغض کند، عذاب وجدان بگیرد و من پر بغض‌تر از او بگویم که همه چیز یک اتفاق بوده و او تقصیری ندارد. بعد چشم‌هایم را میان تاریک و روشن خانه‌شان به قاب عکس برادرم روی دیوار بدوزم و به واسطه چشم‌هایم به او قول بدهم که تا پای جان پای دنیا و آرزوهایش خواهم ایستاد. به حامی قول بدهم که هوای هردویشان را حسابی دارم و خوشحال باشم که حامی روی قولم حساب کرده.
گونه‌اش را خواهرانه می‌بوسم:
- مواظب هم باشید. من از قرنطینه سه روزه‌ام که دربیام، کیک و نوشابه می‌گیرم میام این‌جا. زنگ می‌زنم نسترن هم بیاد. بعد با دنیا خونه‌ رو بذارن رو سرشون، منو تو هم نگاشون کنیم عشق کنیم، خب؟
لبخندش دلم را گرم می‌کند:
- خب.
***
به قولش عمل کرده بود؛ بدون هیچ حرفی من را رسانده بود خانه تا بیشتر از این به‌هم نریزد افکارم را.
سه روز شده و من از صبح مثل مرغ پرکنده به خودم می‌پیچم. شبیه کسی شده‌ام که یک مسیر طولانی را به امید خط پایان دویده و تازه فهمیده جایی که ایستاده همان مبدا حرکتش است. همان‌قدر بلاتکلیف حوالی خط شروعم ایستاده‌ام. همان‌جایی که سه روز پیش به مقصد تصمیم‌گیری ترکش کردم و مرخصی رد کردم برایش. حالا حتی بدون یک تکان ریز همان‌جا ایستاده‌ام و می‌دانم زنگ تلفنی که پشت خطش آرکا منتظر است، تا چند ساعت دیگر به صدا درمی‌آید و من احمقانه هنوز حرفی ندارم برای گفتن. جز دوستت داشتن‌اش، جز هنوز دوست داشتن‌اش.
خودم را روی زمین ولو می‌کنم و انگار نه انگار که مبلی در چند قدمی‌ام قرار دارد که می‌تواند پیشنهاد بهتری برای استراحت باشد. از زاویه‌ای که دراز شده‌ام کیسه‌ زرد رنگ پر از شیشه‌های نوشابه و کاغذها‌ی کیک، قابل دیدن است. پلک‌هایم را آرام روی هم می‌گذارم و به او فکر می‌کنم. به او دور از تمام هرچه در پس تاریکی‌هایم به هزار زحمت قایم‌شان کرده بودم. به خودش که بلد بود هنوز لبخند بنشاند روی لب‌هایم حتی اگر خودش جایی نداشته باشد برای خندیدن.
گوشی کنار پایم می‌لرزد و اصلاً نیاز نیست به فکر کردن درباره این‌که فرستنده پیام کیست. پر واضح است که مهلت سه روز فکر کردن منِ تهی از فکر، تمام شده و امیر آرکا، بدون گذشته‌ای که گفته بود، منتظر من است. من و پاسخ نداشته‌ام.
_ نیم ساعت دیگه جلوی درم.
باید کالبد شکافی کنم پیام‌هایش را تا متوجه شوم که این جمله نیم‌خطی یعنی نیم ساعت وقت دارم تا حاضر شوم که با او نمی‌دانم به کجا بروم.
***
روبه‌روی هم روی همان بلندی سه روز پیش ایستاده‌ایم. این‌بار نگاهش را از چشم‌هایم برنمی‌دارد و من نمی‌دانم نگاهم را به کجا بند کنم که حرف دلم عیان نشود یک وقت.
آرکا: منتظرتم ماوا. اگه جواب فکرات به علاقه من نهِ سوار ماشین میشی خودم می‌رسونمت، دیگه اتفاقی هم حتی سر راهت نمی‌یام. ولی اگه هستی، اگه تا تهش هستی بگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین