- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
از فکر بیرون اومدم نه این فکر خوبی نیست، کل شخصیتی که از یه زن میشناختم همین بود و بس.
البته بعضیها برای من استثناهایی داشتن که جداشون میکنه از هم جنسشون مثل الی.
به سمت در قدم برداشتم و زنگ رو زدم.
صدای زنی که میگفت بله پیچید توی گوشم.
- سلام.
خانوم: علیک! کاری دارین؟
- بله.
خانوم: چیکار؟
- تشریف بیارین دم در عرض میکنم.
خانوم: اونوقت چرا اینجوری نمیگین؟!
- چون ارزش حضوریش بیشترِ.
کمی مکث کرد و گفت:
- چند لحظه... .
صدایی نیومد بعد چند دقیقه جواب داد:
- باشه... . الان میام.
کمی گذشت که اومد ظاهرش که خوب بود اما حس خوبی بهش نداشتم.
خانوم: بله؟ کاری داشتین؟
- بله! حقیقتش ما وارد یه بازی مسخره شدیم و توی نامهای که به ما دادن گفتن اینجا امنِ و شما رو راضی کنیم یه مدت کوتاه رو اینجا بگذرونیم تا تموم بشه.
خانوم: چه مدتی اینجا میمونید؟
-دقیقاً نمیدونم اما احتمالاً یه مدت کوتاه.
خانوم: باید فکر کنم.
- خانوم میشه زود جواب بدین داره شب میشه و شب هم امن نیست.
حالت متفکری به خودش گرفت، کلافه دستی توی موهام کشیدم که توی همون حالت مسخ شده خیرهام شد و گفت:
- وای خدای من!
چپچپ نگاهش کردم. میشه یکی من رو ببینه مسخ نشه یعنی داریم.
صدای خنده و پوزخند بود که شنیده میشد و اهمیتی هم نداشت.
دقیق شد توی صورتم و گفت:
- باشه بمونید منم باید واسهی تولد خواهرم برم یه مدت نیستم خونه دست شما.
- اوکی، مچکر.
چیزی زیر لب گفت و وارد شد و گفت:
- بیاین داخل.
وارد خونه شدیم توی تقریباً پنج دقیقه آماده شد با وسایلش اومد بیرون.
یکی از پسرها: به سرعت عملش باید احسنت فرستاد، و بهش بگیم به دخترها هم هنرت رو یاد بده دیگه ما دو ساعت منتظرشون نمونیم.
جمله اولش رو موافق بودم.
دسته کلیدی رو سمتم گرفت و گفت:
- کلیدای خونه، فعلا عزیزم.
اخمی کردم که لبخند مرموزی زد و رفت.
گوشهی لبم رو جوییدم و روبه بقیه گفتم:
- بهترِ به هیچوجه با این خانوم ارتباط نه کلامی داشته باشین و نه...، حس خوبی بهش ندارم.
پسری پوزخند زد که گفتم:
- فکر کن تنهایی توی همچین جایی یه مرد میترسه وای به حال یه زن، این نرمال نیست.
یکی از دخترها حرفم رو تایید کرد و گفت:
- راست میگه، ترس با زندگی همه هست من که بهش فکر میکنم تنم میلرزه وای به حال اینکه در موقعیتش قرار بگیرم مطمئنم شب اول سکته رو زدم.
به سمت خونه قدم برداشتم کلید رو چرخوندم و دستگیرِ در رو گرفتم و خواستم بازش کنم که یه پسر جلوتر اومد و در رو کمی باز کرد تا پاش رو روی پارکتهای خونه گذاشت روی سرش آب ریخته شد.
در یه کمی باز شده بود یکی دیگه اومد و گفت:
- خب فکر کنم خطر رفع شد.
در رو باز کرد که یه چیز سفید که انگار آرد بود با کمی آب ریخته شد توی صورت هماون و هماولی که وارد شده بود.
بقیه خندیدن! که یکی دیگه آروم در رو باز کرد اولی و دومی جا خالی دادن و سس قرمز ریخته شد توی صورت پسرهی بدبخت.
و باعث خنده بقیه شد!
کنارشون زدم وارد شدم.
...
البته بعضیها برای من استثناهایی داشتن که جداشون میکنه از هم جنسشون مثل الی.
به سمت در قدم برداشتم و زنگ رو زدم.
صدای زنی که میگفت بله پیچید توی گوشم.
- سلام.
خانوم: علیک! کاری دارین؟
- بله.
خانوم: چیکار؟
- تشریف بیارین دم در عرض میکنم.
خانوم: اونوقت چرا اینجوری نمیگین؟!
- چون ارزش حضوریش بیشترِ.
کمی مکث کرد و گفت:
- چند لحظه... .
صدایی نیومد بعد چند دقیقه جواب داد:
- باشه... . الان میام.
کمی گذشت که اومد ظاهرش که خوب بود اما حس خوبی بهش نداشتم.
خانوم: بله؟ کاری داشتین؟
- بله! حقیقتش ما وارد یه بازی مسخره شدیم و توی نامهای که به ما دادن گفتن اینجا امنِ و شما رو راضی کنیم یه مدت کوتاه رو اینجا بگذرونیم تا تموم بشه.
خانوم: چه مدتی اینجا میمونید؟
-دقیقاً نمیدونم اما احتمالاً یه مدت کوتاه.
خانوم: باید فکر کنم.
- خانوم میشه زود جواب بدین داره شب میشه و شب هم امن نیست.
حالت متفکری به خودش گرفت، کلافه دستی توی موهام کشیدم که توی همون حالت مسخ شده خیرهام شد و گفت:
- وای خدای من!
چپچپ نگاهش کردم. میشه یکی من رو ببینه مسخ نشه یعنی داریم.
صدای خنده و پوزخند بود که شنیده میشد و اهمیتی هم نداشت.
دقیق شد توی صورتم و گفت:
- باشه بمونید منم باید واسهی تولد خواهرم برم یه مدت نیستم خونه دست شما.
- اوکی، مچکر.
چیزی زیر لب گفت و وارد شد و گفت:
- بیاین داخل.
وارد خونه شدیم توی تقریباً پنج دقیقه آماده شد با وسایلش اومد بیرون.
یکی از پسرها: به سرعت عملش باید احسنت فرستاد، و بهش بگیم به دخترها هم هنرت رو یاد بده دیگه ما دو ساعت منتظرشون نمونیم.
جمله اولش رو موافق بودم.
دسته کلیدی رو سمتم گرفت و گفت:
- کلیدای خونه، فعلا عزیزم.
اخمی کردم که لبخند مرموزی زد و رفت.
گوشهی لبم رو جوییدم و روبه بقیه گفتم:
- بهترِ به هیچوجه با این خانوم ارتباط نه کلامی داشته باشین و نه...، حس خوبی بهش ندارم.
پسری پوزخند زد که گفتم:
- فکر کن تنهایی توی همچین جایی یه مرد میترسه وای به حال یه زن، این نرمال نیست.
یکی از دخترها حرفم رو تایید کرد و گفت:
- راست میگه، ترس با زندگی همه هست من که بهش فکر میکنم تنم میلرزه وای به حال اینکه در موقعیتش قرار بگیرم مطمئنم شب اول سکته رو زدم.
به سمت خونه قدم برداشتم کلید رو چرخوندم و دستگیرِ در رو گرفتم و خواستم بازش کنم که یه پسر جلوتر اومد و در رو کمی باز کرد تا پاش رو روی پارکتهای خونه گذاشت روی سرش آب ریخته شد.
در یه کمی باز شده بود یکی دیگه اومد و گفت:
- خب فکر کنم خطر رفع شد.
در رو باز کرد که یه چیز سفید که انگار آرد بود با کمی آب ریخته شد توی صورت هماون و هماولی که وارد شده بود.
بقیه خندیدن! که یکی دیگه آروم در رو باز کرد اولی و دومی جا خالی دادن و سس قرمز ریخته شد توی صورت پسرهی بدبخت.
و باعث خنده بقیه شد!
کنارشون زدم وارد شدم.
...
آخرین ویرایش: