- Dec
- 27
- 7
- مدالها
- 2
‹Part - 09›
#از_زبونه_پرنیا(وآلکآت)
شیشه خورده های روی زمین باعث شد لبخندی روی لبم بشینه،آروم با قفل فرمون شیشه هایی که کنار پنجره باقی مونده بودن و کنار زدم و وارد شدم.
نگاهم و به محوطهیِ تاریک رو به رو دوختم و گفتم:
- پرنیا:«اینجا کجاست؟!»
- سوگل:«کارخونه دیگه الان داخل کارخونه شدی.»
- پرنیا:«حالا باید از کدوم طرف بزم؟!از اون راهی که گفتی برم؟»
- سوگل:«نه،از اونجا نمیشه وارد شد.باید بری توی اتاق اون یارو یا بهترِ بگم،خودتو برسونی به اتاقش،»
- پرنیا:«اوکی»
فضای اطرافم کاملا تاریک بود،تقریبا به تاریکی عادت کرده بودم.داشتم اروم اروم میرفتم جلو که پام خورد به یه سطل!
با تعجب چراغ قوهیِ گوشیم و روشن کردم و توی اون سطل انداختم! ولی با چیزی که دیدم مو به تنم سیخ شد!کلهیِ یه مرد توی سطل بود که بیشتر صورتش و خون احاطه کرده بود!چراغ گوشیم رو به قسمت های دیگه از،کارخونه انداختم همون طور که داشتم دنبال فیوز برق میگشتم دستی رو شونه ام نشست که باعث شد سریع اسلحهام و در بیارم و ولی با دیدن صورت طرف نا امید از اینکه نتونستم کسی رو بکشم اسلحهام پست کمرم گذاشتم و گفتم:
- پرنیا:«تو اینجا چی کار داری؟!»
- یوسف:«مجبورم شدم بیام»
- پرنیا:«باشه باشه دنبال فیوز برق بگرد این چیزا زیاد مهم نیست.»
- یوسف:«باشه»
بعد از چند دقیقه گفت:
- یوسف:«ایناهاش»
و بعد هم صدای کلید برق و روشن شدن همه جا،کمی چشام و بستم تا به نور عادت کنم ولی صدای یوسف باعث شد چشمام و باز کنم و به روبه روم نگاه کنم!
- یوسف:«اینجا رو!»
به رو به روم نگاه کردم،که 10،15 تا سطل بود که توی همه شون سر های بریده بود!ناباوران گفتم:
- پرنیا:«اینارو رسماً کشتارگاه راه انداختن!»
- یوسف:«امیدوارم کلهی منو تو هم نره جزو اینا!»
- پرنیا:«تو شاید ولی من نه!»
- یوسف:«چرا تو خونت رنگی تره؟!»
- پرنیا:«کمتر حرف بزن،»
یکی از سطل هارو با پام زدم کنار که رد بشم ولی زیرش یه چیز جالب دیدم!یه کاغذ!برش داشتم،روش نوشته بود.
"از اینجا..."یوسف به سمت اومد و نوشته روی کاغذ و نشونم داد!"دور شو..."پوزخندی زدم و گفتم:
- پرنیا:«اسلحهات آمادهاس؟!»
- یوسف:«چی؟!...»
با احساس اینکه یکی منو هدف گرفته دست یوسف و گرفتم و پشت یه دستگاه پناه گرفتم که شروع کردن به تیر اندازی!اسلحهام و در اوردم و اونی که کنار در وردی اصلی بود و هدف گرفتم و به گلوله زدم توی سرش،یوسف هم به خودش اومد و شروع کرد به تیر اندازی. همین که اومدم برگردم و پشتم و نگاه کنم دیدم یه مرده داره با چاقو میاد طرفم،با پشت اسلحه زدم توی سرش وقتی افتاد رو زمین یه گلوله خالی کردم توی سرش که باعث شد خونش بریزه روی کفشم و واسم یه یادگاری دیگه درست کنه.
با صدای یوسف که گفت:
- یوسف:«پشت سرت»
سریع روی زمین نشستم و دستم و به دستگاه تکیه دادم و به مردی که رو به روی من با اسلحه ایستاده بود نگاه کردم.یه گلوله زدو تو زانوش که افتاد روی زمین یکی از اون آدم هایی که با تیر زده بودم و کشیدم طرف خودم و گفتم:
-پرنیا:«باید بریم اون ور!»
- یوسف:«اینو چرا میاری؟!»
- پرنیا:«عاشقش شدم،میخوام دکوری نگهش دارم!اینو میخوایم که وقتی میریم اون سمت پشت اون دستگاه تیری زدن بهمون به این بخوره!»
- یوسف:«من پشت این جا میشم؟»
- پرنیا:«نه نمیشی یکی رو هم تو بردار کنار هم و پشت هم سریع میریم اون طرف»
- یوسف:«می تونی اینو بیاری؟!»
- پرنیا:«اگه پای جونم باشه اره!»
یوسف پای یکی از اونایی که زده بود و گرفت و کشید سمت خودش و یارو رو بلند کرد و گرفت جلوی خودش و گفت:
- یوسف:«این طوری خوبه؟؟»
- پرنیا:«اره،»
منم اون یارو رو جلوی صورتم گرفتم و با دستم هام سفت چسبیدمش تا یه وقت نیوفته!کنار یوسف وایسادم و گفتم:
- پرنیا:«یک دو سه بدو»
تا اینو گفتم،سریع هم زمان با من شروع کرد به رفتن به سمت اون دستگاه،که یه دفه به طرز عجیبی دو نفر که میخواستن تیر بزنن افتادن روی زمین، پشت دستگاه که قرار گرفتم نگاهی به اطراف کردم ولی کسی رو ندیم!یوسف همون طور که یکی شون رو هدف گرفته بود گفت:
- یوسف:«تیر های من داره تموم میشه،»
اسلحهام و دادم دستش و از توی کولهام یه اسلحهی دیگه برداشتم و شروع کردم به شلیک کردن. تقریباً همه شون و کشتیم جز اونی که با تیر زدم تو زانوش!هه،خودش و زده بود به مرگ!اسلحهاش و برداشتم و رو به یوسف گفتم:
- پرنیا:«دوست داری جونش و بگیری؟!»
- یوسف:«چرا که نه»
و بعد هم یه گلوله خالی کرد توی مُخش،رو بهش گفتم:
- پرنیا:«برو اسلحه هاشون و بردار،»
باشه ای گفت و اسلحهی دو سه تا شون و برداشت و رو به من گفت:
- یوسف:«بریم دیگه»
سری تکون دادم و پشتش شروع یه حرکت کردم.ولی بازم احساس میکردم یکی به جز ما هم اینجا هست!
با صدای کف زدن یکی با شتاب به سمتش برگشتم و اسلحه رو سمتش گرفتم که گفت:
- کارلوس:«صبر کن،صبر کن»
تعجب نکردم،این کاراش عادی بود.ولی الان وسط کاری که خودش بهم داده بود نه!
- پرنیا:«تو اینجا چی کار میکنی؟!»
- کارلوس:«فرقی نمیکنه!تبریک میگم بهت،کارت عالی بود.خوشم اومد میتونی وارد باند من بشی.»
- پرنیا:«من هنوز،کاری نکردم.»
- کارلوس:«فقط یه آدم باهوش میتونه بفهمه،که کسی که بهش تیر زده زندهاس یا نه،از نظر من این کار تمومه از این به بعد تو واسهی من کار میکنی.»
#از_زبونه_دانای_کل
شهر ساکتی بود.ولی قتل هایی که درحال رخ داده بودند.ساکتی اش را پوچ میکردند،
ساکتی شهر در برابر خشم ها،نفرت ها،عشق ها،طمع ها بی ارزش بود.سکوت شهر عجیب و پر از راز بود.راز هایی که در خود پنهان کرده بود.
نفرت های بی پایانی که اجازه صلح را نمیداد،عشق های بزرگی که پایانشان تلخ و گاهی هم خوش بود!
ولی در این شهر میان این آدم ها هیچ چیز قابل پیش بینی نیست!غصه هایی که درون قلب های چال شدن.کینه هایی که در حال ریشه زدن هستند.ارزش شهر را چند برابر میکردن!ولی،خورشیدی هم هست،که دل خسته شب را آرام کند.و ماهی هم هست،تا قلب شکسته شهر را ترمیم کند.و نه تلخ تر از قهوه است این شهر که آدم هایش عذاب میدهند خود را و نه شیرین است مثل شکر!
#از_زبونه_پرنیا(وآلکآت)
شیشه خورده های روی زمین باعث شد لبخندی روی لبم بشینه،آروم با قفل فرمون شیشه هایی که کنار پنجره باقی مونده بودن و کنار زدم و وارد شدم.
نگاهم و به محوطهیِ تاریک رو به رو دوختم و گفتم:
- پرنیا:«اینجا کجاست؟!»
- سوگل:«کارخونه دیگه الان داخل کارخونه شدی.»
- پرنیا:«حالا باید از کدوم طرف بزم؟!از اون راهی که گفتی برم؟»
- سوگل:«نه،از اونجا نمیشه وارد شد.باید بری توی اتاق اون یارو یا بهترِ بگم،خودتو برسونی به اتاقش،»
- پرنیا:«اوکی»
فضای اطرافم کاملا تاریک بود،تقریبا به تاریکی عادت کرده بودم.داشتم اروم اروم میرفتم جلو که پام خورد به یه سطل!
با تعجب چراغ قوهیِ گوشیم و روشن کردم و توی اون سطل انداختم! ولی با چیزی که دیدم مو به تنم سیخ شد!کلهیِ یه مرد توی سطل بود که بیشتر صورتش و خون احاطه کرده بود!چراغ گوشیم رو به قسمت های دیگه از،کارخونه انداختم همون طور که داشتم دنبال فیوز برق میگشتم دستی رو شونه ام نشست که باعث شد سریع اسلحهام و در بیارم و ولی با دیدن صورت طرف نا امید از اینکه نتونستم کسی رو بکشم اسلحهام پست کمرم گذاشتم و گفتم:
- پرنیا:«تو اینجا چی کار داری؟!»
- یوسف:«مجبورم شدم بیام»
- پرنیا:«باشه باشه دنبال فیوز برق بگرد این چیزا زیاد مهم نیست.»
- یوسف:«باشه»
بعد از چند دقیقه گفت:
- یوسف:«ایناهاش»
و بعد هم صدای کلید برق و روشن شدن همه جا،کمی چشام و بستم تا به نور عادت کنم ولی صدای یوسف باعث شد چشمام و باز کنم و به روبه روم نگاه کنم!
- یوسف:«اینجا رو!»
به رو به روم نگاه کردم،که 10،15 تا سطل بود که توی همه شون سر های بریده بود!ناباوران گفتم:
- پرنیا:«اینارو رسماً کشتارگاه راه انداختن!»
- یوسف:«امیدوارم کلهی منو تو هم نره جزو اینا!»
- پرنیا:«تو شاید ولی من نه!»
- یوسف:«چرا تو خونت رنگی تره؟!»
- پرنیا:«کمتر حرف بزن،»
یکی از سطل هارو با پام زدم کنار که رد بشم ولی زیرش یه چیز جالب دیدم!یه کاغذ!برش داشتم،روش نوشته بود.
"از اینجا..."یوسف به سمت اومد و نوشته روی کاغذ و نشونم داد!"دور شو..."پوزخندی زدم و گفتم:
- پرنیا:«اسلحهات آمادهاس؟!»
- یوسف:«چی؟!...»
با احساس اینکه یکی منو هدف گرفته دست یوسف و گرفتم و پشت یه دستگاه پناه گرفتم که شروع کردن به تیر اندازی!اسلحهام و در اوردم و اونی که کنار در وردی اصلی بود و هدف گرفتم و به گلوله زدم توی سرش،یوسف هم به خودش اومد و شروع کرد به تیر اندازی. همین که اومدم برگردم و پشتم و نگاه کنم دیدم یه مرده داره با چاقو میاد طرفم،با پشت اسلحه زدم توی سرش وقتی افتاد رو زمین یه گلوله خالی کردم توی سرش که باعث شد خونش بریزه روی کفشم و واسم یه یادگاری دیگه درست کنه.
با صدای یوسف که گفت:
- یوسف:«پشت سرت»
سریع روی زمین نشستم و دستم و به دستگاه تکیه دادم و به مردی که رو به روی من با اسلحه ایستاده بود نگاه کردم.یه گلوله زدو تو زانوش که افتاد روی زمین یکی از اون آدم هایی که با تیر زده بودم و کشیدم طرف خودم و گفتم:
-پرنیا:«باید بریم اون ور!»
- یوسف:«اینو چرا میاری؟!»
- پرنیا:«عاشقش شدم،میخوام دکوری نگهش دارم!اینو میخوایم که وقتی میریم اون سمت پشت اون دستگاه تیری زدن بهمون به این بخوره!»
- یوسف:«من پشت این جا میشم؟»
- پرنیا:«نه نمیشی یکی رو هم تو بردار کنار هم و پشت هم سریع میریم اون طرف»
- یوسف:«می تونی اینو بیاری؟!»
- پرنیا:«اگه پای جونم باشه اره!»
یوسف پای یکی از اونایی که زده بود و گرفت و کشید سمت خودش و یارو رو بلند کرد و گرفت جلوی خودش و گفت:
- یوسف:«این طوری خوبه؟؟»
- پرنیا:«اره،»
منم اون یارو رو جلوی صورتم گرفتم و با دستم هام سفت چسبیدمش تا یه وقت نیوفته!کنار یوسف وایسادم و گفتم:
- پرنیا:«یک دو سه بدو»
تا اینو گفتم،سریع هم زمان با من شروع کرد به رفتن به سمت اون دستگاه،که یه دفه به طرز عجیبی دو نفر که میخواستن تیر بزنن افتادن روی زمین، پشت دستگاه که قرار گرفتم نگاهی به اطراف کردم ولی کسی رو ندیم!یوسف همون طور که یکی شون رو هدف گرفته بود گفت:
- یوسف:«تیر های من داره تموم میشه،»
اسلحهام و دادم دستش و از توی کولهام یه اسلحهی دیگه برداشتم و شروع کردم به شلیک کردن. تقریباً همه شون و کشتیم جز اونی که با تیر زدم تو زانوش!هه،خودش و زده بود به مرگ!اسلحهاش و برداشتم و رو به یوسف گفتم:
- پرنیا:«دوست داری جونش و بگیری؟!»
- یوسف:«چرا که نه»
و بعد هم یه گلوله خالی کرد توی مُخش،رو بهش گفتم:
- پرنیا:«برو اسلحه هاشون و بردار،»
باشه ای گفت و اسلحهی دو سه تا شون و برداشت و رو به من گفت:
- یوسف:«بریم دیگه»
سری تکون دادم و پشتش شروع یه حرکت کردم.ولی بازم احساس میکردم یکی به جز ما هم اینجا هست!
با صدای کف زدن یکی با شتاب به سمتش برگشتم و اسلحه رو سمتش گرفتم که گفت:
- کارلوس:«صبر کن،صبر کن»
تعجب نکردم،این کاراش عادی بود.ولی الان وسط کاری که خودش بهم داده بود نه!
- پرنیا:«تو اینجا چی کار میکنی؟!»
- کارلوس:«فرقی نمیکنه!تبریک میگم بهت،کارت عالی بود.خوشم اومد میتونی وارد باند من بشی.»
- پرنیا:«من هنوز،کاری نکردم.»
- کارلوس:«فقط یه آدم باهوش میتونه بفهمه،که کسی که بهش تیر زده زندهاس یا نه،از نظر من این کار تمومه از این به بعد تو واسهی من کار میکنی.»
#از_زبونه_دانای_کل
شهر ساکتی بود.ولی قتل هایی که درحال رخ داده بودند.ساکتی اش را پوچ میکردند،
ساکتی شهر در برابر خشم ها،نفرت ها،عشق ها،طمع ها بی ارزش بود.سکوت شهر عجیب و پر از راز بود.راز هایی که در خود پنهان کرده بود.
نفرت های بی پایانی که اجازه صلح را نمیداد،عشق های بزرگی که پایانشان تلخ و گاهی هم خوش بود!
ولی در این شهر میان این آدم ها هیچ چیز قابل پیش بینی نیست!غصه هایی که درون قلب های چال شدن.کینه هایی که در حال ریشه زدن هستند.ارزش شهر را چند برابر میکردن!ولی،خورشیدی هم هست،که دل خسته شب را آرام کند.و ماهی هم هست،تا قلب شکسته شهر را ترمیم کند.و نه تلخ تر از قهوه است این شهر که آدم هایش عذاب میدهند خود را و نه شیرین است مثل شکر!