جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tabiiiiiiii با نام [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 546 بازدید, 21 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Tabiiiiiiii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
#دانای_کل

تیغِ جراحی را در دستش گرفت و آرام روی دست سمت چپش کشید انقدر وول می‌خورد که نمی‌توانست به درستی کارش را انجام دهد.

انگشت اشاره‌اش را روی قسمت خونی کشید و به بینی‌اش نزدیک کرد.. لبخندی زد و برداشت و قسمت زخمی را تمیز کرد.. گاهی با درد چشمانش را می‌بست و گاهی هم از سوزش زخم آه می‌کشید.

با قدم های آرام به سمت میز کارش رفت و دستکِش های چرم مشکی‌اش را با عجیب ترین و آرام ترین حالت ممکن داخل دستش کرد. از اتاق خارج شد و با قدم های آرام به طرف مرموز ترین اتاق خانه‌اش یا به روایتی محبوب ترین اتاق این خانه قدم برداشت.

کلید اتاق را از جیب کُتَش بیرون کشید و آروم در قفل در چرخاند، که با صدای کوچکی باز شد. داخل اتاق را از نظر گذراند و به سمت قفسه‌ی نوشیدنی های محبوبش و کُمدی که کنارش بود حرکت کرد.

بدون معطلی ودکای محبوبش ریکا را که در یک شیشه‌ای که شکل اسکلت سر بود را برداشت و به طرف کُمد کنارش یک قدم بر داشت و درش را به آرامی باز کرد.

اولین چیزی که در کُمُد قدیمی را باز میکردی نظرت را جلب میکرد و حسابی باعث تعجب و شوکه شدن هر فرد می‌شد لباس عروس خونیِ داخل کُمد بود.در کمد را باز گذاشت و بر روی کاناپِیِ روبه رویِ کُمد نشست و به لباس عروس خیره شد.

لباس عروسِ پُف پُفیی که با خون تزئین شده بود. با درد با بغض با حسرت.. با کینه؛دردی که بدون تسکین در سی*ن*ه اش باقی مانده بود. بغضی که مدت ها بود در گلویش خفه شده بود، حسرتی که بهش پایان داده بود کینه‌ای که ماننده زخمی بعد از چند سال هنوز هم با دیدن لباس روبه رویش برایش تازه می‌شد. خشمی که برای مهار کردنش راهی بلد نبود. باز هم کار خودش را می‌کرد. باز هم این بازی ادامه دار بود.

هر بار با دیدن لباس عروس آغشته به خون مقابلش اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. قلبش برای هزارمین بار تیر میکشید و میشکَست.آروم در ودکای در دستش را باز کرد و کمی نوشید مخلوط جو و گندم داخل نوشیدنی حس خوبی را در بدنش به وجود می آورد. چشمانش را بست اما بدون آنکه اختیارِ مغزش دست خودش باشد؛ به چند سال پیش سفر کرد!

***

لبخندی زد و به آرایشگر که درحال درست کردن موهایش بود چشم دوخت، بعد از چند دقیقه وَر رفتن با موهایش راضی از کارش گفت:

- آرایشگر:«خب آقا داماد گُل عالی شدی.»

لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد با قدم های آرام به طرف کُتش رفت و کارت عابر بانکش را از کیف پولش بیرون کشید و به طرف کارت‌خوان حرکت کرد و همان مبلغ همیشگی را به علاوه‌ی شیرنی عروسی اش کشید و از آرایشگاه خارج شد.

نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد.. هنوز یک ساعت و چهل دقیقه‌ی دیگر مانده بود. و البته هنوز هم ماشین عروس را تحویل نگرفته بود. به طرف ماشین حرکت کرد بعد از سوار شدن.. کاغذی را به طرف راننده گرفت اما با برگشتن راننده و دیدن شخص پشت فرمون با تعجب نگاهش کرد که نیش خندی زد در سمت او را باز شد و فردی که تاحالا یک بار هم ندیده بود کنارش نشست و را جلوی بینی اش گرفت.. و بعد دیگر چیزی متوجه نشد.

آرام لای پلک هایش را باز کرد، با یاد اتفاق در ماشین سریع به اطرافش نگاه کرد. زندانِ قدیمی که سال ها پیش پدرش در اینجا زندانی بود! قبلا پدرش نقاشی بند را برایش کشیده بود! شنیده بود که چند وقت بعد از مرگ پدرش در زندان؛ زندان به صورت عجیبی آتش میگیرد و تمامیِ زندانی ها و مامورین در آتش میمیردند! آتش‌نشانی دلیل آتش سوزی ناگهانی را اشکالات فنی اتصالات برق.. بیان کرده بود!بعد از آن اتفاق دیگر زندان را باز سازی نکردند.

اما برایش گنگ بود که خودش اینجا چه میکند! دستش را با زنجیر محکم به ستون پشت سرش بسته بودند و فضای روشن بَند همه چیز را عجیب تر میکرد! با صدای قدم های کسی به در نگاه کرد به باز شد و ستوده وارده بند شد پشتش سرش هم همان مردی که نمیشناختش با درنا که لباس شخصی قرمزی پوشیده بود وارد سلول شدند!

سعی میکرد حرف بزند و چیزی بگویید اما دهانش بسته بود! درنا گریه میکرد و همه‌ش سعی میکرد از دست مرد فرار کند اما نمی‌توانست.. مرد به ستوده اشاره کرد تا بِرَود بیرون درنا را روی تخت انداخت و دستانش را به تخت بست؛ احساس میکرد از اینکه نمی‌تواند خودش را از زنجیر ها خلاص کند. و درنا را از روی تخت نجات دهد داشت دیوانه میشد!

مرد خودش را کنار درنا آن طرف تخت انداخت و دستش را به بدن درنا مالید! عصبانت را با تمام وجودش حس میکرد. دستش را به نقاط خصوصی اش میکشید و درنا فقط گریه میکرد..مرد شروع کرد به کندن لباس هایش و کاملا لُ*خ*ت روی تخت کنار درنا خوابیده بود بلند شد و لباس شخصی درنا را بالا زد و لباس ز*ی*ر*ش را در آورد!

احساس میکرد انقدر سعی کرده است از زنجیر ها خلاص شد که تمام تنش کبود شده! بغض به گلویش چنگ انداخته بود و نمی‌دانست باید چه کار کند! اشک از گوشه چشم چکید و فقط می‌خواست مرد روبه رویش نخواهد چیزی که در ذهنش است را عملی کند!

م*ر*د*ا*ن*گ*ی اش را با یک حرکت وارد درنا کرد. دیگر چسب ها هم نمی توانستند صدایش را خفه کنند! درنا ز*ی*ر مرد بیهوش شده و تکان نمی‌خورد او هم با لذت کاراش را ادامه می‌داد.

بعد از تمام شدن کارش از روی درنا بلند شد و پارچ آبی که روی میز کنار تخت بودن را برداشت و دستش را خیس کرد و روی صورت درنا پاچید و چند سیلی آرام هم به صورتش زد.

درنا آرام چشمامنش را باز کرد و در چشمانش نگاه کرد و اشک ریخت مرد لباس عروسی را که روی صندلی بود را به طرف درنا گرفت و مجبورش کرد لباس را بپوشد با آرامش لباس خودش را هم پوشید. انگار نه انگار که همین الان به دختر مورد علاقه‌اش دست درازی کرده بود. سرش را به ستون پشت سرش تیکه داد و به خیسی صورتش اهمیت نداد.

با صدای دست زدن به روبه رویش خیره شد که درنا با لباس عروسی که قرار بود امشب بپوشد جلویش ایستاده بود. مرد اسلحه ای که در دست داشت را دقیقاً روی قلب درنا گذاشت بود و به او نگاه میکرد!

انگار زمان ایستاده بود؛ قلبش ایستاده بود؛ اشک هایش هم متوقف شده بودند و فقط با ترس و اضطراب به صحنهٔ رو به رویش چشم دوخته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین