جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,772 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۹۲۰_۱۹۴۰۳۲.png
نام رمان: غوغای سرنوشت
نویسنده: هانی_کا (عسل کورکور )
تگ: مطلوب
ژانر: علمی_تخیلی_عاشقانه
ناظر: ناظر: عضو گپ نظارت : S.O.W 1

خلاصه:

ماهان رستاد یه تاجر بزرگ و فوقالعاده خشن و مغروره و البته غیرتی و قلبش تی اتفاقاتی که توی بچگیش افتاده سنگ شده و حالا با دیدن یه دختر بچه که توی ورزش و افتخار آفرینه برای کشور وا میده و عاشق میشه اما همه چی اون طور که ماهان میخواد پیش نمیره و...
و طی اتفاقی ناگهانی اون و چند نفر دیگه در یک جزیره حبس می شوند.
جزیره‌ای پر از دلهره، ترس، حسِ عجيبِ هیجان همراه ترسی پایان ناپذیر.
ترسی که در خواب هم گریبان گیر است!
زندگی در جایی که انسان نیست. اما نمایی‌ ازشان هست.
شکل و شمایلی هست، اعتمادی که در این میان خدشه‌دار می‌شود.
سکوت‌هایی که می‌شکند. فریادهایی که در س*ی*نه حبس می‌شوند. ترس‌هایی که اجباراً به سویشان گام برمی‌داری.
اجباری پر از گله شکایت و اندکی رضایت.
جزیره‌ای مرموز پر از رمز و راز. گام نهادن در دنیای که انسانی نیست.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,036
مدال‌ها
25
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مقدمه:
این منم، یک منه خاص!
جنسیتم مثل ظاهر و خانواده‌ام غیر قابل انتخاب بوده‌اند پس... دست من نیست که چرا اکنون اینگونه‌ام. نه گناهکارم و نه کثیف، نه باعث بی‌آبرویی و نه حقیر!
من منم، یک انسان که باعث مشکل ژنتیکی شده و قابل رفعه پس نگاه معیوبت را از رویم بردار چرا که من هم همانند هر شخص دیگری شاید حتی بیشتر، می‌توانم موفقیت را به چنگ آورم.
جنسیتم مهم نیست تو قدرت روحی و روانی‌ام بنگر، قدرت امید و ایمانم که می‌تواند بلندترین کوه‌های موفقیت را در پیش نگاهم آب کند.
نرجس/پروازی
******************************
با حس چیزی شدیدی پشت پلکم چیزی شبیه نور شدید گرم نبود اما نورش آن‌قدر زیاد بود که انگار یه لامپ روشن رو در یه وجبی صورتت قرار دادن.
محکم چشم‌هام رو می‌بندم و آروم بازشون می‌کنم نور خورشید اذیتم می‌کنه که چندبار پشت سر هم پلک می‌زنم تا دیدم بهتر میشه.
از روی شن‌ها بلند میشم، شن؟! کمی فکر کردم و یادم اومد آخرین بار داشتم با ایرج داخل یه کوچه قدم می‌زدیم که یه لشکر ریختن سرمون و بعد کتک کاری با چیزی بی‌هوشمون کردن.
پس این ساحل چی میگه؟
دستی به لباس‌هام کشیدم که شن‌ها روی لباسم پایین ریختن.
نگاهی به روبه‌رو انداختم جنگل بود ظاهرش که خوب به‌نظر می‌رسید اما حس خوبی بهش نداشتم.
برگشتم و پشت کردم به جنگل روبه‌روم هم دریا بود!
مثل این‌که داخل جزیره بودم.
نگاهی به دور و اطراف کردم طرف راستم ده تا پسر بیهوش و دراز کش روی شن‌ها بودن و طرف چپم که دقت کردم ده تا دختر بودن که دمر روی شن‌ها دراز کشیده و بی‌هوش بودن.
به سمت پسرا رفتیم و به دنبال ایرج میونشون گشتم پنجمین فرد بود برش گردوندم و آروم صداش کردم.
- ایرج... ایرج.
جواب نداد به صورتش چندتا سیلی آروم زدم و دوباره صداش کردم که پلک زد و چشم‌هاش رو باز کرد.
- خوبی؟!
نیم خیز شد و به دست‌ راستش تکیه داد و گفت:
- من کجام؟!
- منم نمی‌دونم ولی مثل این‌که داخل یه جزیره‌ایم.
ایرج متعجب تکیه‌اش رو از دستش گرفت و صاف نشست و گفت:
- جزیره؟!
- آره! بلند شو بقیه رو هم بیدار کنیم.
از روی یه پام بلند شدم دستش رو که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و کمکش کردم بلند بشه.
ایرج پسرها رو بیدار کرد و همه‌شون انگار توی شُک بودن انگار که نه صددرصد توی شُک بودن!
با صدای گیرایی گفتم:
- مثل اینکه داخل جزیزه‌ایم، اما چه جزیره‌ای نمی‌دونم،
(با دست راستم به طرف چپ جایی که دخترها بودن اشاره کردم)
اون‌طرف ده تا دختر هست برین ببینین می‌شناسینشون بیدارشون کنین یا نه؟
چهار نفرشون بلند شن و به سمت دخترا رفتن و بعد کمی دیدن فرد مد نظرشون رو پیدا کردن.
و اون دخترها بقیه رو بیدار کردن.
حس خوبی نسبت به این جزیره نداشتم و حس‌های منم هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفتن.
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
به سمت جنگل قدم برداشتم و دور اطراف رو هم می‌پایدم و زیر نظر داشتم که چشمم خورد به یه پاکت سفید.
به سمتش رفتم و برش داشتم شن ها رو از روش پاک کردم و از پشت چرخوندمش پشت و رو چیزی ننوشته بود.
بازش کردم یه برگه توش بود درش آوردم که با دست خط معمولی نوشته بود:
" سلام!
اکنون شما در این جزیره اسیر شده‌اید و برای رهایی از اینجا تلاش کنید، شما وارد یه بازی ناخواسته شده‌اید و مجبورید تا تهش رو برین،
وسط جنگل یه خونه‌ی بزرگ هست که اونجا از هر جایی توی این جزیره امن‌ترِ،
به اونجا که رسیدید زیر یه سنگ یه نامه دیگه هست توضیحات بیشتر رو اونجا دادم برای رهایی از جنگل هم دنبال یه اهرم بگردین و یه پل از این طرف به وسط جنگل که کارتون رو راحت‌تر می‌کنه به هر چیزی خیره نشین و دست نزنین مراقب باشین،
اگه بتونین از پل رد بشین که چه بهتر ولی اگه نتونید باید از جنگل برید چون شب‌ها ساحل هم امن نیست،
هیچ جا به جز اون خونه براتون امن تر نیست"
عصبی دستم رو توی موهام فرو بردم و آروم کشیدمشون.
برگشتم طرف بقیه و چند قدمی به سمتشون رفتم که توجهشون به سمتم جلب شد.
با حیرت و مسخ شده نگاهم می‌کرد اگه واکنش نشون نمی‌دادن تعجب می‌کردم خودشیفته نیستم ولی تا حالا نشده کسی من رو ببینه و چند ثانیه یا دقیقه خیره‌ام نشه.
ایرج با دیدن قیافه جمع نیشش باز شد.
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
چشمانی آبی رنگ دریا که جاذبه‌ی زیادی داره، رنگ پوست برنزه! و بینی قلمی که عمل کرده بودم (قضاوت ممنوع) و فک استخونی و لب های همیشه سرخ با اون ته ریش و ابروهای پرپشت پهن و موهای مشکی و چند تاریش که جدیداً بنفش مایل به مشکی تیره می‌زد و ترکیب زیبایی با چشم‌هام داشت این‌ها رو اطرافیانم میگن.
پوفی کشیدم دستی توی موهام کشیدم و لبم رو تر کردم نامه رو به سمت ایرج گرفتم و گفتم:
- اسیر گرفتن انگاری.
ایرج: اسیر؟!
نامه رو ازم گرفت و به جمع نگاه کردم قیافه چند نفرشون انگار آشنا بودن انگار!
ایرج رو به جمع نامه رو خوند و گفت:
- باید دنبال اهرُم بگردیم! بهتر پخش بشیم.
یکی از پسرا که چهره‌ی سفیدی داشت با چشمای مشکی رو به من گفت:
- این نامه رو کجا پیدا کردی؟
به جایی که نزدیک جنگل بود و یه سنگ بزرگ هم کنارش بود.
همون پسرِ به سمت جایی که اشاره کردم رفت.
کمی اطراف رو گشت و بعد خیره شد به پشت سنگ و انگاری چیزی توجهش رو جلب کرد.
به یه نقطه خیره شده بود و داشت به سمتش می‌رفت.
به سمتش رفتم به یه نقطه سیاه که داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد نگاه می‌کرد و اون نقطه انگار داشت اون رو به سمت خودش می‌کشید، چون یه جاذبه‌ای داشت که نمی‌شد ازش چشم گرفت به زور ازش چشم گرفتم و به پسرِ نگاه کردم که نگاهش به اون نقطه بود و خم شد بود طرفش و ده سانت فاصله داشت باهاش.
حس خوبی به اون نقطه سیاه رنگ نداشتم، دستش رو گرفتم و محکم کشیدن که نگاهش رو گرفت و روی زمین افتاد و هول شده چند قدم عقب رفت.
پسرِ: چیشد؟!
- نمی‌دونم ولی به هر چیزی خیره نشو خوب نیست.
پسرِ سری تکون داد و به سمت جنگل رفت تا جاهای دیگه رو هم ببینه هینی که از کنارم می‌گذشت از بازوش گرفتم و با صدای خشکی گفتم:
- من پیداش می‌کنم تو برو پیش بقیه.
حساب برد سری تکون داد و سمت بقیه رفت.
کمی اطراف جایی که کاغذ رو پیدا کردن نگاه کردم که چشمم به درختی افتاد اهرُم اونجا وصل بود.
چشم ریز کردم و بالای اهرُم رو نگاه کردم دقیق یه متر بالاترش یه حیوون بهش وصل بود هر چی بود سمی بود.
شبیه آفتاب پرست بود!
چشم چرخوندم و زیر درخت یه سنگ دیدم خم شدم و برش داشتم.
آروم از فاصله‌ی زیاد اون رو روی اهرُم گذاشتم به سمت پایین رفت و سنگ افتاد داشت بالا می‌اومد که با پای راست روش زدم و یه جا قفل شد.
از طرف ساحل یه صدایی اومد به طرف صدا رفتم، نگاهی به پله‌ای که بلند‌تر از درخت ها بود.
به بقیه اشاره کردم که اومدن وقتی نزدیک شدن با لحن همیشگیم گفتم:
- من میرم یه نگاهی بندازم.
از پله‌ها بالا رفتم سی پله داشت سر پله آخر که سکوی مخصوصی داشت وایسادم.
یه پل بود، مخروبه نبود و این نهایت شانسِ، اگه با احتیاط قدم برداریم سالم به اون سمت می‌رسیم و زیر پله اما... .
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
زیر پل اما خارهای زیادی و گل‌های وحشی و سمی و تیز و کُشنده از اون‌ها که اگه یه نفر پایین افتاد باید بگیم یه جوونی بود.
برگشتم پیش بقیه.
- یه پُلِ، خراب نیست، اما برای اینکه سالم به اون‌طرف برسیم باید با احتیاط قدم برداریم و مواظب باشیم، من اول میرم شما بعد بیاین.
خواستم برم که یکی از بازوم گرفت برگشتم نگاهش کردم یکی از همون‌هایی بود که از نظرم آشنا می‌اومد.
بازوم رو از دستش آزاد کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
- من اول میرم!
- باشه مشکلی نیست.
رفت و بقیه هم پشت سرش به راه افتادم آخرین نفر من بودم.
تقریباً وسط پُل بودم و داشتم به اون سمت پیش بقیه می‌رفتم که صدایی از طرف ساحل شنیدم که داشت می‌گفت:
- مامانی؟!
یه بچه بود و داشت گریه می‌کرد و مامانش رو صدا می‌زد، طرف راستم بچه بود که از ترس روی پل نمی‌اومد و همونجا وایساده بود و سمت چپ مادرش بود که داشت داد می‌زد ولش کنن بره بچه‌اش رو بیاره و چند قدم هم برداشت که پُل خراب شد و نزدیک بود بیفته و یه آقایی که از قضای معلوم شوهرش بود گرفتش.
این اتفاق طی چند ثانیه افتاد پُل داشت خراب می‌شد و هر آن ممکن بود سقوط کنم.
بچه هم انگار می‌خواست به این طرف بیاد به سمت بچه دویدم با اینکه می‌دونستم با یه پرش به اون طرف می‌رسم اما وجدانم اجازه نداد اون بچه رو تنها بزارم.
با دو گام بلند خودم رو به دختر بچه رسوندم و بغلش کردم و قبل اینکه پل کامل خراب بشه پریدم اون‌طرف روی سکو قرار گرفتم.
به اون‌طرف که بقیه بودن نگاهی کردم مادرِ داشت گریه می‌کرد داد زدم:
- شما برین ما از راه جنگل میایم.
ایرج چیزی رو با شدت به سمتم پرتاب کرد توی هوا گرفتمش چاقو بود.
مادرِ از اون‌طرف داد زد:
- توروخدا آقا... تورو جون هر کسی که دوست داری بچم رو سالم برسون حواست بهش باشه.
و همین‌طور قسم می‌داد کلافه و کفری داد زدم:
- گفتم برین سالم میارمش ایرج ببرشون.
از پله‌ها پایین اومدم و تا پا توی شن‌ها گذاشتم پله محو شد بچه رو که بی‌قراری می‌کرد روی زمین گذاشتم.
اشک‌هاش رو پاک کردم و با دست‌هام صورتش رو احاطه کردم و گفتم:
- چیه خوشگلم؟ چرا گریه می‌کنی؟
با هق‌هق گفت:
- من مامانم رو می‌خوام.
- من می‌برمت پیش مامانت اما باید یه قولی بدی، میدی؟
سری تکون داد و گفت:
- چه قولی؟!
- اینکه نترسی، من پیشتم خب؟
با صدای بچگونه‌اش جواب داد:
- باشه!
- خب! حالا بگو اسمت چیه؟
بچه: مروارید.
- اسمت‌ هم مثل خودت قشنگه! چند سالته؟
مروارید: پنج سالمه.
بلند شدم و هینی که تیشرتم رو درمی‌اوردم پرسید:
- اسم شما چیه؟
تیشرتم رو درآوردم روی یه پا نشستم و جواب دادم:
- اسم من ماهانِ، خب حالا این رو بپوش سردت نشه.
یه پیراهن خاکستری آستین‌دار تنم بود.
تیشرت رو تنش کردم کل هیکلش رو در برگرفته بود.
شیرین بود با اون چشمای روشنش و موهایی بلندی که رنگ چشماش بود و بهش می‌اومد.
بغلش کردم و گفتم:
- سرت رو بزار رو شونم.
همین کار رو کرد و کلاه تیشرت رو سرش کردم و به طرف جنگلی که ظاهرش خوبیش رو نشون می‌داد راه افتادم.
اما جنگل هم مثل انسان‌ها باطنش شاید خوب نباشه...!
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
نیم ساعتی بود مستقیم داشتم به سمت جلو می‌رفتم و حس می‌کردم درست دارم میرم.
البته منکر این حس که یکی داره دنبالم می‌کنه یا به اصطلاح بهتر داره تعقیب‌مون می‌کنه اما کی اصلا حیوونه یا نه؟ رو نمی‌دونستم.
چند دقیقه دیگه رفتم تا این‌که حس کردم درست کنار گوش سمت چپم داره نفس می‌کشه!
اون‌هم چه نفسی داغ و پُر از حرارت!
توی یه حرکت آنی برگشتم و با چاقو به سرش ضربه زدم که جیغی کشید و به عقب رفت.
اول چیزی رو ندیدم اما همین که برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم ضربه‌ای به کتف راستم خورد روی زمین افتادم.
دستم رو زیر سر مروارید گرفتم تا آسیبی نبینه و داشت صداش در می‌اومد که گفتم:
- هیش! چیزی نیست! آروم هچی نگو.
بلند شدم درد ضربه‌ای که زد زیاد بود اما من عادت کردم دیگه به دردام.
حالا ظاهر شده بود انگار و می‌تونستم ببینمش، چهره‌ی کریح و زشتی داشت مثل این‌که چاقو صورتش رو خط خطی کرد صورتم رو با انزجار جمع کردم.
هر چی بود انسان نبود با اون لباس مزخرف مشکی‌ای که تنش بود مشخص بود که یه زنِ!
با سرعتی زیاد به سمتم اومد که در لحظه آخر جاخالی دادم چون سرعتش زیاد بود نتونست خودش رو کنترل کنه و به درخت برخورد کرد و صدای آخش بلند شد.
قبل از این‌که بتونه کاری کنه با پا به کمرش زدم و همون‌جوری که روی زمین افتاد بود از درد ناله می‌کرد.
قبل این‌که به خودش بیاد چاقو رو از پشت به قلبش وارد کردم که جیغ وحشتناکی کشید انقدر وحشتناک که یه لحظه ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
زن به خون تبدیل شد و مثل قطره‌های آب توی زمین فرو رفت، و حتی اثری از خون و لکه‌‌ی باقی مونده‌اش هم نبود.
به چاقو توی دستم که هنگامی که بهش ضربه زدم خونی بود و الان مثل اولش.
شکه و ترس برم‌داشت و چاقو رو پرت کردم، یه چاقو بود ترس که نداشت به سمت رفتم و برش داشتم.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
چیزی رو درونم حس می‌کردم حس قدرت بیشتر بهم دست می‌داد و یه حس ناشناخته‌ی دیگه.
از بچگی حس‌های درونم زیاد از حد فعال بودن و اوقات ازشون عاصی می‌شدم ولی همیشه به دردم خوردن و کمکم کردن و از خطرات زیادی نجاتم دادن.
دوباره به راهم ادامه دادم یه نگاه به مروارید که غرق خواب بود کردم به قول الی مثل اینکه واقعا آغوشم واسه‌ی بچه‌ها کوکائین و مسکن آرام‌بخش بود که تا می‌اومدن بغلم به بیست دقیقه نمی‌کشید خوابشون می‌برد.
یه ساعتی بود که می‌رفتم دستم کمی خسته شده بود همینجور پاهام،
ایستادم تا استراحت کنم ولی مگه میشه بازم حسی که می‌گفت:
"خطر نزدیک است"
فعال شده بود بی‌حوصله‌ برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم که ماری رو در پنج سانتی‌متری صورتم دیدم و معلوم بود سمی و از این خطرناک‌هاش چی بود؟ آها "مار کبری" دهنش رو داشت باز می‌کرد قبل از اینکه کاری انجام بده از گردنش گرفتم و از شاخه به سمت پایین کشیدم دستم جوری قرار گرفته بود که نمی‌تونستم دهنش رو باز کنه وگرنه تا الان به اموات پیوسته بودم.
دور و اطراف رو نگاه کردم زیر همون درخت توجهم رو جلب کرد تخم‌های کوچک سفید با نقطه‌های کمرنگی که گویی تخم‌های خودشن.
پس من رو خطری برای تخم ‌هاش می‌دید البته حق هم داشت دو قدم دیگه جلو می‌رفتم زیر پام لهشون می‌کردم.
روی تخم‌هاش گذاشتمش و آروم دستم رو برداشتم و خیلی سریع ازش فاصله گرفتم و از کنارش رد شدم.
همین‌جوری می‌رفتم حسم که می‌گفت درست میری!
با اینکه درخت‌های عجیب و غریب و کمی ترسناک با شاخه‌های درهم تنیده جنگل رو تاریک نشون می‌داد.
(مثل این فیلم‌ها که انگار درخت‌ها شبیه جن و شبه و روحن دقیقا عین همونا بودن.)
اما بازم اندک نوری که با لجبازی از بین شاخه‌های خشک و فرسوده عبور می‌کرد و نشون می‌داد که داره به شب نزدیک میشه و این یعنی عمق فاجعه.
سرعتم رو بیشتر کردم، نوری از بین چند درخت به شکل ترسناک و زیبایی خود نمایی می‌کرد هم شیفته‌اش می‌شدی هم از ترس سکته رو می‌زدی از دیدنش.
بالاخره به وسط جنگل رسیدم از بین دو درخت که این بزرگ‌نمایی چند ثانیه قبل رو نشون می‌داد، گذشتم و پام رو وسط جنگل که یه خونه‌ی بزرگ شبیه یه کاخ که نمایی بیرونش هر بیننده‌ای رو شیفته خودش می‌کرد ترکیب رنگ‌هاش توی مایه‌های سفید، خاکستری و نقره‌ای بود.
دقیق کدومش رو نمی‌دونم اما ترکیبی از این سه تا بود دور تا دورش چیزی نبود و حداقل نزدیک پانزده متر نه درختی بود و نه چیزی یه زمین صاف صاف البته خاکی بود.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
دور و اطراف رو نگاه کردم گوشه‌ای غمگین نشسته بودن انگار که کشتی‌هاشون غرق شده باشه،
چاقو رو توی جیب شلوارم می‌زارم و حینی که به سمتشون قدم برمی‌دارم میگم:
- چیزی شده؟ غمبرک زدینِ؟
با صدام به سرعت به سمتم برگشتن که گفتم الان گردنشون آسیب ببینه.
متعجب زل زده بودن بهم.
- جن دیدین اینجوری خیره شدین بهم؟!
مادر مروارید با شتاب به طرفم اوند و گفت:
- دخترم؟! چیزیش شده؟
لبخند البته لبخند که نه فقط کمی گوشه‌ی سمت چپ لبم به سمت بالا کج شد از این همه علاقه‌ی مادر به بچه‌اش.
بچه رو ازم گرفت وقتی دید چشماش بسته‌اس جیغی کشید و گفت:
- چرا چشم‌هاش بسته‌اس؟ من قسمت دادم سالم بچه‌م رو بیاری... .
دستی به خط اخم روی پیشونیم کشیدم وسط حرفش پریدم و گفتم:
- سالمه خانوم فقط خوابیده!
آقایی نزدیک شد و دستش رو روی گردن مروارید گذاشت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، نبضش می‌زنه! فقط خوابه.
مثل این‌که شوهرش بود حتماً همین‌طورِ!
ایرج: خوبی؟ چیزیت نشد؟
- خوبم؛ چرا بیرون هستین؟ مگه داخل نامه ننوشته بود بریم داخل خونه.
نامه‌ای رو گرفتم سمتم گرفتمش.
نوشته بود:
" از این‌که سالم هستین و تونستین مرحله اول رو پشت سر بگذارین واستون خوشحالم،
خب مرحله دوم یکم سخته یکم فقط، باید بتونین صاحب خونه رو راضی کنین تا اجازه بده وارد بشین،
اتاق‌های این‌ خونه حتی از خونه هم امنیتش بیشترِ، توضیحات بیشتر رو توی نامه‌ای دیگه که داخل خونه‌اس بهتون دادم سخت نیست راحت نامه رو پیدا می‌کنین"
با این‌که حس خوبی به خونه نداشتم اما چاره‌ای نبود.
- در زدین؟
ایرج: داداش یارو یه خانومِ از هر روش مخ‌زنی که بگی استفاده کردیم جواب نداد که نداد.
دستی توی موهام کشیدم و کمی فکر کردم.
به سمت در میرم زنگ کناریش رو می‌زنم که صدای پر از ناز دختری بلند میشه و از اونجایی هم که دوربین داره و می‌تونه چهره‌ام رو ببینه.
- بله؟!
- سلام خانوم!
خانومِ: سلام.
- میشه یه تُک پا تشریف بیارین دم در کارتون دارم.
خانومِ: چیکار؟
- تشریف بیارین عرض می‌کنم.
خانومِ: متاسفم!
- پس منم متاسفم.
خانومِ: چرا؟
- چون اگه در رو باز نکنین از سر در میام.
خانومِ: سگ توی حیاطِ.
- اژدها هم باشه میام مطمئن باش.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
خانومِ: ایش، الان میام.
ایرج: اگه می‌دونستم با زور وارد عمل می‌شدیم، دمت گرم.
چند دقیقه نگذشته بود که اومد، در رو باز کرد و خانومی با لباسی مردونه جلوی در نمایان شد.
اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم.
- سلام
با صدای پر عشو‌ه‌ای گفت:
- سلام! کاری داشتین؟
- بله ما ناخواسته وارد یه بازی شدیم و گفتن که اینجا امن و باید تا حد زمان نامشخص اینجا بمونیم.
خانومِ: متاسفم نمیشه مگه خونه‌ی من مسافرخونه یا هتلِ؟
- ببینید خانوم این رو مطمئن باشید اگه جایی دیگه هم توی این جزیره‌ی کوفتی امن بود صددرصد سر وقت شما نمی‌اومدیم.
خانومِ: خب این به من چه.
سرم رو بلند کردن و بی توجه به ظاهر جلف و زننده‌اش با چشمای مشکی پر از شرارتش نگاهی انداختم و گفتم:
- اجازه می‌دین یا نه؟
دیدم حرف نمی‌زنه فقط خیره منِ.
آخه جذابیت من کجا بود به جز همون دوتا چشم آبی که اینجور خیره می‌شدن.
دستش رو که داشت بالا می‌اومد که روی صورتم بشینه رو پس زدم و گفتم:
-آره با نه؟
با من من گفت:
- چی آره یا نه؟
- اجازه می‌دین؟
خانوم: اگه ندم؟
- با زور متوصل میشم.
بروبابایی گفت و خواست بره و در رو ببنده که از یقه‌اش گرفتم و کشیدمش بیرون و کوبیدمش به دیوار و گفتم:
- داره مهلتت تموم میشه انقدر رو مخم اسکی نرو.
خودم می‌دونستم اجازه نده حاضرم توی جنگل بمونم ولی توی این خونه نه ولی وجود بقبه مانع می‌شد.
خانوم: باشه به یه شرطی.
- بنال؟
سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
- با من باش یه شب!
- حـــــتما.
وزنی نداشت پرتش کردم روی زمین و گفتم:
- تو پیش خودت چی فکردی گمشو خونه‌ات رو هم نخواستم ارزونی خودت.
از روی زمین بلند شد و گفت:
- بهتر خونه‌ام واسه خودم.
دستی توی موهام کشیدم و پشت بهش کردم و گفتم:
- به درک.
بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در اومد.
ایرج: بدتر شد که.
...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین