جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,764 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بی توجه شروع کردم به آخ و اوخ کردن که نگران شد و جلوی پاهام زانو زد... .
دستش رو زیر چونه‌ام گرفت و با نگرانی‌گفت:
یاسین: چی شدی تو؟ کمرت خیلی درد می‌کنه؟
یکی نبود بگه داداش کمر چیه؟ این باسن دیگه باسن نمی‌شه که!
فقط آخ و اوخ می‌کردم و باید اعتراف کنم دردش اون‌قدر زیاد نبود و فقط می‌خواستم یاسین نگرانم شه!
نیشخندی زد و گفت:
یاسین: بریم دکتر؟
داشت حرف‌های خودم رو به خودم تحویل می‌داد! با درد گفتم:
- واسه نشیمن‌گاهم برم دکتر؟
بهت زده نگاهم کردم و بعد زد زیر خنده و گفت:
یاسین: پاشو‌ پا‌شو برو اتاقت بگیر بخواب خوب میشی!
با جیغ گفتم:
- خوب نمی‌شم! تقصیر توعه!
خنده‌اش رو خورد و یهو جدی شد و اومد زیر بازوهام رو گرفت و کمکم کرد بلند شم و یواش‌یواش از اتاق پرتم کرد بیرون و محکم در رو بست!
- ایش! خودم می‌تونستم برم بیرون!
به سمت اتاقم رفتم و ساعت ده شب شده بود. انقدر خسته بودم که محض این‌که توی تخت رفتم سریع خوابم برد.
با صدای گریه کسی اخم کرده چشم‌هام رو باز کردم، موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و متعجب و با حیرت رو به عاطفه و جمال گفتم:
- چی‌شده؟ این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ عاطفه چرا... .
جمال پرید وسط حرفم و نگران با صدای مردونه‌اش گفت:
جمال: خانم بدبخت شدیم!
از روی تخت پایین اومدم و به سمت جمال رفتم و عصبی گفتم:
- چی‌شده جمال؟ دِ حرف بزن!
جمال نیم نگاهی به عاطفه گریون انداخت و گفت:
جمال: دیشب آقا یاسین عصبی از خونه زد بیرون و همین چند دقیقه‌ی پیش داداشتون گفتن بین دشمن‌هاشون و آقای یاسین درگیری شده و باید شما رو ببرن یه جای امن!
عاطفه با گریه هول کرده گفت:
عاطفه: هر... . هر وقت این‌جور میشه یکی می‌میره... . زود آماده کنید باید بریم خ... خانوم!
جمال اخم کرد و گفت:
جمال: عاطفه خانوم بسه!
رو کرد به من که با بهت داشتم به اون دوتا نگاه می‌کردم و گفت:
جمال: وقت نداریم خانوم الان آقا آیوار میان باید باهاشون برین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با بهت گفتم:
- معلومه چی‌ می‌گید؟ من کجا قراره برم!
جمال سری تکان داد و کلافه گفت:
جمال: خانوم... . جون آقا یاسین در خطره! باید شما و آقا آیوار سریع‌تر برید یک جای اَمن تا دست اون‌ها بهتون نرسه!
نمی‌دونستم این در خطر بودن جون یاسین تا چه حد خطر‌ناکه! و چرا من آیوار باید تو همچين موقعیتی یاسین رو تنها بذاریم! ولی باید به حرف‌شون گوش می‌کردم... . نمی‌خواستم دردسری درست کنم... . عاطفه سریع مشغول برداشت لباس‌هام توی چمدون بزرگ صورتی رنگ بود و جمال رفته بود بیرون تا به محض این‌که آیوار اومد بهم‌مون خبر بده... .
سریع لباس‌هایی که توی تنم بود رو با یک شلوار مشکی و پیراهن دکمه‌دار سفیدی که تا بالای زانوم بود پوشیدم و بند‌های کتونی‌هام رو سفت کردم، موهای طلاییم رو با کش ساده‌ای بستم و مینی‌اسکارف مشکی پوشیدم، نگران دور خودم می‌چرخیدم و منتظر آیوار بودم تا اون حداقل یک توصیح درست بهم بده!
با صدای در اتاق سر جام ایستادم که آیوار وارد اتاق شد و سریع به عاطفه گفت چمدونم رو بیاره و به سمت من اومد و با لحن آرامش بخشی گفت:
آیوار: ببین نه من نه تو و نه یاسین هیچ بلایی سرمون نمیاد، فقط می‌خوام کمکم کنی یاس باشه؟
لبخند استرسی زدم و گفتم:
- باشه داداش.
آیوار سری تکان داد و با گرفتن دست هم سریع از اتاق خارج شدیم، تا به خودم بیام توی ماشین آیوار بودم و داشتیم به نا کجا‌ آباد می‌رفتیم... . از استرس ناخون‌هام رو می‌جوییدم و به جاده خیره بودم... .
نگران بودم و مطمئن بودم که این‌نگرانی الکی نیست! آیوار با سرعت داشت ماشین رو می‌روند و مشخص بود اوضاع اصلاً خوب نیست! یک ساعتی بود که توی راه بودیم و آیوار چند بار تلفنی با چند نفر حرف زدم که هیچی از حرف‌هاشون نفهمیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
ساعت سه ظهر بود و راهی که داشتیم می‌رفتیم، عجیب راه ترمینال بود!
با صدای آیوار به سمتش برگشتم
آیوار: نخور ناخون‌هات رو! گوش کن یاس... . ما قراره بریم ایتالیا! و یاسین هم گفته هر جور شده خودش رو با پرواز بعدی که برای شب هست به ما می‌رسونه،خب؟
با حیرت فقط نگاهش می‌کردم که در حالی که نگاهش به جاده بود پیچید توی خیابون اصلی و گفت:
آیوار: ما اون‌جا چند تا شرکت داریم که اون احمق‌ها ازشون خبر ندارن، پس می‌تونیم بعد از انتقامی که یاسین از رئیس‌شون گرفت برای همیشه با آرامش زندگی کنیم!
هیچ حرفی نمی‌زدم.
من داشتم از وطنم می‌رفتم! از کشورم... از زادگاهم! جایی که تو برج میلادش هزار‌تا خاطره دارم و تو مدرسه‌‌هاش تلاش کردم تا یه روزی تو کشورم سری توی سر‌ها در بیارم! جایی که با شنیدن اسمش تنها چیزی که یادم میاد زندگی زیباست!
با تمام غمی که داشتم بازم قبول کردم... . دقت کردید من چه‌قدر زود قانع میشم؟ اگه الان آیوار جای این‌که می‌گفت می‌خوایم بریم ایتالیا می‌گفتم می‌خوایم بریم جنگ بازم قبول می‌کردم... . ولی این‌بار فرق داشت! این بار با خودم فکر می‌کنم می‌تونیم ما سه نفر توی ایتالیا یک زندگی جدید و با آرامش بسازیم، شاید بتونیم گذشته لعنتی‌مون رو فراموش کنیم! نگاهی به آیوار انداختم و گفتم:
- پس مدارکم چی؟ مدرک کنکورم و شناسنامه و کارت‌‌‌‌... .
آیوار بین حرفم گفت:
آیوار : همه دست یاسین بود و الان دست منه!
سری تکان دادم و نزدیک ترمینال بودیم... . به محض رسیدن آیوار ماشین رو پارک کرد و به جمال زنگ زد تا بیاد ماشین رو ببره عمارت... .
چمدون به دست توی فرودگاه منتظر بودیم تا پرواز‌مان رو اعلام کنند... .
وارد هواپیما که شدیم بعد ده دقیقه به صندلی‌مون رسیدم و من به محض نشستن نفس عمیقی کشیدم... . صندلی من و آیوار کنار هم نبود اما آیوار باهاشون حرف زد و اجازه دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
***
دو ماه از بودن من و آیوار و یاسین توی ایتالیا می‌گذره... .
آیوار خوانندگی رو شروع کرده و امشب قراره اولین کنسرتش رو برامون بذاره... .
یاسین هر روز به شرکت‌هاش سر می‌زنه و
نسبت به قبل رابطه‌مون بهتر شده، نه یاسین عوض شده نه من ولی با هم می‌سازیم. گاهی اوقات یاسین حوصله‌اش سر میره و کاری می‌کنه که دعوا کنیم و بعدش میگه شوخی بود! و گاهی اوقات طوری نگاهم می‌کنه که فکر می‌کنم دوستم داره و چند ثانیه بعدش یک‌ کاری می‌کنه که با خودم میگم ازم متنفره!
این اواخر طوری با هم می‌سازیم که میریم پارک و بستنی می‌خوریم... .
و مهم‌تر این هست که تونستم برم دانشکده هنر... . و دیروز اولین روز دانشگاهم بود... . من و یاسین تو طبقه اول یه آپارتمان پنج واحدی هستیم و آیوار طبقه دومه... .
محکم پام رو روی زمین کوبیدم و با لج گفتم:
- ای بابا! من می‌خوام این رو بپوشم! سردم نمی‌شه من!
یاسین کلافه گفت:
یاسین: عجبا! اون کاپشن لعنتی رو بپوش یاس!‌
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:
- تا صبح هم بگم قبول نمی‌کنی نه؟
نیشخندی زد و گفت:
یاسین: آره!
با حرص کاپشن رو پوشیدم و گفتم:
- بیا خوبه؟ راضی هستی؟ قابل قبولم؟
تک خنده‌ای به حرص من کرد و گفت:
یاسین: آره بدو بریم دیر شد.
خودش بیرون رفت و من سریع گوشیم رو توی جیب کاپشنم گذاشتم و از آپارتمان خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و پیش به سوی کنسرت!
من و یاسین بلیت ویژه داشتیم برای همین می‌تونستیم قبل از همه بریم ... .
وارد سالن بزرگی که قراره بود داخلش کنسرت برگزار بشه شدیم... .
بعد چند دقیقه به نوبت افراد وارد سالن می‌شدن و طولی نکشید که دیگه جای سوزن انداختن هم نبود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با ورود آیوار همه جیغ می‌کشیدن و به ایتالیای تشویقش می‌کردن، با ذوق به داداشم نگاه می‌کردم و براش خیلی خوش‌حال بودم... .
آیوار که شروع به خوندن کرد گروهش هم شروع به زدن ساز و گیتار کردن ... .
یه جاهایی همه با آهنگ می‌خوندیم و یاسین مدام براش سوت می‌زد!
ان‌قدر بالا و پایین پریده بودم و تشویقش کرده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود، بعد تموم شدن کنسرت توی قسمت ویژه ایستاده تا آیوار بیاد... .
نیم ساعتی طول کشید که اومد... . به محض این‌که وارد اتاق شد از جام بلند شدم و خودم رو توی بغلش انداختم و با ذوق گفتم:
- عالی بود داداشی! ایول!
محکم دست‌هاش رو دور کمر و شونه‌هام حلقه کرد و گفت:
آیوار: فدای شما!
خندیدم و از بغلش بیرون اومدم که گفت:
آیوار: بریم خونه؟ خیلی خستم... .
یاسین سری تکان داد و همه باهم از محل کنسرت خارج شدیم، سوار ماشین یاسین شدیم... .
یاسین آیوار در حال حرف زدن با همدیگه بودن و من خیره به جاده‌های ایتالیا!
با صدای آیوار از فکر و خیال بیرون اومدم و برگشتم به سمتش
آیوار: من نه به یاسین نگاه کن!
برگشتم و به یاسین نگاه کردم که گفت:
یاسین: نسکافه و شکلات دیگه؟
با تعجب نگاهی به دور و برم انداختم و با دیدن کافه‌ای که کنار ماشین بود با ذوق گفتم:
- آره فقط شکلات... .
بین حرفم پرید و گفت:
یاسین: تلخ‌تلخ باشه، اوکی!
خندیدم و گفتم:
- برو مرسی!
از ماشین پیاده شد و به سمت کافه رفت.
دستم رو به سمت ضبط بردم و آهنگ شادی رو انتخاب کردم و صداش رو تا ته زیاد کردم، با آیوار بلند‌بلند حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم... .
آیوار مسخره بازی‌ در می‌آورد و من بهش می‌خندیدم... . با شنیدن صدای شلیک با حیرت در حالی که لبخند روی لبم جا خوش کرده بود به یاسینی نگاه کردم که روی زمین افتاده بود و با درد به من نگاه می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
اون نگاهم کرد و من براش مردم
اون درد کشید و من قلبم تیر کشید
اون ازش خون می‌اومد و چشم‌های من خیس شده بود
از ماشین پیاده شدیم و من سریع به سمتش دویدم، با زانو روی آسفالت‌های سفت افتادم و به درک که زانوهام خراش برداشت... . نگاهم به شکمش کشیده شد، جایی که تیر زده بودند... .
آیوار داشت آمبولانس خبر می‌کرد و عده‌ای دورمون جمع شده بودند... .
با گریه دستم رو روی زخمش گذاشتم تا بیشتر از این خون نیاد و خیره به چشم‌هاش که با غم به من نگاه می‌کرد با بغض جیغ زدم:
- لعنتی تو حق نداری بمیری خب؟چشم‌هات حق ندارن بسته بشن، قلبت حق نداره ریتمی نداشته باشه... . تو تنها کسی هست که تو این زندگی دارم!
همه این‌ها رو با جیغ فریاد زده بود و گلوم می‌سوخت... .
ولی نباید آخر قصه‌ی من این‌جور بشه..‌. . نباید قصه‌ی من ان‌قدر دلگیر باشه!
من بدون یاسین نمی‌تونم... . من اینو نمیگم ها!تمام اجزای بدنم میگن... . قلبم میگه اگه یاسین نباشه من از کار استعفا میدم و مغز میگه بدون یاسین منی در کار نیست... .‌ چشم‌هام بدون یاسین توان دیدن هیچ چیز رو ندارن و لب‌هام حرفی بدون یاسین برای گفتن ندارن... . با بسته شدن چشم‌هاش طوری جیغ زدم که دل‌ سنگ هم برام آب شد!
طوری جیغ زدم که شیطان غمگین شد... .
دست‌های لرزونم رو نوازش‌‌وار روی پلک‌های بسته شده‌اش گذاشتم و به سمت موهاش بردم... .
با گریه سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و این آدم ... . حتی دریغ از یک نفس بدون توجه به این‌که یک نفر این‌جا داره براش جون میده گذاشت و رفت!
پنج دقیقه‌ای بود که سرم روی سی*ن*ه‌اش بود و پِچ‌پِچ جمعیتی که دورمون بود و ناله‌های آیوار حسابی رو اعصاب نداشته‌ام سوهان می‌کشید... .
سرم رو بلند کردم و بلند و با عصبانیت رو به جمعیت داد زدم:
- چیه؟ نمایش تموم شد! برید به زندگی خوب‌‌تون برسید!
باورم نمی‌شد جانان قلبم پنج دقیقه‌ای هست که نفس نکشیده و من چرا نمی‌میرم!
تمام این کلمات با بغض بود، با درد بود،
نگاهم رو ازشون گرفتم و با چشم‌های اشکی دستم رو لای موهای مشکی‌اش فرو بردم و سرم رو از دوباره روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم... . باورم نمی‌شد... . صدای آژیر آمبولانس با صدای ضربان قلب یاسین یکی شد... . سریع سرم رو از روی سی*ن*ه‌اش برداشتم و از دوباره سرم روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم ناباور گفتم:
- نفس می‌کشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
***

سه سال بعد... .
با خنده به جانان نگاه کردم که داشت انگشت‌های شکلاتی‌اش رو لیس می‌زد و رادوین که جانان رو دیده بود دست‌های شکلاتی‌اش رو به سمت دهن یاسین برد تا اون براش انگشت‌هاش رو لیس بزنه! یاسین با خنده دست‌ رادوین رو از دهنش دور کرد و با بغل گرفتن هر دوشون از جاش بلند شد و رو به من با لبخند جذابش گفت:
یاسین: عزیزم بریم تا قهوه‌مون نیومده این‌ها رو تمیز کنیم!
کیفم رو روی میز گذاشتم و با گرفتن جانان رفتیم به سمت توالت‌ها رفتیم... .
بعد از شستن‌دوتا وروجک‌مون سر میز‌مون برگشتیم و قهوه‌های تلخ‌مون رو با کیک‌ اسفنجی خوردیم... . بعد از کلی وقت گذروندن تو کافه‌ی همیشگی‌مون کافه پاستیرکیا از کافه خارج شدیم. کافه‌ای که سه سال پیش جلوی درش یاسین به دست دشمن‌هاش تیر خورد و حتی برای چند دقیقه نفس نکشید! و خبر بچه‌دار شدن‌مون رو تو همین کافه دادم و بعد از اون روز هر هفته پنجشنبه‌ها به این کافه میایم... .
آیوار با دختری به نام دیانا هم‌خوانش ازدواج کرده دخترمون موهاش شبیه موهای یاسین مشکیه و پسرمون موهاش شبیه من طلاییه ... .
جانان و رادوین تازه یک سال‌شونه و
بودنشون زندگی‌مون رو هزار برابر شیرین‌تر کرده! آره به این میگن یک پایان خوش



پایان.


به قلم: اسماء براتیان

این اولین رمانی هست که من به اتمام می‌رسونم. امیدوارم لذت برده باشید.
اسم رمان به این دلیل شد (پاستیکریا) چون یکی از کافه‌های مشهور در ایتالیا، شهر رم هست و صاحب‌شون یک زوج عاشق هستند!
تاریخی که شروع به نوشتن رمان کردم ۱۴۰۲/۱/۲۷ بود و پایان رمان ۱۴۰۲/۹/۸.
شوقی که برای‌ به پایان رسیدن اولین رمانم دارم هیچ‌جوره قابل توصیف نیست! خوشحال میشم آثار بعدی من رو هم بخونید و حرف آخر( به قول چارلی‌چاپلین" همیشه آخر هر چیز خوب می‌شود، اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسیده!) این جمله خیلی حقه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین