بی توجه شروع کردم به آخ و اوخ کردن که نگران شد و جلوی پاهام زانو زد... .
دستش رو زیر چونهام گرفت و با نگرانیگفت:
یاسین: چی شدی تو؟ کمرت خیلی درد میکنه؟
یکی نبود بگه داداش کمر چیه؟ این باسن دیگه باسن نمیشه که!
فقط آخ و اوخ میکردم و باید اعتراف کنم دردش اونقدر زیاد نبود و فقط میخواستم یاسین نگرانم شه!
نیشخندی زد و گفت:
یاسین: بریم دکتر؟
داشت حرفهای خودم رو به خودم تحویل میداد! با درد گفتم:
- واسه نشیمنگاهم برم دکتر؟
بهت زده نگاهم کردم و بعد زد زیر خنده و گفت:
یاسین: پاشو پاشو برو اتاقت بگیر بخواب خوب میشی!
با جیغ گفتم:
- خوب نمیشم! تقصیر توعه!
خندهاش رو خورد و یهو جدی شد و اومد زیر بازوهام رو گرفت و کمکم کرد بلند شم و یواشیواش از اتاق پرتم کرد بیرون و محکم در رو بست!
- ایش! خودم میتونستم برم بیرون!
به سمت اتاقم رفتم و ساعت ده شب شده بود. انقدر خسته بودم که محض اینکه توی تخت رفتم سریع خوابم برد.
با صدای گریه کسی اخم کرده چشمهام رو باز کردم، موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و متعجب و با حیرت رو به عاطفه و جمال گفتم:
- چیشده؟ اینجا چیکار میکنید؟ عاطفه چرا... .
جمال پرید وسط حرفم و نگران با صدای مردونهاش گفت:
جمال: خانم بدبخت شدیم!
از روی تخت پایین اومدم و به سمت جمال رفتم و عصبی گفتم:
- چیشده جمال؟ دِ حرف بزن!
جمال نیم نگاهی به عاطفه گریون انداخت و گفت:
جمال: دیشب آقا یاسین عصبی از خونه زد بیرون و همین چند دقیقهی پیش داداشتون گفتن بین دشمنهاشون و آقای یاسین درگیری شده و باید شما رو ببرن یه جای امن!
عاطفه با گریه هول کرده گفت:
عاطفه: هر... . هر وقت اینجور میشه یکی میمیره... . زود آماده کنید باید بریم خ... خانوم!
جمال اخم کرد و گفت:
جمال: عاطفه خانوم بسه!
رو کرد به من که با بهت داشتم به اون دوتا نگاه میکردم و گفت:
جمال: وقت نداریم خانوم الان آقا آیوار میان باید باهاشون برین!
دستش رو زیر چونهام گرفت و با نگرانیگفت:
یاسین: چی شدی تو؟ کمرت خیلی درد میکنه؟
یکی نبود بگه داداش کمر چیه؟ این باسن دیگه باسن نمیشه که!
فقط آخ و اوخ میکردم و باید اعتراف کنم دردش اونقدر زیاد نبود و فقط میخواستم یاسین نگرانم شه!
نیشخندی زد و گفت:
یاسین: بریم دکتر؟
داشت حرفهای خودم رو به خودم تحویل میداد! با درد گفتم:
- واسه نشیمنگاهم برم دکتر؟
بهت زده نگاهم کردم و بعد زد زیر خنده و گفت:
یاسین: پاشو پاشو برو اتاقت بگیر بخواب خوب میشی!
با جیغ گفتم:
- خوب نمیشم! تقصیر توعه!
خندهاش رو خورد و یهو جدی شد و اومد زیر بازوهام رو گرفت و کمکم کرد بلند شم و یواشیواش از اتاق پرتم کرد بیرون و محکم در رو بست!
- ایش! خودم میتونستم برم بیرون!
به سمت اتاقم رفتم و ساعت ده شب شده بود. انقدر خسته بودم که محض اینکه توی تخت رفتم سریع خوابم برد.
با صدای گریه کسی اخم کرده چشمهام رو باز کردم، موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و متعجب و با حیرت رو به عاطفه و جمال گفتم:
- چیشده؟ اینجا چیکار میکنید؟ عاطفه چرا... .
جمال پرید وسط حرفم و نگران با صدای مردونهاش گفت:
جمال: خانم بدبخت شدیم!
از روی تخت پایین اومدم و به سمت جمال رفتم و عصبی گفتم:
- چیشده جمال؟ دِ حرف بزن!
جمال نیم نگاهی به عاطفه گریون انداخت و گفت:
جمال: دیشب آقا یاسین عصبی از خونه زد بیرون و همین چند دقیقهی پیش داداشتون گفتن بین دشمنهاشون و آقای یاسین درگیری شده و باید شما رو ببرن یه جای امن!
عاطفه با گریه هول کرده گفت:
عاطفه: هر... . هر وقت اینجور میشه یکی میمیره... . زود آماده کنید باید بریم خ... خانوم!
جمال اخم کرد و گفت:
جمال: عاطفه خانوم بسه!
رو کرد به من که با بهت داشتم به اون دوتا نگاه میکردم و گفت:
جمال: وقت نداریم خانوم الان آقا آیوار میان باید باهاشون برین!
آخرین ویرایش توسط مدیر: