- Aug
- 6,373
- 46,287
- مدالها
- 23
حرفم رو نشنیده گرفت، در رو باز کرد و رفت. از پای میز بلند شدم و پشت سرش راه افتادم... در حیاط رو باز کرد خواست بیرون بزنه که آرنجش رو گرفتم.
- نباید بری!
خنده عصبی سر داد و دستش رو بیرون کشید که محکمتر گرفتمش.
فریا: ولم کن عوضی! ولم کن.
عقب نکشیدم، وقتی متوجه شدم قصد پس کشیدن نداره غیر منتظره رهاش کردم:
- باهات میام.
فریا جلوتر رفت و پشتش قدم برداشتم، صداش به گوش رسید:
- هر غلطی دلت میخواد بکن.
از پارک سر کوچه گذشت و تو یه کوچه باریک قدم میزد و تا یه سطل آشغالی میدید به ساختمون مقابلش نگاه میکرد... در آخر جلو یه ساختمون که یه سطل زباله اون طرف خیابون جلوش گذاشته بودن ایستاد، بیحرف جلو خونه نشست و زانوش رو بغل گرفت.
گاهی به در پشتش نگاه میکرد و دوباره چشم میبست و سرش رو روی زانو میذاشت.
- اینجا تو رو یاد چیزی میندازه؟
سرش رو به نشونه تائید تکون داد که کنارش جا گرفتم:
- یاد چی؟
سرش رو بالا آورد و چشم خستهش رو با انگشت ماساژ داد:
- یه بو! یه بو قدیمی که مرده بود انگار دوباره زنده شده.
به دیوار کناری تکیه دادم و گوشی رو بیرون کشیدم و با ندیدن هیچ ایمیلی دوباره به جیبم برگردوندمش. کی قراره این ساجا پیداش بشه؟
فریا: فکر نکنم امشب اون "بو" قسمتم باشه.
ناچار بلند شدم و دوباره دنبالش راه افتادم.
فرستادمش داخل که گوشی زنگ خورد... بیرون کشیدم و با دیدن اسم صالح بیوقفه جواب دادم و صداش پیچید:
- مُرده!
نباید تا وقتی نمیدونم چی به چیه کنترلم رو از دست بدم:
- کی؟ کی مرده؟
با شنیدن اسم "ساجا" به گوشم شک کردم. تف بهش... امکان نداره!
صالح: بچهها تو خونه یارو بودن، برای خانوادهشون یه نامه فرستادن کل گند کاریهاش رو لیست کردن یه فلشم روش بود. نحوه کشته شدنش، جسدش و همه چیز تو عکسها بود که مطمئنم کار یه روانپریشه! (پ.ن: اگر علاقه دارید داستان غسالخانه مربوط به قاتل ساجا رو بخونید.)
- نباید بری!
خنده عصبی سر داد و دستش رو بیرون کشید که محکمتر گرفتمش.
فریا: ولم کن عوضی! ولم کن.
عقب نکشیدم، وقتی متوجه شدم قصد پس کشیدن نداره غیر منتظره رهاش کردم:
- باهات میام.
فریا جلوتر رفت و پشتش قدم برداشتم، صداش به گوش رسید:
- هر غلطی دلت میخواد بکن.
از پارک سر کوچه گذشت و تو یه کوچه باریک قدم میزد و تا یه سطل آشغالی میدید به ساختمون مقابلش نگاه میکرد... در آخر جلو یه ساختمون که یه سطل زباله اون طرف خیابون جلوش گذاشته بودن ایستاد، بیحرف جلو خونه نشست و زانوش رو بغل گرفت.
گاهی به در پشتش نگاه میکرد و دوباره چشم میبست و سرش رو روی زانو میذاشت.
- اینجا تو رو یاد چیزی میندازه؟
سرش رو به نشونه تائید تکون داد که کنارش جا گرفتم:
- یاد چی؟
سرش رو بالا آورد و چشم خستهش رو با انگشت ماساژ داد:
- یه بو! یه بو قدیمی که مرده بود انگار دوباره زنده شده.
به دیوار کناری تکیه دادم و گوشی رو بیرون کشیدم و با ندیدن هیچ ایمیلی دوباره به جیبم برگردوندمش. کی قراره این ساجا پیداش بشه؟
فریا: فکر نکنم امشب اون "بو" قسمتم باشه.
ناچار بلند شدم و دوباره دنبالش راه افتادم.
فرستادمش داخل که گوشی زنگ خورد... بیرون کشیدم و با دیدن اسم صالح بیوقفه جواب دادم و صداش پیچید:
- مُرده!
نباید تا وقتی نمیدونم چی به چیه کنترلم رو از دست بدم:
- کی؟ کی مرده؟
با شنیدن اسم "ساجا" به گوشم شک کردم. تف بهش... امکان نداره!
صالح: بچهها تو خونه یارو بودن، برای خانوادهشون یه نامه فرستادن کل گند کاریهاش رو لیست کردن یه فلشم روش بود. نحوه کشته شدنش، جسدش و همه چیز تو عکسها بود که مطمئنم کار یه روانپریشه! (پ.ن: اگر علاقه دارید داستان غسالخانه مربوط به قاتل ساجا رو بخونید.)
آخرین ویرایش: