جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,998 بازدید, 176 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
۱۶۹-
. . .
صبح زود همراه ماهان از هتل خارج شدیم. بهش گفته بودم می‌خوام گوشی بخرم. وقتی رسیدیم ایران مسلماً وقت این رو ندارم که خودم برم بخرم.
اون هم که این‌جا رو می‌شناخت. رفتیم. مغازه‌ی که اتفاقاً فروشنده ایرانی بود و از دوست‌های ماهان بود.
گوشی رو که خریدیم زیاد نموندیم با این‌که خیلی دلم می‌خواست بدون هیچ دردسری بگردیم اما زیاد نموندیم زود برگشتیم هتل.
این‌بار به نسبت قبل آسانسور خلوت بود. سوار شدیم و اون دکمه رو زد.
آسانسور دوربین داشت و این هم از شانس ما. لبه‌ی کلاه سرم رو خواستم دست بزنم که آهسته گفت:
- جلف بازی درنیار شک کنن... واسه من که مهم نیست خودت توی دردسر می‌افتی.
پوفی کشیدم و سر به زیر با کف کفشم روی کف آسانسور آروم بی‌صدا ضربه می‌زدم.
اون بیخیال به دیواره‌ی آسانسور بالای دوربین تکیه داده بود نگاهم می‌کرد.
دوست داشتم واسش زبون در بیارم اما هم زشت بود هم ماسک توی صورتم بود هم این‌بار واقعنی حذف بودم.
بالاخره آسانسور ایستاد. راه‌رو کمی شلوغ بود. حین گذر از کنارم گفت:
- برو اتاق فرشته این‌ها خبرنگارن.
از اون‌جایی که صبح به انتخابش لباس ورزشی پوشیدم کسی شک نکرد. مخصوصا با اون هندزفری‌هایی که توی گوشم بود. به سمت اتاق فرشته رفتم و تقه‌ی آرومی به در زدم خوب که دقت کردم چند نفرشون روی من زوم بودن.
اما همین که ماهان رو دیدن به سمتش یورش بردن.
من به فراموشی سپرده شدم.
همین ‌که فرشته در رو باز کرد. سریع وارد شدم و در رو بستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سلام، چی‌شده؟
نفسی کشیدم و با اشاره به بیرون گفتم:
- سلام، بیرون پر خبرنگارِ جلوی اتاقمون. مجبور شدم بیام این‌جا.
فرشته: باشه بیا یه لباس‌ بدم تنت کنی باید بریم. الانِ که ماشین برسه.
سری تکون دادم و همراهش به سمت کمد لباس‌هاش رفتیم. لباس مشکی که تاپ سفیدی زیرش می‌خورد.‌ لباسش بلند بود اما نه زیاد بالای زانوم بود. شلوار لی جذب زغالی تیره پا کردم.
فرشته کمربند سفیدی داد تا دور کمرم وصل کنم که مال خود لباس هم بود.
در آخر خواستم شال سفید رو بردارم که دستم رو پس زد و گفت:
- می‌خوای شک کنن؟ من و آرا تیپ مثل خودشون زدیم تو بیای شال بزاری سرت شک می‌کنن.
ترسیده نگران گفتم:
- آخه ماهان... ‌.
پرید وسط حرفم و گفت:
- همین یه بار رو که مشکلی نداره.
به جای اون موهام رو کرد. کلاه مشکی ورزشی روی سرم گذاشت. چون لباس‌ها اسپورت بودن کلاه باعث جلف شدن نمی‌شد.
عینک ته گردی هم روی چشم‌هام زدم.
با یه میکاپ لایت! موهای روشن قهوه‌ایم دورم پخش شده بودن که این‌بار آرا زحمتش رو کشید و مدل دار بافتشون و بعد از کلاه ردشون کرد و چند تاریش رو هم روی صورتم ریخت.
استرس برخورد ماهان رو داشتم از یه جا هم هیجان زده بودم.
کیف سفیدی دستم دادن. کفش‌های سفید. و تیپ تکمیل شد. یه سیاه و سفیدی که خیلی بهم می‌اومدن.
گوشی که جدید خریده بودم رو توی کیف کوچیک سفید که یکم جا دار بود با جلدش جا دادم. لباس‌های خودمم رو توی چمدون فرشته گذاشتم.
خواهر داشتن چه خوبه!
ساعت نزدیک دهِ و باید بریم. آهسته و با مکث بیرون می‌ریم ‌که البته آخری منم. با ماهان با خط فرشته پیام دادم که ما میریم توی لابی تو چمدون‌ها رو بیار.
اون هم یه اوکی داد.
با خروج ما در اتاق اون هم باز شد و دوباره خبرنگارها دوره‌ش کردند. که با صدای رسا عذرشون رو خواست. بیشتر حرفشون هم تا جایی که فهمیدم علت رد کردن فعالیت در حرفه‌ی مدلینگی بود!
می‌خواست مدلینگ بشه؟ خدانکنه!
همین که چشمش به من افتاد انگار که شناخت. به ناگه گردنش سرخ شد و با خشم عصبانیت نگاهم کرد. سعی کردم بی‌تفاوت از کنارشون بگذرم.
فرشته برای این‌که جلب توجه نشه رو به آرا آمریکایی درمورد برندهای جدید مُد و فشن صحبت می‌کردن.
از اون‌جا دور شدیم همین که وارد آسانسور شدیم. صدای پیامک گوشی فرشته بلند شد.
فرشته آهسته خندید و به انگلیسی گفت:
- اوه یار رو!
گوشی رو سمتم گرفت. با دیدن پیام حس کردم خون توی رگ‌هام یخ بست. اصلاً به اون چه؟ شوهرته! پوفی کشیدم و گوشی رو بهش پس دادم. نوشته بود:
(- بد تلافی این موهای بیرون انداخته رو از سرت درمیارم.)
یعنی چی واقعاً؟ این‌جا که دیگه ایران نبود؟ چرا این‌طور رفتار می‌کرد؟ لب گزیدم و همزمان با ایستادن آسانسور... به سمت لابی رفیتم بماند که ماهان همراه یکی از خدمه‌های هتل از آسانسور کناری بیرون اومدن.
به لابی که رسیدیم. تقریباً همه با دیدن ظاهر جدیدم توی شوک فرو رفتن.
فرشته نامحسوس همه چی رو به طور خلاصه واسه غزل گفت و مبل رو به‌دروی مبلی که من و آرا روش نشسته بودیم رو انتخاب کرد و نشست.
برای مشکوک نشدن خبرنگار‌هایی که همین اطراف بودن به انگلیسی درمورد موضوع‌های مختلف از جمله شرکت بزرگی که توی سوئد مثلاً داشتند صحبت می‌کرد و می‌گفت می‌خواد قرارداد رو با نمی‌دونم کی تموم کنه.
که آرا با خنده دم گوشم گفت:
- چاخان نیست، فرشته‌ها که دروغ نمیگن. واقعاً توی سوئد شرکت داره. یکی از اون معروف‌هاش. شرکت مدلینگ توی آمریکا هم زیر دست خودشِ، همچنین بهترین آرایشگاه و آرایشگرها زیر دستش حلقه به گوشن. بماند بوتیکی که توی ایران داره و یکی از معروف‌ترین‌هاست. خواهرت میلیارد نه تیلیاردرِ کم مونده این رو هم رد کنه.
متعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:
- به سنش نگاه نکن صدتا رو می‌شوره می‌زاره سرجاش.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
۱۷۰
. . .
دهنم باز موند از چیزهایی که شنیدم با غرور چشمکی زد و ریلکس به مبل پشت سرش تکیه داد.
ماهان روبه‌روی مبلی نشست که نگاهش مستقیم به ما بود. عصبی نگاهم‌ می‌کرد، آب دهنم رو قورت دادم.
کمی طول کشید تا روشا بیاد.. که همزمان با اومدن روشا دو تا اسکورت سیاه پوش که یکی سیاه پوست بود و دیگری سبزه کنار مبل‌های ما ایستادن.
تعظیم‌کوتاهی کردن و حلقه به گوش اونی که قیافه‌ی سبزه‌ای داشت با صدای زمخت، بم و سردی به آمریکایی گفت:
- خانوم ماشین آماده‌س!
زبانم به واسطه‌ی کشورهای متفاوتی که توی این همه سال می‌رفتم خیلی خوب شده بود.
به چند زبان مختلف بدون مشکل می‌تونستم صحبت کنم. فقط ژاپنی یکم که نه خیلی سخته مخصوصاً که اون‌ها بیشتر حرف می‌زنن.
یعنی اگه سلام ما یه کلام باشه برای اون‌ها چند کلامه‌س.
فرشته بلند شد و روبه ما گفت:
- بریم؟
با تردید سری تکون دادم. نگاه به ماهانی ‌که حالا بدتر عصبی بود.. کردم و رو گرفتم.
لحظه‌ی آخر فرشته به روشا اشاره داد. اشاره‌ش رو گرفت.. ما با ماشین اسکورت‌های فرشته رفتیم که علاوه بر اون ماشینی که ما توش بودیم یکی جلوتر از ما می‌رفت و یکی عقب‌تر.
متعجب سمت فرشته برگشتم و با مکث گفتم:
- نکنه تو رئیس جمهوری چیزی باشی؟ این همه اسکورت!
فرشته عینک روی چشم‌هاش رو برداشت و شیشه‌ی متصل کننده‌ی جلو به عقب رو زد و الان راننده دیدی به ما نداشت.
تکیه به صندلی‌های سفید ماشین لوکسش گفت:
- باید یه جوری حواسشون رو پرت می‌کردم.. چی بهتر از این؟
درک نمی‌کردم، آخه این همه نیاز بود؟
- این همه نیاز بود؟ خودمون می‌رفتیم!
این‌بار آرا گفت:
- ببین تسکین ما از همون سن کم داریم واسه این چیزهایی که الان داریمشون، تلاش می‌کنیم! ثروتی که داریم از خودمونِ! پس رقیب‌هایی هم هستن که بخوان ما رو از بین ببرن.. ما کم‌دشمن نداریم‌ هیچ‌ک.س باور نداره که از دوتا دختر که هنوز به نوزده نرسیدن این همه کار بر بیاد. پس احتیاط شرط عقلِ.
نگران گفتم:
- یعنی اگه بیاین ایران هم ممکن اذیتتون کنن؟
نوچی کرد و حین تکیه گفت:
- نه ما توی ایران جامون امنِ تقریباً کل شرکت‌های ایرانی با شرکت‌های ما قرارداد دارن، قطع این شراکت‌ها بیشتر به ضرر خودشون تموم میشه.. به طوری که حاضر نشن با هیچ شرکت دیگه وارد معامله بشن.. درضمن رقیب‌های ما بیشتر برای سرمایه‌گذاری توی ایران جاهایی رو انتخاب می‌کنن که واسشون یه پوئن مثبت باشه.
با این‌که نفهمیدم ولی سری تکون دادم همین که واسشون دردسری چیزی نداشت خودش خیلی بود.
اسکورت‌ها ما رو تا هواپیما بردن.
بعد از این‌که چمدون‌ها رو توی هواپیما گذاشتن با خداحافظی کوتاهی رفتن.
که قبل دور شدن آرا بود که گفت:
- به الکس بگو باهام‌تماس داشته باشه کارش دارم.. تا حداقل فردا!
مرد چشم خانومی گفت و رفت.
بدبختی این‌جا بود که من و ماهان درست کنار هم باید می‌نشستیم اون هم ردیف سومی که بعد از اون بقیه ردیف‌ها پر بود.
کنار پنجره نشستم و کلاه رو از روی سرم برداشتم شال سفیدی که از فرشته گرفته بودم رو سر کردم.
که با نشستنش آب دهنم رو سخت قورت دادم. آهسته سر برگردوندم و به چشم‌های مرموز و عصبیش خیره شدم. شال رو کمی جلوتر کشیدم و آروم گفتم:
- ببخشید، چاره‌ی دیگه‌ای نبود!
عمیق نگاه کرد و رو گرفت. برگشت خواست چیزی بگه که خدمه هواپیما اومد و درب‌های بالای سرمون که محل چمدون‌ها بودن رو کیپ کرد.
وقفه‌ای در حرفی که می‌خواست بزنه افتاد.
با رفتن خدمه.. خم شد کنار گوشم و حین بالا کشیدن دریچه‌ی پنجره و نمایان شدن بیرون، با لحنی که ترس رو بهت القا می‌کرد گفت:
- اوم چاره‌ای نبود؟
سرش رو نزدیک‌تر آورد و چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و آروم پچ زد:
- وقت واسه تلافی هست، بزاریم برا بعد!
با صدای پا ترسیده عقب کشیدم که نگاه عمیقی سمتم انداخت و صاف ایستاد.
هواپیما که بلند شد نگاه سمتم انداخت. حتماً فکر کرد می‌ترسم! اون هم‌ منی که در طول سال بیشتر از سه یا چهار بار با هواپیما چه سفر داخلی چه خارجی داشتم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد نیم ساعتی که با حرف‌ها و تهدید‌های ماهان گذشت.
فرشته اومد و با زور ماهان رو فرستاد بره جای دیگه و خودش جاش نشست.
نفس راحتی کشیدم دیگه کم مونده بود قصد کنم خودم را از این بالا بندازم پایین.
گوشیش رو درآورد و با کمی مکث گفت:
- وایسا یه چیزی نشونت بدم کف کنی.
کنجکاو شدم بدونم چیه بعد کمی بازی با رمز و ... وارد اینستاگرام شد. همین که جستجو رو زد با دیدن سر تیتر خبرها کپ‌ کردم.
چطور ممکنِ لعنتی!
 

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4

نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده است.
تاپیک‌ تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
باتشکر؛ مدیریت بخش کتاب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
همش درمورد من بود این غیرممکنِ! یعنی چی واقعاً؟
مثلا یکیش نوشته:
" - رابطه‌ی نامشروع بانوی المپیکی با تاجر جذاب ایرانی."
یا
" - خبر ازدواج."
" - سفر دو نفره و علاقه‌ی پنهانی!"
یعنی چی این‌ حرف‌ها واقعا؟ من باید از کی پیش کی شکایت کنم؟ لعنتی ها!
داره زندگیم نابود میشه.. بغ کرده به گوشی فرشته نگاه دوختم.
برگشتم و تیز ماهان رو نگاه کردم.. عوضی شک ندارم خودش هم توی پخش این محتوا نقش داشته.
لبش به نیمچه لبخندی چاک خورد اما نگاه نکرد.
گوشی رو از فرشته گرفتم و بعد زدن اسمش وارد پیجش شدم.
با دیدن صحفه هنگ کردم.. بیشتر از پنجاه میلیون فالور داشت! همه هم دختر!!!
یه پست از خودش گذاشته بود. عکس از توی کشتی ازش گرفته بودن.. مال چند روز پیش بود. همون موقع توی کشتی دقیقاً.
زیر پستش نوشته بود:
" با خدا باش و پادشاهی کن!"
همین که کامنت‌ها رو دیدم حس کردم فشارم افتاد.
لعنتی کثافت زشت گوریل بی‌خاصیت خر!
هر چی فحش غیره بلد بودم بهش نسبت دادم.
انگار که می‌بینه و به عکسش چشم غره رفتم. حرصی شدم از دست دخترایی که هر کدوم بیشتر از صد تا پیام با مضنون قربونت برم عشقمی فداتبشم و بیا خودم زنت بشم. بیا پادشاه قصه‌های من باش و زندگی من به بودنت خوشه و... .
خونم به جوش اومد و زیر پست دختری که قربون صدقه‌اش رفته بود. و نوشته بود:
" - دورت بگردم من، آخه تو چرا ان‌قدر کیوتی فداتشم من! عشقم نفسم.
حرصی نوشتم.
- آخه این کجاش جذابِ که قربون صدقه‌ش میری؟ ببین چقدر زشته!
البته قبلش یه پیج فیک ساختم که مشکلی پیش نیاد.
فرشته با اون معروفیتش می‌اومد این رو می‌گفت دیگه بدتر می‌شد!
یعنی فقط کافی بود من پیام بدم تا فحش‌ها ردیف بشه. پوکر نگاهشون کردم. حالا انگار می‌بینن!
همون دختره که زیر پیامش ریپ زدم اومد پیوی.
با تمسخری که از جمله‌اش می‌بارید گفت:
- نه گلم تو خوشگلی با اون قیافه‌‌ت.
یه استیکر کم می‌بینمت هم فرستاد.
سریع نوشتم:
- مگه قیافه‌ی من رو دیدی که میگی؟ حرف حقِ عزیزم.
زیاد طول نکشید که نوشت با استیکری که انگار داره بهت پوزخند می‌زنه.
- والا بلکه گور باشی و جذابیت ماهانم رو نبینی!
من تو رو ماهانت رو تیکه تیکه می‌کنم‌ انتر خر.
- به هر حال که به پای حمید فدایی و مایکل مورونه که نمی‌رسه!
سریع تایپ کرد اول متنش هم یه پوکر اضافه کرد و گفت:
- شینیم بینیم باو! حمید فدایی و مایکل که درمقابل این بشر مالی نیست، قربونش برم ان‌قدر جذابه بچم.
حرصی شدم و نزدیک بود گوشی رو بزنم به جایی.
ریز ریز خندیدن‌های فرشته هم روی مخم بود.
زیر دندون‌های کلید شده آروم رو به فرشته گفتم:
- فرشته نرو رو اعصابم.
‌واسه دختره تایپ کردم.
- عزیزم نظرها متفاوتِ، تو بمون پای ماهان جونت تا بیاد بگیرتت.
هعی رو کشیده فرستاد و نوشت:
- تا کسایی مثل خانومی کریمی هستن ما که هیچیم.
خودم رو زدم به اون در و گفتم:
- چطور مگه؟
سوالی پرسید:
- نشنیدی مگه خبرها رو؟
موقعیت رو عالی دیدم و گفتم:
- چرا اما خیلی‌ها گفتن شایعه‌س حتی خودِ خانوم کریمی و آقای رستاد!
جیغ رو کشیده فرستاد و با استیکر ناباور گفت:
- راست میگی؟
آره‌ای براش تایپ کردم. دیگه جواب نداد. حتی سین هم‌ نکرد.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
کنجکاو شدم.. وارد صحفه‌ی پیجش شدم.. قبلاً صحفه‌ش رو چک کردم‌که تازه کمتر از سیصد فالور داشت اما همین که چشمم به فالورهاش افتاد. فقط یه جمله توی ذهنم چرخید " حاجی پشمام!"
الان نزدیک پنج کا فالور داشت. حالا بخاطر چی؟ بخاطر این‌که گفته خبرها شایعه‌س و حتی چت من بل خودش رو هم اسکرین گرفته بود و یه جوری عکس‌ها رو چیده بود و متن انتخاب کرده بود که اکثر خبرها از صحفه‌ی مجازی برداشته شد.
اومد توی پیج ماهان نوشت پیجش رو سریع چک کنید. خیلی فوری! پیامش حتی روی صحفه‌ی جهانی رفته بود و خیلی‌ها دیگه هم این مطلب رو به اشتراک گذاشته بودن.
خدایا با یه حرف همه چی جمع شد.. قربونت برم خدا جونم می‌دونستم زودتر این‌کار رو می‌کردم.
رفتم تو پیج ماهان دوباره که دیدم دختره زیر پستش نوشته بود:
" - دورت بگردم من نفسم."
زیر پیامش حرصی دست خودن نبود که نوشتم:
" - ارزش داره این‌طور قربون صدقه‌اش میری؟"
قلبم به جا اون سریع‌ جواب داد:
" - آره خیلی هم داره تا کور شود هر آن‌که نتوان دید."
به قولی مات موندم.
فرشته نیم نگاهی روی صحفه‌ای که جهانی بود انداخت و بلند خندید و گفت:
- وای خدا! دمت گرم درست شد!
بقیه متعجب نگاهش کردن که محمد کنجکاو زودتر از بقیه گفت:
- چی درست شد؟
فرشته با اشاره به موبایل‌هاشون گفت:
- اینستاتون رو چک کنید.
هم‌زمان دختره پیام داد:
" - برو بابا دختره‌ی ایکبیری."
حالا جالب اینجاست. پیج منم فالو کرده و حتی یه پست خیلی وقت پیش دقیق شاید شاید هفته پیش که توی جزیره بودیم، گذاشته:
" - تسکینِ من کجایی؟ دلم واست تنگ شده! آخه تو چقدر نازی دختر!"
حتی زیر یکی از پست‌ها هم نوشته بود.
"- قربونت برم من تو چقدر نازی، حیف داداش ندارم وگرنه زن داداش خودم می‌شدی!"
من خیلی کنجکاوم بدونم اونی که گفته بود در جوابش:
" - مگه بی‌صاحابِ؟ "
حتی یه فوش هم بهش داده بود، کیه!
لعنتی خیلی دنبالش ‌گشتم ولی پیجش پاک شده بود. مشخص بود فیکِ.
گوشی فرشته رو دستش دادم که ایرج ناباور گفت:
- چیکار کردین؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی، چطور؟
محمد: تمام تیترهایی که در رابطه با تو و ماهان گذاشته بودن برداشته شد و خبر شایعه بودن پخش شد.
محسن با حرص گفت:
- لامصب این‌ دختره رو ببین پلشت تا دیروز فالورهاش به دویست هم نمی‌رسید الان شده ده کا!
شیلا کنجکاو گفت:
- کی رو میگی؟
میثاق: دختره طرلان رو میگی؟
محسن: آره همون.
فرشته خندید و بردیا چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- یه چی هست که شما خبر دارین!
ابرویی بالا انداختم و دست به پشتی صندلی رسوندم و کمی چرخیدم و گفتم‌:
-‌ چه خبری؟
حسام: شما بگین.
نگاهی به ماهان انداختم که داشت زیر لب می‌خندید.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
فرشته چشمکی به من زد و گفت:
- نچ خبری نیست.
غزل کنجکاو گفت:
- فرشته اون‌ها که باهاشون اومدین فرودگاه کی بودن؟
فرشته خونسرد بدون هیچ پزی یا این‌که خودش رو بالا بگیره گرم مهربون گفت:
- بادیگارد بودن.
محمد متعجب گفت:
- بادیگارد‌های تو؟ شغلت چیه؟ تو که گفتی چیزی نداری!
نگاه منم کنجکاو شد. فرشته لب تر کرد و با مکث گفت:
- خب ما از اون بچگی یعنی هفت سالگی با آرا مشغول کسب درآمد بودیم. با توجه به سن کممون کسی قبولمون نداشت ولی کم‌کم پیشرفت کردیم.
تا جایی که اولین شرکتمون رو توی سن دوازده سالگی تاسیس کردیم. چون نمی‌شد داییم به طور موقت قبول کرد رئیس باشه.
چون جذبه‌ی اون بیشتر بود. کار از ما نقش رئیس بازی کردن با دایی بود. واسه همین خیلی زود پیشرفت کردیم و شناخته شدیم.
ما مشغول درس خوندن بودیم و در کنار این‌که درس می‌خوندیم به هر چیزی که علاقه‌مند می‌شدیم به طور موقت سمتش می‌رفتیم. الان شرکت‌های زیادی زیر دستمون.
محسن: ریخت، ناموساً ریخت!
میثاق: حاجی پشمام.
محسن انقدر باحال گفت که بقیه رو به خنده وا داشت.
محمد: ناموساً من اگه از ده سالگی هم شروع می‌کردم فوقش از دیسک کمر الان جام روی تخت بود.
غزل ناباور با هیجان گفت:
- بابا دمت گرم! ایولا داری.
فرشته آروم خندید و چیزی نگفت. نگاهی به ماهان کردم داشت آروم می‌خندید.
فرشته با خنده گوشیش رو سمتم گرفت و گفت:
- ببین.
پیام ماهان بود که زیر پیام دختره ریپ زده بود.
- عه خدانکنه دختر!
حرص تموم وجودم رو گرفت. حس کردم عین این گاوهای وحشی شدم که پارچه‌ی قرمزی سمتشون گرفتن.
به ماهان چشم دوختم که سر بلند کرد و ابرویی بالا انداخت.
لعنتی چرا این بازی کثیف رو شروع کرد!به سرم زد برم بگم خبرها راسته!
لعنتی می‌دونم چیکارت کنم.
سیمکارت دومم رو از جیب کیف پولم درآوردم و که همون‌لحظه کاپیتان اعلام کرد وارد خاک ایران شدیم.
سیمکارت رو روی گوشی جدیدم که به راحتی باز و بسته می‌شد عین این‌که یه برگه‌ی رو تا کنی و بعد دوباره مثل اولش برش گردونی.
اینستا رو نصب کردم و بعد زدن ایمیل، رمز عبور و گذرواژه و... واردش شدم.
کلی پیام داشتم. توجهی نکردم.
قبل از این‌که وارد اینستا بشم که فعالیت کنم. با رئیس فدراسیون تماس گرفتم‌که دوباره همون حرف‌ها رو تحویل داد و گفت حتما باید برم دیدنش.
رفتم توی پیج دختره دیدم ماهان فالوش کرده لعنتی!
وارد پیج فیکی که داشتم تا در مواقع ازش استفاده کنم، شدم.
این‌جا خیلی‌ها رو فالو کرده بودم. کسایی که فالو کردنشون با پیج اصلی کلی دردسر واسم آورد.
واقعا درک نمی‌کنم که البته این آتیش‌ها همه از گور اون علیرضای پست بلند می‌شد.
نمی‌تونستم ماهان رو با پیج اصلی فالو کنم. چرا که با این‌کار تایید بر شایعات می‌شد.
با فیک فالو کردم. دیدم همون دختره رو فالو کرده.
یه پست جدید درمورد رفیق گذاشتم که اتفاقاً یه دختر و پسر سوار اسب بودن. محتویاتش عاشقانه هم بود هم نبود.
بیشتر جنبه‌ی دوستی رو داشت.
اسب سپید رو تگ کردم. اسمی که همه صداش می‌زدن و اتفاقاً بیوگرافیش یه اسب سفید بود.. گذاشتم.
فرشته اولین نفر پستم رو لایک کرد و کنجکاو گفت:
- اسب سپید کیه؟
از اون‌جایی که پیج اسب سپید هم خصوصی بود باید فالوش می‌کردی تا می‌فهمیدی کیه.
چشمکی زدن و گفتم:
- بماند.
آرا یه عکس از من خودش و فرشته گرفت و پست کرد.
البته ادیتش زد جوری که نشون می‌داد توی ماشینیم نه توی هواپیما.
با خاله تماس گرفتم‌ که دارم میام.
خدمه هواپیما با دیدن موبایل‌های دستمون با احترام گفت:
- لطفاً موبایل‌هاتون رو بردارین و روی حالت پرواز بزاریدشون.
تک و پوک جوابش رو دادن و بعضی سر تکون دادن.
گوشی رو روی حالت پرواز گذاشتم و از توی برنامه‌ها بیرون اومدم.
مثل این‌که اینترنت موبایل روی رادار هواپیما تاثیر داشت و راه اشتباه رو گفته بود و الان مجبور بودیم مسیر بیشتری رو تحمل کنیم.
هندزفری رو از توی کیفم بیرون کشیدم و با پلی کردن آهنگ چشم‌هام رو بستم و به ملودی که در حال پخش بود. گوش سپردم.
هم‌زمان متوجه بلند شدن فرشته شدم. زیاد طول نکشید تا بوی عطرش زیر ببینیم پیچید.
یکی از شاخه‌های هندزفری از توی گوشم بیرون آورده شده. یه تای چشمم رو باز کردم و کنجکاو نگاهش کردم.
نیشخندی زد و اون رو توی گوشش گذاشت و به صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.
لبخند روی لبم نشست. با این‌که خجالت می‌کشیدم اما حالا که اون پررو تشریف داشت من چرا نباشم.
سر به شونه‌ش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. صاف شدنش رو حس کردم و بعد کمی دستش از زیر سرم عبور کرد و با دستم که روی پام بود بازی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
تا رسیدن حرفی بینمون رد و بدل نشد.. فقط اون گاهی موهام رو نوازش می‌کرد.
خلاصه که لحظه‌ای اتفاقات چندی قبل رو به فراموشی سپردیم.
همین که هواپیما نشست چشم‌هام رو باز کردم. خم شد آروم پیشونیم رو بوسید.
من لوس نیستم!
خودش لوسم کرد فقط.
با ناز لبخندی به روش زدم. مگه ناز کردن واسه شوهرت بد؟
شوهرم؟!
نفسی گرفتم و سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم.
گردنم رو ماساژ دادم. با بلند شدن ماهان منم بلند شدم.
دست دراز کرد و چمدون رو از بالای سرمون درآورد.
عینک و ماسک رو از توی کیفم درآوردم و روی چشم‌ها و بینیم زدم.
محمد نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- الان که بدتر جلب توجه کردی!
کلافه گفتم:
- من همین‌طوریش هم موقعیت کاریم و آینده‌م توی خطرِ؛ کافیه کج برم تا اخراج بشم.
ماهان حینی که دسته‌ی چمدونش رو می‌کشید و به سمت خروجی می‌رفت خونسرد گفت:
- نیاز نیست نگران باشی، من با ماشین جداگونه میرم.
از پشت نگاهش کردم. چرا ان‌قدر محکم قدم‌هاش رو برمی‌داشت؟ اقتدار داشت راه رفتنش.
چمدون به دست از هواپیما خارج شدیم.
ماشین‌های مشکی همون‌جا به علاوه‌ی یک ون سفید منتظرمون بود.
که اون ماشین مشکی که ترسناک هم می‌زدن برای ماهان و ایرج بود.
چشم دوختم بهشون که کوتاه برگشت و نیم نگاهی سمتم انداخت.
مردی قوی هیکل شاید دوبرابر ماهان از ماشین پیاده شد.
چشم‌های همه از تعجب گرد شد فقط عماد بود که زیر لب دندون‌ قرچه‌ای کرد.
محمد: یا رسول! حاجی داشمون رفته هرکول ورداشته آورده واسه اسکورتش!
راست می‌گفت کم از هرکول نداشت. حتی از هرکول دو مرحله اون‌ور تر بود.
به خصوص که توی اون کت و شلوار مشکی بد ترسناک می‌زد.
حتی نیم‌نگاهی هم این‌طرف ننداخته.
بیخیال شونه‌ای بالا انداخته و تا قبل از سوار شدن نگاهم به ماهان بود که خدارو هزار مرتبه شکر اگه خودم رو نمی‌گرفتم بد ضایع می‌شدم.
سوار شدیم. ما به یه سمت اون‌ها به سمت دیگه البته که یکی از اون ماشین‌ها پشت سرمون اومد.
بعد از انجام کارها و... فرار از دست خبرنگارها! از فرودگاه زدیم بیرون.
خاله و پرسام منتظر کنار ماشین قدیمی ون مانند عمو عیسی ایستاده بودن.
پرسام می‌دونست بخاطر حرفه‌م همیشه به قول خودش نقاب پوشم.
دستی واسش تکون دادم. انگار کمی شک داشت که خودم باشم.
با لبخند بزرگی که روی لبش بود. به سمتم دوید.
لبخند روی لبم نشست که پشت ماسک موند. خم شدم و از زمین بلندش کردم. خوشحال و با هیجان دست دور گردنم حلقه کرد و از گردنم آویزون شد.
ماسک رو کمی پایین کشید و گونه‌م رو محکم بوسید.
توی بغلم چلوندمش و با شعف اشکی که از دلتنگی توی چشم‌هام رخنه کرده بود، زدودم.. گفتم:
- خوبی قربونت برم من؟ دور سرت بگردم نفسِ آبجی!
خنده‌ای کرد و با شادی گفت:
- آره آبجی، چوک چوک چوک دلم واست تنگ شده بود.
تازه داشت ترکی یاد می‌گرفت. چون زبون خانواده‌ش طبق چیزهایی که براش مونده بود ترکیِ.
گونه‌ش رو یه‌بار دیگه محکم بوس کردم و گفتم:
- منم دلم واست تنگ شده دوردونه‌ی من!
فرشته کنارم ایستاد و با مهربونی و لبخند گفت:
- سلام داداش کوچیکه من فرشته‌م خواهر آجی تسکین.
پرسام با ذوق نگاهم کرد که سر تکون دادم. با شعف دست‌هاش رو بهم زد و گفت:
- واقعنی؟ مثل فرشته‌ها می‌مونی آجی فرشته.
فرشته ریز خندید و گونه‌ش رو بوسید. آرا اخم تصنعی کرد و گفت:
- منم‌ هستم عا!
پرسام با ذوق نگاهشون کرد و گفت:
- آبجی دار شدم؟
به ذوقش خندیدیم و همراه هم به سمت خاله رفتیم.
 
بالا پایین