جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,772 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ماهان هم اومد و کنارم نشست. خیره به لیوان توی دستش صورتم رو جمع کردم. که خندید و گفت:
- می‌خوای؟
جدیدا می‌خندید و ابایی از دیدن خنده‌اش عین گذشته نداشت. قبل‌ها اگه طنز ترین فرد هم می‌اومد براش برنامه اجرا می‌کرد اصلا نمی‌خندید ولی الان اون هم به ندرت.
- نه، تو هم نخور.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا؟
خیره به محتویات قرمز لیوانش گفتم:
- ضرر داره.
محتویات لیوانش رو یه نفس سر کشید و کمی اخم کرد فکر کنم از تلخی که همه ازش می‌گن باشه. گفت:
- چشم خانوم دکتر، من با این یِکم مسـ*ـت نمیشم.
میز وسط رو گوشه‌ای گذاشتن. بعید می‌دونم با این وضع دخترا فردا دختر باشن. محمد بلند شد و حین کشیدن دست غزل کنارش اون رو به وسط برد و رقص نور بالای سرشون به رقصشون جلا می‌بخشید.
بقیه هم کم‌کم جفت‌جفت وسط اومدن.
آرسام و سروش که لب نزدن. منم که خیره به ماهانی بودم که پیک سوم رو بالا می‌برد.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- سلامتیت.
آب دهنم رو قورت دادم. به بازوش کوبیدم و گفتم:
- نمی‌خواد بزنی به سلامتیم نخور. معده‌ات داغون میشه.
محل نداد و گفت:
- چیزی نمیشه.
خودم رو جا انداختم! اصلاً خودم فردا امکان داره دختر باشم؟
انقدر عادی به جز اون اولی بقیه رو بالا می‌ده که انگار کار هر روز و شبش خوردن این زهرماریِ.
بلند شد بدون هیچ سر گیج رفتن یا حتی تلو تلو خوردنی دستم رو گرفت و حین بلند کردنم گفت:
- برقصیم.
فرصت مخالفت بهم نداد و با حلقه کردن دستش پشت کمرم آروم آروم به وسط نزدیک می‌شد.
فاصله‌مون خیلی کم بود. آروم و ملایم تکون می‌خورد. حالا قیافه‌اش بیشتر به این‌هایی که خلافکارن و خشنن شبیه شده.
مثل اینکه مود خوشی اون زهرماری براش تموم شد.
فاصله گرفتم و دستم رو بالا نگه داشت و وادارم کرد که بچرخم.
همین حین آهنگ عوض شد و یه آهنگ ملایم واسه زوجین پخش شد.
هیچکس حواسش به دیگری نبود و بیشتر توی حال خودشون بودن.
دستم رو دور گردنش حلقه کرد. با گرفتن کمرم آروم و ملایم تکون می‌خورد و یه لحظه هم نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌داشت.
دستم رو از دور گردنش آزاد کرد و دوباره چرخم داد و این‌بار از پشت در آغوشم گرفت.
همون‌طور خم شد طرفم گردنم و شالم رو توی گردنم رها کرد.
سر کج کردم که پسش بزنم اما مثل اینکه راه رو براش باز کردم. که خم شد طرف گردن و کتف راستم.
نفس عمیقی کشید و داغی بازدمش گردنم رو سوزند. با بوسه‌ای که توی فاصله‌ی بین گردن و کتفم زد. عقل از سرم پرید و عین برق گرفته‌ها مات و عین یه متحرک فقط حرکتم می‌داد.
با تموم شدن آهنگ یکی دیگه پخش شد. که برخلاف بقیه رفتم نشستم. اون هم بعد کمی اومد و کنارم روی مبل حالت لش‌گونه افتاد.
توی دست راستش یه جام پرِ.
یکم رو سر کشید.
- انقدر نخور ماهان.
برگشت طرفم. چشم‌هاش کاسه‌ی خونِ از عصبانیتِ یا این کوفتی که داره می‌خوره؟
دست بردم بطری نیمه رو ازش بگیرم که دستش رو عقب کشید و روی پاش افتادم.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
دست بردم بطری رو از دستش بگیرم. اما اون دستش رو بالاتر برد‌. همون‌جوری که روی پاش نشستم
بلند شدم که بطری رو از دستش بگیرم. بطری رو نداد به جاش نصف بیشترش رو سر کشید.
انگار نه انگار من اینجا دارم خودم رو در و دیوار می‌کوبم میگم نخور.
ازش فاصله گرفتم که بلند شد و با همون بطری توی دستش به سمت اتاق رفت.
ساعت دوازده شب بود و بقیه در حال رقص.
به سمت اتاق پشت سرش راه افتادم. در رو باز کردم و دیدمش روی تخت به حالت درازکش یه پاش رو جمع کرد و همون دستی که بطری رو نگه داشته روی پایی که حالت خمیده داره، قرار داده بود.
به سمتش رفتم و حرصی گفتم:
- ماهان انقدر نخور ضرر داره بخدا.
با صدای پشت سرم به عقب برگشتم. در رو قفل کرد. یکم ترسیدم. همیشه می‌گفتن به آدم‌هایی که تعادلی روی خودشون ندارن نزدیک نشین.
به سمتش رفتم. بطری رو که روی پاتختی گذاشته بود برداشتم و به تراس رفتم. محتویاتش رو از تراس توی حیاط ریختم.
شیشه رو همون بیرون توی تراس گذاشتم و به داخل برگشتم. هوا سردِ در تراس رو بستم و به طرفش برگشتم.
حالا یه لیوان نصفه دستشِ.
که بالا بردش و کمی ازش خورد. و به یه نقطه خیره‌اس.
به سمتش رفتم. خواستم لیوان رو ازش بگیرم تا حواسش پرتِ اما همین که اقدام کردم؛ توی دست‌هاش جابه‌جاش کرد.
خم شدم طرفش که لیوان رو ازش بگیرم. اما نداد.
حرصی صداش زدم:
- ماهان!
با چشم‌های سرخ و صدایی خش‌دار و بم با حالت خمار و کشداری گفت:
- جان!
بدبخت شدم.
- لیوانت رو بده نخور دیگه حالت بد میشه، الان هم مسـ*ـت شدی!
نچی کرد و دستش رو بالاتر برد. به تاج تخت تکیه داد‌.
تا خودش نمی‌خواست لیوان رو دستت نمی‌داد.
به سمت اون طرف تخت که لیوان دستش بود، رفتم. به طرف لیوان دست دراز کردم که دوباره جابه‌جاش کرد.
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- اذیت نکن، بده لیوان رو!
خندید و دوباره نچی کرد.
- بابا برات بَده.
ماهان: تو می‌تونی حالم رو خوب کنی؟
شوکه و بهت‌زده نگاهش کردم و به زور گفتم:
- منظورت چیه؟!
چشمکی زد و گفت:
- هیچی.
می‌دونم توی حال خودش نیست و شاید حتی فردا یادش نیاد چه اتفاقی افتاد یا حتی چه حرف‌هایی زد.
وقتی دیدم حواسش پَرته لیوان رو ازش گرفتم. اومدم از تخت برم پایین که نذاشت و به جاش دستم رو کشید. تعادلم رو از دست دادم اما چون یهویی بود لیوان از دستم روی زمین افتاد و تکه‌تکه شد.
روی پاش نشوندم.
- چیکار می‌کنی؟ ولم کن.
- کاری نکردم که! جات راحته.
- لطفا ولم کن، خواهش می‌کنم.
اخمی کرد و جدی گفت:
- اون‌قدر نخوردم که نفهمم چی به چیه! ازم نترس.
- ولی تو داری منو می‌ترسونی.
پوفی کشید و با دست دیگه‌اش که آزاد بود توی موهاش کشید. دستش رو از دورم آزاد کرد. از روی پاش بلند شدم. اون به سمت سرویس رفت. می‌فهمم که دلخورِ اما من نمی‌تونم و نمی‌خوام بهم دست بزنه. وقتی هیچی مشخص نیست و می‌دونم این روزا دووم نداره و یه روزی تموم میشن.
وقتی می‌دونم شاید با این‌کار بیشتر از چشمش بیفتم. اصلا مگه به چشمش میام؟ اما یه حسم می‌گفت نمی‌خوای یه چیزی ازش یادگاری بگیری؟ یه چیز از جنس خودش! هر بار با این فکرها خودم رو شماتت می‌کردم.
قرار نیست دیگه ببینیش و این حسم رو پس می‌زدم.
ماهان یه تاجرِ و تا جایی که می‌دونم شاید مثل بقیه تجار اهل دختر و ... نباشه و دخترا فقط تفریح یکی دو شبش باشن.
دوست ندارم منم جزء اون دسته دخترا تفریح چند ساعته براش باشم.
ارزش خودم رو به این بهای کم نمی‌فروشم.
با موهای خیس بیرون اومد اخم کل صورتش رو دربر گرفته. نگاهمم نکرد. شاید چون من اولین نفری بودم که ردش کردم.
ناراحتِ ازم با این‌که این‌کارش قلبم روبه درد آورد. اما چیزی نگفتم. پشت بهش کردم و نزدیک لبه‌ی تخت پتو روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
***
با تکون‌ خوردن تخت بیدار شدم. نگاهی به ساعت روبه‌رون انداختم. ساعت هشت بود. بلند شدم.
به ماهانی که غرق خواب بود نیم‌نگاهی انداختم. وارد سرویس شدم و بعد از انجام کارهای مربوطِ و شستن دست و صورتم، بیرون اومدم.
لباسم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخونه شدم. فرشته رو در حال صبحونه خوردن دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
- سلام، صبح بخیر!
به طرفم برگشت لبخندی به پهنای صورتش زد و خوش‌رو گفت :
- سلام آبجی جونم! صبح تو هم بخیر، خوب خوابیدی؟
- آره تو چی؟
حین رفتن به سمتش گفت:
- عالی بود، خواب بابا رو دیدن که کنار مامان و مامانت کنارش وایساده بودن و با لبخند به ما نگاه می‌کردن.
لبخندی به حرف شیرینش زدم که ادامه داد:
- بیا بشین برات صبحانه بیارم.
با پایان حرفش بلند شد. روی صندلی کنار صندلیش نشستم. در کنار هم صبحانه خوردیم. بیرون رفتیم. توی باغ قدم زدیم و صحبت کردیم.
فرشته از بابا و مادرش گفت. این‌که این‌قدر بابا تعریف کرد که مامانش هم دوست داشت من رو ببینه و حتی حاضر شد من رو به عنوان دخترش بزرگ کنه. این‌قدر صحبت کردیم که فکمون درد گرفت.
ساعت هم از دستمون در رفت. به خودمون که اومدیم دیدیم پشت چند تا درخت نشستیم جوری که کسی به ما دید نداشت و ساعت دوازده ظهر شده بود.
آفتاب هم وسط آسمان خودنمایی می‌کرد.
فرشته: چه زود گذشت.
خسته کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- از بس حرف زدیم نمی‌دونم چطور زمان گذشت.
فرشته حین بلند شدن دست منم گرفت و هم‌زمان گفت:
- به هر حال عالی بود، دوتا خواهر بعد این همه سال هم‌دیگه رو دیدن و خلوت کردن.
سری تکون دادم. با کمی استرس گفتم:
- بریم؟ بقیه تا حالا نگران شدن!
- اهوم، بریم.
به سمت خونه راه افتادیم میون راه بود که دوباره به حرف اومد و گفت:
- فکم درد گرفت.
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- منم، از بس حرف زدیم.
به سمت در رفتیم. اول فرشته و بعد من وارد شدم. وارد سالن شدیم بقیه با دیدنشون شوکه نگاهمون کردن.
- چیزی شده؟
غزل زودتر از همه به خودش اومد و چند قدمی بهمون نزدیک شد. چند بار نگاهمون کرد و گفت:
- وای دختر کجا بودی تو؟ همه‌جا رو گشتیم داشتیم از نگرانی پس می‌افتادیم، خوبی؟
نگاهی به فرشته کردم و گفتم:
- خوبم. پشت خونه بودیم داشتیم حرف می‌زدیم یه دفعه زمان از دستمون در رفت.
صبا: اما فرشته که با ما داشت دنبال تو می‌گشت!
فرشته متعجب چشم گرد کرد و ناباور گفت:
- من؟ ولی من پیش تسکین بودم، داشتیم باهم درمورد بچگیمون صحبت می‌کردیم.
طنین نفس راحتی کشید و با تردید گفت:
- خداروشکر که سالمی، ماهان همه‌جا رو دنبالت گشت، نبودی.
- الان کجاست؟
عماد مشکوک نگاهی بینمون رد و بدل کرد و گفت:
- داخل اتاقش.
سری تکون دادم و به سمت اتاق راه افتادم. در رو باز کردم و آروم وارد شدم.
کسی توی اتاق نبود. اومدم برگردم که در با صدای بدی پشت سرم بسته و بعد هم قفل شد.
پلک‌هام رو محکم رو هم فشردم و آروم به سمتش برگشتم.
با دیدنش هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم. چشم‌هاش رسماً دو کاسه‌ی خون بود! دندان‌های کلید شده‌ای که آماده‌ی دریدن بود‌.
صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه اما یه‌دفعه طغیان کرد و عربده‌ای کشید که چهار ستون بدنم به لرز دراومد.
- کدوم گوری بودی ها؟
ها رو ان‌قدر بلند گفت که حس کردم پرده‌ی گوشم زنگ زد.
تا حالا کسی سرم داد نزد و من ان‌قدر نازک نارنجی بار اومدم‌ که با همین دادِش اشک‌هام جاری شد.
همین‌طور که عقب‌عقب می‌رفتم هق زدم و گفتم:
- بخدا رفته بودیم پشت خونه با فرشته حرف می‌زدیم.
چشم ریز کرد و حین نزدیک شدن گفت:
- سه بار اومدم پشت خونه رو گشتم نبودی! سر من شیره نمال بنال کدوم قبرستونی بودی؟
- بخدا راست میگم.
برق از سرم پرید و کف اتاق پرت شدم. ضربه‌ی ‌ کتکی که زده بود اون‌قدر شدید بود که سرم گیج رفت و یه لحظه دنیا جلوی چشم‌هام سیاه شد.
مایع گرمی که روی صورتم روان شده بود و از بینیم چکه می‌کرد با زمین یکی می‌شد، خون بود.
زد! برای اولین بار جوری که خون بیاد از بینی لب و پیشونی که حتم دارم شکسته.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
یه لحظه بود نفرتم ازش اما تند دود شد بجاش ترس تموم بدنم رو فرا گرفت.
داد زد:
- دروغ نگو کثافت، فرشته همین‌جا بود... رفته بود بیرون دنبالت بگرده.
گریه‌م شدت گرفت هقی زدم و گفتم:
- هیع، از خودش بپرس. بخدا راست میگم.
روی پاش توی چند قدمیم نشست و عصبی گفت:
- الکی قسم خدا رو نخور، بگو کدوم قبرستانی بودی تا همین‌جا زنده زنده چالت نکردم. با کی بودی؟ ها؟
درد صورتم کم بود درد بی‌اعتمادی قلبم رو تیکه‌تیکه کرد.
هیچی بدتر از این نیست که کسی که دوستش داری بهت اعتماد نداشته باشه و فکر کنه بهش خ*یانت کردی و رفتی با یکی که توی این جزیره جز اجنه و ماورا طبیعی آدمی در اون نمی‌زیست.
این‌بار این‌قدر بلند فریاد کشید که صدای کوبیدن‌های پشت سر هم در و دادهایی که سر ماهان می‌زدن که در رو باز کنه.
زبون باز کردم و گفتم:
- ب... .
سیلی دومش رو همون‌جای اولی کوبید و نطقم کور شد. حس می‌کردم یه طرف صورتم سر شده. این‌قدر ضربه‌ش محکم بود که این‌بار نسبت به قبل سیاهی پشت پلکم زیادتر بود.
حس این‌که مایعی که داره وارد چشم راستم می‌شه، سخت نبود.
بغض بزرگی توی گلوم نشست سرم به افتضاح‌ترین وضع ممکن درد می‌کرد. حس می‌کردم استخون سرم شکسته. اشکم بند نمی‌اومد و شده بود قوز بالا قوز. نمی‌دونستم از درد سمت چپ بدنم که هنگام سیلی اولش با افتادنم درد وحشتناکی توی کتف پیچیده بود یا از درد سرم یا هم از درد قلبی که دیگه خاکستر شده بود ناله کنم؟
عربده کشید جوری که انگار با آخرین حد ولوم صداش عربده می‌کشه.
- قسم خدا رو نخور، دلخور بودی وای می‌ایستادی حلش می‌کردیم نه این‌که بذاری بری تا بقیه رو نگران کنی و خودت و بقیه رو بندازی توی دردسر.
حتی نمی‌گه من رو نگران کنی. گریه‌ام بیشتر شد و با صدای بلند زدم زیر گریه. من واسشون دردسر بودم.
قسم می‌خورم حالا که واسه‌شون دردسرم از این‌جا که رفتیم دیگه سر و کله‌م توی زندگی هیچ‌کدومشون پیدا نشه.
تا حالا توی عمر بیست و یک ساله‌ام از کسی کتک نخورده بودم.
چه برسه به کسی که دوستش دارم.
- دِ بنال دیگه.
با صدای دادش همون‌طور که نشسته بودم قدم‌قدم ازش فاصله گرفتم.
به زور گفتم:
- ولم...کن... دست... اَ... از ... سرم... بَ... بردار... راح... راحتم... بِ... بذار.
صدای در کلافه‌ش کرد که به سمتش رفت.
درد استخون گونه‌‌م هم حالا به بقیه دردهام اضافه شده بود.
اما خدایا این چه دردیه که هیچ‌کدوم از این دردهای کتف، سر و استخون گونه‌ام در مقابل درد قلبم به چشم نمیاد؟
عاشقی واقعا این‌طوریه؟ من نمی‌خوامش! خدا می‌شنوی! من این‌طور عاشق شدن رو نمی‌خوام. خدایا نمی‌خوام. نمی‌خوام. نمی‌خوام.
در رو به شدت باز کرد و روبه افراد پشت در غرید:
- چیه هی در می‌زنین؟
فرشته از زیر دست ماهان داخل اومد با دیدنم با بهت و حیرت نگاهم کرد به خودش که اومد جیغ کشید و گفت:
- ماهان! دستت بشکنه خدا ازت نگذره بی‌مروت. ببین چیکار صورت خواهرم کردی؟
چرا دلم میگه خدانکنه.
خدایا بس نیست؟ غلط کردم‌ دل به گرو بنده‌ات دادم. بس نیست این همه پشیمون بودن؟
بقیه متعجب منو وضع ناجورم رو نگاه می‌کردن.
صدای بهت‌زده‌ی ایرج رو شنیدم که فقط گفت:
- ماهان!
به سمتم اومد.
ماهان اخمو رو به فرشته گفت:
- تو تا چند ساعت پیش داشتی جز می‌زدی که خواهرت پیدا شه.
فرشته متعجب سمتش برگشت و گفت:
- چی میگی تو؟ من جز می‌زدم؟ من خودم پیشش بودم. پشت خونه داشتیم حرف می‌زدیم، عقلت رو از دست دادی؟
بقیه مشکوک شدن. ماهان با شک سمتم برگشت که ازش رو گرفتم.
محمد با تاسف سری برای ماهان تکون داد و پوزخندی زد و گفت:
- غیرت به زور بازوت نیست ماهان.
تا قبل این بهش می‌گفت داداش، بعد حرفش رفت. با حرفش موافقم. این حرف کم از تیکه انداختن به ماهان نیست.
انگار از کارش پشیمون شده. اما نمی‌خواد حتی بگه و بجاش گفت:
- پس اون کی بود؟
فرشته: کی؟
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
طنین: یکی شبیه تو، اصلا خودِ تو بودی انگار.
فرشته متعجب گفت:
- من از صبح تا الان پیش تسکین بودم شما چی دارین می‌گین؟
فرشته نزدیکم شد و کمکم کرد بلند بشم.
درد عضلات و مخصوصاً سرم خیلی زیاد بود حس می‌کردم استخون سرم شکسته.
شدت ضربه‌ای که به سرم و بعد هم سرم به کف اتاق برخورد کرد. ان‌قدر زیاد بود. که حس می‌کردم استخون‌ها وارد مغزم شدن.
محدثه نگران نزدیک اومد و گفت:
- حالت خوبه؟
به نظر خودش چی؟ حالم خوبه؟
دارم می‌میرم! مُردن چه شکلیه؟ اگه این‌طور نیست پس چطوره؟ بدتر از اینه؟ بلند شدم هم‌زمان شد با گیج رفتن سرم.
خواستم بیفتم که فرشته نگهم داشت. نمی‌دونم چرا و چطور یه‌دفعه این همه زورش بیشتر شد!
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- می‌شه بِ... بیام پیشِت.
چشم‌هاش برقی زد که پشیمونم کرد. اما بهایی ندادم و دلم نمی‌خواست دیگه توی اتاق بمونم.
دستم رو گرفت و با احتیاط دنبال خودش کشید. از اتاق جلوی چشم‌های پشیمون ماهان گذشتم. وارد اتاق فرشته شدم.
در رو بست و قفل کرد. آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم طرفش که فرشته رو ندیدم به جاش یه مرد رو دیدم که با ظاهری انسان گونه اما مشخص بود انسان نیست با لبخند زشتی نگاهم می‌کرد.
ترسیده جیغی کشیدم و اسم کسی که خودش بدترین بلا رو سرم آورد، آوردم.
فریاد زدم و عقب‌عقب رفتم. مرد اما بیخیال نزدیک می‌شد.
اشکم بند نمی‌اومد. لرز بدنم هم توی این هاگیر واگیر داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
صدای کوبید شدن وحشتناک دری که بدنش از فلز بود. چه غلطی کردم ماهان رو صدا زدم. اگه دست و پاش درد بگیره چی؟ دیوونه شدی؟ همین چند دقیقه پیش ندیدی چه بلایی سرت آورد؟
اصلا به درک. فقط بلایی سر خودش نیاره.
در تراس نیمه باز بود اما جرات نداشتم به سمت تراس برم.
مرد آروم آروم به سمتم از همون فاصله پنج متری دست دراز کرد. که با دیدن دستش که کش می‌اومد جیغ دیگه‌ای زدم. حس کردم استخون‌های سرم دارن از هم فاصله می‌گرن. از همه بدتر شقیقه‌ای که نبضش داشت دیوونه‌ام می‌کرد و شدت اشک‌هام رو بیشتر می‌کرد.
التماسش می‌کردم نزدیکم نیاد اما اون انگار هم چشم‌هاش بسته بود هم گوشش رو گرفته که صدام رو نشونه.
بهم چسبید حالت تهوع بهم دست داد. پام درست جایی بود که می‌تونستم از شرش خلاص بشم. قبل از این‌که بفهمه یا بخواد کاری کنه. به وسط پاش کوبیدم که از درد فریادی کشید و خم شد و سریع ازم فاصله گرفت.
به سمت در دویدم تا بازش کنم نرسیده به در موهام رو توی چنگش گرفت وبا هر چه توان کشید. حس کردم مویرگ‌های سرم دارن بیرون می‌زنن با تمام وجود جیغ کشیدم. پرتم کرد روی زمین... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
پارت۱۳۴
[راوی]
بعضی از اتفاقات دیشب را به یاد داشت. اما خیلی گنگ بود خوشحال بود که دیشب دخترک محبوبش نذاشت بهش نزدیک بشه.
شاید اگر بعد از آن اتفاقی که رخ نداد، رخ می‌داد‌. دیگر مثل قبل نتواند درون تیله‌های قهوه‌ایش چشم بدوزد.
پشیمان بود. اما دیروز بیش‌ از حد زیادِه‌روی کرده بود.
چه بود مگر دلش کسی را می‌خواست که این همه سال دل به گِرویش داده بود.
این همه سال تحمل کرد تا او هم عین خودش دیوانه شود. حالا تمام وجودش او را می‌خواهند. لمسش را. اصلا دوست دارد او را برای خودش کند چه عیبی دارد؟
هیچ! زنش است دیگر. حال که به دیروز فکر می‌کند پشیمان نیست حتی اگر دست از پا خطا می‌کرد.
تاوان می‌داد دخترک. تاوان پس زدن عشقی که هوس تلقینش کرد. دور نیست. ماهان در گرفتن این‌جور تاوان‌ها استاد است.
صبح که بیدار شد و تسکین را کنارش ندید. ساعت هشت و نیم بود.
بقیه تک و توک بیدار شده بودند‌. با خود فکر کرد حتماً دلخور است رفته پیش خواهرش.
ساعت نزدیک ده شد. بقیه هم‌ نگران بودند. چرا که فرشته هم بیدار شده بود!
وقتی از ماهان پرسید:
- ماهان تسکین کجاست؟
حس کرد یه چیزی از درونش فرو ریخت.
کل جزیره را زیر رو کرد. حتی درون آن گودال را هم طی کرد. صدای فریاد‌هایش در دل جنگل، ترس را به دل موجودات ریز و درشت انداخت.
داشت دیوانه می‌شد به سرش زده بود. در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که تنهایی کجا می‌تواند برود.
بیشتر از ده بار خانه و جزیره را وجب‌به‌وجب زیر رو کرد.
شاید عجیب باشد حتی از موجودات ریز جنگل و درخت‌ها هم کمک گرفت اما چیزی نیافت.
بالاخره بعد دو ساعت بالاخره پیدایش شد.
وقتی گفت با فرشته‌اس در حالی که فرشته پابه‌پای ماهان وجب‌به وجب جزیره را زیر پا گذاشت به جنون رسید.
دست خودش نبود. او هر چقدر هم عاشق باشد اما گذشته‌ای که داشت اعتمادش را خدشه‌دار کرده.
دست خودش بیشتر درد آمد حین زدنش. قلب خودش با دیدن جای ضربه‌ی پرقدرتش تکه‌تکه شد. چه رسد به دخترک.
پشیمانی همان لحظه به وجودش رخنه کرد. اما چاره چه بود داشت دیوانه می‌شد که نکند دخترک با کسی باشد.
داشت دیوانه می‌شد با این فکر که معشوقش فرد دیگری را برای عاشق بودنش انتخاب کرده.
این افکار چشم‌هایش را کور کرده بود. که عشق در نگاه دخترک را نمی‌دید و نفرت یه لحظه‌ایش را دید و از درون فرو شکست.
وقتی فرشته داخل شد و گفت:
- من باهاش بودم.
فهمید یه جای کار می‌لنگد آخر چگونه ممکن است؟ فرشته که پابه‌پای او کل این خراب شده را گشت. گیج شده بود. آن‌قدر اعصابش داغان شده بود که افکارش سمت موجودات ماورا طبیعی نمی‌رفت.
همین که پایش را از اتاق بیرون گذاشت. پی به گندی که زد، برد.
داشت دیوانه می‌شد. او را پس زد اما نه از آن پس زدن‌ها. می‌خواست تاوان بگیرد اما این دگر چه تاوانی‌ست؟
دخترک ولش کرد و رفت همراه خواهرش! خرد شدن خودش را حس کرد.
در مقابل چشمان پشیمانش دخترک بی‌رحم بدون برگشت به عقب وارد اتاقک خواهرش شد.
خواست وارد اتاق شود در را محکم بکوبد. که با صدای جیغ و اسمش هم حس کرد روح به تنش برگشت.
هم وجودش پر از ترس شد. سریع به سمت در هجوم برد و دستگیره را گرفت و محکم پایین کشید. اما در قفل بود.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
با شانه‌ی پهنش به در کوبید و با فریاد نامش را صدا زد. داشت دیوانه می‌شد.
امروز کم به مرز جنون نرسیده بود.
حسام و عماد ماهان را گرفتن و بردیا از جاکلیدی که کلید درونش نبود. درون اتاق را رصد کرد.
با آن‌چه که دید لحظه‌ای مکث کرد. هر چقدر هم بد باشد اما می‌داند می‌کشد کسی را که دست روی غیرتش بگذارد و حیوان ماورایی باید گوری برای خودش از قبل آماده کرده باشد.
بردیا با مکث و من‌من گفت:
- داداش اون، اون یه مرده... فرشته نیست.
انگار با این حرف آتشش زدند. آن‌قدر عصبی بود که از قدرت برای ورود به اتاق استفاده نمی‌کرد. اصلاً به ذهنش خطور نمی‌کرد.
مشت محکمی به در کوبید و با فریاد بار دگر اسمش را صدا زد.
با هق‌هق صدایش شدت ضربانتش به در آهنی را بیشتر کرد. برای بقیه تعجب داشت چگونه دردش نمی‌آید مگر لمس است؟
با صدای جیغ دیگر تسکین فرشته هم از راه رسید و نگران گفت:
- صدای خواهرم بود؟ آره؟
غزل اولین نفر سوال پرسید:
- کجا بودی؟
فرشته حینی که تمام حواسش به اتاق بود گفت:
- دستشویی! درش گیر کرده بود، خواهرم کجاست؟
صدای جیغی دیگر!
فرشته با تته پته و شک گفت:
- این... این صدای جیغ مال خواهرمه که! اون کجاست؟
طنین: تو با تسکین صبح بیرون بودی؟
فرشته سری تکان داد و گفت:
- آره داشتیم با هم صحبت می‌کردیم. اون به طرف اتاق ماهان رفت منم رفتم دستشویی. بعد دیگه درش گیر کرد. به زور بازش کردم.
صدای جیغ از فاصله نزدیک و بعد هم پرت شدن چیزی و صدای جیر جیر تخت.
محکم‌تر به در کوبید. قسم خورد، جان عزیزیش را سوگند خورد آن مردک عوضی را زنده نگذارد. وای به حال مرد.
فرشته سریع با یاد چیزی گفت:
- تراس... در تراس اتاقم بازه.
با شنیدن این حرف سریع از در فاصله گرفت و بدون تعللی در حالی که چند باری تا رسیدن به لبه‌ی پنجره سکندری خورد اما خودش را جمع کرد.
انگار که تازه مغزش کمی روی کار آمد که از قدرتش استفاده کرد و خودش را به پرواز در آورد.
درون اتاق که قرار گرفت. با دیدن صحنه‌ی مقابلش لحظه‌ای ایستاد. جلوی چشمش را به معنای واقعی کلمه خون گرفت.
به سمت مردک هجوم برد. از پشت یقه‌اش را گرفت و به دیوار کوبید. به سمتش رفت. مشتی به پای چشم و چانه‌اش کوبید. صندلی کنار میز را برداشت در سرش کوبید.
با لگد به جانش افتاد داشت از درون منفجر می‌شد.
حرصش هر چه می‌زد بیشتر می‌شد.
به سمت میز شیشه‌ای درون اتاق هجوم برد و آن را روی دستانش بلند کرد و روی تن بی‌جان ماورایی که غرق خون بود انداخت. صدای فریادش به آسمان رسید.
حال نوبت مشت بود. با مشت به جانش افتاد. تا که حس کرد دیگر نفس نمی‌کشد ازش جدا شد.
تونلی ظاهر کرد و او را به اعماقش فرستاد.
بدون این‌که به دخترک نگاهی بیندازد. ملحفه‌ای از کمد برداشت و روی تنش انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
به سمت در گام برداشت و بازش کرد اما نه کامل. قبل از این‌که کسی وارد شود رو به محدثه خشن گفت:
- برو ببین چشه؟
محدثه که انگار منظور ماهان را فهمید گفت:
- متینا بره بهتره.
سری تکان داد. متینا وارد شد و خودش از اتاق خارج شد. به سمت سالنی‌ که اندکی کم و بیش آن‌جا حضور داشتند رفت.
همین که وارد شد تیکه‌ها آماده شد که به سمتش پرتاب شود اما با دیدن قیافه‌ی درب و داغانش پشیمان لب گزیدن.
افکارش داشت مغزش را می‌خورد و اگرهایی که در ذهنش بالا پایین می‌شد.
اگرهایی که واقعیتش او را به جنون می‌کشاند.
کلافه و عصبی دستی درون موهایش کشید. آنها را به چنگ گرفت‌. ده دقیقه‌ گذشت بقیه هم وارد سالن شدند. داشت دیوانه می‌شد کم مانده بود سرش را از بی‌خبری به دیوار بکوبد.
وضعش آن‌قدر بد بود که همه در حال آماده باش قرار داشتند که بلایی بر سر خود نیاورد.
گوشه‌ی لبش را آن‌قدر جویید که خون آمد. عماد کنار دستش دستمال کاغذی دستش داد.
چرا انقدر لفتش می‌دادند؟ یک معاینه بود دگر!
بعد یک ربعی که به سختی برای ماهان گذشت.
متینا هم وارد سالن شد. سریع بلند شد که متینا ترسیده هینی کشید و چند قدمی عقب رفت.
- چی‌شد؟
متینا نفسی کشید و آروم گفت:
- سالمه.
مکث کرده ادوم جوری که متینا فقط بفهمه پرسید:
- کبودی؟
فهمید می‌خواهد چه بگوید که دنباله‌ی حرف را گرفت و گفت:
- خودت برو ببین.
اخمی کرد که لب گشود:
- هر چی بود اون چیزی که فکر می‌کنی نیست، خودت برو ببین!
خون جلوی چشمانش را گرفت. امروز بار چندم بود که دریای چشمانش در سرخی خون غرق می‌شدند؟
از دستش در رفته.
به سمت اتاق گام برداشت که فرشته سریع گفت:
- اتاق تو از هرجایی براش امن‌تره ببرش اون‌جا.
بدون این‌که مکث کند یا جوابی بدهد. از پیچ سالن گذشت و وارد اتاق فرشته شد.
همین که وارد شد تسکین شوکه کمی عقل رفت و دوباره اشک‌هایش ریخت.
عصبانیتش بیشتر شد. دستی درون موهای بهم ریخته‌اش کشید و گفت:
- بپوش بریم اتاق من، اون‌جا امن‌ترِ.
پشت بهش کرد و صدای نازک و خش‌برداشته‌اش را شنید و خود را لعنت کرد.
- می‌شه... .
می‌دانست می‌خواهد چه بگوید پس ادامه‌ی حرفش را قطع کرد و قاطع گفت:
- نه، زود باش.
کمی که گذشت با صدای آخش سریع به سمتش برگشت.
لباس تنش کرده بود. چند باری هم صدای ناله‌اش را شنید و خیلی سعی کرد به پشت برنگردد و چیزی را نبیند.
خواست از تخت پایین بیاید. به سمتش رفت.
شالش را در چنگ گرفت نزدیکش برد که سر کند. عقب کشید و با گریه گفت:
- دی... دیگه... نِمی... نمی‌خوامش.
انگار که دردش را فهمید شال را به دورن تراس برد. آتشش زد و دوباره به اتاق برگشت.
از بازویش گرفت که بکشد که با جیغی که کشید سریع دستش را ول کرد.
با گریه گفت:
- درد می‌کنه.
خم شد دست زیر پاهایش برد و بدون انعطافی او را روی کولش انداخت. اصلاً انگار بلد نبود با انعطاف و کمی با درک عمل کند.
به سمت اتاق رفت. دستگیره را کشید. با پا در را باز کرد و با کف پا هم به درگاهش کوبید.
تسکین را روی تخت گذاشت. در زده و بعد هم باز شد متینا بود. داخل آمد در را بست و حین نزدیک شدن به تخت پمادهای درون دستش را نشان داد و گفت:
- بزن بهش خوب بشه‌.
کلافه گفت:
- خودت بهش بزن.
قلب دخترکِ روی تخت شکست حاضر نبود دیگر به او دست بزند؟ او که دست‌خورده نبود! بود؟
متینا: نمی‌شه، خودت بزنی بهتره تا کامل خوب نشد از اتاق خارج نمیشی کسی پیشش نیاد بهترِ.
هر روز میام و زخمش رو چک می‌کنم غذا میارم اتاق براتون. ممکنه با خروج تو از اتاق باز اتفاقی بیفته.
عصبی گفت:
- واسه چی این‌جوری شد؟ مگه قضیه تموم نشد؟
فرشته در درگاه در جواب داد:
- اون‌ها دنبال قدرت‌های تو هستن.
نزدیک تخت شد ماده‌ای را که درون بطری کوچیکی بود روی میز کنار تخت گذاشت و گفت:
- رفتی حموم این رو بزن دیگه نمی‌تونن قدرت‌هات رو حس کنن.
- دنبال قدرت‌های منن، چیکار تسکین دارن؟
فرشته: اون شده نقطه ضعفت! ازش خوب مراقبت کن تا بیشتر ضربه نبینه. چون اون‌ها زمانی که تو توی خودتی؛ غمگین و عصبی هستی و تمرکزی نداری میان سراغت.
این‌بار اخم کرد و عصبی با نفرت نگاه ماهان کرد و سرد گفت:
- پدربزرگم الان می‌رسه زخم سرت رو درمان می‌کنه. سرت شکسته.
عصبی ماهان را نگاه کرد‌. خودش از کارش پشیمان شده بود. دیگر چرا بر رویش می‌آوردند؟
فرشته همان‌جا ایستاد تا پدربزرگش سر رسید.
آدرو به سمت تسکین رفت و دستی بر پیشانی که خون می‌آمد کشید. باندی ظاهر کرد و دور سرش چرخاند.
با نگاه شماتت‌باری به ماهان همراه فرشته از اتاق خارج شدند.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
. . .
برگشت طرف تسکینی که بی‌صدا هق‌هق می‌کرد و اشک‌هایش گونه‌ی سرخ شده‌اش را تر می‌کرد.
عصبی‌تر گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
هقی زد و حینی که سعی می‌کرد صدای بغض‌دارش مشخص نباشد گفت:
- بَ... بدنم... می... می‌سوزه.
در دل بر سر متینا غر زد:
- خدا بگم چیکارت کنه مَتینا من رو توی همچین هَچلی انداختی. انگار همه کمر به نابودی من بستن.
رو به تسکین با تلخی گفت:
- لباست رو دربیار تا پماد بزنم.
گریه‌ی دخترک تشدید پیدا کرد. کی به کی بود؟ کدام طلبکار بود؟ ماهان یا تسکینی که نازکشی برای درمان دردش می‌خواست؟ ماهان چرا انقدر بی‌منطق رفتار می‌کرد؟
پشت بهش کرد. بعد چند دقیقه سمتش برگشت با دیدن لباس‌های تنش این‌بار دست خودش نبود که عصبی غرید:
- مگه نگفتم لباست رو دربیار.
مظلوم و ترسیده گفت:
- دستم درد می‌کنه... نمی‌تونم!
لعنت بر شیطانی گفت و به سمتش رفت.
روی تخت کنارش نشست. کمکش کرد لباس‌هایش را دانه به دانه دربیاورد.
تمام سعی‌اش بر این بود که نه به تنش نگاهی بیندازد نه دستش پوستش را لمس کند.
در مقابل تسکینی بود که از این دوری ماهان داشت از غصه می‌ترکید. اشک‌هایش بند نمی‌آمدند. مگر چکار کرد که مستحق این دوری‌ست؟
لباس را که به کمکش در آورد. بلند شد و به سمت در رفت. چند باری کلید را درون قفل چرخاند و همان‌جا روی در ولش کرد.
پماد کنار تخت را برداشت. روی تخت نشست.
مردد نفس عمیقی کشید. ملحفه رو از روش کنار زد. لباسی جز ممنوعه‌ها تنش نبود. دخترک چشم دزدید و خود لعنت بر شیطانی در دل گفت.
چگونه خود را در مقابل کسی که به او کشش دارد کنترل کند الله و اعلم.
درپوش پماد سفیدی که خط‌های نارنجی هم داشت را باز کرد.
کمی روی شکمش ریخت. دست لرزانش را جلو برد میان راه مشتش کرد.
دخترک لحظه‌ای چشم باز کرد و دوباره خرد شدن غرورش را دید. ماهان از لمس او نفرت داشت! کلاً از او متنفر بود.
با صدای لرزونی خودش را عقب کشید و گفت:
- نیاز نیست... خودم می‌تونم.
خواست ملافه را روی تنش بکشد اما درد دستش و به ناگهان قرار گرفتن دست ماهان روی شکمش لرزی در تن هر دو ایجاد کرد. الکتریسیته‌ی قوی میانشان رد و بدل شد.
روی شکمش چندتایی کبودی بود. یکیش جای ضرب دست و دیگری‌ها کمربند.
با هر بار پخش کردن پماد سرد آخش بدون این‌که خود بخواهد بلند می‌شد.
این بر کلافگی ماهان می‌افزود. نفسش را پرشتاب بیرون داد.
نمی‌خواهد از خود بی‌خود بشود. هر چند که زنش باشد.
تسکین به زور بالشی را از کنار برمی‌دارد و روی چشم‌ها و جلوی دهانش می‌گذارد.
سریع پماد زدن به شکمش را به پایان رساند.
پماد زدن که در اندام‌های پا و محوطه‌ی شکمی به پایان می‌رسد.
پماد دیگری برمی‌دارد و به بازوی راستش که کبودی‌اش با سفیدی تنش تناقض داشت. خشم را به وجودش تزریق کرد. آرام و با لطافت. زد.
دستش که تمام شد درپوش را برمی‌دارد درب پماد را می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین