جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Asal85 با نام [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,798 بازدید, 172 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غوغای سرنوشت] اثر «عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعضی وقتا که نه همیشه لحنش خشک، خشن، بم و طعنه‌دارِ ولی بعضی وقتا هم یه شیطنتی قاطی لحنش میشه که دوست داری فقط اون حرف بزنه و تو گوش کنی و خیلی غیر قابل پیش‌بینیِ.
حواسش به اطرافش هست و این بدِ که خودش رو بالا تر از همه می‌بینه که انگار اون شاه و بقیه رعیتشن و مغرور و خودخواه.
- خودم می‌دونم انقدر جذابم که محو بشی نمی‌خواد بگی.
با صدای ماهان به خودم اومدم. مثل همیشه طعنه انداخت و فکر کرد دارم نگاهش می‌کنم و همین‌طور که نگاهم اون سمت جواب دادم:
- دارم فکر می‌کنم چجوری و با چی انتقام بگیرم.
برگشت تقریباً همه برگشتن پشتش رو نگاه کرد که یه عالمه چاقو بود و نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوووه! می‌خوای قاتل بشی؟
- اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه نلافیش رو سرت درمیارم.
ماهان- آخی نگو ترسیدم، خواب شازده سوار بر الاغ سفید رو می‌دیدی پرنسس.
و از قصد س رو کشیده گفت. و باحال بود لحنش که بقیه رو خندون.
- اوم آره، خواب پرنسم رو سوار بر اسب سفید می‌دیدم.
صدایی درآورد و بقیه زدن زیره خنده. نیم‌چه لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- پرنس جان کجاست بیاد پرنسس قصه‌هاش رو ببره.
پوف آدم جلوش کم میاره لعنتی!
- توی شکم مادرش هنوز به دنیا نیومده.
ماهان- پَ باید بزاریمت ترشی تا سی سال دیگه.
- نیاز نیست.
نیشخندی زد و گفت:
- حتما می‌خوای یوسف زلیخاش کنی با این تفاوت که باید به جاش بگی مسکن و اونی که هنوز زایده نشده.
- بی‌ادب.
چیزی نگفت و مشغول خوردن شدیم. تشکری کردم و بلند شدم که برم غزل سریع پرید جلوم و گفت:
- کجا کجا؟
متعجب گفتم:
- برم اتاق.
غزل- نچ نچ، نوبت توئه ظرف‌ها رو بشوری.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- نه، امروز نبود که.
غزل- نچ امروزِ اونم شب و ظهر.
- نمیشه... .
پرید وسط حرفم.
غزل- نه حرفش رو هم نزن برو پای سینک آبجی خوشگلم اون‌جت کارت داره شازده پرنس.
پوکر نگاهش کردم و بقیه خندیدن. راهم رو کج کردم به سمت سینک...
یه بار دیگه نگاهم رو از بالا به پایین و برعکس می‌اندازم... حالا این همه ظرف رو چطوری تنهایی بشورم.
شیلا- هر چی نگاه کنی کم که هیچ بیشترم میشن بهتره شروع کنی.
- این نامردی این همه رو چطور بشورم.
ماهان- از پرنس جان کمک بگیر.
- پرنس جان سرش شلوغه.
مشغول شدم... کل لباس‌هام خیس شده و نیم ساعت تموم داشتم ظرف می‌شستم و زیر دلم درد گرفته بود از زیاد سرپا موندن.
برگشتم و تیکه به کابینت.
- بالاخره تموم شد.
ماهان دستی زد و گفت:
- مرحبا، بیشترین و بهترین رکورد در دستات خانوم مسکن.
باید عادت کنم به نحوه‌ی صدا کردنش که اصلا مثل آدم صدا نمی‌کنه.
بقیه خندیدن و دست زدن.
تیکه‌ام رو از کابینت گرفتم و با حس گرمای زیاد که انگار داشت ذوب می‌کرد گفتم:
- چقدر گرمه!
ماهان- می‌خوای در ری؟
- نه شما حس نمی‌کنین ... خیلی گرمه انگار که نزدیک یه آتش فشانی.
ماهان بلند میشه و سمتم میاد خواستم عقب برم که جدی و محکم گفت:
- وایسا سرجات.
متعجب سرجاش ایستادم و نگاهش کردم که بغلم کرد و دستی پشت کمرم کشید هنگ کردم شوکه ایستاده بودم و حرکتی نمی‌کردم.
کمرم رو نوازش کرد و دقیقاً همون‌جایی که احساس گرما می‌کردم خواستم جدا بشم که محکم‌تر گرفت و زیر گوشم گفت:
- تکون نخور.
ترسیدم و قدمی عقب گذاشتم که محکم‌نر گرفت و کمی بعد ازم جدا شد بقیه هم مثل من توی شوک بودن یه چیزی رو پشتش قایم کرده بود.
- اون... اون چیه پشتت؟
ماهان- زبونت زیادی دراز شده! فضول هم که هستی.
عقب عقب رفت و از آشپزخونه خارج شد.
ایرج- چیشده؟
آرسام- تو چیزی پشتت حس کردی؟
- فقط حس کردم گرمه.
محمد- حتما یه چیزی بود.
بیرون رفتنمون همزمان شد با داخل اومدن ماهان از در ورودی.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
به سمتش رفتم.
- اون چی بود توی دستت قایم کردی؟
ماهان- میگم فضولی نگو نه.
بقیه هم بیرون اومدن.
ایرج- چی بود اون ماهان؟!
ماهان- هیچی!
محمد- امنیت رو مگه هک نکردی پس اون چی بود؟
ماهان- نمی‌دونم.
امیر- بهتره به آدرو بگیم.
ماهان- فعلا که نیست فردا بهش میگم ( رو به من) حواست رو بیشتر جمع کن.
به سمت پذیرایی راهش رو کج کرد و نگفت که اون چی بود اصلا؟؟؟
***
ماهان- تو گفتی کسی یا چیزی به جز تو وارد نمیشه پس اون موجود چی دیروزی چی بود؟
آدرو- تو یه منتخبی ماهان برای به پایان رسوندن این ماموریت از هر راهی برای صدمه زدن بهت استفاده می‌کنن، اون‌ها فقط سراغ شخص یا چیزی میان که مال تو باشه!
محدثه- یعنی چی؟
آدرو- یعنی وقتش رسیده بیاین بریم بیرون.
آرسام- وقت چی؟
آدرو به سمت بیرون رفت و سؤالش رو بی‌جواب گذاشت. دنبالش راه افتادیم به فاصله‌ی بیست متر دور تز از خونه ایستاده بود و به جایی که بود اشاره کرد تا سمتش بریم.
رفتیم که گفت:
- الان وقت تغییر! قرار نبود الان وارد عمل بشن اما ماهان تو باید هر چی سریع‌تر بقیه رو هم از بین ببری، می‌تونی از فردا دوباره شروع کنی؟
ماهان سری تکون داد و گفت:
- اوکی.
یه دفعه‌ای چشم‌هام بسته شد.
- چی‌شد؟!
صبا- چرا نمی‌بینم.
کمی طول کشید تا بالاخره تونستم ببینم همه چی‌رو اول خاکستری بعد واضح شد مثل قبل. آدرو به سمت خونه راه افتاد و ‌گفت:
- بیاین.
محمد- مسخره کردی مارو!
میثاق- هی بیا بیرون برو داخل که چی بشه؟
بازم بی‌جواب موند سوال‌هاشون.
بردیا- اسکلمون کرده!
به سمت داخل راه افتادیم روی مبل ها نشستیم که آدرو شروع کرد به حرف زدن.
- اول این‌که بگم دخترهایی که محرمن باید پیش کسی که محرمش هستن بمونن از این به بعد، دوم نمی‌تونید وارد اتاق خودتون بشین، سوم ماهان تو باید از چیزهایی که داری مواظبت کنی یعنی تسکین و همچنین منظور با شما پسرها هم هست، قدرت‌هایی دارین که بتونین ار هم اتاقی خودتون مراقبت کنين...(رو به ماهان) وقتی که شکستشون دادی بعد یه هفته از این‌جا خارجت می‌کنم وارد یه سرزمین دیکه میشی تا بتونی ماموریتت رو به پایان برسونی، اون‌جا مهم نیست که چند نفر رو شکست میدی باید سعی کنی با استفاده از قدرت‌هات نیرویی رو از ملکه و پادشاه که اون‌ها رو اسیر خودش کرده نجات بدی... خام دختر ملکه نمیشی چون بهش علاقمند بشی باید اون‌وقت بشی یکی عین ما یعنی خون‌آشام... و درضمن این‌که تو وقتی‌ از لین‌جا خارج میشی هیچ خطری بقیه رو تهدید نمی‌کنه چون اون‌ها دنبال توئن، سعی کن به هیچ وجه به دختر ملکه نزدیک نشی عاشقت نشه چون به هر طریقی که شده به دستت میاره... خلاصه اینکه فردا هم دوباره کارت رو شروع کن، یه روز قبل از این‌که بری بهت قدرت‌هایی میدم که بتونی اون‌جا ازشون استفاده کنی.
ماهان- باشه، ولی بهتر نیست الان برم تا خطری تهدید نکنه بقیه رو.
آدرو- تو زمانی که در حال مبارزه یا توی سرزمین دیگه هستی خطری بقیه رو تهدید نمی‌کنه چون اون‌ها تموم تلاششون رو دارن می‌کنن تا تو رو شکست بدن و از همه‌ی افرادشون استفاده می‌کنن تا از بین ببرنت و حضور تو لازمه از این به بعد هم سریع‌تر از حد قبل برمی‌گردی.
ماهان- همشون قدرت‌های ذهن‌خونی رو دارن درسته؟
آدرو- آره من هم جدیداً فهمیدم.
ماهان- حالا لازم بود در اتاق دخترها رو قفل کنی و بیان توی اتاق ماها.
آدرو- نبود این‌کار رو نمی‌کردم به هیچ‌وجه از الان به بعد با بقیه ارتباطت رو کمتر کن همین‌طور با ایرج هم در حد بقیه رفتار کن و زیاد موندنش در کنارت باعث خطر برای اون هم میشه، پس تاکید می‌کنم مواظب باشین.... من به همه‌ی دخترها قدرت‌هایی دادم تا بتونن غذا ظاهر کنن به دردتون می‌خوره.
محمد- خب خداروشکر حداقل می‌دونیم دیگه معطل غذا نمی‌شیم.
پسرا به لبخند تایید می‌کنن.
آدرو- اتفاقا بدتر چون لج کنن غذا گیرتون نمیاد، موبایل‌هاتون رو هم خاموش کنين و از اینترنت و فضای مجازی دور باشین تا چند روز.
آدرو میز غذایی ظاهر کرد و گفت:
- مراقب باشین، کنار هم باشین منظورم دختر و پسر امن‌ترِ حتی الان وقتی‌ که شما پسرها کنارشونین خطری تهدیدشون نمی‌کنه.
ماهان- دیگه بگو بغلش کن.
آدرو- دقیقا همین که تو میگی زمانی که همراهتون خطری احساس کرد کافیه مثل دیروز ماهان بغلش کنين تا اون خطر دور بشه.
ماهان- این دیگه چه مسخره‌ بازیه؟
آدرو- همون چیزهایی رو گفتم که بهم گفتن.
رفت. ناهار در سکوت سرو شد و بعد هم غیب شد.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_61
#غوغای_سرنوشت
...
روی مبل دو نفره البته که تموم مبل ها به جز یکی که ایرج روش نشسته بود دونفره بودن، مشغول تماشای تلویزیون و محمد هم که بیخیال دراز کشیده بود روی پای غزل و ازش میوه می‌خواست و بعضی چشم‌ها روی اون‌ها بود.
محسن- کوفت بگیری محمد، دهنم آب افتاد دیوث.
محمد- آخ جون داداش انگار میوه بهشتن! انقدر خوشمزه‌ان.
و دونه‌ای انگور داخل دهنش گذاشت.
میثاق- زهرمار یابو.
محمد- از زنت بخواه مگه نمی‌تونه؟
محسن و میثاق به شیلا و طنین نگاهی انداختن و اون‌ها هم ظاهر کردن. صبا هم روی میز واسه بقیه ظاهر کرد.
فیلمش ترسناک بود و اما جالب "مکان آرام" اسم فیلم بود یه خانواده که زنِ حامله بود دوتا بچه هم داشتن یه دختر و یه پسر که کر و لال بودن و موجودات عجیب و غریبی هم بودن که فقط صدا می‌شنیدن و خیلی هم ترسناک بودن و اون‌جا بود که زن دردش گرفته د می‌خواست بچه رو به دنیا بیاره آنا نباید صدایی از خودش در می‌آورد که یه وقت اون موجود صداش رو نشنوه و از این طرف هم پدرِ به پسرش میگه که فشفشه و ترقه ببره روشن کنه تا صدا بده و اون موجود از داخل خونه که زنه هست بیاد بیرون و مردِ بره سراغ زنش و از قضا توی یه مزرعه ذرت زندگی می‌کنن، و اون موجودات هم سه تا هستن،
پسره میره که قایم بشه و قایم هم میشه و خواهرش میره دنبال برادرش بگرده و حینی که خم میشه زیر تراکتور رو ببینه چیزی دستش رو گرفت.
جیغ دخترا بلند شد.
محمد- چقدر جیغ جیغو.
و حینی که می‌خواست گازی به سیب توی دستش بزنه سيب غیب شد و دستش رو گاز گرفت.
غزل- جیغ جیغو هم خودتی.
محمد بود که منت غزل رو می‌کشید تا میوه ظاهر کنه، حقیقتاً خودش می‌رفت برمی‌داشت سریع‌تر به چیزی که می‌خواست می‌رسید.
وسط‌های فیلم بود و دقیقا همونجایی که پسره می‌خواد قدم برداره و روی یه مخزن بزرگ ذرت هستن و یه دفعه‌ای دریچه‌ی زیر پاش باز میشه و می‌افته داخل مخزن و سعی داره که از خواهرش کمک بگیره و بالاخره خواهرش می‌بینتش و اون‌هم می‌پره تا برادرش رو نجات بده و از جایی که هم در مخزن داره کنده میشه.
چشم‌هام گرم شد و سرم روی شونه‌ی کسی افتاد.
[ماهان]
مشغول دیدن تی وی بودم که چیزی روی شونه‌ام افتاد، نگاهی کردم تسکین بود که خوابش برده، سرش روی بازوم بود.
تکیه دادم تا راحت باشه نه تنها اون بلکه سه چهار نفر دیگه هم خوابشون برده بود.
فیلم اون‌جایی بود که پدرِ برای نجات جون بچه‌هاش که توی ماشین بودن فریادی کشید تا توجه اون موجود رو به خود جلب کنه و اون موجود پدر رو می‌کشه یا به زبون بهتر می‌خورتش.
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۳ رو نشون می‌داد فیلم هم تموم شده بود دختره با اون سمعکش که صدایی ایجاد می‌کرد می‌تونست اندام‌های بدن اون موجودات رو منقبض کن و بعد هم مادرِ یه تیر خلاصشون می‌کرد.
برعکس اسمش بیشتر مکان نا آرام بود.
عماد بلند شد و صبا رو بغل کرد و رفت بالا و صدای اووو گفتن محمد و محسن و میثاق بلند شد.
ایرج- به جای اووو کردن شما هم بلند کنین برین بالا.
و پشت بند حرفش رفت بالا بقیه هم رفتن.
بلند شدم و تی وی رو خاموش کردم و به طرف تسکین برگشتم رنگش داشت به کبودی می‌زد. نزدیکش شدم و بغلش کردم که به حالت عادی برگشت چطور ممکنه؟ این‌ها دیگه چه موجوداتی هستن؟
با دست چپ گرفتمش و با دست راست در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و با پا بستمش روی تخت گذاشتمش و کنارش با فاصله دراز کشیدم.
خیره شدم به سقف چی‌شد یه‌دفعه این همه اتفاق افتاد.
هضمش واسه منی که قبلا این موجودات رو هم به چشم دیدم راحت‌تر بود تا بقیه.
لعنتی...!
به پهلو چرخیدم و چشم‌هام رو بستم تسکین غلطی خورد و پیشونیش به لبم خورد توی همون حالت موندیم چند لحظه.
دستم رو از زیر سرش رد کردم و حالا توی بغلم بود چشم‌هام رو بستم و کم‌کم پلکم سنگین شد و خوابم برد.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_62
#غوغای_سرنوشت
. . .
[تسکین]
با حس سنگینی چیزی زیر سرم پلک زدم و لای چشمم رو باز کردم و خیره شدم به سقف. چشم‌هام رو مالیدم و به طرف چپ چرخیدم که سرم رفت توی س.ی.نه‌ی یکی و دستی که دور کمرم نشست.
چشم‌هام به آنی گرد شد و سرم رو بالا گرفتن ببینم کیه که با دیدن ماهان شکه نگاهش کردم. من توی بغل اون چیکار می‌کنم؟؟؟
آخرین بار روی مبل خوابم برد یعنی اون من رو آورد؟!
سعی کردم از زیر دستش در برم دستش رو آروم برداشتم تا بیدار نشه و من از خجالت آب بشم. همون‌طور که یه چشمم به صورتش بود با دستم دستش رو آزاد کردم.
چرخید و صاف دراز کشید و دستش که زیر سرم بود حالا دور گردنم حلقه شده بود.سریع چشم‌هام رو بستم. آی خدا چه گیری افتادم.
دستم رو آروم توی دستش گذاشتم تا جداش کنم که پنجه‌اش رو قفل پنجه‌ام کرد. آروم کوبیدم روی پیشونیم بدتر شد، خوب که نمیشه بدتر هم میشه. آروم بلند شدم و نشستم دست راستم توی دستش بود آروم با اون دستم انگشت‌هاش رو باز کردم. خوشحال آخری رو هم خواستم باز کنم که غلطی زد و اون دستم اسیر دستش شد. پوکر نگاهش کردم حالا چی؟ بدتر از قبل شد حداقلش اینه توی بغلش نیستم.
دیگه داشت اشکم درمی‌اومد دوست داشتم سرش داد بزنم و بگم:
- جون مادرت ول کن دست‌هام رو.
ولی ترسم نذاشت. آروم سعی کردم دست‌هام رو از دستش بیرون بکشم که تونستم نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزنم که جلوی دهنم رو گرفتم.
بلند شدم و به سرویس اتاق رفتم دست و صورتم رو شستم.
داخل اتاق یه کمد خاکستری بود که شبیه کمر من توی اون اتاق بود. به سمتش رفتم درش رو باز کردم همه‌ی وسایلم بود گوشیم و هندزفری رو از داخل وسایل پیدا کردم و در کمد رو بستم با فاصله حداکثر دراز کشیدم و هندزفری رو به گوشم زدم و گوشیم رو روشن کردم.
سیم کارتم رو درآوردم تا نتونم با جایی ارتباط داشته باشم. البته که همه همین کار رو کردن. آهنگی گذاشتم مشغول خوندن رمان شدم عادت داشتم درس یا رمان که می‌خونم آهنگ گوش بدم.
یه چیپس هم ظاهر کردم چی بهتر از این.
فراموش کردم ماهان و چند دقیقه پیش رو. با برداشتن هندزفری از داخل گوشم چشم از گوشی گرفتم و به ماهان نگاه کردم. سریع بلند شدم و درست نشستم.
- بله؟
ماهان- دو ساعته دارم صدات می‌کنم کجا سیر می‌کنی؟
- حواسم نبود، چیزی می‌خوای؟
ماهان- می‌خوام برم بیرون، بیا بریم.
- لازمه بیام؟
با پشت انگشت به سرم زد و گفت:
- میگم مغز توش نیست نگو نه ( به دست‌هاش تکیه داد و وزنش رو روی دست‌هاش انداخت) همچین هم نیای عیب نداره ولی شاید برگشتم و دیگه نبینمت.
- می‌خوام برم کجا که نبینی؟
از اون حالت خارج شد و بی‌هوا توی پیشونیش کوبید که از کجا می‌پرم.
ماهان- یعنی خنگ‌تر از تو توی عمرم ندیدم.
اخمی کردم که ادامه داد:
- حقیقته، خنگ مگه اون آدرو نگفت تنهاشون نزاری.
- آره. فت ولی نمیشه که همش پیش تو باشم.
خم شد طرف صورتم و گفت:
- اووو! حیف شد خانوم معلم دیگه نمی‌تونه با معشوقه‌شون تلفنی صحبت کنه... داره منم بیرون می‌کنه زنگ بزنه بهش.
- چی داری میگی؟
خودش رو عقب کشید صاف ایستاد یه دستش رو توی جیب شلوار اسلشش برد و با دست راستش گوشه‌ی لبش کشید.
ماهان- سیم‌کارتت رو بده.
متعجب گفتم:
- چی؟ واسه چی اون‌وقت؟!
ماهان- بده، با من یکی به دو نکن.
چش شد یه دفعه. وقتی دید همون‌طور نگاهش می‌کنم گوشی رو از دستم قاپید و کاورش رو باز کرد.
- چیکار می‌کنی؟
سیم کارت رو برداشت.
- سیم کارت منو کجا می‌‌بری؟
گوشیش رو درآورد سیم کارت رو پشت گوشیش گذاشت و حینی که گوشیش رو داخل جیبش می‌ذاشت گفت:
- حوصله خ*یانت دیگه رو ندارم می‌مونه پیش من تا پایان این زهرماری.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
- یعنی چی سیم‌کارتم رو بده، چرا گذاشتمش پشت گوشی خودت؟
ماهان- این‌جوری حداقلش می‌‌دونم خ*یانت نمی‌کنی البته (خم شد طرفم و دست‌هاش رو دو طرفم روی تخت گذاشت و در چند سانتی صورتم ادامه داد) کسی که بخواد هرز بره میره نیاز به سیم‌کارت نداره ( به حالت اولش برگشت) الان دیگه زن من محسوب میشی و چون توی حریم منی پس باید خط قرمزهام رو یادت بمونه یه وقت رد نکنی که هرچی دیدی از چشم خودت دیدی، حرف‌هام رو هم دوبار نمی‌زنم، توی کارهای منم دخالت نمی‌کنی و مثل بچه‌ی آدم آسه میری آسه میای، پاتو از گلیمت درازتر کنی واسه من ننه من غریبم بازی دربیاری دمار از روزگارت در میارم، شیرفهم شد؟
متعجب زل زدم بهش این داشت چی می‌گفت واسه خودش؟!
- چیزی مونده تعارف نکن بریز بیرون خجالت نکش.
ماهان- ادا درنیاد واسه‌ی من همین که شنیدی!
- یعنی چی همین که شنیدی قرار نیست هر چی تو بگی بگم چشم زیادی داری زور میگی، درضمن آره آدم ه.رزه بخواد هرز بره که واسش کاری نداره.
تیکه انداختن بهش و فهمید منظورم به اون روز که من فقط دیدم با محدثه توی فاصله کمی توی تراس بودن.
چونه‌ام رو توی مشتش گرفت و گفت:.- به تو مربوط نیست.
- کارهای منم به تو ربطی نداره.
دستش رو از چونه‌ام جدا کردم.
- نیاز هم نیست حواست بهم باشه چون به کمک تو یکی نیاز ندارم.
دستی به لباسش کشید و پوزخندی زد و گفت:
- خود دانی.
از اتاق بیرون رفت مرتیکه عوضي زورگو واسه من شرط و شروط می‌زاره. لجباز نیستم اما زور توی کَتَم نمیره. هیچ‌جوره هم نمی‌تونم حرف زور یا ناحقی رو تحمل کنم.
بشین و تماشا کن تا به حرف‌هات گوش بدم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ رو پلی کردم و مشغول ادامه‌ی زمان شدم.
حوصله‌ام سر رفت و گوشی رو خاموش کردن حالا اگه توی اتاق خودم بودم با رقصی چیزی خودم رو سرگرم می‌کردم اما حالا نمیشه البته مه این‌که نشه فقط می‌دونم اعصاب نداره باز دعوام می‌کنه و من واقعا از خودش و جذبه‌ی نگاهش می‌ترسم اصلا همین که نگاهت می‌کنه باید دنبال سوراخ موشی بگردی و قایم بشی.
چندباری هم از عماد و حسام و بردیا شنیدم چه اخلاقی داره و همین‌طور دست بزن. از وقتی که خیره میشه توی چشم‌هات تا صحت حرفت رو بفهمه خیلی خشنِ. البته من تا حالا کسی رو نداشتم که سرم داد بزنه و اذیتم کنه یا ناراحتم کنه یا جوری نشون بده که ترسم ازشون بریزه اما کسی نبود و همیشه باهام خوب رفتار می‌شد دلم برای بچه‌ها تنگ شده بیشتر از همه پرسام. اون رو خودم بزرگ کردم و از بدو تولدش من کنارش بودم و زمان سرما و گرما. ان‌قدر که بهم قول دادن اگه به جایی برسم و شرایطش رو داشته باشم بهم می‌دنش.
با این‌که سخت بود جدا شدن ازش وقتی به یه جای دیگه بچه‌ها رو منتقل کردن و پسر و دخترها رو جدا کردن اما خداروشکر مدیرمون مشگلی نداشت که بیام و بهش سر بزنم و با خودم ببرمش بیرون و بگردونمش. فامیلیش رو من انتخاب کردم که روی فامیلیم باشه از بچگی انگار می‌دونستم قرار داداشم بشه و پیش من باشه. بقیه هم مخالفتی نکردن. اسمش رو قرعه کردن و پرسام دراومد.
دلم واسش یه ذره شده تا حالا این همه از هم دور نبودیم.
خوب شد دیروز باهاشون تماس گرفتم چون بسته‌ام رو به اتمام بود گفتم شاید جند وقت نتونم زنگ بزنم.
نمی‌دونم خاله رقیه واسه دلخوشیم گفت یا واقعا این‌طور بود که پدرم مهندس بود و مادرم پزشک. خاله دوست صمیمی مادرم بود‌. توی یه تصادف که هم پدرم هم مادرم جونشون رو از دست میدن من رو بزرگ می‌کنه مثل بچه‌ی خودش.
البته از اون ارثی هم که بهم رسید تا حدودی میشه گفت واقعیت داره و اما اون ارث صرف پرورشگاه شد ناراحت نبودم اتفاقا خوشحال بودم که صرف هم‌نوعان من شد. همه‌ی ما توی پرورشگاه یا پدر و مادرمون رو از دست دادیم یا بد سرپرست بودن یا ولد زنا و اکثرا آرزو می‌کردن بد سرپرست یا گم شده باشن ولی آخری رو نباشن.
گوشیم رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدن و به سمت آشپزخونه رفتم کسی نبود لیوانی برداشتم و کمی آب‌میوه خوردم و لیوان رو شستم و سرجاش گذاشتمش حس کردم یکی پشت سرمه برگشتم چیزی نبود.
کله‌ام رو خاروندن ولی من مطمئنم حسم درست میگه. شونه‌ای بالا انداختم به سمت خارج از آشپزخونه راه افتادم که چیزی جلوم رو گرفت.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
با دیدن فرد روبه‌رو از ترس و یهویی ظاهر شدنش جیغ بلندی کشیدم. خواست بیاد سمتم که عقب رفتم و بقیه هم وارد آشپزخونه شدن فرد روبه‌روم قبافه‌ی بدی نداشت شاید خیلی هم جذاب باشه ولی نه واسه من.
ماهان دست پشتش قرار گرفت و دستی روی شونه.اش گذاشت که اون مرد سریع به طرفش برگشت و مشتی حواله‌ی صورتش کرد و جیغ من و دخترها بلند شد. ایرج خواست به سمت مردِ بیاد که ماهان نذاشت. مرد غریبه به سما ماهان رفت و پای چپش رو آورد بالا بزنه توی صورتش که ماهان با پا جوابش رو داد و حرکتش رو مهار کرد از پشت چرخید و با کف پا توی صورت مرد زد و مرد چند قدمی عقب رفت. ماهان به سمتش رفت و شونه‌اش رو گرفت و با زانو زد توی شکمش که مرد روی زمین افتاد و غیب شد.
از ترس چسبیده بودم به کابینت که با جیغ غزل که اشاره به شونه‌ام می‌کرد و با دیدن موش زشتی اونم از فاصله‌ی خیلی نزدیک جیغی کشیدم و رمق از پاهام رفت که ماهان سریع خودش رو بهم رسوند و با یه دستش بازوم رو گرفت و موش رو دمش رو گرفت و از پنجره آشپزخونه پرت کرد بیرون و دیدم که محسن رفت در پنجره‌اش رو بست.
از ترس می‌لرزیدم و اشکم بند نمی‌اومد. روی زمین فرود اومد و جلوم زانو زد سرم رو روی پاهام گذاشتم و توی خودم جمع شدم.
این‌جا دیگه کجا بو؟د این دیگه چه سرنوشت پر از هیاهویی؟
این همه بلا یهو از کجا میاد؟
دستی روی شونه.ام نشست که ترسیده عقب رفتم. ماهان بود. که با چشم‌های ترسناک و خالی از حسش نگاهم می‌کرد دلش واسم سوخته؟!
به عقب نگاه کرد بقیه رفتن بیرون. بیشتر توی خودم جمع جمع شدم.
- اون... اون چی بود؟
ماهان- نمی‌دونم.
نشستم روی سرامیک‌های آشپزخونه دستم رو گرفت و کشید روی پاش افتادن حالا تعجب و هیجان هم به ترس و لرزم اضافه شده بود.
- چی...چیکار می‌کنی؟
ماهان- هچی. دستش رو پیچک وار دورم پیچید حالا توی حصار آغوشش بودم نمی‌تونستم حرکتی کنم.
اما احتیاج داشتم یکی این‌جوری بغلم کنه و بگه من پشتتم نترس... حواسم بهت هست. چیزی نمی‌گفت اما همین آغوش هم واسه من کافیه منی که این لحظه آغوش یه پدر رو نیاز داشتم و دارم و حمایت‌هاش ولی ندارم و نیست تا بهم بگه گریه نکن دخترم پدرت مثل به کوه پشتت تا من رو داری از چیزی مترس من هوات رو دارم، حتی اگه دنیا هم بهت پشت کنه من هستم مثل یه کوه اما حیف.
صدای بم و مردونه‌اش رو کنار گوشم شنیدم:
- متاسفم، بخاطر من این‌طور شد، اگه با رفتنم همه چی درست می‌شد می‌رفتم تا شماها راحت باشین.
بازداشت رو توی موهام بیرون داد...ازش جدا شدم و بلند شدم دست ی به لباس‌هام می‌کشم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ممنون و ... ببخشید.
از کنارش رد میشم و بیرون میرم حوصله‌ اتاق رو ندارم و از جایی هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم.
ولی می‌پذیرش و به سمت سالن قدم برمی‌دارم که همه‌ی سرها به سمت من چرخید و خجالت زده روی مبل می‌شینم.
به روم نمیارن و من و ممنونم ازشون.
محدثه- حالت خوبه؟
- خوبم.
درواقع لرز رو فاکتور بگیرم خوب بودم. ترس هم داشتم لرزشم نسبت به قبل کمتر شده بود.
غزل- راستی تسکین تو داداش داری؟
فهمیدم می‌خواد بحث رو عوض کنه.
- آره، چطور؟
- می‌خواد زن داداشت بشه.
صدای ماهان بود که وارد سالت شد.
غزل- من نمی‌دونم تو چه مشکلی با من داری گیر میدی به من و جای من حرف می‌زنی؟
ماهان حینی که روی مبل کنارم می‌نشست جواب داد:
- چرت می‌پرسی، یه بچه هم جوابت رو بلده.
غزل رو به محمد گفت:
- محمد!
محمد که کلاً حواسش نبود گفت:
- جان عشقم.
محسن- ممد دل باختی.
میثاق- از اولش هم معلوم بود.
محمد- زنمه! حرفیه؟
صدای اوو گفتن جمع بلند میشه. ماهان تکیه میده به مبل و دستش رو از پشت سر من رد می‌کنه از بس که دراز یا من زیادی کوچیکم ولی من مطمئنم نرمال و این ماهانِ که زیادی هیکلی و خوش استایلِ.
غزل- ماهان میگه من چرت میگم.
منظورش با محمدِ که نیم نگاهی سما ماهان می‌اندازه و میگه:
- یه روده راست توی شکمش نیست... ولش.
ماهان دمپاییش رو درمیاره و پرت می‌کنه و صاف می‌خوره توی سر محمد.
محمد- ای تو روحت دیوث.
دمپایی رو سمتش پرت می‌کنه که توی هوا می‌گیرتش و پاش می‌کنه.
این‌بار دیانا می‌پرسه:
- آبجی داری؟
- نه، همون یه داداش رو دارم.
صبا- تنی؟
کمی مکث می‌کنم و جواب میدم:
- نه.
طنین- پس چی با نامادری زندگی می‌کنی؟
- نه.
شیلا- الان واقعا گیج شدم تو گفتی داداش داری بعد هم تنی نیست پس چیه؟ حتما وطنی!
- یه جورایی.
میثاق خطاب به شیلا: نچ گلم منظورش به یه مثال هست که میگه داداش داداش آبجی آبجی زدم کراش شدم آقاش، هست.
بقیه خندیدن که گفتم:
- نه این‌طور نیست.
محسن- پس چطوریه؟
- اون فقط ده سالشه.
محمد- پَه بختت بسته شد.
غزل رفت توی خودش و گفت:
- دلم واسه مامان بابام تنگ شده.
بقیه همه تایید کردن خوش‌بحالشون پدر و مادر دارن.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
زیبا- تو دلت تنگ نشد؟
نمی‌دونم چی بگم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه رو میگم:
- خب هر کسی دلش واسه خانواده‌اش تنگ میشه دیگه.
آشا- واکنشی نشون ندادی! ریلکس بودی.
- زیاد مهم نیست.
درسته پدر و مادرم رو دوست دارم اما اگه یه عمر نبینیشون واست آنچنان هم مهم نکه نباشه اما نمی‌تونی مثل بقیه واکنش نشون بدی درمورد دلتنگی من جتی قیافه‌شون رو هم ندیدم. پس طبیعیه که مهم نباشه.
بقیه تقریبا همه به جز ماهان متعجب نگاه کردن و گفتن:
- نیست؟!
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
متینا- انشاالله مشکلتون رفع بشه.
- مشکل؟!
محدثه- منظورش با خانواده‌ا‌ته.
- من که مشکلی ندارم‌.
آرسام- اسکلمون کردی؟
بردیا- دست می‌اندازی ما رو؟
- خب نه مشکلی که ندارم.
دیانا- گیج شدم واقعا یعنی چی؟
- ندارمشون که بخوان مشکل داشته باشم.
حالم خوب نیست و حرف زدنم دست خودم نیست و انگار می‌خوام یه جوری سبک بشم.
طنین- متأسفم.
- مهم نیست، اتفاقیه که افتاده باهاش کنار اومدم.
محدثه- آره، زندگی خیلی پیچیده‌اس مگه میشه باهاش کنار نیای!
صداش بغض داره انگار واسه اون‌هم اتفاقی افتاده.
یه دفعه پتینا می‌زنه زیره گریه پشت بندش دیانا و محدثه و بقیه وا رفته نگاهشون می‌کنن و منم که طاقت دیدن اشک یکی رو ندارن اشکم جاری میشه.
ماهان عجیب آروم و چیزی نمیگه.
سروش عصبی دستی توی موهاش می‌کشه و گفت:
- باز شروع شد.
عماد بلند شد و یه طرف دیگه رفت.
بردیا- دیانا متینا محدثه نمی‌خواین بس کنین؟
دیانا سرش داد زد:
- چی رو بس کنیم؟ تو نمی‌تونی ما رو درک کنی.
غزل- چی‌شد؟
محمد نگاهی به سقف کرد و گفت:
- خدایا ویژه شفا بده.
ماهان- فقط داری دعا می‌کنی بگو اولیش تو باشی.
صبا- چیشد؟ عماد کجا رفت؟
بلند شد که بره پیش عماد که متینا دستش رو گرفت و گفت:
- بزار تنها باشه.
ماهان- نه بزار بره اون زنشِ باید بتونه به عنوان زنش آرومش کنه.
محسن- واو چه فلسفی! شیلا ماهان با تو بود.
شیلا- می‌زنمت نفهمی از کجا خوردی!
محسن- غلط کردم‌.
صبا پیش عماد رفت و بقیه با این‌که کنجکاوی اما چیزی نمی‌پرسن تا ناراحتیشون بیشتر بشه. غزل طلاقت نمیاره و اونم زیره گریه می‌زنه و باعث گریه طنین و شیلا و زیبا شد و گریه ما رو هم تشدید کرد.
محمد- دیوونه خونه‌اس.
میثاق- بدتر از اون، سرمون کلاه رفت جون داداش.
ماهان- ببندین فکُ، بزار گریه کنن تا آروم بشن.
محمد- اوووه!
سروش- محدثه.
محدثه- سروش تو نمی‌تونی درکم کنی! توی هشت سالگی خبر مرگ داداشت رو بیارن اونم زمانی که دیگه داشت از خدمت سربازی برمی‌گشت، توی ۱۳ سالگی آبجی یه دفعه ازدواج کنه و بره و دیگه خبری ازش نشه.
سروش- کیهان که سالمه!
محدثه- آره الان سالمه، تو چی می‌دونی خواهرم تنها همبازی بچگی ما بود بعد این‌که به دروغ گفتن داداشم مرده آبجیم از اون موقعه به بعد همش توی خودش بود کمتر حرف می‌زد کمتر می‌خندید خورد شون خانواده‌ام رو توی بچگیم به چشم دیدم.
سروش دستی توی موهاش کشید و ماهان گفت:
- کیهان؟ میشه واضح بگین!
محدثه- داداشم بود، زمان مراقبت از مرز پاش تیر می‌خوره و از برجک می‌افته و چند نفر می‌بیننش و با خودشون به قطر می‌برنش و به عنوان محافظ ازش استفاده می‌کنه کیهان هم وقتی از برجک افتاد سرش ضربه می‌خوره و حافظه‌اش رو از دست میده، بعد از هفت سال خبر میارن زنده‌اس وقتی حافظه‌اش رو به دست میاره برمی‌گرده اما یه پاش تا زانو قطع شده بود. وقتی کیهان خبر ازدواج خواهرم رو شنید دیوونه شد چون بعد از اون یعنی کیهان آبجیم بود خیلی بهش وابسته بود و تا الانم هم دارن دنبالش می‌گردیم اما فایده نداره، حتی شوهرش هم گفت خبری ازش نداره و فکر کنم بابا و کیهان و کیان اون یکی داداشم دیگه کل کشور رو گشتن واسه پیدا کردنش.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_66
#غوغای_سرنوشت
...
ماهان- خواهرت چند سالگی ازدواج کرد؟
محدثه- تازه می‌خواست ۱۸ سالش بشه اصلا همه می‌دونستیم اون حالا حالاها ازدواج نمی‌کنه اما یهویی همه چی تغییر کرد د ازدواج کرد و پدرم هم طردش کرد ولی بعد رفت دنبالش بگرده.
ماهان بلند شد و به سمت پنجره‌ی روبه حیاط رفت. این‌ها چشونه؟ رو به محدثه گفتم:
- خدا بزرگه، انشاالله خواهرت پیدا میشه.
محدثه- امیدوارم.
محمد- اسم خواهرت چی بود.
محدثه- بهش می‌گفتیم ماهی.
محسن- ماهرخ.
محدثه- دقیق نمی‌دونم.
میثاق- نمی‌دونی!!
محدثه- خب من کع چیزی نمی‌دونم دقیق اما تا جایی که می‌دونم ماهی صداش می‌کردیم.
محمد- مگه شناسنامه‌اش رو ندیدی؟
محدثه- مامانم هیچ‌وقت اجازه نداد بریم سروقتشون، البته مطمئنم اسمش ماهی بود چون شناسنامه بابام رو نگاه کردم توی اسم فرزندان ماهی بود.
طنین- چه جالب.
آشا- حوصله‌ام سر رفت حداقل قبلا یه آشپزی بود باهاش سرگرم می‌شدی.
رو به آرسام- آرسام بیا بریم بیرون، پوسیدیم از بس توی خونه نشستیم.
آرسام بلند شد و دستش رو گرفت و بلند کرد و گفت:
- بریم.
رفتن. غزل زد توی سر محمد و گفت:
- بلند شو ماهم بریم سرم درد گرفت.
محمد- قرص بخور خوب میشی عزیزم.
غزل چپ نگاهش کرد که محمد بلند شد و باهم رفتن.
رو به سروش گفتم:
- بهترِ محدثه رو ببری بیرون هوایی بخوره بهش.
سروش سری تکون داد و با محدثه بیرون رفتم بقیه هم یکی یکی بلند شدن و بیرون رفتن من‌ موندم و ماهانی که به ‌ بیرون خیره بود عماد و صبا هم اومدن و رفتن بیرون. فکر کنم عماد خواهر محدثه رو دوست داشت که این‌حوری بهم ریخت.
ماهان اومد و روی مبل نشست.
- خوبی؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت.
- می‌خوای تو هم برو بیرون یه بادی به سرت بخوره.
پوزخندی زد و گفت:
- که تو جواب دوست‌پسرت رو بدی.
بلند شدم و گفتم:
- بیخیال، با تو هم نمیشه یه کلمه حرف زد.
می‌خوان برم که دستم رو کشید و کج روی پاش افتادم و شالم از روی موهام روی شونه‌ام می‌افته. طره‌ای از موهام رو پشت گوشم می‌فرسته و گفت:
- از قهر و نق زدن متنفرم هر چند که اصلا برام مهم نیست قدرت د خودت پس فکر نکن به روت خندیدم خبریه!
نمی‌دونم چرا بغض کردم ولی چیزی نگفتم و از روی پاش بلند شدم و به سمت در رفتم معلوم هست با خودش چند چنده من محتاج محبت‌هاش نیستم نمی‌زارم‌ فکر کنه حالا که خانواده ندارم می‌تونه هر جور دوست داره رفتار کنه و سوءاستفاده کنه از خونه خارج شدم به سمت باغچه رفتم و پشت درختی تکیه بهش ردی زمین سرسبز نشستم.
دستی به چمن‌های سبز زدم حس لذتی که زیر دستم از برخورد علف های سبز چمن بود وصف ناپذیر و قشنگ بود.
با صدای مردونه‌ای به سمتش برگشتم همون مرد بود ترسیده به درخت چسبیدن و خواستم جیغ بزنم که بالافاصله دستش رو روی دهنم گذاشت و کنارم نشست و گفت:
- کاریت ندارم جمع نزن، دستم رو برمی‌دارم جیغ نزن خب؟
سری از ترس تکون دادم که دستش رو برداشت فاصله‌ام رو باهاش زیادتر کردم.
مرد- دوستش داری؟
با تته پته گفتم:
- کیو؟
مرد- ماهان رو.
متعجب نگاهش کردم چی باعث شد فکر کنم ماهان رو دوست دارم.
- نه.
مرد- اون چی؟
- اون‌هم نه، اصلا تو کی هستی ؟ واسه چی می‌پرسی این‌ها رو؟ ربطش به تو چیه؟
بلند شدم و بلند شو خواست به سمتم بیاد که گفتم:
- یه قدم دیگه بیای جلو جیغ می‌زنم.
مرد- اون ارزشت رو نداره که بخوای به پاش حیف بشی.
حاضر بودم تا آخر عمر ماهان و اخمش و طعنه‌هاش رو تحمل کنم ولی یه ساعت هم با این مرد نباشم چی فکر کرده با خودش.
- شما چی فکر کردین با خودتون؟ به شما چه اصلا، اصلا شما این‌جا چیکار می‌کنین؟ کمکی که خوردی کافی نبود.
یه قدم جلو اومد که یه قدم عقب رفتم د از پشت درخت کنار رفته و در دیدرس قرار داشتم.
قدمی جلو اومد که دوباره عقب رفتم. دوباره اومد که جیغی کشیدم و به سمت خونه دویدم. کخ از پشت موهام رو کشید و دور دستش پیچید و یه لحظه از درد نفسم رفت.
حالا بقیه هم اومده بودن و متعجب با چشم‌های گرد شده نگاه می‌کردن.
- ولم کن مرتیکه نفهم... دست کثیفت رو به من نزن.
حالا ماهان هم اومده بود و خونسرد وایساده بود و فقط گفت:
- ولش کن چی می‌خوای؟ طرف حسابت منم نه اون.
مرد- با گروگان گرفتن معشوقه‌ات خودت رو تسلیم می‌کنی.
من هنوز در حال تقلا بودم که چاقویی زیر گلوم قرار گرفت آب دهنم رو به زور قورت دادم و اشکم چکید.
ماهان پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- معشوقه؟ اگه این‌طور فکر می‌کنی ببرش.
پسرها- ماهان.
قلبم تیکه تیکه شر حس یه شی بی‌ارزش بهم دست داد دست از تقلا برداشتم سرم رو پایین انداختم که تیزی چاقو روی گلوم خراش ایجاد کرد و سوزشش رو حس کردم دلم داشت می‌ترکید بدتر از همه قلبم که شکسته بودنش. کی قرار با این موضوع که واسه کسی مهم نیستم و نخواهم بود کنار بیام؟ نمی‌دونم!
با خون اون مرد داشت انگار تغییر می‌کرد و همین که من رو برگردون صدای جیغ بقیه و منی که با دیدنش قلبم برای یه لحظه ایستاد که کاش ‌کلاً می‌ایستاد و با تمام وجودم جیغی کشیدم که گوش خودم زنگ خورد و خون‌آشام که همون مرده بود عقب رفت و دستی به گلوم کشیدن خون من تحریکش کرده بود خواست به سمتم بیاد که چیزی با تمام ضربه اون رو با دیوار حیاط پرس کرد انگاری.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_67
#غوغای_سرنوشت
...
ماهان به سمتش رفت پوزخندی زدم و سوزش گلوم زیاد بود و بقیه که شوکه و متعجب مثل یه چوب ایستاده بودن و نگاه می‌کردن.
به سمت شیر آب رفتم با این‌که دوست نداشتم اما شالم رو درآوردم و خیس کردم کمی ازش رو و روی زخمم کشیدم سوزشش بیشتر شد و خون بیشتری بیرون زد سرم گیج می‌رفت و بیخیال به سمت خونه رفتم وارد سرویس شدم و درش رو قفل کردم جعبه کمک‌های اولیه رو درآوردم و با بدبختی مشغول زخمم شدم، زخم زیاد عمیق نبود اما سرگیجه داشت کلافه‌ام می‌کرد و باعث می.شد خوب نتونم تمرکز کنم و تا سرم رو بالا می‌گرفتم سرم گیج می‌رفت و چند ثانیه‌ای چشم‌هلم رو می‌بستم.
واسم سخت بود اونم واسه منی که تنهایی و زنده بودنم واسه کسی جز خودم اهمیت نداشت اما دلیل نمیشه منم از زندگی دست بکشم پنبه‌ای رو به بتادین زدم و آروم روی زخمم کشیدم سوزشش بیشتر شد و اشکم دراومد خواستم بیفتم و دستم رو بند دیوار کردم.
با ضربه‌ای که به در خورد از جا پریدم اما بیخیال به کارم ادامه دادن که صدای بم و خشک ماهان اومد:
- باز کن.
پوزخندی زدن چی فکر کرده با خودش.
ماهان- می‌دونم اون تویی باز کن.
جواب نمیدم و به کارم ادامه میدم که صدای عصبی و حرصیش رو می‌شنوم:
- پس باز نمی‌کنی نه.
مشتی به شیشه زد و همش می‌ریزه پایین ترسیده قدیم عقب میرم و سردرد و سرگیجه هم شده قوز بالا قوز.
در رد باز مب‌کنه می‌خواد داخل بیاد و پشیمون میشه و به جاش داد می‌زنه:
- یکی نیست بیاد زخمش رو ببنده.
دیانا میاد و پوزخندی می‌زنم و اون به کارش ادامه میده و در آخر چسبی می‌زنه و عقب میره و از سرویس خارج میشه و ماهان به جاش داخل میاد و دستم رو می‌گیره و پی‌بره بیرون.
با صدای خشکی گفتم:
- ولم کن.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- ولت کنم تا بری دردسر جدیدی بسازی و یه بلایی سر خودت بیاری؟ کشش دردسر ندارم.
- نیاز نیست دیگه ت جمع کنی دردسرهام رو بزار هر بلایی سرم میاد بیاد.
یه قدم نزدیک شد و پوزخندی زد و گفت:
- همچین هم واسم مهم نیستی فقط یکی یه چیزیش بشه روحیه بقیه هم تراب میشه و این رو نمی‌خوام.
پوزخندی زدم و با ضرب دستم رو از دستش جدا کردم چند قدم رفتم که سرم گیج رفت نزدیک بود بیفتم که محدثه‌ای که نزدیکم بود زیر بغلم رو گرفت.
محدثه- خوبی؟
سری تکون دادم و ازش جدا شدم و به سمت اتاق رفتم.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
#PART_68
#غوغای_سرنوشت
...
[ایرج]
- ماهان هیچ معلوم هست چته؟
ماهان- ایرج نرو رو اصابم.
- چیکاره دختره داری؟ یتیم گیر آوردی؟
ماهان- چیه؟ مفتشی؟
- نه اما... دیگه نمی‌شناسمت ماها فرق کردی.
نزدیکم شد و تخت س.ی.نه‌ام زد و گفت:
- آدم‌ها فرق می‌کنن، حتی خودِ تو.
- منظورت چیه؟
پوزخندی زد و از کنارم گذشت که بازوش رو گرفتم و گفتم:
- وایسا ماهان تو الکی که کاری با یکی نداری بگو چته که همش رو سر اون دختر درمیاری؟
برگشت طرفم و زد به کتفم و گفت:
- چیه جوشش رو می‌زنی؟ واسه به دست آوردن زنت که نزدیک بود تا مریخ هم بری.
متعجب نگاهش کردم فکر می‌کرد هههه چی فکر می‌کردم و چیشد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعا برات متاسفم.
اومدم از کنارش رد بشم که دستم رو کشید و به سمت بیرون برد از خونه که خارج شدیم کوبیدم به دیوار و یقه‌ام رو گرفت و غرید:
- من خواهرم رو دست تو نسپرده که بخوای خ*یانت کنی بهش.
دستش رو از یقه‌ام پس زدم.
- این‌طوری من رو شناختی؟ به قول خودت من که دیگه نزدیک بود واسه جوابش تا مریخ هم برم انقدر جز نمی‌زنم که یکی رو به دست بیارم و بعد بخوام خ*یانت کنم.
قضیه امیر و زیبا و چند روز پیش رد گفتم.
زدم روی شونه‌اش و گفتم:
- ما اهل خ*یانت نیستیم داداش هر چی باشیم خ*یانت تو مراممون نیست، فقط حس کردم آفرینم رو دیدم.
آفرین خواهرم بود که وقتی ۱۵ سالش شد فهمیدیم سرطان داره و مرد و خیلی واسم عزیز بود.
از کنارش اومدم رد بشم که بازوم رو نگه داشت.
- ول کن ماهان.
ماهان- باید خرف بزنیم.
- مونده مگه؟
کلافه دستی تیو موهاش کشید و روی زمین نشست.
ماهان- اون حیوون رو مخج رفته.
- کی؟
ماهان- همون خون‌آشامِ، خودت خوب می‌دونی کسی که بخواد غیرت من رو به مسخره بگیره یا زیر سوار ببره چیکارش می‌کنم.
- اون هر زری زد تو باید حتما باور کنی خودت دیگه باید به این پی ببری قدرت همه کاری رو دارن حتی تغییر قیافه، همه چی رو خراب کردی ماهان.
ماهان- تو هم حتی من رو درک نمی‌کنی.
- نه این‌که تو درک می‌کنی منو، اول بپرس بعد قضاوت کن تا پشیموین به بار نیاد.
ماهان- بشین.
کنارش با کمی فاصله نشستم و خیره شدم به روبه‌رو.
- چرا اذیت می‌کنی دختر رو تو که...
پوزخندی زد و نگاهم کرد و میون حرفم پرید و گفت:
- مهم واست؟
- گفتم که با دیدنش حس کردم آفرین دوباره زنده شد همین‌قدر معصوم، دلم می‌سوزه واسش دیگه خر نیستم داغ پدر و مادر رو نفهمم درسته پدرم من رو پسرش رو فروخت اما بازن واسم عزیز بود ۲۲ سال بدون این‌که بگه بالای چشمت ابرو روی سرش من رو گذاشت برای اون ۲۲ سال هم نمی‌تونم چشم پوشی کنم و بگم واسم مهم نیست.
ماهان- ایرج به اندازه‌ کافی حالم بد هست.
- به تنهایی بیشتر احتیاج داری.
بلند شدم.
- واسه اشتباهات یکی دیگه بقیه رو مجازات نکن همه مثل هم نیستن.
رفتم نمی‌تونستم ازش ناراحت بشم توی این چند سال دیگه انقدری شناختمش که اگه کسی با غیرتش بخواد بازی بدترین بلا رو سرش میاره.
...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین