جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,782 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
در خونه‌ای رو باز کرد، با این‌که تاریک بود اما جوری نبود که نشه ببینی. اصلا یه جوری قابل توصیف نیست حالتش.
(راوی)
وارد خانه که شدند ادمون چراغ‌های نفتی را روشن کرد. حال خانه‌ای که در ظلمات فرو رفته بود، روشنایی حائز اهمیتی را به خود گرفته بود.
خانه‌ای جمع‌و‌جور که نمای داخلی چوبی بود و بیرون از سنگ و عجیب‌تر آن است که چگونه سنگ و چوب کنار هم این خانه‌ی محکم را احاطه کرده بودند. خانه‌ای که تمام وسایلش چوبی بود. چوبی سوخته که تضاد جالبی با سفیدی بیرون خانه داشتند. اصلا از رنگی استفاده نشده و بوی نم خاک از پنجره‌ای که توسط ادمون باز شده بود، در دخمه‌ی کوچک و موقتی‌شان پیچیده بود.
ماهان بعد از جستجو اطراف دستی به ريشش کشید با تر کردن لبش همانند همیشه‌ای که سرد و خشک سخن می‌گفت. گفت:
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
ادمون هینی که به سمت تخت می‌رفت تا روتختی را تعویض کند جوابش را با لحن ملایم‌تری داد.
- من قبل از اومدنت یه نامه‌ برای آیوا فرستادم که بیاد اینجا...من هم قرار توی این ماموریت همراهت باشم.
ابرویی بالا انداخت و با نشستن روی صندلی گفت:
- اون‌وقت این آیوا کجاست؟ و کی هست؟
ادمون روتختی را با یک بشکن عوض کرد و نگاه کمی متعجب ماهان را بر روی خود دید و جواب داد:
- توی قصر کار می‌کنه ندیمه‌ی ملکه‌اس!
راهش را به سمت در کج کرد و گفت:
- زود میام.
سری تکان داد و از خانه خارج شد.
بلند شد و دستی به لباس‌هایش کشید خسته نبود اما دلش دراز کشیدن را می‌خواست. به سمت تخت رفت و دراز کشید چای چپ را حالت خمیده گذاشت و پتی راست را کشیده. ساعد دست چپش را تا کرد و روی چشمانش جای داد. در فکر فرو می‌رود. آنقدر غرق است که سه ساعت می‌گذرد و ادمون وارد شد. با صدای در به خودش آمد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد و نشست. نگاهی به ادمون که زنی همراهش بود زنی که صورتش را با پارچه‌ای نازک مشکی پوشیده بود. لباس‌های یشمی بلندی بر تن داشت و حال با وارد شدنش شنل سبزش را روی شانه انداخته بود و موهایش را آزادانه رها کرده بود.
دست روی زانوهایش می‌گذارد و با انداختن وزنش روی دستانش بلند می‌شود، به سمتشان گام برمی‌دارد. با اشاره‌ی ادمون روی صندلی می‌نشیند.
با دخترک آیوا نام نیم نگاهی می‌اندازد که حال پارچه‌ی حریر و نازک روی صورتش را برداشته. در حد معمولی نگاه می‌کند و بعد هم به ادمون چشم می‌دوزد. دخترک زیبایی که تعریف ماهان را از آدرو شنیده بود و حال با همین برخورد کوچک بدون سخن هم به راستی حرف‌هایش داشت پی می‌برد.
ادمون با اشاره به آیوا رو به ماهانی که منتظر نگاهش می‌کند، می‌گوید:
- آیوا! قرار کمکمون کنه.
ابرویی بالا انداخت و تکیه به صندلی‌اش داد و بدون نگاه به صورت دخترک سری به معنای "خُب" تکان می‌دهد.
این‌بار آیوا با صدای نازک و دخترانه‌ای می‌گوید:
- تو باید ماهان باشی درسته؟
سری تکان داد و باز هم نگاه نکرد ده سالیست که حسی مانع از نگاه‌هایش با دختران دیگر می‌شود. آیوا با نگاهی به ادمون ادامه داد:
- خب من می‌رم سراغ اصل مطلب چون وقتی ندارم.
به خود تکانی می‌دهد و لب باز می‌کند و دل دخترک خون‌آشام را با صدایش می‌برد.
- ما هم همین رو می‌خوایم.
آیوا با کمی مکث نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد.
آیوا: اول این‌که برای رهایی باید به کوه اریس که در سرزمین گرگینه‌هاست برید...اون‌جا یه نفر به اسم ریسا میاد دنبالتون تا راهنماییتون کنه.
ادمون متفکر می‌گوید:
- ولی اون یه کوه ممنوعه‌اس!
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
آیوا با نگاه خیره‌ای که به ماهان دارد و حتی ادمون هم متوجه‌اش شد جواب داد:
- آره ولی فقط کسی که قادر به جذب دو قدرت رو داره می‌تونه واردش بشه...باید مخفیانه وارد اون‌جا بشین اگه شاه نایوان چیزی از حضور شما فهمید دیگه راه نجاتی ندارین...اون‌جا که رسیدید ماهان خودش باید تنهایی وارد غار بشه...اون‌جا هم یه نفر میاد دنبالت که بهت بگه چیکار کنی.
ماهان سری تکان داد و دستی گوشه‌ی لبش کشید و آرام سخن گفت:
- خب بعدش چی؟
آیوا: اون فرد قدرت‌هات رو بیشتر می‌کنی و تو وقتی از اون‌جا خارج شدی سریع از طریق این
(انگشتر عقیقی روی میز گذاشت که طرح پیچیده‌ای روش حکاکی شده بود)
انگشتر تونلی باز میکنه فقط کافیه اسم جایی که می‌خواید برید رو به زبون بیارین تونل شما رو به همون‌جا وصل می‌کنه.
وقتی که این کارهایی که گفتم رو انجام دادین و برگشتید بهتون میگم باید چیکار کنید. بهترِ فردا یا غروبش برید.
دو تا سنگ مرمر که چند کلمه به زبان هخامنشی روی آنها صیقلی شده بود را روی میز مقابلشان گذاشت.
آیوا: کافیه این‌ها رو به نگهبان‌های ورودی به شهر گرگین نشون بدین دیگه کارتون ندارن.
بدون اینکه به آنها اجازه‌ی دیگری دهد با احساسی پیچده که درونش در حال تکاپو بودند. بلند شد و با گفتن تک جمله‌ای کوتاه راهش را گرفت و رفت.
آیوا: امیدوارم موفق بشین.
ماهان نگاهی به ادمون انداخت، که در مقابل شانه‌ای برایش بالا انداخت. به سمت انگشتر خم شد و آرام لمسش کرد و با برداشتنش تمام نگاهش را معطوف انگشتر زیبای روبه‌رویش کرد.
توجه دقیقش ادمون را کنجکاو کرد. ماهان انگشتر را در انگشت دوم دست راستش فرو برد. نگاهی به دستش که اندازه بود و خوش به انگشتش نشسته بود.
- بهت میاد.
ادمون با سخنش او را از عالم هپروت بیرون آورد. ادمون خم شد روی میز و سنگ‌ها را برداشت، با نگاه دقیق به آنها یکی را به دست ماهان داد و دیگری را در جیب خود جای داد.
ادمون بلند شد گفت:
- استراحت کن غروب حرکت می‌کنیم.
ماهان چشم ریز می‌کند و در جواب دادن وقفه می‌اندازد و بعد سوالی می‌پرسد.
- اول باید کجا بریم؟ شهر گرگینه‌ها؟
ادمون تنها به تکان سرش اکتفا کرد و به سمت حمام گوشه‌ی اتاق رفت.
ماهان هم با گذاشتن سنگ در جیب شلوارش بلند شد، به سمت تخت گام برداشت. روی تخت دراز کشید و دوباره همان فیگور و حالت قبل دراز کشیدنش را گرفت.
چشم بست و ناگه صحنه‌ی آخر خداحافظی‌اش با دخترک را به یاد آورد، یاد که نه پشت پلکش نقش بست. باعث اوج گرفتن ضربان قلبش شد داشت به آرزوی دیرینه‌ای که فکر نمی‌کرد می‌رسید و قسم خورده بود هیچ‌گونه آن را سر هیچ از دست ندهد.
یک دفعه‌ای شد و حتی متوجه‌ی اینکه آدرو خودش چوب خشکی که در جیب کتش جای داد بود، را محو کرد تا آن لحظه را کنار دخترک باشد برنامه‌ریزی کرد. شد.
وقتی که آدرو به او با چشمانی که برق شیطنت داشت گفت:
- می‌دونه سلاحت چیه؟
رسماً به او فهماند برود و خداحافظی آخر را با دخترک بکند. و این ناگه شد که نه بر زبانش آمد و اصلاً حالت‌هایش دست خودش نبود. انگار که نتواند خود را کنترل کند و آن خبط را انجام داد.
یا زمانی که ایرج خبر آورد الی به او گفته‌است به مانا تعرض شده و چقدر که خشمگین شد مانا خواهرش بود و او روی ناموسش حساس! قسم خورده بود خودش حساب آن مرد را برسد. در کودکی‌اش تنها برادرش بود که حامی‌اش بود و آن روز در بدترین روزی که داشت رقم می‌خورد. دخترک آن را با آغوشش برای ماهان زخم‌خورده بهترین کرد.
با فکر به این مسائل چشم‌هایش گرم شد و پلکش روی هم افتاد.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
با تکان‌هایی لای یکی از چشمانش را آهسته باز می‌کند. ادمون را بالای سرش می‌بیند. سوالی نگاهش می‌کند.
ادمون از کنار تختی که ماهان دراز کشیده فاصله می‌گیرد و به سمت میز چوبی می‌رود.
دستی پشت گوشش می‌کشد و می‌گوید:
- بلندشو یه چیزی بخوریم باید چند جا رو نشونت بدم.
ماهان نیم خیز شد و نگاهی کلی حوله‌اش کرد و کامل از روی تخت بلند شد. دستی درون موهای لختش کشید و لبه‌های پیراهن مشکی مردانه‌اش را که تا خورده بودند پایین می‌کشد.
ادمون قبل از اینکه ماهان وارد سرویس شود به لباس‌هایی که روی صندلی چوبی نزدیک تخت بود، اشاره کرد و گفت:
- این لباس‌ها رو بپوش تا موقع رفتن.
ماهان حین گذر از کنار صندلی لباس‌ها را چنگ می‌زند. به سمت سرویس گوشه‌ی اتاق می‌رود.
ادمون میز غذا را حاضر می‌کند. روی زمین کنار میز می‌نشیند و منتظر ماهان می‌ماند.
ماهان بعد یه ربع از سرویس بیرون می‌آید با لباس‌هایی که فیت تنش بود و انگار که ادمون سایز لباسش را می‌دانست.
پیراهن سفید آستین کوتاه که سرشانه‌ها و بازوهای پرپیچ و خمش را به تصویر می‌کشد. موهای خیس و مواجش نشان از حمام بودنش می‌داد. موهایی که چند تای آنها لجوجانه کنار شقیقه‌اش نقش بسته بودند.
رنگ چشمایی که بهش زیبا می‌آمد. البته که به پای آبی چشمانی که از آن خود بود نمی‌رسید‌.
به سمت میز گام برمی‌دارد. کت مشکی در دست چپش را روی مبل چوبی می‌گذارد. شلوار جین و کفش‌هام سفید تیپ سفید سیاهش برای تن او انگار ساخته بود.
نگاهی کلی به مخلفات روی میز می‌اندازد و با گفتن کلمه‌ای نجواگونه زیر لب شروع می‌کند.
بعد از خوردن ادمون میز را با یک بشکن جمع کرد. با برداشتن کت سفیدش به سمت در رفت.
ادمون: بیا بریم.
ماهان هم یقه کت را چنگ می‌زند و بدون پوشیدنش روی شانه تنظیمش می‌کند و با دو انگشت نگهش می‌دارد.
از کلبه‌ی خانه نما خارج می‌شوند. ادمون اطراف را به کل به ماهان نشان می‌دهد و هر چه راه فرار از نگهبان‌ها بود را نشان داد.
ماهان دستی به ته ریش ریش مانندش می‌کشد. سوالی که ذهنش را درگیر کرده می‌پرسد.
- جالبه! شما به زبون ما حرف می‌زنین؟
ادمون: نه تو الان داری به زبون ما صحبت می‌کنی آدرو قدرتی بهت داده تا وارد هرجایی که میشی بتونی باهاشون به زبون خودشون بدون نیاز به یادگیری صحبت کنی و تو حس می‌کنی به زبون تو دارن صحبت می‌کنن...الان متوجه نمی‌شی که دارین یه جور دیگه حرف می‌زنیم... نه اون‌جوری که تو فکر می‌کنی و درک می‌کنی و اینکه این خیلی هم برای تو خوبه.
ماهان در جواب این همه پاسخ آهانی می‌گوید.
جلوتر می‌روند و با فاصله‌ی حداقل از یه قصر زیبا که نمای سفید و طلایی‌اش با تاریکی مطلق تضاد جالبی دارد و حتی این ظلمات هم نتوانسته روی زیبایی این قصر تاثیر بگذارد.
قصری که نگهبانان دورتا دورش را احاطه کردند و اندکی هم روی برجک‌های دروازه‌ی ورود به قصر با نیزه‌هایی که تیزیشان از فاصله‌ی دور هم مشخص است.
ادمون: این قصرِ وقتی کارمون توی سرزمین گرگینه‌ها تموم شد میایم اینجا آیوا گفت که تقریبا یه هفته دیگه مسابقه قرار برگزار بشه و باید تا اون موقعه خودمون رو برسونیم تا مهلت تموم نشده و بتونیم وارد قصر بشیم.
سری تکان می‌دهد و ادمون به آسمان تاریک نگاه می‌کند و با کمی کنکاش می‌گوید:
- داره غروب میشه بیا زودتر بریم.
ماهان پوکر نگاهش می‌کند، ادمون با تک خنده‌ای از کنارش می‌گذرد و می‌گوید:
- اگه یه سال این‌جا زندگی کنی می‌فهمی شب و روزش چه موقعه‌اس اولش مشکله.
ابرویی بالا انداخت و دنبالش روانه شد.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از تعویض لباس از در پشتی کلبه خارج شدند. به سمت جنگل راه افتادن. هجوم حس‌های مختلف اطراف ماهان را فرا می‌گیرند.
اخم می‌کند و دستی پشت گردنش می‌کشد و رو به ادمون که راهش را می‌رود می‌گوید:
- خطر در کمینه، مواظب باش.
ادمون برگشت و نگاهش کرد. سری تکان داد و این‌بار قدم‌هایش را با احتیاط برمی‌دارد.
با صداهای خرناس و نفس‌های بلندی سرجایشان ایستادند. زیر چشمی اطراف را می‌پاییدند. چشمانی سرخ و شفاف که در تاریکی جنگل برق می‌زدند. آرام به سویشان قدم برمی‌دارند.
ادمون شمشیری در دستش ظاهر کرد و گفت:
- باید باهاشون مبارزه کنیم اگه یکیشون سالم در بره به همه خبر میده و توی دردسر میفتیم.
سری تکان داد و شمشیری در دستش ظاهر کرد. از قدرت آتش استفاده کرد این‌جا کسی جز خودش قدرت آب را نداشت. نگاهی به دو تا گرگ غول پیکر انداختند. چه‌گونه از پس این دو بربیایند؟
آهسته آب دهانشان را قورت دادند و فیگور مبارزه به خود گرفتند. ادمون دست چپش را بالای سرش نگه داشت و شمشیرش را کمی به سمت خود می‌کشد و یکی از پاهایش را بلند می‌کند و ادای خروس جنگی را درمی‌آورد.
ماهان با مشیر در دستش حرکاتی انجام داد و با آتش زدن شمشیر منتظر حمله شد. دو گرگ با نگاهی به هم و یه خیز بلند به سمتشان دویدند. چنگ می‌انداختند و دندان‌های تیز و بلندشان را به تصویر می‌کشیدند. قبل از رسیدند دو گرگ ماهان خود و ادمون را روی هوا معلق درآورد و به قرار گرفتند گرگ‌ها زیر پای‌شان روی گرگ‌ها فرود آمدند. گرگ‌ها وول می‌خوردند و قصد زمین زدن آنها را داشتند. گرگ دیگر ادمون را از پشت به درخت میخ کرد و با قدم‌های سریع به سمت گرگ دیگر به قصد پرس کردن ماهان خیز برداشت. ماهان طی حرکتی یهویی از روی گرگ پایین پرید و از چنگال‌های گرگ روی کمرش درامان ماند. یکی از گرگ‌ها به سمت ادمونی که به سختی به خود آمد می‌رود و ماهان قبل از اینکه گرگ زخمی که از ناحیه کمرش توسط گرگ دیگر، به خود بیاید. به سمتش یورش می‌برد. روی زانو سر خورد و از زیر گرگ که داشت رد می‌شد شمشیرش را بالا آورد و طی حرکتی گردنش را زد. گرگ روی زمین سقوط کرد. ماهان به کمک ادمون رفت و با ضربه‌ای به کمرش کار اِدمون را برای زدن گردنش راحت ساخت. گرگ‌ها را با آتش می‌سوزاند و تقریباً تکه‌تکه شان می‌کند به گونه‌ای که اثری از آنها نماند. ادمون خسته دستی به صورت خیس عرقش می‌کشد و روبه ماهانی که اطراف را زیر نظر گرفته بود گفت:
- بهترِ نامرئی بشیم تا نتونن ببیننمون.
ماهان به طرفش برگشت و سری تکان داد. ادمون پارچه‌ای پدید آورد، سمت ماهان گرفت. ماهان با گرفتن دستمال خودشان را نامرئی کرد. در هوا معلق شدند تا نتوانند از روی قدم‌هایشان روی زمین جنگل پی به حضورشان ببرند. سرعتشان را زیاد می‌کند و بعد کمی به دیوار بزرگ بتونی می‌رسند.
مرئی می‌شوند ادمون به سمتش برمی‌گردد با گرفتن دستش سمت ماهان می‌گوید:
- نشانت رو بده.
ماهان دست در جیب فرو می‌برد و نشان را کف دست ادمون قرار می‌دهد.
به سمت چپ دیوار گام برمی‌دارند و از دور تعدادی خون‌آشام گرگین که نگهبان مرزی بودند در دیدرس‌شان قرار می‌گیرند.
ادمون به سمت ماهان برمی‌گردد و چیزی در صورتش فوت می‌کند و باز پشت می‌کند و در همون حین می‌گوید:
- برای این‌که هیچ موجودی نتونه بفهمه از ما نیستی.
می‌دونم انسان رو عمداً نگفت چون آدرو گفته بود اگه خون‌آشام یا موجودات دیگه حتی اگه کر هم باشند با اسم انسان هوشیار می‌شوند.
به سمت نگهبانان که چهره‌ی کریح و زننده‌ای داشتند می‌روند. ماهان نگاهش را به زمین می‌دوزد تا آن‌ها را نبیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از اجازه زیر نگاه‌های خیره آن دو حیوان عبور کردند و به سرزمین گرگینه‌ها پای نهادند. اینجا چون اکثرشان شبیه به انسان بودند کسی کاری با آنها و قیافه‌هایشان نداشت دلیلش هم برمی‌گشت به این‌که آدرو گفته بود خون‌آشام ها به دلیل علاقه به انسان تغییر شکل دادن تا از یاد نبرن انس دوست داشتنی‌شان را. البته گفته بود که بعضی‌ها هم از نفرتی که از انس داشتند این‌کار را می‌کردند تا فراموش نکنند دشمنشان را.
نصف راه را که رد کردیم ادمون با دستی که به چانه‌اش کشید و آن را آهسته خاراند گفت:
- وارد خاک گرگینه‌ها شدیم باید تغییر شکل بدیم می‌تونی؟
ماهان از تصور گرگ شدن و روی چهار دست و پا راه رفتن اخمی کرد و مثل ادمون آهسته گفت:
- فکر نکنم.
ادمون به سمتش برگشت و دستی روی پیشانی‌اش گذاشت و نیرویی را با او به اشتراک گذاشت.
ادمون عقب کشید و خودش تغییر شکل داد ولی قبلش گفت:
- حالا می‌تونی! امتحانش کن.
چشم‌هایش را آهسته بست و کاری که گفت را انجام داد به همان شکل گرگ درآمده بود اما به تقلید از ادمون که کمی تغییرات در گرگ معمولی این گونه گرگ‌ها بود که ناچیز بودند.
با سرعت به سمت شهر شتافتند. در ورودی شهر ایستادند برای ورود به پایتخت باید نشان گرگینه‌ را نشان می‌دادند. ادمون هر دو نشان را نشان سربازی که لباس بر تن داشت اما دمش هم در گردش بود و نیزه‌ای بر دست داشت. این سرزمین برخلاف سرزمین خون‌آشام‌ها خورشید در گوشه‌ای از آسمانش همچون گوهری تابان می‌تابید. شب و روزش مشخص و چقدر بابت این خیالش راحت بود که دیگر راه را بهتر در ذهنش ثبت می‌کند و زمین نمی‌خورد.
نزدیک صبح بود. ادمون با راهنمایی گرگینه‌ای به خانه‌ای با نمای سنگی رسیدند. این‌جا هم از رنگ بخاطر بوی بدی که داشت استفاده نمی‌شد به جایش از سنگ‌هایی استفاده می‌کردند که رنگ‌های مختلفی داشت و با صیقل دادن آنها خانه‌های خود را زیبا و چشم نواز می‌ساختند مثل این خانه که نمای بیرونی خیره کننده‌ای داشت و مطمئن بود هیچ معمار و مهندسی قادر به ساخت همچین خانه‌ای با همچین بنایی را نمی‌کرد. خانه‌ی متفاوت با خانه‌هایی که تا به حال دیده خانه‌ای که طرح جالب از یک غار داشت. یک غار که نمای داخلی آن را با کانی‌های زمرد و الماس و فیروزه دیزاین کرده بودند و نمای جذاب و بلورین داشت اصلا دلت می‌خواست بنشینی و فقط آنها را تماشا کنی. پنجره‌هایی که با رگه‌ی نازکی از کانی الماس و اوپال که درخشش رنگین‌کمانی دارد. تختی که از سنگ آذرین تراش خورده و رویش را تشک پتو ابریشم خالص احاطه کرده بود. متکایی که از پنبه و جلد سفیدش هم از پشم گوسفندان تهیه شده بود. آدمی را در خود غرق می‌کرد و مسـ*ـت خواب. صندلی‌هایی که از سنگ مرمر تراش خورده بودند و دسته‌هایش را با کانی عقیق و یاقوت کبود تزئین کرده بودند. روی صندلی پتویی ابریشمی قرار گرفته بود که فقط دسته‌های تزئینی‌اش را به احاطه خود در نیاورده بود.
راحت و گرم. میزی که گچ خالص با چوب مرغوب و نایاب درخت افرا ساخته شده بود. در یک کلام معرکه بود و واقعا باید دست‌مریزاد به سازنده‌اش گفت.
ادمون بیخیال روی مبل سنگی اما گرم و راحت دراز کشید و گفت:
- این که چیزی نیست باید کاخ شاه نایوان رو ببینی اصلا لامصب حض می‌کنی.
به سمت تخت گام برداشت و صدای ادمون را شنید.
- استراحت کن راه درازی در پیش داریم.
روی تخت نشست. برخلاف سنگی بودنش واقعا گرم و راحت بود. روی تخت دراز کشید و پتو را تا شکمش بالا کشید. آهسته پلک روی هم نهاد. خوابی آرام و سبک.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
آفتاب از پنجره به داخل اتاق سرک می‌کشد. ظهر است و شدت تابش خورشید انقدر زیاد و گرم است که باعث می‌شود ماهان از حس گرمای زیاد لای یکی از چشمانش را باز کند.
با کرختی بلند می‌شود و با دیدن تن عرق کرده‌اش آه از نهادش بلند می‌شود. نور مستقیم خورشید از پنجره‌ی کنار چشمش را می‌زند. ساعد دستش را بالای چشمش سایه می‌کند. با سرمایی که در وجودش داشت کمی خود را خنک کرد. کش و قوسی به تنش داد و طی تصمیم ناگهانی بلند شد و بعد گشتن و پیدا کردن حمام. دوش آب سردی گرفت و همان‌جا لباس‌هایش را پوشید و بیرون آمد.
خارج شدنش از حمام همزمان شد با داخل آمدن ادمون از در.
ادمون که گویی کلافه و نگران بود با دیدن ماهان نفس عمیقش را آهسته بیرون می‌دهد. به سمتش گام برمی‌دارد.
روبه‌رویش که می‌ایستد از موهای خیسی که به پیشانی‌اش چسبیده بودند می‌فهمد حمام بوده و او بی‌خود نگران.
ادمون: کجا بودی؟
ماهان ابرویی بالا می‌اندازد و چشم ریز می‌کند و حالات کلافه‌ی ادمون را زیر نظر می‌گیرد.
- حموم.
ادمون به سمت صندلی‌های سنگی می‌رود و خودش را روی یکی از آنها می‌اندازد و می‌گوید:
- خبر می‌دادی!
ماهان حوله کوچک روی دسته‌ی صندلی چوبی کنار پنجره برمی‌دارد و هم‌زمان با خشک کردن موهایش می‌گوید:
- ندیدمت.
ادمون: رفتم بیرون یه گشتی بزنم...حوصله‌ام سر رفته بود.
سری تکان داد و به قدم به سمتش پرسید:
- خبری از ریسا نشد؟
ادمون ار حالت لشی که روی مبل درآورده بود فاصله گرفت و درست نشست. میز روبه‌رویش را پر از غذای آماده و خوش رنگ و لعاب کرد. روی زمین کنار میز روی پوست نرمی که برای یک گاو ماده حنایی و سفید است، می‌نشیند.
ادمون: بیا تا ما غذا می‌خوریم اون هم میاد.
حوله را روی گردنش رها می‌کند و با کمی فاصله کنار میز می‌نشیند و مشغول می‌شوند.
ادمون تکه نانی برداشت و در ظرف خورشت مقابلش فرو کرد و خیره به ماهانی که لیوان آب را سر می‌کشید بدون گذاشتن لقمه در دهانش گفت:
- نمی‌ترسی؟
همزمان با حرفش لقمه را درون دهانش جای داد. ماهان کنار لبش را با دستمال دست دوزی که از ابریشم بود پاک کرد و با نگاهی خیره به ادمون گفت:
- از چی؟
ادمون لقمه‌ی جویده را قورت می‌دهد و با پاک کردن گوشه‌ی لبش جواب می‌دهد:
- از ما، از اینکه یه بلایی سرت بیاد؟ قاشق سالاد را همان‌جا نزدیک به لبش نگه می‌دارد گوشه‌ی لبش کمی به بالا سوق می‌خورد و می‌گوید:
- اگه ترسو بودم... به نظرت آدرو من رو می‌فرستاد؟
ادمون حالا دست از خوردن کشیده و دست‌هایش را درهم قفل کرده و روی میز نهاد، گفت:
- نه ولی عجیبه واسم.
شانه‌ای بالا انداخت و قاشق را همزمان با پر کردن از برنج می‌گوید:
- بهتر نباشه چون نمی‌ترسم.
ادمون از پوزیشنی که در آن قرار دارد خارج می‌شود و همزمان با تکیه به لبه‌ی جلویی مبل سنگی که با پارچه‌ی ابریشم پوشیده شده خوبه‌ای زمزمه می‌کند.
ماهان هم دست از خوردن می‌کشید، روی مبل پشت سرش می‌نشیند و ادمون میز را جمع می‌کند و به جایش گلدان و کاسه‌ای گرد چینی پر از تنقلات، کاسه‌ای پر از توت فرنگی وحشی را روی میز جای می‌دهد با پارچی از آب انار، که سرخی‌اش هوش از سر می‌برد.
ماهان خم می‌شود و از روی میز کمی تنقلات برمی‌دارد و دوباره تکیه‌اش را به میز می‌دهد. ادمون می‌خواهد حرفی بزند که تقه‌ای به در می‌خورد. هر دو با نگاهی به هم منتظر دیگری برای باز کردن در هستند که ادمون با نیروی که دارد در را برای فرد پشت در باز می‌کند.
دختری با لباس اشرافی که چهره‌ای که با پارچه‌ای حریر نازک پوشیده شده وارد می‌شود.
منکر زیبایی بی حد و حصر دخترک نمی‌توان شد. زیبایی که همه را تا چندی مسحور خود می‌کند. اما ماهان بیخیال به پشتی لم داده و نگاه از او گرفته انگار که یکی از دخترای کوچه بازار است برایش همین. شاید چون حسی قوی مانع از نگاه خیره‌اش به دخترک می‌شود است. ادمون به احترامش بلند می‌شود و با اشاره‌ی دست به دخترک می‌فهماند که بنشیند.
ادمون: ریسا! خوش اومدی... بشین.
دخترک با برداشتن نقاب سفید رنگش روی صندلی روبه‌روی ماهان می‌نشیند. ادمون هم با کمی مکث کنار ماهان می‌رود و برای بهتر دیدن ریسا و شنیدن بهتر حرف‌هایش تکیه به دسته‌ی مبل خیره و منتظر ریسا را نگاه می‌کند.
ریسا اما با نگاهی به ماهان می‌گوید:
- ماهان درسته؟
سری تکان می‌دهد و ریسا با نگاهی به هر دو بدون معطلی سر اصل مطلب می‌رود.
- خب بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب... برای ورود به کوه اریس مجوز پادشاه لازمه که هیچ جوره نمیشه ازش مجوز گرفت و بخواین غیرقانونی برین هم باید از سه راه بگذرین.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ادمون با کمی مکث می‌پرسد:
- بریم؟ تو با ما نمیای؟
ریسا: نه من نمی‌تونم بیام... ندیمه ملکه هستم و الان هم یکی رو جایگزین کردم تا اومدم.
ماهان جلوی بیشتر سوال پرسیدن ادمون را گرفت و گفت:
- خب حالا اون سه راه چی هستن و کجان؟
ریسا با کمی مکث زبان روی لب می‌کشد و می‌گوید:
- راه اول از طریق یه تپه که سر راهتون کلی حیوان‌های وحشی و سمی وجود داره... تعداد نگهبان‌هاش کمترِ... راه دوم از راه دره که بیشتر تجارت‌ها از این راه انجام میشه و نگهبان‌های در حد صد تا صدو پنجاهی داره و راه آخر هم عبور از دره مرگ هست که می‌گن نگهبان‌هاش خیلی زیادن، از کدوم راه میرین؟
ادمون: از کدوم راه بریم بهترِ؟
ریسا: از راه دوم برین بابد یه سرزمین رو دور بزنین تا برسین به جایی که می‌خواین... راه اول میشه گفت راه بهتری.
ماهان: کی این‌ها رو گفته.
ریسا: خیلی‌ها رفتن و دیدن و اومدن گفتن نگهبان‌ها هم زیاد درموردش حرف میزنن که از راه سوم تقریبا غیرممکنِ.
ماهان با تغییر پوزیشن و گذاشتن نخودی روی زبانش می‌گوید:
- پس از راه سوم می‌ریم.
ادمون: عقلت رو از دست دادی؟
ریسا: چرا از راه سوم؟ اول که بهتره! ولی سوم هم زودتر می‌رسین.
ماهان: اول این‌که بی‌دلیل نمیان درمورد این چیزا اون هم درمورد یه کوه ممنوعه حرف بزنن و می‌تونم به جرأت بگم که راه سوم هیچ نگهبانی نداره... تو داری میگی دره مرگ پس اون‌ها فکر می‌کنن اون دره به تنهایی خودش کفایت می‌کنه و نیاز به سرباز نیست... راه اول بیشترین سرباز رو داره چرا که گذشتن از چند تا حیوون وحشی چندان سخت نیست و اینکه حتما خودِ پادشاه به سربازا گفته که این‌طور این موضوع رو در بین مردم و بقیه رواج بدن... یا یه نفر رو اجیر کردن که شایع پرانی کنه.
هر دو عمیق توی فکر فرو رفتند و به خرف‌های درست ماهان فکر می‌کنند.
ماهان ادامه می‌دهد:
- از راه دوم هم چون تُجار زیاد هست و اون‌ها هم احتمالا افراد زیادی با خودشون همراه دارند فکر می‌کننند که نیاز نباشه چون اون کوه می‌تونه آرزوی رفتن خیلی‌ها طبق حرف‌های شما، باشه.
ریسا سری تکون داد و ادمون دستی روی شونه‌اش گذاشت و گفت:
- ایول... همه‌اش درسته، یعنی الان چاره‌ای جز راه سوم نداریم.
ماهان بی‌توجه به ادمون کمی به جلو متمایل می‌شود و روبه ریسا می‌گوید:
- از راه سوم بگو؟
ادمون دست از روی شانه‌ی ماهان برمی‌دارد و ریسا با نیم نگاه و کمی مکث برای چیدن درست جملاتش کنار هم گفت:
- حرفات منطقیِ و درست... راه سوم باید از یه پل رد بشین که به هیچ عنوان تاکید می‌کنم به هیچ عنوان زیر پل رو نگاه نمی‌کنید چون میگن اون زیر انگار کسی از شما کمک نی‌خواد و پله‌ای رو به پایین می‌بینید که این فریبمان میده و اگر ببینید و کمک نکنید هم توی دردسر می‌آفرین پس به هیچ عنوان توجهی به صدا و نگاه به زیر پل نمی‌اندازین... بعد از اون مستقیم پی‌رین بعد یه دوراهی هست به سمت چپش میرین و دوباره همون رو مستقیم میرین تا می‌رسین به یه راه دیگه سه تا دو راهی جلوتون که دوتای اولی رو سمت چپ میرین و آخری رو سمت راست و بعد مستقیم میرین تا به یه غار می‌رسین، گول تابلوها رو نخورید و بت احساستون تصمیم بگیرید بقیه‌اش رو نمی‌دونم.
ادمون: آها حله.
ریسا: فردا صبح زود حرکت کنید اونجا که رسیدین ادمون تو پشت یه سنگ کنار غار قایم می‌شی ترجیحاً ده متر بیشتر دور باشی بهترِ. تا ماهان بره و بیاد. وقتی وارد غار شدی شخص یا چیزی برای راهنمایی کردنت میاد فرق نداره ممکنه حتی یه مورچه باشه پس حواست رو خوب جمع کن در ضمن با احتیاط عمل می‌کنید با هر یک از افراد نایوان روبه‌رو شدین زود از بین ببرینشون و بعد هم آتششون بزنید. حتی اگر یک قطعه‌ی کوچک از بدن اون فرد باقی موند نایوان آدم داره که از اون یه تیکه گوشت حرف بکشه و وای به حال اون روز که بفهمه باید سریع از اینجا اون‌وقت خارج بشید.
سری تکان دادند و ریسا حین بلند شدن گفت:
- مواظب خودتون باشید براتون آرزوی موفقیت دارم.
رفت.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با رفتنش ماهان رو کرد به ادمون متفکری که به میز خیره مانده بود. گفت:
- چقدر وقت داریم تا فردا.
ادمون با صدای ماهان از جا پرید نگاهی به ماهان و بعد هم به پنجره‌ی خانه‌ی سنگیشان کرد و گفت:
- الان که ظهرِ یه نصف روز وقت داریم... بریم بیرون اطراف رو بهت نشون بدم.
ماهان با کمی مکث سر تکان داد و بلند شد.
ادمون یه دست لباس مشکی برای ماهان ظاهر کرد و گفت:
- بپوش بریم.
ماهان کمی خیره نگاهش کرد و دست در جیب شلوارش برد و گفت:
- اگه این قورت رو به من می‌دادی دیگه نیاز نبود معطل بشیم.
ادمون کمی حالت فکر به خودش گرفت. راست می‌گفت.
ادمون: راست میگی لازمت میشه.
نزدیک به ماهان با سه قدم فاصله دست روی شانه‌ای پهن ماهان می‌گذارد و بعد کمی سه ضربه در پی‌اش می‌زند و با فاصله گرفتند از ماهان و به سمت در رفتن گفت:
- حالا درست شد... عوض کن لباست رو.
لباس رو مبل رو در ذهنش بر تن خود تصور کرد و طولی نکشید که لباس بر تنش ظاهر آمد.
ادمون دستگیره چوبی در را گرفت و دورانی چرخاند و با یک هل کوچک در را باز کرد. اینجا هم از آهن استفاده‌های دیگری می‌شد و به جز قصر پادشاه و زندان و وسایل کشاورزی و اسلحه در وسایل منزل جایی نداشت. وسایلی که مجبور بودند از خاک یا چوب و سنگ و کانی‌ها درست کنن. که معمولا کانی غیرممکن بود با آن خواصی که داشت.
معمولا چیزهایی درست می‌کردند که در برابر آب و رطوبت و برف و باران شدید مقاوم و محکم باشد.
اینجایی که به جای پکیج‌های گرم از ابریشم خلاص که با آنها قالی درست کرده بودند. کف منازلشان استفاده می‌کردند.
ماهان از کنار ادمون منتظر می‌گذرد و خارج می‌شود. خانه‌های اینجا اشکال متفاوتی داشتند و این انسان‌های معمار جهان را به چالش و رقابت با این نوع از جانداران دعوت می‌کرد. معمارانی که سخت و خیلی کم پیش می‌آید کسی آن هم با سنگ‌های محکم و قابل استفاده بخواهد خانه‌ای این چنین بسازد چه رسد به قصر.
ماهان نگاهی به لباس‌های یه دست مشکی‌ و کفش‌های مشکی کرد. رنگ چشمانش را این‌بار تیره ذغالی کرده بود. و با لباس‌هایش ترادف زیبایی داشت. از آنهایی که هر چشمی را مجذوب می‌کرد.
این سرزمین هم اکثر به شکل انسان هستند یا چیزی در همین مایه‌ها مثل داشتن دم. کاری به کسی نداشتند. ادمون تمام راه‌های مخفی که در خواب بودن ماهان با کمک یکی که از طرف ریسا آمده بود و به او یادآوری کرد را به ماهان نشان داد.
توی شهری که شکل‌هایی از چین و کره‌ی باستان داشتند شهرهایی که مثل قدیمی‌ها بودند. مغازه‌هایی که دو طرف جاده‌ی خاکی که سنگ کاری شده بود، بودند. مغازه‌هایی که چشمت آنها و زیورآلات‌شان آن ابریشم‌های سرخ و سفید و آبی صدف‌هایی که به اشکال زیبایی درآمده بودند. حتی عروسک‌هایی که زیبایی جالبی داشتند. مجسمه‌های بلورین، خاکی، سنگی و ... بود.
مغازه زیورآلات چشمش را گرفت. به آن سمت گام برداشت و ادمون هم دنبالش...
روبه‌روی تختی چوبی که پارچه‌ای نازک صورتی زیرش پهن بود و هر کدام از آن گردنبند و دستبند و... درون جعبه‌ای مخملی که از چوب مرغوب و تیرگی‌شان نشان از با دوام بودنشان می‌داد.
خم شد و گردنبندی از جنس مروارید سفید خالص برداشت.
یه گردنبندی که رنگ سفید صیقلی‌اش مایل به نقره‌ای بود و زیر نور‌های تیز و گرم آفتاب می‌درخشیدند.
مردی که صاحب مغازه بود با شعف و لحنی که ماهان را تحت تاثیر قرار بدهد گفت:
- این نوع مروارید اصل و خالص و توسط بهترین تراش‌کاران سرزمین گتونه تراش خورده و در شب و تاریکی مثل یک چراغ عمل می‌کنه ...از نمونه‌اش فقط دوتا مونده و بهترین کیفیت این فصل‌مون این گردنبند و (مرد خم شد و گردنبند نگینی از الماس که رگه‌هایی از طلایی سفید دورش رو فرا گرفته و وسط آنها یک قرمزی از یاقوت سرخ وسطش چشم را خیره می‌کرد یاقوت سرخی که در وسطی‌ترین الماس قرار دارد و به جا دوتای کنارش که با طلایی خالص وسط‌شان تزئین شده بود برداشت و به سمت ماهان گرفت) این جنس امسال ترکوند از الماس و یاقوت سرخ و طلای خالص ... نمونه‌اش فقط همین مونده در واقع فقط همین یکی رو ساختند از این جنس و بهترین برندی هست که امسال از گتونه به دستمون رسید.
ماهان گردنبند را از مرد می‌گیرد و نگاه دقیق به اون می‌اندازد.
رو به مرد نگاهی کرد و آنها را طرفش گرفت به ادمون نگاه کرد و ادمون از مکانش منظورش را خواند و آهسته چشم بست.
ماهان دوباره به مرد چشم بست و با خیال راحت گفت:
- سه تا رو می‌برم... دو تا از اون مروارید و این گردنبندی که نشون دادین.
یادش باشد از ادمون بپرسد این سرزمین گتونه چیست و کجاست؟
ادمون چند سکه‌ی آهنی که به نخی وصل بود سمت مرد گرفت و بعد گرفتنش توسط مرد جعبه‌هایی که با پارچه‌ی ابریشمی سفید با گل‌های شیری پوشیده شده بود. را از مرد فروشنده گرفت و به راهشان ادامه داد.
ادمون: سوغاتی بیشتر ببر واسه زن و بچه‌ات.
ماهان سر کج کرد و چپ‌چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت.
کمی که رفتند این ماهان بود که پرسید:
- این شهر گتونه‌ای که می‌گفت کجاست؟ ادمون که حدسش را می‌زد که ماهان سوال بپرسد.
جعبه‌ها را با یک دست در آغوش گرفت. دو گام سریع برداشت تا با ماهان هم‌قدم باشد و بعد کمی مکث جواب داد.
- شهر گتونه نه و سرزمین گتونه ... درواقع هیچکس تا حالا به اون سرزمین نرفته و از اونجا فقط میان اینجا و اجناسشون را قیمت متوسط رو به بابا می‌فروشند و بعد کمی که این فروشنده‌ها نتونستن با قیمت بالاتر به شخصی بفروشند مجبور میشن قیمت پایین بزنن... حالا بیخیال این‌ها طبق شنیده‌هام شهر گتونه یه سرزمین خیلی بزرگ و مدرن و از امروزی هم فراترِ و این‌که پنج سال از همه‌ی دنیا جلوترِ ... اون سرزمین بهترین معماران مهندسان دکترها اصلا بهترین‌ها توی اون سرزمینِ بهترین تکنولوژی ... اون‌جا میگن از قدرت‌هاشون بهترین استفاده رو می‌برن ... از قدرتشان برای سرعت دادن به هواپیما قطار مترو ماشین و خیلی چیزهای دیگه... اصلا اون سرزمین یه سرزمین که توی خوابت هم نمی‌تونی ببینیش چه برسه به تصور... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- ‌خونه‌هایی که میگن نگم درموردشون بهتره این یعنی بدون خیلی عالی... خلاصه که یه سرزمین که بالاتر از صدتا کشور داره... واسه‌ی شما سرزمین همون کشور ولی واسه‌ی اون‌ها سرزمین همون قاره‌اس بخشی از مردمی که یه شکل‌اند و به یه زبون سخن میگن...و اگه می‌خوای بری اون سرزمین هم باید یکی از خودشون بشی.
ماهان با ابروهایی بالا رفته از تعجب ایستاد و نگاهی به ادمون کرد.
- چه جالب.
ادمون: خیلی.
به راهش ادامه داد:
- تو نمیری اونجا؟
ادمون: همون‌طور که بهترینِ برای ورود پدرت رو درمیارن بعد می‌ذارن بری... اینجا بهتره.
سری تکان داد و دیگه چیزی نگفت. تا غروب شهر را گشتند و بعد از شامی که در خانه خوردن از شدت خستگی هر کدام یک طرف بی‌حال و خسته افتاد.
با دردی توی ناحیه کمر و گردنش چشم باز می‌کند. دمر روی کاناپه‌ی سنگی خوابیده بود و سرش را بد جایی گذاشته بود و حالا کردنش به طرز وحشتناکی درد می‌‌کرد. دستش را روی گردنش کشید. که صدای ناله‌اش بلند شد نگاهی به ماهانی که بدتر از اون یه پاش از تخت آویزان بود، انداخت. دیشب بدون اینکه متوجه شوند فقط به آغوش خواب رفتند.
با نیرویی که داشت روغن شتر که برای درمان دردش مناسب بود را ظاهر کرد با آنکه بوی خوبی نداشت اما از آن درد شدید کمی کم کرد. روغن شتر کلی خاصیت دارد و یکیش هم استفاده ازش باعث نرم شدن عضلات در ناحیه گرفتی می‌شود. کمرش را هم می‌زند و کمی کمر و گردنش را ماساژ می‌دهد. بلند می‌شود و به سمت سرویس می‌رود.
پارچه‌ی سفید را دور گردنش یک پیچ دیگر می‌دهد و پیراهنی یقه اسکی می‌پوشد. که مشخص نباشد.
شلوار لی مشکی که کمی طرح پارگی داشت اما پاره نبود پوشیده بود. کت روی آویز پشت در حمام برمی‌دارد و خارج می‌شود. به سمت ماهان قدم برداشت و با تکان دادنش او را بیدار کرد.
ماهان با صدایی که در اثر خواب‌آلودگی و بم بودنش خش دار شده بود هومی کرد.
ادمون: بیدار شو باید راه بیفتیم.
ماهان چشمانش را این‌بار کامل باز کرد و بلند شد کش و قوسی به تنش داد و از جا بلند شد. حین رفتن به سرویس ادمون هم مشغول تمیز کردن خانه شد بدون کمک از نیرویش. بعد جمع کردن وسایل پخش شده، صبحانه‌ای آماده می‌کند و پشت میز منتظر ماهان می‌نشیند و طولی نمی‌کشد که ماهان با تیپ جذابی و خیره کننده بیرون آمد یا واقعا هر چه می‌پوشید بر تنش می‌آمد یا واقعا خودش این همه خوشتیپ و خوش پوش و جذاب بود.
این‌جا ارزش کسانی با چشمان همرنگ ماهان را بیشتر می‌دادند این نوع افراد با این رنگ چشم نایاب بودند.
ماهان با تیپی که جذاب‌ترش کرد با فاصله نه زیاد کنار ادمون نشست. تیشرت سفید و جلیقه‌ی بلند مشکی و شلوار ذغالی کتان و کفش‌های سفید.
سیاه و سفیدی که با وجود تضاد زیبای بین‌شان در تنش خوش می‌درخشیدند.
خورشید بالا نیامده راه افتادند. نقشه‌ای که از ریسا در لحظه‌ی آخر گرفته بود را باز می‌کند و جلویشان می‌گیرد.
ادمون: این نقشه رو دیروز ریسا داد تا بتونیم راه رو درست بریم ... برای رسیدن به راه سوم باید اول از یه تپه بگذریم بعد.
ماهان دستی درون موهای مشکی‌اش می‌کشد و با کمی مکث می‌پرسد با همان تن صدای بم و خشن معروفش.
- چقدر می‌گذره تا برسیم.
ادمون: با استراحت تا شب طول می‌کشید... بدون استراحت غروب تپه رو رد کردیم. روی اون تپه‌ی بلند یه خونه چوبی همون کلبه هست و می‌تونیم شب رو با خیال راحت اونجا بمونیم. فردا ادمه‌ی راه رو بریم.
ماهان: شبانه بهتر نیست.
ادمون: خطرات زیادی داره و اصلا ممکن نیست بخوایم شبانه از پل و دره مرگ رد بشیم.
ماهان: اوکی، الان باید از کجا شروع کنیم؟
ادمون: اول از جنگلک سیرا شروع می‌کنیم.
ماهان: جنگلک؟ این دیگه چه صیغه‌ای؟
ادمون تک خندی کرد و با راه افتادن ماهان را وادار به همراه شدن با او کرد و گفت:
- نه می‌شد گفت جنگلِ نه باغ و گلستان یا جایی نه بزرگِ به اندازه جنگل نه کوچیک اندازه باغ ... خلاصه که اسمش رو گذاشتن جنگلک.
ماهان سری تکان داد و گفت:
- خطری داره؟
ادمون: تنها جنگل امن و بی‌خطر اینجا همین جنگل سیراست کع حتی توی شب هم می‌تونی بری پیک‌نیک توش.
ماهان: خوبه کار رو راحت‌تر می‌کنه.
ادمون: آره بهتر راه بیفتیم.
به راه افتادن بعد از یک ساعت جنگلک زیبای سیرا را رد کردن.
حین گذر از آخرین درختان جنگل ماهان پرسید:
- چرا اسمش رو گذاشتن سیرا؟
ادمون با نگاه به آن طرف از روی سنگ رد می‌شود و می‌گوید:
- اسم عزیزترین معشوقه‌ی نایوان خان سیرا بود یه دختر مظلوم و معصوم پاک اصلا پاک‌ترین دختر این سرزمین به جرات می‌شد گفت خودشه... توی این جنگلک با هم آشنا شدن اما متاسفانه با طمع کاری‌های نایوان از بین رفت و گفت که این‌جا خاکش کنن... زمانی که با نایوان بود بچه‌دار نمی‌شد و بهش سرکوفت می‌زدن اون هم که دل‌نازک بود دیگه که نمی‌دونم چیشد به دست نایوان کشته شد و بعد از اون دیگه هیچ دختری به چشمش نیومد که نیومد... میگن زنایی که حامله نمیشن میان اینجا و یه شب می‌موننو بعد چند روز به طرز باور نکردنی مشکلشون حل میشه البته که هر دو زوج باید یه شب بمونن.
اینجا برخلاف خواسته‌ی سیرا خانوم واسش یه مقبره هم ساختن که توی قسمت شرقی هست برگشتیم نشونت می‌دم.
ماهان سری تکان می‌دهد و او هم از روی سنگ می‌پرد به آن طرف. قبل از اینکه درون گل و لای فرو روند همان‌جا مکث می‌کنند.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یاد پادگان و سخت‌گیری‌های دوران سربازی افتاد و با فکری به سمت ادمون برگشت و گفت:
- یا باید این رو دور بزنیم.... یا باید ازش بگذریم.
ادمون: دور زدنش ممکن نیست...باید ازش رد بشیم. اما چطور؟
ماهان: اگه سی*ن*ه خیز بریم بهتره و جواب میده.
ادمون: می‌تونی پرواز کنی؟
سعی کرد اما نشد.
- نمیشه.
ادمون: حدسش رو می‌زدم هر بار یکی از قدرت‌ها رو از دست‌ میدیم... و نمی‌تونیم ازش استفاده کنیم.
ادمون کیفی ظاهر کرد و هر چه نیازشان بود هم درونش جای داد مثل لباس و غذا و آب.
ماهان که تا اکنون داشت نگاهش می‌کرد سوال پرسید.
- چیکار می‌کنی؟
ادمون: وقتی رفتیم اون‌طرف قدرت اینکه بتونیم لباس عوض کنیم بدون هیچ دردسری رو از دست میدیم.
ادمون کیف را با هر چی توان به آن طرف می‌فرستد و هر دو سی*ن*ه خیز مسیر سی متری را در یک ربع طی می‌کنن.
همان‌طور که ادمون حدسش را می‌زد قدرت رو ازشان گرفت. دو دست لباس را درآورد و یکی دست را سمت ماهان گرفت و با اشاره به سنگی گفت:
- برو اونجا لباست رو عوض کن.
ماهان با گرفتن لباس به سمتی که ادمون اشاره کرد رفت و هم‌زمان با باز کردن دکمه‌های پیراهنش به پشت سنگ رسید.
شلوارش را سریع عوض کرد و پیراهن را با خیالی آسوده در آورد و با پیراهن و کت در دستش تعویض کرد.
ماهان از پشت سنگ بیرون آمد و جای خود را به ادمون داد لباس‌هایش را در پلاستیکی که ادمون دستش داده بود گذاشت و آنها را درون کیف نهاد.
روی سنگ صاف دراز کشید و تاپش نور خورشید به چشمانش را به جان خرید.
گل و لای سرد بود و حالا کمی از بدنش حالت سرما را هنوز هم حس می‌کرد. بعید بود با این تاپش شدید خورشید گرم نشود. ادمون از پشت سنگ کنار آمد و نگاهی به ماهان دراز کشیده انداخت. همان‌طور که لباس‌های درون پلاستیکش را داخل کوله پشتی می‌گذاشت گفت:
- عجیبه... من فکر می‌کردم تهرانی‌ها بد گرمان.
ماهان ساعدش را از روی چشمانش برداشت به پهلو سمتش چرخید ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوب می‌شناسیمون...تهرانی نیستم بچه بندرم.
ادمون: حدودی... پس بگو فکر کنم اونجاها هوا گرم و شرجی باشه.
ماهان بلند شد و درست نشست.
- یه چند درجه از اینجا گرم‌تر.
ادمون: کدوم بندر؟
- عباس.
ادمون: همون‌جا به دنیا اومدی؟
ماهان: نه...بوشهر. می‌شناسی انگار شهرها ایرانو.
ادمون: گفتم که تا حدودی می‌شناسم.
ادمون آب و غدا را درآورد و حین رفتن به سمت ماهان گفت:
- پس بگو بچه بندر باشی و از این هوا عاصی با عقل جور درنمیاد... در طول سال همیشه گرمه؟
ماهان: همیشه نه! ولی اکثر سال آره.
بعد از غذا خوردن راه می‌افتن.
میان راه باز این ادمون بود که گفت:
- حواست باشه اینجا مارهای خطرناکی استتار کردن و حتی آفتاب پرستاش هم سمی هستن پس مراقب باش.
سری تکان داد و این‌بار گام‌هایش را با احتیاط برمی‌داشت. حسش می‌گفت که راه را درست می‌روند. گوش‌های تیز شدن برای شنیدن کوچک‌ترین صدا. صدایی مثل وول خوردن ماسه‌ و شن‌های بادی... حدس می‌زد خبرهایی آنجا نهفته‌است. با چشمانش آنجا را به آتش کشید. صدای نفس‌ کشیدن و فس فس عمیقی آمد و ماری که درون ماسه‌ها استتار کرده بود بیرون پرید و دور خودش می‌پیچید. آتش داشت ذره ذره جانش را می‌گرفت و مار به هر دری می‌زد آتش را خاموش کند. آتش انقدر زیاد شد که مار درونش ذوب.
ادمون: کارت خوب بود.
از کنارش رد شدیم انگار صحرای کویر یا دشت لوت ایران بود همه جا شن و خاک و هوا هم که گرم و سوزان. اوقاتی یه سنگ می‌شد دید.
خبری هنوز از آن تپه‌ای که ریسا از او سخن گفته بود، نبود‌‌.
ماهان بی‌حوصله و خسته پرسید.
- کی می‌رسیم؟
ادمون خسته‌ت. جواب داد:
- نزدیکیم.
روی یک تکه سنگ آفتاب پرستی استتار کرده بود و این را از روی حرکاتش فهمید.
ماهان: حواست رو جمع کن.
فهمید با آفتاب پرست است. سنگی از جلوی پا برداشت آتشش زد و آنها را درون هوا معلق نگه داشت. چند حرکتی به سنگ داد و غافلگیرانه سنگ را به سمت آفتاب پرست پرت کرد سنگی که کمی ذوب شده بود و با آن یک ذره توانست کارش را یک سره کند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین