- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
چیزی نگفتم. شروع کرد به التماس و خواهش کردن. چیکار کنم؟ مگه کاری هم میشه کرد؟ مگه میشه یه خونآشام انسان بشه؟ شاید بشه! با یاد ماهان گفتم:
- تو تنها نیستی، میتونی بری پیش ماهان.
- ماهان واسه چی؟ من میخوام پیش خواهرم بمونم کلی التماسش کردم تا منو با خودش آورد.
- قرارِ... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیچ قراری نبود نیست، بهش گفتم که تو خواهر منی من رو ببر پیشش اون هم راضی شد ولی تا همین چند دقیقه پیش باور نکرد.
من با امروز هم فقط دو باره که ماهان رو دیدم.
با تعجب نگاهش کردم که قری با ناز به گردنش اومد و گفت:
- من که دختر پادشاه نیستم.
دختر پادشاه نیست؟ یعنی اون ازدواج نکرده؟ پس چرا تشکر کرد؟
با قرار گرفتن گردنبندی جلوی صورتم گفت:
- وقتی پدر درموردت بهم گفت نُه سالم بود. این گردنبند رو داد و گفت که خودش نمیتونه بیاد دنبالت و شاید تا اون موقعه عمرش کفاف نده که نداد هم. خواست این گردنبند رو بهت بدم. وقتی گفتم:
" - چرا نمیری بیاریش؟"
گفت:
" - اون با ما فرق داره و بودنش اونجا امنترِ، اینجا باشه براش خطرناکِ."
گفتم:
" - چرا؟ مگه اون چه فرقی با ما داره؟ "
لبخندی بهم زد و گفت:
" - خودت بزرگ بشی میفهمی. "
الان بزرگ شدم حالا فرق تو با ما رو فهمیدم.
ازم قول گرفت این رو بهت بدم و بیام پیش تو زندگی کنم. اون ازم خواست منم خیلی دلم میخواست ببینمت. بابا هر روز ازت تعریف میکرد. بعدها فهمیدم هر روز دایی براش از تو یواشکی خبر میاره. میدونی چرا بابا اسمت رو گذاشت تسکین؟
سری به معنی نه تکون دادم که ادامه داد:
- اون گفت برای اینکه با مادرت ازدواج کنه دردها و سختیهای زیادی رو تحمل کرده و ثمرهی عشقشون تو شدی، تسکینی برای دردهاشون!
بابا همش اسمت ورد زبونش بود چپ میرفت راست میرفت میگفت تسکین فلان تسکین بهمان. انقدر گفت و گفت گفت تا من ندیده عاشقت بشم و دوسِت داشته باشم، برای بودن کنارت از جمع همنوعانم خداحافظی کنم تا پیش خواهرم به خواستهی پدرم زندگی کنم. مادرم پدرمون رو خیلی دوست داشت حتی چند باری به بابا گفت اگه بخواد به دایی میگه تو رو بیاره پیش ما. اما اون گفت نه و جات اون پایین بهتره. اسم من رو گذاشت فرشته چون میگفت عین فرشتههام. تموم این سالها قبل از فوت بابا خبرت رو از اون میگرفتم ولی بعدها از دایی اخبارت رو داشتم و برای موفقیتت دعا میکردم.
من دوست دارم آبجی میدونم سخته قبولم کنی اما ازت خواهش میکنم. میخوان به وصیت پدر عمل کنم تو نزار جلوش شرمنده باشم. نمیگم تحت تاثیر قرار نگرفتم. اما هنوز ته دلم ناراحت و دلخور بودم. چیزی نگفتم که خودش بغلم کرد و گفت:
- آبجی من که جز تو کسی رو ندارم، درسته از طرف مادر باهم نسبتی نداریم اما مهم پدرِ که خونش توی رگهای هردومونه. میبخشی منو.
- تو که کاری نکردی که ببخشمت.
با ذوق ازم جدا شد و گفت:
- یعنی ازم ناراحت نیستی؟ بخشیدی منو؟
با مکث سری تکون دادم! که خوشحال پرید بغلم.
از پشت خوردن زمین.
- خفهام کردی بسه دیگه بلند شو
بلند شد دستم رو گرفت بلند کرد.
روی دو پاش بلند شد و گونهام رو محکم بوسید.
- عه نکن، خوشم نمیاد.
با دوق خندید و گفت:
- ذوق زدهام خو.
با شوق بیشتری گفت:
- یه سوپرایز برات دارم.
کنجکاو نگاهش کردن که داد زد:
- آرا کجایی؟ بیا اینجا.
متعجب به اطراف نگاه کردم که دیدم از فاصلهی دور یه چی با سرعت زیاد در حالی که به دور خودش میچرخید به این سمت میاد.
تقریبا توی پنج متری که رسید و تونستم خوب ببینمش. یهدفعهای چنان جیغی کشیدم که پردهی گوش خودم به چوخ رفت. از حال رفتم.
- تو تنها نیستی، میتونی بری پیش ماهان.
- ماهان واسه چی؟ من میخوام پیش خواهرم بمونم کلی التماسش کردم تا منو با خودش آورد.
- قرارِ... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیچ قراری نبود نیست، بهش گفتم که تو خواهر منی من رو ببر پیشش اون هم راضی شد ولی تا همین چند دقیقه پیش باور نکرد.
من با امروز هم فقط دو باره که ماهان رو دیدم.
با تعجب نگاهش کردم که قری با ناز به گردنش اومد و گفت:
- من که دختر پادشاه نیستم.
دختر پادشاه نیست؟ یعنی اون ازدواج نکرده؟ پس چرا تشکر کرد؟
با قرار گرفتن گردنبندی جلوی صورتم گفت:
- وقتی پدر درموردت بهم گفت نُه سالم بود. این گردنبند رو داد و گفت که خودش نمیتونه بیاد دنبالت و شاید تا اون موقعه عمرش کفاف نده که نداد هم. خواست این گردنبند رو بهت بدم. وقتی گفتم:
" - چرا نمیری بیاریش؟"
گفت:
" - اون با ما فرق داره و بودنش اونجا امنترِ، اینجا باشه براش خطرناکِ."
گفتم:
" - چرا؟ مگه اون چه فرقی با ما داره؟ "
لبخندی بهم زد و گفت:
" - خودت بزرگ بشی میفهمی. "
الان بزرگ شدم حالا فرق تو با ما رو فهمیدم.
ازم قول گرفت این رو بهت بدم و بیام پیش تو زندگی کنم. اون ازم خواست منم خیلی دلم میخواست ببینمت. بابا هر روز ازت تعریف میکرد. بعدها فهمیدم هر روز دایی براش از تو یواشکی خبر میاره. میدونی چرا بابا اسمت رو گذاشت تسکین؟
سری به معنی نه تکون دادم که ادامه داد:
- اون گفت برای اینکه با مادرت ازدواج کنه دردها و سختیهای زیادی رو تحمل کرده و ثمرهی عشقشون تو شدی، تسکینی برای دردهاشون!
بابا همش اسمت ورد زبونش بود چپ میرفت راست میرفت میگفت تسکین فلان تسکین بهمان. انقدر گفت و گفت گفت تا من ندیده عاشقت بشم و دوسِت داشته باشم، برای بودن کنارت از جمع همنوعانم خداحافظی کنم تا پیش خواهرم به خواستهی پدرم زندگی کنم. مادرم پدرمون رو خیلی دوست داشت حتی چند باری به بابا گفت اگه بخواد به دایی میگه تو رو بیاره پیش ما. اما اون گفت نه و جات اون پایین بهتره. اسم من رو گذاشت فرشته چون میگفت عین فرشتههام. تموم این سالها قبل از فوت بابا خبرت رو از اون میگرفتم ولی بعدها از دایی اخبارت رو داشتم و برای موفقیتت دعا میکردم.
من دوست دارم آبجی میدونم سخته قبولم کنی اما ازت خواهش میکنم. میخوان به وصیت پدر عمل کنم تو نزار جلوش شرمنده باشم. نمیگم تحت تاثیر قرار نگرفتم. اما هنوز ته دلم ناراحت و دلخور بودم. چیزی نگفتم که خودش بغلم کرد و گفت:
- آبجی من که جز تو کسی رو ندارم، درسته از طرف مادر باهم نسبتی نداریم اما مهم پدرِ که خونش توی رگهای هردومونه. میبخشی منو.
- تو که کاری نکردی که ببخشمت.
با ذوق ازم جدا شد و گفت:
- یعنی ازم ناراحت نیستی؟ بخشیدی منو؟
با مکث سری تکون دادم! که خوشحال پرید بغلم.
از پشت خوردن زمین.
- خفهام کردی بسه دیگه بلند شو
بلند شد دستم رو گرفت بلند کرد.
روی دو پاش بلند شد و گونهام رو محکم بوسید.
- عه نکن، خوشم نمیاد.
با دوق خندید و گفت:
- ذوق زدهام خو.
با شوق بیشتری گفت:
- یه سوپرایز برات دارم.
کنجکاو نگاهش کردن که داد زد:
- آرا کجایی؟ بیا اینجا.
متعجب به اطراف نگاه کردم که دیدم از فاصلهی دور یه چی با سرعت زیاد در حالی که به دور خودش میچرخید به این سمت میاد.
تقریبا توی پنج متری که رسید و تونستم خوب ببینمش. یهدفعهای چنان جیغی کشیدم که پردهی گوش خودم به چوخ رفت. از حال رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: