- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
***
جلوی در اداره بودنش آن هم صبح به این زودی را نمیدانم باید چه چیزی تعبیر کنم. خوششانسی یا بدشانسی؟
نگاهش تا روی چشمهای خیرهام بالا میآید و این یعنی من محکومم به سلام. دستم را بند میکنم به بند کولهام:
- سلام.
زیر لب میگویم و راه میگیرم که بروم تا دلم به خطا نرود. منتظر جوابش هم نمیخواهم بمانم، یعنی میخواهم ها! منتها نباید بمانم.
بند کولهام را که میکشد، به اجبار برمیگردم سمتش و با تعجب چشم میدوزم در قهوهای چشمانش:
- حرفی رو که میزنن، منتظر جوابش میمونن.
حالم بههم میخورد از این لرزش صدایم:
- م...منتظرم.
آرکا: خوش گذشت پاتوق شبانه؟
طعنه کلامش را باید احمق باشم تا متوجه نشوم. نمیدانم چرا، یا به مضمون علاقهام یا شاید هم عادت دوری از هفت سال پیش ،توضیح میدهم:
- میدونم! احتمالاً پاتوق شبانه شاید خیلی معنی خوبی رو نرسونه، ولی ما عادت داریم ...ما...یه شبایی میریم انقلاب... .
مغازهها بستهان. خیابون تاریکه، خلوته، حس خوبی داره. شاید دیوونگی به نظر بیاد ولی میچسبه. یه چای فروش هم هست دور و برِ پارک دانشجو. یا اندازه ما دیوونهست اون هم، یا دیوونههای دیگهای هم نصف شبها میرن انقلابگردی. هرچی که هست چاییهاش به قول امیر خوردن داره.
به خودم که میآیم، متوجه لبخند کنار لبش میشوم و منی که کنار او بودم و باز پرحرفی میکردم. دلم به درد میآید و قطره اشکم تمام تلاشش را میکند که نبارد. او که بود، من میشدم همان ماوای خاصِ پارک جمشیدیه. حالا هر کجای دنیا هم که بودیم. فقط کافی بود کنارم باشد تا پرواز کند در کالبدم همان ماوایی که دوستهای خوبی بودیم برای هم.
لبم را میگزم و قصد رفتن میکنم که این بار سیم برق را به نوک انگشتانم میزنند. انگار که شبیه برق گرفتهها در مسیر مخالف او خشک میشوم. قلاب دستهایش دور مچم شل نشده هنوز هم و من هم قصد خارج کردنش را ندارم انگار، که همینطور بیحرف و حرکت ایستادهام. دستم را رها میکند و من را دور میزند. روبهرویم میایستد و من اینکه نمیخواهم یا نمیتوانم سرم را برای نگاه کردنش بالا بیاورم را نمیدانم!
دستش را در مسیر چانههایم حرکت میدهد و قبل از اینکه دوباره فشار برق به تنم وصل شود، میآورم بالا سرم را و میان راه چشمهایم جا میماند روی انگشت خالی از حلقهاش. همانجا دو دو میزند، دو دوتاهایش را چهارتا میکند.
آرکا: تو ماشین منتظر میمونم. برو بالا مرخصی رد کن بیا.
- ها؟
چشمهایش میخندند اما لبهایش فقط محض ادای جمله تکان میخورند:
- ماوا فکر کنم بعد از هفت سال، سطح درکِ جملاتت هنوز پایین نیومده باشه.
با حرص میگویم:
- بازی نکن با کلمهها لطفا! جایی مگه قراره بریم؟
سوییچ را در انگشتانش تابی میدهد:
- جایی قراره بریم.
به سمت ماشینش قدم برمیدارد و همانطور که پشتم به مسیریست که رفته، صدایش را میشنوم:
- زیاد منتظرم نذار.
باید بروم بالا میز شلوغم را سر و سامان بدهم. کارهایم را هم. از نسترن و دریا رفع دلتنگی کنم و خسته برگردم خانه و بعد از سر بگیرم رژیم کرفسم را تا صبحها بیشتر از این با شماتت خودم را نگاه نکنم در آینه.
به سمت طبقه بالا میروم و بر خلاف تمام بایدها، ناخنکی میزنم به مرخصیهای دست نخوردهام. دلیل آمدنش به گمانم بر باد دادن مرخصیهایم باشد فقط.
جلوی در اداره بودنش آن هم صبح به این زودی را نمیدانم باید چه چیزی تعبیر کنم. خوششانسی یا بدشانسی؟
نگاهش تا روی چشمهای خیرهام بالا میآید و این یعنی من محکومم به سلام. دستم را بند میکنم به بند کولهام:
- سلام.
زیر لب میگویم و راه میگیرم که بروم تا دلم به خطا نرود. منتظر جوابش هم نمیخواهم بمانم، یعنی میخواهم ها! منتها نباید بمانم.
بند کولهام را که میکشد، به اجبار برمیگردم سمتش و با تعجب چشم میدوزم در قهوهای چشمانش:
- حرفی رو که میزنن، منتظر جوابش میمونن.
حالم بههم میخورد از این لرزش صدایم:
- م...منتظرم.
آرکا: خوش گذشت پاتوق شبانه؟
طعنه کلامش را باید احمق باشم تا متوجه نشوم. نمیدانم چرا، یا به مضمون علاقهام یا شاید هم عادت دوری از هفت سال پیش ،توضیح میدهم:
- میدونم! احتمالاً پاتوق شبانه شاید خیلی معنی خوبی رو نرسونه، ولی ما عادت داریم ...ما...یه شبایی میریم انقلاب... .
مغازهها بستهان. خیابون تاریکه، خلوته، حس خوبی داره. شاید دیوونگی به نظر بیاد ولی میچسبه. یه چای فروش هم هست دور و برِ پارک دانشجو. یا اندازه ما دیوونهست اون هم، یا دیوونههای دیگهای هم نصف شبها میرن انقلابگردی. هرچی که هست چاییهاش به قول امیر خوردن داره.
به خودم که میآیم، متوجه لبخند کنار لبش میشوم و منی که کنار او بودم و باز پرحرفی میکردم. دلم به درد میآید و قطره اشکم تمام تلاشش را میکند که نبارد. او که بود، من میشدم همان ماوای خاصِ پارک جمشیدیه. حالا هر کجای دنیا هم که بودیم. فقط کافی بود کنارم باشد تا پرواز کند در کالبدم همان ماوایی که دوستهای خوبی بودیم برای هم.
لبم را میگزم و قصد رفتن میکنم که این بار سیم برق را به نوک انگشتانم میزنند. انگار که شبیه برق گرفتهها در مسیر مخالف او خشک میشوم. قلاب دستهایش دور مچم شل نشده هنوز هم و من هم قصد خارج کردنش را ندارم انگار، که همینطور بیحرف و حرکت ایستادهام. دستم را رها میکند و من را دور میزند. روبهرویم میایستد و من اینکه نمیخواهم یا نمیتوانم سرم را برای نگاه کردنش بالا بیاورم را نمیدانم!
دستش را در مسیر چانههایم حرکت میدهد و قبل از اینکه دوباره فشار برق به تنم وصل شود، میآورم بالا سرم را و میان راه چشمهایم جا میماند روی انگشت خالی از حلقهاش. همانجا دو دو میزند، دو دوتاهایش را چهارتا میکند.
آرکا: تو ماشین منتظر میمونم. برو بالا مرخصی رد کن بیا.
- ها؟
چشمهایش میخندند اما لبهایش فقط محض ادای جمله تکان میخورند:
- ماوا فکر کنم بعد از هفت سال، سطح درکِ جملاتت هنوز پایین نیومده باشه.
با حرص میگویم:
- بازی نکن با کلمهها لطفا! جایی مگه قراره بریم؟
سوییچ را در انگشتانش تابی میدهد:
- جایی قراره بریم.
به سمت ماشینش قدم برمیدارد و همانطور که پشتم به مسیریست که رفته، صدایش را میشنوم:
- زیاد منتظرم نذار.
باید بروم بالا میز شلوغم را سر و سامان بدهم. کارهایم را هم. از نسترن و دریا رفع دلتنگی کنم و خسته برگردم خانه و بعد از سر بگیرم رژیم کرفسم را تا صبحها بیشتر از این با شماتت خودم را نگاه نکنم در آینه.
به سمت طبقه بالا میروم و بر خلاف تمام بایدها، ناخنکی میزنم به مرخصیهای دست نخوردهام. دلیل آمدنش به گمانم بر باد دادن مرخصیهایم باشد فقط.
آخرین ویرایش توسط مدیر: