- Aug
- 6,347
- 45,511
- مدالها
- 23
***
یاس سه تا کاغذ رو روی میز گذاشت و تکیه زد:
- احمقانهست.
به یکی از کارمندها اشاره کردم حواسش به کارش باشه نه ما... .
- شاید یهو بیاد پس آروم حرف بزن.
یاس: میفهمی چی کار میکنی؟ بخوای یا نخوای اون یه قاتله! خون بچههای مردم گردنشه.
عصبی کنار لبم رو خاروندم:
- نیست! اون هیچ کاری نکرده، فقط یه قربانیه. یاس خداشاهده سروش بویی ببره که اون اینجاست برای همیشه قیدت رو میزنم.
ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. پشت میز ایستادم و بیرون از ساختمون رو دید زدم. صدای باز شدن در تو اتاق پیچید.
فریا: ازم بدش میاد. باهام خیلی خوبه ولی تو چشماش انزجار رو میبینم.
- بیا اینجا! برام لیست رو در آوردن فرستادن.
کنارم ایستاد و منم مقابل کامپیوتر جا گرفتم. چشمم رو میون عکسها چرخوندم و لیست رو جلو میبردم.
فریا: اگر حس کردی قیافه کسی میتونه بزرگسالی برادرت باشه وایسا و اسمش رو نشونم بده.
صفحات رو پشت سر هم چک میکردیم و نمیتونستم هیچ کدوم از قیافهها رو به آمین ربط بدم.
بعد از نیم ساعت پس کشیدم، انگار ناامیدی بود یا هر چیزی... نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و فریا هم چرخید و به بیرون زل زد:
- این که لیست آدمهای خارج از ایران بود، ایرانیها مونده.
چرخید و دست رو شونهم گذاشت:
- بهت قول میدم پیداش میکنیم.
از پشت میز بلند شدم و از توی کمد اتاق چند تا پرونده بیرون کشیدم تا به کارهای عقب افتاده برسم.
فریا: برم سر کارم... .
از اتاق بیرون زد و مشغول کار شدم که در باز شد و صدای یاس تو اتاق پیچید:
- نه نه! این کار اشتباهه... گوشی دم دستشه. راحت میتونه زنگ بزنه به اون باباش و به آتیش بکشونتمون.
پرونده اول رو امضا زدم و برگه اصلی رو بینش قرار دادم.
- کارش خوبه؟
سر بالا بردم که داشت موهاش رو به عقب میکشید:
- آیهان لطفا! این که تو خونهت زندگی میکنه به اندازه کافی خطرناک هست؛ حالا دیگه... .
پرونده رو بستم و بعدی رو برداشتم:
- تلفنش رو شنود کنید.
یاس: این کافی نی... .
خودکار رو برداشتم چیزایی که لازم بود رو نوشتم:
- سه تا از سفارشها رو رسیدگی نکردید، دو تا هم پیگیری داریم تا دو ساعت دیگه اوکی کن بهم اطلاع بده.
یاس سه تا کاغذ رو روی میز گذاشت و تکیه زد:
- احمقانهست.
به یکی از کارمندها اشاره کردم حواسش به کارش باشه نه ما... .
- شاید یهو بیاد پس آروم حرف بزن.
یاس: میفهمی چی کار میکنی؟ بخوای یا نخوای اون یه قاتله! خون بچههای مردم گردنشه.
عصبی کنار لبم رو خاروندم:
- نیست! اون هیچ کاری نکرده، فقط یه قربانیه. یاس خداشاهده سروش بویی ببره که اون اینجاست برای همیشه قیدت رو میزنم.
ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. پشت میز ایستادم و بیرون از ساختمون رو دید زدم. صدای باز شدن در تو اتاق پیچید.
فریا: ازم بدش میاد. باهام خیلی خوبه ولی تو چشماش انزجار رو میبینم.
- بیا اینجا! برام لیست رو در آوردن فرستادن.
کنارم ایستاد و منم مقابل کامپیوتر جا گرفتم. چشمم رو میون عکسها چرخوندم و لیست رو جلو میبردم.
فریا: اگر حس کردی قیافه کسی میتونه بزرگسالی برادرت باشه وایسا و اسمش رو نشونم بده.
صفحات رو پشت سر هم چک میکردیم و نمیتونستم هیچ کدوم از قیافهها رو به آمین ربط بدم.
بعد از نیم ساعت پس کشیدم، انگار ناامیدی بود یا هر چیزی... نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و فریا هم چرخید و به بیرون زل زد:
- این که لیست آدمهای خارج از ایران بود، ایرانیها مونده.
چرخید و دست رو شونهم گذاشت:
- بهت قول میدم پیداش میکنیم.
از پشت میز بلند شدم و از توی کمد اتاق چند تا پرونده بیرون کشیدم تا به کارهای عقب افتاده برسم.
فریا: برم سر کارم... .
از اتاق بیرون زد و مشغول کار شدم که در باز شد و صدای یاس تو اتاق پیچید:
- نه نه! این کار اشتباهه... گوشی دم دستشه. راحت میتونه زنگ بزنه به اون باباش و به آتیش بکشونتمون.
پرونده اول رو امضا زدم و برگه اصلی رو بینش قرار دادم.
- کارش خوبه؟
سر بالا بردم که داشت موهاش رو به عقب میکشید:
- آیهان لطفا! این که تو خونهت زندگی میکنه به اندازه کافی خطرناک هست؛ حالا دیگه... .
پرونده رو بستم و بعدی رو برداشتم:
- تلفنش رو شنود کنید.
یاس: این کافی نی... .
خودکار رو برداشتم چیزایی که لازم بود رو نوشتم:
- سه تا از سفارشها رو رسیدگی نکردید، دو تا هم پیگیری داریم تا دو ساعت دیگه اوکی کن بهم اطلاع بده.