جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tabiiiiiiii با نام [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 552 بازدید, 21 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Tabiiiiiiii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
نام رمان: لبانی‌به‌رنگِ‌یاقوت

نام نویسنده : لیبرا(تبی)

ژانر رمان: :عاشقانه ، درام ، جنایی

عضو گپ نظارت: (۸) S.O.W

خلاصه:

جامی زهر آلود باشد مملو از شرابِ محبوبت کابرنه.. با لبخندم تو را راهیِ جهنم کنم و تو تنها بی خبر از هر جا به چشمانم خیر شویی
گُفتند ، شِنیدیم ، زَدَند ، بَخشیدیم اما اکنون همه چیز تمام شده رئیس برگشته..
لِه کردید لِه میکند؛ کُشتید میکُشد؛ رحم نکردید رحم نمیکند امّا یادتان باشد در قاموس ما بخشش وجود ندارد! شما متنجس هایی هستید در قالب انسان امّا دیگر ترسی نداریم.. نسلتان روبه نابودی اسـ ـ ـ ـ ـت!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1671261011278.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
- ‹خلاصه› :

جامی زهر آلود باشد مملو از شرابِ محبوبت کابرنه.. با لبخندم تو را راهیِ جهنم کنم و تو تنها بی خبر از هر جا به چشمانم خیر شویی
گُفتند ، شِنیدیم ، زَدَند ، بَخشیدیم اما اکنون همه چیز تمام شده رئیس برگشته..
لِه کردید لِه میکند؛ کُشتید میکُشد؛ رحم نکردید رحم نمیکند امّا یادتان باشد در قاموس ما بخشش وجود ندارد! شما متنجس هایی هستید در قالب انسان امّا دیگر ترسی نداریم.. نسلتان روبه نابودی اسـ ـ ـ ـ ـت!


- ‹مقدمه› :

این مَنَم ، که دَر اَعماقِ بی‌اِنتِهایِ سیاه چالِه‌یِ زِندِگی بِه اِنتِظارِ
نوُری هَستَم که دَردِ چِشمانِ خیس خوردِه‌ی مَرا کَمی با گَرمایِ جان دَهَنده‌اش تَسکین دَهَد.
دَستم را بُلَند میکُنَم
فَریاد میزَنَم
و دَر عُمقِ وجودَم میشِکَنَم
دَر دَریای سیاهیِ ذِهنَم دَست و پا میزَنَم
تا مَبادا غَرق شَوم
تا مَبادا جانَم را بِگیرد.
مَن نور را می‌خواهَم
تا دَستانِ گَرمی باشَند
بَر شانِه‌های شِکَستِه‌ام
کِه سالهاست
زیرِ بارِ خَفِه کُنَندِه‌یِ زِندِگی
لِه شُده‌ام.

- ‹ژانر› :عاشقانه ، درام ، جنایی


📛⭕هرگونه نشر ، تکثیر ، اقتباس در شیوه‌ بیان ، الگوبرداری ، پخش ، تولید مجدد اثر ، نمایش عمومی اثر کاملا حرامِ و پیگرد قانونی داره⭕📛

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‹Part - 01›

نگاهی بهش انداختم که سخت درگیر ور رفتم با مُچ دست چپم بود.با چند تا لوازم آرایش افتاده بود به جون مُچم و گاهی نگاهی به صفحه گوشیش میکرد.و عکس و کوچیک بزرگ میکرد.یکی ندونه انگار میخواد خال درست کنه مُچم و از زیر دستش آزاد کردم و با دست سمت راستم مالیدمش.که با صدای عصبی گفت:

- چمن:«ای بابا تو داری چی کار میکنی؟!»

- رُزیتا:«خسته شدم خب!دو ساعته داری با دستم وَر میری!»

- چمن:«باشه،بده به من دستت و تموم میشه دیگه الان!»

دوباره دستم و روی میز گذاشتم و اونم شروع کرد با وسیله های جلوش روی خال و پررنگ کردن،گاهی خیلی دقیق با دستمال کاغذی روش و کمرنگ میکرد و گاهی هم با مداد پررنگ. بعد حدودا چند دقیقه با لبخند سرش و بلند کرد و گفت:

- چمن:«تموم شد»

دستم و کَج کردم و با لبخند نگاهی بهش انداختم که گفت:

- چمن:«اینم از این،اگه میخوای پاک نشه بهش آب نزن چون از بین میره!»

لبخندی زدم و آروم بغلش کردم و گفتم:

- رُزیتا:«باشه عزیزم حواسم هست.»

-چمن:«میخوای کمکت کنم.لباست و بپوشی؟!»

- رُزیتا:«نه ممنون خودم می‌پوشم.»

- چمن:«هر طور راحتی،راستی حواست و جمع کن سعی کن مثل رسپینا رفتار کنی.»

- رُزیتا:«هـیس آروم تر یه وقت یکی میشنوه!!»

- چمن:«تو که انقدر میترسی چرا وارد این کار شدی؟!»

- رُزیتا:«من نمی‌ترسم؛فقط نمیخوام کسی متوجه بشه من رُزیتام گرفتی؟!»

- چمن:«که چی اول آخر که همه متوجه میشن تا کی میخوای خواهرت و تو اون خونه نگهداری؟»

- رُزیتا:«تا وقتی که آترابان و مال خودم کنم.»

- چمن:«این کارا آخر عاقبت نداره!ول کن اون پسر رو!»

- رُزیتا:«از چیزی که در موردش خبر نداری حرف نزن!»

- چمن:«از چی خبر ندارم؟!من متوجه نمیشم!از اینکه آترابان عاشق رسپیناس؟از اینکه داری خودتو جای خواهرت جا می‌زنی؟»

- رُزیتا:«بسه،اه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم تو دوست منی یا رسپینا؟»

- چمن:«معلومه که تو فقط نمی خوام آسیب ببینی!»

- رُزیتا:«من وقتی آسیب نمیبینم که کنار آترابان باشم!»

- چمن:«چی تو سرتِ»

- رُزیتا:«توی سر من جز عشق آترابان،هیچی نیست.»

- چمن:«میخوای،چی کار کنی؟!»

- رُزیتا:«آترابان الان عاشق رسپیناس من کیم؟رسپینا..وقتی که آترابان بهم پیشنهاد ازدواج بده من قبول میکنم.و بعد که رسپینا بفهمه دیگه کار از کار گذشته.دست از آترابان میکشه و به من بودن یعنی،رُزیتا ادامه میده و تٰا تٰا همه چی تموم میشه.»

- چمن:«اگه بخواد بره و به کسی بگه چی؟»

- رُزیتا:«نمی‌دونم تهدیدش میکنم.شاید با جون آترابان»

- چمن:«آخه می تونی؟»

- رُزیتا:«معلومه که نه،ولی خب اینکار واسه دور کردنش لازمه»

به سمت لباسم که به دستگیره در آویزون بود رفتم و کاوِر روش و برداشتم و توی همون حین گفتم:

- رُزیتا:«چمن جون اگه کاری نداری برو من میخوام لباسام و عوض کنم.فردا باهم حرف می‌زنیم.»

- چمن:«باشه عزیزم»

به طرف،وسایلش که روی میز پخش بود رفت و بعد از جمع کردنش به طرفم برگشت و گفت:

- چمن:«خب دیگه من میرم.»

به طرف در رفت ولی قبل بیرون رفتن،به طرفم اومد و گفت:

- چمن:«لنز چی؟»

-رُزیتا:«وای خوبه گفتی!!یادم رفته بود!!»

دستش و توی کیفش کرد و بعد جا به جا کردن چندتا چیز توی کیفش یه قوطی بیرون اورد و به طرفم گرفت گفت:

- چمن:«بیا»

تشکر کوتاهی کردم و به طرف سرویس توی اتاق رفتم و لنز و توی چشمام گذاشتم و به طرف لباسم رفتم.که یه لباس بنفش بلند بود که پشتش باز بود.بعد از تعویض لباسام به سمت آینه رفتم و آرایشم و چک کردم. واسه آخرین بار رُژ قرمز و روی لبام کشیدم و به سمت تختم رفتم و کیف مشکی کوچیکم و برداشتم و رُژ و گوشیم و توش گذاشتم پالتوم و پوشیدم و شالم و آروم روی سرم انداختم تا حالت موهام خراب نشه.

کیفم و روی،دوشم جا به جا کردم و کفش هامو پام کردم.
آروم در اتاق و باز کردم که دیدم همون موقع بابا داره از پله ها میاد بالا! در اتاق و بستم و به سمت بابا رفتم که با دیدنم گفت:

- بابا:«به به دخترم چقدر قشنگ شدی.»

- رُزیتا:«ممنون بابایی»

- بابا:«با آترابان قرار داری؟»

- رُزیتا:«اره بابا»

- بابا:«مواظب باش دخترم.»

- رُزیتا:«چشم بابایی خداحافظ»

منتظر جوابش نبودم و با سرعت به سمت پله ها حرکت کردم.هر چقدر سخت بود با این کفش های پاشنه بلند تند تند راه برم ولی می ترسیدم دیر بشه.

سویچ ماشین و برداشتم و به سمت در حرکت کردم.رو به نگهبان گفتم:

- رُزیتا:«میشه ماشین منو از توی پارکینگ بیارید!؟»

- نگهبان:«ولی...»

- رُزیتا:«ولی نداره زود باش دیگه!»

کلافه تیکه ای از موهامو پشت گوشم فرستادم و نگاهی به ساعتم انداختم 6:47 دقیقه رو نشون میداد.وقتی که ماشینم و اورد سریع سوار شدم و با نهایت سرعت به سمت خونه‌ی آترابان روندم.توی تمام مسیر به این 6 ماه رابطه ام با آترابان و رسپینا فکر میکردم.

ولی دیگه همه چی تموم می شد.آتراوان مال خودم می شد.چند روز پیش که رفته بودیم طلا فروشی از آقای کریمی شنیدم که آترابان رفته بوده پیشش و یه حلقه گرفته بوده. می‌دونستم،که امشب دیگه تموم میشه.تمام استرس هام تموم میشه.جلوی در خونه‌اش که رسیدم یه بوق زدم که نگهبان در و باز کرد.ماشین و بردم تو و سویچ ماشین و رو بهش دادم تا پارکش کنه.

به طرف در حرکت کردم.زنگ زدم که خدمتکار در و باز کرد.و بعد از خوش آمد گویی منو داخل راهنمایی کرد.فضای خونه‌اش جدید بود و مُد روز بود. همون طور که نگاهم رو توی خونه می چرخوندم.که دیدم اسب مشکی مهره شترنج روی یکی از میز های کنار درِ و یکی هم سمت راست که می شود اون طرف در هست با تفاوتی که او سفیده!

از چیز هایی توی این سبک خوشم میومد.همون طور که داشتم نگاهش میکردم.احساس کردم یکی دقیقا کنار ایستاده تا متوجه شد که متوجه‌ی وجودش شدم گفت:

- آترابان:«دوسش داری؟»

برگشتم و دستم و دور کردنش حلقه کردم و گفتم:

- رُزیتا:«صاحب خونه‌ رو بیشتر دوست دارم.»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 5
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 02›

لبخند زد و صورتش و به صورتم نزدیک کرد ولی تا خواست ببو*سم صدای خدمتکار بلند شد که گفت:

- خدمتکار:«آقا شام آماده‌اس»

سریع از هم دیگه فاصله گرفتیم.واسه اینکه به خدمتکار نگاه نکنم خودمو با در اوردن پالتوم و شالم سرگرم کردم. بعد از در اوردن و دادنشون به همون خدمتکار آروم به سمت میز شام حرکت کردم.که آترابان هم باهام هم قدم شد. روی نزدیک ترین صندلی سمت چپش نشستم که گفت:

- آترابان:«شروع کن عزیزم»

آروم شروع کردم به خوردن که گفت:

- آترابان:«از کتابخونه چخبر؟!»

- رُزیتا:«کتابخونه کتابخونه‌اس دیگه میخوای چخبری باشه؟!»

- آترابان:«نمی‌دونم آخه اون کتاب خونه خیلی واست ارزش داشت و مهم بود.همیشه هر چی میشد توش و بهم میگفتی ولی این چند ماه اخیر انگار دیگه واست فرقی نداره.»

- رُزیتا:«نه عزیزم،اینطوری نیست.فقط..»

حرفم هنوز کامل نشده بود.که گوشیش زنگ خورد.گوشیش و از جیب کتش بیرون اورد و دستش و به نشونه ساکت باش اورد بالا...

- آترابان:«بله»

فرد پشت خط:«....»

- آترابان:«چی؟!»

فرد پشت خط:«...»

- آترابان:«باشه،گفتم الان میام.»

تلفنش و قطع کرد و رو بهم گفت:

- آترابان:«یکی از کامیون ها،بدون جنس رفته سمت لِنج و نمی دونم چرا راننده جواب تلفنش و نمیده اگه آدم های کارلوس ببین کامیون خالیِ امکان داره بزن زیر همه چی!»

- رُزیتا:«باش عزیزم آروم باش.»

- آترابان:«نمی‌تونم نباید کارو میدادم دست اون احمق ها!»

از روی صندلی بلند شد و عصبی دستی توی موهاش کشید و گفت:

- آترابان:«لعنت به همه‌شون نمی دونم اینا چرا انقدر احمقن یه کار پیش پا افتاده رو هم نمی تونن انجام بدن.»

عصبی دستش و روی میز کوبید و گفت:

- آترابان:«عزیزم،اگه من الان برم ناراحت که نمیشی؟!»

- رُزیتا:«ناراحت که میشم ولی بعد از دلم در میاری.حالا هم برو عشقم به کارت برس.منتظر می مونم تا برگردی!»

لبخندی بهم زد و زیر لب خدافظی کرد که منم جوابش و دادم.دیگه میلی به غذا نداشتم.بلند شدم و به طرف مبل های راحتی حرکت کردم و روش نشستم. اون کفش های پاشنه بلند به شدت داشت عصبیم میکرد.آروم درشون اوردم و یه گوشه گذاشتم و روی مبل چار زانو زدم.

کلافه بودم،حتی دلم میخواست لباس توی تنم رو هم پاره کنم.آخه یه آدم چقدر می تونه بد شانس باشه!!

بی هوا یاد 6 ماه قبل افتادم.

#فلش_بک

توی ماشین با آنتی گون منتظر بودیم که بیاد.استرس داشتم استرس از اینکه نتونم نقشه‌ام و خوب اجرا کنم و همه چی خراب بشه. توی اون تاریکی که فقط چراغ تیر برق نورِ کمی رو ایجاد کرده بود.تشخیص داد اینکه خودشِ و داره میاد سمت ماشین زیاد سخت نبود.برق چشم های عسلیش نشون میداد که خودشه!

سریع کف ماشین نشستم و دستمال و از توی کیفم در اوردم و محلولِ بی هوشی رو روی دستمال ریختم.به ماشین نزدیک شد.و تقه‌ای به پنجره زد.آنتی گون شیشه رو پایین داد و گفت:

- آنتی گون:«عه رسپینا سوار شو دیگه»

- رسپینا:«چیو سوار شو ساعت دو کجا میخوایم بریم؟!»

- آنتی گون:«تو سوار شو»

چیزی نگفت و توی ماشین روی صندلی جلو نشست.همین که نشست سریع بلند شدم و دستمال و جلوی صورتش گرفتم. هر چقدر تقلا کرد.ولش نکردم وقتی دیدم دیگه تکون نمی خوره و تقلا نمیکنه.دستم و برداشتم و رو به آنتی گون گفتم:

- رُزیتا:«بدو برو دیگه.»

چیزی نگفت و پاشو روی پدال گاز فشار داد.دکمه اول مانتو و باز کردم و شیشه‌ی سمت خودمو دادم پایین و سرم و روی شیشه گذاشتم.هنوز باورم نمی شد این کار رو کردم!!هوا سرد بود ولی هیچی واسه‌ی من مهم نبود.فقط میخواستم رسپینا رو از آترابان دور کنم.

- آنتی گون:«حالت خوبه؟!»

- رُزیتا:«ا...اره خوبم»

با صدای زنگ گوشی رسپینا آنتی گون که پشت فرمون بود با حالت عصبی گفت:

- آنتی گون:«جواب بده اون بی صاحاب و دارم عصبی میشم.»

به سمت صندلی جلوم خم شدم و دنبال گوشیش گشتم.ولی هر چی توی کیفش و گشتم پیداش نمی کردم!!

- آنتی گون:«توی جیباش و بگرد!»

باشه ای گفتم و توی جیب سمت راستش و گشتم که دستم خورد به یه کلید!برش داشتم و جیب سمت راستش و گشتم که دستم خورد به گوشیش به صفحه گوشیش نگاه کردم مامان بود! بهترین راه این بود که جواب ندم پس گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم کنارم.

به کلید توی دستم نگاه کردم!این کلید و تا حالا ندیده بودم!بی خیالش شدم و وسایل توی کیفش که ریخته بود بیرون و گذاشتم توی کیفش و دوباره به حالت قبلیم برگشتم.تا رسیدن به ویلا چشمام و بسته بودم و...

#زمان_حال

با صدای یکی از خدمتکار ها به خودم اومدم.

- خدمتکار¹:«نگاش کن تورو خدا انگار اومده خونه خاله»

- خدمتکار²:«دیدی آقا چه خوب گذاشتش رفت؟حقش بود عفریته»

- خدمتکار¹:«آره والا فکر کرده با این چُسان فیسان ها آقا عاشقش میشه.»

- خدمتکار²:«قبلاً ها خیلی مهربون و خوب بود.جواب سلام مارو میداد ولی الان انگار از دماغ فیل افتاده.»

- خدمتکار¹:«ولش کن بیا بریم کار داریم.»

- خدمتکار²:«بریم.»

لعنت به من که حتی نمی تونم مثل خواهر دو قلوی خودم رفتار کنم!لعنت...

#از_زبونِ_رسپینا

دستم و به دیوار گرفتم و آروم بلند شدم.احساس میکردم توی این 6 ماه اندازه هفت هشت سال پیر شدم.کمی به سمت چپم متمایل شدم و پارچ آبی که اونجا بود و برداشتم و لیوان و پُر کردم.و به سمت دهنم نزدیک کردم.

ولی قبل از اینکه بتونم بخورم.در باز شد و آنتی گون اومد تو!نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بلند شدم به سمتش رفتم و با مشت کبیدم روی سی*ن*ه اش و گفتم:

- رسپینا:«ولم کنید عوضیا ولم کنید بزارید برم مامان بابام تا الان نگران شدن حتماً!»

- آنتی گون:«نترس اونا نگران نشدن!»

- رسپینا:«چرا منو اینجا زندانی کردی آنتی گون!»

- آنتی گون:«هر چقت لازم باشه میفهمی!»

- رسپینا:«تورو خدا بزار برم میخوام برم پیش آترابان!»

- آنتی گون:«هه تا چند دیقه پیش که میخواستی بری پیش ننه بابات!چی شد؟فکر رفتن از اینجا رو از سرت بیرون کن بچه جون.»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 1
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 03›

با صدای شلیک که از بیرون می اومد،با ترس به آنتی گون نگاه کردم،که سریع از پشت کمرش تفنگش و برداشت و رو به من گفتم:

- آنتی گون:«سریع برو توی اتاقت درم قفل کن زود باش.»

از اتاق رفت بیرون و منم از در فاصله گرفتم و کلیدی که روی در از طرف بیرون بود و برداشتم و در و قفل کردم.
می‌دونستم این صدای شلیک الکی نیست و آنتی گون دوباره یه گَندی زده.حدودا یک ربع گذشته بود و هیچ صدایی نمی‌اومد!با ترس به سمت کلید برق رفتم و چراغ و خاموش کردم رفتم سمت پنجره و خیلی آروم گوشیه پرده رو زدم کنار و به خیاط نگاه کردم!!

چند تا وَن جلوی در بودن و چند تا آدم هیکلی جلوش ایستاده بودن.شیشه های ماشین صد در صد دودی بود و چیزی دیده نمی شد! مخصوصا شبم که بود.با صدای قدم های یکی با ترس به سمت پارچ رفتم و آب توی و روی تخت خالی کردم و پشت در قرار گرفتم.

صدای قدم های اون فرد داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد!عرق کرده بودم و هوای خفیِ توی اتاق داشت حالم و بدتر میکرد! برای چند ثانیه صدای قدم هاش متوقف شد!دسته پارچ رو توی دستم فشار دادم و آروم لبم و زیر دندون گرفتم! دستگیره در و گرفت و کشید پایین!ولی وقتی دید باز نمیشه گفت:

- لئون:«این درو باز کن.»

با شندین صداش ضربان قلبم رفت بالا...نمی دونستم باید چی کار کنم و این از همه بد تر بود.آروم باش رسپینا آروم باش.نترس هیچ اتنفاقی نمی‌یوفته آنتی گون هست.هر چی باشه بلاخره قبلا با هم دوست بودید هر چقدر هم که بد باشه تو واسش ارزش داری.ولی از طرفی هم یکی توی مغزم داد می زد.اون اگه خوبیه تورو میخواست تورو اینجا زندانی نمی‌کرد تا از ترس دِق کنی!دوباره صدای چِندشِ لئون توی سرم پی‌چید:

- لئون:«گفتم این درو باز کن تا جونت و نگرفتم.»

- آنتی گون:«ب...از نمی...کنم.»

از اونجایی که گفت،باز نمیکنم.یعنی منم نباید در و باز کنم.خودمو بیشتر چسبندم به دیوار پشت در!
که یه دفه صدای شلیک گلوله اونم،به قفل در اومد؛چشمام چهار تا شده بود و حتی نمی‌تونستم تکون بخورم!
لئون با پاش در و باز کرد و اومد تو!!کمی دور و اطراف و نگاه کرد و اومد که برگرده عقب نگاهش افتاد به من!چشم هاشو ریز کرد و سوتی زد و گفت:

- لئون:«به به رسپینا خانوم!تو اینجا چی کار میکنی تو که الان باید پیشِ...وایسا ببینم اگه تو رسپینا ای پس اونی که الان با آترابان قرار داره کیه؟!»

با اسم آترابان چشمام چهار تا شد و گفتم:

- رسپینا:«چی کی پیشِ آترابانِ مگه؟!»

- لئون:«تو!»

- رسپینا:«چ...چی میگی من که اینجـام!!!»

- لئون:«یه لحظه یه لحظه من دارم گیج میشم!اگه تو اینجایی پس اونی کن تو خونه‌یِ آترابانِ و باهاش قرار داره کیه؟!»

با گیجی لب زدم:

- رسپینا:«نمی‌دونم!»

- لئون:«چی میگی تو دختر؟!»

از پشت در اومدم بیرون و به سمت در خروجی اتاق حرکت کردم که دیدم دقیقا جلوی در اتاق دوتا از بادیگارد های لئون ایستاده ان و دستِ آنتی گون و گرفتن به سمتش قدم برداشتم وقتی رو به روش قرار گرفتم گفتم:

- رسپینا:«اینجا چه خبره؟لئون چی میگه!؟آترابان با کی قرار داره؟!چرا منو اوردی اینجا؟!چرا شیش ماه نمیذای جایی برم هـان»

با عصبانیت گفت:

- آنتی گون:«خفه شو واست توضیح میدم.»

- رسپینا:«من همین الان میخوام بگی بهم که اینجا چه خبره.»

- آنتی گون:«جلوی اینا نمی تونم.و نمیگم»

لئون اشاره اینی به یکی از بایگادر ها کرد که اون هم به آنتی گون نزدیک شد و مشتی توی صورتش زد و گفت:

- بادیگارد:«بزنم بازم آقا؟!»

- لئون:«میگی یا نه؟!»

- آنتی گون:«نمیگم»

بادیگارد مشت بعدی رو هم توی صورتش که روش جای چاقو و خط های مختلف از دعوا هاش بود خوابوند.

- لئون:«هنوزم نمیگی؟!»

- آنتی گون:«نمــیگم،نمیــگم»

و باز هم مشت بعدی،بادیگارد خواست مشت بعدی رو بزنِ که آنتی گون گفت:

- آنتی گون:«صبر کن باشه باشه میگم نزن»

- لئون:«آفرین خب بگو»

- آنتی گون:«شیش ماه پیش رُزیتا بهم زنگ زد و گفت باهام کار داره.اول فکر میکردم از این سوسول موسول ها مزاحمش شدن میخواد تلافی کنه صدام کرده برم رو صورتشون خط بندازم!ولی اون..اون میخواست تورو بِدُزدَم و بیارم اینجا هر چقدر هم که بهش گفتم چرا گفت به تو ربطی نداره.»

- لئون:«که اینطور!همین الان بهش زنگ میزنی و میپرسی چرا خواسته رسپینا رو بیاری اینجا»

- آنتی گون:«به تو چه مرتیکه؟!تو که کُتَک هاتو زدی دیگه برو ایناش به تو ربطی نداره دیگه هر چی باشه بینِ منو رسپیناس.»

- لئون:«نمی تونم این دخترِ رو با توی روانی تنها بزارم.»

- آنتی گون:«نه که تو خودت خیلی سالمی؟!اگه میخواستم بلایی سرش بیارم شیش ماه پیش می‌اوردم.»

- لئون:«یا زنگ میزنی یا دوباره کُتَک میخوری،اصلا صبر کن کُتَک چیه؟این دفه خودم جونت و می‌گیرم.»

- آنتی گون:«باشه...باشه،آروم باشه.وقتی جنس هاتو دُزدیدم انقدر حرص نخوردی حالا سر چیزی که بهت ربطی نداره حرس میخوردی؟!خبریه؟»

- لئون:«زیادی زر زر نکن،زنگ بزن زود باش.»

- آنتی گون:«وقتی دستام و اینا گرفتن چی کار کنم؟!»

لئون به بادیگارد،ها اشاره کرد که اونا هم دستش و وِل کردن!گوشیش و از توی جیب شلوارش بیرون اورد.فکر کنم داشت شماره‌ی رُزیتا رو میگرفت دل تو دلم نبود.فقط میخواستم اون چیزی که توی ذهنمِ واقعی نباشه!
نفسم و پر حرص بیرون دادم که لئون گفت:

- لئون:«بزن رو اسبیکر»

- آنتی گون:«دیگه چی؟!»

- لئون:«گفتم بزن رو اسبیکر»

دیگه چیزی نگفت و آنتی گون هم گوشی رو زد روی اسبیکر بعد چند تا بوق صدای خواب آلود رُزیتا توی فضای ساکت خونه پی‌چید!

- رُزیتا:«چی شده نصفه شبی آنتی گون؟!»

- آنتی گون:«باید یچیزی رو ازت بپرسم.»

- رُزیتا:«بپرس،»

قبل از اینکه آنتی گون چیزی بگه،یه صدای آشنا پی چید تو گوشم که میگفت:

آترابان:«اووف نصفه شبی کیه که نمیذاره منو خانومم به کارمون برسیم!؟»

احساس کردم،واسه چند ثانیه قلبم نزد!
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 04›

آنتی گون خواست چیزی بگه که سریع گوشی رو ازش گرفتم و قطع کردم.دستم و به دیوار گرفتم تا نخورم زمین!احساس میکردم چیزی که دوسش دارم و واسه‌ی همیشه از دست دادم.یه جایی توی قلبم می‌سوخت و من نمی‌تونستم آتیشش و خاموش کنم.همش توی ذهنم با خودم تکرار میکردم.

- نه آترابان اینکارو نمیکنه!چرا باید با خواهر من یه جا باشه اصلا چرا باید بهش بگه خانومم؟!

گریه های بی صدام کم کم به هق هق تبدیل شد!اشکام کل صورتم و به اصابت گرفته بودن!باعث میشدن کلافه بشم. می‌ترسیدم از چیزی که توی ذهنم بود می‌ترسیدم که خواهرم همچین ظلمی رو در حقم کرده باشه.آروم با تیکه به دیوار روی زمین نشستم و دستم و جلوی صورتم گرفتم.می‌خواستم بیدار بشم.میخواستم اینم مثل تمام کابوس ها و خواب های بدم تموم بشه بره!ولی این واقعی بود!تمومم نمی شد!

- لئون:«پس چرا گوشی رو ازش گرفتی؟!»

دستم و از روی صورتم برداشتم و بهش نگاه کردم.دقیقاً کنارم زانو زده بود و نشسته بود!

- رسپینا:«واضح نبود چی شده؟!،»

سری تکون داد و با لحن آرومی گفت:

- لئون:«درسته،ولی،زود جا نزن!!شاید یه دلیلی داشته باشه.»

- رسپینا:«خوا*بیدن،با خواهر من دلیل می‌خواد حتماً؟!»

- لئون:«تو از کجا می‌دونی؟!شاید داشتن...»

انگار از حرف خودش پشیمون شد چون دیگه چیزی نگفت،چند دقیقه توی همون حالت موندم که صدای آنتی گون باعث شد سرم و بلند کنم و نگاهش کنم.

- آنتی گون:«خب دیگه نخود نخود هر که رود خانه خود،البته رسپینا خانوم شما باید بری اتاق خود پاشو زود باش.»

خواست به طرفم بیاد که لئون گفت:

- لئون:«رسپینا با من میاد،خونه‌ی من.»

- آنتی گون:«چی،؟!لازم نکرده ببین لئون دیگه داری زیاد روی میکنی حق نداری رسپینا رو از اینجا ببری.»

- لئون:«بهتر یه درس خوب به این دوستمون بدیم.»

به طرف صندلی که برای میز غذا خوری بود رفت و برش داشت.گذاشتش روی زمین و بادیگارد هاشم دست آنتی گون و گرفتن و نشوندنش روی صندلی،هر چند که تلاش میکرد فرار کنه ولی نمی‌تونست.لئون طنابی که گاهی وقتا آنتی گون دستامو باهاش میبست و از روی میز برداشت و به طرفش اومد.دست هاشو محکم پشت سرش بست و گفت:

- لئون:«این تنبیه خوبی میشه واست تا دیگه از جنس های من کش نری.یادت نره تو آدم منی،و اگه یه بار دیگه این کارو کنی بد تاوان میدی.»

بعد هم شال گَردَنش و از دور گردش برداشت و دهنش و باهاش بست!رو به بادیگارد هاش گفت:

- لئون:«اینو بلند کنید ببرید توی حیاط تا من بیام.»

بعد رفتن بادیگارد هاش گفت:

- لئون:«توعم بلند شو،زانوی غم بغل گرفتن فایده‌ای نداره امشب و میریم خونه‌ی من فردا هر جا خواستی میتونی بری.»

از اینکه از دست آنتی گون خلاص می‌شدم خیلی خوشحال بودم ولی از طرفی هم صدای آترابان همش توی گوشم بود!

بلند شدم و با لئون به سمت در خروجی خونه حرکت کردیم.وقتی وارد حیاط شدیم لئون رو به بادگارد هاش گفت:

- لئون:«این دوست عزیزمون هوس آب تَنی کرده!پس بیایید یه حالی بهش بدیم بندازینش توی استخر»

آنتی گون تند تند سرش و تکون می‌داد و یه چیزی میگفت.ولی چون با شال گردنش دهنش و بسته بودن متوجه نمی‌شدم چی میگفت! بادیگارد ها آنتی گون و با صندلی بلند کردن و انداختن توی استخر!!می‌تونستم حدس بزنم که داره از سرما میمیره!بخاطر اینکه آنتی گون روی صندلی بود و سنگین بود!صندلی داشت می رفت زیر آب هر چی تقلا می‌کرد لئون فقط با خنده نگاهش میکرد.
رو به بادیگارد های لئون گفتم:

- رسپینا:«بسه دیگه بیاریدش بیرون!»

- لئون:«بیا ما بریم،اینا خودشون می‌دونن چی کار کنن.»

باشه‌ای گفتم و باهاش هم قدم شدم ولی تا به ماشین برسیم نگاهم روی آنتی گون بود که بادیگارد های،لئون داشتن از آب می اوردنش بیرون! سوار ماشین که شدیم لئون گفت:

- لئون:«رُزیتا،چرا همچین کاری رو با تو کرد؟!،»

- رسپینا:«نمی‌دونم.»

- لئون:«راه بیوفتین دیگه منتظر کارت دعوتین؟!»

- راننده:«ببخشید آقا»

چشم هامو بستم.دلم میخواست،بخوابم!ولی تا چشم هامو می بستم یاد خاطراتم با آترابان می‌افتادم!

#فلش_بک

- آترابان:«عزیزم کجایی؟!»

خودمو بیشتر زیر میز جمع کردم و به پاهاش نگاه کردم که الان دقیقا رو به روم بود؛خیلی آروم رفتم عقب که خوردم به میز و یه چیزی فرو رفت توی کمرم!از درد جیغ بلندی کشیدم که آترابان سریع خم شد زیر میز و گفت:

- آترابان:«چی شد؟!اینجا چی کار میکنی آخه تو؟!»

- رسپینا:«وایی کمرم»

- آترابان:«کمرت چی شد؟!»

- رسپینا:«یه چیزی رفت تو کمرم.»

- آترابان:«بیا برون ببینم کمرت چی شده.»

آروم از زیر میز اومدم بیرون و روبه روش ایستادم و پشتم و کردم بهش و گفتم:

- رسپینا:«چی شده؟!،»

- آترابان:«یه تیکه چوب رفته تو کمرت!»

- رسپینا:«چوب کجا بوده آخه؟!»

- آترابان:«عزیزم،میز چوبیِ!احتمال وقتی داشتی عقب عقب میرفتی خوردی به پایِ صندلی یه تیکه از این چوب ریز ها رفته تو کمرت!الان درش میارم.»

- رسپینا:«وایی زود باش جاش می‌سوزه»

دستش به سمت تاپم رفت و آروم،دستش و از زیرش رد کرد.چوب که متاسفافه از شانس بدم یکمی بالا تر از لباس ز*ی*ر*م بود باعث می شد دست داغش هی به کمرم برخورد کنه!وقتی به جایی که چوب توی کمرم رفته بود رسید آروم درش اورد ولی کمرم سوخت و باعث شد آخی زیر لب بگم که بگه:

- آترابان:«درد داشت؟!،»

- رسپینا:«اره یکمی»

- آترابان:«میخوای یه کاری کنم دیگه نسوزه؟!»

- رسپینا:«چه کاری؟!»

همون طور که پشتم بهش بود،احساس کردم لباسم داره میره بالا تا خواستم کاری کنم بوسه ای روی کمرم دقیقاً همون جایی که،چوب رفته بود نشوند و گفت:

- آترابان:«دردش آروم شد؟!،»

با خجالت رو بهش گفتم:

- رسپینا:«دیگه این کارو نکن.»

همون طور که لباسم و درست می‌کرد گفت:

- آترابان:«هر وقت زنم شدی هم نکنم؟!»

اومدی چیزی بگم که بوی سوخته گی باعث شد به سرعت به سمت آشپز خونه برم و بگم:

- رسپینا:«سوخـت آترابان سوخـت کیکم سوخـت همش تقصییر توعه»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 2
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 05

با تکون های دست کسی از،هپروت بیرون اومدم و رو به طرف مقابل که نمیشناختمش گفتم:

- رسپینا:«بله چی شده؟!»

- فرد:«رسیدم خانوم»

از پنجری ماشین نگاهی به بیرون انداختم و به جای خالی لئون کنارم چشم دوختم!نبود!رو به فرد روبه روم که از پنجره ماشین کله‌اش و کرده بود تو گفتم:

- رسپینا:«کوش؟!»

- فرد:«کی خانوم؟؟»

- رسپینا:«لئون!»

- فرد:«رفتن تو!»

آهانی زیر لب گفتم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم.ولی همین که از ماشین پیاده شدم.چند نفر شروع کردن به تیر اندازی!!از ترس سریع دوباره برگشتم توی ماشین...ولی هنوز کامل توی ماشین نشسته بودم.که دستم توسط همون مرد کشیده شد.پسره می دوید و چون دست من توی دست هاش بود مجبور بودم باهاش بِدو ام!هرچی دور تر می شدیم و به عمارت لئون نزدیک تر می شدیم صدای تیر اندازی هم کمتر می شد!پسر ایستاد ولی چون با سرعت خیلی زیادی می دویدیم وقتی که خواستم وایسم.با صورت محکم خوردم زمین!پسر سریع نشست جلوم و بلندم کرد و گفت:

- فرد:«خوبین خانوم؟!»

- رسپینا:«خوبم؟!خوبم و درد و مرض عین گاو می مونی چرا!خب بگو میخوای وایسی!»

- فرد:«خب من از کجا می‌دونستم تو انقدر چُل منی!»

- رسپینا:«چُل من خودتی وحشی گاو»

- فرد:«برو بابا زنیکه دیوونه!»

با صدایی لئون بحث بین مون به پایان رسید!که می گفت:

- لئون:«اهای...شما دوتا منتظر فرش قرمزین؟!بیایین تو ببینم.»

از روی زمین بلند شدم و لباسم و تکوندم و چند قدمی که مونده بود تا به عمارت برسم با قدم های بلند رفتم.

نفسم و با صدا بیرون دادم و به پشت سرم نگاه کردم که دیدم یارو نیست!خواستم برگردم که کله‌ام برخورد کرد با کله‌ی یکی خوب که نگاه کردم دیدم خود گُستاخشِ!

- فرد:«چشاتو باز کن کُر»

چیزی نگفتم و به سمت لئون که منتظر داشت نگاهم میکرد رفتم.وقتی رسیدم بهش گفتم:

- رسپینا:«اینجا کجاس منو اوردی؟!اگه بهم تیر می خورد چی؟!»

- لئون:«یک،تو که باید به این چیزا عادت داشته باشی بخاطر اون شوهر جونت،و پدرت وایسا وایسا یادم رفت شوهر خواهرت!دو اینجا خونه‌ی منه چیه انتظار چی داشتی؟!سه،مشکلی درای میتونی بری تا یه گلوله خالی کنن تو مُخ نداشته‌ات!»

کمی از حرف هاش ترسیدم ولی به روی خودم نیوردم!و بحث و عوض کردم:

- رسپینا:«اگه میشه گوشیت و بده،میخوام به مامانم اینا زنگ بزنم.»

- لئون:«نمیشه،یکی از بچه ها یه گندی بالا اورده،امکان داره از سیگنال گوشی رَدِ مون و بزنن!خطر داره!»

تمام وقتی که داشت حرف می زد زوم بود رو اون پسره!فکر کنم تمام اتفاق ها تقصیر اون بود!

- رسپینا:«باشه...پس میشه بریم تو؟!»

- لئون:«تو برو من کار دارم.»

به طرف در عمارت که باز بود رفتم،همون طور که نگاهم به زمین بود داشتم اروم اروم می رفتم که نگاهم به یه لکه‌یِ قرمز که کنار قفسه های که توش پُر مجسمه بود افتاد!بی درنگ جلو رفتم و به قفسه ها نگاه کردم!مجسمه هایی مثل جمجمه،و شمشیری که توی به قلب فرو بود.زنی که فقط قسمت بالا تنه رو داشت و وسط شکمش خالی بود و یه دست که بیشتر از همه نظرم و جلب کرد!روی انگشت های دست حک شده بود!

- لبانت،جامی زهر آلود بود.و من تشنه نوشیدن از آن شراب!

- لئون:«اینطوری به اونا نگاه نکن اونا همه‌شون یه سر نخ هستن!»

- رسپینا:«چه سر نخی؟!»

- لئون:«سرنخی که ثابت میکنه کی پدر و مادر منو کُشته!»

با شوک برگشتم طرفش!یادمِ دقیقا یه چیزی مثل اینو توی خونه‌ی آترابان دیده بودم!

- رسپینا:«مطمئنی؟!»

- لئون:«تمام مدارک همین و میگه!»

دو دل گفتم:

- رسپینا:«من دقیقاً یکی شبیه همین و توی خونه‌ی آترابان دیدم!»

- لئون:«چی؟!مطمئنی مطمئنی شکل همین بود؟!»

- رسپینا:«اره،روش چی نوشته بود...نوشته بود...آهان کنار آمدن با نوشته های کلامی در راز های پنهان دشوار است!اره فکر کنم همنین بود!»

لئون سریع به طرف،مجسمه ها رفت و گفت:

- لئون:«یه شب کنارت،در خوابی عمیق خواهم مرد!دادگاه چشمانت حبس ابد دادن!!اینا یعنی چی؟!»

کمی فکر کردم!و با هیجان گفتم:

- رسپینا:«کلید!»

- لئون:«چی؟!»

-رسپینا:«کنار آمدن با نوشته های کلامی در راز های پنهان دشوار است!از کنار منظورش کلمه"ک"هست.لبانت،جامی زهر آلود بود.و من تشنه نوشیدن از آن شراب!از لب منظورش"ل"هست.یه شب کنارت،در خوابی عمیق خواهم مرد!از یه منظورش"ی"هست.دادگاه چشمانت حبس ابد دادن!ازدادگاه هم"د" ک..ل..ی...د کلید متوجه شدی؟!»

- لئون:«تو محشری دختر محشـر!ولی کلید چی؟!»

- فرد:«کلید،در پشت این قفسه!»

با تعجب سمتش برگشتم و گفتم:

- رسپینا:«در؟چه دری؟!»

- لئون:«بعداً برات توضیح میدم!حالا این کلید کجاس؟!»

- فرد:«شاید تو مجسمه ها باشه.»

- لئون:«خب الان چی کار کنم؟!»

- فرد:«مجسمه هارو بِشکن!»

با حرفش لئون سری تکون داد و مجسمه جمجمه رو شکست.ولی فرد نشست و تیکه های جمجمه رو با دقت دید و گفت:

- فرد:«نیست!»

مجسمه بعدی و بعدی!!ولی نبود!

- رسپینا:«شاید،توی مجسمه‌ی توی خونه‌ی آترابان باشه؟!»

- لئون:«اصلا شاید تو مجسمه نباشه؟!اصلا شاید کلید نباشه؛جدا از اینا چطوری بریم توی خونه‌ی آترابان؟!»

- فرد:«هر چی باشه باید امتحانش کنیم!»

- لئون:«ریسک داره متوجه‌ای؟!»

- فرد:«ریسکش مرگ دو سه تا از آدماته سودش پیدا کردن قاتل!سخت نگیر امتحانش می ارزه!بعدش ما اینجا،رسپینا رو داریم،دوست دختر آترابان!حالا که تا اینجا همه چی رو فهمیده،باید کمک کنه.»

- لئون:«رسپینا رو وارد این کارا نکن.»

- فرد:«چه کاری؟!همش میخوایم بگه راه های ورودیِ خونه‌ی آترابان کجاس همین نه بیشتر نه کمتر،تازه میتونه کمک مون کنه!هر چی باشه زیاد توی اون خونه برو بیا داره یا البته داشته.»

دلم میخواست این پسر رو خفه کنم و بکشم ولی حیف حیف که قاتل می شدم.از یه طرف دلم میخواست به لئون کمک کنم،چون از دست آنتی گون نجاتم داد.از طرفی هم می‌ترسیدم گیر بیوفتم!

- رسپینا:«اصلا شاید منظورِ متن ها کلید نباشه؟!نه؟!»

- فرد:«وقتی با خوشحالی رمز گُشایی می‌کردی کلید بود.حالا ترسیدی؟!»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 06›

- رسپینا:«باشه،کمکتون میکنم.»

- لئون:«خوبه،پس برو فعلا یکم استراحت کن.بعد بیا در موردش حرف بزنیم.»

- رسپینا:«باشه.»

از اونجایی که یکی دو بار قبلا واسه‌ی کارای آترابان،اینجا اومده بودم تقریبا می‌دونستم که اتاق ها کجان،به طرف اتاق که قبلا وقتی اومده بودیم اینجا با آترابان اومدم.قدم برداشتم.یه اتاق که انگار کُلاً ماله آترابان بود.هیچ وقت از رابطه‌ی لئون و آترابان سر در نیوردم!لئون بردار کارلوس بود!و صد البته،دشمن آترابان!تا وقتی که،پای قاچاق وسط نباشه. هیچ کدومشون باهم حرف نمی‌زنن!آترابان همیشه می‌گفت کارلوس خطر ناکه ولی هیچ وقت نمی‌تونه،اندازه‌ی لئون خطر ناک و دردسر ساز باشه!

وارد اتاق شدم.و در پشت سر خودم بستم.و قفل کردم.ولی خوب میدونستم که لئون حتما از کلید اتاق یکی داره.از اونجایی که نمی‌تونستم به لئون و اون یارو اعتماد کنم.نگاهی به دور و ورم انداختم و مبلی که کنار پنجره بود و با آروم ترین حالت ممکن.روی زمین کشیدم و پشت در گذاشتم.اینطوری احساس امنیت و راحتی بیشتری داشتم.ولی هر طور که شده باید دلیل اون خونِ مربوط به قفسه رو میفهمیدم!این زیاد عادی نیست.

#از زبون_پرنیا(وآلکآت)

محکم روی میز کوبید و گفت:

- لوکاس:«احمقا،حتی نمی‌تونن یه کار ساده رو انجام بدن.»

- پرنیا:«باشه حالا که مشکلی پیش نیومده!آروم باش.همه چی درست میشه»

- لوکاس:«هیچی درست نمیشه هیچی،گند زدن،گند حالا من چی کار کنم؟!مگه قرار نبود.اینا همش یه بازی باشه،یه چاه باشه تا آترابان قربانی بشه.هان وآلکآت؟چرا توی چاهی که خودمون کندیم افتادیم؟!جواب منو بده؟»

- پرنیا:«نمی‌دونم بهتر اون و از دست راستت بپرسی چون معلوم نیست داره چه گندی میزنه،مثلا ما اون جاسوس گذاشتیم تا کلید و پیدا کنه.ولی اون حواسش یه جای دیگه‌اس»

- لوکاس:«خودم به حساب اون احمق میرسم.ولی قبلش باید کلید و پیدا کنم،چون تا وقتی کلید به دستم نرسیده آرامش ندارم.»

- پرنیا:«خیالت راحت باشه،هر طوری شده پیداش میکنیم.»

- لوکاس:«بدون،سروش نمیشه.»

- پرنیا:«میشه،خوبم میشه،لطفاً اون پسرِ رو انقدر گونده نکن!»

- لوکاس:«گونده‌اش نمیکنم،اون خیلی بِدَرد مون میخوره!حتیٰ اونقدری که فکر کنی.»

- پرنیا:«کسی که به لئون خ*یانت کنه،به ما هم خ*یانت میکنه نه؟!»

- کارلوس:«خودت جواب سوالت و بهتر میدونی.پس چرا میپرسی؟!»

- پرنیا:«فرض،کن میخوام از زیر زبونت حرف بکشم.قرار آخرش با این پسر چی کار کنیم.»

- کارلوس:«میدمش به تو،هر کاری دلت میخواد باهاش انجام بده.»

- پرنیا:«ترجیح من،رد شدن با ماشین از روی اون تنِ کثیفشِ»

- کارلوس:«زیادی خشن شدی وآلکآت»

- پرنیا:«تو فرض کن،اثر با تو گشتنِ،»

- کارلوس:«فرضش هم مسخره‌اس»

#فلش_بک
#مکان:فرانسه

سیستم امنیتی بالایِ کارخونه،باعث می‌شد بیشتر از اطرافم بترسم،همون طور که ایرپاد و توی گوشم میذاشتم و وصلش میکردم به گوشیم،مواظب دور و اطرافم هم بودم،
بلاخره با مأموریت این دفه می‌تونستم خودم و استعدادم و به کارلوس نشون بدم،بعد وصل شدن ایرپاد به گوشیم تماسم و با سوگل وصل کردم،

- پرنیا:«خب تا الان چی متوجه شدی؟این شرکت چند تا دوربین داره؟»

- سوگل:«16....20 تا،تازه نگهبان ها هم هستن،چی جوری میخوای بری تو؟!»

- پرنیا:«یه دریچه،توی کارخونه هست که وصل میشه به اتاقِ...»

پرید وسط حرفم و گفت:

- سوگل:«چطوری میخوای خودت و به اونجا برسونی؟!»

- پرنیا:«اون و دیگه تو باید بگی.»

- سوگل:«چند لحظه صبر کن.بهت خبر میدم.»

چیزی نگفتم و نگاهم و به اطرافم انداختم،کارخونه تقریبا خارج شهر بود.یه جای پرت که تاحالا نیومده بودم.

بعد چند دقیقه صدای سوگل اومد که می‌گفت:

- سوگل:«پشت کارخونه،یه پنجره است،ببین میتونی ازش رد بشی.»

کلاه هودیم و جلو تر کشیدم و به سمت پشت کارخونه رفتم،یه پنجره بود.و صد البته باز هم دوربین!!

- پرنیا:«پنجره هست،ولی با دوربین ها چی کار کنم؟!»

- سوگل:«صبر،کن الان به سیستم وصل میشم و غیر فعال شون میکنم.توی دید دوربین ها که نیستی؟!»

- پرنیا:«نه نیستم.فقط زود باش.»

- سوگل:«احتمال داره طول بکشه صبور باش.»

- پرنیا:«حله»

بعد حدودا یک ربع یا شاید هم بیست دیقه صدای شاد سوگل اومد کن می‌گفت:

- سوگل:«حل شد،غیر فعال شدن.»

- پرنیا:«تو معرکه‌ای،حالا چی کار کنم؟»

- سوگل:«پنجره رو،بشکن.»

- پرنیا:«با چی؟!»

- سوگل:«با یه چیز محکم،.»

نگاهی به دور و اطراف کردم که چشمم خورد به یه قفل فرمون!نمی‌دونم اونجا چی کار میکرد ولی احتمالا به کار مون میومد!

به سمتش رفتم و گفتم:

- پرنیا:«از نظرت با قفل فرمون کارم راه میوفته؟!»

- سوگل:«صد در صد اره»

کوله ام و روی زمین گذاشتم و خودمم نشستم،اون یکی گوشیم و بیرون اوردم و شماره‌ی یوسف و گرفتم،

- یوسف:«چی شد؟رفتی تو؟»

- پرنیا:«نه هنوز یو یو باید یه کاری کنی»

- یوسف:«چه کاری؟!»

- پرنیا:«میخوام صدای ضبط ماشین و تا آخرین حد ممکن زیاد کنی.»

- یوسف:«الان؟مگه تو توی مأموریت نیستی؟»

- پرنیا:«احمق،اینم بخشی از مأموریتِ تو فقط به حرف من گوش بده و عجله کن.»

بدون شنیدن حرف دیگه‌ای ازش تلفن و قطع کردم و توی کوله ام انداختم.بلند شدم و قفل فرمون و توی دستم گرفتم. با پخش شدن.صدای بیلی ضربه‌ی اول و زدم و خودمم زیر لب همراهی میکردم:



یه خواب دیدم
I got everything I wanted
هر چی می‌خواستم رو داشتم
Not what you’d think
اونجوری که فکر می‌کنین نبود
And if I’m bein’ honest
اگه بخوام راستشو بگم
It might’ve been a nightmare
بیشتر شبیه یه کابوس بود
To anyone who might care
برای اونی که براش اهمیتی داشته باشه
Thought I could fly
فکر کردم پرواز کردن بلدم
So I stepped off the Golden
پس از پل گلدن گیت پریدم پایین
Nobody cried
هیشکی برام گریه نکرد
Nobody even noticed
حتی هیشکی متوجه نشد
I saw them standing right there
دیدمشون که اونجا وایساده بود
Kinda thought they might care
به خیالم انتظار داشتم براشون مهم باشه مردنم
I had a dream
یه خواب دیدم
I got everything I wanted
هر چی می‌خواستم رو داشتم
But when I wake up, I see you with me
ولی وقتی بیدار می‌شم تو رو کنارم می‌بینم
And you say, “As long as I’m here, no one can hurt you
و بهم میگی ” تا وقتی اینجام کسی نمی‌تونه بهت آسیب بزنه
Don’t wanna lie here, but you can learn to
نمی‌خوام دروغ تحویلت بدم، ولی می‌تونی راهشو یاد بگیری
If I could change the way that you see yourself
اگه از دستم بر می‌اومد تا دیدت رو نسبت به خودت تغییر بدم
“You wouldn’t wonder why you’re here, they don’t deserve you
اون موقع برات سوال نمی‌شد که چرا به اینجا رسیدی، اونا لیاقتت رو ندارن “
I tried to scream
سعی کردم داد بزنم
But my head was underwater
ولی سرم رفته بود زیر آب
They called me weak
بهم گفتن ضعیفم

با ضربه اول شیشه حتیٰ ترک هم نخور،پس این یعنی باید برم سراغ ضربه های محکم تر پس یه ضربه‌ی دیگه هم زدم و صبر کردم ضربه‌ی بعدی رو توی قسمت بعدی آهنگ بزنم.


جوری که انگاری که برا خودم کسی نیستم
Coulda been a nightmare
شاید کابوس می‌دیدم
But it felt like they were right there
ولی انگاری اونا اونجا وایساده بودن
And it feels like yesterday was a year ago
انگاری دیروز نبود و سال پیش بود
But I don’t wanna let anybody know
ولی نمی‌خوام بزارم بقیه راجبش بدونن
Cause everybody wants something from me now
چون الان همه ازم انتظار دارن
And I don’t wanna let ’em down
و نمی‌خوام نا امیدشون کنم
I had a dream
یه خواب دیدم
I got everything I wanted
هر چی می‌خواستم رو داشتم
But when I wake up, I see you with me
ولی وقتی بیدار می‌شم تو رو کنارم می‌بینم
And you say, “As long as I’m here, no one can hurt you
و بهم میگی ” تا وقتی اینجام کسی نمی‌تونه بهت آسیب بزنه
Don’t wanna lie here, but you can learn to
نمی‌خوام دروغ تحویلت بدم ولی می‌تونی راهشو یاد بگیری
If I could change the way that you see yourself
اگه از دستم بر می‌اومد تا دیدت رو نسبت به خودت تغییر بدم
” You wouldn’t wonder why you’re here, they don’t deserve you
اون موقع برات سوال نمی‌شد که چرا به اینجا رسیدی، اونا لیاقتت رو ندارن “
If I knew it all then, would I do it again
اگه همه اینا رو بدونم بازم کارایی که می‌کنم رو ادامه میدم؟
Would I do it again
بازم همین کارو می‌کنم؟
If they knew what they said would go straight to my head
اگه آدما می‌دونستن هر چی که می‌گن یه راست می‌ره رو مخم
What would they say instead
اون موقع به جای این حرفا چی می‌گفتن ؟
If I knew it all then, would I do it again
اگه همه اینا رو بدونم بازم کارایی که می‌کنم رو ادامه می‌دم؟
Would I do it again
بازم همین کارو می‌کنم؟
If they knew what they said would go straight to my head
اگه آدما می‌دونستن هر چی که می‌گن یه راست می‌ره رو مخم
What would they say instead
اون موقع به جای این حرفا چی می‌گفتن ؟

...

ضربه بعدی با تموم شدن،آهنگ یکی شد.
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 1
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 07›

#از_زبونه_آیکان

نگاهم خیره به بچه هایی بود،که دنبال توپ می‌دویدن!تلاش می‌کردن که توپ رو از اون یکی بگیرن.به هم گُل بزنن و به هر نحوه‌ای توپ رو از دیگری بگیرن،گُل بزنن تا تیم شون برنده بشه. با صدای مردی قد بلند که فکر می‌کردم معلم ورزش باشه به خودم اومدم.

- معلم‌ورزش:«ببخشید،آقا لطف کنید از اینجا بلند شید احتمال داره بچه ها حواسشون نباشه توپ بخوره به شما،خدایی نکرده نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد.»

بدون حرف از روی سَکو بلند شدم و به طرف دیگه‌ای از حیاط بزرگ مدرسه حرکت کردم. ولی همچنان نگاهم روی بچه ها بود.یادمه بچه که بودم بازی مورد علاقه‌ام بود،البته بازی مورد علاقه کدوم پسری نبود.

بعد 15 دقیقه بازی کردن مردی با کت و شلوار سرمه‌ای رو به معلم ورزش با صدای رسا و بلندی گفت:

- مدیر:«آقای عرب!دیگه نزدیک زنگِ لطف کنید بچه هارو جمع کنید و بِبَرید سر کلاس،»

- معلم‌ورزش:«چشم،الان»

و بعد رو به بچه ها گفت:

- معلم‌ورزش:«بچه ها وسایل تون رو بر دارید و یه صف تشکیل بِدید!»

صدای اعتراض بچه ها توی هم پیچیده بود،معلوم بود دوست نداشتن برن!خب حق هم داشتن،پسر بچه هایی که معلوم بود یکی از یکی شیطون تر هستن. کجا باید این همه انرژی رو خالی می‌کردن؟خونه هاشون که تا بلند می‌شدن صدای مامان هاشون هم بلند می‌شد. دستم رو روی زانو هام گذاشتم و بلند شدم،بچه ها کیف هاشون رو روی دوش هاشون انداخته بودن و یه صف تقریباً مرتب تشکیل داده بودن.

دو سه تا پسر هم داشتن به معلم ورزش کمک می‌کردن تا توپ ها و طناب هارو جمع کنن،معلم ورزش هم داشت گریِ یکی از طناب هارو باز می‌کرد و حسابی درگیر بود.
به سمت آب خوری مدرسه رفتم،شیر آب رو باز کردم و اول دستم رو شستم و بعد زیر آب گرفتم و آب خوردم. بعد از اینکه حسابی سیر آب شدم شیر آب رو بستم و برگشتم که دیدم بچه ها دارن میرن توی کلاس هاشون،منم برگشتم سر جای قبلیم.

سرایدار مدرسه سریع و با عجله به سمت در رفت و بازش کرد.که چند تا خانوم جوون وارد حیاط مدرسه شدن. حدودا بعد از یک ربع زنگ مدرسه با صدای بلندی به صدا در اومد و بچه ها ریختن بیرون!از روی سَکو بلند شدم تا اگه اومد منو ببینه. میون اون همه بچه با لباس های یک شکل نمی‌تونستم تشخیص بدم کدوم هست.فقط الکی نگاهم رو بین شون می چرخوندم. با احساس کشیده شدن دستم نگاهم رو به پایین انداختم که دیدم کنارم وایساده.جلوش زانو زدم و گفتم:

- آیکان:«سلام بر داداشی خودم خسته نباشی دلاور!»

کیفش رو به طرفم گرفت و گفت:

- آیریک:«داداشی ولم کن خسته‌ام»

بلند شدم و کیفش که طرح مکویین بود رو روی دوشم انداختم و دست کوچولوش رو توی دستم گرفتمو گفتم:

- آیکان:«بله،قربان متوجه شدم که دلتون بستنی میخواد.»

- با ذوق بالا پایین پرید و گفت:

- آیریک:«می‌خری برام داداشی؟»

- آیکان:«معلوم که میخورم»

- آیریک:«آخ جون آخ جون»

لبخندی بهش زدم،با چه چیز هایی خوش حال میشه،چه دنیای خوبی داره.ای کاش می‌تونستم برگردم به زمانی که سنم تک رقمی بود.از مدرسه اومدم بیرون،همون جوری که دستش توی دستم بود،به سمت ماشین هدایتش کردم و گفتم:

- آیکان:«تو ماشین بشین تا بیام.»

- آیریک:«چشم،»

به سمت مارکتی که اون طرف خیابون بود،قدم برداشتم.
وارد مارکت که شدم،رو به فروشنده گفتم:

- آیکان:«ببخشید آقا میشه دوتا بستنی شکلاتی بدید.»

فروشنده که انگار ارث باباش رو خورده بودم با حالت طلب کارانه‌ای به انتهای مغازه اشاره کرد و گفت:

- فروشنده:«خودت برو بردار!»

با قدم های آروم به سمت انتهای مغازه رفتم،و در یخچال رو باز کردم.دوتا بستنی شکلاتی از همون هایی که آیریک دوست داشت برداشتم،واسه اینکه کار یارو رو تلافی کنم در یخچال رو نبستم. مرتیکه فکر کرده کیه؟که با مشتری اینجوری رفتار میکنه،به سمتش رفتم و بستنی هارو روی میز گذاشتم و کارتم رو طرفش گرفتم کارت رو کشید و دستگاه رو سمت خودم گرفت،رمز رو زدم و بستنی هارو برداشتم و کارتم رو هم توی کیف پولم گذاشتمو به سمت در مغازه حرکت کردم. همون طور که حواسم به این طرف و اون طرف بود تا ماشین نیاد بستنی هارو توی دستم جا به جا کردم. نزدیک ماشین که شدم دیدم یه پسره داره تند تند شیشه‌ی ماشین رو دستمال میشه آیریک هم سرش رو از پنجره اورده بیرون و میگه:

- آیریک:«نکن آقا پسر نکن لطفاً»

به سمتش رفتم و گفتم:

- آیکان:«کلت و بکن تو خودم حلش می کنم.»

به سمت پسر رفتم که حالا دست از کار کشیده بود و داشت به من نگاه میکرد. لبخندی بهش زدم و یکی از بستنی هارو به سمتش گرفتم و گفتم:

- آیکان:«بستنی دوست داری؟»

دو دل دستش رو دراز کرد و بستنی رو ازم گرفت و گفت:

- پسر بچه:«بله»

- آیکان:«پس نوش جونت»

از توی کیف پولم یه تراول 100 تومنی در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:

- آیکان:«خیلی ممنون که شیشه ماشینم رو تمیز کردی واقعا لازم بود.»

با خوش حالی زیاد پول رو از دستم گرفت و گفت:

- پسر بچه:«کاری نکردم که آقا شما هر وقت خواستید بگید من شیشه هاتون رو تمیز می‌کنم،»

- آیکان:«چرا که نه،مواظب خودت باش بچه»

- پسر بچه:«شما هم مواظب خودتون باشید آقای مهربون»

لبخندی بهش زدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
سوار که شدم آیریک گفت:

- آیریک:«عه داداش چرا بستنی تو دادی حالا چی جوری جشن بستنی‌ای بگیرم؟»

- آیکان:«خب سهم من بود،دلم خواست بدم به اون پسر بچه اشکالی داره از نظر شما قربان؟واسه جشن بستنی‌ای وقت بسیار است،بریم خونه که من حسابی گشنمه.»

- آیریک:«بریم چون منم گشنمه»

بستنی رو به طرفش گرفتم که از دستم کشید و شروع کرد به باز کردن و خوردنش. بعد حدودا نیم ساعت رسیدم خونه،دو تا بوق زدم،که در توسط حاج بابا باز شد.ماشین رو زیر سایه درخت پارک کردم و پیاده شدیم. آیریک به سمت کیفش رفت و برش داشت و به سمت عمارت دوید.
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 08›

با چشم هام رفتنش رو همراهی کردم،همون جور که نگاهم روی هیکل کوچولوش ثابت بود،ایستادن کسی رو کنارم احساس کردم. برگشتن من همانا و خوردن چیزی با ضرب توی صورتم همانا،نمی‌دونم چی بود.یا حتی کی اینکار رو کرد،کلافه اون مایه چندش که روی صورتم بود رو با استفاده از دستم پاک کردم. که دیدم آیسان با لبخند داره نگاهم میکنه،به مایه‌ای که روی دستم بود نگاه کردم.اسلایم،این واقعا ته مسخره بازی بود.

خیلی جدی برگشتم طرفش و گفتم:

- آیکان:«این چه کاری بود؟»

- آیسان:«عه داداش بزرگه بد اخلاق نباش دیگه یه شوخی ساده بود.»

- آیکان:«جالبه با اینکه می‌دونی از این شوخی های به اصطلاح ساده خوشم نمیاد،بازم شوخی میکنی؟»

- آیسان:«گفتم که ببخشید،»

- آیکان:«اگه،می رفت تو دهنم چی؟چرا انقدر لوس و احمقی چرا؟؟»

کم کم صدای نازش با بغض مخلوط شد و فهمیدم که زیاده روی کردم،با اینکه کاری نکرده بودم!یا شاید هم کرده بودم!قوطی اسلایم رو روی زمین انداخت و گفت:

- آیسان:«می‌دونی تو خیلی بد اخلاق و بدی اصلا هم منو دوست نداری فقط آیریک رو دوست داری خیلی هم بدجنسی،همش هم سر من داد می‌زنی،داداش خیلی بدی هم هستی،»

بعد تخریب کردن من با دو به سمت در وردی عمارت،رفت.
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و به سمت عمارت حرکت کردم. وارد خونه که شدم دیدم آیریک نشسته روی مبل و داره مشق هاشو نشون مامان میده.بابا هم با دقت داره یه چیزی رو میخونه،به طرفش رفتم و روی دست مبل نشستم نگاهِ کوتاه ولی پر از حرفی بهم کرد و گفت:

- بابا:«خواهرت رو اذیت نکن.»

- آیکان:«لوس شده بابا،»

- بابا:«خواهرته دشمنت که نیست.»

- آیکان:«اذیتم میکنه»

- بابا:«خواهرته»

- آیکان:«باشه،باشه،خواهرمه متوجه شدم.»

- بابا:«برو از دلش در بیار.»

از روی دسته مبل بلند شدم و کلافه دستی توی موهام کشیدم و به طرف،اتاق آیسان حرکت کردم.یکی یکی و آروم آروم پله هارو می‌رفتم بالا، اصلا دلم نمی‌خواست به اتاقش برسم،دختره لوس اذیت میکنه انتظار داره کسی بهش چیزی نگه! اومدم در بزنم که متوجه شدم کسی توی اتاقش هست،یکی از دوست هاش بود انگار که داشت بهش می‌گفت:

- دختره:«وای آیسان می‌دونی اگه مامان بابات بفهمن چی میشه!!»

- آیسان:«اشکالی نداره،بعدش هم اونا اصلا متوجه نمی‌شن زود میریم زود میایم چی بپوشم حالا؟»

- دختره:«آیسان احمق نباش تورو خدا!»

- آیسان:«خیلی ترسو ای مایسا انقدر نترس چیزی نمیشه که یه پارتی ساده‌اس همین!»

- مایسا:«وای اره اصلا تو راست میگی من ترسو ام اصلا خودت تنهایی برو!»

- آیسان:«عه مایسا اذیت نکن تورو خدا،زود میریم زود هم میایم!»

- مایسا:«باشه ولی فقط همین یه دفه!»

اخمم با شنیدن حرف هاشون رقت تو هم!پارتی واسه یه دختر 16 ساله!زیادی غیر منطقی بود.اگه بلایی سرش بیاد چی! می‌خواستم برم تو که منصرف شدم،به سمت اتاق خودم قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم سریع گوشیم رو از توی جیب شلوارم در اوردم و شماره حسام رو گرفتم.

سر بوق دوم جواب داد.

- حسام:«به به چطوری داداش خوبی؟»

- آیکان:«به خوبیت داداش،چخبر از اونا؟»

- حسام:«بعد اون خیانتی که به منو و تو و باند و پدر هامون و خودشون کردن حسابی گوش مالی شون دادم.»

- آیکان:«خوبه،خوبه،حواست باشه.به همه چیز»

- حسام:«خیالت راحت راحت باشه داداش،محموله جدید امشب میرسه تو هم میای یا خودم برم.»

- آیکان:«امشب زیاد حالم اوکی نیست یه کار کوچولو هم داره خودت برو داداش،»

- حسام:«باشه،خودم میرم ولی یادت باشه که همش داری از زیر کار در میری.»

- آیکان:«باشه پسر حواسم هست.کار نداری.»

- حسام:«نه داداش مواظب خودت باش.»

- آیکان:«دقیقا برعکس شد پسر تو مواظب خودت باش گند نزنی که بلای بدی سرت میاد جنس های این دفه مال خودمون نیست.گو*ه بالا بیاری میلاد خان خفت کرده»

- حسام:«میدونم بخاطر همین خواستم تو هم باشی که..»

- آیکان:«تنهایی هم از پَسِش بر میای بهت اعتماد دارم.»

- حسام:«خوبه،ولی تو فقط بهم اعتماد داری داداش،»

- آیکان:«می‌دونی که اگه حواست رو جمع می‌کردی،این جوری نمی‌شد.»

- حسام:«به هر حال کاریِ که شده،چی کار کنم،»

- آیکان:«کاری نکن حواست رو جمع کن»

- حسام:«چشم جناب کاری نداری؟»

- آیکان:«نه مواظب خودت باش.»

- حسام:«چشم هستم.»

- آیکان:«آفرین،»

دیگه تقریباً حوصله‌اش رو نداشتم و گوشی رو روش قطع کردم.بی هدف به اطرافم نگاه کردم. حالا با قضیه آیسان چی کار کنم؟کلافه دستی به صورتم کشیدم و از پشت روی تخت دراز کشیدم. واسه چی زنده‌ام؟وقتی دلیلی واسه نفس کشیدن ندارم؟ وقتی فقط دارم اکسیژن هدر میدم؟وقتی بودن و نبودم واسه آدم های دورم فرقی نداره؟
ای کاش می‌شد پسر بچه‌ای که درونم زندانی کردم رو آزاد کنم.

آزادش کنم که اونم نفس بکشه،خسته شده.خیلی وقته که داره نقشه فرار میکشه.حق داره اونم انسانِ و دلش میخواد،توی فضای آزاد باشه. زندگی کنه عشق بِورزه،یا حتی کسی بهش محبت کنه،ولی من دارم در حقش خوبی میکنم. اون بیرون بزرگه سیاهِ ترسناکه!اگه بره شکار حیوون های وحشی میشه.و در آخر توی دست همون ها جون میده. با تقه ای که به در خورد از فکر و خیال بیرون اومدم و عصبی چشم هامو بستم حتی یک دیقه هم آدمو تنها نمی‌زارن!

- آیکان:«بله»

- مامان:«میتونم بیام تو؟»

سریع خودمو جمع و جور کردم و همون جوری که صدام رو صاف میکردم گفتم:

- آیکان:«بله،بفرمایید تو»

مامان در رو باز کرد و،بعد از اینکه نگاه کلی به اتاق انداخت در رو بست و اومد کنار من نشست.و گفت:

- مامان:«خوبی پسرم؟»

- آیکان:«اره مامان چرا بد باشم؟»

- مامان:«احساس میکنم خوب نیستی گرفته‌ای»

- آیکان:«نه مامان فقط خسته‌ام آخرین بار که داشتیم جنس جا به جا میکردیم هیچی خوب پیش نرفت،همین،»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین