- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
۱۵۰-
. . .
پل ساخته شد. اهرم در حال شکستن بود سعی میکردم خودم رو بالا بکشم. اما هر حرکت من همهچی رو خرابتر میکرد.
صدای قدمهاشون که تقریبا روی پل سنگی میدویدن رو شنیدم.
زمانی که خواستن به من برسن اهرم با صدای گوشخراشی که تولید کرد شکسته شد.
با اهرم شکسته به سمت دره پرت شدیم. چشمهام رو بستم که لحظهی مرگم رو به چشم نبینم. افتادن اهرم از افتادن من سبقت گرفته بود این رو از حرکتش که از کنارم گذشت فهمیدم.
همین که حس کردم الانِ دیگه تموم بشم دستی دستم رو گرفت.
چشمهایی که از ترس دیدن مرگم بسته شد رو سریع باز کردم.
به بالای سرم چشم دوختم... فرشته رو دیدم که کامل از پل آویزونِ و پاهاش رو ماهان نگه داشته.
با ترس زیاد با دست چپم دست دیگهاش رو گرفتم.
اشکی از ترس یا ذوق یا هر چیزی از گوشهی چشمم چکید.
شوکه از اتفاقهایی که در عرض چند ثانیه رقم خورد. خدایا یعنی واقعاً داشتم میمردم؟ چقدر وحشتناک! خدایا مرسی غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم قول نمیدم اما سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم.
حین بالا کشیدنم. دستم به تیکه سنگ شکستهی کنارهی پل برخورد کرد و بالای رگم رو یه خراش نه عمیق ایجاد کرد.
اما مطمئنم جاش تا آخر عمرم و به یاد این اتفاقها روی دستم میمونه.
بالا کشیده شدم... توی بغل فرشته پرت شدم.
تنگ دستش رو دور تنم حلقه کرد و با صدایی که نگرانی و بغض توش مشخص بود، گفت:
- خوبی آجی؟ چیزیت نشد دورت بگردم؟
انقدر شوکه بودم که نتونستم دست دور کمرش حلقه کنم از جایی هم لباسش خونی میشد پس آروم گفتم:
- خوبم.
اینبار دست سالمم به عقب کشیده شد. ایندفعه تا به خودم بیام حینی که داشت استخونهام له میشد لبهام هم اسیر شد.
شوکه شدم هم از بوسهی یهویش هم اینکه توی جمعیم.
همه متعجبن و صدای هین گفتن دخترها بلند شد.
از خجالت گر گرفتم و دلم میخواد همین لحظه همینجا الان خودم رو محو کنم.
نفس عمیقی کشید. سر توی گردنم برد و آروم کنار گوشم نجوا کرد.
- خوبی سرتق؟
چیزی نگفتم اصلاً مغزم هنگ کرده. صدای پر از شیطنت ایرج جلوتر از بقیه بلند شد.
- تو هم بله ماهان خان!
ماهان: تورو سننه... زنمه.
صدای اووو گفتن جمع بلند شد. که فرشته زد روی شونهی ماهان و شاکی گفت:
- ولش کن دیگه ابجیمو خفه کردی.
ماهان سر بلند کرد و حرصی فرشته رو نگاه کرد و ازم جدا شد.
فرشته مانتو رو دستم داد.
از همشون خجالت میکشم مخصوصاً با لبخند معنیدارشون... خو حداقل نگاه نکنید.
برای عوض شدن بحث گفتم:
- ببخشید که نگرانتون کردم.
یهو همه سرم هوار شدن و شاکی گفتن:
- اینچه کاری بود کردی؟ داشتی دستی دستی خودت رو به کشتن میدادی؟
غزل هوفی کشید و گفت:
- خداروشکر که سالمی.
بقیه هم تایید کردن و من فراموش کردم سوزش دستم و زخمیشدنش رو.
خوشحالم که چند دقیقه پیش رو یادآوری نمیکنن.
حتی به روم نمیارن.
ماهان نزدیک فرشته شد و چیزی بهش گفت که سر تکون داد.
دوباره راه افتادیم. نیم ساعتی توی راه بودیم. پاهام دیگه داشت به گز گز میافتاد و حسابی خسته بودم.
کمی ایستادم بعد راه افتادم.
عقبتر از بقیهم فرشته وایساد تا بهش برسم.
که حس کردم صدایی دارم میشنون اونقدر واضح نیست که بفهمم چی میگه.
یکم دقیق شدم. همزمان که به بقیه رسیدم پرسیدم:
- شما صدایی نمیشنوین؟
یهدفعه همه ایستادن و با هم گفتن:
- صدا؟
سری تکون دادم و خوب که دقت کردم یه کلمه متوجه شدم. " بیا"
- آره یه صدای گنگِ اما میتونم بفهمم که میگه بیا!
فرشته سریع به سمتم اومد و همزمان دست توی کولهش برد و هدفون سفید رنگی بیرون کشید.
بعد کمی هدفون رو جلوی چشمهای متعجب من روی گوشهام گذاشت ولی قبلش گفت:
- به صدا توجه نکن بعداً بهت میگم چرا.
صدای آهنگ به قدری زیاد بود که دیگه حتی میخواستم هم نمیتونستم متمرکز بشم.
دوباره از توی کولهش پارچهای سفید بیرون آورد که ماهان اخم کرده چیزی بهش گفت که متوجه نشدم.
در مقابل فرشته چیزی گفت و پارچهی سفید رنگ که شبیه پیشونی بندها در سریالهای کرهای قدیم بود. دستش داد.
ماهان به سمتم اومد و هیجی کرد:
- چیزی نیست.
اونقدر واضح بود که نیاز به فکر کردن نبود.
پیشونی بند رو روی چشمهام بست و محکم کرد جوری که به جز سیاهی چیزی نمیدیدم.
. . .
پل ساخته شد. اهرم در حال شکستن بود سعی میکردم خودم رو بالا بکشم. اما هر حرکت من همهچی رو خرابتر میکرد.
صدای قدمهاشون که تقریبا روی پل سنگی میدویدن رو شنیدم.
زمانی که خواستن به من برسن اهرم با صدای گوشخراشی که تولید کرد شکسته شد.
با اهرم شکسته به سمت دره پرت شدیم. چشمهام رو بستم که لحظهی مرگم رو به چشم نبینم. افتادن اهرم از افتادن من سبقت گرفته بود این رو از حرکتش که از کنارم گذشت فهمیدم.
همین که حس کردم الانِ دیگه تموم بشم دستی دستم رو گرفت.
چشمهایی که از ترس دیدن مرگم بسته شد رو سریع باز کردم.
به بالای سرم چشم دوختم... فرشته رو دیدم که کامل از پل آویزونِ و پاهاش رو ماهان نگه داشته.
با ترس زیاد با دست چپم دست دیگهاش رو گرفتم.
اشکی از ترس یا ذوق یا هر چیزی از گوشهی چشمم چکید.
شوکه از اتفاقهایی که در عرض چند ثانیه رقم خورد. خدایا یعنی واقعاً داشتم میمردم؟ چقدر وحشتناک! خدایا مرسی غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم قول نمیدم اما سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم.
حین بالا کشیدنم. دستم به تیکه سنگ شکستهی کنارهی پل برخورد کرد و بالای رگم رو یه خراش نه عمیق ایجاد کرد.
اما مطمئنم جاش تا آخر عمرم و به یاد این اتفاقها روی دستم میمونه.
بالا کشیده شدم... توی بغل فرشته پرت شدم.
تنگ دستش رو دور تنم حلقه کرد و با صدایی که نگرانی و بغض توش مشخص بود، گفت:
- خوبی آجی؟ چیزیت نشد دورت بگردم؟
انقدر شوکه بودم که نتونستم دست دور کمرش حلقه کنم از جایی هم لباسش خونی میشد پس آروم گفتم:
- خوبم.
اینبار دست سالمم به عقب کشیده شد. ایندفعه تا به خودم بیام حینی که داشت استخونهام له میشد لبهام هم اسیر شد.
شوکه شدم هم از بوسهی یهویش هم اینکه توی جمعیم.
همه متعجبن و صدای هین گفتن دخترها بلند شد.
از خجالت گر گرفتم و دلم میخواد همین لحظه همینجا الان خودم رو محو کنم.
نفس عمیقی کشید. سر توی گردنم برد و آروم کنار گوشم نجوا کرد.
- خوبی سرتق؟
چیزی نگفتم اصلاً مغزم هنگ کرده. صدای پر از شیطنت ایرج جلوتر از بقیه بلند شد.
- تو هم بله ماهان خان!
ماهان: تورو سننه... زنمه.
صدای اووو گفتن جمع بلند شد. که فرشته زد روی شونهی ماهان و شاکی گفت:
- ولش کن دیگه ابجیمو خفه کردی.
ماهان سر بلند کرد و حرصی فرشته رو نگاه کرد و ازم جدا شد.
فرشته مانتو رو دستم داد.
از همشون خجالت میکشم مخصوصاً با لبخند معنیدارشون... خو حداقل نگاه نکنید.
برای عوض شدن بحث گفتم:
- ببخشید که نگرانتون کردم.
یهو همه سرم هوار شدن و شاکی گفتن:
- اینچه کاری بود کردی؟ داشتی دستی دستی خودت رو به کشتن میدادی؟
غزل هوفی کشید و گفت:
- خداروشکر که سالمی.
بقیه هم تایید کردن و من فراموش کردم سوزش دستم و زخمیشدنش رو.
خوشحالم که چند دقیقه پیش رو یادآوری نمیکنن.
حتی به روم نمیارن.
ماهان نزدیک فرشته شد و چیزی بهش گفت که سر تکون داد.
دوباره راه افتادیم. نیم ساعتی توی راه بودیم. پاهام دیگه داشت به گز گز میافتاد و حسابی خسته بودم.
کمی ایستادم بعد راه افتادم.
عقبتر از بقیهم فرشته وایساد تا بهش برسم.
که حس کردم صدایی دارم میشنون اونقدر واضح نیست که بفهمم چی میگه.
یکم دقیق شدم. همزمان که به بقیه رسیدم پرسیدم:
- شما صدایی نمیشنوین؟
یهدفعه همه ایستادن و با هم گفتن:
- صدا؟
سری تکون دادم و خوب که دقت کردم یه کلمه متوجه شدم. " بیا"
- آره یه صدای گنگِ اما میتونم بفهمم که میگه بیا!
فرشته سریع به سمتم اومد و همزمان دست توی کولهش برد و هدفون سفید رنگی بیرون کشید.
بعد کمی هدفون رو جلوی چشمهای متعجب من روی گوشهام گذاشت ولی قبلش گفت:
- به صدا توجه نکن بعداً بهت میگم چرا.
صدای آهنگ به قدری زیاد بود که دیگه حتی میخواستم هم نمیتونستم متمرکز بشم.
دوباره از توی کولهش پارچهای سفید بیرون آورد که ماهان اخم کرده چیزی بهش گفت که متوجه نشدم.
در مقابل فرشته چیزی گفت و پارچهی سفید رنگ که شبیه پیشونی بندها در سریالهای کرهای قدیم بود. دستش داد.
ماهان به سمتم اومد و هیجی کرد:
- چیزی نیست.
اونقدر واضح بود که نیاز به فکر کردن نبود.
پیشونی بند رو روی چشمهام بست و محکم کرد جوری که به جز سیاهی چیزی نمیدیدم.