جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,322 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
***
یاس سه تا کاغذ رو روی میز گذاشت و تکیه زد:
- احمقانه‌ست‌.
به یکی از کارمندها اشاره کردم حواسش به کارش باشه نه ما... .
- شاید یهو بیاد پس آروم حرف بزن.
یاس: می‌فهمی چی کار می‌کنی؟ بخوای یا نخوای اون یه قاتله! خون بچه‌های مردم گردنشه.
عصبی کنار لبم رو خاروندم:
- نیست! اون هیچ کاری نکرده، فقط یه قربانیه. یاس خداشاهده سروش بویی ببره که اون این‌جاست برای همیشه قیدت رو می‌زنم.
ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. پشت میز ایستادم و بیرون از ساختمون رو دید زدم. صدای باز شدن در تو اتاق پیچید.
فریا: ازم بدش میاد. باهام خیلی خوبه ولی تو چشماش انزجار رو می‌بینم.
- بیا این‌جا! برام لیست رو در آوردن فرستادن.
کنارم ایستاد و منم مقابل کامپیوتر جا گرفتم. چشمم رو میون عکس‌ها چرخوندم و لیست رو جلو می‌بردم.
فریا: اگر حس کردی قیافه کسی می‌تونه بزرگسالی برادرت باشه وایسا و اسمش رو نشونم بده‌.
صفحات رو پشت سر هم چک می‌کردیم و نمی‌تونستم هیچ کدوم از قیافه‌ها رو به آمین ربط بدم.
بعد از نیم ساعت پس کشیدم، انگار ناامیدی بود یا هر چیزی... نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و فریا هم چرخید و به بیرون زل زد:
- این که لیست آدم‌های خارج از ایران بود، ایرانی‌ها مونده.
چرخید و دست رو شونه‌م گذاشت:
- بهت قول میدم پیداش می‌کنیم.
از پشت میز بلند شدم و از توی کمد اتاق چند تا پرونده بیرون کشیدم تا به کارهای عقب افتاده برسم.
فریا: برم سر کارم... .
از اتاق بیرون زد و مشغول کار شدم که در باز شد و صدای یاس تو اتاق پیچید:
- نه نه! این کار اشتباهه... گوشی دم دستشه. راحت می‌تونه زنگ بزنه به اون باباش و به آتیش بکشونتمون.
پرونده اول رو امضا زدم و برگه‌ اصلی رو بینش قرار دادم.
- کارش خوبه؟
سر بالا بردم که داشت موهاش رو به عقب می‌کشید:
- آیهان لطفا! این که تو خونه‌ت زندگی می‌کنه به اندازه کافی خطرناک هست؛ حالا دیگه... .
پرونده رو بستم و بعدی رو برداشتم:
- تلفنش رو شنود کنید.
یاس: این کافی نی... .
خودکار رو برداشتم چیزایی که لازم بود رو نوشتم:
- سه تا از سفارش‌ها رو رسیدگی نکردید، دو تا هم پیگیری داریم تا دو ساعت دیگه اوکی کن بهم اطلاع بده.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
نگاهم رو بالا کشوندم و خیره لبش شدم که زیر دندونش زجر می‌کشید. از اتاق بیرون زد که پرونده رو عصبی بستم و گوشه میز پرت کردم. من آمین رو می‌خوام به قیمت نابودی کل زندگیم‌... .
دوباره وارد لیست اسامی شدم و باقی مونده رو چک کردم، چهره‌ش چقدر تفاوت کرده؟
***
روی مبل خوابش برده بود، پتویی که یه ساعت پیش روش انداخته بودم رو جمع کردم و بغلش روی مبل انداختم.
- فریا پاشو! پاشو شام بخوریم.
شلوارم رو چنگ زد و سمت خودش کشید، بی‌صدا خندیدم:
- اینی که تو دستته پتو نیست.
یکی از چشم‌هاش رو باز کرد و به دستش که چنگ پارچه شلوار زیر زانوم بود نگاه کرد.
دستش رو پس کشید و تو خودش جمع شد:
- ببخشید، یهو خوابم برد. فندک داری؟
ازش فاصله گرفتم و ساندویچ سرد‌هایی که آماده کرده بودم رو از روی کابینت برداشتم و یکیش رو دستش دادم:
- در جریانی هر سه تا فندکی که اخیرا گرفتم رو تو تموم کردی؟
یه لقمه خورد و به لپتاپی که جلومون باز بود خیره شد و دوباره شروع به دیدن اسامی و لیست کرد.
فریا: به هر حال منت‌های تو قابل تحمل‌تر از اینه که الان ایران بودم و عماد از ماشینش پرتم می‌کرد بیرون و تا صبح تو کوچه‌ها می‌موندم.
- فقط از این لحاظ بهتره؟
روی یکی از عکسا زوم کرد و بعد چند ثانیه گذشت و دوباره مشغول برسی بقیه شد.
فریا: نه خب دیگه نمی‌بینم که مامانم خودش رو نفرین می‌کنه و فرنا خودش رو تو فساد خفه می‌کنه تا از زندگی واقعیش دور بمونه. حتی حجتم دیگه نیست که حس کنه لازمه تو همه چی دخالت کنه... .
روی مانیتور خم شد و صفحه رو زوم کرد.
فریا: می‌تونی فامیلی اینی که اسمش رامین هست رو بخونی؟
کمرنگ بود و منم نمی‌تونستم بخونم. انگار این تیکه از برگه به خوبی چاپ نشده بود... .
فریا: نه! امکان نداره؛ رامین مُرده.
- رامین کیه؟
خندید و ساندویچ رو انداخت رو میز، بلند شد و دور خودش چرخید.
بدون هیچ حرفی دوباره اومد و مانیتور رو چک کرد، کش موهاش رو باز کرد و رفت تو دستشویی.
گندش بزنن! به جای این‌که دنبال آمین باشه رامین رو پیدا می‌کنه.
خودم سمت مانیتور رفتم و روی قیافه کسی که رامین بود زوم کردم، چقدر شبیه منه.
چند دقیقه گذشت و از دستشویی صدایی نمی‌اومد.
بلند شدم و چند تقه به در کوبیدم:
- فریا؟ خوبی؟ فریا؟ زنده‌ای؟ نگرانم نکن! الان میام تو... فریا؟
صدایی نمی‌اومد، در رو باز کردم که جلو آینه به خودش نگاه می‌کرد بدون این که پلک بزنه؛ نگاهم رو به چشم سرخ از اشکش کشوندم که آروم زمزمه کرد:
- فرنا به خاطر مرگ رامین دست به هر کاری زد ولی رامین زنده‌ست. رامین الان آدمه بابامه.
مچش رو گرفتم و از دستشویی بیرونش کشیدم و در رو بستم بردمش و دوباره روی مبل نشوندمش.
- اسمش تو ارشدهاست... رامین کیه؟
توی خودش مچاله شد:
- باباش شریک عماد بود! عماد توسط اون به این راه کشیده شد. ولی پسرش یه قربانی بود، حس می‌کردم قربانیه ولی الان... .
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
راحت روی مبل نشستم و لپتاپ رو روی پاهام گذاشتم:
- مهم نیست! ما الان دنبال آمینیم. راستی رامین کیه؟ قیافه‌ش شبیه منه، نه؟
مانیتور لپتاپ رو سمت خودش کشوند و نگاهش رو بین عکس و من چرخوند.
فریا: شبیهه!
بلند شد و سمت اتاق رفت و چند لحظه بعد با اسپری آسم بیرون زد. دوباره مشغول برسی بقیه اسامی شدم که از تیم برام پیام اومد بازش کردم و بعد از خوندش سمت فریا چرخیدم:
- می‌دونی چرا بابات داره این همه پول انبار می‌کنه؟
موهاش رو از پشت کشید و دم اسبی بست.
فریا: انبار نمی‌کنه! تو حساب‌هاش نگه می‌داره تا اعتبار و قدرتش رو با هم داشته باشه.
گوشی رو خاموش کردم و روی گل میز گذاشتم، صفحه 37 رو هم رد کردم و بقیه اسامی رو خوندم:
- یعنی میگی این همه پول رو برای اعتبار و قدرت می‌خواد؟
سرش رو به نشونه تائید تکون داد که کج‌خندم رو شکل دادم:
- یه سازه تو تهران داره می‌سازه.
خندید و عصبی دستش رو پشت گردنش قلاب کرد.
فریا: آخه می‌دونی؟ حاجی خدا شناس مردمی‌مون داره از احمقی مردم استفاده می‌کنه، اسم و رسم می‌سازه. متقاعده وقتی قله رو فتح کردی آسمون مونده!
- با خونِ مردم قله فتح می‌کنه؟
ازم چشم دزدید و به پارکت‌ها خیره شد.
فریا: اگر تو عماد دنبال انسانیت می‌گردی اشتباه می‌کنی! اون وقتی که دخترش رو میون اون همه مرد تو قم*ارخونه تنها می‌ذاشت غیرت و انسانیتش رو به باد داده بوده.
***
(فریا)
من تو چسبوندن پازل‌ها به هم ماهر بودم، دقیقا از وقتی که گذشته‌م رو ازم گرفتن و سعی کردم خودم به خودم برگدونمش.
رامین کسی که حافظه‌ش رو از دست داده بود، خانواده‌ش هم گویا حافظه‌شون رو از دست داده بودن که نمی‌دونستن رامین چی دوست داره؟ اخلاقش چطوره؟ از چی بدش میاد؟ ولی اصلا به روی خودشون نمی‌آوردن و عادی جلوه می‌دادن. رامین و اون رویاهایی که در بیداری تو ذهنش نقش می‌بست.
از دیروز تا حالا که جلو سیستم نشستم فقط به این نتیجه رسیدم که رامینی که می‌خواست آمین صداش بزنم چرا حتی چهره‌ش هم شبیه آیهانه؟
به دنبال مجازاتی هستم که لایق عماد باشه، چرا به همه گفت رامین مرده؟ چرا فرنا رو به اون حال و روز کشوند؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
فقط نیاز دارم به حجت زنگ بزنم، اون حتما می‌دونه رامین واقعا کیه. کمِ‌کمش یه دستی می‌زنم که از همه چی خبر دارم یا حتی بهش میگم که با پای خودم میرم پیششون.
تلفن زنگ خورد که صدام رو صاف کردم:
- درود! بفرمایید؟
بعد از اینکه از روی برگه به تمام سوالات مرد جواب دادم و مکالمه ضبط شد از پشت میز بلند شدم. جواب لبخند یکی از اعضا رو با لبخند دادم و سمت اتاق آیهان رفتم. مثل همیشه یاس جلوم رو گرفت:
- صبر کنید عزیزم باهاشون هماهنگ کنم.
روی پاشنه پا چرخیدم با بردن لبم زیر دندون سعی کردم استرسم رو پنهون کنم.
یاس: برید داخل.
وارد شدم و در رو پشتم بستم. چشم بستم و دوباره جمله‌بندیم رو تو ذهنم مرور کردم.
آیهان: یا من ازت می‌خوام بیای یا خودت میای، کارمندها فکر می‌کنن رابطه‌ داریم.
- نداریم؟
خندید و صندلیش رو به عقب هول داد از پشت میز بلند شد:
- رابطه عاطفی.
با دستم پلکم رو فشردم و خنثی بهش نگاه کردم:
- اون رو هم داریم، تو از من متنفری... منم مَدیونم. این‌ها جز عواطف به حساب نمیان؟
کنارم نشست و شونه خودش رو ماساژ داد.
آیهان: قاعدتاً اونا فکر نمی‌کنن کسی که ازش متنفرم رو هر لحظه می‌خوام تو اتاقم باشه... فکرای دیگه می‌کنن.
صبرم لبریز شد و موضوع اصلی رو باز کردم:
- کسی که عاشقشی ازت یه خواهش داره. یه گوشی باید بهم بدی، بعدم بریم یه جایی دور از شهر یه تماس بگی... .
آیهان: صبر کن ببینم! گوشی؟ می‌خوای چی‌کار؟
سر پایین انداختم و خودم رو کنترل کردم:
- از حجت یه سوال دارم.
از میز بین دو مبل یه شکلات برداشت و خورد.
آیهان: گوشی، شماره، دور از شهر بودن... جالبه!
- دور از شهر، هر جایی تو بگی... هر جایی دور از خونه‌مون‌.
آیهان بلند شد و جلو پنجره قدی به شبِ خیابون‌های واشنگتن خیره شد:
- خونه‌مون؟
دستی به صورتم کشیدم و کلافه آروم گفتم:
- خونه‌ت.
آیهان: زنگ بزنی چی بگی؟
- ازش سوال دارم؛ میگم اگر جوابم رو بده خودم بر می‌گردم. اونا خیلی از کاراشون به من و امضام بنده.
خندید و سمتم چرخید:
- می‌دونی که نمی‌ذارم بری.
پیشونیم رو ماساژ دادم تا از دردش خلاص بشم:
- فقط بهش دروغ میگم که جواب سوالم رو بده.
دستگاه بخار رو برداشت و سمتم اومد، روی پاهام گذاشت.
آیهان: یکم سرت رو روی این بگیر.
در رو باز کرد و خطاب به یاس زمزمه کرد:
- برام بانداژ، روسری شالی چیزی بیار.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
در رو بست و کنارم نشست:
- بچرخ ببینم.
به پشت چرخیدم و دستش رو دور سرم حس کردم، شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیم... با کاهش دردم پی بردم که تو کارش حرف نداره.
آیهان: حالا دوباره سرتو رو بخار بگیر.
که در باز شد و یاس با بسته کمک‌های اولیه اومد داخل و دوباره آیهان سمت خودش کشوندم و از روبه رو مشغول ماساژ پیشونیم شد.
با تک سرفه صداش رو صاف کرد:
- فکر می‌کردم براشون اتفاقی افتاده.
بسته رو روی میز گذاشت و رفت بیرون.
بانداژ رو از بسته در آورد و بازش کرد، دوباره تکرار کرد:
- بازم سرت رو روی بخار بگیر.
همون‌طور که سرم عرق کرده بود بانداژ رو دور سرم پیچید.
آیهان: همین‌جا بشین. چند تا پرونده رو میدم به یه نفر بعد میام با هم بریم.
از اتاق بیرون زد، دستم رو پشت گردنم بند کردم؛ می‌خواست بیشتر از خودم خجالت بکشم؟ بلند شدم و دور اتاق چرخیدم. ترکیب چوب گردو و هایگلاس سفید حالم رو خوب می‌کرد.
***
هفت دقیقه‌ای می‌شد تو راه بودیم و نمی‌دونستم کجا میره، درگیر افکار بودم و از طرفی نمی‌خواستم تا تکلیفم روشن نشده باهاش حرف بزنم... ولی خب بحث اعتمادم بود.
- کجا میریم؟
گوشیش لرزید برداشت صفحه رو نگاه کرد و دوباره روی پاهاش گذاشت.
آیهان: پایین شهر.
- کاش من رو می‌ذاشتی خونه بعد می‌رفتی دنبال کارت.
آیهان: مگه قرار بوده من به حجت زنگ بزنم؟
- شاید الان سر قرار باشه.
نگاهم رو به خیابون‌های خلوت کشوندم.
آیهان: تا فردا صبح هیچ قراردادی ندارن.
خشک بودنش رو اعصابم بود و هر چقدر فکر می‌کردم نه بهم ربط داشت نه دلیلش رو می‌دونستم.
- چته؟
بدون این‌که نگاهش رو از جلو بگیره زیر لب «هیچی» زمزمه کرد.
- چی‌شده؟
آیهان: هیچی.
زیر لب آروم‌تر جوری که نمی‌خواست من بشنوم ادامه داد:
- فقط بذار از اعتمادی که کردم پشیمون نشم.
جملات رو تو ذهنم چیدم تا خیالش رو راحت کنم:
- فکر می‌کنی دوست دارم برگردم پیش عماد؟ یا حتی حجت؟
نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت.
- من هفت پشت غریبه رو بهشون ترجیح میدم.
آیهان: مادر و خواهرت چی؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
- مامانم برده پول شده، فرنا بدتر از اون. اونا هیچ‌وقت باور نکردن که چقدر عماد پَسته.
کنار باجه تلفن عمومی که تو پیاده‌رو بود پاک کرد:
- پیاده شو.
پیاده شدم و سمت پیاده رو رفتم. ولی من پول نقد نداشتم، راه کج کردم و جلو پنجره راننده خم شدم.
- پول؟
کمرش رو از صندلی فاصله داد و از جیب پشت شلوارش بیرون کشید:
- زود تمومش کن.
ازش گرفتم و سمت باجه قدم برداشتم. بوق‌های ممتد متشنجم می‌کرد... لعنتی جواب بده. خواستم تلفن رو سر جاش بذارم که صدای آشفته‌ای تو گوشم پیچید.
حجت: بله؟
- منم! فریام.
حجت: به گوشم شک دارم... صبر کن. صبر کن از این‌جا برم بیرون.
- عجله دارم.
انگار با تعدادی در نزاع بود و بعد چند ثانیه صدام زد:
- فریا؟ خودتی؟ حالت خوبه؟
چشمم رو فشردم و بی‌صبر به حرف اومدم.
- خیلی مسخره‌ست! شما که می‌دونید کجام. ازت سوال دارم و بهم راستش رو بگو تا با پای خودم برگردم.
حجت: الان کجایی؟
- رامین... پسر دوست خانوادگیمون. اونی که اومدی به خانواده گفتی که تو تاکسی بوده، تصادف کردن راننده تاکسی هم تو ماشین سوخته‌. رامین زنده‌ست؟
حجت: الان کجایی فریا؟
- مثل این که نمی‌خوای برگردم... .
حجت: زنده‌ست! اگر رویای دیدنش رو داری باید بگم از سرت دورش کن.
- می‌دونستم زنده‌ست. رامین رو شما کاری کردید که حافظه‌ش رو از دست بده؟
صدای فریاد حجت اوج گرفت:
- عماد به خاطر تو همه چیزم رو ازم گرفته! برگرد فریا؛ برگرد! من روتهدید کرده خانوادم رو نابود می‌کنه... حالا میون این همه مشکل فیلت یاد هندوستان کرده؟ آره! رامین رو عماد به عنوان بدهی گرفت‌. رامین زنده‌‌ست، هیچ وقت نمرد... .
گوشی رو سر جاش گذاشتم و سرم رو به تلفن باجه فشردم‌، گرد کردم و دوباره سمت ماشین قدم برداشتم و نشستم.
آیهان: آدرس خونه جدیدمون رو دادی؟
بی‌حرف به بیرون خیره شدم. هواسرد میشد، سردتر از هر وقتی... جوری که افکار و قلبم داشت یخ می‌زد.
***
سوییچ و کلید خونه رو روی جا کفشی انداخت و رفت اتاق در رو محکم بست. چطور باید بهش می‌فهموندم ارشد یکی از گروهک‌ها برادرشه؟ چرا رامین؟ چه جوری احمقت کرد که براش کار کنی؟
رفتم تو آشپزخونه و از توی یخچال شربت در آوردم تو دو تا لیوان ریختم سمت اتاق رفتم.
در زدم و رفتم تو که جلو میز مطالعه خطوط فرضی روی کاغذ مقابلش می‌کشید.
یکی از لیوان‌ها رو کنار برگه گذاشتم.
آیهان: بهت گفته یه جوری سرم رو زیر آب کنی؟
لیوانی که داشتم ازش می‌خوردم رو گرفت و به جاش لیوانی که رو میز بود رو دستم داد. ناراحت شدم ولی حق داشت، از اون لیوانی که دستم داده بود هم خوردم، خندیدم و روی تخت نشستم:
- آره... گفت اونی که عاشقته رو بکشش.
آیهان: هنوز ذهنت درگیر شرکته؟
یه نفس همه شربت رو خوردم و لیوان رو روی عسلی گذاشتم و خودم روی تختش دراز کشیدم. برعکس قبل که اگر رو تختش می‌خوابیدم جنگ راه می‌نداخت بی‌حرف نگاهم می‌کرد:
- دو ماه بعد از این‌که از بیمارستان مرخص شدم و چشمم به زندگی مجلل تازه‌مون افتاد سر و کله یه دوست خانوادگی هم پیدا شد.
نگاهم رو از سقف گرفتم و به آیهان دادم.
- وضع مالیش از پدرم خوب‌تر نبود یه جورایی از ما پایین‌تر بودن. پسرشون چهار ماه قبل حافظه‌ش رو از دست داده بود! مثل من.
آیهان: می‌خوام بخوابم فردا برام بقیه‌ش رو بگو.
- بی‌شخصیت جان دارم برات از گذشته‌م حرف می‌زنم... داشتم می‌گفتم، رامین پسرشون بود. خانواده‌ش هم انگار حافظه‌شون رو از دست داده بودن که پسر خودشون رو نمی‌شناختن. و باورم نمیشه حالا ارشد گروهک‌ها باشه.
سمت تخت اومد و اون‌طرف گرفت خوابید که خجالت زده از رو تخت بلند شدم.
- زنگ زدم به حجت تا از یه چیزی مطمئن بشم.
آیهان: که اجازه کشتن من رو داری یا نه؟
صدام اوج گرفتم و عصبی داد کشیدم:
- می‌خواستم مطمئن بشم که رامین برادرته یا نه!
نیم‌خیز شد و دهنش باز و بسته می‌شد، گویا نمی‌دونست باید چی بگه.
- ازم می‌خواست آمین صداش کنم، تو بیداری رویاهایی تو ذهنش نقش می‌بست که این عنصر رو فقط دو قلوها دارن و... .
آیهان: برادرمه؟
 
بالا پایین