جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,342 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
سر جا خشکش زد و سمتم چرخید.
فریا: حجت زنده‌ست؟
ابرو بالا انداختم و چشمکی حواله‌ش کردم:
- حجت عشقته؟ چون من اسمی از حجت نیاوردم منظورم اون شکم گنده بود.
دوباره به عقب چرخید و تشک رو برداشت:
- کجا بذارمش؟
سمت در رفتم و زمزمه کردم:
- هر جا که دوست داری امشب بخوابی.
فریا: من این‌جا نمی‌مونم. الان داری کجا میری؟ از تنها گذاشتنم تو خونه نمی‌ترسی؟
در رو باز کردم و از خونه بیرون زدم:
- بعد از نبود آمین از هیچی نمی‌ترسم.
در رو بستم و قفل نکردم، قرار بود چطوری بشناسمش؟ باید اعتماد از یه جایی شروع می‌شد؛ ولی... اگر سروش یهو بی‌خبر اومد خونه و فریا رو دید چی؟
از راه‌پله فاصله گرفتم و در رو قفل کردم و پایین رفتم، شماره یاس روی صفحه گوشی افتاد و جوابش رو دادم:
- جان؟
یاس: نگرانتم آیهان! چته؟ چرا هیچی نمیگی؟ قضیه به داداشت ربط داره؟
- نه! یعنی آره ولی... نگران نباش.
سوار ماشین شدم و ریموت پارکینگ رو فشردم.
یاس: نمی‌تونم نگرانت نباشم. از طرفی مادرت چشم انتظاره، بنیه‌ش ضعیف شده. باور کن با یه دیدار کوچیک می‌تونی حالش رو خوب کنی.
- شاید آخر این ماه برم پیشش. از وقتی رفته اون روستا راهمم بهش دور شده نمی‌رسم زیاد بهش سر بزنم.
یاس: منشی باهام کار داره آیهان، برو فقط امیدوارم هر چه سریع‌تر مشکلاتت حل بشه. نمی‌خوام واسه مادرت اتفاقی بیفته.
- حالا برای من نگرانی یا برای مادرم؟
یاس: هر دو! فعلا... مراقب خودت باش.
گوشی رو قطع کرد. لبخند محوی به لب نشوندم و سمت داروخونه رفتم.
***
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
***
دو نایلون رو از زمین برداشتم و وارد خونه شدم:
- فریا؟
جوابم رو نداد خبری ازش نبود. نایلون رو روی کابینت گذاشتم و چند تقه به در دستشویی کوبیدم:
- این تویی؟
وقتی صدایی نیومد در اتاقی که سروش وقتی میومد توش می‌خوابید باز کردم، نبود. در خروجی قفل بوده امکان نداره فرار کرده باشه، دست به کمر گرفتم و دور سر خودم چرخیدم که صدای ورق زدن تو اتاق خودم به گوش رسید؛ محکم در اتاقم رو باز کردم که به دیوار خورد.
فریا: این داداشته؟
جلو میز مطالعه نشسته بود و آلبوم رو ورق میزد. نفس آسوده‌ای کشیدم و چشمم رو بستم تا کمی آرامش بگیرم.
فریا: عکس از وقتی بزرگتر شده نداری؟ مثلا تو سن ۱۴ سالگی اینا... .
رفتم پشتش ایستادم و به صفحه‌ای که عکس هفت سالگی آمین و من توش بود نگاه کردم.
- نبود، بعد از ده سالگی نبود! ما تو اون سن کم با هم نمی‌ساختیم؛ این مشکل رو خانواده یه چیز عادی می‌دیدن، البته تا وقتی که منو از پشت‌بوم ننداخته بود پایین و منم از شانسم بیفتم تو استخر و نمیرم. بعدش فرستادنش مدرسه شبانه روزی... .
فریا: برام چهره‌ش آشناست.
صفحه بعدی رو باز کرد و روی عکسم دست کشید.
فریا: چرا وقتی باهاش خوب نبودی این‌طوری برای پیدا کردنش خودت رو کشتی؟
خندیدم و روی شونه‌ش خم شدم تا صفحه بعدی رو بیارم:
- باید به خاطر بچه بازی‌هامون ازش چیزی به دل بگیرم؟ اون برادرمه!
صفحه رو آوردم و به عکس که بابام موهای مشکیش رو از پشت دم اسبی بسته بود و کنارش مادرم با لباس بلند سفید و موهای خرمایی ایستاده بود اشاره کردم:
- این بابامه، اونم مامانم.
سمتم چرخید و نفسش به گردنم خورد:
- تو به بابات بردی!
با گرم شدن گردنم سریع ازش فاصله گرفتم.
- فکر کردم فرار کردی.
آلبوم رو بست و جلوتر از اتاق بیرون زد:
- با وجود دری که قفل کردی و رفتی نمی‌شد.
داروهاش رو جلوش گذاشتم و مواد غذایی رو تو کابینت، لبنیاتم تو یخچال جا دادم.
- به خاطر فرار نکردنت در رو قفل نکردم.
فریا: می‌خواستی حس کنم تو زندانم؟
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و در یخچال رو بستم.
- شاید به اون پیشنهادت عمل کنم بهتر باشه.
اومد و دست به سی*ن*ه به جزیره تکیه داد.
فریا: کدومش؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
- فروختنت به بابات.
وسایل رو برای نهار ظهر آماده کردم از آشپزخونه بیرون زدم و ادامه دادم:
- با دیدن عکس‌ها چیزی فهمیدی؟
گوشی در آوردم و ایمیلم رو چک کردم. فریا رو مبل نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:
- یاد یکی افتادم که هیچ ربطی به برادرت نداره.
کنارش روی مبل جا گرفتم همه پیام‌ها رو از نظر گذروندم:
- نبودت لطمه‌ای به کارشون نزده... هنوز به فروش دارن ادامه میدن.
صدای کوبیده شدن در اومد، گوشی رو کنار انداختم سمت در هجوم بردم. از چشمی به قیافه سروش نگاه کردم که اونم از اون طرف چشمش رو جلو آورد و مقابل چشمی قرار داد. اگر قرار بود در باز نکنم حالا باید... .
در رو باز کردم که از جلو در پسم زد:
- وای آیهان از گشنگی دارم میمی... .
جلوی سالن متعجب به فریا نگاه می‌کرد و دهنش برای حرف زدن باز و بسته می‌شد. از اون بدتر فریا متوالی اداش رو در می‌آورد.
سروش: این مدت با تو بود؟
نفسم رو بیرون فرستادم و به جزیره* تکیه دادم:
- با من نبود، کنار من بود. پیشنهاد می‌کنم یه سر به کتاب‌ ادبیات فارسی بزنی.
حلقه چشمش گشادتر می‌شد و در آخر با پوزخند نگاهم کرد:
- آمین پیدا شد؟
سمت مبل رفتم و صفحه گوشی رو خاموش کردم.
- میشه. پیداش می‌کنیم.
دستی دور لبش کشید و چشمش رو فشرد:
- چرا وقتی ازت پرسیدم کجاست هیچی نگفتی؟
حواسم پرت موهای فریا شد که داشتن تو دهنش می‌رفتن، همون تره از موهاش رو از جلو دهنش پس زدم:
- نمی‌خواستم تو دردسر بیفتی.
اومد و مقابلمون نشست، انگشت اشاره‌ش رو بینمون به گردش در آورد:
- چیزی بینتونه؟
ته‌ریش بورش رو خاروند و ادامه داد:
- چون الان میگی بهم ربطی نداره پس ولش کن، نهار چی داریم؟

* جزیره: کابینتی در جلو آشپزخانه که از هیچ طرفی به دیوار متصل نیست.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
تک‌خنده‌ای سر دادم و دست بین ریش کوتاهم بردم:
- نهار؟ این وقت روز؟
جاش رو عوض کرد و کنار فریا نشست:
- فریا بودی دیگه؟ حداقل خوشگل‌تر از عکستی!
فریا نیم‌نگاهی بهش انداخت و دوباره سر رو پاهاش گذاشت. سروشم سعی داشت خنده‌ش رو جمع کنه:
- مجردی دیگه؟ قصد ازدواج نداری؟
فریا بلند شد و با یه با اجازه رفت تو بالکن.
- سروش حالش خوب نیست بعد تو فکر شیطنت خودتی؟
لبش رو آویزون کرد، رفت تو آشپزخونه و بی‌تعارف یخچال رو زیر و رو کرد.
سروش: مامانم میگه زن پولدار بگیر. خب منم می‌خواستم الان زن پولدار بگیرم.
- سروش!
از یخچال فاصله گرفت و سینی رو کابینت گذاشت خیار، گوجه، کاهو، پیاز و... رو آورد و شروع به خرد کردن کرد.
- الان داری چی درست می‌کنی؟
سروش: سالاد. تو هم میای الان یه چیزی که بشه با سالاد خورد درست می‌کنی‌.
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و سمت بالکن رفتم.
- خوبی؟
فریا: ازش خوشم نمیاد. خوده واقعیش نیست، داشت سیاست به خرج می‌داد.
در بالکن رو بستم و لبه بالکن خم شدم:
- سیاست؟
فریا: با بچه عماد بودن یه سری چیزای دیگه هم نصیبم کرد.
- متوجه منظورت نشدم... سروش فقط می‌خواست شوخی کنه.
فریا: اون یه چیزی رو داشت پنهون می‌کرد در نتیجه داشت تظاهر می‌کرد، کسی که برای پنهون کردن چیزی تظاهر می‌کنه چیه؟ سیاستمدار!
خندیدم و موهاش رو از پشت جمع کردم:
- فریا واعظی، متخصص فلسفه و منطق.
تلخ خندید که ادامه دادم:
- کش نداری؟ باید هی موهاتو از تو دهنت بیرون بکشم.
سمتم چرخید و لبه بالکن تکیه زد و با لبخند زمزمه کرد:
- قراره باهام چیکار کنی؟ چطور می‌تونی با دختر کسی که باعث و بانی این همه زجر کشیدنته بگی و بخندی؟ تصمیم آخرت چیه؟
دستبند کشی خودم رو از مچم خارج کردم و دور موهاش پیچیدم و دم اسبی بستم.
- تو چشمام نگاه کن... خبری از تظاهره؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
فریا: پس سیاستمدار نیستی!
اعتراض کردم و دستم رو تو جیبم فرو بردم.
- نه نه! خیلی هم هستم ولی بدون تظاهر.
خندید و به بازوم کوبید. به بیرون خیره شدم که ماشین مشکی که پشت ماشین سروش پارک شده بود رو دید زدم. همون لحظه یه مرد هیکلی که تو خونه عماد دیده بودمش پیاده شد و سیگارش رو آتیش زد.
- باید بری!
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
فریا: نه تو بالکن جام خوبه... حوصله پسره‌ رو ندارم.
مچ دستش رو کشیدم و سمت اتاق بردمش از روی میز مطالعه یه خودکار برداشتم و روی بازوش شماره‌م رو نوشتم.
فریا: چیکار می‌کنی؟
- باید فرار کنی.
خندید و حرفم رو با سخره تکرار کرد.
- من میرم سر سروش رو گرم میکنم، تو از خونه بزن بیرون؛ برو تو حیاط ساختمون از در حیاط برو بیرون... یهو از در همیشگی نری.
عصبی مچ دستم رو گرفت:
- وایسا ببینم. چی شد یهو؟
قبل از این‌که از اتاق بیرون بزنیم سمتش چرخیدم:
- اونایی که می‌خواستن به عنوان طلبشون ببرنت پشت درن.
دندونش رو به هم فشرد و خودش جلو تر از من راه افتاد که عقب نگهش داشتم.
بهش دورغ گفتم چون واهمه داشتم از اینکه بره! اگر می‌گفتم آدم‌های پدرتن. می‌رفت سراغشون و حتما تاکید می‌کرد که من رو سر به نیست کنن.
- وقتی سروش حواسش نبود بلند یه کلمه میگم... مثلا، مثلا ملاقه.
وارد پذیرایی شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
- چی درست می‌کنی؟
سروش: خورشت بادمجون... دیدم از تو آبی گرم نمی‌شه، این شکمم گشنه بود؛ ناچار به این روز افتادم.
یه خیار از یخچال در آوردم و کنارش مقابل گاز ایستادم.
- دیگه موقع شوهر دادنته؟
سروش: فریا کجا رفت؟
- دستشویی. معذبش کردی... .
یکی از بادمجون ها رو برعکس کردم که مثل من رو به گاز ایستاد و روغن اضافه کرد.
- ملاقه.
متعجب سر تکون داد و ابرو بالا انداخت.
- مگه آش درست میکنم که ملاقه می‌خوای؟
از آشپزخونه بیرون زدم و گوشه چشمم رو به فریایی که از خروجی بیرون می‌زد و در رو آروم می‌بست، کشوندم.
- حواست نمی‌ذاری واسه آدم. منظورم کفگیر بود.
شکلات خوری رو از روی میز برداشتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و از تو کمد شکلات بیشتری روش ریختم تا پر باشه.
سروش: معلوم نیست داری آشپزی می‌کنی یا به خونت می‌رسی!
***
(فریا)
گوشه بلوار مچاله شدم. عماد چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ چرا پولشون رو نمیدی تا ولم کنن؟ از دویدن زیاد نفس تنگی و خس‌خس کردن سی*ن*ه مهمونم شده بود.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
آستینم رو بالا کشیدم و بازویی که روش شماره نوشته بود رو نگاه کردم... قرار بود با کدوم موبایل تماس بگیرم؟
رفتم ته کوچه رو به رویی زانو بغل گرفتم و خوابیدم.
***
حالا می‌دونستم مدت زیادی خواب بودم و گرمای ظهر از خجالتم در اومده بود، بلند شدم و سمت خونه قدم برداشتم.
دوباره از در پشتی که به حیاط ساختمون راه داشت وارد شدم و مستقیم سمت ساختمون رفتم.
چند تقه به در کوبیدم، کسی نبود! دستبند کشی که خودش تو موهام بسته بود یه صلیب داشت که الان به کارم میومد.
نفسم رو حبس کردم و کش رو در آوردم با صلیبش ور رفتم تا تو حالت خوبی برای روی در انداختن قرار بگیره.
صدای باز شدن در بعد از چند دقیقه بهم آرامش داد، در رو باز کردم و قدم‌هام رو با احتیاط برداشتم.
تو پذیرایی و آشپزخونه کسی نبود. در اولین اتاق رو باز کردم، بازم کسی نبود.‌
در اتاق خودش رو باز کردم و با دیدن تن لختش روی تخت که خواب بود بلند داد کشیدم:
- هوی! هم خری هم کَری.
نیم‌خیز شد و متعجب بهم نگاه کرد، چند بار چشمش رو فشرد شاید می‌خواست مطمئن بشه خودمم.
آیهان: ولی سروش گفت گیرت انداختن.
- از بس روی زمین نشستم و خوابیدم دارم می‌شکنم، سروش خر کی باشه؟ تو انقدر احمقی که شماره دادی ولی گوشی نه؛ یه ساعت دارم در می‌زنم باز نمی‌کنی گفتم حتما کلا رفتی عین دزد اومدم تو... .
آیهان از روی تخت بلند شد و دستش رو بالا گرفت تا سکوت کنم:
- باشه‌باشه! ببخشید.
لباسش رو از روی زمین برداشت و پوشید.
خودم رو روی تختش پرت کردم و آخی از ته دل گفتم!
آیهان: پاشو ببینم. ‌پاشو، با لباس بیرونت رو تخت من نخواب.
چشمم رو تنگ کردم، بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
آیهان: من داشتم از این‌جا می‌رفتم... یه خونه تو شرق واشنگتون گرفتم.
- من گشنمه!
جلوم ایستاد انگار وقت دیگه‌ای پیدا نکرده شروع به حرف زدن کرد:
- به پیشنهادت فکر کردم. باید از راه پول وارد بشیم.
روی مبل نشستم و دستم‌هام رو قفل هم کردم.
آیهان: باهاشون قرار داد می‌بندیم. با چقدر پول دیگه از این کار دست بر می‌دارن؟
خندیدم و تکیه دادم:
- نه اون‌قدری که داشته باشی.
آیهان: به اندازه همون باهاشون قرار داد می‌بندیم و آدم‌ها رو ازشون می‌خریم... یک سوم پول رو یه جوری جور می‌کنم تا سر قرار بریم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
- داری هزیون میگی، فکر کنم گفتم گشنمه!
طرف آشپزخونه رفت و با عجله یه تیکه کیک برام تو ظرف گذاشت و آورد.
آیهان: حرفم رو به شوخی نگیر.
آخرین تکه رو هم تو دهنم گذاشتم و با همون دهن پر زمزمه کردم:
- چرا فکر می‌کنی داداشت میاد سر قرار؟
آیهان: می‌خوام عماد رو تهدید کنم.
خندیدم و بشقاب رو روی میز گذاشتم:
- تو اون یک سوم رو جور کن، من براش یه برنامه دیگه دارم.
آیهان: پس با پیشنهادم موافقی!
بلند شدم و راهی بالکن شدم.
- گفتم که نه... .
آیهان: مثل آدم حرف بزن فریا.
پاهاش به جلوی بالکن گیر کرد و محکم بهم خورد، قبل از این‌که خودم رو کنترل کنم حس می‌کردم دارم زیر تنش له میشم.
- خدا لعنتت کنه.
سریع بلند شد و مچم رو گرفت تا بشینم.
آیهان: خوبی؟
- اسپری... اسپریِ آسم رو می‌خوام.
رفت و اسپری رو برام آورد.
آیهان: بهتری؟
خندیدم و نگاهم رو بهش کشوندم:
- فکر کنم کمرم شکست؛ خب... از اون جایی که می‌ترسم حرف نزنم پاهامم بشکونی، همون یک سوم پوله رو بده به تیم هکر.
از کمرم گرفت، بلندم کرد و سمت مبل کشوندم.
آیهان: هکر به چه کارم میاد؟
- پدرم یکی رو داره مثل حجت ولی تو ایرانه، لیست تمام آدم‌ها رو یه بار براش فرستاده با عکس. حتی عکس‌ کسایی که خارج کشور هستن اسامی با عکسشون رو حجت داره.
مچ پاهام رو ماساژ دادم و باز به سرفه افتادم که دوباره اسپری زدم و گویا جوابگو نبود.
آیهان: باشه. برو تو اون اتاق اولی بخواب پتو و بالشت رو عوض کردم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
***
(آیهان)
سه ساعتی بود که هنوز تو اتاق خواب بود، یکم دیگه به سالاد ماکارونی سس مایونز اضافه کردم و ظرف رو تو یخچال گذاشتم.
هر چقدر فکر می‌کردم بیشتر به عوضی بودن سروش پی می‌بردم! چطور تونست به چند سال رفاقت پشت کنه؟ به خاطر پول؟
باید می‌فهمیدم، زودتر از اینا... دقیقا وقتی که بهش گفتم فریا اومده در خونه‌م و از روز بعدش فریا پا از خونه بیرون نذاشت یا وقتی هم گذاشت حجت باهاش همراه شده بود.
حالا هم تا فهمید فریا خونمه پای آدم‌های عماد رو به خونه‌م باز کرد.
سمت گوشی که روی مبل ویبره می‌رفت، قدم برداشتم با دیدن اسم یاس جواب دادم.
یاس: برات پیدا کردم، یه تیم پنج نفره هستن تا اتمام کار هر هفت روز یه مبلغی رو باید بهشون بدی و اگر زیرش بزنی ناشناس به پلیس معرفیت می‌کنن.
- شماره‌ش رو برام بفرست تا کار رو باهاشون شروع کنم.
دیگه نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم. شاید به خاطر همین به یاس گفتم رقیب جدید برای شرکت پیدا کردم و نیاز به هکر دارم.
چند تقه به در اتاق فریا کوبیدم و وارد شدم. تو خواب یه چیزایی زیر لب می‌گفت:
- من قاتل نیستم... تو خودت رو کشتی. من می‌خواستم خودم رو بکشم، ولم کن!
کنارش روی تخت نشستم و شونه‌ش رو تکون دادم:
- فریا؟ فریا پاشو غذا بخوریم.
بیدار شد و یه نفس عمیق کشید ولی گویا هنوز خوابش میومد:
- گشنم نیست، برو بیرون تا بخوابم.
پتو رو از روش کشیدم و خودم ایستادم:
- وقت واسه خواب زیاده، پاشو! روی اون قرص سبزه که می‌خوری نوشته باید سر شب خورده بشه و قبل از غذا... پاشو دیگه!
خودش رو روی تخت کشوند و بعدم نشست‌.
فریا: اون قرصه زرده!
از اتاق زدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم:
- برو صورتت رو بشور. سفره بندازم غذا بخوریم.
سفره یه بار مصرف رو از کمد بیرون کشیدم و یه کاتش رو روی زمین تو پذیرایی پهن کردم.
فریا رفت تو آشپزخونه و منم رفتم تا سالاد ماکارونی و نوشابه رو ببرم. قبلش یه دستمال دادم دستش:
- صورتت خیسه‌... خشک کن.
فریا: از اون جایی که دیگه نمی‌خوام به فکر آبادی جهنم بابام باشم و تو جهنمش برج بسازم، باید خودم کار کنم.
سالاد ماکارونی رو گذاشتم و ظروف رو چیدم.
- خب؟
برای خودش کشید، قبلش نوشابه ریخت و سر کشید.
- با معده خالی نوشابه نخور.
فریا: زبان رو در حد مدرسه بلدم. اینجا یه کار کارگری هم باشه بکنم اندازه حقوق کارمندی ایران حقوق دارم دیگه... بعدا رفتم ایران باهاش واسه خودم خونه زندگی می‌سازم.
اولین قاشق رو خوردم و حس کردم نمک نداره، بلند شدم و خودم رو کشوندم تا از همین طرف کابینت، نمکدون رو بیارم.
دوباره سر سفره نشستم و روی سالاد ریختم و ترکیب کردم:
- شاید چون ایرانی هستی رفتار خوبی باهات نداشته باشن. اگر حس می‌کنی نمکش کمه یکم بریز... .
فریا: برام مهم نیست چه رفتاری دارن.
- حتی به قیمت تَنت؟
نگاه سنگینش رو بالا آورد و بی‌حرف مشغول شد.
- چند سالته؟
فریا: یازده اسفند هجده سالم میشه.
- پس ۲۳ روز دیگه تولد داریم؟ اوکی از فردا بیا تو شرکت خودم کار کن.
خندید، دوباره و نوشابه ریخت و یه نفس سر کشید.
فریا: به رئیست میگی بیا که برات یه دختر بی‌عرضه پیدا کردم؟
- نه اون معتقده خیلی کارها ازت بر میاد!
فریا: مگه منو می‌شناسه؟
دور دهنم رو با دستمال پاک کردم و یکم دیگه برای خودم کشیدم:
- به اندازه اون یه هفته که پیشش زندگی کردی می‌شناستت ولی خب می‌دونی که کافی نیست!
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
ابرو بالا انداخت و متحیر زمزمه کرد:
- باهام شوخی می‌کنی؟ تو؟ تو شرکت داری؟
ته بشقابش رو پاک کرد، با دهن پر و چشم‌های درشت شده نگاهم می‌کرد.
- بهم نمی‌خوره شرکت داشته باشم؟
غذا رو نجوییده قورت داد و شونه بالا انداخت:
- معلومه که نمی‌خوره! این خونه نقلی و شلوارکی که پاته... چرا باید بخوره؟ به منی هم که می‌خوره شرکت داشته باشم، ندارم!
بشقاب‌ها رو تو هم گذاشتم و جمله‌ای که قرار بود بگم رو تو ذهنم چیدم تا به بهترین نحو به زبون بیارم:
- تو گذشته چه اتفاقی برات افتاده؟
سمت ظرفشویی رفتم و ظروف رو همون‌جا رها کردم و دوباره برگشتم تا سفره رو جمع کنم.
فریا: هیچی... .
- این‌که کسی رو کشتی یا اون خودش رو کشته یا حتی تو قاتل نیستی شامل هیچی میشه؟
فریا: تصادف کردم.
سفره رو تو سطل انداختم برگشتم و بالای سرش روی مبل نشستم.
- اینایی که گفتم شامل تصادف کردنت میشه؟
زانوهاش رو بغل گرفت و به گل میزتکیه داد و به تلوزیون خاموش خیره شد.
- یازده سال پیش پدرم تو اوج فقر و بدبختی بود، زندگیمون با قم*ار می‌گذشت. خاله مرحومم به مامانم گفت طلاقت رو بگیر جون خودت و بچه‌هات در امان باشه. بعید نبود سر ما هم قم*ار نکنه... .
- پاشو بشین روی مبل روی پارکت‌ها پاهات در می‌گیرن.
بلند شد و کنارم روی مبل نشست.
فریا: کار به طلاق کشید ولی بابام برای این‌که مامانم طلاق نگیره من رو سه سال از مامانم دزدید، تهدیدش کرده بود که اگر بره دور کارهای طلاقش من رو قربانی قم*ارش می‌کنه.
نفس عمیقی کشید و بیشتر توی خودش مچاله شد و ادامه داد:
- تو این سه سال، خیلی چیزا دیدم که به یاد آوردم و بعضی‌هاش هنوز تو ذهنم مبهمه. پام به اداره پلیس باز شده، زنه ازم می‌پرسید اونی که تو عکسه رو می‌شناسم؟ آره می‌شناختم. بابام و دوستش جلوی خودم کشتنش؛ ولی هیچی نگفتم چون یه بچه ترسوی احمق بودم که می‌ترسیدم همون‌قدر وحشتناک پدرم بکشتم.
به سرفه افتاد که چند ضربه به کمرش کوبیدم و بی‌صبر دوباره شروع کرد:
- وقتی نه سالم بود یه روز که از مدرسه برگشتم‌، می‌خواستم خودم رو... خودم رو بکشم. تازه تو مدرسه با واژه خودکشی آشنا شده بودم. حالا یادم میاد؛ یه دختر که همکلاسیم بود به خاطر تج*اوز خودش رو تو آب خفه کرده بود. منم... منم اومدم خونه تیغ برداشتم تا... تا رگم رو بزنم... تو حموم بودم... .
از روی گل میز لیوان رو برداشت و آب ریختم و به خوردش دادم، یکم خورد و درمونده ادامه داد:
- یه مرد تو همون قم*ارخونه، اومد سراغم می‌گفت تنم رو وقتی دوش می‌گرفتم دیده؛ شاید در لحظه خواستم اونی که می‌میره قربانی نباشه. تیغ رو بردم بالا... بردم بالا، افتاد زمین! از سرش خون میومد. روی زمین افتاده بود، آب با خون ترکیب شده بود... داشت از سرش خون میومد.
به آغوشش کشیدم و پشتش رو نوازش کردم:
- آروم باش. تموم شد؛ من این‌جام، من کنارتم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,347
45,511
مدال‌ها
23
لرزش بدنش تو بغلم کمتر شد و چند دقیقه بعد فاصله گرفت:
- خیلی مونده که از گذشته‌م بدونم، وقتی یه چیزایی یادم میاد وحشتناکه؛ چون بخشی از زندگیم که حس می‌کنم نداشتمش بهم القا میشه. ولی خب من همه زندگیم رو می‌خوام... باید بدونم که من کیم!
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و بین دو ابروم رو ماساژ دادم:
- بابام وقتی زنده بود، یه شرکت دکوراسیون داخلی داشت. یه بار ورشکست شد و بعد که فوت کرد دوباره خودم شرکت رو سر پا کردم. قراره بیای اون‌جا کار کنی.
فریا: بابای خوبی بود؟
- همه باباها مثل پدر تو نیستن.
انگار ناراحتش کردم که دوباره صورتش رو در هم جمع کرد.
- شرکتمون برای پنج کشور فعالیت می‌کنه... اخیرا نیاز داشتیم به یکی که ایرانی بلد باشه و مشاوره بده، یاس هم وقت نداره واسه این کارا!
فریا: یاس کیه؟
- بعدا باهاش آشنا میشی. ما بهت یه سری اطلاعات و سوالات فرضی با جواب میدیم همه رو حفظ می‌کنی.
به پشتی مبل تکیه داد و با بافت شلوارش بازی کرد:
- حقو... .
تو حرفش پریدم و زودتر جواب دادم:
- حقوقت زیاده. فردا ساعت سه میریم خونه جدیدی که گرفتم بعدشم میریم خرید برای تو... .
فریا: داری برای من؟ منی که دختر عمادم این کارا می‌کنی؟
- ازت متنفرم... از تو و خانوادت ولی تو من رو به آمین برسون،‌ منم آسایشت رو تضمین می‌کنم.
فریا: تهدید می‌کنی؟
خندیدم و به قصد حموم رفتن از جا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم:
- برای این‌که حداقل به سنگ قبرش هم برسونیم، فقط آسایشت رو ازت بگیرم کم‌ترین تقاصه.
صدای تند پاهاش رو پشتم شنیدم و شونه‌م رو گرفت تا سمتش برگردم.
فریا: مگه نگفتی زنده‌‌ست؟
خندیدم و شونه‌م رو از دستش بیرون کشیدم. سمت کمد رفتم تا حوله رو بردارم:
- این رو قلبم بهم میگه، ولی خب قلبم زیاد حرف می‌زنه... .
 
بالا پایین