- Aug
- 6,347
- 45,511
- مدالها
- 23
سر جا خشکش زد و سمتم چرخید.
فریا: حجت زندهست؟
ابرو بالا انداختم و چشمکی حوالهش کردم:
- حجت عشقته؟ چون من اسمی از حجت نیاوردم منظورم اون شکم گنده بود.
دوباره به عقب چرخید و تشک رو برداشت:
- کجا بذارمش؟
سمت در رفتم و زمزمه کردم:
- هر جا که دوست داری امشب بخوابی.
فریا: من اینجا نمیمونم. الان داری کجا میری؟ از تنها گذاشتنم تو خونه نمیترسی؟
در رو باز کردم و از خونه بیرون زدم:
- بعد از نبود آمین از هیچی نمیترسم.
در رو بستم و قفل نکردم، قرار بود چطوری بشناسمش؟ باید اعتماد از یه جایی شروع میشد؛ ولی... اگر سروش یهو بیخبر اومد خونه و فریا رو دید چی؟
از راهپله فاصله گرفتم و در رو قفل کردم و پایین رفتم، شماره یاس روی صفحه گوشی افتاد و جوابش رو دادم:
- جان؟
یاس: نگرانتم آیهان! چته؟ چرا هیچی نمیگی؟ قضیه به داداشت ربط داره؟
- نه! یعنی آره ولی... نگران نباش.
سوار ماشین شدم و ریموت پارکینگ رو فشردم.
یاس: نمیتونم نگرانت نباشم. از طرفی مادرت چشم انتظاره، بنیهش ضعیف شده. باور کن با یه دیدار کوچیک میتونی حالش رو خوب کنی.
- شاید آخر این ماه برم پیشش. از وقتی رفته اون روستا راهمم بهش دور شده نمیرسم زیاد بهش سر بزنم.
یاس: منشی باهام کار داره آیهان، برو فقط امیدوارم هر چه سریعتر مشکلاتت حل بشه. نمیخوام واسه مادرت اتفاقی بیفته.
- حالا برای من نگرانی یا برای مادرم؟
یاس: هر دو! فعلا... مراقب خودت باش.
گوشی رو قطع کرد. لبخند محوی به لب نشوندم و سمت داروخونه رفتم.
***
فریا: حجت زندهست؟
ابرو بالا انداختم و چشمکی حوالهش کردم:
- حجت عشقته؟ چون من اسمی از حجت نیاوردم منظورم اون شکم گنده بود.
دوباره به عقب چرخید و تشک رو برداشت:
- کجا بذارمش؟
سمت در رفتم و زمزمه کردم:
- هر جا که دوست داری امشب بخوابی.
فریا: من اینجا نمیمونم. الان داری کجا میری؟ از تنها گذاشتنم تو خونه نمیترسی؟
در رو باز کردم و از خونه بیرون زدم:
- بعد از نبود آمین از هیچی نمیترسم.
در رو بستم و قفل نکردم، قرار بود چطوری بشناسمش؟ باید اعتماد از یه جایی شروع میشد؛ ولی... اگر سروش یهو بیخبر اومد خونه و فریا رو دید چی؟
از راهپله فاصله گرفتم و در رو قفل کردم و پایین رفتم، شماره یاس روی صفحه گوشی افتاد و جوابش رو دادم:
- جان؟
یاس: نگرانتم آیهان! چته؟ چرا هیچی نمیگی؟ قضیه به داداشت ربط داره؟
- نه! یعنی آره ولی... نگران نباش.
سوار ماشین شدم و ریموت پارکینگ رو فشردم.
یاس: نمیتونم نگرانت نباشم. از طرفی مادرت چشم انتظاره، بنیهش ضعیف شده. باور کن با یه دیدار کوچیک میتونی حالش رو خوب کنی.
- شاید آخر این ماه برم پیشش. از وقتی رفته اون روستا راهمم بهش دور شده نمیرسم زیاد بهش سر بزنم.
یاس: منشی باهام کار داره آیهان، برو فقط امیدوارم هر چه سریعتر مشکلاتت حل بشه. نمیخوام واسه مادرت اتفاقی بیفته.
- حالا برای من نگرانی یا برای مادرم؟
یاس: هر دو! فعلا... مراقب خودت باش.
گوشی رو قطع کرد. لبخند محوی به لب نشوندم و سمت داروخونه رفتم.
***