جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,366 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
***
(آیهان)
اولش قرار نبود سکوت کنم ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد، حس می‌کردم پا تو راه احمقانه‌ای گذاشتم که تهش سوده.
یعنی این دختر نمی‌دونه خواهرش این‌جا زندگی می‌کنه؟ منتظر چی بود که زود تموم بشه؟ چرا روز به روز نحیف‌تر میشه؟ با دیدن ماشین سروش عینک رو بالای پیرهن آویزون کردم و برای نشستن تو ماشینش بی‌تاب شدم و قدم‌های بلند برداشتم.
در ماشین رو باز کردم و خودم رو روی صندلی پرت کردم؛ نگاهی از سر تا پام کرد و بی‌حرف راه افتاد.
- سلامی... علیکی؟ اومدی این‌جا رسوم ایرانی یادت رفته، اوکی! ولی سلام کردن جهانیه.
بدون این‌که نگاه کنه صدا ضبط رو بالا برد. ضبط رو خاموش کردم:
- تخت هتل خیلی بد بود کل وجودم درد می‌کنه. بعضی از کلمه‌هاشون انگلیسی بود. سروش؟ جای باحالیه آمین رو پیدا کردیم سه تایی بریم.
ابرو خم کرد و دریغ از نیم‌نگاهی.
- یه سری چیز‌ها از خانواده واعظی و وکیلشون دست‌گیرم شد.
چشماش سمتم یورش آوردن و عصبی ناخونش‌ رو روی لبش کشید:
- چی فهمیدی؟
کج‌خندی مهمون لبم کردم و حالا مثل خودش هیچی نگفتم.
سروش: خیلی بچه‌ای.
خنده‌ای سر دادم و جلو خونه پیاده شدم، اونم به محض پیاده شدن گوشی رو کنار گوشش گذاشت و یه خداحافظی خشک و خالی نصیبم نشد.
لعنتی چمدونمم تو ماشینش موند و رفت. کلید ساختمون رو از جیبم بیرون کشیدم و دکمه آسانسور رو فشردم.
بالا رفتم و وارد خونه شدم که بوی خورشت فسنجون زیربینیم خورد و با دیدن یاس که مشغول بود تو آشپزخونه قدم‌ها رو بی‌صدا و آروم برداشتم چند وهله بعد صدای جیغش تو خونه پیچید:
- مردم و زنده شدم.
کاهویی که تو ظرف گذاشته بود رو برداشتم:
- تو خونه مردم عین جن زندگی می‌کنی بعد میمیری و زنده هم میشی؟
یاس به پشت چرخید و بقیه کاهوها رو منظم خرد کرد:
- با سروش اومدی؟
به سمت اتاقم گرد کردم و صدا بالا بردم:
- آره... برام قیافه هم گرفته بود.
قفل در اتاق رو باز کردم و مستقیم سمت میز مطالعه رفتم و قاب عکس آمین رو جلوم گرفتم:
- پیدات می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
قاب رو به روی میز برگردوندم، در اتاق رو بستم و سمت حمام پرواز کردم.
بعد از ایستادن زیر آب گرم و حمام مفصل بیرون زدم و حوله پیچ با فکر مشغول لپتاپ رو روشن کردم و چند خطی از بقیه چیزایی که فهمیدم نوشتم و بستمش.
تیشرت و شلوارکی از کمد در آوردم و با عجله پوشیدم... در مقابل بوی خورشت فسنجون نمی‌شد خوددار باشم.
- زن؟ یاس خانوم؟ ضعیفه؟ خان داداشت اومده سفره هفت رنگ به پا کن.
خنده‌ش گرفته بود و از کلمه «خان داداشت» دوباره چشمش رنگ غم گرفت.
لیوان‌ها رو هم گذاشت و سفره تکمیل شد.
یاس: برای تولدت یه میز نهارخوری می‌خرم. روی زمین نشستن خیلی به کمر آسیب می‌زنه.
برای خودم برنج و خورشت کشیدم و با دهن پر به حرف اومدم:
- بابامم همیشه این‌طوری بیشتر دوست داشت ولی آمین جونش به میز بند بود. می‌گفت خیلی طول می‌کشه غذا بیاد برسه به دهنت.
یاس آروم‌تر و مملو از امید نگاهش رو تو نگاهم قفل شد:
- چی فهمیدی؟
باید بهش می‌گفتم از آمین هیچی؟ مگه میشد؟
- زود پیدا میشه... خیلی زود.
***
(فریا)
وارد سالن شدیم و حجت پشت سرم قدم بر‌می‌داشت، موسیقی پیانو سکوت فضا رو می‌شکست اما این به حس بد من هیچ کمکی نمی‌کرد.
آروم‌تر قدم برداشتم تا شونه به شونه بشیم و نگاهم رو از نقاشی‌‌هایی که تماما سرخ یا سفید بود گرفتم.
به انتهای سالن می‌رسیدیم و صدای پیانو اوج می‌گرفت، حجت در رو باز کرد و به مردی که با با تیشرت و شلوار پارچه‌ای مشکی تو اون سالن بزرگ با پیانوش‌ تنها بود به چشم خورد.
به پشت چرخیدم که حجت رو ندیدم... عوضی!
شروع کرد با آهنگش خوند و خوند، اگر کسی به زیبایی صداش توجه می‌کرد... من الان فقط به وحشتناک بودنش توجه ‌کردم. آهنگی آروم و مشابه لالایی بود اما یهو اوج می‌گرفت و باعث می‌شد چشمم رو از سردرد باز نگه ندارم.
مرد از پشت پیانو بلند شد و اما ملودی ادامه داشت و سمتم اومد. دست پشت کمرم گذاشت و سمت صندلی که پشت پیانو بود هدایتم کرد.
ریش بلند مشکی، زخم عمیق بالای ابرو تا روی گونه... به طور کلی هیچ نشونی از قیافه غربی نبود. شروع کرد به حرف زدن و به خودم برای فهمیدنش فشار آوردم:
- welcome. I wasn't waiting for you.(خوش اومدی. منتظرت نبودم)
این الان جمله‌ش منفی بود؟ برای چندمین بار حجت رو تو ذهنم بازخواست کردم. مرد با صدایی که هر لحظه آروم‌تر می‌شد زمزمه کرد:
- Im a savior... I will save you. Im a savior... I will throw you out of the cage. (من یک منجی هستم. من تو را نجات خواهم داد من یک منجی هستم... من تو را از قفس بیرون می‌اندازم.)
از جملاتی که با ریتم می‌خوند و نشون می‌داد یه آهنگه، هیچی دست‌گیرم نشد که جسم سردی رو روی گونه‌م حس کردم که به سمت لبم کشید‌ می‌شد. جلوم ایستاد قبل از اینکه برای ایستادن اراده کنم روی یکی از کلاویه‌ها(دکمه‌های پیانو) رو فشرد که حلقه‌ای صندلی خارج و دور کمرم پیچیده شد.
با دیدن برق تیغ توی دستش باز هم به عقب پرت شدم:
***
(۲۰۰۶_ آوریل)
برق تیغ به چشمم خورد که از روی زمین برداشتم و نگاهی به خودم تو آینه کوچک کنار ظرف‌شویی انداختم. لبخندی زدم تا تحمل قیافه‌م راحت‌تر باشه اما بدتر شد و تیغ رو روی دستم به حالت نوازش‌وار کشیدم و کم‌کم به دستم فشردمش. مردی وارد آشپزخونه شد:
- تو هم مثل من به تهش رسیدی؟
صدای مسـ*ـت، لباس ناجور، چشم خمار... سمتم می‌اومد با سر افتاده لب‌ می‌زد:
- به همه بگم دختری؟ رفتی حموم داشتم می‌دیدمت سیندرلا.
تیغ رو از روی دستم برداشتم روی شاهرگش کشیدم و خون... .
***
(حال)
بدنم به لرزه در اومده بود و مرد هنوز حرف‌ می‌زد و لبه چاقوش رو روی صورتم می‌کشید و اولین نقاشی رو از خودش روی فکم به جا گذاشت‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
خون گرم و سر چاقوی سرد، چشم‌ها برای بسته شدن تمنا می‌کردن و زخم عمیق بعدی کنار بینی بود و پیش‌ رفت و یکی دیگه روی گونه راست جا گذاشت و حالا مزه خون تو دهنمم حس‌ می‌کردم. مرد چاقو رو زیر گردن برد و حس کردم سزاوار مرگم. لبخندی زدم به نزدیک شدنش به شاهرگم چشم دوختم که پایین‌تر رفت بالای سینم که لباس پوشش نداده بود خط انداخت و سمت قلبم رفت و باز لبخند رو لبم جا خشک کرد که در لحظه مرد کنارم روی زمین افتاد.
صدای دویدن تو سالن پیچید و به خونی که زیر پام جریان گرفت نگاه کردم. حجت جلوم ایستاد و صورتم رو تو دستش گرفت و با سرخ شدن دستش به وضعیت خرابم پی بردم.
حجت: عوضیا این لعنتی چطور باز میشه.
فلزی که دور کمرم بود باز نمی‌شد عصبیش کرده بود. از همه تلاشش یه خراش کف دستش به جا موند.
- کلاویه‌ها... .
فکر کرد هزیون میگم و به تکون دادنش ادامه داد.
حجت: خودت رو بکش بالا روی صندلی وایسا بعد بیا پایین.
سیخ نشستم و با دیدن اینکه نمیشه به خوب نبودن راه‌حلش پی برد که دست جلو بردم روی همون کلاویه(دکمه پیانو) کوبیدم که هیچی نشد. بعدی... بعدی... نمی‌شد.
مشت‌هام رو بی‌تعارف روی پیانو می‌کوبیدم و فریاد می‌زدم. اما چیزی عوض نمی‌شد، من آدم کشتم.
حجت دور صندلی چرخید و دوباره کارش رو تکرار کرد که حلقه دور کمرم باز شد و اومد سمتم، سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد:
- الان میان. درد صورتت تموم میشه. دوباره خوشگل میشی... آروم باش، نلرز، آروم باش.
با یادآوری چیزی که از خاطرم گذشته بود سرم رو از سی*ن*ه‌ش جدا کردم:
- یه نفر تنم رو دیده.
با طمانینه سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
- نه ندیده. هیچ کاری نتونست بکنه.
از روی صندلی بلند شدم و قطره های خون روی زمین چکیدن:
- من آدم کشتم.
دور خودش چرخید و در آخر کت جینش رو در آورد و روی گونه، فک و هر جایی خط انداخته بود گذاشت تا خون رو پاک کنه:
- تو کسی رو نکشتی. من کشتمش... .
پاهام تحمل وزنم رو نداشتن روی زمین افتادم. شاید باید بی‌هوش می‌شدم ولی الان فقط متحیر بودم، چشمم رو نبستم تا اون تیغ تو ذهنم نقش نبنده. یه نفر در رو کامل باز کرد و سمتم اومد خواست به بغل بگیرتم که حجت پسش زد و خودش بغلم گرفت. صداها فقط امواج بودن... اصلا مگر حرف‌ها مهمن؟ آدم‌ها فقط حرف می‌زنن که اطرافیان رو از منزوی بودن، لال نبودن مطمئن کنن، حرف‌هایی پر از اثبات خودشون. پر از کنایه، توجیح و دروغ، این حرف‌ها چه اهمیتی دارن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
***
(حجت)
دو ساعتی بود که بی‌هوش روی تخت دراز کشیده و به ‌جای این‌که نگران باشم چطوری قراره کشته شدن اون خواننده رو صحنه سازی کنیم نگران حال دختریم که جلومه، حس می‌کنم برگشتم به سال‌ها پیش و مادرم حالش بده و چون وظیفه باید کنارش باشم یا شاید حس می‌کنم باید بال زخمی یه پرنده رو التهام ببخشم. اصلا دلم نمی‌خواد برای اینکه آرزوم قبول بشه یه شاپرک رو پر‌پر کنم.
حالا اون شاپرک جلومه و نمی‌دونم چمه؟
چشمش رو باز کرد و با دیدن من روش رو به اون طرف گردوند، کمی در همون حالت موند و شروع به حرف زدن کرد:
- باید با عماد حرف بزنم.
از روی صندلی بلند شدم و اتاقش رو وجب کردم.
- نباید متوجه حالت بشه.
عکسی که از خودش، مادر و خواهرش بود رو از جلوی آینه برداشتم و شباهتشون رو از نظر گذروندم.
فریا: ازش سوال دارم.
دوباره کنارش روی تخت نشستم که مبینا بعد از کوبیدن دو تقه، در رو باز کرد و با کاسه و حوله اومد داخل.
روی بازوها، پیشونی، رو و پشت پا ردی از حوله خیس به جا گذاشت تا اون تبی که دکتر گفته بود رو از تنش دور کنه. انگار اصلا اون زخم‌ها مهم نبودن که صورتش رو کج و مچاله می‌کرد تو چشمش خبری از درد نبود، گویا لذت می‌برد.
- بخیه‌ها... .
از بازی با صورتش دست کشید و نگاه از سقف گرفت:
- باید با عماد حرف بزنم.
چشم‌هاش داشتن خیس می‌شدن و جایی از مغز و دلم فشرده شد. چشمش رو فشرد و غرور رو بهشون برگردوند.
عماد: هیچی از اتفاقی که افتاد نمیگی، الان نباید بفهمه.
گوشی رو از جیب پشت شلوارم بیرون کشیدم و روی شماره ضربه زدم. بوق‌های ممتد توی گوشی پیچید و وقتی جواب داد روی بلندگو زدم:
- بله؟
فریا: سوال دارم.
کمی صداش آروم شد:
- خوبی؟ همه چیز خوب پیش میره؟
فریا نیم‌خیز شد و گوشی رو به لبش نزدیک کردم:
- اون سال‌هایی که... اون سال‌هایی که تو اون قما... که من رو از مامان جدا کردی، حمومِ جایی که توش زندگی می‌کردیم چه شکلی بود؟
بعضی از حرف‌هاش رو ‌می‌خورد و به زحمت جملات رو کنار هم می‌چید.
عماد: حجت کجاست؟
شاید قرار بود چیزی به فریا بگه که وجود من مانعش می‌شد پس سکوت کردم.
فریا: ازت سوال پرسیدم.
فریاد عماد بالا گرفت:
- میگم اون مردک کجاست؟ ها؟ اصلا تو چرا نمی‌خوای ولش کنی‌؟ فکر کردی با یادآوری گذشته چی گیرت میاد؟ آرامش رو ازم گرفتی. بسه دیگه بسه!
و قطع کرد و فریا هم قطره‌های‌ اشکش سر خوردن. با دیدن این‌که داره راه به زخم پیدا می‌کنه پایین‌ پیرهنم رو زیر چشمش کشیدم که زخمی نگاهم کرد:
- برو گمشو، برید گمشید.
مبینا نگاه مترحمش رو گرفت و از اتاق بیرون زد.
با پیش بردن دوباره دستم مشت‌هاش تو شونه‌م فرود اومد و صورتش رو به تخت چسبوند.
انقدر اون زخم‌ها عذابش دادن؟ پس قضیه حموم چیه؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
- از گذشته چیزی به یاد آوردی؟
سریع سرش رو بالا آورد و قاطع تکرار کرد:
- نه... نیاوردم.
همین قاطع بودنش به شکم مینداخت. شونه‌ش رو گرفتم به پشت خوابوندمش:
- زخم‌هات رو اذیت نکن.
گوشی رو از جیب بیرون کشیدم به صالح زنگ زدم، جواب ‌نمی‌داد... با دیدن چشم‌های بسته فریا از اتاق بیرون زدم که گوشی زنگ خورد، با دیدن اسمش سریع جواب دادم:
- چطوری جمعش کردید؟
صالح: همه چیز رو طوری جلوه‌ دادیم که بگیم کار‌ خواهرش بوده، یه کش مو و برگه متن آهنگِ خواهر من دشمن منه.
وارد اتاقم شدم و درِ ریلی کمد لباسی رو پس کشیدم و صندوق مخفی کف رو باز کردم. برای راحت‌تر بودن گوشی رو با شونه گرفتم:
- دوربین‌ها چی؟
صالح: بچه‌ها حافظه‌ش رو پاک کردن.
- اوکی خوبه.
گوشی رو قطع کردم و کف کمد گذاشتمش؛ دو تا پرونده آخر رو بیرون کشیدم و در کمد رو بستم. مقابل میزمطالعه نشستم و بازش کردم. یکیش که مربوط به همین خواننده می‌شد سود که هیچی ضررم کردیم و یکی دیگه مربوط به یه عمانی که برای سه روز دیگه پرواز به واشنگتن داشت. از این قرار داد تپل‌ترین پولی که به چشم دیدیم رو می‌گرفتیم و دیگه تموم می‌شد. آسایش به شهر بر می‌گشت.
محتوای پرونده بیانگر یه بچه با گروه خونی o منفی برای خودش، دوازده نفر آ-ب منفی و دوازده نفر آ-ب مثبت، ۶۵ نفرم زیر ده سال با هر گروه خونی!
تیراس پزشک اهدایی یکی از بیمارستان‌های کالیفرنیا بود که هشت سال قبل به خاطر کشته شدن یک نفر در اتاق عمل گواهی پزشکیش از بین رفت. حالا چند برابر حقوقی که قبلا می‌گرفت رو بدون داشتن گواهی پزشکی کنارِ ما داره ‌می‌گیره و البته این خوشبختی هم به زودی ازش گرفته میشه. تمام چیزایی که باید آماده می‌کرد رو با تاریخ ایمیل کردم که در باز شد.
- مبینا میشه بری بیرون برام یه هات‌چاکلت آماده کنی؟
از این که مبینا و شوهرش صبح به این‌جا اومدن خرسندم، البته باید از این کوچ کردن لحظه به لحظه عصبی باشن... به هر حال بهتره از بین خدمه‌ یکی باشه که زبون مادریت رو از بر باشه. صدای قدم‌هاش نزدیک شد و بالای سرم ایستاد، نفس عصبیم رو بیرون فرستادم:
- مبینا الان سرم شلوغه اگر کاری داری نیم ساعت دیگه بیا.
صدای فریا تو گوشم پیچید:
- می‌خوام برم بیرون.
هول شده ایستادم و پرونده رو بستم، به میز تکیه دادم و پرونده رو پشتم پنهون کردم شاید این‌طوری خیالم راحت بود.
- م... من... من چه حواس پرتم، مبینا در ‌می‌زنه ولی تو... .
فریا روی تخت طوسی نشست:
- این خونه از خونه قبلی خیلی زشت‌تره.
سرم رو ناچار تائیدوار تکون دادم.
فریا: می‌خوام برم بیرون.
خودم رو بیشتر به میز مطالعه چسبوندم:
- می‌تونی بری... نه خب یعنی بگو مبینا ببرتت.
خم شد و به زیر تخت رو نگاه کرد ابرو بالا انداخت و خطاب بهم زمزمه کرد:
- آلبوم رو اون‌جا، جا گذاشتی. آمهی هم جا گذاشتیش... .
روی میز نشستم و خودکاری که زیر پام بود رو برداشتم:
- آلبوم رو برام آوردن صددرصد! ولی آمهی همسفر چند روزه بود.
از این‌که ابرو‌هاش بالا پایین ‌می‌شدن خسته شدم، لب‌ و چشم‌ها نه غمگین بودن نه خوشحال.
از روی تخت بلند شد، به سمت میز چرخیدم که صدای تلفن از کمد به گوش خورد ابروهاش بالا پریدن و به کمد نگاه کرد و بعد بیرون رفت، در ریلی رو دوباره پس کشیدم و گوشی رو از کف کمد برداشتم، به خاطر حواس پرتیم عصبی در ریلی محکم بستم و جواب صالح رو دادم.
***
(فریا)
شنل بافتش رو برداشت و فرمش رو از تنش کند، شنل رو روی پیرهن مشکی آستین بلندش انداخت و با دیدن آماده شدنش سمت در خروجی قدم برداشتم، این خونه برخلاف خونه‌ای که تو هند بود... باغ نداشت یه حیاط سنگی و دیوارهایی که بالاش دوربین و حصار بودن.
درش ساده و فلزی حتی زنگ زده بود. بیرون زدیم و با دیدن فضای مقابلم نفس عمیقی کشیدم، یه خیابون خلوت که مقابلم به پارک محلی منتهی می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
- دوست داشتم تنها بیام.
این محترمانه‌ترین جمله‌ای بود که می‌تونستم بیان کنم و بگم که مزاحمه. مثل همیشه آمیخته با لهجه‌ حرفش رو به زبون آورد:
- من چند قدم عقب‌تر راه میرم، راحت باشید.
با دیدن پارک که بچه‌های قد و نیم قد توش بازی می‌کردن، پشیمون شدم؛ گرد کردم و وارد کوچه خلوت شدم، سنگ‌های روی زمین رو پرت می‌کردم و دنبال شباهت با کوچه‌های ایران می‌گشتم هیچ نبود جز تاریک بودنش اما تفاوت زیاد داشت، آسفالتش صاف بود، آشغال نبود، چراغ خونه‌ها خاموش... با این حال تو ایران با قدم زدن تو کوچه‌هاش آروم می‌شدم اما این‌جا... .
یه کیسه زباله دقیقا به شونه‌م خورد و زمین افتاد. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم که سرم رو بالا گرفتم و مردی که داشت وارد خونه‌ش می‌شد نگاه کردم. کور از خدا چی‌ می‌خواد دو چشم بینا... حالا که تو مملکت غریب کسی نیست زبونم رو بفهمه فقط فحش دادن حالم رو خوب می‌کرد.
- هی یابو! منو ببین.
بی‌توجه داشت وارد خونه می‌شد.
- مبینا من حرف میزنم تو به انگلیسی بهش برگردون.
و خطاب به مرد داد زدم:
- با توام عوضی.
مبینا: خانوم زشته... .
با دیدن ‌این‌که مرد برگشت نگاهمو به زمین و پلاستیک آشغال پاره شده کشوندم و بهش اشاره کردم:
- تو مملکت شما بهتون یاد ندادن تا پای سطل بری اشغالتون رو بندازید؟ بهتون یاد ندادن عقده‌تون رو سر کسی خالی نکنید؟ یادتون ندادن خون به دلم آدم نکنید؟ متنفرم! از شما، از شهرتون، از پدرم که باعث و بانی زندگیمه از... .
مرد: منم از این شهر متنفرم.
سرم رو بالا آوردم بعد تحلیل فارسی حرف زدنش روی صورتش دقیق شدم که تو اون تاریکی هیچی معلوم نبود جلو اومد و متحیر زمزمه کرد:
- یعنی به خاطر این‌که دوباره مقابل هم قرار گرفتیم باید بیاید جلو خونه‌م و زیر نظر بگیریدم؟
با افتادن نور تو صورتش و دیدن همون مردی که سه بار تا الان جلوم ظاهر شده بود و آخرین بار دیدارمون به گرفتن بازوش و جر بحثش با حجت ختم شده بود نگاه کردم:
- دنیا که کوچک نیست، آدم به آدمم نمی‌رسه در وصف این دیدارهای احمقانه می‌تونم بگم دنیای بزرگ خیلی مزخرفه که دلش بخواد کوهم به کوه می‌رسونه هیچ‌کسم حق اعتراض نداره.
خنده‌ای کرد و دست تو جیبش برد:
- الان من و تو کوهیم؟
تو دلم جوابش رو دادم که گذشته و آینده من کوهن که تا به هم برسن روی سرم خراب میشن.
جلو در خونش نشستم که مبینا رفت و اون‌طرف‌تر روی یه صندلی چوبی کنار کوچه نشست.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
به جای این که بره تو خونه کنارم روی پله‌های خونه‌ش جا گرفت:
- اسمت چیه؟
سر روی زانوم گذاشتم و موهای مجعدم رو یه طرف ریختم که با هر باد سمت دهنم هجوم نبرن.
- تا وقتی این‌جام شمیمم.
هیچ صدایی از تنش در نیومد و حتی به خودش زحمت نداد اسمش رو بگه.
- یعنی بری دو تا خیابون بالاتر اسمت عوض ‌می‌شه؟
نگاهم رو تو صورت خندونش گردوندم و ادامه داد:
- من آیهانم. منم هیچ علاقه‌ای به این‌جا بودن ندارم.
فریا: پس چرا این‌جایی؟
با ناخنش ریشش رو مرتب کرد و چشم مشکیش رو فشرد:
- دنبال یه گمشده‌م.
شونه‌م رو به دیوار تکیه دادم:
- نیمه گمشده؟
تو هوا بشکن زد دستش رو به نشونه لایک بالا گرفت:
- دقیقا. خب حالا دلیل تو چیه؟
سرم رو از روی زانو برداشتم و بهش خیره شدم:
- من دنبال یه بخش از زندگیمم که گم شده و ندارمش.
آیهان: برات با ارزشه؟
- اگر نداشته باشمش خودم رو نمی‌شناسم.
آیهان: با وجود این‌که درکم می‌کنی، دارید عذابم می‌دید.
- چی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و ایستاد، دست میون‌ موهاش برد و بالا برد:
- اگر بیای و باز ببینمت خوشحال میشم. باید برم داخل دیگه. خدا به همراهت.
رفت و در رو کوبید، نگاهم رو به آشغال وسط کوچه کشوندم و بدون این‌که قصد برداشتنش رو داشته باشم ایستادم و به سمت سر کوچه قدم برداشتم که مبینا بدو بدو اومد و بعد از انداختن آشغال تو سطل پشت سرم راه افتاد.
***
(حجت)
صالح تماس گرفت و گفت که وقتی تصویری داشتن مکان و ساعت رو تعیین می‌کردن ارتباط قطع شده. حالا که بعد از دو ساعت باهاشون ارتباط گرفتیم مدیر برنامه‌ش هول‌هولکی جواب داد و فقط گفت نگران نباشیم... همین و بس.
اصلا دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم و بگم آخرین قرارداد یا بهتره بگم مهم‌ترین قرارداد تو خطر افتاده. من امروز به اندازه کافی کشیده بودم.
مبینا در رو باز کرد و پشت سرش فریا وارد شد... امروز عماد یادآوری کرده بود که حتی تو خونه هم شمیم صداش بزنم. منی که فقط چند مدته باهاش زندگی می‌کنم از زجری که می‌کشه خبر دارم و اونی که پدرشه نداره. شاید اگر قرار داد سی ساله نبسته بودم بعد از این قضیه و گرفتن پولم دمم رو می‌ذاشتم رو کولم و می‌رفتم دنبال انسانیتم که تو خونه پدر مادرم نوزده سالگی جا گذاشتمش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
هر دو با هم وارد آشپزخونه شدن. سرم رو به پشتی فشردم تا دردش رو تسکین بدم ولی جواب نمی‌داد، همه دغدغه‌‌هام یه طرف و کنجکاویم درباره گذشته این دختر یه طرف.
فریا: حجت؟
جوابش رو ندادم که خودش با یه پلاستیک بیرون اومد و کنارم نشست. نگاهم رو به نایلون پر از تخمه کشوندم.
فریا: فیلم بذار ببینیم.
‌نمی‌تونستم افکاری که در تضاد با هم بودن رو کنترل کنم همه رو به یه قهقهه تبدیل کردم و بیرون دادم.
فریا: فیلم داری؟
کمی خودم رو از کنارش پس کشیدم و دستم رو پشت سرم قلاب کردم:
- اختلال دو قطبی! ‌می‌دونی چیه؟
فریا: فیلم نداری؟
به نیم‌رخش خیره شدم.
- دو قطبی هستی یا داری فرار می‌کنی؟
دست‌هاش رو تو هم قلاب کرد، خم شد به زمین خیره شد.
فریا: من حق انتخاب ندارم که فرار رو انتخاب کنم.
- پس دو قطبیی.
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد:
- اگر یه بیماری داشته باشی پنجاه درصد امکان مرگ و پنجاه درصد بهبود باشه. افسردگی قبل از مرگت رو از همین الان شروع می‌کنی یا دنبال متخصص می‌گردی؟
مثل خودش به جلو خم شدم، ارنج‌ها رو روی زانوهام گذاشتم:
- شاید زندگی کردن چندان خوب نباشه ولی نمی‌خوام اینطوری بمیرم، پس دنبال متخصص... .
حرفم رو قطع کرد، برای چندمین بار پی بردم از پدرش خیلی چیز‌ا رو یاد گرفته:
- حالا تصور کن نه پول داشته باشی، نه امتیاز برای گرفتن وام یا حتی فامیل و دوست خیّر.
سرش رو به نشونه تائید حرف خودش بالا پایین کرد و ادامه داد:
- حق انتخاب من همیشه این‌طوری بوده، حالا هم ازم می‌خوای از بین دو قطبی بودن یا ترسو بودن، یکی رو انتخاب کنم؛ در صورتی که تهش جواب یکیه!
انگار حرفش برام سنگین تموم شد که خندیدم:
- معلومه که یکی نیست.
فریا: بعضی آدم‌های دو قطبی از فرط تحریک اعصاب زیاد کنترل بروز احساسات رو از دست میدن یه وقتایی برای فرار از خود وحشتناکشون نشون میدن خیلی خوشحالن، حالا آدم دو قطبی از خودش فرار می‌کنه و دومین گزینه هم فرار کردن بود! درسته؟
- دو قطبی‌ها این‌طوری نیستن.
فریا: چرا یه جور گارد می‌گیری انگار مدافع دو قطبی‌هایی؟ منم گفتم یه سری‌هاشون! دقیقا همون‌هایی که به من مربوط میشن.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
از روی مبل بلند شد که جلوش ایستادم:
- فیلم دارم.
لبخندی زد و سرش رو کج کرد، انگشت اشاره‌ش سمت تخمه نشونه گرفت:
- این تخمه، اونم تلویزیون... فیلم بذار بشین ببین.
لبخندش محو شد، گرد کرد و سمت پله‌ها رفت. دوباره رو مبل جا گرفتم، من واقعا اهل دلداری دادن و با ملاحظه بودن نیستم... دقیقا زمانی که دختره خودش رو داره آروم می‌کنه به همه تلاشش ضربه زدم.
نگاهی به صفحه گوشی کردم و تکون دادن پاهام شروع شد، واقعا خودم رو درک نمی‌کردم... حداقل اون جمله کوفتی رو گفتم چرا حرفش رو تائید نکردم؟ یعنی عرضه همینم ندارم؟
عصبی بلند شدم و سمت راه‌پله قدم برداشتم، چند قدم برگشتم و تخمه رو چنگ زدم و سمت اتاقش روونه شدم.
تقه زدم و وارد شدم که از جلو میز مطالعه‌ش کنار رفت رو تخت دراز کشید، حتی اگر با این کارش می‌خواد بفهونه که قصد استراحت داره نمی‌تونستم بدون حرف زدن باهاش از اتاقش برم.
کنارش روی تخت نشستم:
- بلد نیستم... بلد نیستم دلداری بدم، هم‌دردی کنم، از یه جا به بعد اینا رو فراموش کردم.
فریا: اهمیتی نداره.
خندیدم و دستم رو بین موهاش فرو بردم:
- اگر درباره فراموش کردن گذشته‌ت حرف بزنی و بهت بگم اهمیتی نداره، زنده می‌مونم؟
فریا: فندک داری؟
پاهام رو بالا آوردم و به تاج تخت تکیه دادم:
- بار قبلی که گرفتی دیگه نخریدم. ‌می‌خوای چیز‌ایی که از گذشته به یادآوری رو بهم بگی؟ مثل پازل می‌چسبونیم کنار هم... .
فریا: گفتی فیلم داری؟ بذار ببینیم.
از این بحث عوض کردن‌هاش کلافه بودم، اما همین که قرار نیست تنها باشه و خودش رو اذیت کنه کافیه.
خودش رو مثل من بالا کشوند که گوشیم رو از تو جیبم بیرون کشیدم و وارد فایل فیلم‌ها شدم. تخمه رو از پایین پاهامون کش رفت و بین خودم و خودش گذاشت... .
***
(آیهان)
- من بهت گفتم پسر! بهت گفتم تک چشمی وجود نداره.
سروش قهوه‌ش رو روی کابینت کوبید:
- داره! به مسیح به پیغمبر داره.
دست جلو دهنم گرفتم و دور خودم چرخیدم:
- به والله دو تا چشمش سالم بود، اومد نشست... بهش گفتم اسمت چیه گفت شمیم! لعنتی اگر فریا بود مگه درد بی‌درمون داره که بگه شمیمه.
سروش لباسش رو از روی مبل چنگ زد و قبل از حرف دیگه‌ای بیرون زد‌.
باید دنبال یه راهی بگردم تا با دختره بیشتر آشنا بشم. باید بهم اعتماد کنه، باید تمام نگفته‌هایی که تو چشماش بود رو برای من بگه... .
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
***
(حجت)
- چی‌شده؟
عماد صداش رو بالا برد:
- زبون آدم حالیت نیست؟ میگم دیگه حق نداری فریا رو بذاری بره بیرون!
بدون هیچ حرفی قطع کردم و گوشی رو روی میز انداختم. افکار مضمحل ناشی از نبودِ کله گنده‌ای که قصد داشت باهامون قرار داد ببنده و حتی خانواده‌‌ش همین‌جا بودن و گویا خودش گم و گور شده!
شانزده نفری که دنبالش فرستادیم تا همین الان دست خالی بودن... .
حالا با وجود این هم عماد وقت گیر آورده تا دختر خودش رو مچاله کنه، دقیقا وقتی که هنوز از حرف‌های دکتر یک ساعتم نگذشته.
قرص‌های تقویتی جسمی و حتی قرص‌هایی که حال روحی روانیش رو بهبود ‌می‌بخشه دوبرابر شده، از این که مشکل آسم داشته باشه دو به شک بود ولی روانپزشک میگه همش از فشار عصبی... به هر حال اسپری آسم هم به لیست داروهایی که سمتشون هم نمیره اضافه شده.
نگاهی به ساعت انداختم، باید کم‌کم شام می‌خوردیم و من بعد از این همه سال پرسه زدن و زجر کشیدن پرستار یه دختر شده بودم! وظیفه منِ پرستار چیه؟ سه تا قرص قبل از شامش رو بدم... گوشی رو از روی میز برداشتم و خودکار رو روی کاغذها کوبیدم.
اوکی ولی... حتی اگر وظیفه‌م نبود هم انجام می‌دادم، لعنت بهش! شاید دارم روانی میشم.
در اتاقش رو باز کردم و که دوباره صحنه صحبت کردن تو خوابش تکرار شد و مدام جمله تکراری رو هجی می‌کرد:
- من خودم رو کشتم، نه! من تو رو نکشتم. من هیچ وقت تو رو نکشتم، من خودم رو کشتم؛ ولم کن... .
روی تخت نشستم دستم رو دور شونه‌ش حلقه کردم:
- فریا؟ پاشو! کابوسه، همش کابوسه.
کم‌کم چشم سرخش باز شد و پیشونیش رو به چونه‌ای که ته‌ریش‌ها در اومده بودن چسبوند.
- بریم شام بخوریم؟
ازم فاصله گرفت و از تخت پایین اومد و جلوتر از من راه افتاد.
پشت میز نشستیم و مبینا شروع کرد میز رو چید و خودش رفت.
فریا: چرا محبت می‌کنی؟ اونم به من؟
- عماد میگه.
قاشق رو تو بشقاب رها کرد که منم از فرصت استفاده کردم و قرصی که از اتاقم آورده بودم رو از جیبم بیرون کشیدم:
- دکتر گفته تنده اگر بین غذا نخوری به معدت آسیب می‌زنه ... .
از کف دستم برداشت و با یکم آب خوردش:
- تو دروغ گفتن ماهر نیستی. عماد حتی اگر بلد باشه هم شعورش رو نداره... .
دوباره مشغول غذا خوردن شدم:
- اون پدرته.
فریا «متاسفانه‌»ای زیر لب زمزمه کرد و بشقابش رو پس زد.
- بشین تا تهش بخور.
فریا: نمی‌خورم.
چشمم رو از دردِ سَرم فشردم:
- گفتم بخور!
بلند شد و صندلیش رو پس زد... صداش اوج گرفت:
- ولم کن. بهم محبت نکن، از محبت‌هات بدم میاد... نفهم! نمی‌خوام‌ حتی ریختت هم ببینم فکر نکن با این کارا... .
حرفش خورد بی‌توجه سمت در خروجی رفت:
- نباید بری بیرون.
 
بالا پایین