- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
بعضی وقتا که نه همیشه لحنش خشک، خشن، بم و طعنهدارِ ولی بعضی وقتا هم یه شیطنتی قاطی لحنش میشه که دوست داری فقط اون حرف بزنه و تو گوش کنی و خیلی غیر قابل پیشبینیِ.
حواسش به اطرافش هست و این بدِ که خودش رو بالا تر از همه میبینه که انگار اون شاه و بقیه رعیتشن و مغرور و خودخواه.
- خودم میدونم انقدر جذابم که محو بشی نمیخواد بگی.
با صدای ماهان به خودم اومدم. مثل همیشه طعنه انداخت و فکر کرد دارم نگاهش میکنم و همینطور که نگاهم اون سمت جواب دادم:
- دارم فکر میکنم چجوری و با چی انتقام بگیرم.
برگشت تقریباً همه برگشتن پشتش رو نگاه کرد که یه عالمه چاقو بود و نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوووه! میخوای قاتل بشی؟
- اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه نلافیش رو سرت درمیارم.
ماهان- آخی نگو ترسیدم، خواب شازده سوار بر الاغ سفید رو میدیدی پرنسس.
و از قصد س رو کشیده گفت. و باحال بود لحنش که بقیه رو خندون.
- اوم آره، خواب پرنسم رو سوار بر اسب سفید میدیدم.
صدایی درآورد و بقیه زدن زیره خنده. نیمچه لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- پرنس جان کجاست بیاد پرنسس قصههاش رو ببره.
پوف آدم جلوش کم میاره لعنتی!
- توی شکم مادرش هنوز به دنیا نیومده.
ماهان- پَ باید بزاریمت ترشی تا سی سال دیگه.
- نیاز نیست.
نیشخندی زد و گفت:
- حتما میخوای یوسف زلیخاش کنی با این تفاوت که باید به جاش بگی مسکن و اونی که هنوز زایده نشده.
- بیادب.
چیزی نگفت و مشغول خوردن شدیم. تشکری کردم و بلند شدم که برم غزل سریع پرید جلوم و گفت:
- کجا کجا؟
متعجب گفتم:
- برم اتاق.
غزل- نچ نچ، نوبت توئه ظرفها رو بشوری.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- نه، امروز نبود که.
غزل- نچ امروزِ اونم شب و ظهر.
- نمیشه... .
پرید وسط حرفم.
غزل- نه حرفش رو هم نزن برو پای سینک آبجی خوشگلم اونجت کارت داره شازده پرنس.
پوکر نگاهش کردم و بقیه خندیدن. راهم رو کج کردم به سمت سینک...
یه بار دیگه نگاهم رو از بالا به پایین و برعکس میاندازم... حالا این همه ظرف رو چطوری تنهایی بشورم.
شیلا- هر چی نگاه کنی کم که هیچ بیشترم میشن بهتره شروع کنی.
- این نامردی این همه رو چطور بشورم.
ماهان- از پرنس جان کمک بگیر.
- پرنس جان سرش شلوغه.
مشغول شدم... کل لباسهام خیس شده و نیم ساعت تموم داشتم ظرف میشستم و زیر دلم درد گرفته بود از زیاد سرپا موندن.
برگشتم و تیکه به کابینت.
- بالاخره تموم شد.
ماهان دستی زد و گفت:
- مرحبا، بیشترین و بهترین رکورد در دستات خانوم مسکن.
باید عادت کنم به نحوهی صدا کردنش که اصلا مثل آدم صدا نمیکنه.
بقیه خندیدن و دست زدن.
تیکهام رو از کابینت گرفتم و با حس گرمای زیاد که انگار داشت ذوب میکرد گفتم:
- چقدر گرمه!
ماهان- میخوای در ری؟
- نه شما حس نمیکنین ... خیلی گرمه انگار که نزدیک یه آتش فشانی.
ماهان بلند میشه و سمتم میاد خواستم عقب برم که جدی و محکم گفت:
- وایسا سرجات.
متعجب سرجاش ایستادم و نگاهش کردم که بغلم کرد و دستی پشت کمرم کشید هنگ کردم شوکه ایستاده بودم و حرکتی نمیکردم.
کمرم رو نوازش کرد و دقیقاً همونجایی که احساس گرما میکردم خواستم جدا بشم که محکمتر گرفت و زیر گوشم گفت:
- تکون نخور.
ترسیدم و قدمی عقب گذاشتم که محکمنر گرفت و کمی بعد ازم جدا شد بقیه هم مثل من توی شوک بودن یه چیزی رو پشتش قایم کرده بود.
- اون... اون چیه پشتت؟
ماهان- زبونت زیادی دراز شده! فضول هم که هستی.
عقب عقب رفت و از آشپزخونه خارج شد.
ایرج- چیشده؟
آرسام- تو چیزی پشتت حس کردی؟
- فقط حس کردم گرمه.
محمد- حتما یه چیزی بود.
بیرون رفتنمون همزمان شد با داخل اومدن ماهان از در ورودی.
...
حواسش به اطرافش هست و این بدِ که خودش رو بالا تر از همه میبینه که انگار اون شاه و بقیه رعیتشن و مغرور و خودخواه.
- خودم میدونم انقدر جذابم که محو بشی نمیخواد بگی.
با صدای ماهان به خودم اومدم. مثل همیشه طعنه انداخت و فکر کرد دارم نگاهش میکنم و همینطور که نگاهم اون سمت جواب دادم:
- دارم فکر میکنم چجوری و با چی انتقام بگیرم.
برگشت تقریباً همه برگشتن پشتش رو نگاه کرد که یه عالمه چاقو بود و نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوووه! میخوای قاتل بشی؟
- اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه نلافیش رو سرت درمیارم.
ماهان- آخی نگو ترسیدم، خواب شازده سوار بر الاغ سفید رو میدیدی پرنسس.
و از قصد س رو کشیده گفت. و باحال بود لحنش که بقیه رو خندون.
- اوم آره، خواب پرنسم رو سوار بر اسب سفید میدیدم.
صدایی درآورد و بقیه زدن زیره خنده. نیمچه لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- پرنس جان کجاست بیاد پرنسس قصههاش رو ببره.
پوف آدم جلوش کم میاره لعنتی!
- توی شکم مادرش هنوز به دنیا نیومده.
ماهان- پَ باید بزاریمت ترشی تا سی سال دیگه.
- نیاز نیست.
نیشخندی زد و گفت:
- حتما میخوای یوسف زلیخاش کنی با این تفاوت که باید به جاش بگی مسکن و اونی که هنوز زایده نشده.
- بیادب.
چیزی نگفت و مشغول خوردن شدیم. تشکری کردم و بلند شدم که برم غزل سریع پرید جلوم و گفت:
- کجا کجا؟
متعجب گفتم:
- برم اتاق.
غزل- نچ نچ، نوبت توئه ظرفها رو بشوری.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- نه، امروز نبود که.
غزل- نچ امروزِ اونم شب و ظهر.
- نمیشه... .
پرید وسط حرفم.
غزل- نه حرفش رو هم نزن برو پای سینک آبجی خوشگلم اونجت کارت داره شازده پرنس.
پوکر نگاهش کردم و بقیه خندیدن. راهم رو کج کردم به سمت سینک...
یه بار دیگه نگاهم رو از بالا به پایین و برعکس میاندازم... حالا این همه ظرف رو چطوری تنهایی بشورم.
شیلا- هر چی نگاه کنی کم که هیچ بیشترم میشن بهتره شروع کنی.
- این نامردی این همه رو چطور بشورم.
ماهان- از پرنس جان کمک بگیر.
- پرنس جان سرش شلوغه.
مشغول شدم... کل لباسهام خیس شده و نیم ساعت تموم داشتم ظرف میشستم و زیر دلم درد گرفته بود از زیاد سرپا موندن.
برگشتم و تیکه به کابینت.
- بالاخره تموم شد.
ماهان دستی زد و گفت:
- مرحبا، بیشترین و بهترین رکورد در دستات خانوم مسکن.
باید عادت کنم به نحوهی صدا کردنش که اصلا مثل آدم صدا نمیکنه.
بقیه خندیدن و دست زدن.
تیکهام رو از کابینت گرفتم و با حس گرمای زیاد که انگار داشت ذوب میکرد گفتم:
- چقدر گرمه!
ماهان- میخوای در ری؟
- نه شما حس نمیکنین ... خیلی گرمه انگار که نزدیک یه آتش فشانی.
ماهان بلند میشه و سمتم میاد خواستم عقب برم که جدی و محکم گفت:
- وایسا سرجات.
متعجب سرجاش ایستادم و نگاهش کردم که بغلم کرد و دستی پشت کمرم کشید هنگ کردم شوکه ایستاده بودم و حرکتی نمیکردم.
کمرم رو نوازش کرد و دقیقاً همونجایی که احساس گرما میکردم خواستم جدا بشم که محکمتر گرفت و زیر گوشم گفت:
- تکون نخور.
ترسیدم و قدمی عقب گذاشتم که محکمنر گرفت و کمی بعد ازم جدا شد بقیه هم مثل من توی شوک بودن یه چیزی رو پشتش قایم کرده بود.
- اون... اون چیه پشتت؟
ماهان- زبونت زیادی دراز شده! فضول هم که هستی.
عقب عقب رفت و از آشپزخونه خارج شد.
ایرج- چیشده؟
آرسام- تو چیزی پشتت حس کردی؟
- فقط حس کردم گرمه.
محمد- حتما یه چیزی بود.
بیرون رفتنمون همزمان شد با داخل اومدن ماهان از در ورودی.
...