- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
به سرعت از کنار آفتاب پرستی که بوی بدی تولید کرده بود گذشتند. با سرعتی که در حال افزایش بود نصف راه را طی کردند و حال که داشت به عصر نزدیک میشد.
بعد کمی راه رفتن بالاخره چیزی به چشمشان آمد به سمتشان خسته گام برداشتند. نگهبان بودند و با حس کردن آنها مهلت یک ذره استراحت ندادن و بهشون حمله کردند.
قبل از اینکه به خودشان بیایند و بفهمند چه شده و نفسی تازه کنند با برخورد مشتی به کتف و شکم به عقب برت شدند.
ماهان تمام سعیش را میکرد بالا نیاورد. محتویات معدهاش تا دهنش داشت پیش میآمد و به زور خودش رو کنترل کرد. درد شکمش زیاد بود به شدت روی ناحیه شکمی حساس بود. ادمون که با همان یک ضربه شونهی چپش در رفته بود و سعی داشت جا بیندازد.
یکم ایستاد تا روی فرم بیاید و بعد به کمک ادمون رفت. قبل از اینکه آن دو نگهبان غول پیکر بهشون برسه اول ضربهای به کتف ادمون زد و بعد هم در یک حرکت آن را جا آورد.
ادمون رو ول کرد و به سمت یکی از آنها رفت حین نزدیکی برگشت و با پشت پا به شکم یکیشون زد.
که فقط کمی عقب رفت. بلند شد و با یک خیز بلند به سمتش پرید گه لحظه.ی آخر جاخالی داد و نگهبان بدقواره با صورت روی شنها فرود آمد.
قبل از آنکه نگهبان بلند شود با یک حرکت پشتش قرار گرفت و شمشیری در دست ظاهر کرد و آن را درون گردن نگهبان فرو کرد. همینطور از پشت درون قلبش اما فایدهای نداشت. در همین درگیری که با نگهبان داشت ناگهان چشمش به کف دستش خورد که نقطهی بزرگ سفید رنگی درونش بود تعلل نکرد و شمشیر را تا ته درون کف دستش فرو کرد.
فریاد وحشتناک نگهبان انقدر زیاد بود که ناخودآگاه ماهان و ادمون را از جای پراند.
ماهان از نگهبان در حال پودر شدن فاصله گرفت و با تعجب نگاه به خاک کرد. خون نداشت؟ چه طور ممکن است؟ یعنی همهاش خاک بود!
برگشت به سمت ادمونی که با نگهبان گلاویز بود و داد زد:
- کف دستش رو بزن.
خودش به سمتشان دوید. ادمون خم شد و ماهان با گذاشتن دو دستش روی کمر ادمون با پا هر چه توان داشت به شکم نگهبان ضربه زد. نگهبان روی زمین افتاد و ادمون از موقعیت استفاده کرد و به سمتش رفت و تا نگهبان به خود بیاید کارش را تمام کرد.
ادمون خسته و نفسنفس زنون دستی روی کتف ماهان گذاشت و گفت:
- کارت عالی بود مرد.
ماهان نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت:
- بهتره راه بیفتیم... هیچ حوصلهی دعوای دیگه رو ندارم.
ادمون سری تکان داد و ماهان خم شد و کیف روی زمین را برداشت و با هم به سمت ابتدای دامنه رسیدن.
با خستگی سرعت گرفتند و سریع خودشان را به بالای تپه رساندن.
دیگر شب شده بود و فضای اطرافشان غرق در تاریکی بود. ادمون با چراغ قوه اطرف را نگاه کرد و با دیدن کلبه به سمتش رفت.
در یک حرکت با توجه به قدرتی که داشت چراغهای خانه را روشن و او را از هر موجودی پاک ساخت.
به سمت حمام رفت و ادمون خسته را تنها گذاشت لباس مخصوصش را شست و روی بالکن کلبه پهن کرد. چشم به سیاهی شب دوخت آسمان کم کم داشت از ستاره نورانی میشد.
به داخل برگشت و خودش را روی کاناپه رها کرد و خسته بود اما دلش حمام میخواست. ادمون همانطور که با پمادی زخمش را مالش میداد گفت:
- قدرتهات برگشتن میخوای دوش بگیر.
بلند شد و به هیچ حرفی به حمام برگشت.
باند سفید رنگ را دور کتفش بست و به سمت حمام دیگر رفت و دست و صورتش را شست. آبی درون موهایش زد از سرویس خارج شد.
بعد کمی راه رفتن بالاخره چیزی به چشمشان آمد به سمتشان خسته گام برداشتند. نگهبان بودند و با حس کردن آنها مهلت یک ذره استراحت ندادن و بهشون حمله کردند.
قبل از اینکه به خودشان بیایند و بفهمند چه شده و نفسی تازه کنند با برخورد مشتی به کتف و شکم به عقب برت شدند.
ماهان تمام سعیش را میکرد بالا نیاورد. محتویات معدهاش تا دهنش داشت پیش میآمد و به زور خودش رو کنترل کرد. درد شکمش زیاد بود به شدت روی ناحیه شکمی حساس بود. ادمون که با همان یک ضربه شونهی چپش در رفته بود و سعی داشت جا بیندازد.
یکم ایستاد تا روی فرم بیاید و بعد به کمک ادمون رفت. قبل از اینکه آن دو نگهبان غول پیکر بهشون برسه اول ضربهای به کتف ادمون زد و بعد هم در یک حرکت آن را جا آورد.
ادمون رو ول کرد و به سمت یکی از آنها رفت حین نزدیکی برگشت و با پشت پا به شکم یکیشون زد.
که فقط کمی عقب رفت. بلند شد و با یک خیز بلند به سمتش پرید گه لحظه.ی آخر جاخالی داد و نگهبان بدقواره با صورت روی شنها فرود آمد.
قبل از آنکه نگهبان بلند شود با یک حرکت پشتش قرار گرفت و شمشیری در دست ظاهر کرد و آن را درون گردن نگهبان فرو کرد. همینطور از پشت درون قلبش اما فایدهای نداشت. در همین درگیری که با نگهبان داشت ناگهان چشمش به کف دستش خورد که نقطهی بزرگ سفید رنگی درونش بود تعلل نکرد و شمشیر را تا ته درون کف دستش فرو کرد.
فریاد وحشتناک نگهبان انقدر زیاد بود که ناخودآگاه ماهان و ادمون را از جای پراند.
ماهان از نگهبان در حال پودر شدن فاصله گرفت و با تعجب نگاه به خاک کرد. خون نداشت؟ چه طور ممکن است؟ یعنی همهاش خاک بود!
برگشت به سمت ادمونی که با نگهبان گلاویز بود و داد زد:
- کف دستش رو بزن.
خودش به سمتشان دوید. ادمون خم شد و ماهان با گذاشتن دو دستش روی کمر ادمون با پا هر چه توان داشت به شکم نگهبان ضربه زد. نگهبان روی زمین افتاد و ادمون از موقعیت استفاده کرد و به سمتش رفت و تا نگهبان به خود بیاید کارش را تمام کرد.
ادمون خسته و نفسنفس زنون دستی روی کتف ماهان گذاشت و گفت:
- کارت عالی بود مرد.
ماهان نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت:
- بهتره راه بیفتیم... هیچ حوصلهی دعوای دیگه رو ندارم.
ادمون سری تکان داد و ماهان خم شد و کیف روی زمین را برداشت و با هم به سمت ابتدای دامنه رسیدن.
با خستگی سرعت گرفتند و سریع خودشان را به بالای تپه رساندن.
دیگر شب شده بود و فضای اطرافشان غرق در تاریکی بود. ادمون با چراغ قوه اطرف را نگاه کرد و با دیدن کلبه به سمتش رفت.
در یک حرکت با توجه به قدرتی که داشت چراغهای خانه را روشن و او را از هر موجودی پاک ساخت.
به سمت حمام رفت و ادمون خسته را تنها گذاشت لباس مخصوصش را شست و روی بالکن کلبه پهن کرد. چشم به سیاهی شب دوخت آسمان کم کم داشت از ستاره نورانی میشد.
به داخل برگشت و خودش را روی کاناپه رها کرد و خسته بود اما دلش حمام میخواست. ادمون همانطور که با پمادی زخمش را مالش میداد گفت:
- قدرتهات برگشتن میخوای دوش بگیر.
بلند شد و به هیچ حرفی به حمام برگشت.
باند سفید رنگ را دور کتفش بست و به سمت حمام دیگر رفت و دست و صورتش را شست. آبی درون موهایش زد از سرویس خارج شد.