- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
در خونهای رو باز کرد، با اینکه تاریک بود اما جوری نبود که نشه ببینی. اصلا یه جوری قابل توصیف نیست حالتش.
(راوی)
وارد خانه که شدند ادمون چراغهای نفتی را روشن کرد. حال خانهای که در ظلمات فرو رفته بود، روشنایی حائز اهمیتی را به خود گرفته بود.
خانهای جمعوجور که نمای داخلی چوبی بود و بیرون از سنگ و عجیبتر آن است که چگونه سنگ و چوب کنار هم این خانهی محکم را احاطه کرده بودند. خانهای که تمام وسایلش چوبی بود. چوبی سوخته که تضاد جالبی با سفیدی بیرون خانه داشتند. اصلا از رنگی استفاده نشده و بوی نم خاک از پنجرهای که توسط ادمون باز شده بود، در دخمهی کوچک و موقتیشان پیچیده بود.
ماهان بعد از جستجو اطراف دستی به ريشش کشید با تر کردن لبش همانند همیشهای که سرد و خشک سخن میگفت. گفت:
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
ادمون هینی که به سمت تخت میرفت تا روتختی را تعویض کند جوابش را با لحن ملایمتری داد.
- من قبل از اومدنت یه نامه برای آیوا فرستادم که بیاد اینجا...من هم قرار توی این ماموریت همراهت باشم.
ابرویی بالا انداخت و با نشستن روی صندلی گفت:
- اونوقت این آیوا کجاست؟ و کی هست؟
ادمون روتختی را با یک بشکن عوض کرد و نگاه کمی متعجب ماهان را بر روی خود دید و جواب داد:
- توی قصر کار میکنه ندیمهی ملکهاس!
راهش را به سمت در کج کرد و گفت:
- زود میام.
سری تکان داد و از خانه خارج شد.
بلند شد و دستی به لباسهایش کشید خسته نبود اما دلش دراز کشیدن را میخواست. به سمت تخت رفت و دراز کشید چای چپ را حالت خمیده گذاشت و پتی راست را کشیده. ساعد دست چپش را تا کرد و روی چشمانش جای داد. در فکر فرو میرود. آنقدر غرق است که سه ساعت میگذرد و ادمون وارد شد. با صدای در به خودش آمد و تن خستهاش را از روی تخت بلند کرد و نشست. نگاهی به ادمون که زنی همراهش بود زنی که صورتش را با پارچهای نازک مشکی پوشیده بود. لباسهای یشمی بلندی بر تن داشت و حال با وارد شدنش شنل سبزش را روی شانه انداخته بود و موهایش را آزادانه رها کرده بود.
دست روی زانوهایش میگذارد و با انداختن وزنش روی دستانش بلند میشود، به سمتشان گام برمیدارد. با اشارهی ادمون روی صندلی مینشیند.
با دخترک آیوا نام نیم نگاهی میاندازد که حال پارچهی حریر و نازک روی صورتش را برداشته. در حد معمولی نگاه میکند و بعد هم به ادمون چشم میدوزد. دخترک زیبایی که تعریف ماهان را از آدرو شنیده بود و حال با همین برخورد کوچک بدون سخن هم به راستی حرفهایش داشت پی میبرد.
ادمون با اشاره به آیوا رو به ماهانی که منتظر نگاهش میکند، میگوید:
- آیوا! قرار کمکمون کنه.
ابرویی بالا انداخت و تکیه به صندلیاش داد و بدون نگاه به صورت دخترک سری به معنای "خُب" تکان میدهد.
اینبار آیوا با صدای نازک و دخترانهای میگوید:
- تو باید ماهان باشی درسته؟
سری تکان داد و باز هم نگاه نکرد ده سالیست که حسی مانع از نگاههایش با دختران دیگر میشود. آیوا با نگاهی به ادمون ادامه داد:
- خب من میرم سراغ اصل مطلب چون وقتی ندارم.
به خود تکانی میدهد و لب باز میکند و دل دخترک خونآشام را با صدایش میبرد.
- ما هم همین رو میخوایم.
آیوا با کمی مکث نفس حبس شدهاش را بیرون میدهد.
آیوا: اول اینکه برای رهایی باید به کوه اریس که در سرزمین گرگینههاست برید...اونجا یه نفر به اسم ریسا میاد دنبالتون تا راهنماییتون کنه.
ادمون متفکر میگوید:
- ولی اون یه کوه ممنوعهاس!
(راوی)
وارد خانه که شدند ادمون چراغهای نفتی را روشن کرد. حال خانهای که در ظلمات فرو رفته بود، روشنایی حائز اهمیتی را به خود گرفته بود.
خانهای جمعوجور که نمای داخلی چوبی بود و بیرون از سنگ و عجیبتر آن است که چگونه سنگ و چوب کنار هم این خانهی محکم را احاطه کرده بودند. خانهای که تمام وسایلش چوبی بود. چوبی سوخته که تضاد جالبی با سفیدی بیرون خانه داشتند. اصلا از رنگی استفاده نشده و بوی نم خاک از پنجرهای که توسط ادمون باز شده بود، در دخمهی کوچک و موقتیشان پیچیده بود.
ماهان بعد از جستجو اطراف دستی به ريشش کشید با تر کردن لبش همانند همیشهای که سرد و خشک سخن میگفت. گفت:
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
ادمون هینی که به سمت تخت میرفت تا روتختی را تعویض کند جوابش را با لحن ملایمتری داد.
- من قبل از اومدنت یه نامه برای آیوا فرستادم که بیاد اینجا...من هم قرار توی این ماموریت همراهت باشم.
ابرویی بالا انداخت و با نشستن روی صندلی گفت:
- اونوقت این آیوا کجاست؟ و کی هست؟
ادمون روتختی را با یک بشکن عوض کرد و نگاه کمی متعجب ماهان را بر روی خود دید و جواب داد:
- توی قصر کار میکنه ندیمهی ملکهاس!
راهش را به سمت در کج کرد و گفت:
- زود میام.
سری تکان داد و از خانه خارج شد.
بلند شد و دستی به لباسهایش کشید خسته نبود اما دلش دراز کشیدن را میخواست. به سمت تخت رفت و دراز کشید چای چپ را حالت خمیده گذاشت و پتی راست را کشیده. ساعد دست چپش را تا کرد و روی چشمانش جای داد. در فکر فرو میرود. آنقدر غرق است که سه ساعت میگذرد و ادمون وارد شد. با صدای در به خودش آمد و تن خستهاش را از روی تخت بلند کرد و نشست. نگاهی به ادمون که زنی همراهش بود زنی که صورتش را با پارچهای نازک مشکی پوشیده بود. لباسهای یشمی بلندی بر تن داشت و حال با وارد شدنش شنل سبزش را روی شانه انداخته بود و موهایش را آزادانه رها کرده بود.
دست روی زانوهایش میگذارد و با انداختن وزنش روی دستانش بلند میشود، به سمتشان گام برمیدارد. با اشارهی ادمون روی صندلی مینشیند.
با دخترک آیوا نام نیم نگاهی میاندازد که حال پارچهی حریر و نازک روی صورتش را برداشته. در حد معمولی نگاه میکند و بعد هم به ادمون چشم میدوزد. دخترک زیبایی که تعریف ماهان را از آدرو شنیده بود و حال با همین برخورد کوچک بدون سخن هم به راستی حرفهایش داشت پی میبرد.
ادمون با اشاره به آیوا رو به ماهانی که منتظر نگاهش میکند، میگوید:
- آیوا! قرار کمکمون کنه.
ابرویی بالا انداخت و تکیه به صندلیاش داد و بدون نگاه به صورت دخترک سری به معنای "خُب" تکان میدهد.
اینبار آیوا با صدای نازک و دخترانهای میگوید:
- تو باید ماهان باشی درسته؟
سری تکان داد و باز هم نگاه نکرد ده سالیست که حسی مانع از نگاههایش با دختران دیگر میشود. آیوا با نگاهی به ادمون ادامه داد:
- خب من میرم سراغ اصل مطلب چون وقتی ندارم.
به خود تکانی میدهد و لب باز میکند و دل دخترک خونآشام را با صدایش میبرد.
- ما هم همین رو میخوایم.
آیوا با کمی مکث نفس حبس شدهاش را بیرون میدهد.
آیوا: اول اینکه برای رهایی باید به کوه اریس که در سرزمین گرگینههاست برید...اونجا یه نفر به اسم ریسا میاد دنبالتون تا راهنماییتون کنه.
ادمون متفکر میگوید:
- ولی اون یه کوه ممنوعهاس!