- Aug
- 6,348
- 45,511
- مدالها
- 23
***
(آیهان)
اولش قرار نبود سکوت کنم ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد، حس میکردم پا تو راه احمقانهای گذاشتم که تهش سوده.
یعنی این دختر نمیدونه خواهرش اینجا زندگی میکنه؟ منتظر چی بود که زود تموم بشه؟ چرا روز به روز نحیفتر میشه؟ با دیدن ماشین سروش عینک رو بالای پیرهن آویزون کردم و برای نشستن تو ماشینش بیتاب شدم و قدمهای بلند برداشتم.
در ماشین رو باز کردم و خودم رو روی صندلی پرت کردم؛ نگاهی از سر تا پام کرد و بیحرف راه افتاد.
- سلامی... علیکی؟ اومدی اینجا رسوم ایرانی یادت رفته، اوکی! ولی سلام کردن جهانیه.
بدون اینکه نگاه کنه صدا ضبط رو بالا برد. ضبط رو خاموش کردم:
- تخت هتل خیلی بد بود کل وجودم درد میکنه. بعضی از کلمههاشون انگلیسی بود. سروش؟ جای باحالیه آمین رو پیدا کردیم سه تایی بریم.
ابرو خم کرد و دریغ از نیمنگاهی.
- یه سری چیزها از خانواده واعظی و وکیلشون دستگیرم شد.
چشماش سمتم یورش آوردن و عصبی ناخونش رو روی لبش کشید:
- چی فهمیدی؟
کجخندی مهمون لبم کردم و حالا مثل خودش هیچی نگفتم.
سروش: خیلی بچهای.
خندهای سر دادم و جلو خونه پیاده شدم، اونم به محض پیاده شدن گوشی رو کنار گوشش گذاشت و یه خداحافظی خشک و خالی نصیبم نشد.
لعنتی چمدونمم تو ماشینش موند و رفت. کلید ساختمون رو از جیبم بیرون کشیدم و دکمه آسانسور رو فشردم.
بالا رفتم و وارد خونه شدم که بوی خورشت فسنجون زیربینیم خورد و با دیدن یاس که مشغول بود تو آشپزخونه قدمها رو بیصدا و آروم برداشتم چند وهله بعد صدای جیغش تو خونه پیچید:
- مردم و زنده شدم.
کاهویی که تو ظرف گذاشته بود رو برداشتم:
- تو خونه مردم عین جن زندگی میکنی بعد میمیری و زنده هم میشی؟
یاس به پشت چرخید و بقیه کاهوها رو منظم خرد کرد:
- با سروش اومدی؟
به سمت اتاقم گرد کردم و صدا بالا بردم:
- آره... برام قیافه هم گرفته بود.
قفل در اتاق رو باز کردم و مستقیم سمت میز مطالعه رفتم و قاب عکس آمین رو جلوم گرفتم:
- پیدات میکنم.
(آیهان)
اولش قرار نبود سکوت کنم ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد، حس میکردم پا تو راه احمقانهای گذاشتم که تهش سوده.
یعنی این دختر نمیدونه خواهرش اینجا زندگی میکنه؟ منتظر چی بود که زود تموم بشه؟ چرا روز به روز نحیفتر میشه؟ با دیدن ماشین سروش عینک رو بالای پیرهن آویزون کردم و برای نشستن تو ماشینش بیتاب شدم و قدمهای بلند برداشتم.
در ماشین رو باز کردم و خودم رو روی صندلی پرت کردم؛ نگاهی از سر تا پام کرد و بیحرف راه افتاد.
- سلامی... علیکی؟ اومدی اینجا رسوم ایرانی یادت رفته، اوکی! ولی سلام کردن جهانیه.
بدون اینکه نگاه کنه صدا ضبط رو بالا برد. ضبط رو خاموش کردم:
- تخت هتل خیلی بد بود کل وجودم درد میکنه. بعضی از کلمههاشون انگلیسی بود. سروش؟ جای باحالیه آمین رو پیدا کردیم سه تایی بریم.
ابرو خم کرد و دریغ از نیمنگاهی.
- یه سری چیزها از خانواده واعظی و وکیلشون دستگیرم شد.
چشماش سمتم یورش آوردن و عصبی ناخونش رو روی لبش کشید:
- چی فهمیدی؟
کجخندی مهمون لبم کردم و حالا مثل خودش هیچی نگفتم.
سروش: خیلی بچهای.
خندهای سر دادم و جلو خونه پیاده شدم، اونم به محض پیاده شدن گوشی رو کنار گوشش گذاشت و یه خداحافظی خشک و خالی نصیبم نشد.
لعنتی چمدونمم تو ماشینش موند و رفت. کلید ساختمون رو از جیبم بیرون کشیدم و دکمه آسانسور رو فشردم.
بالا رفتم و وارد خونه شدم که بوی خورشت فسنجون زیربینیم خورد و با دیدن یاس که مشغول بود تو آشپزخونه قدمها رو بیصدا و آروم برداشتم چند وهله بعد صدای جیغش تو خونه پیچید:
- مردم و زنده شدم.
کاهویی که تو ظرف گذاشته بود رو برداشتم:
- تو خونه مردم عین جن زندگی میکنی بعد میمیری و زنده هم میشی؟
یاس به پشت چرخید و بقیه کاهوها رو منظم خرد کرد:
- با سروش اومدی؟
به سمت اتاقم گرد کردم و صدا بالا بردم:
- آره... برام قیافه هم گرفته بود.
قفل در اتاق رو باز کردم و مستقیم سمت میز مطالعه رفتم و قاب عکس آمین رو جلوم گرفتم:
- پیدات میکنم.