جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,908 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
Negar_۲۰۲۳۰۶۰۴_۲۱۳۳۱۰.png
نام رمان: متلاشی
نام نویسنده : مهسا میرحسن‌پور
عضو گپ نظارت: (S.O.W (1
ژانر : اجتماعی، تراژدی، مافیایی
بافت: محاوره
سبک: ابهام‌نویسی، ناتورالیسم
خلاصه:
آن‌‌ها فقط با بیم پا به فرار گذاشته‌اند؛ تشویش از مرگ، پیرامون‌اشان را متلاشی کرده و نظیر خوره به روان و جسم‌اشان افتاده. تقلا بی‌ثمر است وقتی خودشان همانند جذام به جان هم افتادند. گداخته این تن، رشته‌های جیوه‌ است و شاید نفس کشیدن کنارشان به مرگ خاتمه بیابد. حالی در آغوش یکدیگر متلاشی شدن یا پیوند خوردنِ پاره‌های وجودشان را تجربه می‌کنند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,758
32,215
مدال‌ها
10
https://s6.uupload.ir/files/negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B8%DB%B2%DB%B7_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B3%DB%B4_ogx.png



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
مقدمه:
گویی حکم آن است درد تسکین نیابد، به گداختنِ جان می‌پردازد و لحظه‌ای درنگ نمی‌کند.
این تن دیگر جسم ندارد و حتی روح از این کالبد مٌضمَحِل گریخته.
می‌خواهم زمان تنها برای من متوقف شود، تا چنان مجسمه‌ای از کنار من بگذرند و از تن متلاشی شده‌ام لذ*ت ببرند.
حتی باد امان نمی‌دهد و طوفان می‌شود، حالیا این مجسمه متلاشی شکست.
***
با بی‌حوصلگی کتاب رو برگ زدم و باز اولش رو خوندم. اواسطِ کتاب بد نبود، ولی نویسنده خسته نشده از این همه خوش‌بخت نویسی؟
به جلد سرخ که غروب رو نشون می‌داد زل زدم؛ اصلاً چرا صد هشتاد و یک صفحه رو تو هشت ساعت خوندم؟ واسه چی باید خودم رو از افکار دور کنم؟
ملافه نارنجی رو از روی خودم کنار زدم و کتاب رو با انزجار روی تخت رها کردم. انگشت‌هام رو بین انبوه موهای مشکی روی سرم بردم و با قصد محکم بستن چند بار کشیدم و در آخر کش بنفش رو بالای سرم بستم، چه چیزی لذ*ت بخش‌تر از دور بودن مو از گردن وجود داره؟
کنار در اتاق رفتم و پنل ال‌ای‌دی رو روشن کردم. از این‌جا سر و صداها بیش‌تر قابل تشخیص هست، سرو صدایی از جنس دعوا، جر و بحث، حتی نزاع.
جیغ‌های فَرنا اعصابم رو تحریک کرد اما تنها عکس العملم سیل اشک توی چشمم هست.
چند ساعت نخوابیدم؟ نمی‌دونم! ولی خوب می‌دونم از آخرین دعوا شاید سه ساعت ‌هم نگذشته باشه، شقیقه‌هام رو فشار دادم تا درد طاقت‌فرسا جاش رو به آرامش بده ولی فریاد بابا، به مرز دیوونگی رسوندم، همیشه تظاهر می‌کردم فشار عصبی در من نیست ولی این مضحک‌ترین تظاهر بود.
یک قدم به عقب برداشتم و به سمت در برگشتم، بدون برداشتن کف دست راستم روی شقیقه‌ام در رو باز کردم. مهم نبود چی میگم ولی باید ساکت می‌شدند، کافیه جر و بحث، برای امروز بسه.
پله‌های چوبی رو دو تا یکی پایین اومدم و سرگیجه ناشی از سردرد مثل صدای فریاد هر لحظه بیش‌تر شد. پایین پله‌ها رسیدم و صدای بابا رو واضح شنیدم:
بابا: هلیا اگه تو بگی نره من می‌فرستمش.
قرارِ فَرنا رو از خونه بندازه بیرون؟
به سمت پذیرایی قدم برداشتم و هر لحظه فشار انگشتم روی شقیقه‌ام بیش‌تر کردم. فریاد طنین‌اندازش رها شد:
فَرنا: میگم نمیرم لعنتی‌ها.
و بعد صدای خورد شدن مجسمه؛ این‌ها آشنا بود ولی حرف‌های فرنا و بابا، نه تنها آشنا نبود، بلکه باورم نمی‌شد. صدای تیر! امواج صدا به مغزم نفوذ کرد. درد از مغز به نوک پا رسید و برای حرکت ناتوان شدم؛ افرا به پاهات جون بده! آسیب‌پذیرتر شدن جسم چیزی نبود که آزارم بده ولی الان روحم رو شکنجه می‌کرد.
بابا: من... من نباید، عو*ضی چی‌ کار کردی؟
بابا نزد؟ پس کی؟ دردها هر لحظه بیش‌تر شد، تشخیص اتفاق غیر منتظره اطراف دردناک بود. مامان یا فرنا؟
خودم رو کشوندم و برای رسیدن به ستون دوم به مرز جنون رسیدم، ناتوانی حرکت، از دست دادن قدرت تکلم، پیچش درد درون سر. قابل تحمل نبود! زانویی که از کشیدن خودم روی زمین بی‌حس شده بود حالم رو خر*اب کرد، از این خونه بزرگ و منفور متنفر شدم.
تصویر مقالبم مثل پتک بر سرم کوبیده شد! دارم دیوونه میشم، برای یه قطره اشک تمنا کردم اما چشم‌هام روی فرنا خشک شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
نگاه سیاهم رو به بالا سوق دادم؛ خیره شدم به یه پدر که زندگیش شش سال پیش به نابودی کشیده شد، یا بهتره بگم به نابودی کشوند. به یه مادر، که دلیل موندنش در دو نفر خلاصه شده. نگاه سردرگمم بینشون چرخید، شاید عوارض فشار عصبی باشه.
مشتی که زیر فک محافظ رو نشونه گرفت و لگدهای پی‌ در پی بقیه محافظ‌ها که روی بدن مرد فرود اومد. خودم رو به سمت فرنا کشوندم، از درد توی خودش جمع شد. تی‌شرت سرمه‌ایش به زرشکی تغییر رنگ داد، تیر چند سانتی‌متر با قلب‌اش فاصله داشت! اما این دلیل بر حال خوب نمیشه. سی*نه‌‌ام می‌سوخت دقیقاً همون ‌جایی که در قفسه سی*نه فرنا تیر خورده، اما خیلی دردش کم‌تر می‌تونه باشه؛ من هم روزی بی‌رحمانه حسش کردم.
- به اورژانس زنگ بزنید یا دکتر احمدپور، یه کوفتی بیارید.
صدام چه ‌قدر بلند بود؟ رها شدن بغض بدون اشک اما غرش؟ از درد چشم‌هام رو روی هم بستم، دکتر احمدپور تأکید داشت بعد از حس کردن فشار عصبی فریاد نزنم و بی‌قراری نکنم! اما بعد از سوخت گلوم و چشیدن مزه خون، اوج فریاد رو حس کردم.
خونه دور سرم چرخید. محافظی که از شدت ضربه‌ها جون می‌داد؛ مادری که محکم قفسه سی*نه فرنا رو فشار می‌داد و اشک می‌ریخت، چه ‌قدر خوبه اشکی واسه چکیدن داره. پدری که گوشی رو کنار گوشش می‌ذاشت و چند ثانیه یه بار صحفه گوشی رو چک می‌کرد.
من زخم‌ معده نداشتم اما ممکنه با اون فریاد، مشکلی برای گلوم پیش اومده باشه؟ از فرهیختگی این خانواده به دور بود خون دهنم رو روی زمین بریزم اما این پارکت‌های روشن وسیع‌ترین بخشش به رنگ خون در اومده بود؛ خون یک ظالم و مظلوم، پس مشکلی نداشت تا قبل از پایین بردن خون روی زمین بریزمشون.
صدای ناآشنا و رسمی، بی‌رحمانه حقیقت رو بر ذهنمون حک کرد:
پزشک: دختر رو سریعاً بذارید تو ماشین باید بریم. واقعاً براتون مهم نیست اگر دیر برسه می‌میره؟
این دکتر هم متعجب بود از ظرفیت این خانواده، از این مرده‌هایی که تظاهر به زنده بودن می‌کردند. روپوش سفیدش سرخ شد و چشمم رو اذیت کرد. صدای خانمی کنار گوشم در عین آرومی اِکو شد و صدا هر لحظه بلندتر گوشم رو خراش داد.
خانم: شما خوبی؟ عزیزم؟
شونه‌هام رو تکون داد و مضحکانه چیزی که خودم می‌دونستم رو تحویلم داد:
- زخم معده داری؟ دختر داری خون بالا میاری! پاشو ببینم، خانم رستمی؟ بیاید کمک کنید ببریمشون وضعیت مناسبی ندارند.
نمی‌دونست این صدای بلندش در عین آرومی به صورت امواج به پیام عصبی تبدیل میشه؟ حتی پس از اون به مرکز شنوایی میره و به بخش گیج‌گاهی قشر مخ آسیب می‌زنه؟ حتماً این خانم متظاهر به پزشک نمی‌دونه داره جسمم رو هلاک می‌کنه!
پزشک: آقای محترم! شما به ما زنگ زدید، مسئولیتش با ما، ماشین مجهز هست.
پدرم نمی‌دونست نگه داشتن این دکتر لحظه‌ به‌ لحظه فرنا رو به مرگ نزدیک‌تر می‌کنه؟ فرنا! اون حالش خوب نیست، خودم رو از میون دست خانمه بیرون کشیدم و مثل یه روانی قبل از تقلا، سیلی بر صورتش نشوندم. نگاه گذرایی به چشم‌های گرد شده عسلیش کردم و با فریاد پزشک که هم‌کارش رو خطاب قرار داد، صدا در مغزم به سوت ممتد تبدیل شد:
- آقای خیبری لطفا سریع‌تر ماشین رو بیرون ببرید! پرسنل چرا... .
ادامه حرف کریه‌‌ش رو نشنیدم. دستم رو روی گوشم فشردم و صدا بلندتر شد، این صدا در من هست نه اطراف اما مهم نیست، کاش شنواییم رو از دست می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
به سرفه افتادم، سوزش معده‌م و کنده شدن لخته خون یا جابه‌جایی غذا که نه! چند لیوان آبی که خوردم رو حس کردم و بالا آوردم. صدای آژیر ماشین اورژانس اوج گرفت و دور شد.
بابا: سمیر چک کن ببین ماشین‌ها رفتن؟
صداش خسته و خشک شده بود. کدوم ماشین؟ چرا من با فرنا نرفتم؟ خواهرم تنهاست.
دهنم رو با کفِ دستم پاک کردم و دستم رو به ستون وسط سالن گرفتم به زور ایستادم. خونی شد! خدمت‌کار با عجله به سمتم اومد و بازوم رو گرفت؛ بازوم رو از دستش بیرون کشیدم، چرا فکر می‌کرد می‌تونه با این‌ کار کمکم کنه؟
صدای خشن بابا که اسم《سمیر》رو فریاد زد تو ویلا پیچید و بعد رو به مامان که متعجب به جای خالی و خونی فرنا زل زده بود آروم‌تر زمزمه کرد:
- میگم بلایی سرش بیارن که یادش بره خانواده داشته یا نه.
مامان: ولش کن.
دیوانه‌وار قهقهه زد، کنارش رفت و به راحتی در آغوشش کشید و با انزجار زمزمه کرد:
بابا: تف سر بالا؟ من اهلش نیستم.
آروم روی کاناپه گذاشتش و از روی میز وسط سالن پالتوش رو برداشت و دست یکی از محافظ‌ها داد. به سمتم قدم برداشت و خم شد دستش رو زیر زانو و کمرم گذاشت، حالت تهوع رو از لوله گوارش به دهنم حس کردم؛ به سمت دست‌شویی سالن قدم برداشت و فریاد زد:
بابا: سمیر اون ماشین لعنتی رو بگو بیارن.
سرم رو به سی*نه‌ش فشردم تا دردش کم‌تر بشه ولی دوباره امواج صداش توی گوشم پیچید:
بابا: حمیده خانم لطفا بیاید.
سمیر: آقا ماشین‌ها اومدند. محافظ‌ها هم با اورژانس رفتند، رستاد هم گفت باید خودتون هر چه سریع‌تر به بیمارستان برید.
روی زمینم گذاشت و با فشردن شکمم به سمت دست‌شویی رفتم. دست‌گیره رو گرفتم و به پایین فشردم؛ سوزشِ سرِ انگشتم نشون می‌داد مقاومت جسمیم پایین اومده و این اصلا خوب نیست، چرا که هنوز چند هفته پیش رو که تو بیمارستان سپری شد رو از یاد نبردم. به در تکیه دادم و با این‌که کل فضا به دور سرم چرخید، دستم رو پر آب کردم و به صورتم زدم. گلوم سوزشش کم‌تر شده بود اما با سرفه بعدی درد طاقت‌فرسایی بهم هدیه کرد. موهای پریشونم رو به عقب فرستادم و از فضای بسته بیرون زدم.
حمیده: خانم کمک نمی‌خواید؟ دکتر گفته نباید بعد از فشار عصبی تحرک زیاد داشته باشید.
- خودم می‌دونم، برو برام یه چیزی بیار بپوشم.
بابا از آشپزخونه بیرون اومد، چه ‌قدر بی‌تفاوت! دخترش داشت درد می‌کشید الان معلوم نیست چه حالی داره؟ ولی بی‌تفاوتی از حرکاتش آشکار بود. پالتوش رو از محافظ گرفت و پوشید.
بابا: حمیده!
حمیده: بله آقا!
دست تو موهاش برد و حالت داد در ویلا رو سمیر براش باز کرد، به عقب برگشت و گفت:
بابا: هلیا رو ببر اتاقش استراحت کنه؛ فریا تو هم برو بالا شب که اومدم حالت بد نباشه.
- منم میام.
کامل به سمتم چرخید و لبخندی زد:
بابا: جدی؟
توی دلم بلبشو هست و درک نمی‌کنه!
- بله! میام. حمیده پالتو رو بده.
حمیده: پالتو؟ خانم! گفتید یه چیزی بیارم براتون تیشرت آوردم نه پالتو.
بابا: من سرخر نمی‌خوام؛ فریا گمشو تو اتاقت!
- منتظر دستور شما بودم؟
به سمت حمیده چرخیدم، نباید سر اون خالی می‌کردم. اون بی‌چاره چه گناهی داره؟
- برو برام پالتو بیار، فقط سریع لطفاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
گویا اگر به دیوار می‌گفتم پاسخ‌گوتر بود، مردد چشمش میون من و بابا چرخوند؛ قبل از این‌که بابا چیزی بگه گلوم رو که انگار بهش تیغ می‌زدن، صاف کردم و خطاب بهش گفتم:
- حمیده! برو بیار.
سرفه‌ای کردم و با انگشت شست و اشاره‌، گلوم رو ماساژ دادم. بی‌وقفه به سمت پله‌ها دوید. بابا کج‌خندش رو به سمتم روانه کرد و گوشیش رو از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید، خیلی کوتاه چیزی رو تایپ کرد و دوباره گوشی رو به ته جیبِ شلوارِ جینش فرستاد. صدای کوبیده شدن پای حمیده روی پله‌های چوبی هر لحظه بیش از قبل وادارم می‌کرد قهقهه سر بدم، به عقب برگشتم و کم‌کم لبخند روی لبم نمایان شد. وزنش زیاد بود و با اون لباس بلند گل‌گلیِ سفید خودش رو روی پله‌ها می‌کوبید. بی‌قید خندیدم و دوباره سوزش گلو رو حس کردم... .
بابا: احمقی؟
چه‌ قدر خوبه که هم‌دیگه رو می‌شناسیم، به سمتمش چرخیدم و دستم رو باز کردم و به پشت بردم و حمیده پالتو رو تنم کرد.
- احمقم، شاید چون تو این خانواده زاده شدم؛ هوم؟
پلک‌هاش رو روی چشمش فشرد، دست به یقه پالتو گرفتم و تو تنم بالا پایینش کردم. به سمت در خروجی راه افتادم که مچ دستم رو گرفت و به عقب پرتم کرد:
بابا: موهات... .
پدر تعصبی نیست، از پلیس و گشت ارشاد ترس نداره بلکه ازش می‌ترسن؛ قصد داره بتازونه! با لبخند سرم رو به چپ راست تکون دادم و با قدم‌های بلند خودم رو به مامان رسوندم، حمیده که بالا سرش بود رو پس زدم. چشم‌هاش رو بسته بود و اشک می‌ریخت، ریمل و خط چشم پخش شده صورتش رو رقت انگیز کرده. تو ذهنم دنبال کلمه‌ای بهتری‌ام که در شانش باشه اما نیست.
روسری مینی اسکارف ابریشمی رو از سرش کشیدم، متعجب چشمش رو باز کرد و با یه ببخشید کوتاه روی سرم گذاشتم و گره زدم.
به عقب برگشتم از خونه بیرون زده بود، گویی فقط می‌خواست همراهش نرم. در مدرن خونه رو باز کردم و به سمت پژو پارسش دویدم، پشت نشستِ بود؛ صحنه‌سازیش همچنان مضحک و کهنه‌ست. در جلو رو باز کردم و کنار راننده نشستم:
- می‌تونی بری.
بابا: چه‌طور باید بهت بفهمونم که پٌشت بشینی؟
دستم رو به سمت ضبط بردم و گوشی که پشتِ فرمون بود رو برداشتم:
- رمزش؟
راننده متعجب و با مِن‌مِن کردن «خانمی» گفت، با لبخند محوی به دستش سپردم.
- آره‌ درسته! گوشی یه وسیله شخصیه، عذر می‌خوام! می‌خواستم آهنگ بذارم. شما که باید حواست به جلو باشه، پس... .
دکمه رادیو رو فشردم و صدای گوینده تو ماشین پخش شد:
- روانشناس برنامه گل‌خونه، در پایان از یك راه‌كار عملی نیز گفت كه افراد می‌توانند، با تمرین استفاده از دو طرف مغز به صورت همزمان بدین صورت كه دست راست و پای چپ را حركت دهیم و برعكس؛ می‌توانیم توان ذهنی را در برنامه ریزی تقویت كنیم.
بابا: خفه‌ش کن دیار!
دکمه خاموش شدن رو فشرد؛ انگشت اشاره‌م رو به سمت ضبط گرفتم:
- باید انجامش بدی بابا، نمی‌خوام شاهد تضعیف توانایی ذهنیت باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
بابا: مغزم رو متلاشی نکن! نظرت؟
پنجره رو پایین کشیدم؛ بطری خالی شیشه نوشابه که کف ماشین سرسره بازی می‌کرد رو خم شدم و برداشتم، از پنجره بیرون گرفتمش تا به تیر برق نزدیک بشیم.
- تو تنها کسی هستی که سعی ندارم مغزش رو متلاشی کنم... .
تو دلم ادامه دادم، چون مغزت متلاشی هست! در حین حرکت شیشه رو جلوی ستون قرار دادم.
- پودر شد.
صدای نفس‌های عمیقش نشون می‌داد، تار و پود مغزش رو پاره کردم. گویی می‌خواست از کنار من بودن رهایی پیدا کنه که با ناله به حرف اومد:
- دیار تندتر برو!
سرم رو به صندلی تکیه دادم. با فکر کردن به اینکه از مرکزِ شهر دوریم، نِروم مورد شکنجه قرار می‌گرفت! نمی‌خوام مثل دوست‌های معتادِ فرنا برای آروم شدن سیگار بکشم، اما شعله فندک... این بحثش جداست. خطاب به راننده گفتم:
- فندک داری؟
از جیبش بیرون کشید و کف دستم گذاشت، یه فندک سادهِ سبز که انگار از سوپری محمد و دوستان از سر کوچه‌شون خریده. با فشردنش، شعله خودنمایی کرد و آرامش گرفتم.
- بابا؟ حقوق این بچه چه‌قدره؟ بیشترش کن، تا حداقل بودجه‌ش به فندک بنزینی... .
از این‌که وسط حرفم می‌بپره منزجرم، این رو بارها بهش گفتم و گویا نسبت به حرفم بی‌اعتنا بوده:
بابا: صدای فندک کوفتی رو در نیار!
پیوسته فندک زدم و سرم رو بارها به صندلی کوبیدم تا دردش رو تسکین بدم. این پدر همونی هست که همه به اسمش قسم می‌خورن، احمق‌ها! حلال و حرومی سرشون میشه و با اسم پدر من کار می‌کنند. چطوره رزومه کاری شش سالِ اخیرِ فردِ معتبر بازارشون رو باز کنم؟
- حاجی صدای این فندک بامزه رو مخته؟
حاجی! زنشم که حاجیه، دختراشونم کاخ تو جهنم می‌سازن؛ البته که جهنم واسه والدینه، ما فقط به فکر آبادیش هستیم.
بابا: دیار بزن کنار.
راننده: چشم آقا، بعد از چهار راه؛
گویا به ستوه اومده، شاید از حرف‌هام یا صدای فندک زدن ممتد... نعره سر داد:
بابا: میگم بزن کنار.
- حاجی نمی‌بینی وسط میدون هستیم؟ دیار می‌خوای وایسا مثل این‌که بابا جان... .
از وسط صندلی دستش رو جلو آورد و با پشت دست تو دهنم کوبید، با تک خنده‌ای، منزجر با پشت دست لب خشکیده‌م رو پاک کردم. راننده کنار خیابون ترمز زد؛ نگاهم رو به حوالیِ عکس شهدا که وسط بلوار نصب شده بود، چرخوندم.
بابا: پیاده شو... میگم پیاده شو... .
با من بود؟ نه! پس به فندک زدنم ادامه دادم. شونه‌م رو بین انشگت‌هاش گرفت و به سمت در ماشین هلم داد.
بابا: پیاده شو دیگه خبر مرگت.
خنده کوتاهی سر دادم و به سمتش چرخیدم تا کج‌خندم رو ببینه:
- حاجیِ خداشناسِ مردٌمی و بد دهنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
به سمت در ماشین متمایل شد و پاهاش رو بیرون گذاشت، بدونِ بستنِ درِ عقب جلو اومد و در رو باز کرد. کناره یقه پالتو رو گرفت و بیرونم کشید، به سمت پیاده‌رو پرتم کرد.
بابا: برو گمشو پدرسگ.
با تک خنده بی‌توجه به صورت درهمش از توی باغچه رد شدم، صدای بستنِ در و مدتی بعد کشیده شدن لاستیک روی زمین نشون از رفتنشون می‌داد.
با هر دم گلوم به سوزش می‌افتاد. فرنا رو کدوم بیمارستان بردن؟ احمق! بدون گوشی بیرونم انداخت... .
درکش سخته که پدرمه، احمقه! ولی دوستش دارم.
دست چپم رو از سرما تو جیب پالتو فرو بردم و بی‌وقفه با دست راستم فندک می‌زدم، شعله‌ش به خاطر باد به سمت خودم کشیده می‌شد. چه‌قدر دلرباست، مثل خودم! مثل من تا وقتی سوخت دارم یا بهتره بگم اعصابم تیغ‌کشی نشده می‌تونم گرم باشم، بعدش یخ می‌زنم و مثل الان به عنوان آشغال طرد میشم.
گذشته بارها و بارها تکرار میشه؛ تفاوتش این هست که اون موقع تو کوچه قدم می‌زدم و الان بلوار، می‌تونم چراغ‌های وسط بلوار رو افزایش شانس در نظر بگیرم چون یکی_دو ماه پیش تو اون کوچه درهای چوبی و خونه‌های قدیمی همدمم بودن. باکی نیست! با توجه به تجربه خودش دنبالم میاد.
نگاهم از فندک به قدم‌هام روی سنگ فرش سر خورد؛ شلوار سفید گشاد و دمپایی روفرشی... آره! واقعیتش عنصر فحش دادن به خانوادم رو دارم. فندک عو*ضی! چرا این فندک پنج تومنی‌ها می‌گیره که دیگه شعله نده؟
ل*ب پایینی رو جلو دادم و با دست چپم دورش رو طبق عادت پاک کردم. برای آخرین بار فندک زدم و نگرفت، تو جوب انداختمش.چند قدم به عقب برداشتم و گرد کردم.
کم‌کم دارم اسم شهدایی که بنرشون وسط بلوار نصب شده رو حفظ میشم و خبری ازش نیست. تو این خیابون سگم نیست چه برسه به آدم! پاهام رو از عمد روی حاشیه‌های سنگ‌فرش می‌ذاشتم، انگار با خودم شرطِ باختن بستم.
موندم هدفش از خریدن ملک تو بومهن چیه وقتی شهرک پردیس گزینه بهتری بوده؟ وای! حاج عماد سوری به خونت تشنه‌م، فقط کافیه دنبالم... .
صدای بوق باعث شد قبل از چرخوندن سرم و نگاه کردن به راننده کلمات رو به زبون بیارم، بی‌شک صدام رو تو این خیابون خلوت می‌شنید:
- دستت رو از رو بوق بردار نادون!
کت رو تو تن تکون دادم و نگاهم رو چرخوندم، با دیدن پژو پارس بابا نفسی عمیق کشیدم و چشم‌هام رو با انگشت شست و اشاره ماساژ دادم، به سمت اون طرف خیابون قدم برداشتم و از تو باغچه باریکِ وسط بلوار رد شدم. با توجه به دور بودنِ راه، جلو نشستن فایده نداره، در عقب رو باز کردم و بی‌حرف نشستم.
بابا: دیار برو.
دوباره دوره میدون گرد کرد و این دفعه به شرق رفت، مگه از این‌ طرف هم به تهران راه داره؟ کاش می‌تونستم نِق بزنم و به زور گوشی بابام رو ازش بگیرم تا بی‌کار نباشم، سنم اجازه‌ش رو ازم سلب کرده ولی... .
- بابا گوشیت رو بده.
نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو مقابل سی*نه پیچ و تاب داد.
- نمیدی؟
این بار آه کشید، درک کردن چنین آدمی واقعا سخته! ازش گوشی می‌خوام و بهم آه تحویل میده. دفعات متعددی گفته که تا فریاد نزنه من و فرنا اطاعت نمی‌کنیم، پس امکان داره برای خودش هم صدق کنه:
- میگم گوشی می‌خوام.
صدای داد خودم باعث شد گوشم تیر بکشه و قطع شدنش با تو دهنی که خوردم مصادف شد. این دومین باری هست که امروز تو دهنم می‌کوبه... .
چه طور گفتم با وجود احمق بودنش دوستش دارم، وقتی الان مملو از اکراهم؟
گویا از تضاد ساخته شدم، تضادی که بازگو کننده منِ بی‌من هست. دیگه در من خبری از من نیست، در من دیگران حکومت می‌کنن.
دیگرانی که شامل عماد میشه، عمادی که پدرمه؛ پدر؟!
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
***
- این‌جا کدوم قبرسونیه؟ تو... تو فرنا رو بیمارستان نبردی؟
کنار شقیقه‌ش روی موهای جوگندمی رو ماساژ داد و قبل از امتداد صدای آهنگ تلفن، تماس رو وصل کرد.
بابا: رب ساعت دیگه باهات تماس می‌گیرم.
گوشی رو قطع کرد و تو جیب داخلی پالتوش هلش داد.
- با توام.
چرخید و به پشت نگاه کرد، نگاهش رو از پنجره بغلش به بیرون کشوند.
بابا: فکر کنم رد کردی دیار... از همین کوچه دوازده هم راه داره.
انگشت اشاره‌ش رو پایین آورد. می‌تونم به راحتی صفت بی‌فرهنگ رو بهش بدم، باهاش حرف می‌زنم و خودش رو به نشنیدن می‌زنه.
گره زیر روسری رو باز کردم و دوباره بستم. حتما احمدپور رو بالا سرش آوردن، اون تنها پزشکی بود که بهم نگفت روانی، فقط گفت وضع من در حد یه حمله عصبیه، همین! من روانی نیستم. گاهی تلقین سبب رخ دادن میشه، وقتی چیزی که نیستیم رو بکوبن تو ذهنمون از جمله بی‌عرضه، بی‌رحم و نادون بودن و... امکان داره همون بشیم، این طبیعت انسان هست که تبدیل بشه به چیزی که بقیه می‌خوان.
جلو در سفید ایستاد، عماد از ماشین پیاده شد و با کف دست به در کوبید. به پشت چرخید و به داخل ماشین نگاه کرد، سرش رو به نشونه پیاده شدن تکون داد. پنجره ماشین رو قبل از پیاده شدن بالا کشیدم، در خونه باز شد و پیاده شدم.
- با من مثل کسایی که زیر دستت کار می‌کنن حرف نزن.
وارد خونه شد و پشت سرش راه افتادم. دستی به بینی کوچکم کشیدم و صورتم رو مچاله کردم، بوی گوشت خر*اب شده کل حیاط رو در بر گرفته بود.
نگاهم رو به چشمای زمخت قهوه‌ای مرد مقابلم دادم، واقعا این خونه برازنده‌شه.
بابا: چه بوی گندیه کوروش؟ اَه! خونه بوی سگ مرده گرفته.
بی‌توجه به بابا به سمت در شیشه و فلزی خونه رفتم، کوروش دست هاش رو جلو شکمش در هم قفل کرد:
- حاج عماد اتفاقا گربه مرده... من نیم‌ ساعت زودتر از شما رسیدیم تا الان مشغول جمع و جور کردن خونه... .
بابا اومد جلو و دست‌گیره در رو پایین کشید، چقدر دلم هو*س این خونه نقلی‌های حیاط‌دار کرده بود. از پنجره که فاصله‌ش با در سی سانت بود سرکی به داخل کشیدم و تنها به آشپزخونه دید داشت.
بابا: باشه!
هنوز یاد نگرفته نباید وسط حرف کسی بپره! کوروش به سمت باغچه رفت و از زیر درخت گربه‌ای که زیر گلوش پاره شده بود و یه طرف بدنش خون خشک شده بود رو برداشت.
کفشم رو تبعیت از پدرم در آوردم و وارد خونه شدم. صدام رو بالا نبردم چون امکان داره خواب باشه:
- فرنا؟ فری؟ فرفرِ من؟
یعنی بی‌هوشه...؟ سرکی داخل اتاقی که درش بسته بود کشیدم و بعدش اتاق بعدی، نبود!
- فرنا کوش؟
کتش رو از تنش در آورد و بر چوپ لباسی راه‌رو کوچک جلو در آویزونش کرد، کج‌خندی بهم تحویل داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
بابا: تیر تو دست و پاهاش نخورده‌ ها! نزدیک قلبش بود... توقع داشتی نبرمش بیمارستان؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم، متعجب لبخندی پر از سوال چاشنی صورتم کردم:
- پس چرا ما این‌جاییم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,291
مدال‌ها
23
انگشتر عقیقش و دو_سه تا از انگشترهایی که دستش بود رو در آورد و کنار سینک گذاشت، دستش رو زیر شیر آب گرفت و شست. اَبرو منحنیم رو خاروندم و ادامه دادم:
- گفتن باید بری بیمارستان، بهت نیاز دارن.
دستش رو خشک کرد و مستقیما به سمت در رفت، در خونه رو باز کرد و از بوی تعفن به بینیش چین انداخت.
بابا: کوروش می‌تونی بری.
صدای «چشم» گفتنش به گوش رسید، از جیب شلوارش تک کلیدی بیرون کشید و در رو بست. حتما مدتی بعد بازش می‌کنه؛
کنترل مینی ال‌سی‌دی رو برداشتم و دکمه روشن شدنش رو فشردم. روی منو زدم و کانال‌ها رو بالا پایین کردم... .
- این چقدر چرته! یعنی حتی شبکه موسیقی نداریم؟ اِ شبکه قرآن! این‌ها همشون شبکه‌های ایرانن... بابا؟ با توام.
از کنارم رد شد و پشت سرم، زیر دریچه روی مبل نشست. به سمتش چرخیدم و حق به جناب نگاهش کردم، چشماش رو بست و دستش رو پشت سرش قلاب کرد. لبم رو به دهن کشیدم و کنترل رو پرت کردم رو مبل. به سمت آشپزخونه روانه شدم.
- این یخچال چه باحاله! واسه دهه چنده؟ سنش از تو هم بیشتره؟
روی درش پوسیدگی‌هایی دیده می‌شد. در یخچال رو باز کردم و همزمان صدای تلفنش باعث شد سرم رو از توی یخچالی که پر از خالی بود بیرون بکشم.
بلند شد و با چند قدم خودش رو به راه‌رو رسوند، از جیب داخلی کت گوشی رو بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت.
بابا: رسیدی؟ دقیقا کجایی الان؟ نه! میگم نه! فرنا بیمارستانه؛ به تو چه! خداحافظ.
بدون گرفتن نگاهم، سه تا تخم مرغ برداشتم. انگشت روی دکمه گوشی فشرد و پس از خاموش شدنش تو پالتوش انداختش. دست چپش رو به ک*مر گرفت و چشمش رو بست، با دست راستش موهای سرش رو به سمت جلو می‌کشوند.
- تابه کجاست؟
گردنش رو خاروند و به سمت آشپزخونه اومد، از کابینت پایینی تابه برداشت و روی گاز گذاشت، خودش هم به پذیرایی برگشت و از دید خارج شد.
دستم رو بند کلید گاز کردم، به چپ و راست چرخوندمش و کم‌کم بوی گاز رو حس کردم. لعنت! این گاز چرا به کابینت وصل نیست؟ دقیقا عین یه کمد بود که روش پنج تا شعله داره... .
با حرص از گرما پالتو رو در آوردم و بعدش روسری رو به همراهش کف آشپزخونه انداختم. هر لحظه بوی گاز بیشتر می‌شد، وارد پذیرایی شدم و نبود، به سمت اتاقی که درش بسته بود رفتم و بدون این‌که در بزنم وارد شدم.
دکمه زیرِ گلوی پیرهنش رو بست و از جلو میز توالت تسبیح برداشت. بدون نگاه کردن بهم بو کشید.
بابا: داری چه غلطی می‌کنی.
واقعا کم آوردن جلوش مضحک و دردناک بود، احساس می‌کردم غرورم رو از وجودم کَندم و انداختم زیر پاش!
- هر چقدر فشار میدم... یعنی هر چقدر دکمه رو فشار میدم شعله نمی‌ده، فقط گاز... .
به سمتم اومد و از جلو در پسم زد، پشت سرش به سمت آشپزخونه گرد کردم.
بابا: این گازها روکار نیست ابله!
از یکی از کشوها فندک بیرون کشید و زیر ماهیتابه گرفت، همزان به بالا چرخوندش و شعله نمایان شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین