جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tabiiiiiiii با نام [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 546 بازدید, 21 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان هَنینایا یِتالیت(دُشمَنِ‌رئیس)] اثر« لیبرا کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Tabiiiiiiii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 09›

#از_زبونه_پرنیا(وآلکآت)

شیشه خورده های روی زمین باعث شد لبخندی روی لبم بشینه،آروم با قفل فرمون شیشه هایی که کنار پنجره باقی مونده بودن و کنار زدم و وارد شدم.

نگاهم و به محوطه‌یِ تاریک رو به رو دوختم و گفتم:

- پرنیا:«اینجا کجاست؟!»

- سوگل:«کارخونه دیگه الان داخل کارخونه شدی.»

- پرنیا:«حالا باید از کدوم طرف بزم؟!از اون راهی که گفتی برم؟»

- سوگل:«نه،از اونجا نمیشه وارد شد.باید بری توی اتاق اون یارو یا بهترِ بگم،خودتو برسونی به اتاقش،»

- پرنیا:«اوکی»

فضای اطرافم کاملا تاریک بود،تقریبا به تاریکی عادت کرده بودم.داشتم اروم اروم میرفتم جلو که پام خورد به یه سطل!
با تعجب چراغ قوه‌یِ گوشیم و روشن کردم و توی اون سطل انداختم! ولی با چیزی که دیدم مو به تنم سیخ شد!کله‌یِ یه مرد توی سطل بود که بیشتر صورتش و خون احاطه کرده بود!چراغ گوشیم رو به قسمت های دیگه از،کارخونه انداختم همون طور که داشتم دنبال فیوز برق می‌گشتم دستی رو شونه ام نشست که باعث شد سریع اسلحه‌ام و در بیارم و ولی با دیدن صورت طرف نا امید از اینکه نتونستم کسی رو بکشم اسلحه‌ام پست کمرم گذاشتم و گفتم:

- پرنیا:«تو اینجا چی کار داری؟!»

- یوسف:«مجبورم شدم بیام»

- پرنیا:«باشه باشه دنبال فیوز برق بگرد این چیزا زیاد مهم نیست.»

- یوسف:«باشه»

بعد از چند دقیقه گفت:

- یوسف:«ایناهاش»

و بعد هم صدای کلید برق و روشن شدن همه جا،کمی چشام و بستم تا به نور عادت کنم ولی صدای یوسف باعث شد چشمام و باز کنم و به روبه روم نگاه کنم!

- یوسف:«اینجا رو!»

به رو به روم نگاه کردم،که 10،15 تا سطل بود که توی همه شون سر های بریده بود!ناباوران گفتم:

- پرنیا:«اینارو رسماً کشتارگاه راه انداختن!»

- یوسف:«امیدوارم کله‌ی منو تو هم نره جزو اینا!»

- پرنیا:«تو شاید ولی من نه!»

- یوسف:«چرا تو خونت رنگی تره؟!»

- پرنیا:«کمتر حرف بزن،»

یکی از سطل هارو با پام زدم کنار که رد بشم ولی زیرش یه چیز جالب دیدم!یه کاغذ!برش داشتم،روش نوشته بود.
"از اینجا..."یوسف به سمت اومد و نوشته روی کاغذ و نشونم داد!"دور شو..."پوزخندی زدم و گفتم:

- پرنیا:«اسلحه‌ات آماده‌اس؟!»

- یوسف:«چی؟!...»

با احساس اینکه یکی منو هدف گرفته دست یوسف و گرفتم و پشت یه دستگاه پناه گرفتم که شروع کردن به تیر اندازی!اسلحه‌ام و در اوردم و اونی که کنار در وردی اصلی بود و هدف گرفتم و به گلوله زدم توی سرش،یوسف هم به خودش اومد و شروع کرد به تیر اندازی. همین که اومدم برگردم و پشتم و نگاه کنم دیدم یه مرده داره با چاقو میاد طرفم،با پشت اسلحه زدم توی سرش وقتی افتاد رو زمین یه گلوله خالی کردم توی سرش که باعث شد خونش بریزه روی کفشم و واسم یه یادگاری دیگه درست کنه.

با صدای یوسف که گفت:

- یوسف:«پشت سرت»

سریع روی زمین نشستم و دستم و به دستگاه تکیه دادم و به مردی که رو به روی من با اسلحه ایستاده بود نگاه کردم.یه گلوله زدو تو زانوش که افتاد روی زمین یکی از اون آدم هایی که با تیر زده بودم و کشیدم طرف خودم و گفتم:

-پرنیا:«باید بریم اون ور!»

- یوسف:«اینو چرا میاری؟!»

- پرنیا:«عاشقش شدم،میخوام دکوری نگهش دارم!اینو میخوایم که وقتی میریم اون سمت پشت اون دستگاه تیری زدن بهمون به این بخوره!»

- یوسف:«من پشت این جا میشم؟»

- پرنیا:«نه نمیشی یکی رو هم تو بردار کنار هم و پشت هم سریع میریم اون طرف»

- یوسف:«می تونی اینو بیاری؟!»

- پرنیا:«اگه پای جونم باشه اره!»

یوسف پای یکی از اونایی که زده بود و گرفت و کشید سمت خودش و یارو رو بلند کرد و گرفت جلوی خودش و گفت:

- یوسف:«این طوری خوبه؟؟»

- پرنیا:«اره،»

منم اون یارو رو جلوی صورتم گرفتم و با دستم هام سفت چسبیدمش تا یه وقت نیوفته!کنار یوسف وایسادم و گفتم:

- پرنیا:«یک دو سه بدو»

تا اینو گفتم،سریع هم زمان با من شروع کرد به رفتن به سمت اون دستگاه،که یه دفه به طرز عجیبی دو نفر که میخواستن تیر بزنن افتادن روی زمین، پشت دستگاه که قرار گرفتم نگاهی به اطراف کردم ولی کسی رو ندیم!یوسف همون طور که یکی شون رو هدف گرفته بود گفت:

- یوسف:«تیر های من داره تموم میشه،»

اسلحه‌ام و دادم دستش و از توی کوله‌ام یه اسلحه‌ی دیگه برداشتم و شروع کردم به شلیک کردن. تقریباً همه شون و کشتیم جز اونی که با تیر زدم تو زانوش!هه،خودش و زده بود به مرگ!اسلحه‌اش و برداشتم و رو به یوسف گفتم:

- پرنیا:«دوست داری جونش و بگیری؟!»

- یوسف:«چرا که نه»

و بعد هم یه گلوله خالی کرد توی مُخش،رو بهش گفتم:

- پرنیا:«برو اسلحه هاشون و بردار،»

باشه ای گفت و اسلحه‌ی دو سه تا شون و برداشت و رو به من گفت:

- یوسف:«بریم دیگه»

سری تکون دادم و پشتش شروع یه حرکت کردم.ولی بازم احساس میکردم یکی به جز ما هم اینجا هست!

با صدای کف زدن یکی با شتاب به سمتش برگشتم و اسلحه رو سمتش گرفتم که گفت:

- کارلوس:«صبر کن،صبر کن»

تعجب نکردم،این کاراش عادی بود.ولی الان وسط کاری که خودش بهم داده بود نه!

- پرنیا:«تو اینجا چی کار میکنی؟!»

- کارلوس:«فرقی نمیکنه!تبریک میگم بهت،کارت عالی بود.خوشم اومد میتونی وارد باند من بشی.»

- پرنیا:«من هنوز،کاری نکردم.»

- کارلوس:«فقط یه آدم باهوش میتونه بفهمه،که کسی که بهش تیر زده زنده‌اس یا نه،از نظر من این کار تمومه از این به بعد تو واسه‌ی من کار میکنی.»

#از_زبونه_دانای_کل

شهر ساکتی بود.ولی قتل هایی که درحال رخ داده بودند.ساکتی اش را پوچ میکردند،
ساکتی شهر در برابر خشم ها،نفرت ها،عشق ها،طمع ها بی ارزش بود.سکوت شهر عجیب و پر از راز بود.راز هایی که در خود پنهان کرده بود.

نفرت های بی پایانی که اجازه صلح را نمیداد،عشق های بزرگی که پایانشان تلخ و گاهی هم خوش بود!
ولی در این شهر میان این آدم ها هیچ چیز قابل پیش بینی نیست!غصه هایی که درون قلب های چال شدن.کینه هایی که در حال ریشه زدن هستند.ارزش شهر را چند برابر میکردن!ولی،خورشیدی هم هست،که دل خسته شب را آرام کند.و ماه‌ی هم هست،تا قلب شکسته شهر را ترمیم کند.و نه تلخ تر از قهوه است این شهر که آدم هایش عذاب میدهند خود را و نه شیرین است مثل شکر!
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 2
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 10›

#فلش_بک

با اسلحه‌اش که لبالب پر از اشک بود،نگاهی سرشار از ترس،مظلومیت،اضطراب،را به عمویش انداخت که بی هیچ رحمی دست کوچیک و نحیفش را گرفته بود و به سمت خانه‌ی خودشان می کشاند.و زیر لب با خودش تکرار میکرد:

- قربانعلی:«دختریِ نجسِ نحس!کارت شده بردن آبروی ما از همون اول هم بِدَرد نخور بودی حالا واسه‌ی من میخواد درس بخونه دکتر بشه.تورو چه به این خیال بافی ها،تو باید کهنه بچه بشوری و کار کنی،دیگه نبینم جلوی کسی این حرفارو بزنی تا چشمش میخوره به یکی یادش میره کیِ و از کجا اومده!»

دخترک با تمام شهامتی که داشت گفت:

- محیصا:«میگم»

مرد برای چند لحظه‌ی کوتاه در جایش توقف کرد و به سمت دخترک چرخید و لبخند زد و گفت:

- قربانعلی:«پس نشونت میدم که نباید بگی!»

و بعد هم دوباره دست دخترک را گرفت و به طرف آغل کشاند،دخترک نگاه ترسیده‌ای به گوسفند هایی که در حال یونجه خوردن بودن نگاه کرد!مرد دستش را وِل کرد و به طرف بیل رفت و بعد از برداشنش به طرف گوشه‌ای از آغل حرکت کرد و با بیل شروع کرد به پُر کردن سطل از پِشکل های را تو سطل ریخت و بعد از پُر کرد سطل به طرف دختر برگشت و با یک حرکت ناگهانی تمام محتوای سطل ها را روی دخترک خالی کرد!

#زمان_حال

- خانوم‌بهشنی:«راستش خانوم دکتر چند وقته که موهای زائدِ زیادی زیر گلوش رشد میکنه،عادت ماهانه‌اش هم خیلی میوفته عقب طوری که گاهی دو سه ماه عادت ماهانه نمیشه!بردمش پیش دکتر عمومی واسش آزمایش کُلی نوشت ولی خب گفتم بهتر جوابش و به شما نشون بدم.»

- محیصا:«کار خوبی کردید،خب چند سالشه؟»

- خانوم‌بهشتی:«13خانوم دکتر،»

- محیصا:«ویتامین بدنش کمه،کم خونی داره،و کبدش چربه یه آزمایش واسش می نویسم وقتی که عادت بود بره بده،تا ببینیم این موهای زائدِ زیر گلوش برای چیه،یه آمپول هم می‌نویسم که باعث میشه تا چند روز دیگه پ*ر*ی*و*د بشه،بین 2 تا 5 روز باید بره آزمایش و بده،ناشتا باشه و حدودا 3 ساعت از خوابش گذشته باشه،لباس شخصی هم نبسته باشه،روز قبلی که قرار آزمایش بده یه شام سبک در نظر بگیرید و بعدش هیچی نخوره.»

بعد نوشتن چند تا قرص برگه رو کندم و به طرفش گرفتم که با خوش رویی برگه رو از دستم گرفت و گفت:

- خانوم‌بهشتی:«خسته نباشید خانوم دکتر،»

- محیصا:«ممنون»

بعد از،رفتن خانوم بهشتی بلند شد و رو پوشش را آویزان کردم و دستی به مانتو اش کشید و شالش را میزان کرد.کیفش را برداشت و در اتاقم و باز کردم و رو به منشی گفت:

- محیصا:«من دارم میرم خسته نباشید.»

منشی بلند شد و گفت:

- منشی:«همچنین خانوم دکتر؛»

#از_زبونه_آترابان

دستم و از زیر سرش برداشتم و نگاهی بهش کردم که خوابیده بود،یه مدت بود که خیلی پریشون بود انگار یه مشکلی واسش پیش اومده بود! روی تخت کمی جا به جا شدم و دستش و گرفتم و آروی روی خالِش و بوسیدم و از روی تخت بلند شدم.همون طور که دکمه های آستین لباسم و می بستم به سمت آینه حرکت کردم و کمی به موهام حالت دادم.همون طور که به خودم نگاه میکردم،نگاه افتاد به لبم که یه چیز سیاه روش بود!!انگشت شصتم و به لبم نزدیک کردم و یه بار آروم کشیدم روش که اون لکه سیاه پخش شد!

بیخیال یه دستمال برداشتم و لکه رو از روی لبم و انگشتم پاک کردم و با قدم های آروم و شمرده شمرده به طرف کمد رفتم و آروم درش و باز کردم و کُتم و بیرون کشیدم.بعد از پشیدنش به طرف در اتاق حرکت کردم و از اتاق خارج شدم،پله هارو آروم و یکی یکی پایین رفتم و نگاهی به میز صبونه انداختم که مثل همیشه حاضر بود.

روی صندلی همیشه گیم قرار گرفتم و شروع کردم به خوردن بعد از چند دقیقه صدای خواب آلود رسپینا از بالای پله ها به گوشم خورد! با همون لباس شخصی دیشب و موهای بهم ریخته اومد پایین!خودش و با قدم های بلند بهم رسوند و دقیقاً کنار نشست از اینکه لباسش و عوض نکرده بود و با همون لباس های دیشب اومده بود پایین زیاد خوشم نیومد و باعث شد با اخم بگم:

- آترابان:«بهتر نبود لباس درست حسابی بپوشی؟!»

همون طور که لقمه‌ی توی دستش و به دهنش نزدیک میکرد گفت:

- رُزیتا:«نه چرا مگه چشه؟!»

- آترابان:«لباست که هیچی ولی رفتارت یه چیزی هست،تو معلومه چت شده؟چرا انقدر عوض شدی؟رسپینایی که من میشناختم هیچ وقت جلوی من توی خونه‌ی من انقدر آزاد نمی‌گشت چون می‌دونست آدم های زیادی رفت آمد میکنن،هیچ وقت بهم اجازه نمی‌داد ببوسمش و حالا دیشب باهام ر*ا*ب*ط*ه برقرار کرد،اون آدمی که من میشناختم عاشق کتاب خونه‌ای بود که توش باهم آشنا شدیم،ولی تو خیلی عوض شدی،دلیل این تغییر هارو نمی‌دونم ولی بهتر هر چه زود تر به تنظیمات کارخونه برگردی وگرنه...»

- رُزیتا:«وگرنه چی،؟!»

- آترابان:«وگرنه بهترِ یه مدت به رابطه‌مون پایان بدیم.»

بعد از این حرف از روی صندلی بلند شدم و با قدم های محکم و بدون نگاه کردن بهش به طرف در خروجی حرکت کردم.هرچند گفتن این حرف برام سخت بود ولی اول و آخر باید می دونست که از این رفتار های جدیدش خوشم نمیاد.

رو به قربانعلی گفتم:

- آترابان:«بگو ماشین و بیارن!»

- قربانعلی:«چشم آقا میگم ف...قط آقا»

- آترابان:«چیه؟»

- قربانعلی:«شما قول دادید که با محیصا صحبت کنید،»

- آترابان:«قول دادم و یادمم هست انقدر نگو،امروز یه سر بهش میزنم،»

- قربانعلی:«خیلی ممنون آقا واقعا لطف بزرگی کردید.فقط آقا این دختر یه کمی بی ادبِ و گستاخ اگه چیزی گفت شما به دل نگرید،درسته دکتر شده ولی هنوز داهاتیِ.»

- آترابان:«یک درست صحبت کن دو فکر نمیکنم این دختره انقدر که میگی بد باشه سه بار آخرت باشه پشت اون دختر حرف میزنی.»

- قربانعلی:«چ...شم آقا ببخشید من منظوری نداشتم فقط حتماً از حال بد مادرش بهش بگید،شاید دلش به رحم اومد و یه کمک مالی‌ای به ما کرد.»

- آترابان:«خودم در اون مورد هواتون و دارم،درضمن قرار این نبود،گفتی برم پیشش تا واسه‌ی مادرش اتفاقی نیوفتاده بیاد مادرش و ببینه،دنبال پولم نباش اگه اون دختر هم بخواد پولی بده من نمیذارم شما قبول کنید.»

- قربانعلی:«درسته آقا منم اصلا قبول نمیکنم غرورم اجازه نمیده اصلا»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 11›

#از_زبونه_الهه
#مکان:ایران

همون طور که چاقو رو روی میز می کشیدم و به خورده چوب هایی که باد باعث می شد روی مانتوی مشکیم بریزه نگاه میکردم.لب زدم:

- الهه:«دهنش و باز کنید.»

از روی صندلی بلند شدم و با قدم های آروم سمتش رفتم،از ترس لباش سفید شده و می لرزید.پوزخندی زدم و شروع کردم به چرخیدن دورش و زمزمه کردم:

- الهه:«من عاشق بوی خونم عاشق رنگ قرمزشم عاشق دیدن اون صحنه‌ای هستم که تن طرف مقابلم و غرق خون روی زمین ببینم و با خونش...عاعا فکر نمی‌کنی که قرار نقشه‌ام و فاش کنم؟»

ترسیده همون طور که سعی در آزاد کردن دستش داشت گفت:

- گلاریس:«ت..و هیچ کاری نمی‌تونی بکنی،از اینجا که خلاص بشم بیچاره‌ات میکنم.نمیذارم یه آب خوش از گلوت بره پایین»

- الهه:«ای بابا دختر جون تو خسته نشدی؟مگه تموم این سال ها تونستی از دست من خلاص بشی؟تو تا ابد محکوم به زندانی هستی که خودت با دست های خودت ساختی،دونه دونه آجر هاشو خودت روی هم گذاشتی،با عذاب دادن من خودت و بدبخت کردی گلاریس تو واقعا فکر میکردی من تورو بخشیدم!؟چه حیف!آخی چقدر دلم برات می سوزه ولی نه نه هر چی فکر میکنم تو لیاقت داری با شکوه از بین ما بری!نه آترابان؟»

آترابان تیکه‌اش و از میز گرفت و دستش و از توی جیب شلوارش در اورد و چاقوی مخصوص خودش و از کاورش بیرون اورد و با لبخندی که همیشه توی هر حالتی روی لبش بود گفت:

آترابان:«صد البته بلاخره یه همچین آدم فداکار و از خود گذشته ای لیاقت یه ارتحال با شکوه و داره!من دوست دارم با خونش گُلدون محبوبم و سیر آب...نه نه سیر خون کنم البته اگه تو بذاری الی»

بلند خندیدم و گفتم:

- الهه:«باش ولی به شرطی که برای منم از خونش بذاری چیزی نمونده تا تابلوی جدیدم و تموم کنم.»

رو به گلاریس گفتم:

- الهه:«راستی دوست دارم آخرین کسی که با خونش تابلوم و تموم میکنم خون تو باشه،می‌دونی که من چقدر واسه تو ارزش قائلم حتیٰ قول میدم تابلو رو توی اتاق خودم رو به روی تختم میذارم تا هر دفه یاد تو و فداکاری هایی که در حق مون کردی بیوفتم.»

به طرفش رفتم و دقیقا روبه روش قرار گرفتم و واسه‌ی بار آخر به کسی که بچه‌مو ازم جدا کرد نگاه کردم و با تمام نفرتم از پدرم ، گلاریس ، فرانک چاقو رو توی شکمش فرو کرد.

- گلاریس:«آیـــــــــی»

- «مامان...مامانی!اینا دارن منو میبرن!مامان من میترسم مامان جونم بیا منو از پیش اینا ببر مامان تنهام نذار.»

چاقو رو از بدنش بیرون کشیدم و داد زدم.

- الهه:«اون فقط هشت سالش بود.»

و دوباره چاقو رو توی همون قسمت فرو کردم.

- الهه:«هنوز بزرگ نشده بود.عاشق نشده بود.تشکیل خانواده نداده بود.هنوز از تاریکی می‌ترســـید.»


ازش فاصله گرفتم،قدرت اینکه جلوی خودم و بگیرم و نداشتم!فقط به اشک هام اجازه ریختن دادم!آترابان به طرفش رفت و اونم شروع کرد دقیقاً همون جایی که من با چاقو زده بودمش و زدن با تفاوت اینکه اون با دوتا چاقو می‌زد!

از روی زمین بلند شدم و به طرف بوم رفتم و پارچه روش و کشیدم.در قوطی های خون پدرم و فرانک و باز کردم و آروم به بوم نگاه کردم؛صورتش خندون بود،تقریبا کار تموم اجزای صورتش تموم شده بود.

فقط مونده بود اون پیراهن قرمزش و با خون آدم هایی که کُشتنش رنگ کنم،تا یه بار واسه‌ی همیشه قلبم آروم بگیره.
قلم و توی قوطی خونِ بابام چرخوندم و شروع کردم به رنگ کردن لباسش.

همون طور که داشتم لباسش و رنگ میکردم از آینه رو به روم نگاهی به آترابان کردم که داشت یه قوطی خون پر می کرد!قلم و کنار گذاشتم و به طرفش برگشتم و قوطی رو ازش گرفتم و یه گوشه گذاشتم و محکم بغلش کرد.

- الهه:«ممنون داداشی»

همون طور که چونه‌اش و روی سرم می‌ذاشت گفت:

- آترابان:«الان آروم شدی خواهری؟»

- الهه:«آره آروم شدم،جوری که انگار هیچ وقت آروم نبودم!مرسی که کنارم بودی.»

منو از بغل خودش بیرون کشید و آروم گونه‌ام و نوازش کرد و گفت:

- آترابان:«من همیشه کنارتم همیشه هواتو دارم اصلا لازم نیست تشکر کنی،اون بچه خواهر زاده‌ی من بود.دختر لئون بود.جدا از تمام اینا بی گناه و پاک بود.»

لبخندی زدم که گفت:

- آترابان:«حالا بهترِ بری اون شاهکار و تموم کنی.»

به طرف بوم رفتم و دوباره مشغول شدم،نمی‌دونستم باید جنازه گلاریس بدیم به لوکاس یا نه...بخاطر همین همون طور که قلم و توی قوطی خون بابام می چرخوندم گفتم:

- الهه:«با جنازه‌اش چی کار کنیم؟!»

- آترابان:«با جنازه فرانک و بابا چی کار کردیم؟»

- الهه:«یعنی بدیمش به لوکاس؟»

- آترابان:«هر چقدر هم که ازش بدم بیاد دوست دارم لذت خوردن گوشت این دختره رو بِچِشِه»

- الهه:«باشه»

همیشه همین بود،هر کی رو که می‌کُشتیم جنازه‌اش و برای لوکاس می فرستادیم تا گوشتش و بخوره اونم در ازای هر 5 تا جنازه یکی از انبار هاشو به ما میداد،ولی مطمئنم این دفه یه چیز بهتر میده.کارم که تموم شد رو به آترابان گفتم:

- الهه:«چطوره؟»

سرش و بلند کرد و نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:

- آترابان:«خیلی قشنگ شده!»

لبخند بیجونی زدم و گفتم:

- الهه:«ممنون»

- آترابان:«الی مطمئنی با این تابلو ناراحت نمیشی؟»

- الهه:«من با یاد هر ثانیه جون دادن دختر جلوی چشمام ناراحت میشم،ولی با دیدن این تابلو حداقل می‌دونم انتقام دخترکم و گرفتم!»

- آترابان:«باشه خواهری،ولی بهتر آیلی رو فراموش نکنی اونم دخترتِ اونم به محبت تو نیاز داره وقتی همش ناراحتی و مشکی میپوشی می‌دونی اون بچه چه حالی میشه؟درسته آوادیس و از دست دادی،ولی آیلی هنوز زنده‌اس و به توجه تو لئون نیاز داره،»

راست میگفت توی این چند ماه حسابی نصبت به آیلی بی توجه بودم در حالی که اونم دخترم بود!

با حالت زاری گفتم:

- الهه:«اصلا من چه مادری هستم که دخترم و فراموش کردم؟!»

- آترابان:«نه خواهری تو فراموش نکردی!این اتفاق ها باعث شد بهش بی توجهی کنی خودتو سرزنش نکن.حالا هم بیا بریم»

سرمو تکون دادم و تابلو رو برداشتم و به طرف در انبار حرکت کردم که آترابان هم بعد برداشتن چاقو ها با من هم قدم شد.وقتی از انبار خارج شدیم آترابان رو به مراد گفت:

- آترابان:«جنازه رو بفرستین خونه‌ی لوکاس»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
‹Part - 12›

بادیگارد به طرفم اومد تا بوم رو بگیره ولی از ترس اینکه یه وقت خراب کاری کنن و خرابش کنن بوم و سریع پشتم بردم و گفتم:

- الهه:«خودم میبرمش»

و بعد به طرف ماشین حرکت کرد و صندق عقب و باز کردم و کف صندق قرارش دادم.خواستم در صندق عقب و ببندم که با صدای شلیک گلوله اونم از پشت سرم اومد ، سریع به عقب برگشتم و با دیدن آیکان و آدم هاش که همه مصلح بودن ناخداگاه بلند خندیدم.

حتیٰ باورم نمیشد این بچه ای که تا چند وقت پیش نمی تونست شلوارش و بکشه بالا حالا الان اسلحه به دست با یه مشت آدم جلوم وایساده! بی توجه بهشون در صندق و بستم و شروع کردم به قدم زدم توی محوطه انبار که دورش کاملا پوشیده بود و هیچ چیز جز دوتا کامین توش نبود.صدای پاشنه کفش هام حس غرور خوبی رو توی تمام وجودم تزریق میکرد.

- الهه:«برای چی اومدی اینجا؟»

- آیکان:«برای تصفیه حساب با اون داداش جونت!»

با کلمه داداش جون..تازه متوجه نبود آترابان شدم و به اطرافم نگاه کردم و گفتم:

- الهه:«پیداش تصفیه کنید نکردید گمشین بیرون!»

صدای صالح که داد می‌زد فرار کنید باعث شد با شوکه برگردم طرفش و بپرسم:

- الهه:«چی شده؟»

- صالح:«پلیسا خانوم پلیسا دارن میان!!»

چشم ازش برداشتم و به آیکان که حسابی رنگش پریده بود نگاه کردم!هنوزم نمی‌دونم باباش چطور کاراش و دست این سپرده!!

- الهه:«باشه آروم باشید به بچه ها بگو از در پشتی فرار کنن و مواد هارو هم بین خودشون تقسیم کنن و ببرن اسلحه هارو هم بده آدم های آیکان تا ببرن.بدو دیگه بگو سریع بارا رو بار بزنن!توی ماشینا؛»

چشمی گفت و به طرف بقیه حرکت کرد همون طور که با چشم دنبال آترابان میگشتم زیر لب گفتم:

- الهه:«کجایی آترابان!کجایی آخه!»

- آیکان:«معلوم فرار کرده دیگه،»

- الهه:«به جای این حرفا به این نره خرای دورت بگو برن کمک صالح اینا کنن.»

- آیکان:«چی؟ای بابا دختر تو چقدر خوش خیالی بعد اون کارای داداشت انتظار داری کمکتون کنم؟!نه خیر»

همون لحظه صدای آژیر قطع شد و صدای میلاد دست راست آترابان توی گوشم پی چید که می گفت:

- میلاد:«تسلیم بشید راه فراری نیست محاصره شدید!»

از دست تو آترابان!اینم نقشه بود!سعی کردم جلوه ندم که چیزی متوجه شن.

- الهه:«احمقا احمقا دیدن چی شد گیر افتادیم!»

همون موقع در انبار باز شد و ماشین پلیس به همراه چند تا ون اومد تو!میلاد و چند تا از بچه های خودمون با لباس های نظامی به طرف مون اومدن.

- میلاد:«دستگیرِ شون کنید.»

و بعد هم شروع کردن به دست بند زدن آیکان و آدم هاش!مروارید با چادر از توی یکی از ون ها پیاده شد و دستم و دستبند زد.

میلاد به آیکان و آدم هاش اشاره کرد و گفت:

- میلاد:«اینارو باهم از هم جدا ببرین!»

چند نفر اومدن و شروع کردن به بردن آیکان و آدم هاش،پشتم و نگاه کردم که دیدم آدم های مارو هم دارن میبرن!

- مروارید:«آروم برو توی اون یکی ون!»

- الهه:«چرا به من نگفتین؟!»

- میلاد:«آقا اینطوری خواست.»

همون طور که بازوی دست چپم توی دست مروارید بود با قدم هایی که باهاش یکی بود،به طرف وَنی که آدم های خودمون توش بودن حرکت می‌کردیم،به دور و اطراف نکاه میکردم.سوار که شدیم میلاد هم سریع سوار شد و گفت:

- میلاد:«تمام جنس هارو برداشتیم،اینجا اصلا امن نیست!آقا گفت دیگه نمیشه اینجا ادامه داد.»

- الهه:«پس جنس هارو کجا میذاریم؟!»

- میلاد:«آقا تازه یه مدرسه خرابه رو توی بندرعباس پیدا کرده طلا هارو اونجا خاک میکنیم.»

- الهه:«اسلحه ها چی؟!»

- میلاد:«در مورد اون بهم چیزی نگفته،فقط گفتن شمارو سالم برسونیم خونه»

- الهه:«با اونا چی کار میکنید؟!»

- میلاد:«برادرتون گفت باید یه گوش مالی کوچیک بهشون بدیم زیادی دور برداشتن،»

- الهه:«باشه متوجه شدم.»

#دانای_کل
#مکان:ایران

همان طور که به بچه‌اش نگاه می‌کرد که انگشتی که توی دهنش بود را در اورده بود و به شیشه‌ی آکواریوم نزدیک می‌کرد فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:

- محیصا:«دخترم بیا بغلم ببینم!»

- روژیار:«بذار یکم ماهی هامو ببینم!»

- محیصا:«دیدی دیگه مامانی حالا تو بیا من یکم ببینمت.»

روژیار با قدم های آرام به سمت مادرش رفت و توی بغلش نشست و ظرف پاپ کورن را برداشت و دست های کوچولو اش را در ظرف کرد و شروع کرد پاپ کورن ها را دانه دانه خوردن. همان طور که در بغل مادرش جابه جا می شد گفت:

- روژیار:«مامان»

- محیصا:«جانم دخترم»

- روژیار:«میشه بریم پارک؟!»

زن نگاهی به ساعت مچی اش کرد که دقیقاً «6:34» دقیقه را نشان میداد.با لحنی پرشور و ذوق گفت:

- محیصا:«باشه بریم ولی به شرطی که هر وقت گفتم بریم نه نیاری.»

- روژیار:«آخ جون آخ جونمی جون بریم پارک بریم پارک»

مرد کمی کُلاهش را جلو تر کشید و سرش را پایین انداخت،و تیکه‌اش را به میله کنار تاب داد.دختر روی تاب نشسته بود و بازی میکرد و گاهی هم با صدای بلند شعر می خواند:

- روژیار:«آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟، چقدر هر دو قشنگه!

یکی روشنی روز، یکی نور شب افروز

یکی طلای زرده، یکی نقره سرده

یکی پرتو خورشید، به روی خاک پاشید

یکی از ماه زیبا، بتابد بر همه جا

آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟ چقدر هر دو قشنگه!

آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟ چقدر هر دو قشنگه!

یکی روشنی روز، یکی نور شب افروز

یکی طلای زرده، یکی نقره سرده

یکی پرتو خورشید، به روی خاک پاشید

یکی از ماه زیبا، بتابد بر همه جا

آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟ چقدر هر دو قشنگه!

آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟ چقدر هر دو قشنگه!

یکی روشنی روز، یکی نور شب افروز

یکی طلای زرده، یکی نقره سرده

یکی پرتو خورشید، به روی خاک پاشید

یکی از ماه زیبا، بتابد بر همه جا

آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟ چقدر هر دو قشنگه!»

- محیصا:«مامانی بیا شعر خیاط و بخونیم دخترم،»

- روژیار:«باشه مامانی»

- محیصا + روژیار:«خیاط ما اوستا رضا

کار می‏کنه برای ما

پارچه‏ها رو چی می‏کنه؟

می‏بره، قیچی می‏کنه

نخ رو تو سوزن می‏کنه

شروع به دوختن می‏کنه

تیک تاک چرخ خیاطی

می‏شه با خنده‏اش قاطی

اوستا رضا مهربونه

لباش همیشه خندونه

می‏دوزه مثل فرفره

می‏چرخه نخ با قرقره

لباس‏های رنگ و وارنگ

بلند و کوتاه و قشنگ

شلوار و کت با پیراهن

برای تو، برای من...

کارتونکی هم اون بالا

خیاطه چون اوستا رضا

او چرخ و سوزن نداره

نخش چرا این جوریه؟

هر چی می‏دوزه، توریه!»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 1
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
همان طور که سرش پایین بود به شعر خواندن روژیار و محیصا گوش میداد و در دلش تکرار میکرد!

-مانیار:«خوش حال باشید ، چون این خوشحالی کوتاه و زود گذره!»

کمی سرش را بلند کرد که با روژیار چشم در چشم شد!سریع سرش را پایین انداخت!چیزی در قلبش ریخت!خودش هم نمی دانست آن حس یک دفه ای چه بود؟! از کنار تاب کنار رفت و خواست با قدم های آرام و نامشکوک از آن محوطه دور شود که با درد بدی در قلبش دستش را روی آن گذاشت و روی زمین افتاد!

با دستش قلبش را مالش میداد تا دردش کمتر شود ولی تاثیری نداشت که نداشت!مردم متوجه او شده بودند و حالا بالای سرش ایستاده بودند و حالش را می‌پرسیدند! فردی بتری آبی را جلویش گرفت و او هم بی معطلی بطری را به دهانش نزدیک کرد و سر کشید و سرش را بلند کرد تا تشکر کند که نگاهش به او افتاد! او هم تعجب کرد بود!انگار هیچ کدام انتظاره دیدن هم را بعد از مدت ها نداشتن!

#از_زبونه_پرنیا

بی توجه به صدای بالای موزیک لیوان شرا*ب و توی دستم جابه جا کردم و به آدم های مستی که لای هم می لولیدن و میرقصیدن نگاه کردم!

با زنگ خوردن گوشیم نگاه و از پیست رقص گرفتم و به صفحه گوشیم دادم،روی آیکون سبز کلیک کردم و گفتم:

- پرنیا:«بله»

- آترابان:«چطوری دختر؟»

- پرنیا:«خوبم تو چطوری کار و بار اوکیِ؟»

- آترابان:«خوبم اما فعلا.. آره همه چی اوکیِ»

- پرنیا:«پس چرا مزاحم من شدی مَردک؟!چته؟»

- آترابان:«چیزیم نیست فقط..»

- پرنیا:«بیست سوالی که نیست ، درست بگو چه مرگتِ!»

- آترابان:«ببین وآلکآت من دارم به یه سری مشکل بر میخورم که هیچ کدوم باهم دیگه درست در نمیان!خودت هم که خوب میدونی باید اون کلید و زود تر پیدا کنیم وگرنه اگه مانیار پیداش کنه کارمون تمومه!دیگه هیچ راه فراری نداریم مخصوصاً با اون عکس و مدارک ها تو اگه..»

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- پرنیا:«من اگه بدونمم چیزی به تو نمیگم،»

تلفن و قطع کردم و دوباره به روبه روم نگاه کردم که با احساس اینکه یکی نشسته کنارم سرم و بلند کردم که دیدن سوگلِ!زیاد جای تعجب نداشت جدیدا همه جا میدیدمش!

- سوگل:«رفتی بیمارستان؟!»

- پرینا:«اگه نرفته بودم اینجا چی کار میکردم؟»

- سوگل:«نه منظورم اینکه کارش و تموم کردی دیگه..»

- پرنیا:«اره»

- سوگل:«کسی که متوجه نمیشه نه؟»

- پرنیا:«اگه فیلم دوربین ها پاک شده باشن ، نه»

- سوگل:«نه همه شون و پاک کردم خیالت راحت!»

#فلش_بک
#مکان:فرانسه

همون طور که ماسک و روی صورتم میزون میکردم،رو به اون زنی که پشت میز نشسته بود و در حال ور رفتن با برگه های جلوش بود پرسیدم:

- پرنیا:«Excusez-moi, où est la chambre de M.Max»
- ببخشید اتاق آقای مکس کجاست-

- زنِ:«Chambre numéro 132»
- اتاق شماره 132-

تشکر زیر لبی کردم و آروم شروع کردم به قدم زدن،و پیدا کردن اتاق مکس همون طور که آروم آروم حرکت میکردم روی یه تابلو نقشِ کُل بیمارستان نظرم و جلب کرد!برای فرار کردن احتمالا لازمم می شد.گوشیم و در اوردم و بدون کوچیک ترین جلب توجهی یه عکس از نقشِ ساختمون گرفتم.دوباره شروع کردم به راه رفتم که در یه اتاق باز که هیچ ک.س جز یه زن که داشت رو تختی رو درست میکرد توش نبود نظرم و جلب کرد.

همون جا کنار در اتاق وایسادم تا کار یارو تموم بشه ، زن بعد چند دقیقه از اتاق خارج شد و درم پشت سرش بست.
وقتی از رفتنش مطمئن شدم سریع وارد اتاق شدم و شروع کردم به عوض کردن لباسام با اون لباس های پرستاری.بعد اینکه عوض‌شون کردم کوله ام و زیر تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم.دستم و توی جیب اون لباس پرستاری مسخره کردم و با قدم های آروم به طرف اتاقی که اون یارو گفته بود حرکت کردم.

اتاق شماره 129... 130.. 131.. 132 به شماره اتاق نگاه کردم و لبخندی پیروز مَندانه‌ای زدم و دستگیرِیِ در و توی دستم گرفتم و کشیدمش پایین.مکس روی تخت خوابیده بود و یه سروم هم به دستش بود.آروم به طرفش حرکت کردم ، معلوم بود خوابه چون متوجه اومدن من نشده بود.

بالشتی که زیر سرش بود و آروم برداشتم و برای آخرین بار به قیافه‌اش نگاه کردم.اصلا نمی تونستم حس یه دوست فداکار و دلسوز داشته باشم. ولی این به نفع خودش بود ، اگه من نَکُشَمِش قطعا اونا می کُشَنِش یا از اطلاعاتی که داره بر علیه ما استفاده می‌کنن.فکر نکنم جون پنج شیش نفر در قبال جون یه نفر ارزش زیادی رو داشته باشه.

من نفس اون و میگیرم تا نفس خودم و بقیه گرفته نشه.زیادم مهم نیست یه آدمی مثل مکس که نه خواهری داره نه برادری و نه ننه بابایی زنده بمونه.اصلا وقتی بمیره کسی براش مهمه؟!نه پس زیادم عذاب وجدان نمیگیرم.با یه حرکت بالشت و روی صورتش قرار دادم و شروع کردم به فشار داد.داشت زیر دستم دست و پا میزد و به دستم چنگ می انداخت.

ولی من با تمام زوری که داشتم بالشت و روی صورتش فشار میدادم و قصد عقب کشیدن نداشتم.اصلا عقب میکشیدم که چی؟!که جون خودمو از دست بدم. وقتی دیدم دیگه دست و پا نمیزنه آروم بالشت و از روی صورتش برداشتم!کبود شده بود!دستم و روی نبضش گذاشتم!نمی‌زد.

آروم سرم و پایین انداختم و کنارش روی تخت نشستم دستش که حالا سرد بود و توی دستم گرفتم و آروم روی جای چاقوی روی دستش و نوازش کردم. اگه این همه مشکل و بدبختی نداشتم قطعا هیچ وقت با مکس این کارو نمیکردم.شاید پسر گستاخ و پرویی بود.ولی هر چی بود دوستم بود.

هرچند دیگه پشیمون بودن سودی نداره.رو متکایی رو برداشتم و مُتکا رو دوباره گذاشتم پُشتش ، میخواستم رو مُتکایی رو نگهدارم اون موقع یه یادگاری از مکس از قبل مرگش داشتم.یا بهتر بگم ثانیه های قبل مرگش! رو متکایی رو توی لباسم قایم کردم و از اتاق خارج شدم.آروم آروم به طرف همون اتاق خالی حرکت کردم.ولی وقتی در اتاق و باز کردم دیدم یه دختر بچه روی تخت خوابیده!

لعنت به این شانس دختر تا منو دید پرسید:

- دختر:«شما میخواین منو آمپول بزنید؟!»

ایرانی بود و فارسی صحبت میکرد!به دستش که سرم داشت نگاه کردم و گفتم:

- پرنیا:«نه اومدم سرمِت و چک کنم.»

و بعد الکی به طرفش رفتم.و شروع کردم مثلا چک کردم سرمش
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
همون طور که با چشای درشت و قهوه‌ایش بهم نگاه میکرد دوباره پرسید:

- دخترِ:«آمپول درد داره؟!»

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

- پرنیا:«آره خیلی درد داره»

- دخترِ:«شما آمپول منو درد دار می‌زنید؟!»

- پرنیا:«آره آره انقدر درد دار میزنم که باعث میشه گریه کنی!»

- دخترِ:«نمیشه یه کاری کنید درد نداشته باشه؟!»

- پرنیا:«چرا میشه یه کاری کرد تو...اصلا فراموش کن منو دیدی هوم؟این طوری منم به یکی از پرستار هایی که می‌تونه آروم آمپول بزنه میگم بیاد نظرت چیه؟!»

- دخترِ:«باشه قبول»

سری تکون دادم و خم شدم و کوله ام و برداشتم و رو به دخترِ گفتم:

- پرنیا:«برو زیر پتو و تا صدای ، در و نشنیدی نیا بیرون اگه بیای بیرون منم مجبور میشم خودم آمپول و با کمی درد بهت تزریق کنم.»

....

#فلش_بک

همون طور که اسپری های رنگ و توی دستم جا به جا میکردم به دور و اطرافمم نگاه میکرد تا کسی منو نبینه!آروم کنار دیوار نشستم و به رو به روم نگاه کردم که دیدم داره میاد! سریع سرم و انداختم پایین تا منو نبینه و نشناسه!وقتی مطمئن شدم ماشینش وارد ویلا شد کمی کلاه هودیم و عقب دادم تا راحت تر بتونم اطرافم و ببینم! بلند شدم و با اسپری شروع کردم به نوشتن روی دیوار ،

- قاچاق چی عوضی بی همه چیز تقاص پس میدی..

به دستام که کمی رنگی شده بود نگاه کردم و با اون یکی دستم که یکمی تمیز تر بود از توی کیفم دستمال برداشتم و شروع کردم به تمیز کردنش! هر چند اصلا تمیز نمی‌شد ولی دلم میخواست سعی خودمو کرده باشم.همون طور که با قدم های آروم داشتم از اون محوطه دور میشدم صدای مردی باعث شد کمی مضطرب بشم و آروم بِچَرخم طرفش!

- مردِ:«آهای دختر!»

آروم برگشتم طرفش که گفت:

- مردِ:«تو این چرت و پرت هارو روی دیوار نوشتی؟!»

- رسپینا:«نه...نه خجالت بکشید آقای محترم با چه جرئتی دارید به من تهمت می‌زنید؟!»

به طرفم اومد و بازوم و گرفت و همون طور که می‌کشید و می‌برد گفت:

- مردِ:«الان معلوم میشه اینا راستِ یا دروغ!»

- رسپینا:«منو کجا می‌برید؟!»

- مردِ:«پیش آقای بینِش پَژوه»

- رسپینا:«هان؟پیش اون آترابان؟!»

- مردِ:«درست صحبت کن!اره داریم میریم پیش آقای بینش پژوه»

- رسپینا:«جون ننت منو ول کن من غلط کردم چیز خوردم دیگه از این غلطا نمیکنم منو بدبخت نکن من هنوز با صدای مغزم مشکل دارم همش تقصیر اونه!»

- مردِ:«پناه بر خدا ، معلوم دختر تو دیوونه‌ای چیزی هستی وگرنه یه آدم عاقل همچین کاری نمیکنه!»

- رسپینا:«حاجی عاقل هاشم زدن به بی راهِ ، راهِ صاف و کج میرن از ما چه انتظاری داری؟!»

- مردِ:«بسه بسه لازم نیست زیاد گُنده گُنده صحبت کنی اینارو نگهدار برای رفیقای خودت راه بیوفت!»

- رسپینا:«نمیشه حالا از راه نیوفتم؟همین یه دفه عمو جون»

- مردِ:«عمو جون؟!مگه بهم میخوره چند سالم باشه.»

- رسپینا:«یه شست هفتاد سالی رو میزنی.حالا چند سالته عمویی؟!»

- مردِ:«چهل و پنج سال»

- رسپینا:«مواظب زنت هستی عمو؟!»

- مردِ:«آره..حالا یعنی چی؟!»

- رسپینا:«مطمئنی بهت خ*یانت نمیکنه؟!»

- مردِ:«اره چطور مگه؟!»

- رسپینا:«چطوری میتونه تورو با این قیافه یُبسِت تحمل کنه آخه!»

تا خواست چیزی بگه صدای جیغ بلند و التماس های یه دختر توی گوشم پی‌چید!کنجکاو داشتم دنبال صدا می‌گشتم که عمو گفت:

- مردِ:«مگه نمی‌خواستی بری؟!»

- رسپینا:«چرا»

- مردِ:«خب الان می‌تونی بری!»

الکی باشه‌ای گفتم و سریع به سمت در حرکت کردم و شروع کردم به دویدن!اگه دقیق یادم باشه دیوار پشت خونه‌ی آترابان خیلی کوتاه و میشه ازش رفت بالا...
به پشت خونه که رسیدم دیدم چند نفر جلوی در وایسادن و دارن با دقت اطراف و نگاه میکنن!همون موقع یه ماشین وارد کوچه شد و چند تا دختر از توش پیاده شدن!برام عجیب بود که اینجا چخبر و در عین حال کنجکاو کننده!
بخاطر همین هر جوری که شده بود باید می‌فهمیدم این بینِش پَژوه داره چی کار میکنه.پس به سمت اون مرد ها حرکت کردم.وقتی بهشون رسیدم اروم از کنارشون رد شدم تا ببینم اسلحه دارن یا نه که متاسفانه داشتن!

هر چند ریسک کاری که میخواستم بکنم بالا بود ولی بازم دلم میخواست وارد اون خونه بشم و هیچ چیزی جلو دارم نبود! به پلاک روی در پشتی که روش زده بود بیست و دو نگاه کردم و گوشم و در اوردم و الکی شروع کردم به حرف زدن!

- رسپینا:«آره من جا مونده‌ام»

- رسپینا:«فکر کنم پلاک بیست و دو»

بعد این حرفم زیر چشمی به اون مردا نگاه کردم که دیدم دارم بهم نگاه میکنن.

- رسپینا:«نمی‌دونم نظرت چیه برگردم؟!»

- رسپینا:«باشه»

گوشیم و از کنار گوشم اوردم پایین که یکی از اون مردا گفت:

- مردِ:«ببخشید خانوم شما با کسی کار دارید؟!»

- رسپینا:«بله من مهمون آقای بینِش پَژوه هستم ولی خب نمی‌دونم خونه‌شون گذاشت!»

- مردِ:«اسم تون چیه؟!»

کمی بهش نزدیک شدم و دیدم اسم چند نفر و نوشته و جلوی بعضی هاشون تیک زده و جلوی بعضی ها هم نه!
دلم و زدم به دریا و یکی از اسم هارو گفتم:

- رسپینا:«تیدا ارجمند»

- مردِ:«ببخشید خانوم ارجمند متوجه نشدم شما هستین بفرماید تو»

از کنارش رد شدم و وارد حیاطِ پشتی عمارت شدم.همون طور که این طرف اون طرف و نگاه میکردم آروم به سمت ویلا قدم بر میداشتم به در اصلی که رسیدم آروم بازش کردم. با چیزی که دیدم رسماً از تعجب کُپ کردم! خونه پر از درد سیگار و قلیون بود آترابان روی مبل نشسته بود و چند تا دختر نیمه برهنه کنارش و روی پاش نشسته بودن!

یه چند تا مرد هم بودن که داشتن دخترای کنارشون و میکردن!ولی عجیب تر از همه دختری بود که دست و پاش و بسته بودن و چشماش خونی بود!
انگار به چشم های دختر شلیک کرده بودن!قیافه خیلی دلخراش و بدی داشت!خونی که گردنش و احاطه کرده بود و باعث شده بود لباس کوتاهِ سفیدش خونی بشه حالم و بیشتر از حد ممکن بد میکرد!
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
تا خواستم برگردم نگاهم افتاد به یه مردی که زیر پای آترابان بود و کُلِ صورتش خونی بود!دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و شروع کردم به عوق زدن.کم کم اونا هم متوجه من شدن.آترابان با دیدم سریع اومدم طرفم و گفت:

- آترابان:«تو اینجا چی کار میکنی؟!»

دستم و جلوی دهنم گرفتم و همون طور که نگاهم و از جنازه میگرفتم به سمت در حرکت کردم.وقتی از ویلا خارج شدم.همون جا کنار یکی از درخت ها نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ، صحنه چشمای خونیِ اون دخترِ و صورت خونی اون مردِ اصلا از جلوی نظرم تکون نمی‌خورد! بعد بیست دقیقه که حالم بهتر شد آروم بلند شدم.که دیدم بینِش پژوه داره میاد طرفم! فکر کنم نوشته هارو دیده!احمقی زیر لب گفتم و سرم و انداختم پایین ، صدای نفس های عصبیش منو بیشتر می‌ترسُند!

با انگشت اشاره‌اش یه بار محکم زد روی شونه‌ام که باعث شد برم عقب!

- آترابان:«اون چرت و پرت ها چی بود که روی دیوار نوشته بودی؟!»

دوباره با انگشت اشاره‌اش زد روی شونه‌ام و گفت:

- آترابان:«با اجازه کی اومدی توی خونه‌ی من؟!»

دوباره کارش و تکرار کرد که محکم خوردم به تنه‌ی درخت!
دستش و به تنه‌ی درخت زد و توی صورتم پچ زد:

- آترابان:«کسی که اذیتت نکرد؟!»

از اینکه انقدر بهش نزدیک بودم قلبم توی سی*ن*ه‌ام آرام و قرار نداشت ، سرم و به چپ و راست تکون دادم تا دوباره بتونم به حالت قَبلَم برگردم! ولی انگار نمی‌شد دستم و روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم تا یکمی هم که شده بره عقب ولی اصلا به روی خودش نمی‌اورد و عقب نرفت! صورتش و به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت:

- آترابان:«می‌دونی که چقدر دلم میخواست به جای اون دخترای اون تو..تو کنارم بودی؟!به جای اینکه اونا منو آروم کنن تو آرومم کنی؟!هووم نه خب تو چرا باید این چیزا رو بدونی بلاخره از من خوشت نمیاد و اصلا اینا برات مهم نیست! ولی یه روزی اونی که وابسته میشه تو میشی حالا هی ناز کن ، آخر این راه معلومه خانوم سَلَحشور»

و بعد تموم شد حرف آروم گوشه لبم و بوس*ید و رفت به طرف ویلا هنوز زیاد ازم دور نشده بود بخاطر همین داد زدم:

- رسپینا:«تو قاتلی!»

با حرفم اول ایستاد و بعد راهی که رفته بود برگشت و گفت:

- آترابان:«نه بابا چی میگی نکنه یادت رفته بابای خودت از منم بدترِ؟ فراموش نکردی که مادر خودش و کُشت؟ یادت نرفته که؟»

آب دهنم و آروم قورت دادم و لب زدم:

- رسپینا:«خب توعم مثل اونی ؛ باهاش هیچ فرقی نداری! عین بابام آدم می‌کُشی و با دیدن خون یکی دیگه...»

هنوز حرفم تموم نشده بود.صدای بابا که داد میزد باعث شد با ترس پشت آترابان قایم بشم و بازوش و بگیرم.آروم چرخید طرفم و گفت:

- آترابان:«ای کاش همیشه همین طوری بودی ، بخاطر ترس از بقیه به من پناه بیاری و پشت من قایم بشی.نظرت چیه امشب و اینجا توی خونه‌ی من سر کنی؟ چون معلومه اگه بری چه اتفاق هایی برات میوفته»

تموم شدن حرفش مصادف شد با اومدن بابا سمت ما عصبی بود ، صورتش قرمز بود ، و دست هاشم مشت کرده بود. اینا نشونه‌های یه تنبه بد بود! همون طور که به طرفم می‌اومد اخم بین ابرو هاشم پررنگ تر و پررنگ تر می‌شود!
جوری که داشتم به حرفای آترابان ایمان می‌اوردم! وقتی رو به رو مون رسید شروع کرد به حرف زدن:

- بابا:«من به تو چی بگم؟ چرا انقدر فضولی دختر ، اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟ اگه یکی از اون لَش و لوش های مسـ*ـت تنها گیرت میوردن می‌دونی چی میشد؟!»

اومد سمتم و دستم و گرفت و از پشت آترابان اورد بیرون و گفت:

- بابا:«تا دو هفته حق نداری بری از خونه بیرون»

- رسپینا:«ولی بابا من بچه نیستم!»

آروم برگشت طرفم و دوتا دستاش و روی صورتم گذاشت و گفت:

- بابا:«اگه بلایی سرت میوردن چی؟ رسپینا تو اصلا اینا رو میشناسی؟ بین این آدما چی کار داری آخه تو نباید من بشی و مثل من درگیر این کارا بشی. حالا هم بیا بریم اینجا جای تو نیست.»

#زمان_حال
#از_زبونه_لئون

آروم دستم و توی موهاش فرو کردم و گفتم:

- لئون:«عزیزم اینو چرا زدی توی اتاق‌مون؟!نمیگی میشه آینه دق برات؟»

- الهه:«نه نمیشه آینه دق برام من اینطوری با دیدن این تابلو راحت تر می‌تونم روز هامو بدون دخترم ادامه بدم.هر چند سخته ولی شُدنیِ»

- لئون:«بهتر نیست بگی دخترِمون؟!»

چیزی نگفت و سرش و کمی روی سی*ن*ه‌ام جا به جا کرد.

- لئون:«من رس...رُزیتا رو اوردم اینجا!»

سرش و از روی سی*ن*ه‌ام بلند کرد و گفت:

- الهه:«چرا؟»

- لئون:«مثلِ اینکه.. با خانواده‌اش به مشکل برخورده! منم گفتم بهتر بیارمش اینجا بلاخره باباش عموی مامانمِ»

- الهه:«خودت داری میگی عمویِ مامانت! چه ربطی به ما داره آخه؟»

- لئون:«عزیزم حواست هست نمیذاری آدم خوبی باشم دیگه؟!»

- الهه:«خودم و خودت هم می‌دونیم آدم خوبی نیستی ، این قصه هارو واسه من نگو»

- لئون:«پس خام نشدی نه؟»

انگشت اشاره‌اش و به سمت صورتم اورد و دوبار زد روی پیشونیم و گفت:

- الهه:«نه نخیر نشدم»

بوسه آرومی روی گونشه‌اش زدم و توی بغلم بیشتر فشارش دادم.و گفتم:

- لئون:«الهه»

- الهه:«جانم»

- لئون:«نظرت چیه یکم با آترابان صحبت کنی تا برای ازدواج با رسپینا دست نگهدارِ؟»

- الهه:«آخه چرا تو که خودت همیشه میگی اونا خیلی عشق بزرگی رو دارن و هیچی مانع‌شون نیست و نباید باشه حالا چرا داری اینطوری میگی؟!»

- لئون:«من هنوزم همون حرف هارو تکرار میکنم ولی...»

- الهه:«ولی چی آخه؟»

- لئون:«هیچی عزیزم هیچی موافقی بریم یه سر به آیلی بزنیم.»

- الهه:«آره بریم من واسش یه کادو عم گرفته بودم ها یادم رفت بهش بدم بیا بریم پیشش»

آروم از روی تخت بلند شدم که اونم به طرف کمد رفت و بعد از برداشتن یه جعبه خیلی بزرگ به طرف من اومد و گفت:

- الهه:«بریم ، مطمئنم با گرفتن این کادو خیلی خوش حال میشه»

از اینکه دوباره مثل قبل شده بود.و حالش خوب بود بیشتر از هر وقتی خوشحالم بودم هر چند هیچ وقت صدای گریه های آوادیس از توی گوشم خارج نمیشه! اما باید بخاطرِ الهه و آیلی هم که شده رو پا بمونم!و هیچ چیزی رو به روی خودم نیارم تا اونارو ناراحت نکنم.
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
الهه جعبه رو به سمتم گرفت و گفت:

- الهه:«عزیزم یه لحظه صبر کن.»

همون طور که منتظر نگاهش میکردم دیدم داره به طرف کشوی طلا هاش میره! در کشو رو باز کرد و یه جعبه بیرون اورد و دوباره برگشت سر جاش..فقط نگاهش کردم که بازوم و کشید و منو همراه خودش به سمت در برد.در و باز کرد و اول با دستش منو از اتاق هُل داد بیرون بعد هم خودش پشت سرم حرکت کرد. هنوز به اتاق آیلی نزدیک نشده بودیم که بوی سوختگی و دودی که توی خونه جمع شده بود باعث شد جعبه از دستم روی زمین بیوفته! به الهه نگاه کردم که اونم بد تر از من تعجب کرده بود و شوکه بود؛ دستش و گرفتم و به طرف اتاق آیلی کشیدم در و باز کردم که دیدم روی تختش خوابیده و عروسکش و بغل کرده.

سریع از روی تخت بلندش کردم که بین خواب و بیداری یه چیزی گفت که متوجه نشدم همون طور که توی بغلم بود آروم کمرش و نوازش کردم تا نترسه! بوی دود کم کم داشت راه تنفسم و می‌بست! خونه رو دود برداشته بود و همه جا سیاه بود سر آیلی رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم تا بوی دود زیاد اذیتش نکنه.الهه همون طور که یقه لباسش و جلوی دهنش قرار داده بود گفت:

- الهه:«چرا همه جا دود جمع شده؟ خونه آتش گرفته!؟»

- لئون:«اره احتمالاً زود باش باید بریم بیرون»

پله هارو تند تند و دوتا یکی میرفتم پایین آیلی توی بغلم داشت گریه میکرد و الهه رو صدا میزد! الهه هم بین تک و تُک سرفه هاش حرف میزد و به آیلی میگفت آروم باشه. ولی اون همش توی بغلم تکون میخورد و گریه میکرد؛ اشک هاش لباسم و خیس کرده بود و چون چسبیده بود به بدنم کلافه‌ام میکرد. به پایین پله ها که رسیدم سریع به طرف در خروجی حرکت کردم و محکم با پام بازش کردم سریع آیلی رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم به سرفه کردن! الهه هم آیلی رو بغل کرده بود و آروم گریه میکرد!

با یاد رسپینا سریع بلند شدم و به دور و اطرافم نگاه کردم که دیدم جز دوتا بادیگارد زخمی هیچ ک.س دورم نیست! یکی از چاقو ها دقیقا توی سر بیژن رفته بود.برای اینکه آیلی این چیزا رو نبینه به الهه اشاره کردم که اونم بعد دیدن اون اوضاع روبه روی آیلی نشست تا نتونه جلوش و ببینه. خونه داشت توی آتیش می‌سوخت شروع کردم به صدا کردن رسپینا

- لئون:«رُزیتا... رُزیتا صدای منو میشنوی حالت خوبه»

ولی دریغ از دریافت کردن صدا!تلفنم و در اوردم و شماره‌ی آتش نشانی رو گرفتم و بعد دادن آدرس به طرفی پنجره اتاقی که رسپینا توش می‌موند حرکت کردم.
حالا همسایه ها هم ریخته بودن بیرون و اومده بودن طرف خونه!تنها شانسی که اورده بودیم این بود که جنازه ها توی دید اونا نبودن و در اصلی بسته بود.دور و اطرف خونه پوشیده بود. یه سنگ برداشتم و زدم به پنجره اتاق که دیدم رسپینا بازش کرد و همون طور که سرفه میکرد گفت:

- رسپینا:«لئون کمکم کن!»

- لئون:«می‌تونی بپری؟!»

- رسپینا:«چی چ.. طوری بپرم»

- لئون:«بهت میگم بپر رسپینا نپری اون بالا میمیری!»

با ترس سری تکون داد و نشست لبه‌ی پنجره چشماش و بست و دستش و روی سرش قرار داد و پرید پایین که کمرش محکم با زمین برخورد کرد.

خم شدم طرفش و گفتم:

- لئون:«خوبی؟!»

- رسپینا:«ن.. نه»

و بعد شروع کرد به گریه کردن.کمکش کردم بلند بشه و بردمش پیش الهه و آیلی باید یه فکری برای جنازه ها میکردم. نگاهم به بیژن و شهاب که اون چاقوی روی تن‌شون خودنمایی میکرد انداختم! دست بیژن و گرفتم و خواستم بِکِشَمِش و ببرمش توی پارکینگ که الهه اومد طرفم و گفت:

- الهه:«چی کار میکنی؟!»

- لئون:«معلوم نیست»

- الهه:«نکن لئون اونطوری می‌تونن از روی اثر انگشت چاقو کسی که این کارو کرده پیدا کنن درضمن ما که کاری نکردیم که بخوایم جنازه هارو مخفی کنیم.»

راست میگفت نباید کاری میکردم دست بیژن و ول کردم که الهه گفت:

- الهه:«چیز زیادی تا عروسیش نمونده بود!به خانواده‌هاشون بگیم؟!»

- لئون:«الان نه...ولی فردا میگیم.»

- الهه:«یعنی کی این کارو کرده؟!»

به طرفش رفتم و دستم و روی صورتش که بخاطر دود سیاه شده بود کشیدم و گفتم:

- لئون:«هر کی این کارو کرده تقاصه کارش و پس میده خیالت راحت باشه عزیزم»

سری تکون داد و آروم سرش و روی سی*ن*ه ام گذاشت و با صدایی که توش بغض بود و باعث شد قلبم مچاله بشه گفت:

- الهه:«اگه دوباره از دست‌تون میدادم چی؟ اگه توعم مثل آوادیس... میمردی چی لئون»

- لئون:«هیـس آروم باش ببینم حالا که حال همه‌مون خوبه نترس عزیزم»

با صدای شکیب که میگفت:

- شکیب:«عمو در و باز کن»

از الهه جذا شدم و به طرف در رفتم بعد باز کردن قفلش اول به همسایه های فصولی که داشتن سرک میکشیدن و بعد به شکیب نگاه کردم. کشیدمش تو و دوباره در و بستم همین که رسید تو با دیدن خونه و دودی که ازش بلند میشد سوت بلندی زد و گفت:

- شکیب:«طی کدوم یکی از عملیات های پر از بدبختیت اینجا رو به باد دادی عمو جان؟!»

- لئون:«کمتر حرف بزن تو از کجا خبر دار شدی؟!»

- شکیب:«والا خونه‌ام همین خونه بغلیِ چیزی لازم داری عمو؟!»

- لئون:«اره لباس برای الهه و رُزیتا»

- شکیب:«رُز اینجاس؟! چرا زود تر نگفتی عمو کوش؟!»

- لئون:«هووی هووی پسر لباساشون مناسب نیست برو یه چیزایی بیار بدو..»

- شکیب:«ولی تو دیدش زدی بذار منم یه نیم نگاه بندازم خب»

- لئون:«گفتم برو دیگه پسر؛ تا آتش نشانی نیومده برگرد.»

رفت و بعد چند دیقه با یه پلاستیک برگشت پلاستیک و گرفت طرفم و گفت:

- شکیب:«اینارو برای دوس دخترام خریده بودم ولی خب الان باید بدم به زن عموی قاچاقچیم و دختره اون سلحشور بزرگ»

- لئون:«کمتر چرت بگو»

به طرف جایی که الهه اینا نشسته بودن رفتم که دیدم پشتم داره میاد! کلافه گفتم:

- لئون:«کجا داری میای شکیب؟!»

- شکیب:«باش عمو باشه بابا نمیام»

طرف الهه رفتم و پلاستیک و جلوش گرفتم و گفتم:

- لئون:«اینارو بپوشین»

باشه ای گفت و پلاستیک و گرفت و دوتا مانتو ها و شال هارو برداشت یکی رو داد به رسپینا و یکی رو خودش پوشید. رسپینا که هنوز رد اشک روی صورت سفیدش مونده بود و آروم می‌لرزید گفت:

- رسپینا:«زنگ بزن به بابام»

- الهه:«این موقع شب رُزیتا؟!»

رسپینا با شنیدن اسم رُزیتا سرش و سمت من چرخوند و یه پوزخند تلخ زد و گفت:

- رسپینا:«اره این موقع شب»
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
صدای شکیب باعث شد نگاهم و از رسپینا بگیرم و برگردم عقب با دیدن شکیب که دقیقاً زوم بود رو رسپینا آروم چشمام و بستم آخه این پسر چرا انقدر هیزه!
به سمتش رفتم و بازوش و گرفتم و کشیدمش سمت حیاط پشتی ولی تا خواستم حالش و بگیرم صدای آژیر آتش نشانی بازم این پسره هیزِ خودخواه و نجات داد.

آتش نشان ها اومدن تو و شروع کردن به خاموش کردن آتیش با اون لوله های بزرگ که از توش آب می‌اومد خونه‌ی بچگی هامو خاموش میکردن.خونه‌ای که توش شبا کلی از ترس گریه کردم ، خونه‌ای که اولین بار توش طعم سیلی بابام و چشیدم ، خونه‌ای که نذاشت مثل بچه های دیگه عادی باشم.نذاشت...

با صدای آترابان از فکر و خیال بیرون اومدم.از اون عقب با عصبانیت داشت به ما نزدیک میشد ، نگاهی به رسپینا انداختم که فقط قفل دستِ رُزیتا و آترابان بود! با نزدیک شدن‌شون به ما رُزیتا متوجه رسپینا شد و برای چند لحظه توی چشماش یه ترس بزرگ نشست.البته ترسش هم به جا بود اگه رسپینا الان چیزی به آترابان بگه رُزیتا بیچاره میشه. آترابان به طرف الهه حرکت کرد و روبه روش نشست و با دوتا دست هاش دو طرف بازویش و گرفت و گفت:

- آترابان:«چی شده؟! چرا خونه‌تون آتیش گرفته؟ اینجا چه خبره؟»

انگار هنوز متوجه وجود رسپینا نشده بود.همون موقع سرش و به طرف من برگردوند اما مقصد چشاش من نبودم رسپینا بود.میخ چشاش شده بود و حتی نمی‌تونست پلک بزنه.زیر چشمی نباشی به رُزیتا کردم که داشت نفس های عمیق میکشید.واقعا چطور تونسته بود اینکارو در حق خواهر خودش بکنه؟! آترابان بعد چند دقیقه خودش و جمع و جور کرد و دستش و از دور بازو های الهه باز کرد و روبه روی رسپینا قرار گرفت و دستش و طرفش دراز کرد. ولی رسپینا بدون کوچک ترین نگاهی دست آترابان و پس زد و به طرف در خروجی حرکت کرد. ولی وقتی به رُزیتا رسید گفت:

- رسپینا:«این رسم خواهری نبود.»

چون بهشون نزدیک بودم شنیدم ناخداگاه پوزخند تلخی روی لبم نشست و به قهقهه تبدیل شد.دلیل زندگی‌شون شده بود بازی منچ هر کی شیش میاورد می‌تونست وارد بازی بشه.هر ک.س زود تر مهره‌هاشو میبرد تو برنده بازی میشد! آترابان با شوک گفت:

- آترابان:«این چرا اینطوری کرد؟!»

- الهه:«آره یه جوری شده ، توی چشاش لنز گذاشته لحن صحبت کردنش هم دیگه لوس و نونور نیست وای رسپینا انگار جای تو و رُزیتا عوض شده!»

و بعد خندید؛ آترابان رو کرد به من و گفت:

- آترابان:«تو چرا خندیدی داداش؟! تحقیر شدن من مزه داد؟!»

- لئون:«تحقیر شدن نه احمق فرض کردنت بهم مزه داد.»

- آترابان:«اینو باش خیلی ممنون واقعا..!حالا بیاین بریم خونه‌ی ما خوب نیست اینجا نشستین آیلی هم دیگه خوابش میاد.»

سری تکون دادم و به طرف آیلی رفتم و بغلش کردم.و به طرف در خروجی حرکت کردم.

#از_زبونه_رسپینا

همون طور که با گوشه آستین مانتوم صورته خیسم و پاک میکردم هق هق و توی دهنم خفه میکردم به کتاب خونه که رسیدم به چراغ اتاقه سبا که روشن بود نگاه کردم.
کتاب خونه طوری بود که بالاش یه خونه کوچیک بود که سبا بعضی وقتا که اوکی نبود به هر دلیلی می رفت اونجا!
کلافه دستی به چشمام کشیدم و نگاهی به اطرافم کردم.

نمی‌دونستم باید چی کار کنم تا متوجه بشه و در و باز کنه! کفشم و از پام در اوردم و پرت کردم طرف پنجره که با صدای بدی شکست. سرش و از پنجره کرد بیرون و با دیدن من حرفی که میخواست بزنه توی دهنش ماسید! توی همین هوای تاریک هم می‌تونستم قسم بخورم نمی‌دونه من رُزیتام تا رسپینا!

- رسپینا:«سبا بیا در و باز کن رسپینام»

هیچی نگفت و بعد چند دقیقه چراغ های کتاب خونه روشن شد.در و باز کرد و یه نگاه کلی به سرتا پام انداخت و لنگ کفشم و پرت کرد توی سرم.از دردش آخ بلندی گفتم و دستم و روی سرم گذاشتم و گفتم:

- رسپینا:«چته وحشی؟!»

- سبا:«خفه شو تا خفت نکردم.»

و بعد به طرفم اومد و همون طور که بازوم و توی دستش گرفته بود و میکشید.گفت:

- سبا:«از وقتی فهمیدی آترابان قراره ازت خواستگاری کنه خیلی بی معرفت شدی حواست هست؟!»

با کلمه خواستگاری دوباره غم عالم توی دلم نشست! چرا باید اینطوری میشود آخه؟!

- رسپینا:«سبا باید حرف بزنیم.»

باشه ای گفت و منو به طرف همون میزی که اولین بار باهاش آشنا شدم کشید.خودش نشست و به منم اشاره کرد بشیم. دستش و زد زیر چونه‌اش و گفت:

- سبا:«بگو دیگه»

نفس عمیقی کشیدم و کلمه ها و حرف هایی که راه تنفسم و بسته بودن بیرون ریختم.

- رسپینا:«شیش ماه پیش یه شب آنتی گون بهم زنگ زد و گفت کار مهمی باهم داره بیام دم در منم رفتم از همه جا بی خبر رفتم دم در! رفتم ولی ای کاش نمی رفتم ای کاش..
اون شب یادمه بیهوش شدم.وقتی چشمام و باز کردم توی اتاق بودم ولی اتاق خودم نبود هر چی از آنتی گون پرسیدم چی شده هر بار بهم گفت خودت میفهمی! تا اینکه امشب فهمیدم! فهمیدم رُزیتا خودش و جای من جا زده و رفت طرف آترابان باورت میشه؟ منو از آترابان جدا کرده تا خودش کنارش باشه»

سبا که کلا هنگ کرده بود با پته پته گفت:

- سبا:«پس اونی که تا چند وقت پیش می اومد اینجا تو نبوی و رُزیتا بوده؟!»

- رسپینا:«اره من نبودم رُزیتا بوده..»

- سبا:«یعنی الان تو.. تو باورم نمیشه»

بلند شد و لگد محکمی به میز زد که باعث شد بیوفت روی زمین و پایه‌اش بشکنه؛ موهاش و پشت گوشش زد و شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن:

- سبا:«این چه جور آدمیِ که با خواهر خودش اینکارو کرده؟ خودم خفه‌اش میکنم دختره عوضی مزخرف از اولش هم لنگ محبت آترابان بود از چشاش معلوم بود..یادته یادته چند بار بهت گفتم؟ گفتم این چشاش واسه آترابان دو دو میزنه گفتی نه گفتی خواهرمه و بس من حالا بخور بخور سیر شی الان حالت خوبه چه حسی داری؟»

دستم و روی سرم گذاشتم و داد زدم:

- رسپینا:«بسه تورو خدا بسه ادامه نده اشتباه کردم فکرشم نمیکرد این کارو باهم کنه»

آروم روی زمین سُر خوردم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردم.تنها کاری که توی این شرایط ازم بر میومد همین بود.
سبا اومد طرفم و کنارم روی زمین نشست و بغلم کرد و موهام و نوازش کرد.
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

Tabiiiiiiii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
27
7
مدال‌ها
2
- سبا:«آروم باش عزیزم..»

آروم بودن وقتی جیگرت داره می‌سوزه و هیچ راهی برای تسکین دادن خودت نداری هیچ معنی نداره.مثل این می مونه بخوای توی دریا یه قاشق شکر بریزی و تا آخر عمرت فکر کنی من دریا رو شیرین کردم.. همون قدر که باور نکردیِ احمقانه هم به نظر میاد.مگه میشه این حس چهار حرفی رو که مثل قاتل های سریالی می مونه مهار کرد؟
ای کاش می‌شود یه کاری کنم یه کاری که حداقل امشب و اون صحنهٔ شوم و اون نگاه آترابان و برای چند لحظه فراموش کنم ، بغض توی گلوم انقدر اذیتم میکرد که باعث شده بود به راحتی نتونم نفس بکشم.

سبا کمکم کرد تا بلند بشم و منو به سمت پله ها هدایت کرد. پله ها رو آروم بالا می رفتم ولی هیچ حسی توی بدنم نبود؛ متوجه هیچی نبودم ذهنم قلبم انگار خالی بود هیچی توش نبود. اصلا مگه خواهرا هم بد میشن؟ مگه می‌تونن خواهر خودشون و اذیت کنن ، هم دیگه رو آزار بدن و باعث ریختن اشک هم بشن.. پس چرا رُزیتا تمام این کارا رو با من کرد؟ من که بهش بدی نکردم توی هر فرصتی که تونستم بهش کمک کردم همیشه کنارش بودم و نذاشتم هیچ وقت تنها باشه.ولی اون این کارا رو با من کرد!

با خوردن دست سبا به بازوم نگاهش کردم که گفت:

- سبا:«بشین»

آروم روی زمین نشستم و گفتم:

- رسپینا:«کثیفه»

- سبا:«چی خونه؟!»

- رسپینا:«قُدرتی که عشق داره ، همه چی از اون اون حسِ کوفتی که بهش میگم وای ازت خوشم اومده شروع میشه بعدش کم کم از اون حس مالکیت مزخرف که احساس میکنی اون فرد متعلق به توعه و با حس بدی به اسم وابستگی به کارش پایان میده.. می‌دونی روزانه چند نفر دارن با این حس بدبخت میشن؟ چند نفر از دردش به خودکشی رو میارن؟ مگه عشق چیه که واسش جون میدن؟ چرا سبا.. تو بهم بگو چیه که به هم خ*یانت میکنن؟ چرا اسمش که میاد حتیٰ خواهر شون و هم فراموش میکنن؟!»

- سبا:«عشق مثل مرداب می‌مونه یه هو به خودت میای میبینی کار از کار گذشته و همه چی تموم شده.. توش گیر افتادی ازت انتظار ندارم الان گریه نکنی و نخوای زمین و زمان و نابود کنی ، برعکس میخوام خودتو خالی کنی به هر روشی که بلدی بگو منم کمکت میکنم.ولی اینو یادت باشه تو به اسم رُزیتا اینجا گریه میکنی.. اون با اسم تو پیش آترابان خوشگذرونی میکنه.»

سرم و توی دستام گرفتم و گفتم:

- رسپینا:«الان فقط میخوام بخوابم»

#دانای_کل

من در میان چه گیر افتاده‌ام جهانی بین چشم هایت و لبانت جهانی دور افتاده؛ جهانی که خورشید برای گل ها نمی‌تابد و ماه برای ستاره‌گان خود نمایی نمی‌کند. من در جهانی بین چال گونه‌ات اسیر شدم‌ام و تو بی پروا آن را انکار میکنی.

دوست دارید اینگونه نابود شدن من را ببینید.. نگاهتان را دقیق تر و با دقت تر بر روی دفترچهٔ بدبختی و بی چارگی‌ام بچرخانید و با نگاه های تمسخر آمیزتان بخندید تا صدای قهقهه هایتان در دل شهر بِپیچد تا صدای های دیگر به گوش نرسد.. ولی فراموش نکنید فرق میان منو شما.. چیست شما می کُشید تا زنده بمانید ، ما می‌میریم تا زنده نمانیم.اما اکنون نمیخوام بغض را در صدایت ببینم دلم میخواد آن در چشم هایت نمایان باشد.

همان چشم های فریب دهندهٔ حیله گر همان چشم های خانه خراب کن.. تو نگاه کن التماس کن و من بخندم بلند بخندم و با قطره قطره اشک هایت لذت در بر تمام تنم
نفوذ کند. ولی این اِنتهای این خاموشی ها نیست.. رَئیس هنوز خسته است؛ روزی دوباره بر می‌گردد و بر شهر ساکت و غم زده شما حکومت میکند.

روزی که برگردد لازم نیست بترسی.. فقط لازم است در چشمانش نگاه کنی و جواب چرا های او را بدهی ، او روزی بر میگردد و تمام مراحل بازی‌ای را که شروع کردید را طی میکند. با لبخندی که نشانه پیروزی اوست بازی را تمام میکند.. ولی من دُشمن رئیس شناخته شده‌ام.. دُشمنی که کنارش نفس میکشد تنها دشمنی که حق گرفتن نفس او را دارد. و نخواهم گذاشت همه چیز به این راحتی تمام شود..

آخر بازی را من می‌نویسم ، با بغض ، صدای التماس ، و در آخر صدای گوش خراش شلیک گلوله پس منتظرم جنگ بین من و خودت باش.و این را فراموش نکن من کنارت در نزدیک ترین حد ممکن به تو نفس میکشم و زندگی میکنم.
روزی خواهد رسید که تو خودت را نشان خواهی داد. و آن لحظه قطعا تقاص پس خواهی داد.. آن روز زیاد هم دور نیست!

***

عروسک های متفاوتی را که گرفته بود در وان حمام گذاشت و شیر آب را باز کرد.. عروسک ها خیس شده بودند ولی هنوز زیبایی داشتند و دل هر بچه‌ای چرا آب می کردند. با صدای بلندی اسمش را صدا زد.

که با لحنه بچه گانه‌اش گفت:

- روژیار:«اومدم دیگه آقاهه چرا داد می‌زنی؟!»

با وارد شدن به حمام با ذوق و شوق به طرف عروسک هایی که در وان بودند رفت و گفت:

- روژیار:«اینا چقدر قشنگن! ولی چرا خیسن»

چیزی برای گفتن نداشت.. دستش را گرفت و گفت:

- مانیار:«دوست داری توی یه وان پُر عروسک حموم کنی؟!»

دختر بچه بی خبر از همه چی سر را تکان داد و وارد وان حمام شد.چاقو را در جیبش لمس کرد و شانه های دخترک را به لبهٔ وان تکیه داد. چاقو را از جیبش بیرون آورد و بهش نگاه کرد..پدرش را هم با همین چاقو کُشته بود چاقو را از سمت راست صورتش بهش نزدیک کرد.

و با یک حرکت آن را در گلویش فرو کرد..چاقو در گردن دخترک گیر کرده بود؛ لبخندی زد و با خوشخالی تمام چاقو را از گلویش در آورد و با که از قبل آماده کرده بود خونه رویش را تمیز کرد.عروسک ها خونی شده بودند و رنگ آب تغییر کرده بود. به چهره معصوم دخترک نگاه کرد ولی اصلا برایش مهم نبود که این دختر بچه چند سالش است و حق زندگی کردن را از او گرفته..

مادرش اگر عاقل بود ، این اشتباهات را مرتکب نمی‌شد تا بخواهد دخترش راهم بُکُشد.. سر دختر بچه را گرفت و یکبار محکم زیر آب فرو کرد هر چند مرده بود و این کار ها دیگر فرقی نداشت اما دلش میخواست حتیٰ ثانیه های بعد از مرگش هم تنش را اذیت کند. چون او همین گونه بود! هیچ ک.س نمی‌توانست تغییر در رفتارش ایجاد کند و جلوی این ذات پلید و خرابش را بگیرد.چون اون بیدول(بدتربیت‌شده‌وبی‌ادب) بود...
 

پیوست‌ها

  • 20221219_022659.jpg
    20221219_022659.jpg
    1.8 مگابایت · بازدیدها: 0
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین