به نام زیبندهترین موفی.
صدا، تصویر، حرکت:
کوله آبی رنگم را روی شونهام گذاشتم و با گرفتن یک خداحافظی از مامان از خونه بیرون زدم، بعد از آمدن اتوبوس،سوار اتوبوس شدم و روی آخرین صندلی باقی مونده نشستم، بعد گذشت تقریباً نیم ساعت به مدرسه رسیدم، بغضی بدی به گلویم چنگ میانداخت. با بنیامین قهر کرده بودم و باهم بحثمان شده بود، جسمم در مدرسه و فکرم پیش او بود، نازی با شوخیهای مسخرهاش سعی داشت من را از فکر بنیامین دور کند، با ورود خانم احمدی دبیر زبانمان بچهها ساکت شدند، امروز امتحان مکالمه داشتیم و من تقریباً هیچی بلد نبودم. حتی نمیتوانستم درست به درس گوش بدهم!
در آزمون مکالمه از نمرهی بیست، چهارده گرفتم، و من واقعاً حق داشتم گریه کنم! سابقه نداشتم از درس زبان نمرهی پایین نوزده بگیرم!
بنیامین آنقدر برایم مهم شده بود که وقتی با او بحث میکردم حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم...
بالاخره روز کسل کنندهام تمام شد. با زهرا سوار اتوبوس شدیم و من در طول راه برای زهرا از حال بدی که داشتم و حرفهای بنیامین گفتم...
زمانی که به خانه رسیدم مامان سریع از آشپزخانه کوچک خانه بیرون اومد و رو به من گفت:
مامان: آرام دخترم سریع حاضر شو میخوایم بریم خونه عموت.
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- آخه الان؟ وای مامان خیلی خستم!
مامان در حالی که با چشم به نیاز میگفت که از سیب زمینیهای داخل ظرف نخوره به من گفت:
مامان: آره زود حاضر شو!
چارهای نداشتم باید میرفتم! با قدمهای کند وارد اتاقم شدم و کیفم رو کنار تختم گذاشتم، لباسهای مدرسهام رو با شلوار کارگو کرمی رنگم به همراه تیشرت مشکی رنگم پوشیدم.
شال کرمی رنگم را آزادانه روی موهای طلاییام رها کردم، رو به روی آینه قدی بزرگم ایستادم، قطره اشک سمجی از چشمم چکید که با دست پسش زدم، چشمهای مشکی رنگم غمگین بود، با صدای مامان چشم از خودم در آینه گرفتم و بیرون رفتم، مامان در حالی که کفشهای پاشنه بلند مشکی رنگش رو میپوشید رو به من و نیاز گفت:
مامان: بیایید بریم باباتون و امیر تو ماشین منتظرن.
سری تکان دادم و هر سه از خانه خارج شدیم. سوار ماشین شدم و به بابا و امیر سلامی دادم. در مهمانی خلوتترین قسمت را انتخاب کردم و نشستم، تلفنم را روشن کردم و به بنیامین پیام دادم:
( سلام... خوبی؟) بعد مدت کوتاهی جواب داد (آره) بنیامین همیشه از زهرا خوشش نمیآمد و دلیل اصلی بحث من و بنیامین همین بود! زهرا خیلی نصحیتم میکرد و بهم گوشزد کرده بود که دوستی با بنیامین کار اشتباهیه! خودم هم این رو میدونستم اما قلبم به مغزم دستور میداد! برایش نوشتم:
( از من ناراحتی؟) جواب داد( نه! ) میدونستم که از من ناراحته و دارد خودش را میگیرد! برایش نوشتم:
( پس چی؟) بعد از چند دقیقه پیامکش برام اومد: