- Aug
- 6,373
- 46,998
- مدالها
- 23
***
(حجت)
نور مهتاب از حریرِ پرده گذشته و اتاق رو روشن کرد بود.
دستی به صورت تازه شیو شدهم کشیدم و مثل یه بچه چشم چپم رو مالیدم، نیمخیز شدم و پتو رو پس زدم با همون پیرهن شلوار چروک تو تنم از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند مبینا رو صدا زدم. از آشپزخونه بیرون اومد و پایین پلهها متوقف شد.
- برو شمیم رو صدا بزن بیاد پایین، شام هم آماده کنید.
پیشبندش رو باز کرد روی دستش انداخت. ازش گذشتم که گوشی زنگ خورد، از جیب شلوار بیرون کشیدم و با دیدن اسم عماد بیحوصله جواب دادم:
- بله؟
عماد: این شماره 91678... شماره جدید طرفیه که فردا قرار داری باهاش، ساعتشم از یک ظهر انداخت شش شب.
- یکی فرار کرده.
من برای مقدمه چینی اصلا ماهر نبودم، مقابل تلوزیون نشستم و به چیده شدن ظروف روی میز نهارخوری خیره شدم و ادامه دادم:
- بعد از 52 ساعت، یعنی بقیه بچهها رو دیده. میگن ازش آزمایش گرفته بودن پس یعنی خیلی حرف برای گفتن به پلیس داره.
صدای نعره و شکسته شدن چیزی تو گوشی پیچید، نفس عمیقی کشیدم پلکها رو به چشمهام فشردم. صدای نفسنفس زدن عماد بعد قطع شدن تلفن. خوب میدونست تهدید، فحش بارم کردن هیچچیز رو درست نمیکنه، بلکه جور پیدا کردن بچهای گم شده رو من باید بکشم.
مستقیم وارد ایمیل شدم و برای تیراس تایپ کردم:« ?found» (پیدا شد؟)
مبینا: آقا؟ خانوم... هر چی دنبالشون میگردم، یعنی خب تو دستشویی، حمام، اتاقها، هیچجا نبودن... شمیم خانوم نبودن.
با تحلیل حرفش گر گرفتم؛ دستی به دور لبم کشیدم، گوشی روی مبل پرت کردم و به زن سی سالهای که جلوم دستپاچه ایستاده بود زل زدم. لعنت بهت عماد؛ لعنت!
فکر اینکه فریا هم فرار کرده باشه مثل خوره روح و روانم بازی گرفته بود. دست به کمر گرفتم و به زور با صدای کنترل شده لب زدم:
- بگرد... دنبالش بگردید! بازم بگردید.
آرامش ظاهری رو از دست دادم تمام فشارهایی که روم بود رو سر گل میز خالی کردم، با لگدم پایه میز شکست و کج روی زمین ولو شد. فریاد کشیدم و با انگشت به زمین اشاره کردم:
- باید تو همین قبرسونی باشه.
با همون دمپاییها از خونه بیرون زدم و پشت خونه قدم برداشتم. گلها پیچکی که پاره نشده بودن نشون میداد پشت خونه نرفته. سمت ماشین رفتم و خودم پشت رول نشستم. با رانندگی ناشیانه با دنده عقب سمت در رفتم و ریموت رو فشردم و بیرون اومدم. چشم از آینه گرفتم و ریموت رو فشردم که بسته نشد که مشتی به ریموت کوبیدم صدای دادم تو ماشین پیچید که از آینه بغل جسم مچاله شده جلو در به چشمم خورد، با فکر اینکه گدا یا یه بیسر و سامونه چشم از در باز گرفتم و پا رو گاز فشردم و نگاهم رو به آینه جلو دادم تا اگر ماشینی اومد سرعتم رو کم کنم که دوباره نگاهم به موهایی که تو این هوا تاب میخورد کشیده شد. این موها... موهای فریاست.
ماشین رو گوشهِ کوچه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. سمتش دویدم و سریع سرش رو بالا کشیدم که با دیدن چشمهایی که تازه باز شدن نفس عمیقی کشیدم و از بیچارگی سر رو شونهش گذاشتم.
تکون خورد و شونهش رو پس کشید، دست به دیوار رومی گرفت و ایستاد. بیتوجه به من در رو هل داد و رفت داخل. نگاهم رو به سنگ درشتی که جلو در بود کشوندم. با دمپایی پسش زدم و خودمم وارد خونه شدم و تکیه به در زدم. دستی به پیشونی عرق نشستهم کشیدم و از در فاصله گرفتم و با قدمهای بلند وارد سالن بزرگ خونه شدم، روی مبل نشست و گوشیم رو روی دسته گذاشت، دراز کشید.
مبینا از پلهها پایین اومد، قبل از اینکه چشمش به فریا بیفته سمتم اومد:
- آقا حجت، نیست! هر چی میگردیم نیست. شوهرم رو میفرستم دنبالش، شاید رفته بی... .
به مبل اشاره کردم که چرخید و با دیدن فریا دست رو قلبش گذاشت با قدمهای سنگین رفت تو آشپزخونه.
(حجت)
نور مهتاب از حریرِ پرده گذشته و اتاق رو روشن کرد بود.
دستی به صورت تازه شیو شدهم کشیدم و مثل یه بچه چشم چپم رو مالیدم، نیمخیز شدم و پتو رو پس زدم با همون پیرهن شلوار چروک تو تنم از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند مبینا رو صدا زدم. از آشپزخونه بیرون اومد و پایین پلهها متوقف شد.
- برو شمیم رو صدا بزن بیاد پایین، شام هم آماده کنید.
پیشبندش رو باز کرد روی دستش انداخت. ازش گذشتم که گوشی زنگ خورد، از جیب شلوار بیرون کشیدم و با دیدن اسم عماد بیحوصله جواب دادم:
- بله؟
عماد: این شماره 91678... شماره جدید طرفیه که فردا قرار داری باهاش، ساعتشم از یک ظهر انداخت شش شب.
- یکی فرار کرده.
من برای مقدمه چینی اصلا ماهر نبودم، مقابل تلوزیون نشستم و به چیده شدن ظروف روی میز نهارخوری خیره شدم و ادامه دادم:
- بعد از 52 ساعت، یعنی بقیه بچهها رو دیده. میگن ازش آزمایش گرفته بودن پس یعنی خیلی حرف برای گفتن به پلیس داره.
صدای نعره و شکسته شدن چیزی تو گوشی پیچید، نفس عمیقی کشیدم پلکها رو به چشمهام فشردم. صدای نفسنفس زدن عماد بعد قطع شدن تلفن. خوب میدونست تهدید، فحش بارم کردن هیچچیز رو درست نمیکنه، بلکه جور پیدا کردن بچهای گم شده رو من باید بکشم.
مستقیم وارد ایمیل شدم و برای تیراس تایپ کردم:« ?found» (پیدا شد؟)
مبینا: آقا؟ خانوم... هر چی دنبالشون میگردم، یعنی خب تو دستشویی، حمام، اتاقها، هیچجا نبودن... شمیم خانوم نبودن.
با تحلیل حرفش گر گرفتم؛ دستی به دور لبم کشیدم، گوشی روی مبل پرت کردم و به زن سی سالهای که جلوم دستپاچه ایستاده بود زل زدم. لعنت بهت عماد؛ لعنت!
فکر اینکه فریا هم فرار کرده باشه مثل خوره روح و روانم بازی گرفته بود. دست به کمر گرفتم و به زور با صدای کنترل شده لب زدم:
- بگرد... دنبالش بگردید! بازم بگردید.
آرامش ظاهری رو از دست دادم تمام فشارهایی که روم بود رو سر گل میز خالی کردم، با لگدم پایه میز شکست و کج روی زمین ولو شد. فریاد کشیدم و با انگشت به زمین اشاره کردم:
- باید تو همین قبرسونی باشه.
با همون دمپاییها از خونه بیرون زدم و پشت خونه قدم برداشتم. گلها پیچکی که پاره نشده بودن نشون میداد پشت خونه نرفته. سمت ماشین رفتم و خودم پشت رول نشستم. با رانندگی ناشیانه با دنده عقب سمت در رفتم و ریموت رو فشردم و بیرون اومدم. چشم از آینه گرفتم و ریموت رو فشردم که بسته نشد که مشتی به ریموت کوبیدم صدای دادم تو ماشین پیچید که از آینه بغل جسم مچاله شده جلو در به چشمم خورد، با فکر اینکه گدا یا یه بیسر و سامونه چشم از در باز گرفتم و پا رو گاز فشردم و نگاهم رو به آینه جلو دادم تا اگر ماشینی اومد سرعتم رو کم کنم که دوباره نگاهم به موهایی که تو این هوا تاب میخورد کشیده شد. این موها... موهای فریاست.
ماشین رو گوشهِ کوچه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. سمتش دویدم و سریع سرش رو بالا کشیدم که با دیدن چشمهایی که تازه باز شدن نفس عمیقی کشیدم و از بیچارگی سر رو شونهش گذاشتم.
تکون خورد و شونهش رو پس کشید، دست به دیوار رومی گرفت و ایستاد. بیتوجه به من در رو هل داد و رفت داخل. نگاهم رو به سنگ درشتی که جلو در بود کشوندم. با دمپایی پسش زدم و خودمم وارد خونه شدم و تکیه به در زدم. دستی به پیشونی عرق نشستهم کشیدم و از در فاصله گرفتم و با قدمهای بلند وارد سالن بزرگ خونه شدم، روی مبل نشست و گوشیم رو روی دسته گذاشت، دراز کشید.
مبینا از پلهها پایین اومد، قبل از اینکه چشمش به فریا بیفته سمتم اومد:
- آقا حجت، نیست! هر چی میگردیم نیست. شوهرم رو میفرستم دنبالش، شاید رفته بی... .
به مبل اشاره کردم که چرخید و با دیدن فریا دست رو قلبش گذاشت با قدمهای سنگین رفت تو آشپزخونه.