جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,772 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
کلافه آب دهانش را قورت داد و گفت:
- به پشت بچرخ.
به پشت چرخید. اما چون ملحفه روی بدنش بود. وقتی چرخید ملحفه جلوی بدنش را پوشاند و پشت کامل عریان!
چشم‌هایش را محکم روی هم فشرد و درپوش پماد دیگری را باز کرد. تا هر چه سریع‌تر از این فضای وسوسه‌انگیز خلاص شود.
کبودی ها روی بدن سفیدش در ذوق می‌زد.
سریع کار کرد و پماد را بر تنش مالید. اما صدایش خش می‌انداخت در افکار و اعصابش. تحملش نه آن‌که پایین باشد نه.
فقط در مقابل کسی که بی‌میل به او نیستی و خواهانش هستی بیش از حد سخت می‌شود.
بالاخره تمام شد.
نفس عمیقی کشید. ملحفه‌ی دیگه‌ای از توی کمد برداشت و روش انداخت. بعد از برداشتن اون بطری شیشه‌ای که با پارچه‌ای پوشیده شده بود. برخلاف خواسته‌اش وارد حمام شد‌.
زیر دوش رفت و آب سرد را باز کرد و بی‌هوا به زیرش پناه برد.
سردی آب کمی از التهاب درونش کم کرد. بیشتر از حد معمول زیر شیر آب ماند. جوری که چشمانش دیگر داشت به سوزش می‌افتاد.
محتویات آن بطری شیشه‌ای کوچک را روی سرش خالی کرد و بعد از شستن خودش بیرون آمد.
تسکین دمر خوابیده بود. چقدر از دست این و آن کشیده بود. خودش را بابت زخم لبی که در جلوی چشمانش بود. لعنت کرد.
تا به حال هیچ‌گونه رفتاری از این قبیل از او سر نزده بود.
دست خودش نبود. یک‌دفعه‌ای شد و پشیمانی تمامش را فرا گرفت.
گام‌هایش را به سمت کمد برداشت. لباس تن کرد و روی کاناپه دراز کشید. نمی‌خواد نزدیکش شود تا رفتار نامعقولی ازش سر برند.
چشم‌هایش را بست و سعی کرد ذهنش را آزاد بگذارد و تصمیم داشت متینا که آمد به او بگوید که خودش بقیه‌ش را انجام بدهد.
یه حسی از درون داشت بر سرش می‌کوبید که:
«- احمق اون محرمته! زنته! گناه نیست. به ولا که گناه نیست.»
اما یک حس دیگر که مقابل این حسش می‌ایستاد.
« - بعد این‌که از این‌جا رفتین چی؟ گردن می‌گیری کاری که کردی رو؟ شاید تو رو نخواد.»
عصبی از فکرهای درهم برهم ذهنش بلند شد و نشست.
در دل غرید:
- غلط می‌کنه یکی دیگه رو بخواد. دهنش رو سرویس می‌کنم.
منطق حکم‌ کرد.
« - تو چیکارشی؟»
«- من چیکارشم واقعا؟ شوهرش یا شوهر موقتش؟ که پنج روز دیگه تموم میشه. شاید!»
لبخند زد و با خیالی آسوده، سرش را به دسته‌ی کاناپه تکیه داد و چشم‌هایش را بست. سعی کرد بخوابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
[ تَسکین ]
با حس سوزشی در کل تنم، چشم گشودم. زخم‌هام بد می‌‌سوخت. گشنه بودم و زخم‌های روی دلم با سوزش معده‌ام داشت امونم رو می‌برید.
از جایی عریان بودنم داشت اذیتم می‌کرد. دوست نداشتم این‌طور باشم خودم از این وضعیتم خجالت می‌کشیدم.
سعی کردم بلند بشم که کل تنم سوخت. چشم‌هام رو محکم و پر درد بستم. داشت دیوونه‌ام می‌کرد خداروشکر آدرو بود و زخم سر شکسته‌ام رو درمون کرد وگرنه که از اون همه درد جون می‌دادم.
لباس کنارم رو برداشتم و به زور و درد تنم کردم. خیلی سعی کردم صدای آخم بلند نشه.
با یاد چند ساعت پیش دوباره شقیقه‌م تیر کشید. اگه ماهان نمی‌اومد چی می‌شد؟ نمی‌خوام به این فکر کنم که اگه دیرتر می‌اومد چی می‌شد. افکارم رو پس‌زدم.
سعی کردم بفرستم جز فراموشی‌ها ذهنم.
بلند شدم و به سمت کمدی که گوشه‌ی اتاق داشتم رفتم. درش رو باز کردم و بعد کمی گشتن اون هم با هزار بدبختی.
پیراهن بلند مدل بیمارستانی که تا زیر زانو می‌رسید برداشتم، نخی بود و راحت. سریع لباس عوض کردم و اون رو تنم کردم.
الان حس بهتری داشتم. به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت انداختم. من حتی ناهار هم نخوردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. هر وقت مریض می‌شدم فرقی نداشت چه نوع مریضی باشه. تایم خوابم زیاد می‌شد.
الان واقعا گشنمه. کمی که گذشت صدای در بلند شد. سریع بلند شدم که کل تنم تیر کشید و درد وحشتناکی توی تنم پیچید.
شال کنار تخت رو برداشتم و روی موهای بلند و بهم ریخته‌م انداختم. به سمت در رفتم. کنار در قرار گرفتم و گفتم:
- کیه؟
- متینام باز کن.
در رو باز کردم کنار رفتم.
متینا با دیدنم اخم کرد و گفت:
- باید استراحت کنی دختر خوب. سرپا وایسادی چرا؟ برو بشین من واست غذا رو می‌ذارم روی تخت. حدس می‌زنم گشنه باشی!
با قدردانی نگاهش کردم و بدون تعارف گفتم:
- ممنون، آره اتفاقاً گشنم بود.
سینی توی دستش رو روی تخت گذاشت و گفت:
- خوبه پس بیا بخور تا از دهن نیفتاده.
به سمتم برگشت و حین رفتن به سمت در گفت:
- کاری داشتی صدام کن.
شرمنده گفتم:
- ببخشید تو رو خدا تو رو هم توی زحمت انداختم.
متینا: زحمت چیه عزیزم؟ دیگه از این حرف‌ها نزن.
نگاهی به لباس تنم انداخت و گفت:
- لباست خوبه؟ اذیتت نمی‌کنه؟
- نه بهتر از اون لباس‌های قبلیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
متینا: آها خوبه!
دقیق نگاهم کرد و گفت:
- برم یخ بیارم.
قبل از این‌که من چیزی بگم صدایی از پشت سرم اومد. که ندیده هم می‌شد حدس زد کیه!
- واسه چی؟
برنگشتم نگاهش کنم. اما متینا به سمتش نگاهی انداخت و با اشاره به صورتم گفت:
- واسه شاهکارِ جنابعالی.
سرم رو پایین انداختم. من اون‌قدر کتک خوردم که زخم صورتم رو فراموش کردم.
روی تخت نشستم. صدای در و بعد هم رفتن متینا!
صداش رو شنیدم که گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم. هم خوب بودم هم بد، نمی‌دونم واقعاً. متینا برگشت، کُمپِرِس یخ دستش بود.
نزدیکم شد و دستم داد.
متینا: بزار روی صورتت، خب دیگه من برم.
سمت در رفت که ماهان هم همراهش رفت. آروم درحال صحبت با هم‌دیگه بودن. کف دستم سرد شده بود و داشت رو به بی‌حسی می‌رفت.
با دست دیگه‌م جابه‌جاش کردم. گوش تیز کردم ببینم چی میگن؟ اصلاً واضح نبود. فقط یه بخشی که متینا بلند خندید و گفت:
- تحملت رو ببر بالا ماهان تازه اولشه!
تحمل چی؟ ماهان چی گفت؟ منظورش چیه؟
دیگه متوجه نشدم چی میگن.
بعد کمی ماهان اومد روی تخت نشست.
سینی غذا رو کشید، لبه‌هاش رو گرفت. بلندش کرد و روی پاش گذاشت.
مشغول لقمه گرفتن شد. کمپرس یخ رو روی صورتم گذاشتم.
لقمه گرفته شده رو سمتم گرفت. بهت‌زده نگاهش کردم که اشاره‌ کرد بخورم.
منم چون یه دستم بند بود و دست دیگه‌م درد می‌کرد و اذیتم می‌کرد. همین‌طور نگاهش کردم که دستش رو جلو آورد. ترسیده صورتم رو عقب کشیدم که حالا اون بود که بهت‌زده نگاهم می‌کرد.
کمپرس یخ رو از روی صورتم برداشتم و به دست زخمیم دادم. لقمه‌ای که توی دست خشک شده‌ش بود رو برداشتم و توی دهنم چپوندم.
نگاهش غمگین شد. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
در سکوت اون لقمه گرفت و من خوردم با وجود دستی که داشت لمس می‌شد.
سردیش به مغز استخونم رسیده بود.
لیوان آب رو دستم داد. کمی ازش خوردم توی سینی گذاشتم.
لیوان نصفه رو سر کشید. دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت برداشت و خودش گوشه‌ی لبم کشید.
خودش دوری می‌کرد و بعد نزدیک می‌شد؟
این چه رسمش بود؟ یخ رو از دستم گرفت و روی صورتم گذاشت. هم‌زمان با دست دیگه‌ش سینی روی پاش رو به سمت میزی که وسط اتاق ظاهر کرد؛ سینی به سمت میز گرد وسط اتاق رفت و روش قرار گرفت.
ناراحت پرسید:
- درد داری؟
معلومه از کاری که کرد پشیمونه!
درد داشتم اما نه زیاد. ناز کردن که بد نبود، بود؟
سری تکون دادم و مظلوم گفتم:
- اوهوم.
کمپرس یخ رو برداشت، خم شد و گونه‌م رو بوسید. متعجب نگاهش کردم که چیزی نگفت بجاش یه لبخند تلخ تحویلم داد.
کمپرس یخ رو دستم داد و بلند شد. یخ رو روی صورتم گذاشتم. با چشم حرکاتش رو دنبال کردم. به سمت سینی رفت و برش داشت. به سمت در رفت دوباره در خودکار باز شد و اون بیرون رفت و بعد هم در پشت سرش بسته شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه با یخ تازه‌ای برگشت... یخ رو روی صورتم گذاشت.
به عقب هولم داد روی تخت افتادم... به حالت درازکش. کنارم دراز کشید و یخ رو روی صورتم نگه داشت.
چند دقیقه‌ای که موند دیگه حس کردم از سرمای زیاد صورتم بی‌حس شده.
- دیگه نمی‌خواد... برش دار.
برش داشت نگاه دقيقی به صورتم انداخت و آروم گفت:
- بهتری؟
- اوهوم.
یخ رو توی ظرفی که ظاهر کرد، گذاشت و محوش کرد.
دستش رو آروم دورم حلقه کرد... موهام رو آروم نوازش می‌کرد.
نمی‌گفت با این‌کارهاش من لوس میشم؟ بغض گلوم رو بی‌دلیل گرفت! بی‌دلیل؟ بی‌دلیل که نه از بی‌محبتی که حالا تا از یکی محبت می‌‌بینم. دل می‌بندم؛ از بی‌توجهی که تا توجه می‌بینم قلبم بی‌قرار میشه و هری پایین می‌ریزه.
از بی‌اهمیتی! از همه‌چیز خسته‌ام، چرا من؟ چرا من باید این سرنوشتم بشه؟ یه سرنوشت پر از هیاهو... غوغا! من جز آرامش مگه چی می‌خواستم؟
دستش توی موهام رفت و توی صورتم پخششون کرد.
- تو لکی نیم وجبی؟
چینی به بینیم دادن و با اخم مصلحتی گفتم:
- کجام نیم وجبه؟
- همه‌جات!
نگاه دقيقی به قد و بالام انداخت و گفت:
- یه متر بیشتر نیست قدت.
متعجب گفتم:
- شصت و هشت سانت کم نکن ازم؛ بعدش هم توی زیادی بلندی بقیه رو کوچیک می‌بینی!
ابرویی بالا انداخت و دستی توی گردنم نوازش‌‌وار کشید و گفت:
- نچ تو زیادی کوچیکی بقیه رو بزرگ می‌بینی.
با نیشخند و کمی مکث ادامه داد:
- البته... با مسابقات می‌تونی قدت رو جبران کنی.
یاد تیکه‌ی اون روزش افتادم که می‌گفت اگه بخوام قد بلند بشم، می‌تونم قرص بخورم.
- من همین‌طوریش عالی‌ام تو زیادی بلندی!
- مردها همه بلندن... غیر اینه؟
- نه... ولی اکثر دخترها هم قد کوتاهن.
ابرویی بالا انداخت و موهام رو با دستی که مشخص نوازش گردنم بود کنار زد و گفت:
- بجز تو خواهرت باز هم هست؟
- معلومه که هست.
- اوه چه جالب.
خم شد طرفم که از ترس خودم رو عقب کشیدم... اما نذاشت... زخم‌هام انگار سر باز کردن که آخی گفتم و اخم‌هام رفت توی هم.
سریع بلند شد و انگار که نگرانه!؟
بلند شد و با نگرانی که ک داشتم ازش آروم بازوم رو گرفت و کمک کرد کمی بلند بشم... گفت:
- چی‌شد؟
چیزی نگفتم... چون دردش اون‌قدری زیاد هست که نتونم چیزی بگم.
پشتم قرار گرفت و بعد کمی مکث با نفسی خش‌دار گفت:
- دست‌هات رو بگیر بالا، لباست رو در بیارم زخمت باز شده و لباست خونیِ.
دست بالا بردم و روی زانو وایسادم که لباس رو از تنم درآورد... معذب بودم.
بلند شد و به سمت سرویس رفت. بدون هیچ نگاهی و این‌بار بجای دلخوری... ممنونشم.
ملحفه رو جلوی خودم گرفتم. برگشت و دوباره پشتم قرار گرفت... صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- دردت گرفت بگو!
سری تکون دادم. سوزش کمرم باعث شد آخی از درد شدید کمرم که جای ضرب دست اون هیولا بود، گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سوزشش زیاده...خیلی زیاد با مکث گفت:
- یکم تحمل کنی تموم میشه.
اما دردش زیاد و با درد ناله‌ای سر دادم و با بغض و اشکی که کم مونده بود جاری بشه گفتم:
- نمی‌تونم می‌سوزه.
همزمان که پشتم رو با دست‌هاش نوازش می‌کرد دست جلو آورد و اون دو قطره اشکی که‌ از چشم‌هام سرازیر شد رو با انگشت‌هاش پاک کرد و آروم گفت:
- می‌تونی... تحمل کن.
کمی که گذشت بالاخره دردش کمتر شد.
- درد داری؟
بینیم رو بالا کشیدم و با دردی که هنوز اثرش بود، گفتم:
- یکم!
از پشت روی موهام بوسه زد و گفت:
- خوب میشه.
ملحفه رو دورم پیچید و حین دراز کردنم گفت:
- بخواب.
دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم اما درد پشت و کتفم مانع از خوابیدنم می‌شد.
چشم‌هام رو باز کردم‌ ماهان رو دیدم روبه‌روم که خیره‌یه منه.
- چیزی شده؟
همون‌طور جواب داد:
- نه، چرا نخوابیدی؟
مظلوم لب برچیده و گفتم:
- خوابم نمیاد.
خیره نگاهم کرد. کمی روی لبم نگاهش توقف کرد و بعد به چشم‌هام چشم دوخت.
از روی صندلی کنار تخت بلند شد اومد سمتم کنارم دراز کشید.
آروم بدون این‌که مثل قبل زخمم سرباز کنه... در آغوشم کشید.
سرم رو روی س.ی.ن.ه‌ی ستبرش گذاشتم.
می‌دونم با این وضع که فقط یه ملحفه رومه کنار یه مرد بودن یعتی نهایت بی‌حیایی... عواقبش رو هم می‌دونم... اما نمی‌دونم چرا مثل اون روز که مس.ت بود دیگه حس بدی نسبتش بهش ندارم.
خودم هم حس‌های مختلفم رو درک نمی‌کنم.
از یه جا می‌ترسم اتفاقی برام بیفته از یه جا هم واسه‌م مهم نیست.
این‌قدر غرق افکار پوچم هستم که چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
***
با نوازش صورتم بیدار شدم... خمیازه‌ای کشیدم و یه تای چشمم رو باز کردم.
ماهان رو بالای سرم دیدم.
ناخواسته لبخندی به روش زدم که جوابم رو با لبخند داد و روی دماغم زد و گفت:
- ساعت خواب!
خش‌دار و خواب‌آلود گفتم:
- ساعت چندِ؟
- یازده شبه! خوب می‌خوابی ها!
شقیقه‌ام رو ماساژ دادم خودم رو کمی بالا کشیدم و گفتم:
- چقدر خوابیدم؟! حالا دیگه خوابم ‌نمی‌بره.
توی گلو خندید و گفت:
- اگه این تویی که یه ساعت دیگه جلوتر از بقیه خوابی! بلند شو دست و صورتت رو بشور یه چیزی بخور ضعف نکنی.
خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید. اخم کرده سرجام وایسادم.
دستی پشت کمرم گذاشت و گفت:
- یه‌ دفعه‌ای بلند نشو که درد بگیره.
ملحفه رو جلو خودم گرفتم و گفتم:
- با این برم؟
سری تکون داد و گفت:
- برو بیا... می‌خوای هم بذارم برو و بیا.
چشمکی هم پشت بند حرفش زد. چشم‌هام از این همه شیطنت گرد شد.
لب گزیدم... با ملحفه‌ای که نزدیک بود سه بار زمین بخورم وارد سرویس شدم.
دست و صورتم رو شستم... نخواستم توی آینه به صورتم یا حتی بدنم نگاه کنم. بیرون اومدم، به سمت تخت رفتم و آروم روی تخت نشستم.
سینی رو به سمتم هل داد و گفت:
- بخور.
- تو خوردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ماهان: هوم؟ نه تو بخور؟
متعجب گفتم:
- چرا؟
چشمکی زد و گفت:
- خانم‌ گشنه خوابید! میلم نکشید.
لبخند محوی روی لبم شکل گرفت و سنی رو کمی به سمتش هل دادم و گفتم:
- پس بیا با هم بخوریم.
اول نگاه کرد... ولی بعد جلو اومد. با این‌که یه بشقاب پر بود... من زیاد نتونستم بخورم... بقیه‌ش رو خودش خورد.
ماهان سینی رو بیرون برد و بعد چندی با پمادهای توی دستش اومد.
***
دو روز گذشت زخم‌هام دارن خوب میشن! توی این مدت ماهان مثل یه پرستار مواظبم بود.
بخاطر منم که شده بیرون نمی‌رفت یا اگر می‌رفت زود برمی‌گشت.
بقیه هم می‌اومدن و یه سر می‌زدن و می‌رفتن. فردا قرار از این‌جا بریم.
فرشته: بهتری آجی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم.
فرشته: اومدم کمکت لباس‌هات رو جمع کنی، چون باید تموم لباس‌ها رو با خودت ببری.
- من که نمی‌تونم.
لبخند گرمی زد دستم رو آروم فشرد و گفت:
- واسه همین اومدم‌ کمکت.
به سمت کمد رفت که گفتم:
- لباس بیار بپوشم منم کمکت کنم.
لباس برام آورد. کمکم‌ کرد که بپوشم.
از خودم خجالت می‌کشم... همه‌ش لختم یا نیمه عریان و یا هم اون پیراهن نخی تنمه که تا حدودی راحتم باهاش.
شلوار گشادی پوشیدم همراه پیراهن ابر و بادی سفید!
جلف شدم. شبیه این‌هایی شدم که دستشون همش به شلوارشه اما داخلش راحت بودم.
شلوار رو کلی تا کردم تا تونستم جمعش کنم. اشتباه کردم گفتم سایز رو بلدن.
هر دو داشتیم بالا توی کمد بندی رو نگاه می‌کردیم.
مشکل اصلی هنوز مونده بود... و این بود چطور چمدون رو در بیاریم!
صندلی کنار در کمد گذاشتم. با فکری که به ذهنم رسید رو به فرشته گفتم:
- راستی تو لباس‌هات رو جمع کردی؟
توی پیشونیش کوبید و گفت:
- وای نه.
لبخند محوی به بی‌حواسیش زدم و گفتم:
- پس بدو برو جمع کن من هم لباس‌های خودم رو جمع می‌کنم.
فرشته: نه اول کمک تو میدم بعد میرم.
- دیرت میشه‌ ها! ساعت داره ده میشه تازه از ساعت خوابت هم می‌گذره بعد بدخواب میشی.
ناچار سری تکون داد و رفت.
با این‌که صندلی درازی زیر پام گذاشتم اما بازم کامل دستم بهش نمی‌رسید.
دیگه واقعاً دارم به این نتیجه می‌رسم که قدم زیادی کوتاهه.
ولی نه این کمد زیادی بلنده اصلاً توی کَتَم نمیره بخوام قبول کنم قدم کوتاهِ... باید یه فکری به حالش بکنم.
دست بردم و کمی با دسته‌ی چمدون فاصله داشتم. روی نوک پا بلند شدم.
دستم بردم و دسته رو گرفتم.
اما توی همون حالت شوکه موندم. چون اگه یه کم دیگه متمایل می‌شدم سقوط از این ارتفاع وحشتناک زیاد بود.
لعنتی کی گفت کمد باید دو و نیم متر باشه؟
دسته‌ی چمدون رو توی مشتم گرفتم اما یه‌دفعه صندلی زیر پام سر خورد و صدای برخوردش با زمین با صدای بدی پخش شد.
چشم بستم چرا که منم یه لحظه دیگه مثل اون صندلی صدای ترکیدنم پخش می‌شد.
ناخودآگاه اَشهدم رو خوندم.
که توی بغل یکی سقوط کردم... آهسته چشم باز کردم. خیره به چشم‌هایی که رگه‌هایی از نگرانی انگار درش موجود است.
تازه از حموم بیرون اومده. موهاش نم داره و چند تار لجباز موهاش روی پیشونیش ریخته بود.
شبیه یه بچه‌ی تُخس شده بود.
جالب بود که با این‌که عمل زیبایی انجام داده اما جذاب بود‌. اون هم زیادی!
پسرهایی رو دیدم که با عمل زیبایی تغییر می‌کنن اما بعضی‌هاشون معمولاً اون‌قدر عملشون خوب نمی‌شد.
ماهان و فقط یه حوله به کمرش بسته... به خودم اومدم و سریع از س.ی.نه‌ی ستبرش چشم دزدیدم و ازش جدا شدم.
- مرسی!
سری پایین انداختم تا حداقل امکان نگاهش نکنم، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه دستت به چمدون می‌رسه که رفتی اون بالا؟
با اشاره به صندلی بدون اینکه به تنش نگاه کنم گفتم:
- صندلی گذاشتم دیگه.
یه قدم نزدیک شد خم شد روی صورتم که کمی بالاتنه‌ام رو عقب دادم. توی صورتم پچ زد:
- وقتی میگم نیم وجب بیشتر نیستی بگو باش.
قیافه‌ی زار به خودم گرفتم. یه قدم عقب رفتم. اون کمر صاف کرد و من نالان گفتم:
- پس به قول خودت باید قرصی بخورم تا بلند بشم.
سریع واکنش نشون داد و چنان اخمی کرد که نطقم کور شد. ابرویی بالا انداختم.
یه قدم جلو اومد. دست پیش اومد و دور کمرم حلقه کرد. به سمت خود کشیدم و خش‌دار گفت:
- لازم نیست! همین‌جوری خوبه.
دست روی سی.نه‌ی سبزه‌اش گذاشتم و با مکث گفتم:
- باشه میشه ولم‌ کنی؟
سری تکون داد.
با چشم‌های ریز شده و پر از اخطار نگاهم کرد.
از اون‌ها که از خواستنم برای انجام کاری که گفتم به غلط کردم‌ افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
دست برد و خیلی راحت چمدون رو پایین آورد و کنار پام گذاشت. متعجب نگاهش کردم.
دو ساعت من دارم زور می‌زنم آخرم نزدیک بود با سُرینی مبارک شلغم بشم اما نشد بیارمش پایین.
اون‌وقت اون... .
نیشخندی زد و به سمت کمدش رفت. حرصی پا روی زمین کوبیدم.
تقریباً یه ساعتی مشغول جمع کردن لباس‌ها شدم. خیلی‌ها رو استفاده نکردم و نبردم.
اما دو تا رو که خیلی به چشمم اومد اون‌ها رو برداشتم... کمرم خشک شده بود.
ناله‌ای کردم.
- آخ کمرم.
ماهان: یه ساعت داری چهار تا لباس رو جمع می‌کنی؟ خدا به شوهرت صبر بده.
روی سرامیک دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم و در همون حالت گفتم:
- شوهر من باید صبرش رو ببره بالا.
برعکس می‌بینمش که با گوشیش مشغوله. ابرویی بالا انداخت.
موهام رو دورم پخش کردم. از خستگی چشم‌هام رو بستم. سردی سرامیک‌ها بهم حال عجیبی می‌داد.
با سایه‌ای که روی صورتم نشست آهسته چشم باز کردم.
بالا سرم وایساده بود.
- بلند شو مگه نمی‌خواستی دوش بگیری؟
- الان خسته‌ام فردا دوش می‌گیرم.
سر تکون داد و گفت‌:
- بلند شو کمرت درد می‌گیره.
بلند شدم... چمدون رو گوشه‌ای گذاشتم. به سمت تخت رفتم، روش دراز کشیدم.
با لذت گفتم:
- آخيش.
- دربیار لباس‌هات رو... پماد بزنم برات.
نالان و خسته خمیازه‌‌ای کشیدم و گفتم:
- امشب رو بیخیال... خسته‌ام.
نچی کرد و حین برداشتن پمادها از روی پاتختی و نزدیک شدن به من گفت:
- اگه می‌خوای زودتر خوب بشی بلند شو!
دکمه‌های پیراهنم رو باز کردم.
شلوارم هم نیاز نبود چون اون‌قدر گشاد بود راحت می‌شد تا ران پام بالا کشیدش.
پماد رو روی شکمم زد و با آرامش کارش رو انجام داد.
جوری که از خود بی‌خود میشی!
حرکت دستش رو ادامه داد. نفس عمیقی کشیدم. روی نافم بد حساس بودم.
فهمید و آهسته خندید. دفعه‌های دیگه اون‌قدر درد داشتم که متوجه نمی‌شدم.
شکمم که تموم شد.
با مکث گفت:
- شلوارت؟
شلوارم رو تا جایی که زخم‌ها هستن بالا کشیدم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- با این‌که زشته اما کارکرد خوبی داره.
سر تکون دادم.
بعد پاهام به سمت کمرم اومد و با مکث گفت:
- باید پیراهنت رو در بیاری!
با کمی مکث درآوردم و به پشت چرخیدم و دمر روی تخت دراز کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
هجوم ترس و افکارهای متنوع! اومد سراغم. گونه‌م رو نزدیک به گردنم رو بوسید، ترس و اضطراب دارم... لرز نکردمه اما نمی‌خوام ادامه بده.
ترسم اون‌قدری زیاد هست که احساس حالت تهوع بهم دست بده... پسش زدم.
عقب رفت و بهت‌زده نگاهم کرد. تمام التماسم رو توی چشم‌هام ریختم و با لحنی که بوی خواهش می‌داد گفتم:
- نه، نِ...نمی‌خوام! لطفا.
اشک چشم‌هام رو گرفت. یه قطره اشک با سمجی و برخلاف خواسته‌ی من پایین ریخت.
برخلاف منی که از ترس حالا لرزَم برگشته بود... لبخند پر آرامشی زد و گفت:
- عیب نداره، من نباید انقدر پیش می‌رفتم... متأسفم.
خم شد این‌بار بوسه‌ی سریعی روی لبم‌ کاشت و بلند شد.
دستم رو گرفت و بلند کرد.
با آرامش پیراهن رو تنم کرد و دکمه‌هاش رو بست... یه لیوان آب از روی پاتختی برداشت و دستم داد.
آب رو ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم.
لیوان رو ازم گرفت و دست روی شونه‌م گذاشت تا دوباره دراز بکشم.
درجه‌ی کولر رو تنظیم کرد و ملحفه رو روی تنم مرتب.
نفس عمیقی کشیدم.
اون به سمت سرویس رفت و من بهش پشت کردم.
این همه ترس رو درک نمی‌کنم. اما این رو هم می‌دونم که نمی‌خوام توی یه روز همه‌چیزم رو... باارزش‌ترین چیزی که یه دختر می‌تونه داشته باشه رو از دست بدم.
اون هم درحالی که هنوز عقد نکردم و شناسنامه‌م سفیده.
به دور از این حرف‌ها روی حرفه‌م هم تاثیر می‌ذاره.
وای اگه کسی بفهمه همه چی تموم میشه!
رویای چندین ساله‌م! وای خدا تموم آرزوهام تباه میشه... اگه کسی قضیه ص.ی.غه رو متوجه بشه؟!
اون هم توی ایران! صدرصد از تیم ملی حذفم.
اون‌وقت دیگه نمی‌تونم به المپیک راه پیدا کنم و طبق قوانین ایران هم که شده حذف شدنم حتمیه.
اون‌وقت پرسام رو هم بهم نمیدن... وای حتی فکرش هم حالم رو بهم می‌ریزه.
باید هر چه زودتر این بازی تموم بشه.
با این‌که دلم نمی‌خواد. اما عقلم نهیب می‌زنه که به فکر آينده‌ت باش.
کارهای الانت در آینده پشیمونت کرد چی؟ من الکی این‌همه سال تلاش نکردم که یه شبه خرابش کنم.
واقعاً نمی‌تونم ندونسته پشت پا بزنم به همه‌چیز.
گوشه‌ای از تخت کز کردم. پتو رو روی خودم کشیدم.
توی افکارم غرق میشم اون‌قدری که متوجه اومدن ماهان نمی‌شم. اون‌قدر که خوابم ببره.
***
فرشته: چه حسی داری؟ از این‌که بعد این‌همه مدت داری از این‌جا نجات پیدا می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم. راستش خودم هم نمی‌دونم چه حسی دارم.
- نمی‌دونم، اما می‌دونم خوشحالم از این‌که داریم برمی‌گردیم. تو چی؟
به چشم‌های دریاییش خیره شدم.
لبخند گرمی زد و گفت:
- من هر جایی که تو باشی و خوشحالی خوشحالم.
لبخندی به روش زدم. ناگهانی خم شده و گونه‌ی نرمش رو بوسیدم.
که اول مات نگاهم کرد. لبخند زیبایی به روم زد دسته‌ی چمدون رو توی دستم گرفتم و به سمت خروجی کشیدم.
آخرین نفر ماییم که از در خونه‌ای که یه ماهی میزبان ما بود، گذر کردیم وارد حیاط درندشت شدیم.
از عمارت خارج شدیم. آدرو در حیاط رو بست و یه علامت ورود ممنوع روی در نسب کرد.
با غل و زنجیرهای عجیب و غریب درش رو بست و چیزی زیر لب زمزمه کرد و خودش رو به پرواز در آورد و روی خونه چیزی شبیه به خاک ریخت.
خونه بعد کمی کم‌کم از جلوی چشم‌هامون محو شد. انگار که اصلاً وجود نداشت.
آدرو برای مشکوک نبودن چند درختی دور تا دور خونه‌ای که حالا ناپدید شده بود کاشت اون هم با چه سرعتی رشد کردن.
با این‌که یه ماهِ دارم از این چیزها می‌بینم اما هنوز هم واسم عجیبه.
خداییش غیرقابل باوره... من موندم اگه این رو واسه کسی تعریف کردم چه واکنشی نشون می‌ده.
احتمال این‌که دلش رو بگیره و از اعماق وجود بزنه زیره خنده، زیاده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
آدرو برگشت سمت ما، خودش رو حینی که به پرواز در می‌آورد گفت:
- من اون‌طرف جنگل توی ساحل منتظرتونم... باید از جنگل بگذرید. تا این بازی تموم بشه.
ماهان راه افتاد و بقیه هم پشت سرش. چمدونم زیاد سنگین نیست و آوردنش راحته برای خودم.
وارد جنگل که شدیم. از همین الانش ترس دلم رو چنگ زد.
درخت‌هاش عجیب و ترسناک بودن.
رو به فرشته‌ای که کنارم قدم برمی‌داشت گفتم:
- راستی آرا کجاست؟
- توی ساحلِ احتمالاً... پیش پدربزرگ.
سرس تکون دادم. که پرسید:
- می‌ترسی؟
صادقانه سری تکون دادم و گفتم:
- این‌جا خیلی عجیب و ترسناکه و همچین مرموز.
- آره، باید حواست رو هم جمع کنی آجی.
به جلوی پام اشاره کرد. با دیدن عقرب از ترس هینی کشیدم قدمی عقب گذاشتم.
بجاش فرشته قدمی جلو رفت و با نوک پا لهش کرد.
فرشته: بیشتر مواظب باش آبجی.
با ترسی که بیشتر شده بود، گفتم:
- باشه.
راه افتادیم. فاصله‌ای که با بقیه داشتیم رو پر کردیم. با ایستادن بقیه ما هم ایستادیم. جلوتر رفتیم.
صدای ماهان رو شنیدم که گفت:
- یه نامه این‌جاست.
کمی مکث کرد حالا بهش دید داشتم که خم شد و نامه رو از زمین خاکی برداشت و بازش کرد و بعد کمی با صدای رسا و خش‌دار که ناشی از سرماخوردگی بود، البته خیلی کم... همه‌ش سرش زیر آب بود. گفت:
- مرحله آخر بازی یکم مشکله چون مردها نمی‌تونن توی این مرحله داوطلب بشن.
باید حتما یکی از دخترها بره. با پایان این بازی شما می‌تونید پیش خانواده‌هاتون برگردین. این‌که کمی جلوتر متوجه منظورم خواهید شد. به روی هر سنگ که پریدی کافیه اهرم رو بکشی.
کنجکاو شدیم و به جلو حرکت کردیم و از بین چند درخت عبور کرده و به جایی که منظور فردی که نامه رو نوشته بود، رسیدیم.
اوه خدایا این دیگه چیه؟ اصلا خوراک خودمه لامصب. لبخندی روی لبم نشست... من که عاشقش شدم.
یه پلِ اما نیمه شکسته‌س و باید کامل بشه.
دقیق بگم یه متر فاصله هست تا سنگ بعدی و بعدی‌ها کم‌کم زیادتر میشه فاصله‌شون.
باید تا آخری بپری تا بتونی یه پل درست کنی واسه بقیه! طبقه تابلوهایی که زده شده. تابلوی اول و سنگ اولی که باید بپریم. یه متر و بعدیش دو متر بعدی چهار و نیم متر و همین‌طور ادامه داره.
سعی کردم حسم رو مخفی کنم. چرا که من عاشق پریدن بودم اون هم روی صخره‌ها اما همیشه منع می‌شدم.
منم برای همین وارد این رشته شدم.
البته که رشته‌ام دو و میدانیه اما علاقه‌م این بود که فقط از جایی به جای دیگه بپرم.
حس آزاد بودن بهم دست می‌داد انگار دارم پرواز می‌کنم. هر چند که بعدش قرارِ فرود بیام. یه بار یادمه بچه که بودم اون‌قدر این کار رو دوست داشتم که از روی دیوار مدرسه پریدم.
آستین مانتو مدرسه‌ایم پاره شد و مدیر هم کلی تنبیه‌م کرد اون موقع اشتباه نکنم نُه سالم بود.
الان هم چی بهتر از این فرصت طلایی.
- من می‌رم.
یه‌دفعه همه برگشتن سمتم. شونه‌ای بالا انداختم و سعی کردم هر طور شده برق توی چشم‌هام رو که خودم هم جوری بود که انگار داشتم حسش می‌کردم. گفتم:
- کارم همینه... یا می‌تونم جبران کنم.
کسی چیزی نگفت. دست سمت دکمه‌ی مانتوم بردم که بدتر چشم‌های همه گرد شد.
ماهان عصبی با چشم‌هایی که مدام چشم‌غره می‌رفتن و تهدیدم می‌کردن. خواست سمتم بیاد که گفتم:
- لباس زیرشه منم نمی‌تونم با این مانتو بپرم دست و پا گیره.
یه تیشرت آستین‌دار و کلاه که تا بالای زانوم هست. شالم رو جمع و جور کردن و زیر تیشرتم فرو دادم. مانتوم رو هم دست فرشته دادم.
ماهان که انگار دیگه تحملش تموم شده بود عصبی و با گام‌های محکم سمتم اومد و از بازوم گرفت و کناری کشید.
عصبی آروم توی صورتم غرید:
- بزنمت صدا خری بدی؟ این چکاریه کردی؟ هاااا؟ بقیه هم می‌تونستن برن. تو لازم نکرده!
هنوز بابت دیروز ازش خجالت می‌کشیدم. اما سعی کردم بروز ندم و گفتم:
- جبران می‌کنم کمک‌هایی که بهم کردین.
اخم کرده گفت:
- لازم نکرده؛ تو جبران کردی.
متعجب گفتم:
- کی؟
گوشه‌ی لبش رو جویید و با حرص گفت:
- روز اول.
- توی جمع دخترها فقط من می‌تونم از پسش بر بیام... دخترها فوقش بتونن تا سنگ سومی که سه متر هست بپرن. بقیه‌ش رو چطور می‌خوان برن. من حواسم هست.‌‌.. هشت ساله دارم این‌کار رو انجام می‌دم.
- فرق داره. اون زمین خاکی بود نه این جهنم دره. بعدش هم تو دو و میدانی کار کردی کجا توی حرفه‌ی پرش از روی مانع بودی؟
متعجب نگاهش کردم فکر نمی‌کردم بدونه.
من که دوست نداشتم همچین لحظه‌ای رو از دست بدم. سریع گفتم:
- آره... اما الان هم باید انجامش بدم.
شاکی نگاهم کرد و غرید:
- ببین دختر چیزیت بشه خونت رو می‌ریزم.
قربون ابراز احساساتت برم من که دومی نداره.
لبخند محوی به چهره‌ی نگرانش زدم و گفتم:
- حواسم هست، نگران نباش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ادام رو در آورد و پیش بقیه برگشت. آخ که من می‌میرم برای این ابراز احساساتت این بشر.
به سمت جایگاه رفتم. کمی عقب رفتم و پریدم. سکوی اول رو خیلی خوب پریدم. اهرُم رو کشیدم.
دوباره کمی عقب رفتم و روی سنگ دومی پریدم. اهرم رو کشیدم.
تا سومی سه متر بود یکم می‌ترسیدم. ترس که نه استرس داشتم. اما راحت پریدم.
دو تا دیگه مونده بود. یه چهار متر و یه چهار و نیم متر.
دو تای دیگه با این‌جایی که من هستم دقیقا بعدی چهار متر و بعدیش هشت و نیم متر تا این‌جایی که من ایستاده بودم، فاصله بود.
عقب رفتم تا جایی که کف کفش اسپورت مشکیم لبه‌ی سکو قرار گرفت.
دویدم و وقتی پام لبه‌ی سکو قرار گرفت پریدم.
دوباره همون حس بچگیم که بهم حس آزادی می‌داد به سمتم اومد. اما سعی کردم فعلا محل ندم تا این رو رد کنم.
اگه کمی عقب‌تر فرود می‌اومدم ته دره بودم... اهرم رو کشیدم.
حالا فقط یکی دیگه مونده بود که به اون طرف جنگل برسم.
از اولش تا الان سعی کردم زیر پام رو یا پشت سرم رو نگاه نکنم تا یه وقت پشیمون بشم.
می‌ترسم واقعاً! این‌که چیزی ببینم و پای رفتم سست بشه و نتونم ادامه بدم.
عقب رفتم و پریدم اما این‌دفعه خوب نیست.
فریاد ماهان حس امید بهم داد.
خواستم بیفتم که درختی توی صخره ظاهر شد.
شاخه‌هاش رو گرفتم... خودم رو به زور بالا کشیدم و هر دو پام رو تنه‌ای که کمی ضخیم بود گذاشتم.
کلی فاصله داشتم تا رسیدن به لبه. شاید نزدیک یک متر.
خودم رو بالا کشیدم. دستم رو بند سنگی کردم. خوب فشار بهش وارد کردم که ببینم سفت سرجاش یا نه که خوشبختانه شل نبود.
اما سنگی که پام رو روش گذاشتم به ته دره سقوط کرد.
سفت خودم رو نگه داشتم. سعی کردم تسلط خودم رو حفظ کنم. نفس های عمیق پشت سر هم می‌کشیدم.
اگه درخت بتونه وزنم رو تحمل کنه با دو تا پرش می‌تونم لبه رو بگیرم.
با بسم‌الله‌‌ی پرش اول رو رفتم.
یه لحظه ترس دلم رو چنگ زد سعی کردم محلش ندم اما اون‌قدر شدید بود که اگه خودم رو به سنگ‌ها بند نمی‌کردم افتادنم قطعی بود.
پرش اولم بالا رفتم اما نه زیاد. سعی کردم ترسم رو فرو بدم اما نمی‌شد و داشت کلافه‌ام می‌کرد.
از سر حرص بدون این‌که لحظه‌ی خون به مغزم برسه جیغی از حرص و ترس کشیدم.
فریاد ماهان که با نگرانی آميخته بود، بلند شد:
- اون‌جا چخبره؟ تسکین خوبی؟ یه چیزی بگو لامصب!
صدا بلند کردم و گفتم:
- خوبم خوبم، چیزی نیست.
نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم و با یاد دیدن دوباره‌ی چشم‌های دریاییش مصمم پریدم. دوباره روی تنه پام فرود اومد و این‌بار پرتاپم بلندتر بود.
جوری که تونستم لبه رو بگیرم. پا روی سنگی گذاشتم که اون‌قدر شل بود با یه ضربه‌ی کوچک من به ته دره سقوط کرد.
پوفی کشیدم و سنگ دیگه رو امتحان کردم.
کمی محکم بود. سریع خودم رو بالا کشیدم. با برداشت پای راستم از روی سنگ... سنگ همزمان سقوط کرد.
خداروشکر که سنگی که پای چپم رو روش گداشته بودم محکم توی این دیواری کوبیده شده بود.
زانوی راستم رو روی لبه‌ی صخره گذاشتم و کل وزنم رو روی دست‌ها و پای راستم گذاشتم‌ و بالاخره خودم رو کشیدم بالا.
از فشار زیادی که متحمل شده بودم نفس‌نفس می‌زدم.
آخيش... خدایی داشتم می‌مردم؟
بلند شدم و به سمت اهرم رفتم.
اما قبلش نگاهی سمت بقیه که اون طرف کمی انگار خیالشون راحت شده بود. انداختم.
اما رگه‌های عصبانیت رو می‌شد توی دو گوی آتشین ماهان دید.
لبخند مسخره‌ای زدم و به سمت اهرم رفتم... کشیدم اما میون راه گیر کرد.
این هم شانسه منه.
هر چیزی که جلو مانعش به حساب می‌اومد رو برداشتم.
اهرم رو کشیدم. یه اهرم آهنی قدیمی که زنگ زده؛ به زور حرکت می‌کنه.
با پا بهش ضربه زدم. یکم پایین رفت.
این اهرم برخلاف بقیه بود و باید در جهتی که به سمت دره بود می‌کشیدیش.
با پا سنگ هر چی که به ذهنم رسید امتحان کردم. فایده نداشت.
فقط یه راه مونده بود وگرنه که این‌طور تا شب بیشتر طول می‌کشه.
اهرمی که به سمت دره بود باید کشیده می‌شد تا پل تکمیل بشه.
عقب رفتم. به اون طرف نگاه کردم. مضطرب و نگران. ممکنه جونم رو از دست بدم؟ آره، اگه دستم خطا بره یا اهرم توی دستم بشکنه کار تمومه و سقوط می‌کنم.
پس این‌جا به دقت و شانس بستگی داره.
چند قدم دیگه عقب رفتم ماهان انگار ذهنم رو خوند که داد زد:
- تو این‌کار رو نمی‌کنی؛ دارت می‌زنم تسکین اگه بپری.
لبخند به تهدیدهاش زدم. با آوردن نام خدا بر لب به سمت اهرم دویدم هم‌زمان فریاد و عربده‌ی فرشته و ماهان رو به جون خریدم.
یه برگردون زدم و دسته‌ی اهرم رو دو دستی سفت چسبیدم. از اون طرف آویزون شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین