جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,739 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
Negar_1705227020392 (1).png عنوان: پاستیکریا

نویسنده: اسماء براتیان

ژانر: اجتماعی عاشقانه، معمایی،


عضو گپ نظارت: (7)S.O
ویراستار: @mobina01 و @سپید
کپیست: @Tifani
خلاصه:
آرام، دختر ساده‌‌‌لوحی که شیفته ویژگی‌های ظاهری پسری به نام بنیامین شده، بعد از پی بردن به شخصیتِ غیر‌قابل تحمل بنیامین برای رهایی از او به کمک برادرش به شمال می‌رود و در آن‌جا با حقیقت‌های عجیب و غریبی از زندگی خود رو‌به‌رو می‌شود.

مقدمه: در زندگی آرامم غرق بودم تا تو آمدی، تو آمدی و من را با حجم عظیمی از وحشت آشنایم ساختی؛ وقتی تو آمدی فهمیدم یقیناً هیچ‌چیز از هیچ‌کَس بعید نیست؛ هیچ وقت فکر نمی‌کردم لحظه اوج خوشبختی‌ام در کافه‌ی پاستیکریا با دو فرزندِ کوچک‌مان باشد. به راستی که این زندگی تقدیر را خودش بی سوالی از ما رقم می‌زند ولی حال من به این تقدیر زیبا در کنار تو راضی هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12
1693244530354.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
به نام زیبنده‌ترین موفی.

صدا، تصویر، حرکت:

کوله آبی رنگم را روی شونه‌ام گذاشتم و با گرفتن یک خداحافظی از مامان از خونه بیرون زدم، بعد از آمدن اتوبوس،سوار اتوبوس شدم و روی آخرین صندلی باقی مونده نشستم، بعد گذشت تقریباً نیم ساعت به مدرسه رسیدم، بغضی بدی به گلویم چنگ می‌انداخت. با بنیامین قهر کرده بودم و باهم بحث‌مان شده بود، جسمم در مدرسه و فکرم پیش او بود، نازی با شوخی‌های مسخره‌اش سعی داشت من را از فکر بنیامین دور کند، با ورود خانم احمدی دبیر زبان‌مان بچه‌ها ساکت شدند، امروز امتحان مکالمه داشتیم و من تقریباً هیچی بلد نبودم. حتی نمی‌توانستم درست به درس گوش بدهم!
در آزمون مکالمه از نمره‌ی بیست، چهارده گرفتم، و من واقعاً‌ حق داشتم گریه کنم! سابقه نداشتم از درس زبان نمره‌ی پایین نوزده بگیرم!
بنیامین آن‌قدر برایم مهم شده بود که وقتی با او بحث می‌کردم حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم...
بالاخره روز کسل کننده‌ام تمام شد. با زهرا سوار اتوبوس شدیم و من در طول راه برای زهرا از حال بدی که داشتم و حرف‌های بنیامین گفتم...
زمانی که به خانه رسیدم مامان سریع از آشپز‌‌خانه کوچک خانه بیرون اومد و رو به من گفت:
مامان: آرام دخترم سریع حاضر شو می‌خوایم بریم خونه عموت‌.
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
- آخه الان؟ وای مامان خیلی خستم!
مامان در حالی که با چشم به نیاز می‌گفت که از سیب زمینی‌های داخل ظرف نخوره به من گفت:
مامان: آره زود حاضر شو!
چاره‌ای نداشتم باید می‌رفتم! با قدم‌های کند وارد اتاقم شدم و کیفم رو کنار تختم گذاشتم، لباس‌های مدرسه‌ام رو با شلوار کارگو کرمی رنگم به همراه تیشرت مشکی رنگم پوشیدم.
شال کرمی رنگم را آزادانه روی موهای طلایی‌ام رها کردم، رو به روی آینه قدی بزرگم ایستادم، قطره اشک سمجی از چشمم چکید که با دست پسش زدم، چشم‌های مشکی رنگم غمگین بود، با صدای مامان چشم از خودم در آینه گرفتم و بیرون رفتم، مامان در حالی که کفش‌های پاشنه بلند مشکی رنگش رو می‌پوشید رو به من و نیاز گفت:
مامان: بیایید بریم باباتون و امیر تو ماشین منتظرن.
سری تکان دادم و هر سه از خانه خارج شدیم. سوار ماشین شدم و به بابا و امیر سلامی دادم. در مهمانی خلوت‌ترین قسمت را انتخاب کردم و نشستم، تلفنم را روشن کردم و به بنیامین پیام دادم:
( سلام... خوبی؟) بعد مدت کوتاهی جواب داد (آره) بنیامین همیشه از زهرا خوشش نمی‌آمد و دلیل اصلی بحث من و بنیامین همین بود! زهرا خیلی نصحیتم می‌کرد و بهم گوش‌زد کرده بود که دوستی با بنیامین کار اشتباهیه! خودم هم این رو می‌دونستم اما قلبم به مغزم دستور می‌داد! برایش نوشتم:
( از من ناراحتی؟) جواب داد( نه! ) می‌دونستم که از من ناراحته و دارد خودش را می‌گیرد! برایش نوشتم:
( پس چی؟) بعد از چند دقیقه پیامکش برام اومد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
( اگه با این دوستت زهرا بخوای باشی باید دور من رو خط بکشی) جوابی بهش ندادم و گوشیم را درون کیفم گذاشتم و مشغول صحبت با مهلا، دختر عمویم شدم. مهلا تقریباً هم سن من بود و دختر پر حرفی بود، اما دوست داشتنی بود!
بعد از برگشتن از مهمانی ‌وارد اتاق مشترک خودم و نیاز شدم تا به بهانه خواب با خودم تنها باشم .روی تخت خوابم دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم، وارد صفحه مجازی بنیامین شدم و استوری‌هایش را چک کردم، با دیدن بنیامین و جمع دوست‌های پسر و دخترش و دست بنیامین که دور شانه دختری حلقه شده بود، قلبم فشرده شده! اون دختر کی می‌تونست باشد. سریع برایش نوشتم:
( این کیه بنی؟) بعد مدت کوتاهی جواب داد( تا تو فکر‌هات‌ رو بکنی من یه‌کم خوش می‌گذرونم عزیزم) دلم می‌خواست بهش بگم که ازش ناراحت شدم ، بگم کارش درست نبود و باهاش درد و دل کنم ولی تنها پیامکی که براش فرستادم( باشه) بود!
حدود سه ماه میشه که با بنیامین دوست شده بودم، امسال سال آخری هست که به مدرسه می‌روم و از این نمرات پایینم اصلاً راضی نیستم.
تنها دلیل نمرات پایینم بنیامین هست. نمی‌دونم حسی که بهش دارم دوست داشتنه یا عادت. ولی نمی‌توانم کلمه عادت را به عشق نسبت بدهم!
گاهی اوقات بنیامین تحقیرم می‌کرد؛ برای ساده لوح بودنم! من واقعاً آدم ساده‌ای بودم و با هجده سال سن هنوز‌ هم تصمیمات اشتباه زیادی گرفته بودم، که یکی از تصمیمات اشتباهم دوست بودن با بنیامین بود.
اکثر شب‌ها تا روشنی هوا با بنیامین حرف می‌زنم و صبح‌ها برای مدرسه کلافه و پکر هستم! گوشی رو به شارژ زدم و از دوباره روی تختم فرود آمدم. آن‌قدری خسته بودم که در چشم‌ به هم زندی خوابم برد.
حدوداً ساعت هشت شب از خواب بیدار شدم و با زهرا تماس گرفتم، بهش گفتم که ظهر می‌خوام بیام خونه‌شون. وارد حمام شدم‌ و یک دوش سریع گرفتم که حالم رو کمی بهتر کرد.این روز‌ها حالم اون‌قدر‌ها خوب نبود و مانند کالبدی بی‌جان بودم!
شده بودم عروسک خیمه شب بازی بنیامین و او نفرت انگیز‌ترین فرد زندگیم بود، می‌دانستم همه‌اش عادتی است که به بنیامین دارم... پیراه و شلوار زرد_سفید رنگم رو پوشیدم و شانه‌ای به موهایم زدم و آزادانه موهای به رنگ آفتابم را دورم رها کردم. وارد آشپزخونه شدم، به امیر و مامان سلام کردم و با تعجب گفتم:
- نیاز کجاست؟
امیر که در حال گرفتن لقمه بود گفت:
امیر: تو حیاط!
آهانی گفتم و از داخل ظرف میوه سیبی برداشتم،. صندلی جلو‌م را کنار کشیدم و روبه‌روی امیر نشستم.
مامان در حالی که از آشپزخانه خارج می‌شد، گفت:
مامان: من میرم نیاز رو ببرم کلاسش!
من و امیر هر دو با هم گفتیم:
- باشه!
امیر به من نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
امیر: یه چیزی برات دارم!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
- چه چیزی؟!
امیر دستش را در جیبش کرد و گفت:
امیر: چشم‌هات رو ببند.
با چشم‌های گرد شد به چشم‌های شیطونش نگاه کردم و لبخندی زدم:
- چرا اون‌وقت؟
امیر اخم مصنوعی کرد و گفت:
امیر: تو چشمات رو ببند! اِ!
خنده‌ای کردم و چشم‌هایم را بستم که گفت:
امیر: دستت رو بیار جلو!
دوتا دستام رو آوردم جلو که امیر یک چیز پلاستیکی طور انداخت توی دستم! چشم‌هایم را باز کردم و با دیدن شکلات فندقی با صدایی پر از ذوق گفتم:
- عاشقتم داداشی!
امیر خندید و چیزی نگفت، با یادآوری دفعه پیش که بهم شکلات فندقی داده بود با لحن مشکوکی گفتم:
- ببینم تو یه چیزی از من می‌خوای درسته؟
امیر با دیدن قیافه من خندید و مظلوم سری تکان داد. با چندش بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی‌خب حالا چشم‌هات رو چپ نکن! بگو چی می‌خوای آقا‌امیر؟
امیر لحنش رو مهربون کرد و گفت:
امیر: اون چیزی که همه‌جا همراهته!
لقمه‌ام رو توی دهنم گذاشتم و با دهان پر گفتم:
-چیستان می‌سازی؟ رُک بگو چی‌ می‌خوای خب!
دستی به پشت گردنش کشید و خسته گفت:
- گوشیت رو می‌خوام دیگه خنگِ من!
اخمی کردم و گفتم:
- وا مگه خودت گوشی نداری؟
سری تکان داد و گفت:
- خرابه فردا درست میشه، می‌خوام برم سرکار باید باهام گوشی باشه!
پوفی کشیدم و گفتم:
- خیلی‌خب بهت میدم!
امیر دست هاش رو محکم بهم کوبید که از ترس لرزیدم و با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم! با خوشحالی گفت:
امیر: آبجی خودمی! بیا یه ماچ بده ببینم.
به حالت نمایشی اوق زدم و گفتم:
- لازم نکرده متهم کنی تو میز رو جمع کن داداش جونم تا برات گوشیم رو بیارم!
امیر مثل لشکر‌های شکسته خورده وا رفته نگاهم کرد که دلم برایش سوخت و با خنده گفتم:
- چقدر تنبلی! منم کمکت می‌کنم، خوبه؟
امیر سری تکون داد و گفت:
امیر: عالیه!
باهم تند‌تند میز رو جمع کردیم، و من بعد حذف کردن تماس‌های خودم و بنیامین و مسدود کردن اون توی فضای مجازی گوشی را به امیر دادم.
ساعت دو ظهر بود و از مامان اجازه گرفتم و به خونه زهرا رفتم، زهرا خونه‌شون کوچه بعدی ما بود و رفت و برگشت راحت بود، توی اتاق زهرا نشسته بودم و زهرا مشغول پذیرایی از من بود، کتاب زبانم رو باز کردم و درسی که بیشتر داخلش مشکل داشتم را نشان زهرا دادم، زهرا کامل درس را برایم توضیح داد و منم اشکالاتی که از درس‌های دیگه داشتم رو هم براش گفتم و اون‌ همه رو بهم گفت. راجب حرف‌های دیشب بنیامین با زهرا صحبت کردم. زهرا بهم گفت که حرف‌های بنیامین منطقی نیست و من هم حرف‌های‌ اون رو تأیید کردم، در حال لاک زدن ناخون‌های زهرا بود و حسابی تو فکر بودم، با سوالی که زهرا پرسید سرم رو بالا آوردم:
- میگم آرام یه سوال دارم!
موهام رو پشت گوشم انداختم و گفتم:
- جونم بپرس؟
زهرا کمی مکث کرد و بعد به حرف اومد:
زهرا: من رو انتخاب می‌کنی یا بنیامین اگه بگی هر دو یعنی اون رو انتخاب کردی! لطفاً درست جوابم رو بده من جدی‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از سوالی که کرده بود شوکه شده بودم، بنیامین هم این سوال رو از من کرده بود! می‌دونستم که زهرا جدی هست و نمی‌شد از جواب دادن بهش تفره برم، زهرا دوست خیلی خوبی برای من بود، دختر با معرفت و مهربونی بود که همیشه بهم کمک می‌کرد. اما بنیامین نه! انگار من براش یک اسباب بازی بودم، کسی که هر وقت حوصله‌اش سر رفت سراغش رو بگیره و هر زمانی که خواست بهش گیر بده و اذیتش کنه!
اون هیچ‌وقت من رو درک نکرده بود! حتی نمی‌دونست رنگ موردعلاقم چیه! فقط دوست داشتن اون یک هوس بود و بس! اما من بهش عادت کرده بودم! من آدم ساده لوحی بودم که زود به آدم‌ها وابسته می‌شدم! و از این رفتارم خیلی بدم می‌آمد.
زهرا بهم نگاه می‌کرد ومنتظر جوابی از جانب من بود، به حرف اومدم و گفتم:
- تو!
و این حرفم به معنی این بود که دیگه باید با بنیامین دوست باشم! از جوابم مطمئن بودم.
زهرا لبخند مهربونی زد و گفت:
زهرا: آفرین! تصمیم خوبی گرفتی آرام! به بنیامین بگو که من رو انتخاب کردی و بهش بگو دیگه اون رو نمی‌خوای!
مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
-گوشیم پیش امیره، وقتی بهم داد بهش میگم!
زهرا انگشت کوچیک‌اش را بالا آورد و با لحن بچگانه‌ای ای گفت:
زهرا: قول؟
انگشت کوچیکم را توی انگشتش قفل کردم و مثل خودش گفتم:
- قول!
بعد از ظهر که به خونه برگشتم امیر گوشیم رو بهم نداد وگفت نیازش داره، اگه می‌خواستم باهاش جر‌‌و‌‌بحث کنم بهم شک می‌کرد! امیر تو همچین مسائلی خیلی زرنگ بود و کافی بود کلمه‌ای از ماجرا بفهمه، اون وقت کارم ساخته بود!
شب زود خوابیدم و صبح زود بیدار شدم، امروز جمعه بود، برای تمام اعضای خانواده صبحانه را حاضر کردم.
در حال فوت کردن نسکافه‌ام بودم که امیر اسمم را صدا زد، از توی پذیرایی داد زد:
امیر: آرام گوشیت رو گذاشتم تو اتاقت.
لیوان نسکافه‌ام را روی میز گذاشتم و مثل خودش با داد گفتم:
- باشه! مرسی.
از آشپز خانه خارج شدم و به سراغ گوشی ام رفتم، تصمیم گرفتم به بنیامین زنگ بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
و حرف‌های زهرا رو بهش بگم و بگم که دیگه نمی‌خوامش.
به بهانه رفتن به لوازم تحریری سر کوچه از خونه بیرون زدم کمی که از خونه‌مون دور شدم شماره بنیامین رو گرفتم، بعد از خوردن چند بوق صداش توی گوشم پیچید:
(اَلو؟) نفس عمیقی کشیدم تا از استرسم کم بشه و گفتم: (سلام بنیامین!) جواب داد: (علیک!)
هه! چه خوش خیال بود که فکر کرده می‌خوام نازش رو بکشم! نه از این خبر‌ها نیست! بعد مکث کوتاهی با شجاعت گفتم:
( ببین بنیامین من از بین تو و زهرا، زهرا رو انتخاب کردم) بعد کمی مکث خون‌سرد گفت (و بعد؟)
از خون‌سرد بودنش تعجب کردم، هرچی شجاعت داشتم توی صدام ریختم و گفتم:
(دیگه نمی‌خوام با تو باشم.) با صدای خنده بنیامین چشم‌هام از تعجب گرد شد! این چرا می‌خنده؟!مگه حرف خنده داری زدم؟! بعد این‌که خنده‌اش تمام شد، با صدایی که ته خنده در آن موج می‌زد‌ گفت:
( آرام ،آرام! من عکس از تو دارم!‌آدرس خونه‌تون رو هم بلدم. شماره‌ات رو هم که دارم، حتی می‌دونم دیروز ظهر رفتی پیش دوستت زهرا!)
با استرس گفتم
( خب که چی؟) صدای پوزخندش توی گوشی پیچید و بعد گفت
( خب که اگه با من نباشی... کمی مکث کرد و ادامه داد
همه چی رو به خانواده‌ات میگم! تو که نمی‌خوای همچین اتفاقی بیوفته نه؟)
رسماً داشت تهدید می‌کرد! برای لحظه‌ای از بنیامین متنفر شدم! اون آدم جاه طلبی بود! سکوت بین دو طرف ما بود که بنیامین گفت:
(تا شب بهت وقت میدم اگه نخوای باهام باشی همه چی رو به خانواده‌‌ات میگم)
بدون حرف گوشی را قطع کردم و با حال بدم به سمت خونه رفتم. به محض رسیدن وارد اتاقم شدم. روی صندلی میز تحریرم نشستم و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم!به زهرا زنگ زدم و حرف‌های بنیامین رو بهش گفتم، خیلی عصبانی شده بود و خب حق داشت اگه از همون اول به حرفش گوش می‌کردم توی دام بنیامین نمی‌افتادم، زهرا: حدود یک ساعت دیگه با نازی میان خونمون. اگه بنیامین به مامان و بابا بگه همه چی تمومه! من دیگه دختر خوب خانواده نیستم، گُل بابام نیستم. موطلایی مامانم نیستم. و به چشم برادرم میشم یک دختر بد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
البته این تعریف خوبش بود! برای این‌که کمی از این افکار دور بشم شروع به مرتب کردن خونه کردم. ظرف‌ها رو شستم و جاروبرقی کشیدم. در حال برداشتن جارو برقی بودم که زنگ در به صدا اومد، امروز بابا و امیر سرکار نرفته بودن و تو حیاط داشتند ماشین رو تمیز می‌کردند. آیفون رو زدم و منتظر نازی و زهرا موندم تا بیان .نازی خواهر بنیامین بود و همیشه سعی می‌کرد اون رو پیش من خوب جلوه بده ولی اون بهتر از من می‌دونست برادرش چجور آدمیه!
سه نفری روی تخت من نشسته بودیم‌، که با یادآوری اینکه براشون میوه نیاوردم، هول شده گفتم:
- من برم الان میام!
سریع از اتاق خارج شدم و میوه براشون توی ظرف چیدم و به اتاق برگشتم، بعد تعارف کردن میوه ها گفتم:
- خب؟
زهرا رو به نازی گفت:
زهرا: تو از حرف‌هایی که بنیامین به آرام گفته خبر داری؟
نازی سیب زردی رو که تو دستش بود رو توی ظرف گذاشت و نگاهی به ما دوتا کرد و گفت:
نازنین: آره وقتی داشت با آرام حرف میزد حرفاشون رو شنیدم.
ساکت به هردو خیره بودم ممکن بود بعد از ساعت نُه زندگیم خراب بشه! از نازی خیلی عصبانی و دل‌خور بودم، مثلاً اون خواهر بنیامینه، باید یک کاری بکنه!
با حرص بهش توپیدم:
- ببین نازی، تو دوستمی می‌فهمی؟! بنیامین بردارته! برو باهاش حرف بزن راضیش کن من رو ول کنه!
زهرا سعی کرد آرومم کنه اما با چشم غره‌ای که بهش رفتم ساکت شد. نازنین با ناراحتی گفت:
نازنین: آرام اون دوستت داره و تو براش با ارزشی.!
با حرص گفتم:
- هیچ فردی مهم‌تر از من تو زندگیم نیست! من دارم نابود میشم! نمی‌ببنی چقدر درسم ضعیفه شده؟ تو فقط پشت برادرتی!
زهرا سریع گفت:
زهرا: خیلی خب کافیه دیگه!
بدون توجه به هر دوشان به سمت موبایلم رفتم و روی عکس دیشب بنیامین کلیک کردم و عکس رو جلوی صورت نازی و زهرا گرفتم و با صدایی که دل‌خوری داخلش موج میزد گفتم:
- این دوست داشتنه؟ دوست داشتن این هست که هر زمانی حوصله‌اش سر رفت بیاد سراغم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
نازی با لحن آرومی گفت:
نازی: آرام این دختر خالمه! برای بنیامین مثل یک خواهره!
با حرص گفتم:
- پس چرا بنیامین به من نگفت؟
نازی سرش را به معنی نمی‌دونم تکان داد، با حرص گفتم:
:خب من الان چیکار کنم؟ چی به بنیامین بگم؟!
زهرا موهای کوتاه پسرونه‌اش را از روی پیشانی‌اش به بالای سرش هدایت کرد و بر خلاف انتظارم گفت:
زهرا: قبول کن!
با چشم‌های گرد شده از تعجب گفتم:
- یعنی چی که قبول کنم؟ دیوونه شدی زهرا؟
اگه قبول کنم دیگه نمی‌تونم با تو دوست باشم!
زهرا کلافه گفت:
زهرا: می‌دونم ولی اگه قبول نکنی عواقب بدتری در انتظارته! بعدم ما که تو مدرسه باهمیم!
لبخند اطمینان بخشی زد و دست راستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
زهرا: نگران نباش، قبول کن!
نمی‌دونستم چی درست هست و چی غلط فقط می‌خواستم حالم خوب باشه! زهرا و نازی منتظر به من چشم دوخته بودند که آروم زیر لب گفتم:
- باشه!
زهرا لبخندی زد و گفت:
زهرا: آفرین دختر خوب! حالا برو بهش زنگ بزن تا دیر نشده!
با استرس شماره بنیامین رو گرفتم و روی بلند گو گذاشتم بعد خوردن چند بوق جواب داد:
(سلام! فکرهات رو کردی؟)
آروم سلام کردم و بر خلاف خواسته‌ی قلبی‌ام گفتم:
(آره) خون‌سرد گفت( خب! جوابت چیه؟)
زهرا بهم اشاره کرد که سریع حرفم را بهش بگم ، هول کردم و خیلی سریع گفتم( باهات می‌مونم)
صدای پوزخند رو مخش آمد و بعد گفت( دور زهرا رو خط کشیدی؟) مثل خودش پوزخند تلخی زدم و گفتم:
(آره)، بعد کمی مکث گفت: (نازنین کنارته؟) بی‌حرف گوشی را به نازنین دادم.
نازی مشغول صحبت با بنیامین شد و زهرا مشغول صحبت با من بود، بعد چند دقیقه نازی گوشی روبه سمتم گرفت و تشکری کرد، زهرا پرسید:
زهرا: چی گفت نازی؟!
نازی لبخند کم‌رنگی زد و رو به ما گفت:
نازی: گفت که آرام تو درس‌هاش ضعیف شده؟ من هم جواب دادم که آره و بعد گفت که من بعضی روز ها بیام پیشت تا باهم درس بخونیم و نمره زیر هیجده ازت نمی‌خواد!
پوزخندی زدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
- چه‌قدر هم که به فکرمه!
معلوم بود که نازنین ناراحت شده، اما به روی خودش نیاورد. بعد گذشت تقریباً نیم ساعت زهرا و نازی از پیشم رفتن. تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر درس بخونم، نه برای این‌که بنیامین گفته بود ، نه بلکه به‌خاطر خودم! ساعت تقریباً یازده شب و می‌خواستم زود بخوابم تا برای فردا که مدرسه دارم سرحال باشم. گوشیم را از روی میزم برداشتم و بهش اس ام اس دادم:
( سلام بنی! فردا باید برم مدرسه. نمی‌تونم امشب بیدار بمونم)
بعد از چند ثانیه پیامکی برام اومد( سلام عزیزم!باشه، فردا بعد مدرسه میام دنبالت به مامانت بگو میای پیش نازنین)
استرس گرفتم! ممکن بود مامان اجازه نده براش نوشتم:
( ممکنه مامانم اجازه نده، شاید نتونم بیام بنی)
بعد چند مین جوابش برام اومد:
( باید بیای آرام) از اینکه دستوری باهام حرف می‌زد خیلی بدم میومد ولی نمی‌خواستم دوباره باهاش یک بحث دیگه رو شروع کنم برای همین براش نوشتم:
( باشه، شب خوش) منتظر پیامش نموندم و گوشیم را خاموش کردم. روی تختم دراز کشیدم و کم‌کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با حس برخورد شیء محکمی به کمرم از خواب بیدار شدم که نیاز تو فاصله میلی متری از صورتم با لبخند پت و پهنی گفت:
نیاز: سوپرایز!!
با تعجب از روی تختم بلند شدم و با صدای خوابالودی گفتم:
- نیاز چی میگی اول صبحی؟
نیا با ذوق نگاهی به کنار تخت کرد و گفت:
نیاز: ببین چی رو تخت هست!
سرم را برگرداندم و چشمم به یک دفتر خاطرات آبی افتاد با ذوق برش داشتم و گفتم:
- وای خیلی خوشگله! کی این رو خریده؟
نیاز موهای فر بلندش را که آزادانه روی شونه‌اش ریخته بود رو به عقب زد و گفت:
نیاز: با بابایی از کتاب‌خونه خریدم برات.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
- مرسی آجی جونم!
نیاز از بغلم بیرون آمد و چشمک نابلدی زد و گفت:
نیاز: قابلی نداشت!
دست نیاز رو گرفتم و
باهم از اتاقمون خارج شدیم و وارد آشپزخانه شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین