جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,801 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 17
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 2
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
عجیب بود اما همه ما به آدرو اعتماد داشتیم.
به سمت اتاقم رفتم و قرآن کوچیکم رو درآوردم و سوره‌ی یاسین رو خوندم.
اگه چیزیش بشه مسلماً کار ما هم تمومِ.
خداکنه حالش خوب بشه.
***
از آشا تشکری کردم و از سر میز بلند شدم و به سرویس رفتم و دست‌هام رو شستم.
به خودم نگاهی انداختم خوب بودم. به سمت سالن خواستم برم که صدای موبایلم از اتاق بلند شد.
به سمت اتاق رفتم و همین که خواستم وارد بشم صدای ناله‌ای بلند شد به سمت اتاق روبه‌رویی که اتاق ماهان بود رفتم.
در رو باز کردم و به سمتش رفتم چشم‌هاش نیمه باز بود.
- چیزی می‌خوای؟
گنگ و نامفهوم حرف می‌زد که متوجه نمیشم. عرق کرده بود دست راستم رو روی پیشونیش می‌زارم. که از داغی زیاد خود به خود و غریزی عقب می‌کشم دستم رو.
داشت توی تب می‌سوخت سریع بیرون رفتم و هول زده وارد آشپزخونه خونه شدم که همه برگشتن سمتم.
- ایرج ماهان تب کرده.
نه تنها ایرج بلکه بقیه هم بلند شدن.ایرج سریع خودش رو به اتاق رسوند.
محدثه ایرج رو که بالای سر ماهان بود کنار زد و دست گذاشت روی پیشونیش و خیلی سریع دستش رو عقب کشید.
رو به متینا و دیانا گفت:
- باید پاشویش کنیم. (رو به ایرج) به کمک توهم نیاز داریم باید زخمش عوض بشه،محمد بسته کمک‌های اولیه توی کابینت رو میاری،ایرج و سروش کمک کنین لباسش رو دربیاره.
محمد رفت و ایرج و سروش با کمک آرسام پیراهنی که تن ماهان بود رو درآوردن.
متینا و دیانا با چندتا شال و یه لگن برگشتن. متینا لگن رو داخل حموم برد.
محدثه: سروش یه نگاه به زخمش بنداز.
(رو به من) تسکین کمک متینا بده، بقیه هم بیرون منتظر باشین.
کمک متینا و دیانا پاشویش کردیم و محدثه و سروش هم به زخمش می‌رسیدن.
سروش: زخمش عمیقِ اما نه زیاد ولی بخیه لازمِ.
سروش مشغول بخیه زدن شد و محدثه و متینا هم کمک دستش.
بعد نیم ساعت سروش عقب ‌شید و رو به متینا گفت:
- متینا زخمش رو تمیز کن عفونت نکنه.
محدثه: ایرج بالاتنه‌اش رو خنک نگه دار تبش داره میاد پایین.
از اتاق بیرون رفتم وارد اتاق خودم شدم. دست‌هام رو شستم و روی تخت نشستم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
افسانه وکیل مورد اعتمادم بود اما فکر نمی‌کردم این‌جوری از آب دربیاد.
ماشین رو فروخت و پولش رو بالا کشید و همین‌طور یکی از حساب‌های بانکی رو.
دختر پولداری بود و نیاز به پول من نداشت که این کار رو کرد اون دوستم هم بود. چرا بهم این‌طور ضربه زد. نمی‌دونم بعضی وقت‌ها حس می‌کنم حتناً نیاز داشته اما از اونی که صد میلیون چیزی واسش نبود این حرف‌ها بعیدِ.
عرق کرده بودم حوله‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم دوشی گرفتم و زدم بیرون.
《ایرج》
شال رو پیشونی ماهان رو برداشتم و یکی دیگه جایگزینش کردم دستی روی پیشونیش گذاشتم تبش کمتر شده بود.
نفش راحتی کشیدم.
دلیل علاقه‌ی شدید من به ماهان واسه همه قابل درک نیست.
کسی نمی‌دونه که چی‌شده که من آن‌قدر دوسش دارم انگار داداش خودمه البته که بیشتر اون حتی واسم پدر هم بود.
توی این همه سال اگه اون نبود الان زیر خراوار خراوار خاک بودم.
لبخند تلخی که تلخ‌تر از زهرمار بود زدم.
پدرم منو پسرش رو فروخت به یه عوضی‌تر از خودش و با نقشه وارد گروه ماهان شدن تا بعد برم گم‌گور بشم اما نمیشد دیگه نخواستم این نقشه بازی کردن رو ادامه بدم و لو دادم خودم رو.
منی که پدرم می‌خواست بفرستم اون دنیا چه توقعه‌ای می‌تونم از بقیه داشته باشم.
درسته اخلاقش گندِ اما قلبش وسعت دریا رو داره پاکِ، اصل هم قلبِ. به کسی رو نمیده و در حد صمیمی هست اما تنها چیزی که من ازش نمی‌دونم درمورد خانواده‌اشِ. این‌که کی بودن؟ یا اون روز با آدرو به جز عمل صورتش که تصادف کرد و نصف صورتش له شد و مجبور شد عمل کنه، منظورش از اون عمل چیه؟
با صدایی به خودم اومدم.
صدا از بیرون می‌اومدم بلند شدم و به سمت در رفتم بازش کردم و خارج شوم صدا از اتاق روبه‌رویی که مال تسکین بود می‌اومد.
سمت اتاق قدم برداشتم کمی باز بود و دید داشت. امیر هم پیشش بود خواستم بیخیال بشم و برگردم که صدای پر التماس تسکین رو شنیدم:
- توروخدا برو بیرون، امیر تو حالت خوش نیست، قسمت میدم به من نزدیک نشو.
امیر: ص‌ی‌غه‌ایم نامحرم که نیستیم.
تسکین: کارِ تو هم کم از دست‌درازی نیست، برو بیرون از اتاقم وگرنه به همه میگم.
امیر: می‌خوای چی بگی؟ بکی امیر بهم نزدیک شد و باهام می‌خواست رابطه داشته باشه؟
در رو باز کردم و وارد شدم پشت سرم بستمش.
که برگشتن طرفن با حوله‌ای که کل هیکلش رو دربرگرفت بود.
- چخبره این‌جا؟!
امیر: مفتشی؟ بزن به چاک.
- خجالت بکش امیر، اون فقط برای این بازی ص‌ی‌غه‌ات شده چی فکر کردی با خودت‌.
امیر: چیکاره‌ای؟ زن ص‌ی‌غه‌ایمه می‌خوام باهاش حال کنم مشکلیه؟
- آره همه‌جاش مشکلِ کارت کم از ت*ج*ا*وز نیست بیا برو بیرون... امیر نزار چیزی که نباید رو بشه، همه بفهمن!.
امیر: تهدید می‌کنی؟!
- هر جور دوتس داری فکر کن الان بیا بریم بیرون. کارت اصلا درست نیست.
امیر رو به تسکین گفت:
- الان قِصِر در رفتی.
- امیر نزدیکش بشی به گوشم بخوره چیزی رو که نباید بفهمن به همه میگم‌.
امیر: تو چیکاره‌ای مرتیکه؟
- ربط نداره بهت بیا برو بیرون.
امیر عصبی تنه‌ای زد و خارج شد. تسکین که خودش رو پشت در کمد قایم کرده بود گفت:
- خیلی ازت ممنونم آقا ایرج اگه شما نبودین...
گریه نمی‌زاره ادامه حرفش رو بزنه شناختمش که کمکش کردم وگرنه منو چه به کمک.
- خاموش میکنم، درضمن بهترِ حموم میرین در اتاق رو قفل کنین.
از در خارج شدن و حینی که وارد اتاق ماهان می‌شدم صدای قفل کردن در به گوشم رسید.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
به سمت تخت رفتم و شال رو عوض کردم و یکی دیکه برداشتم و روی بدنش کشیدم.
بیست دقیقه‌ای مشغول بودم که آدرو وارد شد و چیزی توی دستش بود.
- اون چیه؟
آدرو: پادزهر، تب کرده بود؟
- آره ولی الان کنترل شده.
آدرو لیوانی که از بخارهاش مشخص بودم آب جوش داخلشِ ظاهر کرد و چیزی داخلش ریخت که رنگش به رنگ بنفش روشن تغییر کرد.
رو به من گفت:
- کمک کن.
- خطری نداره؟
آدرو: نه تبش هم واسه این‌که سم هنوز داخل بدنشِ.
کمک کردم و ماهان رو بلند کردم آدرو ماده‌ی داخل لیوان رو به خورد ماهان داد.
آدرو عقب کشید و گفت:
- میام بهش سر می‌زنم و بهش میدم هر روز باید بهورِ تا زخمش خوب بشه.
- کی خوب میشه؟
آدرو: اگه بدنش قوی باشه دو روزِ خوب میشه ولی اگر نه که طول می‌کشه، حواست بهش باشه تبش رو هم چک کن، شب هم یکی رو بزار پیشش که تو استراحت کنی.
- استراحت نیاز نیست خودم حواسم بهش هست.
آدرو: از صبح تا حالا بالای سرشی خسته شدی باید استراحت کنی تا فردا هم بتونی بهش برسی پس لازمِ، یکی رو هم بزار که بتونه به درستی ازش مراقبت کنه.
- باشه.
آدرو رفت و روی صندلی نشستم و هر چند دقیقه یک‌بار تبش رو چک می‌کردم.
***
شب کسی حاضر نبود واسه شرایط ماهان کنارش باشه، و منم واقعا خسته بودم از بس سر پا موندم.
مهم هم نبود می‌تونستم یه شب بی‌خوابی بکشم اما نگران فردا بودم.
محدثه: زیبا تو پیشش بمون تو یه جورایی زنشی.
زیبا: به من چه، حالا هی اون صیغه رو بگو... من پوستم حساسِ دیر بخوابم بد میشه.
پوزخندی بهش زدم و چیزی نگفتم.
محمد: من خوابم کمی سنگینِ با هیچ صدایی بیدار نمیشم.!
صبا: خودت چرا پیشش نمی‌مونی؟
- مشکلی ندارم بمونم اما فردا هم باید ازش مراقبت کنم یه چند ساعت کسی چای من بمونه حاله.
تسکین: من به جات می‌مونم.
همه برگشتیم طرفش.
. . .
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
با من‌من گفت:
- خب من اتاقم روبه‌روی اتاقشِ، خوابم هم سبکه، عصری هم خوابیدم تا صبح رو می‌تونم تحمل کنم.
آرسام: آره خوبه.
با این‌که راضی نبودم اما چاره‌ای نبود.
- باشه پس من برم بهش سر بزنم.
سری تکون داد و وارد اتاق ماهان شدم، تبش قطع شده بود و حالش نسبت به قبل بهتر.
تا ساعت یازده موندم و بعد خارج شدم و به تسکین سپردم مواظبش باشه و هر چی شد باید و بیدارم کنه.
《تسکین》
سه روز گذشت و ماهان دیروز بهوش اومد و حالش هم که خوبه.
ایرج که انقدر خوشحال شد که به گریه افتاده بود.
آدرو هم گفت:
- بخاطر قدرت‌ بدنی بالایی که داشتی داروی پادزهر که بهت می‌دادم عمل کرد و خوب شدی.
الان‌هم بهتر از دیروزِ.
علاقه‌ی ایرج به ماهان برام قابل درک نیست مثل این‌که خیلی وقته دوستن یا شاید فامیل اگه فامیلی‌هاشون رو نمی‌دونستم بی شک می‌گفتم:
- برادرن.
نمی‌دونم نپرسیدم هم چون می‌دونستم بی‌جواب می‌مونه سوالم.
با صدای چیزی آهنگ رو کم کردم و به سمت پشت ساختمون راه افتادم و گوشه‌ای ایستادن و از کنار دیوار نگاهی به اون طرف کردم و هینی کشیدم.
و زود قایم شدم مطمئنم صدام رو نشنیدن چون انقدر بلند نبود که به گوششون برسه.
پس ایرج این رو می‌گفت امیر بود که داشت زیبا رو می‌ب‌وس‌ید.
البته این نشون نمیده که زیبا هم مخالف بودِ باشه.
همین‌طور که نگاهم به اون سمت بود عقب عقب رفتم امیر اصلا واسم مهم نبود.
اما اون داشت به محرمیت بینمون خ*یانت می‌کرد هرچند خواهر برادری و من هیچ‌جوره زیر بار خ*یانت نمیرم.
یه قدم عقب گذاشتم که خوردم به دیوار برگشتم ببینم به کجا خوردم که ماهان رو دیدم با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کنه و میگه:
- مردم رو دید می‌زنی؟
- توهم دیدی؟
ماهان: کور که نیستم.
- واست مهم نیست‌.
ماهان: این‌که داره خیات می‌کنه به اون محرومیت و یه جورایی اسمم روش‌ِ چرا ولی از یه جا هم نه.
- وا خب الان اون داره به تو خ*یانت می‌کنه یعنی غیرتت همین‌قدرِ.
اخمی کرد که ساکت شدم قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- اول این‌که من غیرت دارم و واسه هر ج*ن*ده‌ای خرجش نمی‌کنم، اون خودش خرابه من هر چی بگم بازم کارش رو انجام میده. دوم الان دستم به جایی بند نیست که بتونم حسابشون رو برسم و توی این اوضاع یکی دیگه زخمی بشه همینمون کمه. سوم این‌که قرار نیست به خواسته‌شون برسن.
- منظورت چیه به آخری؟
ماهان: واضح بود.
. . .
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
امیر: صدای چی بود؟
با این حرف ماهان به دیوار چسبید و دستم رو گرفت وبه سمت خودش کشید و به اون طرف نگاهی کرد و بعد حرکت کرد وسط راه ایستاد و به سمت یه گودی که وسطدو دیوار خونه بود، قایم شدیم.
خواستم حرفی بزنم که سمتش رو جلوی دهنم قرار داد و انگشت شصتش رو روی ل‌بش گذاشت و گفت که سکوت کنم.
دیوار عرضش کم بود تقریباً چسبیده بهم با فاصله‌ی نیم سانت بینمون، به اطراف سرکی کشید ‌که صدای زیبا که کمی حالت نامفهوم داشت رو شنیدم.
زیبا: چی بود امير؟
امیر: نمی‌دونم ولی صدایی شنیدم.
زیبا: ول کن بابا بیا چیزی نبود.
امير: ولی مطمئنم صدایی شنیدم.
زیبا:الان کسی بیرون نمیاد، ساعت دو ظهر.
امیر: شاید.
ماهان برگشت و درختی جلومون ظاهر شد متعجب به درخت نگاه کردم که فهمیدم کار ماهانِ.
زیبا: امیر میای یا برم؟
امیر: اومدم.
صداشون کمی واضح بود.
زیبا: آخ آخ دلم می‌سوزه.
امیر: چرا؟
زیبا: ماهان و تسکین بیچاره‌ها نمی‌دونن چخبره الان، ماهان که بستری شد و همچین بدم نشد، تسکین روبرو دختره فکر کرده خبریه!!!
صدای خنده‌قلب امیر بلند شد و گفت:
- اگه تو واسه لجبازی با من نمی‌رفتی صیغه ماهان بشی الان ترسی واسه این کارها نبود.
زیبا: ترس چیه عزیزم، هر کی ندونه ما که می‌دونیم من زنتم و نامزدت.
شوکه شدم زیبا زن امیر بود پس چرا با ماهان محرم شد سر چی واقعاً؟!
صدای زیبا رو که شنیدم گُر گرفتم.
زیبا: امیر توکه با اون دختره رابطه نداشتی؟
جدی بود لحنش.
امیر: نه، هیچکسی واسه من تو نمیشه زیبای من! تو چی؟
زیبا: نه، می‌خواستم با این‌کار یه جوری بگم ماهان این‌کارو باهام کرد و من دیگه دختر نیستم ولی نتونستم بهت خ*یانت کنم.
ماهان پوزخندی زد و امیر گفت:
- همش تقصیر لجبازی‌های خودت بود، لج نمی‌کردی این‌جوری نمی‌شد.
زیبا: حالا، کیفش این‌جوری بیشترم هست.
ماهان دست مشت شده‌اش رو محکم به دیوار کوبید.
زیبا: صدای چی بود؟
امیر: نمی‌دونم وایسا نگاهی بی‌اندازم.
صدای قدم‌هایی می‌اومد از ترس نمی‌دونستم چیکار کنم و نفس‌نفس می‌زدم و می‌ترسیدم در حد مرگ اگه کسی منو ماهان رو باهم می‌دید اون هم توی این همچین فاصله‌ای.
زیبا: چی بود امیر؟
صداشون از فاصله‌ی نزدیک می‌اومد.
امیر: نمی‌دونم ولی صدای نفس‌هایی میاد انگار کسی داره نفس می‌کشه.
ماهان من رو چسبوند به دیوار و دستش رو روی دهنم گذاشت از ترس اشکم دراومد همیشه همین‌طور بود ان‌قدر ادامه پیدا می‌‌کرد تا به سکسکه تبدیل بشه.
خم شد طرفم و کنار گوشم با صدای بمی گفت:
- می‌خوای بفهمن این‌جاییم؟ چرا گریه می‌کنی؟
دستش رو برداشت که هقی زدم و آروم گفتم:
- اگه بفهمن؟!
ماهان: با این‌کارهات شک نکن می‌فهمن.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
امیر: انگار صدای گریه میاد؟
زیبا: آره فکر کنم منم شنیدم.
شوکه و ترسیده به ماهان نگاه کردم که کلافه و عصبی نگاهم کرد و دستی توی موهاش کشید و من رو به دیوار وسط تکیه داد. جوری که روبه‌روم درختی که طاهر کرده بود، دید داشت. متعجب کارهاش رو نگاه می‌کردم و اشکم بند نمی‌اومد. فکر کردم که می‌خواد با این‌کار صدای گریه‌ام رو نشنوند. اما با گذاشتن لبش روی لبم مغزم به معنای واقعی کلمه هنگ کرد کلاً از کار افتاد. قلبم انگار که ایستاد. و بدتر شوکه فقط ماهانی رو نگاه می‌کردم که نمی‌بوسید و با این‌کار سعی در بند آوردن اشکم کرده بود که موفق هم شد.
اون‌قدری توی شوک بودم که محيط اطراف رو فراموش کردم که این‌که ممکنه یکی بیاد و ببینه و صداها که دور شد عقب کشید و عصبی چنگی به موهاش زد. از خجالت سرم رو پایین انداختم نمی‌دونم چرا لرز نکردم. از وقتی امیر می‌خواست بهم نزدیک بشه لرز می‌کردم که البته این مال قبل بود و به لطف امیر و نگاه کثیفش دوباره پیداش شد مردک عوضی نفهم.
ماهان: تقصیر خودته هی گریه می‌کرد راه دیگه‌ای نبود.
دیگه نمی‌تونستم اون‌جا بمونم به سمت درخت رفتم تا از اون‌جا خارج بشم که بازوم از عقب کشیده شد.
ماهان: می‌خوای بری ببیننت؟!
سرم رو انداختم پایین دیگه واسم مهم نبود فقط نمی‌خواستم دیگه این‌جا بمونم با فکری که به سرم زد به زبونش آوردم.
- تو... تو می‌تونی نامرئی شی پس حتما می‌تونی کاری کنی از این‌جا بریم بیرون.
کمی فکر کرد و بعد دستم رو گرفت و گفت:
- چشم‌هات رو ببند.
بستم و وقتی باز کردم از اون‌جا خارج شده بودیم آروم گفت:
- تو برو طرف راست خونه منم میرم بیرون که شک نکنن.
- چطوری اون‌وقت مرئی میشم.
ماهان: به جایی که گفتم بری مرئی میشی.
به جایی که گفت رفتم و مرئی شدم و به سمت خونه راه افتادم و دیدمش که وارد حیاط شد. به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی خوردم و بعد وارد اتاقم شدم.
نمی‌تونستم دیگه به چشم‌هاش نگاه کنم الان با خودش چی فکر می‌کنه هیچ‌وقت دوست نداشتم کسی ازم تصویر بدی توی ذهنش داشته باشه.
وارد سرویس شدم و شیر‌آب رو باز کردم کمی از رژ روی لبم مونده بود هییی!!! نکنه وای خاک بر سرم آبروم میره الان چیکار کنم وای خدا حالا چی فکر می‌کنن؟
لبم رو برای بار دهم شستم، کبود شده بود و هر کی می‌دید قطعاً فکری می‌کرد خاک بر سرم بدتر شد که از بس محکم شسته بودمش که ورم کرده و سرخ شده بود.
با تصمیم یهویی که گرفتم حوله‌آن رد برداشتم و قبلش در رو قفل کردم و وارد حموم شدم. بیست دقیقه‌ای دوشی گرفتم و بیرون اومدم نگاهی از آینه به خودم انداختم حالا بهتر شده بود حداقلش بهتر از قبل بود که با یه خط لب رفع می‌شد. البته امیدوارم.
لباس‌هام رو پوشیدم و با حوصله موهام رو خشک کردم و شونه زدم و بعد بستم.
از اتاق خارج شدم و خواستم وارد آشپزخونه بشم که با دیدن ماهان پشیمون شدم و راهم رو به سمت پذیرایی چایی که بقیه بودن کج کردم.
و در همین حین هم ماهان وارد شد و هول شده و نامحسوس نفسی کشیدم که زیبا و بعد کمی امیر وارد شد که با پوزخند ماهان همراه بود.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
- تسکین چی‌شده لبت؟ انگار ورم کرده.
با صدای محدثه رنگ باختم.
همه خیره شدن به من با لکنتی که نمی‌دونم از کجا اومد گفتم:
- ه...هچی...چیزی ن...نشده که.
میثاق: امیر داداش انقدر وحشی نباش.
گُر گرفتم از خجالت که محدثه گفت:
- نه معلومه مال اون نیست جای دسته.
نیم نگاه کوتاهی سمت ماهانی که بیخیال روی مبل لم داده بود انداختم و گفتم:
- نه خب...چیزه...رژ لب بیست و چهار ساعته زده بودم می‌خواستم پاکش کنم چون...زیادی توی چشم بود نشد دیگه این‌طوری شد.
با حرفی که ایرج زد نفس راحتی کشیدم چون دیگه کسی نگاه نمی‌کرد به من.
ایرج: خب بیخیال این بحث... ماهان یه زنگ به الی بزن اجدامم رو آورد جلو چشم‌هام.
ماهان: باشه.
تلفنش رو بیرون آورد و گفت:
- چخبر از رحمت شنیدم تصادف کرده الان چطوره؟
ایرج: آره خداروشکر الان بهترِ رستم پیششِ اگه کمکی نیاز داشت.
ماهان: خوبه.
پوزخندی زد. من میگم این کم داره نگین نه.
ماهان: الو... جانم الی (هان؟ جانمم؟ فکر کنم الی زنش یا نامزدش باشه عجیبه واقعا برام چون هم به قیافه‌ی خشن و یه‌جورایی ترسناکش نمی‌خوره این حرف‌ها هم تا حالا ندیدم قیافه‌ی جذاب و فریبنده‌ای داشت و نمی‌دونم چرا ولی ازش می‌ترسیدم مخصوصا زمانی که تیز نگاهت می‌کرد و تو نمی‌تونستی حتی نفس بکشی.
اما نمی‌دونم چرا حس می‌کنم واسه‌ی عکس‌العمل زیبا فقط اون کلمه رو گفت چون به اون نگاه کرد و اون‌هم که عصبی پوزخند می‌زد بهش.
توجهی به ادامه‌ی بحث نکردم و مشغول گوشیم شدم.
حوصله‌ام سر رفته بود و عادتی هم به هم‌صحبتی نداشتم کلاً از بچگی تنهایی رو بیشتر دوست داشتم.
البته که یه دوست ایرانی و یه خارجی بیشتر ندارم توی المپیک با خارجیِ آشنا شدم و شماره رد و بدل کردیم و اکثر اوقات به هم پیام می‌دادیم اما خیلی خیلی صمیمی نیستیم ولی دوست خوبیه.
چه حلال زاده خودشِ " لارا " با لبخند جواب دادم و به انگلیسی شروع کردیم صحبت البته منکر این هم نمیشن که خیلی از نگاه ها روی من بود.
لارا: تسکین مسابقات داره شروع میشه بالاخره هم‌دیگه رو می‌بینیم.
- کی شروع میشه؟
لارا: نگفتن اما فکر کنم جلو انداختن.
- جدی؟!
وای خدا اگه این‌طور باشه قطعا نمی‌رسم و کل آرزوهام دود میشه میره هوا.
قرار بود مسابقات بیست شهریور برگزار بشه الان دیگه آخرای تیر و قطعا نمی‌رسم و می‌فهمن و بدبخت میشم.
لارا: آره عزیزم، لری داره صدام می‌کنه بای عزیزم.
- بای.
پس چرا به من کسی چیزی نگفت.
زمانی که سيزده سالم بود از مدرسه دبیر ورزشمون آزمون گرفت و منو چند نفر دیگه دراومدیم و من اول شدم و از قضا اون روز اومدن که از بین نوجوان‌ها واسه‌ی تیم ملی دعوت کنن و چون سرعتم خوب بود انتخاب شدم اما بدشانسی اورون و دستم آسیب دید ولی بعد خوب شدن با قدرت شروع کردم و الان هم که موفقم توی رشته‌ی خودم.
لارا یکی از رقیب‌های سرسختم و دوستم هست؛ که این باعث نمیشه روی روابط دوستیمون تاثیر بذاره، یه سالِ با هم دوستیم.
با معاون فدراسیون تماس گرفتم.
اصلا بدبخت تر از من هم مگه هست مسابقات ده روز افتاد جلو و این یعنی خودِ بدبختی و بدشانسی.
عصبی دست رو توی صورتم کشیدم تموم آرزوی چند ساله‌ام داشت برباد می‌رفت و من نمی‌تونستم کاری کنم.
عصبانیتم زیاد بود اما بیشتر کلافه بودم و نمی‌تونستم به هیچ‌وجه این موقعیت رو از دست بدم کلی برنامه داشتم برای آینده و زندگیم به این بستگی داره.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
دیانا: چیزی شده تسکین؟
ایرج: مضطربی؟
محمد: و عصبی!
- چی می‌خواست بشه دارم بدبخت میشم.
طنین: چرا؟ چیشده مگه؟
- مسابقات افتاده جلو.
میثاق: کی شروع میشه؟
- ده روز افتاد جلو ده شهریور و من حداقل یک شهریور با کاروان باید برم ژاپن.
غزل: چرا نمیشه؟
محمد: آره نمیشه چون این‌جا اسیریم و معلوم نیست کی از این جهنم خلاص بشیم، و هنوز هم که راهی پیدا نکردیم.
آرسام: آدرو مگه نگفت کمک می‌کنه.
محمد: چرا ولی خب طول می‌کشه.
متینا: امیدت به خدا باشه فعلا یه ماه و چند روزی وقت هست.
آشا: گفتی کجا برگزار میشه.
- ژاپن.
شیلا: وقت هست تا اون موقعه ما هم که ایتالیا هستیم مطمئنم یه راست نمی‌برنمون ایران باید اول وارد پایتخت بشیم بعد اون‌وقت تو می‌تونی خودت رو برسونی اگه تا اون موقعه تموم بشه مبارزه.
- من باید با کاروان برم.
ماهان: همچین هم مهم نیست فوقش سال بعدش دوباره میری.
- کل زندگیم و آینده‌ام به این مسابقات بسته‌اس، نمی‌تونم منتظر بمونم تا یه سال دیگه.
سروش: راست میگه ماهان، سال بعد هم می‌تونی ادامه بدی.
- نمیشه...نمیشه.
بردیا: چرا؟
- پنج سالِ که قهرمانی از آن منِ اگه بشه شش سال میشه یه شانس تا بتونی توی فدراسیون بین‌المللی راه پیدا کنی تا بتونی توی رشته‌ات پیشرفت کنی ولی نرم باید دوباره این همه صبر کنم.
حسام: چرا؟
عماد: چون یه سال نتونست قهرمان بشه و حضور نیافت بدون دلیل قانع کننده‌ای، و این‌که فدراسیون هرکسی رو همین‌طوری انتخاب نمی‌کنه، کلی سختی می‌کشن تا بتونن جایی داشته باشن اون‌هم توی فدراسیون جهانی.
ماهان: اووو! شما هم این چیزها رو می‌دونین جناب سرگرد.
تیکه انداخت.
عماد: این چیزی نیست که کسی ندونه جناب رستاد.
ماهان: عه چه جالب! ولی بازم چه کاری یه دختر بره توی میدون جلوی یه مشت ه.ی.ز بدبخت بدوئه،
البته میشه گفت چون ایشون قدشون کوتاه می‌خوان با این‌کار بلند بشن چه کاریه دیگه قرص توی بازار فراوونه بخوره تا دو متر هم قدش می‌رسه.
- چی میگین شما، میگم آینده‌ی کاریم به این بستگی داره.
نیشخندی زد و گفت:
- یه سال دیگه که ازدواج کردی شوهرت نمی‌زاره، واسه خودت میگم خسته نشی یه وقت.
- هیچ‌ک.س کاری رو که آینده‌اش رو به خطر بندازه انجام نمیده.
کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
- از کجا می‌دونی؟ کمی ریسک پذیر باش مگه نه جناب سرگرد.
عماد اخمی کرد و گفت:
- ریسک خوبه ولی نه همیشه.
ماهان خودش رو عقب کشید و پا روی پا انداخت و تکیه داد به مبل و گفت:
- آره ولی لذتش می‌ارزه نه؟
عماد: لذتش هم خوبه به شرط این‌که پشیمونی به بار نیاره.
ماهان: پشت همه‌ی تصمیم‌ها یه پشیمونی‌هایی هست اگه بخوایم حسرتشون رو بخوریم که دیگه زندگی میشه حسرت نه لذت.
حسام: درسته ولی اگه تصمیم درستی بگیریم دیگه نیازی به پشیمونی و حسرت نیست و زندگی رو به کاممون تلخ کنیم.
ماهان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوم چه فلسفی! الان انگار خیلی شیرینِ که حتی مگس هم سراغش نمیاد.
بردیا: گاهی وقت‌ها شرایط اون‌جوری که می‌خوایم پیش نمیره و یه تصمیم به ظاهر درست بدترین پشیمونی رو به بار میاره.
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
- حرفت صحیح، اما من عاشق تصمیم‌های به ظاهر درستم.
و ابرویی بالا انداخت براشون و پوزخندی هم به همراهش زد. این وسط یه چی مشکوکه و طبیعی نیست و همش به هم تیکه می‌ندازن.
آرسام: تیکه می‌ندازین؟
ماهان: نه نصیحت‌های دوستانه‌اس.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
آدرو وارد شد و بحث ناتمام ماند رو به ماهان گفت:
- حالت که خوبه؟
ماهان- خوبم.
آدرو به سمت اتاق ماهان رفت و گفت:
- بیا کارت دارم.
ماهان هم به دنبالش راه افتاد و بقیه هم مشغول حرف زدن شدن چند دقیقه بعد بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم و خواستم وارد بشم که صدای آدرو ‌که من رو خطاب می‌داد اومد.
- بله؟
حینی که به سمت پذیرایی می‌رفت گفت:
- بیا کارت دارم.
- چیکار؟
جوابم رو نداد و رفت مردک بی‌شعور البته اجنِ.
راه افتادن و وارد شدم و جای قبلیم نشستم و ماهان هم کمی بعد اومد و کنار مبلی که من نشستم نشست.
آدرو دستش رو روی بازوی زخمی ماهان گذاشت و بعد کمی زخمش از بین رفت چون باند پیچی بور لباس ِستین دار نمی‌پوشید و عضلات بازوش بدجور توی چشم بودن.
امیر- چیشده؟
آدرو- قدرت‌هام رو به دست آوردم و کاری واسم نداشت.
ماهان- پس ادامه‌ی کار با تو.
آدرو- جا نزن، قدرت‌هایی ‌که تو قرارِ جذبشون کنی بهتر و قوی تر از قدرت‌های منن و این‌که من قدرتم با قدرتشون برابری می‌کنه و هیچی نمیشه، و من فقط قدرت آتش رو دارم.
و بعد حرف‌هاش تونلی باز کرد و گفت:
- برمی‌گردم.
واردش شد متعجب خیره شدین به تونل از این کارها بلد نبود. تونل بعد از رفتن آدرو از بین رفت و همه توی شوک و سکوت بودن کمی که گذشت دوباره تونلی باز و آدرو با همون دو نفری که واسه‌ی اون محرمیت اومده بودن برگشت.
و روی مبل نشستن.
اولی( اونی که ریش داشت)گفت:
- خب واسه چی می‌خواستین بیایم؟‌!
ماهان- می‌خوام صیغه بین منو ایشون (اشاره به زیبا) فسخ بشه.
دومی- چرا؟
اولی- میگم بهت کسی دیگه‌ای نمی‌خواد؟
- منم می‌خوام فسخ بشه.
اولی- دیگه نیست؟
محمد- چرا می‌خواین این‌کار رو انجام بدین؟!
زیبا- یعنی چی فسخ میشه مگه بچه بازیه؟
ماهان بیخیال گفت:
- لابد این‌طوره!
زیبا- من فسخ نمی‌کنم.
دومی- درسته دو طرف باید رضایت بدن ولی این دیگه تصمیم مال ایشون ( اشاره به ماهان).
زیبا- اون‌وقت چرا؟
ماهان- اونش مهم نیست.
ایرج مضطرب نگاهم کرد که فهمیدم منظورش با دیدن امیر و زیباست که سری تکون دادم و از چشم‌های عین عقاب ماهان دور نموند و ریز شده جوری نگاهمون کرد که من توی خودم جمع شدم و از مبل کنارش کمی فاصله گرفتم.
اولی رو به من گفت:
- شما مشگلی نداری با فسخ صیغه یکی دیگه خونده میشه.
- اون‌وقت بین کی؟؟؟
لحنم جدی و عصبی بود.
دومی- امیر و زیبا، تو ماهان.
- چییییییی؟! معلوم هست چی میگین؟ مگه لباسِ که بگین مال این شو مال اون شو؟ جمع کنین مسخره بازی‌هاتون رو.
اولی- پس فسخ نمیشه.
- عیب نداره، نشه.
امیر- من فسخ می‌کنم.
اولی- باشه پس.
زیبا- باشه و چی؟ مگه شهر هرته با این فسخ کن صیغه اون شو خب واسه خودتون می‌برین و می‌دوزین من مخالفم و فسخ نمی‌کنم.
باهاش موافق بودم. ماهان گوشیش رو درآورد کمی باهاش ور رفت و بعد پرت کرد طرف زیبا و گفت:
- کم جبهه بگیر.
نمی‌دونم زیبا چی دید که رنگش پرید و چیزی نگفت فقط گوشی رو خاموش کرد کسی نبینه چی بود.
ماهان با صدای فوق بم و خش‌داری که جذبه‌اش رو بیشتر به رخ می‌کشید گفت:
- بدش.
زیبا با تته پته گفت:
- چ...چی رو؟
ماهان- گوشی رو.
زیبا گوشی رو داد به ماهان و سرجاش نشست و عماد و حسام و بردیا هم با چشم‌های ریز ماهان رو می‌پاییدن و انگاری دنبال یه رد یا یه چیزی بودن ‌که اون رو گیر بندازن شکل یه پلیس که به مجرم نگاه می‌کنه.
ماهان که نزدیک من نشسته بود روی مبل کناری خودش رو به سمتم خم کرد و ریلکس آروم گفت:
- هنوز می‌خوای محرم یه خائن که کارشم می‌دونی دیگه، باشی ( پوزخندی زد) هیچ دل‌خوشی هم نسبت به تو ندارم فقط نمی‌خوام اسمم روی یه خائن باشه،
درضمن دفعه‌ی بعدی هم ایرجی نیست که بخواد نجاتت بده از دستش.
این از کجا فهمید؟! نکنه ایرج بهش گفت؟! دلیلی نداره نگه اما چرا این‌کار رو کرد؟ تا من خار بشم؟ لعنتی!
ماهان- اون‌قدر هم احمق نیستم نفهمم یکی نزدیکت میشه اون‌هم یکی مثل امیر می‌لرزی رفتارت رو خوب نشون می‌دادی کسی شک نمی‌کرد.
من که رفتارم خوب بود! مطمئنم ضایعه بازی درنیاورم اما این رو می‌دونم که ماهان زیادی تیز و خدایا من چطور دووم بیارم مخصوصا این‌که اتاق‌هامون رو‌به‌رو همهِ اصلا بدبخت‌تر و بد شانس‌تر از منم مگه هست.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
صیغه بینمون خونده شد چون گفت:
- برای این‌که از این‌جا هم بریم باید حداقل ۱۵ روز به عنوان‌ محرم باشید.
دل و دماغ چیزی رو نداشتم حس یه شی بی‌ارزش بهم دست می‌داد که هی صیغه این و اون میشم.
با یه ببخشید از جمع خارج شدم ولی صداشون رو شنیدم.
میثاق- امیر فکر کنم واقعاً عاشقته‌ها.
خواستم از سالن خارج بشم که صدای یکی از اون‌دو نفر بلند شد.
برگشتم طرفش که گفت:
- شما بی‌ارزش نیستین.
پوزخندی زدم و از اون‌جا به سمت اتاقم پناه بردم. حس بی‌ک.س و کار بودن رو دارم این‌که کسی نیست تا راه درست رو بهم نشون بده از اولش خودم بودم و خودم.
تنهای تنها...!
هر وقت نگاه کردم پشتم کسی نبود و هر کسی من رو واسه منفعت خودش می‌خواست. چه توقعه‌ای می‌تونم از بقیه داشته باشم انقدر به بدبختیام فکر کردم که خوابم برد.
***
- ببند پشه نره.
با صدا و حس چیزی جلوی بینیم پلک زدم و لای چشم‌هام رو باز کردم که با دیدن ماهان اون‌هم بالای سرم اومدم بلند شم که پیشونیم خورد به فک استخونی‌ش.
- آخ سرم، مگه مریضی بالای سرم وایمیستی.
ماهان- زدی فکم رو از فرم انداختی طلبکارم هستی؟
خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم.
- تو این‌جا چیکار میکنی؟
ماهان- والا کار خاصی نمی‌کنم ولی سه تا یابو منو اجیر کردن که بیام خانوم رو بیدار کنم و بیاد شم بخوره، خانوم هم که خوابش ان‌قدر سنگینه که با هیچ‌چیز بیدار نمیشه.
شال رو سرم رو مرتب کردم و گفتم:
- میل ندارم.
ماهان- خدا خیرت بده زودتر بلند می‌شدی می‌گفتی ان‌قدر معطل نمی‌شدم.
با تعجب نگاهش کردم که سمت در رفت و حینی که خارج می‌شد و گفت:
- بشمار سه‌ها یعنی بشمار سه سر میز شامی حوصله نق‌نق هم ندارم.
خدایی این چشه؟!
رفت و در رو بست. میل نداشتم بی‌خیال چشم‌هام رو بستم و کم‌کم گرم شد و خوابم برد.
با ریخته شدن مایع سردی به صورتم که آب بود. هول زده از خواب پریدم. نگاهی به ماهان که پارچ آب دستش بود انداختم کثافت آبش خیلی سرد بود.
- مگه مریضییی؟
ماهان- دکتری؟ گفتم بشمار سه بیا نه این‌که کپه مرگت رو بزاری.
- نمی‌خوام برو می‌خوام کپه‌ی مرگم رو بزارم.
خم شد طرف صورتم که به تخت چسبیدم. تخت هم که خیس شده بود و اون توی ژست خودش که دست‌هاش توی جیب شلوار اسلشش بود، بی‌نظیر بود.
ان‌قدر خم شد که ترسیده دستم رو روس س.ی.نه‌اش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
- چیکار می‌کنی؟
ماهان- ده دقیقه‌ی دیگه بیرونی بقیه منتظراَن.
- من چیکار بقیه دارم.
با دوتا انگشت زد روی شقیقه‌ام و گفت:
- مطمئنی جای مغز نخود توش نیست، اون دو تا ک.شعر رو یادت که نرفته وقتی همه سالمن تا جمع نشن بقیه هم نمی‌تونن کوفت کنن.
بی‌تربیتی گفتم. لعنتی یه مشت قانون مسخره چرت انگار یه دختر بچه نوشته که اگر اجرا نمی‌شد مثل همین غذا به ک.س دیگه‌ای هم نمی‌رسید تا جمع بشن.
- باشه تو برو خودم میام.
رفت بیرون. بلند شدم و لباس‌هام رو عوض کردم و شالی رو سرم انداختم و خارج شدم تا بعد بیام تشک تخت رو عوض کنم. البته اگه بود.
وارد آشپزخونه شدم.
محمد- کجایی تو دختر معده هر چهار تا روده رو خورد از بس گشنه‌اس.
- ببخشید خواب بودم.
صبا- عیب نداره بیا بشین.
نشستم و بقیه هم مشغول شدن اصلا یه چند تا قانون چرت داشتن که نمی‌شد اسم قانون رو روشون گذاشت.
شیلا- موهات چرا خیس؟ حموم بودی یا خواب؟
چپ ماهان رو نگاه کردم و جواب دادم.
- خواب بودن یه مریضی با پارچ آب بیدارم کرد.
تک خنده‌ای کردن.
گاهی وقت‌ها توی خلقت این بشر [ ماهان] می‌مونم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین