جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,926 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
***
(حجت)
نور مهتاب از حریرِ پرده گذشته و اتاق رو روشن کرد بود.
دستی به صورت تازه شیو شده‌‌م کشیدم و مثل یه بچه چشم چپم رو مالیدم، نیم‌خیز شدم و پتو رو پس زدم با همون پیرهن شلوار چروک تو تنم از اتاق بیرون رفتم و با صدای بلند مبینا رو صدا زدم‌. از آشپزخونه بیرون اومد و پایین پله‌ها متوقف شد.
- برو شمیم رو صدا بزن بیاد پایین، شام هم آماده کنید.
پیش‌بندش رو باز کرد روی دستش انداخت. ازش گذشتم که گوشی زنگ خورد، از جیب شلوار بیرون کشیدم و با دیدن اسم عماد بی‌حوصله جواب دادم:
- بله؟
عماد: این شماره 91678... شماره جدید طرفیه که فردا قرار داری باهاش، ساعتشم از یک ظهر انداخت شش شب.
- یکی فرار کرده.
من برای مقدمه چینی اصلا ماهر نبودم، مقابل تلوزیون نشستم و به چیده شدن ظروف روی میز نهارخوری خیره شدم و ادامه دادم:
- بعد از 52 ساعت، یعنی بقیه بچه‌ها رو دیده. میگن ازش آزمایش گرفته بودن پس یعنی خیلی حرف برای گفتن به پلیس داره.
صدای نعره و شکسته شدن چیزی تو گوشی پیچید، نفس عمیقی کشیدم پلک‌ها رو به چشم‌هام فشردم. صدای نفس‌نفس زدن عماد بعد قطع شدن تلفن. خوب می‌دونست تهدید، فحش بارم کردن هیچ‌چیز رو درست نمی‌کنه، بلکه جور پیدا کردن بچه‌ای گم شده رو من باید بکشم.
مستقیم وارد ایمیل شدم و برای تیراس تایپ کردم:« ?found» (پیدا شد؟)
مبینا: آقا؟ خانوم... هر چی دنبالشون می‌گردم، یعنی خب تو دستشویی، حمام، اتاق‌ها، هیچ‌جا نبودن... شمیم خانوم نبودن.
با تحلیل حرفش گر گرفتم؛ دستی به دور لبم کشیدم، گوشی روی مبل پرت کردم و به زن سی ساله‌ای که جلوم دستپاچه ایستاده بود زل زدم. لعنت بهت عماد؛ لعنت!
فکر این‌که فریا هم فرار کرده باشه مثل خوره روح و روانم بازی گرفته بود. دست به کمر گرفتم و به زور با صدای کنترل شده لب زدم:
- بگرد... دنبالش بگردید! بازم بگردید.
آرامش ظاهری رو از دست دادم تمام فشارهایی که روم بود رو سر گل میز خالی کردم، با لگدم پایه میز شکست و کج روی زمین ولو شد. فریاد کشیدم و با انگشت به زمین اشاره کردم:
- باید تو همین قبرسونی باشه.
با همون دمپایی‌ها از خونه بیرون زدم و پشت خونه قدم برداشتم. گل‌ها پیچکی که پاره نشده بودن نشون می‌داد پشت خونه نرفته. سمت ماشین رفتم و خودم پشت رول نشستم. با رانندگی ناشیانه با دنده عقب سمت در رفتم و ریموت رو فشردم و بیرون اومدم. چشم از آینه گرفتم و ریموت رو فشردم که بسته نشد که مشتی به ریموت کوبیدم صدای دادم تو ماشین پیچید که از آینه بغل جسم مچاله شده جلو در به چشمم خورد، با فکر این‌که گدا یا یه بی‌سر و سامونه چشم از در باز گرفتم و پا رو گاز فشردم و نگاهم رو به آینه جلو دادم تا اگر ماشینی اومد سرعتم رو کم کنم که دوباره نگاهم به موهایی که تو این هوا تاب می‌خورد کشیده شد. این مو‌ها... موهای فریاست.
ماشین رو گوشهِ کوچه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. سمتش دویدم و سریع سرش رو بالا کشیدم که با دیدن چشم‌هایی که تازه باز شدن نفس عمیقی کشیدم و از بی‌چارگی سر رو شونه‌ش گذاشتم.
تکون خورد و شونه‌ش رو پس کشید، دست به دیوار رومی گرفت و ایستاد. بی‌توجه به من در رو هل داد و رفت داخل. نگاهم رو به سنگ درشتی که جلو در بود کشوندم. با دمپایی پسش زدم و خودمم وارد خونه شدم و تکیه به در زدم. دستی به پیشونی عرق نشسته‌م کشیدم و از در فاصله گرفتم و با قدم‌های بلند وارد سالن بزرگ خونه شدم، روی مبل نشست و گوشیم رو روی دسته گذاشت، دراز کشید.
مبینا از پله‌ها پایین اومد، قبل از این‌که چشمش به فریا بیفته سمتم اومد:
- آقا حجت، نیست! هر چی می‌گردیم نیست. شوهرم رو می‌فرستم دنبالش، شاید رفته بی... .
به مبل اشاره کردم که چرخید و با دیدن فریا دست رو قلبش گذاشت با قدم‌های سنگین رفت تو آشپزخونه.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
آرامش از کف دادم و سمت فریا قدم تند کردم، روانی شده بودم... تحمل این زندگی، تحمل این همه ریسک و این‌که ندونم تنم دو دقیقه دیگه زیر صد مَن خاک هست یا بازم غلام حلقه به گوش عماد. همه آرامشم رو به تاراج برد و داد کشیدم:
- کجا بودی؟ می‌خواین دیوونم کنید؟ بقرآن بسمه. دیگه نمی‌کشم. نمی‌کشم!
فریا روی مبل نشست و زانوش رو بغل گرفت، کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد. کنارش نشستم و آشفته چنگ به موها زدم و کشیدم. این رو من خوب می‌دونم که دوای درد، درد طاقت‌فرساست. پس بیشتر کشیدم که با بلند شدن صدای تلوزیون با دستی که موهای کنده شده رو اسیر کرده بود کنترلی که روی مبل مرز بین خودم و خودش بود رو برداشتم و محکم تو تلوزیون کوبیدم، در لحظه همون گوشه از تلوزیون تار و بعد سفید شد. صدای گرفته‌ش تو گوشم پیچید:
فریا: بذار آروم باشم.
خنده هیستریکی سر دادم، این تهدید کرد؟ از بروز علائم بیماری قدیمی وحشت داشتم... الان وقتش نبود، پس شقیقه رو ماساژ دادم و با آروم و شمرده زمزمه کردم:
- چرا رفتی؟ چرا بدون خبر بیرون رفتی؟
از روی مبل بلند شد و به سمت پله‌ها رفت. مبینا دستی به چشم و آبروی مشکیش کشید و کمی کمر خم کرد:
- آقا براتون دمنوش گذاشتم.
در دل گفتم:« بذار سر قبر عماد و دخ...» حرف دلم نصفه نیمه موند و دلم رضا نداد به کامل کردنش. شوهر مبینا در خونه رو باز کرد و بی‌توجه به عماد رو به مبینا گفت:
- नहीहाँ नहीं(نِهی، هانِ‌هی) (نبود! بخدا نبود!)
مبینا سمت شوهرش دوید و زیر گوشش پچ‌پچ کرد که گوشیم زنگ خورد، از روی مبل بلند شدم و از روی دسته برداشتم با دیدن اسم تیراس بی‌وقفه جواب دادم و صدای خسته‌ش تو گوشی پیچید.
تیراس: Found. (پیدا شد)
این‌که انگلیسی حرف بزنم رو از یاد بردم و مضطرب به فارسی گفتم که خودم رو می‌رسونم؛ شوهر مبینا سمت گل میز رفت تا تعمیرش کنه، با عجله خودم رو به اتاق رسوندم و کفشم از کمد بیرون کشیدم، پیش پا انداختم و از خونه زدم بیرون. با یادآوری ماشینی که بیرون گذاشتم، سنگی رو لگد کردم و از خونه فاصله گرفتم.
***
مقابل کارخونه متروکه ایستادم و در باز شد، بی سر و صدا وارد شدم و همراه زن قد بلند سمت مرکز کارخونه راه افتادم که تیراس رو دیدم به انگلیسی زمزمه کرد:
- هنوز بی‌هوشه. از این‌که با کسی حرف زده یا نه هیچ اطلاعی نداریم ولی... .
حجت سرش رو تکون داد تا ادامه بده که یکی از خدمه‌های زن با گاری عروسک‌های رنگ و رو رفته وارد بخش مرکزی کارخونه شد، کارخونه‌ای که کم نور و کهنه بود. جایی که از بچه‌های قد و نیم قد خواب رو می‌گرفت. وقتی خدمه رد شد تیراس ادامه داد:
- ولی سر و کله ویروس HIV (ایدز) تو بدنش پیدا شده. این پزشکه هم میگه یکی قصد داشته با دوز بالای مواد بیهوشش کنه، مواد یه طرف، ویروسی بودن سرنگ یه طرف.
روی مبل نو اسپرت که در تضاد با کل فضا بود نشستم و بدون نگاه بهش لب زدم:
- بذارید به هوش بیاد. باید مطمئن بشیم چیزی نگفته، بعدش تمومش کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
صدای مردی که می‌گفت چشم باز کرده باعث شد با شتاب همراه تیراس سمت راه پله هجوم ببریم.
پله‌های تمیز اما رنگ نخورده و صدایی که با هر قدم از خودش ساطع می‌کردن، باعث شد به قدم‌هام سرعت بدم تا دیگه روی اون پله نباشم.
هر سه به سمت اتاقکی که حتی درش سفید و در تضاد با بقیه بود پا تند کردیم. در باز شد و دختر بچه مو فرفری رو دیدم که با وحشت به سوزن سرمی که دستش رو پاره کرده، خیره شده بود.
رفتم کنارش و روی تخت نشستم، از قیافه دختر به این‌که کودک تبعید شده هست پی بردم و به انگلیسی شروع کردم:
- اسمت چیه؟
از سوزن چشم نگرفت و جواب نداد... .
- نمی‌دونم بدونی یا نه، ما قراره بذاریم بری.
سرش رو دیوانه‌وار بالا آورد و با تحلیل حرفم به چپ و راست تکون داد، پیچک موهاش مدام به چشم و ابروش ضربه می‌زدن.
بچه: نمیرم.
از تخت پایین اومدم و اتاق رو وجب کردم.
- ولی باید بر... .
تیراس جیغ و فریاد و نمیرم گفتن‌هاش رو مهار کرد و اشاره زدم گوشه‌ای بایسته و دندون به جیگر بگیره‌.
- اون بیرون چی شد؟ با پلیس‌ها دیداری داشتی؟ چرا برای نرفتن مشتاقی؟ تو که با پای خودت فرار کردی‌ عزیزم.
دست نوازشم رو پس زد و با صدای به خط و خش نشسته زمزمه کرد:
- من هیچ‌جا نمیرم‌‌.
دوباره سر جای قبلی رو تخت جا گرفتم. بدون گرفتن نگاهم از چهره سفید و لب‌های نازک رنگ و رو رفته‌ دختر که به نظر نه سال داشت خطاب به تیراس پرسیدم:
- کجا پیدا کردینش؟
به نظر میاد تیراس قصد تحریک دختر رو داشت که به سوال ساده من قرار بود جواب شمرده شمرده بده:
- تو بافت قدیم قبل از شهر که بعضی جاها آدم‌هایی با لباس کهنه و هیکل استخونی روی زمین افتاده بودن، بعضی مستانه می‌خندیدن یه سری... .
دختر داد کشید و سُرم رو بیرون آورد و جلو اومد، بازوم رو برای فرو کردن نشونه گرفت که تیراس هجوم آورد و سوزن رو از دستش گرفت و پرتش‌ کرد.
هنوز قلبم بی‌قرار بود و خدا رو شکر می‌کردم اون سوزن آلوده به بدنم نخورده. دستی به موهای سرم کشیدم و قبل از خارج شدن از اتاق به پشت چرخیدم:
- این رنگ پلیس هم ندیده. وقتی خوابه تمومش کنید.
نمی‌خواستم اون چشم‌های شجاع ناامیدی توش لونه کنه، پس خواب باشه بهتره! لبخند ترحم نشسته‌م‌ رو تقدیم دختر بچه کردم و بیرون زدم که پسر پنج ساله‌ای به سمت پله‌ها دوید و صدای کمک خواستن پرستار بلند شد. با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم شونه‌ش رو گرفتم که روی پله زمین خورد. گریه می‌کرد و به هندی طلبِ کمک می‌کرد... طلب آزادی.
من، منی که آرامش دنیا رو تو لبخند پاک یه بچه می‌دیدم، این کار برام خیلی سنگین بود. اما برای فتح کردن باید بد کرد. فریا خرید و فروش موادمخدر رو بدترین می‌دونه و کارش به سُرم وصل کردن کشید، حالا اگر از قاچاق اعضای بدن بچه‌های سه تا یازده سال بو ببره... این تقصیر من نیست. من هم بد نبودم اما ثروت آدم رو حریص می‌کنه. ثروتی که مقدمه سلطه بر مردم و قدرته... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
گوشی رو در آوردم و برای عماد نوشتم:« پیدا شد، کسی هم بویی نبرده» چشم‌هام برای بسته شدن التماس می‌کردن... .
چه خانواده‌ها که بی‌فرزند و چه بچه‌هایی که بی‌چاره شدند. تعدادی که در کلمه و عدد جا نمی‌گرفت. حالا هدف یه چیز بود؛ قدرت!
برای پر شدن چاله باید دیوار بریزه. قدرت و احترامی که عماد سال‌ها دنبالشه فقط با پول میشه خرید. بعد از سه سال این چاله داره پر میشه و چه دیوارها که خرابه نشد.
***
نگاهی به ساعت پنج صبح کردم و با خستگی از پله‌ها بالا رفتم که دیدن جسمی گوشه پله باعث شد نعره بزنم و به نرده چوبی راه پله بچسبم. با دیدن چهره و موهای ژولیده فریا نفس عمیقی کشیدم و شقیقه‌م رو ماساژ دادم.
- چرا نخوابیدی؟
برق چاقو تو اون ظلمات به چشمم خورد و متعجب سر تکون دادم که نزدیکم شد و تیزی رو زیر گلوم گذاشت:
- دیگه سر من داد نمی‌زنی!
پدر دختر روانی هستن. دست به گودی کمرش گرفتم با اون دست چاقو رو از دستش کش رفتم:
- می‌خوای با چاقو میوه خوری بکشیم؟
تلو خورد و عقب رفت؛ بدون این‌که چشمش رو از چاقو بگیره زمزمه کرد:
- ولی دوست عماد با همین یکی رو... .
من مسئول کنترل عواطف نبودم که بی‌اختیار ترحم به دلم لونه کرد، چرا دلسوزی نه؟ چون دلسوزی صادقانه و ترحم لبریز از تظاهره. ولی کنجکاوی با دیدن چشم‌های به غم نشسته‌ش تو وجودم رخنه کرد.
گرد کردم و پله‌ها رو پایین اومدم، چاقو رو روی میز نهارخوری رها کردم و بالا رفتم که دیگه ردی از فریا نبود. در نیمه باز اتاقش رو هل دادم کنارش روی تخت نشستم:
- من مجبورم، حق سرپیچی رو از من گرفتن تا جونم در امان باشه.
همچنان به سقف خیره شده بود و فقط دست‌هاش روی پتو مشت شد.
- باهام حرف بزن.
فریا: برو بیرون.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و از سوزش درون سَرم، پلکم رو چشم فشردم:
- من هر چی از عماد می‌دونم به تو میگم، تو هم هر چی می‌دونی بگو.
فریا: گفتم برو بیرون.
باید بهم اعتماد می‌کرد تا در طول این دو ماه همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه. موهای مجعدش رو از زیرسرش بیرون کشیدم روی سینش ریختم. حتی اگر قرار بود به پای به بازی گرفتن احساساتش تموم بشه هم مشکلی نیست.
دستم رو محکم پس زد و برای بار سوم با صدای بالا رفته خواست برم بیرون. بی‌توجه به خواسته‌ش کش رو پایین‌موهاش بستم و با لبخند محوی لب زدم:
- شبت بخیر.
***
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
(آیهان)
مقابل در خونه باغ ایستادم. باید با خواهر شمیم آشنا می‌شدم و در پی صمیمیت یه چیزایی رو می‌فهمیدم.
اولین‌ بار دو پسر جوون بار بعد حجت از خونه بیرون زد. افکار ضد و نقیضی که می‌گفتن شاید شمیم و خواهرش هیچی از برادرت نمی‌دونن رو پس زدم و با وجود گشنگی منتظر موندم که دختری از خونه بیرون اومد، روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد. کلاه هودیش رو بیشتر پایین کشید و سرش با ضربات منظم به دیوار پشتش کوبید.
از ماشین پیاده شدم و چند متری پایین‌تر به اون طرف خیابون رفتم، لباسم رو مرتب کردم قدم‌هام رو تند کردم و وقتی بهش رسیدم متوقف نشدم که لگد نه چندان آرومی نصیبش شد. متعجب سر بالا آورد که با چشم‌های حیران خواهر شمیم مواجه شدم:
- بی‌پدر، کوری؟
چقدر بد دهن بود، با از یاد بردن اینکه برای چی اومدم جواب فحشش رو دادم:
- بی‌پدر خودتی احمق. وسط کوچه نشستی به من میگی کور؟
اخم‌هاش باز شد و دقیق‌تر به چهره‌م خیره شد:
- تو ایرانیی؟
با یادآوری جبهه‌ای که گرفتم، مسلط‌چند قدم ازش فاصله گرفتم.
- عذر می‌خوام، من در مقابل این کلمه حساسم و نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. خدانگهدار... .
با لبخند پهنی به ماشین برگشتم، حالا مطمئن بودم خواهر شمیم تو این خونه حضور داره.
گوشی که روی سایلنت بود و از ویبره مقابل شیشه جا‌به‌جا می‌شد رو برداشتم و با دیدن اسم سروش جواب دادم:
- احوال؟
سروش: کدوم گوری هستی؟
در کلنجار با افکار به این نتیجه رسیدم که از دیدار خواهرِ شمیم چیزی به سروشی که دیدگاه قانونی داره، نگم.
- هند! من به هیچی دستم بند نشد... تو چیزی نفهمیدی؟
سروش با همون صدای خسته از کوره در رفت:
- بهت گفتم نزنه به سرت. تعقیب اشخاص کاملا غیرقانونیه.
ماشین رو روشن کردم تا به هتل برگردم.
- لعنتی ما دلیل داریم! داداشم رو ازم گرفتن، نمی‌تونی به خاطر این جرم یه مجوز واسه خودت که پلیسی رد کنی باید بری... .
سروش: بمیرم؟ ترجیح میدم بمیرم ولی سر و کله مافوقی که از ایرانی جماعت تنفر داره تو قضیه پیدا نشه.
- پشت فرمونم. فعلا!
گوشی رو کلافه قطع کردم و روی صندلی بغلی انداختم.
بعد از نیم ساعت به هتل رسیدم و به اتاقی که صبح گرفته بودم، برگشتم.
جلو دریچه اتاق با میوه‌های بند شده‌ی خشک، تزئین شده بود. کل امکانات اتاق، تو تختِ تک نفره و یک مبل و گل میز مقابلش خلاصه می‌شد.
بعد از شام باید به اون‌جا برگردم، به امید این‌که شمیم پا از خونه بیرون بذاره تا از وجودش مطمئن بشم... یا حداقل به خواهرش نزدیک بشم تا از زندگیشون سر در بیارم.
ساندویچ آماده گوشت رو بیرون کشیدم و همزمان با برسی پرونده‌های شرکت خوردمش.
تیشرت خاکستری_سفید رو با یه تیشرت مشکی عوض کردم، از هتل بیرون زدم و طبق گوگل مپ نزدیک‌ترین راه رو به خونه باغ عماد انتخاب و حرکت کردم.
از بالای کوچه وارد شدم و با دیدن ماشینشون که تازه وارد باغ شد، ایستادم و با قدم‌های سریع خودم رو به در پارکینگ نیمه بسته رسوندم که تا قبل از بسته شدنش کسی از ماشین پیاده نشد. نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و دوباره تو ماشین نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
***
(فریا)
این دومین قراردادی بود که من حضور داشتم. این بار یه زن بود که از اولش تا زمانی که از محوطه بیرون زدیم کج‌خندش روانم رو به بازی گرفته بود. قفل مرکزی رو زد و از ماشین پیاده شدم، زیرپام خالی شد و فرو رفتم و با پهلو کنار در ماشین زمین خوردم. حجت از در پیاده شد و با چشمش دنبالم گشت تا تو اون وضعیت پیدام کرد به سمتم دوید.
عماد: مجبوری یه جوری پارک کنی آدم بخواد از تو باغچه رد بشه؟
دستم رو گرفت و بلندم کرد و پام رو از تو گِل بیرون کشیدم که ماشین چراغ ترمزش خاموش شد و عقب اومد. حجت هول کرده عقب اومد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم با کمر افتادم و حجت که دستش بندِ بازوم بود افتاد کنارم. حالم از بوی گند کود بهم می‌خورد و دست چپم که زیر کمرش خم شد بود، درد رو بدرقم بهم هدیه می‌کرد.
- آی! دستم شکست برو اون‌طرف.
حجت غضبناک نگاهی بهم انداخت و صداش اوج گرفت:
- برم تو درخت؟
کم‌کم اشک به چشم‌هام هجوم آورد که سعی کردم دستم رو از زیرش بیرون بکشم:
- پاشو از روی دستم.
نیم خیز شد که دست پر از شًلم رو تو بغل گرفتم و خواستم دست به زمین بگیرم و بلند بشم که باز تو گل فرو رفت. دست سالمم رو گرفت و کشید،، بهش تکیه دادم و چشم‌بندی که نماد هویت شمیم بود رو با حرص در آوردم و تو باغچه انداختم. پام رو خواستم در بیارم که به خاطر کج بودنش با درد بدی پیچ خورد این بار از درد جیغ کشیدم، حجت خم شد و کمک کرد پاهام رو در بیارم و با هر فشاری که به پام وارد میکرد شونه‌ش رو تو مشتم می‌فشردم برای آخرین بار مشتی حواله شونه‌ش کردم که پاهام آزاد شد. دست زیر کمرم برد و بغلم کرد، پای چپش رو به زور بیرون کشید.
راننده پشت ماشین ایستاد و وقتی چشمش بهمون افتاد، هاج و واج به ریخت و قیافه گِلیمون زل زد.
حجت: خبر مرگت!
با تکون شدید بعدی که ناشی از در آوردن اون یکی پا بود دستم رو روی شونه‌هاش بند کردم و دوباره جای قبلی رو فشردم. با هر قدم حجت رد پای شلی به جا می‌ذاشت. در ویلا رو باز کرد و با ورودمون آمهی سمتمون دوید و اول نگاهش رو تو صورت حجت که یه طرفش و نصف موهاش گلی بود چرخوند و بعدش روی من که تو بغلش بودم ثابت موند، چونه‌ش لرزید و یه قطره اشک پایین افتاد. آروم برای خودم زمزمه کردم:
- حال و روزم ان‌قدر بده که این بنده خدا هم دلش سوخت.
کت جینش رو از روی مبل برداشت و روی دست انداخت، بعد از خونه بیرون زد و در رو بهم کوبید. حجت ابرو در هم کشید و به سمت راه پله قدم تند کرد. مبینا هم یه نگاهی به رد پاها انداخت و آه از نهادش بلند شد.
حجت: اون فکر می‌کنه رفتیم جشن گِل و رنگ!
صورتم رو به حالت تمسخر جمع کردم که جلو اتاق زمینم گذاشت:
- جشن چی چی؟
دستم رو به حالت کاسه گرفتم و گلی که سمت چپ صورتش بود جمع کردم که لبخند محوی کنج لبش جا خشک کرد:
- معمولا کسایی که عاشق همن میرن گِل تو سر هم می‌زنن و بازی می‌کنن بعدشم به کاراشون میگن جشن.
خواستم به عقب بچرخم که دست به شونه حجت گرفتم و با دردی که تو پاهام پیچید دوباره شونه‌ش رو فشردم.
حجت: شونه‌م کبود میشه.
به درکی گفتم و به عقب گرد کردم، ناچار دستم رو گرفت و تا حموم همراهی کرد.
- والا ما هر چیزی به گِل مربوط باشه برامون خوب نیست، مثلا تا خرخره تو گل رفته، خاک تو سرت، گل به قبرت بباره.
حجت با تک‌خند در حمام رو باز کرد و فرستادم داخل:
- آخری نور نبود؟ دست به در و دیوار بگیر نیفتی زمین؛ یه نیم ساعت دیگه میگم مبینا بیاد به کمکش لباس‌هات رو بپوشی.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
بعد از رب ساعت از حمام بیرون رفتم، حوله پیچ سمت کمد گرد کردم و لباس‌ها رو تن زدم، آب داغ برای مچ پا عین مسکن بود و وقتی بیشتر وزنم رو روش مینداختم سوزشش به سراغم می‌اومد.
خودم روی تخت پرت کردم، پرواز فردا... خونه و زندگی جدید. سرم رو به بالشت فشردم، من الان یه فندک می‌خواستم، برای این‌که تا تموم شدنش شعله‌ش رو روشن بذارم و خیره بمونم، انقدری که سرِ انگشتِ شستم ملتهب بشه. برای خودم بارها تکرار کردم که مگه چیه؟ بابای من که نرفته معتادشون کنه، مگه کارخونه تیغ سازی خبر داره یه روزی یکی با این تیغ‌هاش زندگی رو از خودش می‌گیره؟ مگه کارخونه‌ داری که طناب تولید می‌کنه باید شغلش رو به خاطر این‌که بعضی از این طناب‌ها میشن دار و میفتن دور گردن مردم کنار بذاره؟ آره... خودم رو این‌طوری به قرارداد دوم رسوندم. با همین وردها!
در باز شد و مبینا با دیدنم روی تخت نفس راحتی کشید:
- ببخشید خانوم، زمین رو گل و شل برداشته بود داشتم پاکشون می‌کردم.
با یاداوری که اون قرار بوده لباس تنم کنه زمزمه کردم:
- مگه چلاقم؟
حجت در رو کامل باز کرد و اومد داخل، با لبخند پهنی اشاره به پام کرد:
- مگه نیستی؟
مبینا عذرخواهی کرد و در رو بست و رفت. با یادآوری این‌که دلم بی‌تاب فندک بود صاف و چهارزانو نشستم:
- فندک داری؟
حجت اخم کمرنگی مهمون صورتش کرد و از تو جیبش با یه پاکت سیگار با فندک بیرون کشید و روی تخت انداخت.
- الان فقط همین آرومم می‌کنه.
حجت: ببین... این فقط باعث میشه به خودت آسیب بزنی هیچ مشکلی حل نمیشه! اصلا بیا تو بذارش کنار... منم می‌ذارم.
حس می‌کردم سرگرمی جدید پیدا کردم، جلو لبخندی که قصد دخالت داشت رو گرفتم و با جدیت گفتم:
- اون کنارمه تا بمیرم.
فندک بنزنی که پشتش طرح چوب بود رو کش رفتم و شروع کردم.
حجت: وقتی خودم می‌کشم ان‌قدر اذیت نمیشم که حالا... .
- این‌که چیزی نیست چیزای دیگه هم می‌کشم.
ابروهاش بالا پریدن و نگاه حیرونش رو به سیگار داد:
- بابات می‌دونه؟
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و دراز کشیدم، به کارم ادامه دادم. کلافه موهاش رو به عقب کشید:
- چقدر بی‌غیرته. تو این چند روز حالت بد نشد؟ بدنت درد می‌کنه؟
قهقهه‌ای که تا الان مانعش شده بودم رو سر دادم و بریده زمزمه کردم:
- خر... شدنت... ملسه.
خندم رو نیمه تموم قطع کردم، وای! فکر فردا و فرداها اجازه یه خنده هم ازم میگیرن.
- سیگارت رو بردار برو. هنوز سیگاری نشدم.
موهای خیسم رو دور انگشتش پیچید. ابرویی بالا انداخت:
- چت شد؟
سرم و کنار کشیدم تا موهام از دور انگشتش آزاد بشه به پشت چرخیدم.
- خستم... این فندکت امشب تموم میشه فکر یکی دیگه باش.
خم شد و فندک رو از دستم کشید. انگار که عروسکم رو گرفته باشن دستم رو مشت کردم و خواستم هر جاییش شد بکوبم که بلند شد:
- روی ملافه فکرش رو هم نکن، نمی‌خوام خونه بابات آتیش بگیره تا عمر دارم خسارتش رو بدم. بیا برو تو بالکن بشین.
اصلا حوصله لجبازی رو نداشتم و پشت سرش وارد بالکن اتاق شدم و کف دستم رو مقابلش گرفتم:
- بده!
حجت که انگار دلقک درونش بیدار شده بود چشمکی زد:
- در ازاش چی بهم می‌رسه؟
روی صندلی نشستم و از بین نرده‌ها به باغ جلوی خونه خیره شدم و با جدیت زمزمه کردم:
- انواع مرگ تضمینی یا یونجه. انتخاب کن... .
خندید فندک رو تو بغلم انداخت، خواست بره که چشمش به بیرون افتاد، رد نگاهش رو گرفتم و پسری که به ماشینش تیکه زده بود و خونه رو دید می‌زد چشم دوختم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
چهره آشنایی داشت، اما بی‌توجه به فندک زدنم ادامه دادم.
حجت از اتاق بیرون زد و دوباره فکر کردم، دوباره پرسیدم که من کیم یا حتی کی بودم.
از توی باغ حجتی رو دیدم که با عجله به سمت در خروجی قدم بر‌می‌داشت و تا از در خارج شد مقابل مردی که به ماشین تکیه زد بود ایستادن اون هم باهاش دست داد و حجت برگشت داخل.
دیگه شعله فندک رو خاموش نکردم و بهش خیره موندم، پروانه‌ای دور سرم می‌چرخید روی دستم نشست و پروندمش که در لحظه سمت شعله رفت و بالش سوخت، ‌کج‌کج پرواز کرد و آخرش بی‌جون روی پاهام افتاد.
- ببخشید اما یکی باید دل برای خودم بسوزونه.
بال سوختش رو گرفت و لبه نرده‌های چوبی گذاشتمش و پا تو بغل جمع کردم. صدای در اومد بعدش حجت مقابلم یه صندلی جمع‌شو گذاشت و نشست:
- باید یه سری چیزا رو باهات هماهنگ کنم.
بدون این‌که نگاهم رو از شعله فندک بگیرم لب زدم:
- اون مرده کی بود؟
حجت: می‌گفت منتظر دوست‌دخترشه. هنوز همین جاست؟
سیخ نشستم و بیرون رو دید زدم که هنوز ماشینش همون‌جا بود؛ سرم رو به نشونه تائید حرفش تکون دادم و به پشت و دور لبش که داشتن ته ریش‌ها تحریکم می‌کردن چشم دوختم.
از دست فندک زدن برداشتم و دستم رو سمتم صورتش بردم و بعد به به دور لب زبرش کشیدم که با حیرت ابرو بالا انداخت. صورتش رو عقب کشید و به برگه‌های زیر دستش اشاره کرد:
- فردا پرواز داریم باید اینا رو هر چه زودتر اوکی کنیم.
دستم رو نزدیک بردم و این بار روی شقیقه زبرش متوقف شدم. سوزش دستم حالم رو خوب می‌کرد... .
حجت: ت...تو خوبی؟
- عماد هیچ‌وقت نذاشت وقتی صورتش ته ریش داره بهش دست بزنم.
عماد عصبی خندید و دوباره خودش رو عقب کشید:
- فریا جان... عزیزم... وقت نداریم.
دستم رو عقب کشیدم ازش چشم گرفتم:
- بهم نگو عزیزم. الان حوصله هیچی ندارم.
بریده خندید و به کوبیدن پاهاش با ریتم روی زمین ادامه داد:
- وقت نداریم عزیزم.
از روی صندلی بلند شدم و صدام رو بالا بردم:
- گفتم بهم نگو عزیزم.
خودش هم ایستاد و دستی دور لبش کشید، پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت:
- تا وقتی باهام هم‌کاری نکنی میگم عزیزم... خوبه؟
رفتم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم:
- برو به عماد بگو عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
انگار داشت به اعصابش مسلط می‌شد که چند دقیقه هیچی نگفت و فقط چشمش رو بست و با انگشت اشاره شقیقه‌ش رو ماساژ داد.
کنارم روی تخت نشست و از بین برگه‌ها یکی بیرون کشید و بدون گرفتن نگاه شروع کرد:
- ما سه تا قرار داد داریم با یه تیم که تا حالا خودشون رو به ما ثابت کردن پس جای نگرانی نیست. وجودت برای این سه قرار داد الزامی نیست... .
به پهلو سمتش چرخیدم و ادامه داد:
- ولی اون‌ها هم دلشون گرم شده. طرف اصلی هیچ وقت خودش رو نشون نداده... البته که ما می‌دونیم.
بی‌حوصله گوشه لبم رو خاروندم:
- چی رو می‌دونید؟
حجت برگه دیگه برداشت و عکس سه در چهاری که بهش منگنه شده بود رو نشون داد:
- طرف اینه. چون خواننده هست خودش رو نشون نمیده، درسته برای من و تو اصلا آشنا هم نیست ولی بین خودشون معروفه.
به کمر خوابیدم و دوباره شعله فندک رو روشن کردم:
- حرف‌های مهمت اینا بودن؟
حجت: گفته در صورتی که خودت بری و هر دو تنهایی مذاکره داشته باشید. خیلی چیزا رو بهت... یعنی به پدرت میده.
توقع خنده‌ای که صدا از بینیم ساطع می‌کرد رو نداشت و با درموندگی دستی به چشمش کشید و من خنده رو قبل از قهقهه شدن کنترل کردم:
- شاید چون زبانم عالیه.
چشم‌ خسته‌ش رو فشرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، بلندتر زمزمه کرد:
- به خاطر همین یه برگه امضا می‌کنی که میگه من حق دارم طبق حرف‌های از پیش تعیین شده‌ی تو، به عنوان همراه و وکیل همیشگیت صحبت کنم.
بی‌وقفه نشستم و دستم رو سمتش گرفتم.
- بده امضا کنم.
حجت متعجب دو تا برگه رو جلوم گذاشت و خودکار رو روشون انداخت. نگاهم رو بین دو برگ مشابه چرخوندم.
- این دو تا یکیه.
تو سرم نبض می‌زد و لبم ‌می‌لرزید و یادآوری می‌کرد وقت قرص‌هاست.
حجت: رو یکی امضای شمیم واعظی بزن یکی دیگه فریا واعظی.
امضاها رو زدم و خودکار رو روی برگه انداختم، نفس‌های عمیق رو شروع کردم و بریده به حجتی که داشت می‌رفت رو کردم:
- قرصم تموم شده، الانم وقتشه. بیا پوستشون ببر، برام زود گیرشون بیار.
با دیدن حال نامساعدم سمت میز مطالعه که قرص‌ها روش پخش بود رفت و سه تا ورق متفاوت رو تو جیبش گذاشت.
- زود میارم، دراز بکش سعی کن بخوابی.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,373
46,998
مدال‌ها
23
***
از آخرین پله هواپیما پایین اومدیم و کمرم رو ماساژ دادم. حالا بعد از نوزده ساعت بی‌خوابی رسیده بودیم، وجود نوزادی که فقط گریه می‌کرد، ردیف کناری که یه پسر پنج‌ساله دست از سرمون برنمی‌داشت و به گفته‌ی حجت معتقد بوده من شبیه خالشم‌... این‌ها همه مسبب بی‌خوابی بودن.
برای خودم به سمت سالن اصلی قدم برمی داشتم:
- کی تموم میشه حجت؟ کی؟
اون نمی‌فهمید که دلم فرنا رو‌ می‌خواد، حتی مامانی که اخیرا باهاش خوب نبودم.
منتظر موندم تا پای حجت رو در راستا خودم ببینم و تن خستم رو روی بازوش بندازم و بریم. پس تا رسید بهش تکیه دادم:
- این‌جا هم خونه داریم؟ من از بی‌خوابی الان بی‌هوش می... .
ایستاد و منم به تبعیت ازش متوقف شدم که صدای حجت از مقابل به گوش رسید:
- این کیه؟
با دیدن حجت سرم رو چرخوندم و به مردی که بهش تکیه داده بودم نگاه کردم. سریع عقب کشیدم که حجت کلافه زیر لب زمزمه کرد:
- Get lost sir (برو گمشو آقا)
مرد عینکش در آورد و چشم ریز کرد و به حجت دقیق شد، به فارسی پرسید:
- شما همونی نیستید که دو شب پیش جلو اون خونه جویا شدید که چرا اون‌جام.
حجت با یادآوری اون شب ابروش رو بیشتر در هم کشید:
- کنار ما دنبال دوست دخترت می‌گردی؟
با خوش‌رویی دستی به بازوی حجت کوبید:
- این‌جا خونه منه. در رابطه با دوست دخترم اگر کنجکاوید هم باید بگم بعد از دیدنش برای واشنگتن بلیط گرفتم و حالا دوباره مقابل شما ایستادم.
با انگشت بهم اشاره کرد و لبخندش رو عمیق کرد:
- ایشون تا بهم تکیه زدن شروع به صحبت کردن و اجازه حرف زدن ندادن. روزخوش.
از کنارمون گذاشت و حجت سمتم اومد که بی‌حرف بهش تکیه زدم.
حجت: چه زودم جبهه گرفت!
بالای آبروم تیر می‌کشید و چشمم رو فشردم:
- روزی که جلو خونه نشسته بودمم دیدمش.
حجت اصلا حواسش به حرفم نبود که کلافه گفت:
- یعنی تو بوی عطر من رو نمی‌شناسی که به هر خری می‌چسبی؟
سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم و وارد سالن شدیم:
- خفه شو.
حجت: درست حرف بزن.
صدام رو بالا بردم و ابرو بالا انداختم:
- بابامی؟ شوهرمی؟ داداشمی؟ چیه منی تو جز مزاحم زندگیم؟
از حرکت ایستاد و وقتی به خودش اومد و سمت باجه تحویل ساک‌ها رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین