جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,884 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
حرفم رو نشنیده گرفت، در رو باز کرد و رفت. از پای میز بلند شدم و پشت سرش راه افتادم... در حیاط رو باز کرد خواست بیرون بزنه که آرنجش رو گرفتم.
- نباید بری!
خنده عصبی سر داد و دستش رو بیرون کشید که محکم‌تر گرفتمش.
فریا: ولم کن عوضی! ولم‌ کن.
عقب نکشیدم، وقتی متوجه شدم قصد پس کشیدن نداره غیر منتظره رهاش کردم:
- باهات میام.
فریا جلوتر رفت و پشتش قدم برداشتم، صداش به گوش رسید:
- هر غلطی دلت می‌خواد بکن.
از پارک سر کوچه گذشت و تو یه کوچه باریک قدم می‌زد و تا یه سطل آشغالی می‌دید به ساختمون مقابلش نگاه می‌کرد... در آخر جلو یه ساختمون که یه سطل زباله اون طرف خیابون جلوش گذاشته بودن ایستاد، بی‌حرف جلو خونه نشست و زانوش رو بغل گرفت.
گاهی به در پشتش نگاه می‌کرد و دوباره چشم می‌بست و سرش رو روی زانو می‌ذاشت.
- این‌جا تو رو یاد چیزی می‌ندازه؟
سرش رو به نشونه تائید تکون داد که کنارش جا گرفتم:
- یاد چی؟
سرش رو بالا آورد و چشم خسته‌ش رو با انگشت ماساژ داد:
- یه بو! یه بو قدیمی که مرده بود انگار دوباره زنده شده.
به دیوار کناری تکیه دادم و گوشی رو بیرون کشیدم و با ندیدن هیچ ایمیلی دوباره به جیبم برگردوندمش. کی قراره این ساجا پیداش بشه؟
فریا: فکر نکنم امشب اون "بو" قسمتم باشه.
ناچار بلند شدم و دوباره دنبالش راه افتادم.
فرستادمش داخل که گوشی زنگ خورد... بیرون کشیدم و با دیدن اسم صالح بی‌وقفه جواب دادم و صداش پیچید:
- مُرده!
نباید تا وقتی نمی‌دونم چی به چیه کنترلم رو از دست بدم:
- کی؟ کی مرده؟
با شنیدن اسم "ساجا" به گوشم شک کردم. تف بهش... امکان نداره!
صالح: بچه‌ها تو خونه یارو بودن، برای خانواده‌شون یه نامه فرستادن کل گند کاری‌‌هاش رو لیست کردن یه فلشم روش بود. نحوه کشته شدنش، جسدش و همه چیز تو عکس‌ها بود که مطمئنم کار یه روان‌پریشه! (پ.ن: اگر علاقه دارید داستان غسالخانه مربوط به قاتل ساجا رو بخونید.)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
در ورودی رو باز کردم و دیگه نخواستم حرف بزنم، انگار گرفتاری و زجر رو به نافم بستن.
خودم رو سمت کاناپه کشوندم، حالا از کجا پیدا می‌کردم کسی که با پول و قرارداد آینده رو تضمین کنه؟
بچه‌هایی که آماده کرده بودیم رو چیکار کنیم؟ طلب چند میلیون دلاری رو چطور پس بدیم؟
دوباره روی شماره صالح رو لمس کردم و با دو بوق جواب داد:
- بله؟
روی کاناپه خودم رو رها کردم:
- برای طلبمون... تا کی وقت داریم پسش بدیم؟
صالح: تا سه روز آینده.
- تمام آدم‌ها و بچه‌ها رو از سالن به خونه اصلی بفرستید. یکی پیدا می‌کنم بچه‌ها رو بخره به همون قیمت! شما نگران چیزی نباشید. تو... برو اون عوضی رو پیدا کن برو اونی که ساجا رو کشت پیدا کن.
فریا با صورتی که زرد شده بود جلوم ایستاد و دهنش باز و بسته شد تا حرف بزنه ولی به خاطر تلفن کنار گوشم چیزی نمی‌گفت. کلافه خداحافظی سرسری کردم و سر بالا بردم:
- چیزی لازم داری؟
فریا: بچه؟ بچه خریدنیه؟
دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. یعنی مکالمه‌م رو باهاش شنیده؟ اونی که اصلا معلوم نبود کجاست یهو سر و کلش جلوم پیدا شد‌.
- چی شنیدی؟
فقط داشت فکر می‌کرد و مردمک چشمش درحال چرخش بود:
- امضای من، زیر اون پرونده‌ها... .
باید چی می‌گفتم؟ اون واضح شنیده! حداقل دیگه لازم نیست براش نقش بازی کنم.
سر بالا آوردم که ندیدمش، حتما رفته بالا.
ایمیلم رو چک کردم... هیچی نبود. گوشی زنگ خورد که با دیدن اسم عماد مردد تماس رو وصل کردم.
عماد: می‌کشمت حجت.
خندیدم و دستی دور لبم کشیدم:
- با مرگ تهدید می‌کنی؟
عماد: عرضه هیچی رو نداری! هیچی!
دیگه طاقتم طاق شد و نعره کشیدم:
- اگر تو خیلی عرضه داری دنبال یکی دیگه بگرد قرار داد ببنده که خودت و کل داراییت هم جواب این طلبت رو نمی‌ده احمق!
عماد: من هیچ وقت طلبش رو با پول صاف نمی‌کنم.
- اگر قرار بود کشتن اونی که از قفسش در نمیاد راحت باشه زودتر از تو مردم دست به کار شده بودن.
عماد: بعدا می‌فهمی قراره‌ چیکار کنم! حواست از بچه‌ها پرت نشه... .
قطع کرد! چی تو سر این روانیه؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
به پشت چرخیدم و اتاقش رو دید زدم، با این حالش نباید تنها باشه. گوشی رو روی مبل پرت کردم و پله‌ها رو رد کردم... در زدم و خواستم وارد بشم که قفل بود، اون هیچ وقت در اتاقش رو قفل نمی‌کرد!
مبینا رو صدا زدم و کلید یدک رو انداخت رو در و وارد شدم؛ آروم روی تخت دراز کشیده بود. سمتش رفتم و پتو رو تا زیر چونه‌ش بالا کشیدم که حواسم رفت پی دو ورقه کپسولی که خالی بود:
- همه رو خورده... همه رو.
ست زیر کمر و زانوش بردم و به بغل کشیدمش، نعره‌م رو تو اتاقش رها کردم:
- مبینا! مبینا بگو شوهرت ماشین آماده کنه... مبینا؛ زود!
با عجله سمت در خروجی دویدم که صدای مبینا تو خونه پیچید:
- رفته خورد و خوراک بخره آقا حجت.
با دیدن فریایی که تو آغوشم بود اومد در خروجی رو باز کرد. بی‌توجه به ریخت و قیافم سمت ماشین رفتم مبینا ریموت ماشین رو زد و در عقب رو باز کرد. خوابوندمش و خودم سوار شدم و پشت فرمون نشستم:
- فریا؟ جان من دووم بیار الان می‌رسیم.
هر چند ثانیه یک بار داد کشیدم و تمنا کردم تا به بیمارستان رسیدم.
***
دوباره چشمش رو باز کرد و برای دومین بار فضای بیمارستان رو دید:
فریا: بعد از دو روز هنوزم قصد ندارن مرخصم کنن؟
تازه متوجه دستم که روی دستش بود شدم و خودم رو پس کشیدم و دکمه کنار تخت رو فشردم تا کمی به حالت نشسته در بیاد:
- امروز... یعنی الان مرخص میشی، منتظر بودن بیدار... .
در اتاق باز شد و دکتر و با پرستار همراهش وارد شدن:
- Is your stomach no longer burning؟
رو کردم به فریا و موهاش که تو چشمش بود رو پس زدم:
- داره میگه دیگه معده‌ت سوزش نداره؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد، بعد از یاداشت کردن یه چیزایی تو پرونده پزشکیِ فریا تاکید کرد چند برابر حواسم بهش باشه، بعدم گفت ترخیصش رو تائید می‌کنه و رفت. آرزو می‌کردم کاش بشه همه قانون‌ها رو در هم بشکنم وقتی برای برداشتن هر قدمی نیاز به امضای قَیِم داشتن!
- تیشرت و شلوار خودت رو تو اون کمد گذاشتن. میرم بیرون لباست رو پوشیدی بیا.
ایستادم و از اتاق بیرون زدم و پشت در سرم رو به دیوار چسبوندم. این دو روز نه خوابیدم نه جز آب و یه مینی کیک چیزی خوردم. انگار سالم بودن فریا همه این کمبودها رو تامین می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
بعد چند دقیقه انتظار و جفت و جور کردن افکارم، با لباس‌های تو خونه‌ش بیرون اومد و خودش جلوتر راه افتاد.
پشتش به راه افتادم که متوجه شدم داره اشتباه میره، دستم رو دور کمرش حلقه کردم به سمت راست کشوندمش، حلقه دستم رو باز کردم و سمت آسانسور رفتم. دکمه رو فشردم و منتظر ایستادیم.
- ببخشید.
شاید اگر من هم جای اون بودم شرمنده می‌شدم، اما تا چه حد می‌تونست این فشارها رو تحمل کنه؟ خودش رو بغل گرفت، گویا سردش بود. در باز شد وارد اتاقکش شدیم. رسیدیم به پارکینگ مستقیم سمت جای پارک ماشین رفتم و ریموت رو فشردم‌. سوار شد و منم کنارش پشت فرمون جا گرفتم، دستم رو بین صندلی بردم و بافت مردونه‌ای که صبح از تن در آورده بودم رو تو بغلش انداختم:
- دیشب یکم برف زده تا همین الآنم داره بارون میاد. هوا سرده این رو بپوش... .
کمربند رو بستم و بعد از تک استارت از پارکینگ بیرون زدم و چشمم به بافتی که هنوز رو پاهاش بود خشک شد.
گوشه خیابون ایستادم و سمتش چرخیدم، دست سمتش دراز کردم و بافت رو برداشتم... همزمان تنش رو جلو کشیدم با لبخند پهن بی‌توجه با آستین‌ها از سر تنش کردم:
- شبیه نوازدهای قنداق پیچ شدی. خودت دیگه دستت رو تو آستیناش کن... .
بی‌حوصله چشم از لبخندم گرفت و نگاهش رو به بیرون پرت کرد.
***
(فریا)
بعد از این‌که بهم یه معجون خوروند و کل شهر رو بهم نشون داد، کم‌کم سمت خونه رفت... از تمام چیزایی که این اون خونه رو به وجود آوردن منزجر بودم‌. وارد حیاط شدیم و حجت متعجب به هشت ماشین‌ بزرگ تو حیاط خیره شده بود.
حجت: عماد قرار بوده آدم‌هاش رو بفرسته این‌جا؟
ماشین رو تو پارکینگ اصلی که سرپوش داشت پارک کرد و پیاده شد. پلاستیک قرص رو برداشتم تا با خودم ببرمش پیاده شدم و حجم قرص‌ها رو از نظر گذروندم. پشیمون شدم و قرص رو روی صندلی انداختم و در رو کوبیدم‌.
سمت ویلا رفتم و در رو باز کردم که نگاه‌ها سمتم کشیده‌ شد ولی من نگاهم روی حجتی که جلوی یه مرد فربه زانو زده بود ثابت موند. امکان نداره نوچه‌های عماد باشن و حجت جلوشون زانو بزنه.
مرد جلو اومد و مقابلم ایستاد و صدای کریه‌ش تو گوشیم پیچید:
- هل كانت هذه هدية عماد؟
شاید مدیون معلم عربی تو دبیرستان بودم که متوجه شدم چی میگه ولی اون الان داشت درباره کدوم هدیه حرف می‌زد؟
انگشت شستش رو آورد و رو گونه بعدم روی لبم کشید.
مرد: ممتاز!
حجت از عقب به مرد هجوم آورد:
- دستت رو بکش عوضی!
و صدای تیر توی سالن پیچید. رد تیر رو گرفتم و به رون‌‌ پای حجت رسیدم. صدای جیغ‌های خفه‌ شده رو دنبال کردم و به مبینا و شوهر و دو تا خدمتکار بسته شده دیگه رسیدم.
رد اشک... نه فریا الان وقتش نیست. کنار حجت چمباتمه زدم که یه سری نیرو ریختن داخل و صدای تیر‌ها اوج گرفت. شاید این یه اختلال باشه بزرگترین فاجعه‌ها به سریعترین و مبهم‌ترین شکل برام به تصویر کشیده میشن.
- خوبی؟
خودش رو پشت کاناپه کشید:
- دو تا اسلحه تو اون میز عسلی هست. بده بهم... .
یه کشو داشت، همون رو پس کشیدم و دو اسلحه سنگین رو دستش سپردم. یکیش رو تو دستم گذاشت. باز هم از خودم می‌پرسیدم که چه خبره؟ اونا کین و چرا حجت چنین رنجوره؟
- این ازت محافظت می‌کنه، کاری که من نتونستم بکنم. برو... فقط برو.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
نیم‌خیز شدم و از پشت مبل چشمم میون خون‌هایی که ریخته شده بود دودو می‌زد، الان وقتش بود... چیزی که منتظرش بودم، آزادی! نگاهم رو حجت سپردم که دیگه خودش هم مشغول مبارزه شده بود و تنش رو به زیر راه پله می‌کشوند.
از کنار ستون حواسم رو به اطراف سپردم سعی کردم بدون این‌که کسی حواسش بهم پرت بشه برم که دستی به بازوم بند شد و عقب کشید:
- هیش... حالا بریم.
اسلحه رو پشتم قایم کردم تا برگرده بهش شلیک کنم، تو این وضعیت کمک یک نفر دوستی خاله خرسه بود. البته که دیگه نیازی به کمک هم نداشتم.
سریع به پشت چرخیدم و اسلحه رو جلو سی*ن*ه‌ش گرفتم... آیهان! اون این‌جا، تو خونه پدر من چی‌کار می‌کرد؟
آیهان: برات همه چیز رو توضیح میدم. ولی الان بیا بریم.
دستم رو کشید با جیغ مبینا نگاهم رو بهش کشوندم، رد نگاهش رو گرفتم و به حجتی که تیر به قلبش خورده و آغشته به خون روی زمین افتاده بود، رسیدم. شاید رفیق چند روزم رو دوست داشتم که حالا... .
- نمیام.
گویا داشتم وقت طلف می‌کردم که مچ دستم رو گرفت، دوید و هیچ توجه‌ای به مویه کردنم، نکرد. از ویلا بیرون زدیم و من رو سوار ماشینش کرد و چند خیابون بالاتر نگه داشت و سرش رو روی فرمون گذاشت.
نفس‌ها بالا نمی‌اومدن، قدرت تحلیل نداشتم... سرفه خونی و از من بدتر مردی که فقط یه بار من رو دیده بود از ترس عرق کرده بود.
کمر رو راست کردم و از کنار جوب پس کشیدم و دوباره آب رو به دستم سپرد.
آیهان: قرص می‌خوری؟ یه قرص برای این حالت... .
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و بی‌توجه بهش فقط قدم برداشتم.
آیهان: کجا میری؟ شمیم؟ حالت خوب نیست بیا بریم تو ماشین بشین.
- فریا... الان فریام.
آیهان: می‌دونم، می‌دونستم. بیا بریم.
فقط می‌رفتم ولی کجا؟ نمی‌دونم! یه آزادی‌هایی همچین زیبا نیست. حالا دلم یادش اومده بلده دلتنگ بشه. اونم دلتنگ کی؟ حجت!
قطره اشکم رو با پشت دست پاک کردم که بازوم رو کشید:
- کجا میری؟ تو مملکت غریب اگر کسی رو داری منم ببر.
نداشتم، البته که تو مملکت خودمم دیگه کسی نبود.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
کنار جدول نشستم، هدف خدا از تکرار گذشته چی بود؟ چرا می‌خواست من رو به گذشته پرت کنه. من دیگه گذشته‌م رو نمی‌خواستم.
کُتی دورم پیچید که به یاد حجت زمزمه کردم:
- شاید زنده باشه، نه؟
مثل من کنار جدول نشست و پشت سرش رو خاروند.
آیهان: از زنده بودنش می‌ترسی؟
سرم رو به نشونه منفی تکون داد و چونه‌م رو گرفت و نگاهم رو سمت خودش کشوند:
- هیچ‌جا نداری! بریم خونه من یه چیزی باید بهت بگم.
کت رو از دورم برداشتم و روی پاهاش انداختم:
- من یه جایی پیدا می‌کنم. می‌تونی بری... ممنون از لطفت.
خنده عصبی سر داد و نفس رو بیرون پرت کرد:
- تا من رو به اون چیزی که ازم گرفتیش نرسونی، رهات نمی‌کنم.
ایستادم و درمونده سوالم رو به زبون آوردم:
- تو خونه عماد چی ‌می‌خواستی؟
آیهان: باید همه این‌ها رو بگم ولی این‌جا نمیشه سگ لرزه بزنیم و حتی تو نمی‌تونی گوشه خیابون بخوابی!
بلند شد و دوباره دنبال خودش کشوندم در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
دیگه ذهنم جایی برای افکار جدید نداشت. سوالات تکراری که جواب نداشتن، عماد می‌خواست با دخترش بدهیش رو صاف کنه؟
آرنجم رو به دریچه گرفتم و لبم رو خاروندم:
- اتفاقی پا به زندگیم نذاشتی. نه؟
وارد پارکینگ خونه‌ای که بار قبل اومده بودم شد و بعد هر دو پیاده شدیم. شاید حرف‌هاش رو داشت جمله‌سازی می‌کرد، هر بار به قصد حرف زدن دهنش باز می‌شد و ناکام می‌بستش.
از پله ها بالا رفت. با قورت دادن بزاق دهنم از سوزش گلو به گلوم چنگ زدم. خودمم بالا رفتم و روی در کلید انداخت و منتظر موند برم داخل و بعدش خودش هم اومد، کلید رو یه طرف، کتش رو طرف دیگه و در آخر خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو بین دستش گرفت.
- من چرا این‌جام؟
نگاه سرخش رو بالا کشوند و پرسید:
- آمین کجاست؟
بازوم رو ماساژ دادم و روی دورترین مبل بهش نشستم:
- آمین کیه؟
دستی به صورتش کشید:
- خب اوکی! بذار از اول بگم. من دنبال برادرمم، ملاقات‌هایی که داشتیم اتفاقی بودن؛ به جز آخری اما من بی‌قصد و هدف نبودم. بردارم رو بهم برگردون مارو به خیر و شما رو به سلامت.
گردنم رو خاروندم و با صدای گرفته ناشی از زخم گلوم به حرف اومدم:
- دنبال بردارت می‌گردی اونم تو جیب من؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
لبش رو زیر دندون کشید و انگشت اشاره‌ش رو سمتم گرفت:
- شش سال تمومه برادرم رو ندارم. بردارم رو ندارم چون پدر تو ازم گرفتش... یه جایی از قلبم می‌دونم زنده‌ست. هنوزم گاهی بی‌دلیل قلبم می‌سوزه، سرم گیج میره! داداش دوقلوی من زنده‌ست.
توی خودم جمع شدم و سعی کردم فکر حجت رو پس بزنم:
- امیدوارم زنده باشه.
دست روی سرش گذاشت و دور خودش چرخید:
- روانیم نکن دختر! تا باید بدونی کجاست.
عصبی بودنم رو پشت لبخند پنهون کردم:
- من حتی نمی‌دونم اون کدوم قبرسونیه که امروز من رو می‌خواست ارزونی ملت غریب بکنه.
دستش رو تو هوا تکون داد و سرش و بالا پایین کرد:
- اوکی! اوکی... از اول برات میگم دنبال کیم.
دوباره نشست و دستش رو به هم چفت کرد:
- بابام چند سال پیش یه بدهی داشت، به پدر تو. یکی از پسرهای هجده ساله پدرم رو جای بدهی دزدید. یه پسر هجده ساله بچه نیست که ما رو یادش بره. خدا می‌دونه چکارش کرده که... من آیهان رفیعم، داداشم رو شش سال پیش ازم گرفتن. آمین رو ازم گرفتن.
اشکی که تو چشمش جمع شده بود می‌دیدم ولی مگه آمین می‌شناختم؟ نه!
- بخدا نمی‌شناسم.
انگار کنترل کردن خودش سخت بود که بلند شد و سمت بالکن رفت. چرا عماد؟ چرا تویی که همه با اسمت تو تهران قسم می‌خورن؟ چرا تو باید انقدر پست باشی؟ که رد پای نحست زندگی خیلی‌ها رو تباه کرده باشه؟
به جلو خم شدم و دستم رو روی دهنم فشردم تا صدای گریه‌م اوج نگیره. چرا تو پدر منی؟ مسبب هر درد تو زندگیم تویی.
بالکن رو ترک کرد که خودم رو جمع و جور کردم ولی نفس‌های بریده‌م صدایی ساطع می‌کردن که گریه چند دقیقه پیشم هویدا می‌شد.
سیگارش رو تو زیر سیگاری گل میز خاموش کرد و سر جای قبلش نشست:
- شمیم واعظی وجود داره؟
سرم رو تکون دادم و حرفش رو تکذیب کردم.
آیهان: چرا با جون مردم بازی می‌کنید؟
برام سخت بود مقابل کسی بشینم که به خاطر پدر من زندگیش حروم شده. حالا باید بهش ثابت می‌کردم که تو کثافت کاری‌های پدرم نقشی ندارم.
- من داشتم کتاب می‌خوندم. بعدش خواهرم رفت بیمارستان... من رو برد تو یه خونه در رو قفل کرد. فرار کردم، پیدام کرد با حجت فرستادم این‌جا. من... من فکر می‌کردم مانکن... مانکن می‌فروشن بعدش فکر کردم دارم تو مانکن‌ها مواد مخدر می‌کنن. بعدش، فهمیدم که... .
از روی مبل بلند شد و کنارم جا گرفت و سرم رو تو بغلش گرفت:
- هیش! آروم باش، چیزی نیست.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
- من نمی‌خواستم آدم بکشم ولی اون من رو دیده بود! اونی که می‌خواست کشتن رو یادم بده عماد بود، اون زندگیم رو... ازم... گرفت.
نفس‌‌ها بالا نمی‌اومدن که نگاه آیهان رنگ‌ ترس گرفت.
- اسپری... آسم.
پیشونیش رو خاروند و سمت اتاق رفت، چیزی پیدا نکرد و یه لیوان آب پر کرد و سمتم اومد‌‌. از روی مبل بلندم کرد و بیرونم کشوند.
آیهان: نفس عمیق بکش.
نفسم رو منظم کردم و سمت آیهان برگشتم:
- رفیق جدیدمه! آسم رو میگم... .
بدون هیچ حرفی وارد خونه شد و رفت تو اتاق، مگه چقدر به من اعتماد داره که چشم ازم می‌گیره؟
تو ذهنم یه لیست از اسامی خدمتکارها، محافظ‌ها و راننده‌ها ساخته بودم و تو این لیست دنبال اسم آمین رفیع می‌گشتم.
اصلا چه دلیلی داره اگر کسی رو دزدیده بیارتش جلو من؟ حتی میشه گفت عماد صبور نیست! چطوری با نزاع یه پسر هجده ساله کنار اومده؟ کشتن اون براش راحت‌ترین کار بوده. ولی من برگردم بگم داداشت مرده؟ منم می‌کشه.
شقیقه‌م رو ماساژ دادم تا درد سرم رو تسکین ببخشم. چطور باید به حجت فکر نکنم؟ من بی‌هوش بودنش رو دیدم و مثل یه بزدل فرار کردم.
اصلا چیزی مونده از گذشته ندونم؟
اومدم تو خونه گوشه مبل کز کردم. جایی که من نشسته بودم به آیهان دید داشت، ریش پرپشت کوتاهش رو از نظر گذروندم و بعد به حالت ابروها رسیدم، اون شباهت به یه نفر داره اما کی رو نمی‌دونم. قاب عکس رو دوباره روی عسلی برگردوند و از روی تخت خوابش بلند شد و از دید خارج... .
با یه تشک و پتو و بالشت اومد و گوشه سالن برام پهنشون کرد.
- کمکت می‌کنم پیداش کنی.
رفت تو آشپزخونه و از تو یخچال ساندویچ سرد بیرون آورد، اومد تو پذیرایی و یکی جلو من گذاشت.
آیهان: تو آدمی نیستی که شب بخوابم بیای بکشیم، ولی شاید آدمی باشی که فرار کردن براش راحت باشه. این‌جا ایران نیست غیرت سرشون نمیشه، زبونشون نفهمی کارت تمومه شب باید تو خونه اونا بخوابی.
آخرین لقمه رو قورت دادم و بی‌مقدمه زمزمه کردم:
- فندک داری؟
فندک خودش رو از تو جیبش در آورد و جلوم گرفت.
آیهان: سیگاریی؟
شروع کردم به فندک زدن و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
آیهان: دروغ نگو.
از تو پاکت یه سیگار بیرون کشید و بین لب نیمه بازم گذاشت. یه نخ تباهی بین لبم بود که مضحکانه بعضی رو آروم می‌کنه. با انگشت شست و اشاره گرفتمش رو کف دستش گذاشتم.
- من سیگار نمی‌کشم.
ابرو بالا انداخت و همون نخ رو بین لب گرفت. براش فندک زدم و رفت بالکن. فندک رو عصبی روی میز انداختم، دیگه اونم آرومم نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
***
(آیهان)
گوشی لحظه‌ای خفه نمی‌شد از روی عسلی برداشتم متوجه اسم سروش شدم:
- این وقت صبح چی می‌خوای؟
سروش: دختره... فریا غیب شده.
به تاج تخت تکیه دادم:
- غیب شده؟ تو از کجا می‌دونی؟
سروش: تو همیشه دنبالش بودی باید بدونی کجاست.
اون می‌تونست با فریا چیکار داشته باشه؟ کسی که هیچ‌وقت برای پیدا کردن ابهامات قضیه یه قدم برنداشت حالا غیب شدن فریا براش مهم شده؟
- نمی‌دونم.
«باشه‌»ای گفت و سریع قطع کرد.
از تخت فاصله گرفتم و شلوارک رو با یه شلوار عوض کردم.
از اتاق بیرون زدم و سمت پذیرایی رفتم که با دیدن فریایی که بدون پلک زدن به یه گوشه خیره نشسته بود وحشت زده نعره کشیدم و باعث شد از افکارش بیرون کشیده بشه.
- این وقت صبح چرا سیخ نشستی؟ وحشت کردم!
بهم نگاه کرد و دوباره به همون گوشه خیره شد.
بعد از خوردن یه کیک و شیر سرپایی سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم، وارد ایمیل شدم و پیام‌های رفیقم رو باز کردم.
مدتی بود بدون این که سروش بدونه خواسته بودم یکی از طرف من برای عماد کار کنه.
دارن دنبال فریا می‌گردن و حجت هم زنده‌ست.
صفحه لپتاپ رو بستم و دوباره رفتم تو سالن، یه تیکه کیک صبحانه، پنیر و خامه تو سینی گذاشتم و یه لیوان شیر، نون هم کنارش و برای فریا بردم:
- دارن دنبالت می‌گردن.
فریا: که دوباره به اون مرده قالبم کنن؟
سینی رو جلوش روی گل میز گذاشتم:
- دیروز کشتنش.
فریا: پس باید برم، نمی‌خوام تو دردسر بیفتی.
لیوان شیر رو دادم دستش و خودم رو کمی پس کشیدم.
- برادرم رو پیدا کنیم. بعدش برو.
زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد:
- تا کی قراره کثافت کاری‌های عماد رو به دوش بکشم؟
یه قلپ شیر خورد و لیوان به میز برگردوند.
- لیست قرص‌هات رو بنویس برات بخرم. الان همه صبحونه رو بخور... برای پیدا کردن برادرم تو رو سالم می‌خوام.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,287
مدال‌ها
23
فریا: یه پیشنهاد دارم.
سمت اتاق رفتم و با صدای بلند جوابش رو دادم:
- برای پیدا کردن داداشم؟
دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم تا به یاس پیام بدم.
فریا: نه برای این‌که ولم کنی.
شماره یاس رو لمس کردم و براش نوشتم« این هفته خودت کارا رو بگذرون، مدیر داخلی رو وادار کن به همه کارها بیش از قبل نظارت داشته باشه.» همزمان خطاب به فریا به حرف اومدم:
- خب دیگه... پس یه پیشنهاد برای پیدا کردن داداشم داری!
پیرهن رو روی تخت انداختم از کمد یه تیشرت سبز تیره در آوردم و تن کردم.
فریا: نه! بعدش می‌تونی کل کٌره رو با مایه‌ت دنبالش بگردی.
شلوار راحتی رو با یه جین زغالی تیره عوض کردم و جلو آینه مردمک مشکیم رو با بی‌حوصلگی چرخوندم و دستی زیر چشم گود رفتم کشیدم.
- متوجه منظورت نمیشم.
موهام رو شونه کردم و از اتاق بیرون زدم فریا مشغول گاز زدن به کیک بود. به نظر میومد از اون دخترایی که اگر بخواد، خیلی زود با فضا خو می‌گیره.
فریا: راه ارتباطی با پدرم رو پیدا می‌کنی، میگی دخترش رو پیدا کردی... به ازای دادن من بهش پول بگیر.
تک‌خندم رو رها کردم و یه کاغذ خودکار دستش دادم.
- قرص‌هات و لوازم بهداشتی که لازم داری داری رو بنویس. حالا اینی که گفتی چه کمکی به پیدا شدن برادرم می‌کنه؟
فریا: همه بنده پولن! با پول یه وقت‌هایی میشه خدا رو هم اگر گم کردی پیداش کنی. پول بده مردم هر جایی که دوست داری دنبال برادرت بگردن.
دوباره به اتاق برگشتم و محض احتیاط لپتاپ رو توی دراور گذاشتم و قفل کردم. صدام رو بالا بردم تا بشنوه:
- تا صبح بیدار موندی و به این نتیجه رسیدی؟
رفتم بیرون و سینی رو از جلوش برداشتم و روی کابینت گذاشتم.
فریا: تا صبح بیدار موندنم هیچ ربطی به قضیه تو و بردارت نداره.
خندیدم و کاغذی که نوشته بود رو نگاهی انداختم، تا زدم و تو جیبم جا دادم.
- شایدم داشتی به عشقت که دیروز جلو چشمت مرد فکر می‌کردی؟
از روی مبل بلند شد و تشکی که گوشه خونه براش پهن کرده بودم و تو همون حالت مرتب قبلی، جمعش کرد.
فریا: معمولا همین قدر ساده مردن یه نفر رو به سخره می‌گیری؟
- البته زمانی که طرف زنده باشه.
 
بالا پایین