- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
۱۶۹-
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم میخوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که اینجا رو میشناخت. رفتیم. مغازهی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوستهای ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با اینکه خیلی دلم میخواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
اینبار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبهی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر میافتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بیصدا ضربه میزدم.
اون بیخیال به دیوارهی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم میکرد.
دوست داشتم واسش زبون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم اینبار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راهرو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته اینها خبرنگارن.
از اونجایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفریهایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقهی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چیشده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام اینجا.
فرشته: باشه بیا یه لباس بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباسهاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش میخورد. لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- میخوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک میکنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباسها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمیشد.
عینک ته گردی هم روی چشمهام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوهایم دورم پخش شده بودن که اینبار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفشهای سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم میاومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباسهای خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون میریم که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدونها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دورهش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفهی مدلینگی بود!
میخواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بیتفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای اینکه جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت میکردن.
از اونجا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگهام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ اینجا که دیگه ایران نبود؟ چرا اینطور رفتار میکرد؟ لب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمههای هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو بهدروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگارهایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوعهای مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت میکرد و میگفت میخواد قرارداد رو با نمیدونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشتهها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروفهاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروفترینهاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو میشوره میزاره سرجاش.
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم میخوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که اینجا رو میشناخت. رفتیم. مغازهی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوستهای ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با اینکه خیلی دلم میخواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
اینبار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبهی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر میافتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بیصدا ضربه میزدم.
اون بیخیال به دیوارهی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم میکرد.
دوست داشتم واسش زبون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم اینبار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راهرو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته اینها خبرنگارن.
از اونجایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفریهایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقهی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چیشده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام اینجا.
فرشته: باشه بیا یه لباس بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباسهاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش میخورد. لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- میخوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک میکنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباسها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمیشد.
عینک ته گردی هم روی چشمهام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوهایم دورم پخش شده بودن که اینبار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفشهای سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم میاومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباسهای خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون میریم که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدونها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دورهش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفهی مدلینگی بود!
میخواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بیتفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای اینکه جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت میکردن.
از اونجا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگهام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ اینجا که دیگه ایران نبود؟ چرا اینطور رفتار میکرد؟ لب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمههای هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو بهدروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگارهایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوعهای مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت میکرد و میگفت میخواد قرارداد رو با نمیدونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشتهها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروفهاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروفترینهاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو میشوره میزاره سرجاش.