جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,769 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۱۶۹-
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم می‌خوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که این‌جا رو می‌شناخت. رفتیم. مغازه‌ی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوست‌های ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با این‌که خیلی دلم می‌خواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
این‌بار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبه‌ی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر می‌افتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بی‌صدا ضربه می‌زدم.
اون بیخیال به دیواره‌ی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم می‌کرد.
دوست داشتم واسش زبون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم این‌بار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راه‌رو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته این‌ها خبرنگارن.
از اون‌جایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفری‌هایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقه‌ی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین ‌که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چی‌شده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام این‌جا.
فرشته: باشه بیا یه لباس‌ بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباس‌هاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش می‌خورد.‌ لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- می‌خوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک می‌کنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... ‌.
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباس‌ها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمی‌شد.
عینک ته گردی هم روی چشم‌هام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوه‌ایم دورم پخش شده بودن که این‌بار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفش‌های سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم می‌اومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباس‌های خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون می‌ریم ‌که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدون‌ها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دوره‌ش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفه‌ی مدلینگی بود!
می‌خواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بی‌تفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای این‌که جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت می‌کردن.
از اون‌جا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگ‌هام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ این‌جا که دیگه ایران نبود؟ چرا این‌طور رفتار می‌کرد؟ لب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمه‌های هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو به‌دروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگار‌هایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوع‌های مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت می‌کرد و می‌گفت می‌خواد قرارداد رو با نمی‌دونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشته‌ها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروف‌هاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروف‌ترین‌هاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو می‌شوره می‌زاره سرجاش.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
۱۷۰
. . .
دهنم باز موند از چیزهایی که شنیدم با غرور چشمکی زد و ریلکس به مبل پشت سرش تکیه داد.
ماهان روبه‌روی مبلی نشست که نگاهش مستقیم به ما بود. عصبی نگاهم‌ می‌کرد، آب دهنم رو قورت دادم.
کمی طول کشید تا روشا بیاد.. که همزمان با اومدن روشا دو تا اسکورت سیاه پوش که یکی سیاه پوست بود و دیگری سبزه کنار مبل‌های ما ایستادن.
تعظیم‌کوتاهی کردن و حلقه به گوش اونی که قیافه‌ی سبزه‌ای داشت با صدای زمخت، بم و سردی به آمریکایی گفت:
- خانوم ماشین آماده‌س!
زبانم به واسطه‌ی کشورهای متفاوتی که توی این همه سال می‌رفتم خیلی خوب شده بود.
به چند زبان مختلف بدون مشکل می‌تونستم صحبت کنم. فقط ژاپنی یکم که نه خیلی سخته مخصوصاً که اون‌ها بیشتر حرف می‌زنن.
یعنی اگه سلام ما یه کلام باشه برای اون‌ها چند کلامه‌س.
فرشته بلند شد و روبه ما گفت:
- بریم؟
با تردید سری تکون دادم. نگاه به ماهانی ‌که حالا بدتر عصبی بود.. کردم و رو گرفتم.
لحظه‌ی آخر فرشته به روشا اشاره داد. اشاره‌ش رو گرفت.. ما با ماشین اسکورت‌های فرشته رفتیم که علاوه بر اون ماشینی که ما توش بودیم یکی جلوتر از ما می‌رفت و یکی عقب‌تر.
متعجب سمت فرشته برگشتم و با مکث گفتم:
- نکنه تو رئیس جمهوری چیزی باشی؟ این همه اسکورت!
فرشته عینک روی چشم‌هاش رو برداشت و شیشه‌ی متصل کننده‌ی جلو به عقب رو زد و الان راننده دیدی به ما نداشت.
تکیه به صندلی‌های سفید ماشین لوکسش گفت:
- باید یه جوری حواسشون رو پرت می‌کردم.. چی بهتر از این؟
درک نمی‌کردم، آخه این همه نیاز بود؟
- این همه نیاز بود؟ خودمون می‌رفتیم!
این‌بار آرا گفت:
- ببین تسکین ما از همون سن کم داریم واسه این چیزهایی که الان داریمشون، تلاش می‌کنیم! ثروتی که داریم از خودمونِ! پس رقیب‌هایی هم هستن که بخوان ما رو از بین ببرن.. ما کم‌دشمن نداریم‌ هیچ‌ک.س باور نداره که از دوتا دختر که هنوز به نوزده نرسیدن این همه کار بر بیاد. پس احتیاط شرط عقلِ.
نگران گفتم:
- یعنی اگه بیاین ایران هم ممکن اذیتتون کنن؟
نوچی کرد و حین تکیه گفت:
- نه ما توی ایران جامون امنِ تقریباً کل شرکت‌های ایرانی با شرکت‌های ما قرارداد دارن، قطع این شراکت‌ها بیشتر به ضرر خودشون تموم میشه.. به طوری که حاضر نشن با هیچ شرکت دیگه وارد معامله بشن.. درضمن رقیب‌های ما بیشتر برای سرمایه‌گذاری توی ایران جاهایی رو انتخاب می‌کنن که واسشون یه پوئن مثبت باشه.
با این‌که نفهمیدم ولی سری تکون دادم همین که واسشون دردسری چیزی نداشت خودش خیلی بود.
اسکورت‌ها ما رو تا هواپیما بردن.
بعد از این‌که چمدون‌ها رو توی هواپیما گذاشتن با خداحافظی کوتاهی رفتن.
که قبل دور شدن آرا بود که گفت:
- به الکس بگو باهام‌تماس داشته باشه کارش دارم.. تا حداقل فردا!
مرد چشم خانومی گفت و رفت.
بدبختی این‌جا بود که من و ماهان درست کنار هم باید می‌نشستیم اون هم ردیف سومی که بعد از اون بقیه ردیف‌ها پر بود.
کنار پنجره نشستم و کلاه رو از روی سرم برداشتم شال سفیدی که از فرشته گرفته بودم رو سر کردم.
که با نشستنش آب دهنم رو سخت قورت دادم. آهسته سر برگردوندم و به چشم‌های مرموز و عصبیش خیره شدم. شال رو کمی جلوتر کشیدم و آروم گفتم:
- ببخشید، چاره‌ی دیگه‌ای نبود!
عمیق نگاه کرد و رو گرفت. برگشت خواست چیزی بگه که خدمه هواپیما اومد و درب‌های بالای سرمون که محل چمدون‌ها بودن رو کیپ کرد.
وقفه‌ای در حرفی که می‌خواست بزنه افتاد.
با رفتن خدمه.. خم شد کنار گوشم و حین بالا کشیدن دریچه‌ی پنجره و نمایان شدن بیرون، با لحنی که ترس رو بهت القا می‌کرد گفت:
- اوم چاره‌ای نبود؟
سرش رو نزدیک‌تر آورد و چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و آروم پچ زد:
- وقت واسه تلافی هست، بزاریم برا بعد!
با صدای پا ترسیده عقب کشیدم که نگاه عمیقی سمتم انداخت و صاف ایستاد.
هواپیما که بلند شد نگاه سمتم انداخت. حتماً فکر کرد می‌ترسم! اون هم‌ منی که در طول سال بیشتر از سه یا چهار بار با هواپیما چه سفر داخلی چه خارجی داشتم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد نیم ساعتی که با حرف‌ها و تهدید‌های ماهان گذشت.
فرشته اومد و با زور ماهان رو فرستاد بره جای دیگه و خودش جاش نشست.
نفس راحتی کشیدم دیگه کم مونده بود قصد کنم خودم را از این بالا بندازم پایین.
گوشیش رو درآورد و با کمی مکث گفت:
- وایسا یه چیزی نشونت بدم کف کنی.
کنجکاو شدم بدونم چیه بعد کمی بازی با رمز و ... وارد اینستاگرام شد. همین که جستجو رو زد با دیدن سر تیتر خبرها کپ‌ کردم.
چطور ممکنِ لعنتی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین