جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,782 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_29
#غوغای_سرنوشت
...
یه ساعت بعد مادر زیبا زنگ زد گفت که بچه‌اش صحیح و سالمِ و اون هم کلی تشکر کرد و نگاهش یه‌جور دیگه‌ای بود و اصلا دوست نداشتم نگاهش رو.
تا همین دیروز با تسکین خیلی جور بود ولی الان انگار باهاش دشمنی داره اما چرا یه‌دفعه این‌طور تغییر کرد؟ نمی‌دونم!
(ذاتشون همینه دیگه مگه نمی‌دونی؟!)
پوزخندی زدم و با گوشیم مشغول شدم بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم که محمد یه دفعه‌ای گفت:
- از فردا شروع میشه کارت.
- آره.
ایرج: مواظب خودت باش داداش.
- هستم.
میثاق: کی برمی‌گردی؟
- نمیرم که بمیرم میرم یه چند ساعت بعد برمی‌گردم.
همه یه دفعه گفتن:
- خدانکنه.
منظورشون هم به حرف اولم بود.
غزل: حرف مرگ نزن یکیمون یه چیزیش بشه بقیه نابود میشن و ناامید.
- چیزیم نمی‌شه.
نگاهی به چهره‌ی گرفتشون کردم و گفتم:
- اوهه! چتونه شماها؟ کاری نکنین رفتم برگشت نداشته باشه.
محسن: ما الان مثل یه خانواده‌ایم، درک کن ناراحتمون رو.
- انقدرا هم خوب نیست، منم دارم میگم سالم برمی‌گردم.
محدثه: قول میدی؟
سری تکون دادم که در خونه زده شد و بعد هم باز شد و دوتا مرد که ایرانی بودن وارد شدن.
«تسکین»
نمی‌دونم چرا با اومدن اون دوتا مرد استرس گرفتم انگار که می‌دونم قرارِ چی بشه که خدایا خودت به خیر بگذرون امروز رو.
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم.
نمی‌دونم چرا زیبا امروز انقدر باهام بد شده مثل یه دشمن واقعی ولی من که کاریش نداشتم توی این یه هفته با همه جور شدم اما زیبا با نفرتش از من باعث شد صبا هم باهام بد بشه حالا خوبه رفتار صبا در حد زیبا نیست.
اما نمی‌دونم واقعاً من مظلوم چه هیزم تری بهشون فروختم که این‌جوری بود در حدی که بقیه هم متوجه شدن و ماهان هم که بی‌هیچ دلیلی پوزخند می‌زنه این‌هم با خودش مشکل داره.
با نشستن اون دوتا مرد دستم رو از استرس و به ترس خفته مشت کردم.
یکیشون شروع کرد به صحبت کردن چهره‌ی معمولی داشتن یکیشون ریش داشت و یکیشون شیش تیغ.
اولی(اونی که ریش داره): سلام امیدوارم حالتون خوب باشه، بهتون تبریک میگم که یه مرحله دیگه رو هم پشت سر گذاشتین و حالا این مرحله که حتما باید انجامش بدین و هیچ‌جوره نمی‌شه از زیرش دررفت و باید حتما انجامش داد، به جز ایشون(اشاره‌ای به ایرج) که زن داره توی این جمع و زنش نیست، بقیه هم باید ص‌ی‌غ‌ه هم بشن مخالفتتون هم بی‌معنی چراکه برای رهایی از این‌جا باید زن و شوهر باشین و محرم هم، چند نفری هم که این‌جا مامزد یا زن و شوهرن که اون‌ها به کنار،
خودتون نظر میدین با کی باشین یا ما انتخاب کنیم.
- چـــــــــــــــی؟!!!!
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
همه برگشتن سمت من.
- منظورتون چیه من نمی‌خوام ص‌ی‌غه کسی بشم.
دومی: ولی مخالفتت قبول نیست.
رو به بقیه: شما نمی‌خواین چیزی بگین؟! این دیگه چه مسخره بازیِ من که نیستم.
ماهان: منم نیستم.
غزل: همچنین من.
طنین: منم نیستم
میثاق: منم نیستم.
محسن و شیلا و محمد هم مخالفتشون رو اعلام کردن.
ولی بقیه عقد هم یا نامزد بودن توی این یه هفته فهمیدم که محدثه و سروش زن و شوهرن و متینا و حسام، بردیا و دیانا هم نامزدن.
آرسام و آشا هم که معلومه بقیه رو هم تاجایی که می‌دونم مجردن.
اولی: خوب بود گفتیم مخالفت پذیرفته نیست چون تنها راه بیرون رفتنتون از این‌جا بابد حداقلش چند مدت به عنوان زن و شوهر باشین تا آدرو بتونه شما رو خارج کنه از این‌جا وگرنه راه دیگه‌ای وجود نداره.
ماهان: کی این بازی رو راه انداخته.
دومی: پایان بازی خبر میگیم بهتون.
اولی: حالا هم باید این‌کار رو انجام بدین چون هیچ‌جوره نمیشه از این‌جا خلاص شد، حتی اگه کامل مراحل رو پشت سر بذارین.
- این بازی چیه اصلا؟! چرا ما رو آوردین این‌جا؟! این کارِ مسخرتون آینده‌ و آبروی ما رو زیر سوال می‌بره و به خطر می‌اندازه من که گفتم نیستم هیچ جوره تو کتم نمیره که ص‌ی‌غه کسی بشم.
اولی: ما کاری نمی‌کنیم که باعث آبروریزی یا خراب کردن آینده، تون بشه.
- ضمانتی هم وجود داره، شما الان هم با این‌کار دارین به خطر می‌ندازینش.
دومی: ببینید خانوم کریمی ما می‌دونیم این‌کار باعث میشه حرفه‌اتون توی خطر بیفته اما قرار نیست کسی بفهمه و این موضوع کاملاً محرمانه می‌مونه.
- چه دلیلی داره حرفتون رو باور کنم.
اولی: بهترِ کوتاه بیاین مثل بقیه انقدر هم با ما لج نکنین.
زیبا با پوزخندی میگه:
- لج نمی‌کنه داره ناز می‌کنه.
چشم‌ غره‌ای بهش میرم و با طعنه میگم:
- ولی مثل این‌که شما هم بدتون نمیاد این کار انجام بشه.
سرخ شده از عصبانیت بهم خیره میشه و می‌خواد چیزی بگه که دومیِ سریع تر میگه:
- خانوم‌ها بهترِ خودتون رو کنترل کنین، خب اون‌هایی که خودشون ازدواج کردن جدا از بقیه وایسن.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
محدثه و سروش بلند شدن و روی میل دیگه‌ای نشستن و آرسام و آشا هم خواستن بلند بشن که اولی گفت:
- شما لازم نیست، حالا اون‌هایی که نامزدن سمت چپ قرار بگیرن، و ایرج هم پیش سروش و همسرش قرار بگیره.
اون‌ها هپ بلند شدن و به جایی که گفتن رفتن.
دومی: دیگه کسی نیست.
امیر خواست چیزی بگه که زیبا گفت:
- نه.
دومی رو به ما گفت:
- خب نظرتون چیه؟ می‌خواین با کی باشین؟!
محسن: شیلا.
محمد: غزل.
میثاق: طنین.
دیگه کسی چیزی نگفت که اولی رو به دخترا گفت:
- شما هم موافقین.
سری تکون دادن و ص‌ی‌غه‌ی محرمیت بینشون خونده شد.
دومی: عماد، امیر و ماهان شما چی؟
عماد: صبا.
ماهان: برام مهم نیست.
اولی: بین زیبا و تسکین کدوم؟
امیر خواست چیزی بگه که زیبا براش چشم و ابرو اومد و اونم سکوت کرد کسی قصد حرف زدن نداشت.
من که برام مهم نبود ولی اصلا دلم نمی‌خواست محرم کسی بشم اونم اینجوری!!!
دومی: نظر شما دخترا چیه؟
- فرقی نمی‌کنه.
زیبا: پس انتخاب به عهده‌ی منِ؟!
اولی: آره، تو انتخاب کن! امیر یا ماهان؟
زیبا با غیض نگاهی به امیر و ماهان انداخت و حینی که با یه برق خاصی ماهان رو نگاه می‌کرد گفت:
- ماهان.
ماهان پوزخند زد و امیر عصبی دستی توی موهاش کشید.
خطبه بین ما هم خونده شد.
اولی: مجبورتون نمی‌کنیم توی یه اتاق باشین اما حداقل یه هفته باید این‌طور باشه!
ماهان عصبی گفت:
- دیگه چی رابطه هم می‌خوای بگو.
دومی: ماهان!
ماهان: زهرمار هی هچی نمیگم رو برمی‌دارین، همبن مونده بگی رابطه هم داشته باش.
دومی: به هر حال ما باید بریم دیگه همه چی که قرار بود گفته بشه، گفته شد (رو به کناریش) بلند شو بریم!
بلند شدن و بعد خداحافظی رفتن.
نفسم رو فوت کردم همه توی سکوت خیره‌ی نقطه‌ای نامعلوم بودن و کسی حرفی نمی‌زد اصلا حرفی نبود که زده بشه همه توی شوک اتفاق افتاده بودن.
آرسام بلند شد و tv رو روشن کرد که فوتبال بود خیره شد به تلویزیون و بقبه هم همین‌طور.
کمی که گذشت امیر بلند شد و رو به من گفت:
- بلند شو بیا کارت دارم.
سری تکون دادم و بلند شدم و نگاهی به چهره‌ی اخمو زیبا کردم، این چشه؟ نکنه امیر رو می‌خواست؟! ولی هر چی بود مشکوک بودن.
به سمت حیاط رفت که به دنبالش راه افتادم و به سمت پشت خونه راه افتاد که ترسیده ایستادم و گفتم:
- چیزی شده آقا امیر؟!
امیر برگشت و نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
- چیزی شده؟!
امیر: تا دیروز که امیر بودم! امروز که محرمیم شدم آقا؟
- اومدین این رو بگین؟!
امیر: نه اما با من راحت باش مثل برادرت من این محرمیت رو یه جور خواهر برادری می‌دونم بهترِ تو هم همین‌طور باشه.
- مطمئن باش همین‌طور هم هست.
لبخندی زد و گفت:
- بیا کاری به کار هم نداشته باشیم و تو کارهای هم دخالتی نکنیم خب؟ مثل دوتا خواهر و برادر باشه؟
سری تکون دادم که اومد نزدیک و دستم رو گرفت و آروم فشرد و گفت:
- ممنون آبجی خانوم! ولی قول بده ابن بین خودمون بمونه خب؟
- باشه.
امیر: اگه کمکی هم نیاز داشتی حتما بهم بگو، بهترِ بریم داخل.
- باشه.
امیر دستم رو ول کرد و خودش به سمت داخل رفت پشت سرش راه افتادم وارد خونه شدیم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
سر جای قبلیم نشستم و کمی با گوشیم ور رفتم که یه دفعه زنگ خورد، خاله رقیه بود.
جمع رو ترک کردم و به سمت اتاقم رفتم و حینی که وارد می‌شدم؛ دکمه اتصال رو زدم.
- سلام خاله جان. خوبی؟!
خاله: سلام دختر قشنگم، چرا دیر جواب دادی؟ نگرانت شدم، قربونت برم خوبم تو خوبی عزیز خاله؟
- ببخشید، توی جمع شلوغ بودم اومدم یه جای خلوت صحبت کنم، خدانکنه. شکر فدای تو خوبم، بچه‌ها خوبن؟!
خاله: آها، خداروشکر اون‌ها هم خوبن. دلشون برات تنگ شده!
- الهیی دورشون بگردم. منم دلم واسشون تنگ شده، پرسام چی حالش بد نشد باز؟
خاله: خدانکنه دختر، هی چی بگم چرا چند ساعت پیش از بیمارستان اومدیم.
- واییی! چی‌شده خاله نکنه اتفاقی براش افتاده؟! توروخدا بگین چی‌شده؟ حالش خوبه؟
خاله: خوبه دخترم ولی باید هر چه زودار پیوند کلیه انجام بده هر روز درد می‌کشه طفل معصوم کاری هم از دست ما برنمیاد که براش انجام بدیم.
- الهی، الان که زودِ نکنه کارکرد کلیه‌اش ضعیف شده؟
خاله: نمی‌دونم مادر به دکترش زنگ بزن شماره‌اش رو که داری گفت بهش زنگ بزنی تا توضیحات کامل رو به تو بگه.
- باشه زنگ می‌زنم پول عملش نگفت چقدرِ؟
خاله: چی بگم والا سی و پنج میلیونِ.
- باشه خاله من زنگ می‌زنم فعلا ظما هم پرسام رو ببرین بیمارستان واسه پیوند.
خاله: تو نمی‌یای؟
- نه فعلا نمی‌تونم!
خاله: باشه دخترم مواظب خودت باش.
- چشم خدانگهدار.
خاله: خدا پشت و پناهت مادر.
وارد مخاطبینم میشم و شماره دکتر دارابی رو گرفتم که بعد چند بوق صدای خسته‌شون توی گوشم پیچید.
دکتر: بله؟
- سلام آقای دکتر خوب هستین؟
دکتر: سلام مرسی شما؟
- کریمی هستم خواهر پرسام کریمی که قرار بود پیوند کلیه انجام بده.
دکتر: اها بله درسته، بفرمایید؟
- آقای دکتر خواستم بپرسم وضعیتشون چطورِ؟ شنیدم گفتن باید عمل بشه اما شما که گفتین فعلا زودِ و وقت هست.
دکتر: وضعیتیشون خوب نیست و بدتر شد و باید هر چه زودتر عمل پیوند انجام بشه خوشبختانه بخاطر گروه خونیِ پیوند‌های زیادی هست فقط کافیه امضاء بشه تا عمل کنیم،
شما باید درک کنین ایشون با یه کلیه دارن زندگی می‌کنن و این واسشون سخته و خطر ابتلا به نارسایی کلیه وجود دارع و هر چه سریع‌تر باید پول پرداخته باشه و عمل بشن.
- امیدی به بهبودی هست.
دکتر: بله امیدوار باشین وضعیتیشون انقدر بد نشده که قطع امید کنیم امکان موفقیت عمل هم صددرصدیِ، اما اگر دبر بجنبین ممکن بد و بدتر بشه وضعیتشون.
- باشه من گفتم بیارنش بیمارستان واسه عمل تا فردا حتما پول رو واریز می‌کنم.
دکتر: خوبه پس وقتی رسیدن میگم آماده‌اش کنن واسه فردا عصر.
- باشه ممنون خدانگهدار
دکتر: خواهش می‌کنم خدانگهدار.
می‌تونستم با فروختن ماشینم هزینه‌ی درمان رو بدم با وکیلم تماس گرفتم و بعد دادن توضیحات لازم برای فروش هر چه سریع‌تر ماشین و کارهای لازم برای عمل قطع کردم.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
استرس داشتم. خداکنه اتفاقی نیفته. دو ساعتی توی اتاق موندم و بعد آبی به صورتم زدم تا رنگ پریدگی صورتم زیاد نشخص نباشه.
از اتاق خارج شدم پیش بقیه رفتم.
از استرس گوشه‌ی لبم رو می‌جوییدم چرا افسانه (وکیل) زنگ نزد با صدای دیانا به خودم اومدم.
دیانا: چرا استرس داری تسکین؟!
هول کرده گفتم:
- من؟... نه من خوبم.
دیانا: مطمئنی؟
- آره چیزی نیست.
نفس عمیقی کشیدم که تلفنم زنگ خورد هول کرده جواب دادم که صدای متینا رو شنیدم.
متینا: چته دختر؟
زیبا: حتما دوست پسرش زنگ زده.
چشم غره‌ای بهش میرم و جواب میدم.
- بله؟
افسانه: خوبی؟ صدات چرا می‌لرزه؟
- خوبم چی‌شده؟ چیکار کردی؟
افسانه: روز شانست بود توی هوا بردنش البته چون گفتی سریع می‌خوای بفروشیش صد و ده بیشتر نبردنش تا فردا هفتاد می‌ریزم حسابت و بقیه رو می‌ریزم حساب خودم تا برم بیمارستان واسه کارهای عمل.
زیر لب گفتم:
- خداروشکر،
- چیزی شد خبرم کن حتما!
افسانه: باشه فعلا کاری نداری باید برم.
- نه، خداحافظ.
محدثه: چیزی شده؟
- نه.
طنین: هول شده بودی!
غزل: رنگت پریده بود.
- نه چیز مهمی نبود.
امیر: کمکی از دست من برمیاد.
- نه مرسی.
ماهان ریز نگاهم کرد و پوزخندی زد فکر کردم با منِ اما با دیدن زیبا که داشت با گوشیش ور می‌رفت و می‌خندید فهمیدم با اونِ.
«ماهان»
شام رو خوردیم و بعد از اون آدرو اومد و لباس سرتا پا مشکی یه شلوار جذب مشکی که خط‌های بنفش داشت و یه کت چرمی و یه پیراهن استین کوتاه بنفش زیر کت داد و رفت.
ساعت یازده شب بود که با یه شب بخیر جمع رو ترک کردم وارد اتاقم شدم و لپتابم رو روشن کردم و بعد چک کردن گزارش‌هایی که احمد فرستادِ بود و پیام دادم که یه گوشمالی به رحمت بدن دیگع زیادی داره می‌تازونِ تا خودم بیام.
از تراس اتاق به بیرون که ظلمات بود خیره شدم شب‌ها واقعا ترسناکِ و این بستگی به تو داره که افکارت رو سرکوب کنی تا ترس برت نداره توی این جریزه بی در و پیکر.
نمی‌دونم چقدر توی همون حالت که دست‌هام توی جیبم بود و تکیه داده بودم به در تراس و به آسمون تاریک که اندک ستاره‌‌ای می‌توتستی به زور ببینی که با حرکا دستی رو کتفم به خودم اومدم.
نگاهی به اطراف کردم و با دیدن زیبا اونم توی اتاقم عصبی شوم و اخمی کردم و گفتم:
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
زیبا: مگه نشنیدی اون‌ها گفتن حداقل برای رهایی از این‌جا باید صیغه‌ات بشم و یه هفته هم باید توی یه اتاق بخوابیم.
- نه نشنیدم کر بودم گمشو از اتاقم بیرون و دیگه هم اینجا نبینمت.
از رو نرفت و نزدیک شد و با دست خط‌های فرضی رو بازوم می‌کشید و گفت:
- چرا برم این یه شرط.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
دستش رو پس زدم و از بازوش گرفتم و محکم کشیدم و توی دو سانتی صورتش پچ زدم.
- گمشو بیرون تا همین‌جا زنده زنده چالت نکردم، واسه منم شرط و شروط نزار، دیگه هم طرف‌های اتاق من نمیای.
کمی ولوم صدام رو بالا بردم و داد زدم:
- بیرون!
ایشی گعت و رفت، یه لباس شخصی تنش بود برام مهم نبود چند نفر تا حالا دیدش زدن خودش که مهم نبود اما غیرتم واسم مهم بود.
- وایسا.
هیجان زده ایستاد و برگشت به سمت کمد رفتم و پتوی کوچک و نازک مسافرتی بیرون اومدم و به سمتش پرت کردم.
- بپیچون دور خودت این‌جوری هم دیگه نبینمت، یالا زود باش وایسادی چیُ نگاه می‌کنی.
با غیض خپ شد که دارو ندارش به نمایش گذاسته سد عصبی چشم ازش گرفتم و کمی بعد صداب در بلند شد.
سر بلند کردم رفته بود لعنتی این رو چجوری هضم کنم من فقط کسی که این بازی رو راه انداخته پیدا کنم از سگ کمترم اگه گردنش رو نشکنم.
صبح زود بیدار شدم آدرو گفته بود هر وقت برم می‌تونم ببینمشون و باهاسون مبارزه کنم اون‌هم بخاطر امنیتی که بیشتر شده.
نمیگم نمی‌ترسم اما اون‌قدر هم نیست که بخوام جا بزنم و شاید بشه این‌طوری انتقام گرفت.
آماده شدم لباس‌ها فبت تنم بود و راحت بودم باهاش. اما هر کسی می‌دید فکر می‌کرد تنگه واسم. چوب رو داخل جیب شلوارم می‌زارم و با برداشتن کلاهی قرمز و مشکی از اتاق خارج شدم.
کم و بیش توی آشپزخونه بودن زیر لب سلامی دادم و نشستم روی صندلی کنار آرسام.
اکثرا مشغول خوردن بودن تسکین بلند میشه و حینی که یه لیوان چای واسه‌ی خودش می‌ریزه یه لیوان هم واسه‌ی من می‌ریزه و روی میز جلوم گذاشت.
و پوزخندی به زیبا که با حسودی و پوزخند داشت به تسکین نگاه می‌کرد ،زدم. بیخیال صبحونه‌ام رو خوردم.
دیگه داشتم بلند می‌شدم که ایرج اومد داخل با دیدنم گفت :
- لباست تنگ نیست ماهان؟!
- نه فکر می‌کنی.
ایرج:آها می‌خوای بری؟
نگاهی به ساعت انداختم نُه و نیم بود.
- نیم مین دیگه میرم.
ایرج:آها.
اومد نشست صبحونه بخوره بلند شدم و
خواستم خارج بشم که گفت:
- یه زنگ به الی بزن.
- توی فکرش بودم.
به اتاقم میرم و لپتاپم رو روشن می‌کنم و با الی تماس می‌گیرم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
《تسکین》
بعد از اتمام صبحونه به اتاقم رفتم تا با افسانه تماس بگیرم دیروز با خاله که تماس گرفتم گفتن دارن آماده‌اش می‌کنن، برای فردا و منتظر پولن.
منم به افسانه گفتم اما هر چی از صبح تا حالا می‌گیرمش مشغولِ ،یعنی چیزی‌ شده؟
به افسانه اعتماد داشتم .تا ساعت ۱۰ وقت داشتم پول رو واریز کنم و هنوز چیزی نشده با خاله تماس گرفتم به بهونه‌ی پرسیدن حال پرسام فهمیدم که اصلا افسانه بیمارستان نرفته برای پرداخت.
می‌ترسم اتفاقی واسش افتاده باشه از طرفی هم نمی‌تونم منتظر بمونم و کل داراییم به جز اسناد خونه همه دست افسانه‌اس و اون فقط می‌تونه پول رو بفرسته‌.
صبرم سر اومد آخه از کی کمک بگیرم مگه کسی هم هست من که کسی رو ندارم بهش بگم آهان علیرضا...نه اون‌وقت بابتش یه چیزی هم می‌خواد همین‌جوری کلی از دستش عذاب می‌کشم وای به حال این‌که ازش چیزی بخوام...امیر ، آره اون گفت کمک خواستم روش حساب کنم آره اون می‌تونه کمک کنه ...نه زشته همین دیروز ازم خواست حالا میگه دنبال بهونه‌اس شایدم نداشته باشه.
وای خدا حالا چیکار کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسه اصلا از کی کمک بگیرم.
حداقل پرسیدن بهترِ شاید بتونه یه کمکی بهم بکنه.
به سمت بیرون از اتاق میرم و آشپزخونه و پذیرایی و اتاقش رو گشتم نبود برگشتم به اتاقم برم.
که ایرج که به سمت اتاق روبه‌رویی می‌رفت با دیدنم ایستاد و گفت:
- چیزی شده؟
- نه ...یعنی چیزه امیر رو ندیدی؟
ایرج:امیر...نه شاید داخل اتاقش باشه؟!
- نه نبود.
ایرج:مشکلی پیش اومده؟!
تا خواستم جواب بدم در اتاق روبه‌رویی باز شد و ماهان بیرون اومد من فکر می‌کردم اتاق ایرجِ بیشتر وقت‌ها توی این اتاق بود.
رو به ایرج گفتم:
- نه ممنون بیخیال.
خواستم به سمت اتاقم برم که با صدای ایرج متوقف شدم.
ایرج: وایسا!
برگشتم و گفتم:
- بله؟!
ایرج:مشکلی پیش اومده؟ مضطرب به نظر می‌رسی؟
- نه چیزی نیست.
ایرج: مطمئنی؟!
یعنی بهش بگم اون چه کمکی می‌تونه برای من انجام بده.
- نه!
ماهان: چی‌شده ایرج؟
ایرج شونه‌ای بالا انداخت و گفت :
- منم نمی‌دونم .
(رو به من ادامه داد:)
- چی‌شده بگو شاید بتونم کمکت کنم.
- فکر نکنم.
ایرج: گفتنش که ضرری نداره داره؟
راست میگه گفتنش که ضرر نداره اما اگه... نه از کجا قرارِ بفهمن.
- راستش... .
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
قضیه پرسام رو براشون گفتم اما این رو نگفتم که پرورشگاهیِ.
اون‌ها هم توی سکوت نگاهم کردن و گوش دادن و در آخر هم قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمم چکید.
ایرج: حالا چرا دنبال امیر می‌گشتی؟
- فکر کردم شاید اون بتونه کمکم کنه اما نیست من خودم وکیل دارم قرار بود اون کارهام رو انجام بده اما هر چی باهاش تماس می‌گیرم جواب نمیده و تا ساعت ده هم بیشتر وقت ندارم.
ماهان: این پسری که داری براش جز می‌زنی کیه؟ خودش ننه بابا نداره؟
- نه اگه داشت که معطل من نمیشد.
ایرج: چند سالشه؟
-ده سالشه! درد کشیدنش عذابم میده که نمی‌تونم کاری براش انجام بدم به هر حال ببخشید که سرتون رو درد آوردم.
خواستم برم که ایرج گفت:
- پدر و مادرش؟
- نداره، از همون بچگی نداشت.
ماهان: پرورشگاهیِ؟
آهی می‌کشم و میگم:
- آره، فعلا.
خواستم برم که این‌دفعه ماهان گفت:
- صبر کن.
برگشتم طرفش و گفتم:
- بله چیزی شده؟
ماهان: شمارع کارت رو بده.
- چی؟!
نگاهب به ساعتش کرد و رو به ایرج گفت:
- من باید برم زنگ بزن امید بره دنبال کارهاش، فعلا.
و بعد حرفش به سمت پذیرایی رفت.
- چی‌شد؟!
ایرج: شما شماره کارت و تلفن و آدرس بیمارستان رو به من بدبن ردیفِ.
با اشک گفتم:
- یعنی شما... .
لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:
- آره زود باش مگه نمیگی تا ده فرصت هست.
- آره آره.
با عجله وارد اتاق شدم.
«ماهان»
متعجب به حرف‌های دختری که این‌طور برای نجات جون یه بچه که از قضا نسبتی هم باهاش نداره و گریه می‌کنه، نگاه کردم‌
من فقط دلم واسه بچه سوخت و کمکش کردم .
به سمت پذیرایی رفتم و از بقیه هم خداحافظی می‌کنم و بیرون میزنم .
زیبا رو ندیدم هر چند با کار دیشبش هیچ دل‌خوشی ازش نداشتم بیخیال به سمت در حیاط رفتم که صدایی توجهم رو جلب کرد حس خوبی نسبت به صدا نداشتم از جایی هم وقت این رو نداشتم برم ببینم صدا چیه؟
پس به سمت در حیاط رفتم و حین خروج از حیاط ساعتم رو درآوردم و در گوشه‌ای از دیوار گذاشتم و در حیاط رو باز کردم و بیرون رفتم.
در رو بستم و نفس عمیقی کشیدن و با آوردن کلمه "الله" از محوطه‌ی امنیت پام رو بیرون گذاشتم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
هجوم حس‌های مختلف و یه حس مشترک به نام " خطر نزدیک است "
خودم رو به بیخیالی زدم و به سمت وسط جنگل قدم برداشتم خیلی بد حسی که فکر کنی درخت داره حرکت می‌کنه اما واقعیت نداره که داره؟
به تخیلاتم میدون ندادم و به راهم ادامه دادم تا جایی که حس کردم واقعاً دارن تکون می‌خورن و با یه درخت پرس شدم.
کمرم داغون شد اخمی از درد شدیدش کردم و به روبه‌روم چشم دوختم چرا همه زنن؟!
یه زن که قیافه‌‌اش از قبلی چندش‌ترِ و دوست داری اوق بزنی خیلی خیلی زشت بود و غیر قابل تحمل.
یادمه آدرو گفت:
" - هر چه شکستشون بدی و به سمت جلو و برای شکست دادن بعدی اقدام کنی چهره‌ی بهتری دارن حتی ممکنه فریبت بدن پس مراقب باش."
با انزجار رو ازش گرفتم و به سمتش قدم برداشتم اون‌هم داشت نزدیک میشد.
حینی که می‌خواستم با پا به صورتش ضربه بزنم انگار که ذهنم رو خونده باشه با شتاب زیادی تقریبا با ضربه‌ی پاش به عقب پرت شدم.
کمرم به درخت برخورد کرد و گمون نکنم یه استخوان سالم توی بدنم مونده باشه.
خواستم از درخت جدا بشم که دو تا شاخه‌اش مثل پیچک دورم پیچیدن.
آدرو درمورد این‌ها چیزی نگفت چرا؟!
یه حسی بهم می‌گفت از اون چوب استفاده کن چوب رو درآوردم و اون‌هم با هزار بدبختی و به شاخه زدم که در عرض یه ثانیه ازم جدا شدن و از درخت فاصله گرفتم.
به چوب توی دستم که حالا به یه شمشیر تبدیل شده بود نگاهی انداختم آدرو راست می‌گفت.
با دیدن سبزی پررنگ قسمتی از درخت شمشیر رو به همونجا فرو کردم که خون فراوان ازش جاری شد کنار رفتن تا خونی نشم‌.
خون روی زمین به خاک تبدیل شد چی‌شد؟! آب دهنم رو قورت دادم و قدمی عقب رفتم خدایا این‌جا دیگه کدوم جهنم دره‌ایِ؟!
درخت سرجاش ایستاد و دیگه حرکتی نکرد مثل یه چوب خشک اما بقیه از خودشون حرکاتی نشون می‌دادن نمی‌تونستم نامرئی بشم به هر حال درخت‌ها نزدیک بودن و با کوچک‌ترین قدمی حسم می‌کردن و عمق فاجعه به بار می‌اومد.
به سمت زن که شاخه‌های درخت براش صندلی درست کرده بودن و نشسته بود و با یه لبخند چندشی نگاهم می‌کرد،به سمتش قدم برداشتم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
چیزی دور پای راستم پیچید و قبل این‌که به خودم بیام توی هوا معلق شدم و دخترِ رو دیدم که داشت به سمتم می‌اومد یه حسی بهم دستور داد تا دیر نشده کاری کنم.
با این‌که ارتفاع کمی زیاد بود اما مهم نبود با شمشیر توی دستم شاخه رو قطع کردم و حینی که به سمت زمین تقریباً سقوط می‌کردم شمشیر رو با هر چه ضربه به طرف اون دختر پرتاپ کردم و چون حواسش نبود توی شکمش خورد و قبل این‌‌که با سر زمین بخورم و ضربه مغزی بشم حالتم رو تغییر دادم اما چون دیگه داشتم سقوط می‌کردم با کمرم به زمین برخورد کردم.
لامصب کمر نموند واسم به زور بلند شدم و به سمت دختره که روی زمین غرق در خون بود اما هنوز زنده بود رفتم و با پا ضربه‌ی نسبتاً محکمی بهش زدم و جیغی کشید و شمشیر رو درآوردم و این‌بار به قلبش ضربه زدم و جیغ وحشتناکی کشید به خون تبدیل شد و مثل قبلیِ توی زمین فرو رفت و اثری هم ازش نموند.
حالا حس می‌کردم قدرت‌هام بیشتر شده به سمت جلو راه افتادم هنوز تا وسط جنگل کلی راه بود پس از درخت‌ها کمک گرفتم تا به وسط جنگل برسم توی یه دقیقه هم رسیدم دل و روده‌ام قاطی شد از بس مثل یه عروسک به این سمت و اون سمت پرتاپم می‌کردن.
وسط جنگل دایره‌ای شکل بود واضح بگم یه گودال بزرگ وسطش بود فک کنم محل مبارزه این‌جا بود در یه صدم ثانیه احساس خطر کردم و در عرض همون ثانیه هم به سمت چپ رفتم که چیزی با سرعت زیاد به سمت گودال پرتاپ شد یه چیز آتشین بود.
صداش هم دراومد و اما این‌دفعه تا به خودم بیام با ضربه‌ای که به وسط دو کتفم خورد به وسط گودال پرتاپ شدم.
با شونه‌ی راستم فرود اومدم شونه‌ام بد آسیب دید ولی خم به ابرو نیاوردم در عرض یه دقیقه دور اون گودالی که توش بودیم. « به جز من و اون گوی آتشین که یه زن بود یه مرد دیگه هم بود، یه مرد و یه زن!»
شعله‌ور شد و ما درست وسط اون گودال بودین اون دو تا رو نمی‌دونم اما من داشت گرمم میشد.
....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین