- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
. . .
کلافه آب دهانش را قورت داد و گفت:
- به پشت بچرخ.
به پشت چرخید. اما چون ملحفه روی بدنش بود. وقتی چرخید ملحفه جلوی بدنش را پوشاند و پشت کامل عریان!
چشمهایش را محکم روی هم فشرد و درپوش پماد دیگری را باز کرد. تا هر چه سریعتر از این فضای وسوسهانگیز خلاص شود.
کبودی ها روی بدن سفیدش در ذوق میزد.
سریع کار کرد و پماد را بر تنش مالید. اما صدایش خش میانداخت در افکار و اعصابش. تحملش نه آنکه پایین باشد نه.
فقط در مقابل کسی که بیمیل به او نیستی و خواهانش هستی بیش از حد سخت میشود.
بالاخره تمام شد.
نفس عمیقی کشید. ملحفهی دیگهای از توی کمد برداشت و روش انداخت. بعد از برداشتن اون بطری شیشهای که با پارچهای پوشیده شده بود. برخلاف خواستهاش وارد حمام شد.
زیر دوش رفت و آب سرد را باز کرد و بیهوا به زیرش پناه برد.
سردی آب کمی از التهاب درونش کم کرد. بیشتر از حد معمول زیر شیر آب ماند. جوری که چشمانش دیگر داشت به سوزش میافتاد.
محتویات آن بطری شیشهای کوچک را روی سرش خالی کرد و بعد از شستن خودش بیرون آمد.
تسکین دمر خوابیده بود. چقدر از دست این و آن کشیده بود. خودش را بابت زخم لبی که در جلوی چشمانش بود. لعنت کرد.
تا به حال هیچگونه رفتاری از این قبیل از او سر نزده بود.
دست خودش نبود. یکدفعهای شد و پشیمانی تمامش را فرا گرفت.
گامهایش را به سمت کمد برداشت. لباس تن کرد و روی کاناپه دراز کشید. نمیخواد نزدیکش شود تا رفتار نامعقولی ازش سر برند.
چشمهایش را بست و سعی کرد ذهنش را آزاد بگذارد و تصمیم داشت متینا که آمد به او بگوید که خودش بقیهش را انجام بدهد.
یه حسی از درون داشت بر سرش میکوبید که:
«- احمق اون محرمته! زنته! گناه نیست. به ولا که گناه نیست.»
اما یک حس دیگر که مقابل این حسش میایستاد.
« - بعد اینکه از اینجا رفتین چی؟ گردن میگیری کاری که کردی رو؟ شاید تو رو نخواد.»
عصبی از فکرهای درهم برهم ذهنش بلند شد و نشست.
در دل غرید:
- غلط میکنه یکی دیگه رو بخواد. دهنش رو سرویس میکنم.
منطق حکم کرد.
« - تو چیکارشی؟»
«- من چیکارشم واقعا؟ شوهرش یا شوهر موقتش؟ که پنج روز دیگه تموم میشه. شاید!»
لبخند زد و با خیالی آسوده، سرش را به دستهی کاناپه تکیه داد و چشمهایش را بست. سعی کرد بخوابد.
کلافه آب دهانش را قورت داد و گفت:
- به پشت بچرخ.
به پشت چرخید. اما چون ملحفه روی بدنش بود. وقتی چرخید ملحفه جلوی بدنش را پوشاند و پشت کامل عریان!
چشمهایش را محکم روی هم فشرد و درپوش پماد دیگری را باز کرد. تا هر چه سریعتر از این فضای وسوسهانگیز خلاص شود.
کبودی ها روی بدن سفیدش در ذوق میزد.
سریع کار کرد و پماد را بر تنش مالید. اما صدایش خش میانداخت در افکار و اعصابش. تحملش نه آنکه پایین باشد نه.
فقط در مقابل کسی که بیمیل به او نیستی و خواهانش هستی بیش از حد سخت میشود.
بالاخره تمام شد.
نفس عمیقی کشید. ملحفهی دیگهای از توی کمد برداشت و روش انداخت. بعد از برداشتن اون بطری شیشهای که با پارچهای پوشیده شده بود. برخلاف خواستهاش وارد حمام شد.
زیر دوش رفت و آب سرد را باز کرد و بیهوا به زیرش پناه برد.
سردی آب کمی از التهاب درونش کم کرد. بیشتر از حد معمول زیر شیر آب ماند. جوری که چشمانش دیگر داشت به سوزش میافتاد.
محتویات آن بطری شیشهای کوچک را روی سرش خالی کرد و بعد از شستن خودش بیرون آمد.
تسکین دمر خوابیده بود. چقدر از دست این و آن کشیده بود. خودش را بابت زخم لبی که در جلوی چشمانش بود. لعنت کرد.
تا به حال هیچگونه رفتاری از این قبیل از او سر نزده بود.
دست خودش نبود. یکدفعهای شد و پشیمانی تمامش را فرا گرفت.
گامهایش را به سمت کمد برداشت. لباس تن کرد و روی کاناپه دراز کشید. نمیخواد نزدیکش شود تا رفتار نامعقولی ازش سر برند.
چشمهایش را بست و سعی کرد ذهنش را آزاد بگذارد و تصمیم داشت متینا که آمد به او بگوید که خودش بقیهش را انجام بدهد.
یه حسی از درون داشت بر سرش میکوبید که:
«- احمق اون محرمته! زنته! گناه نیست. به ولا که گناه نیست.»
اما یک حس دیگر که مقابل این حسش میایستاد.
« - بعد اینکه از اینجا رفتین چی؟ گردن میگیری کاری که کردی رو؟ شاید تو رو نخواد.»
عصبی از فکرهای درهم برهم ذهنش بلند شد و نشست.
در دل غرید:
- غلط میکنه یکی دیگه رو بخواد. دهنش رو سرویس میکنم.
منطق حکم کرد.
« - تو چیکارشی؟»
«- من چیکارشم واقعا؟ شوهرش یا شوهر موقتش؟ که پنج روز دیگه تموم میشه. شاید!»
لبخند زد و با خیالی آسوده، سرش را به دستهی کاناپه تکیه داد و چشمهایش را بست. سعی کرد بخوابد.
آخرین ویرایش: