- Nov
- 512
- 2,488
- مدالها
- 2
- یه کم خسته شدم، همین.
صدای تیکتیک راهنما در گوشش پیچید و ماشین به سمت راست هدایت شد، شیشه را پایین کشید و هوای گرم شبهای کرمان را بلعید؛ هوایی که خالص بود و عاری از هرگونه دود!
- بعداً صحبت میکنیم، باشه کمند؟
دستش را از شیشه بیرون برد و حین اینکه به صدای برخورد دستبندهایش گوش میداد لب زد:
- باشه.
زیر چشمی به آیینه جلو نگاه کرد، چشمهای نافذ پدرش هرازگاهی او را نشانه میگرفتند.
- الان هم اون غم رو از توی صورتت محو کن تا مامانت ناراحت نشه!
لبهایش را محکم بر روی هم فشار داد و سرش را بالا و پایین کرد. با ایستادن ماشین پشت چراغ قرمز، دستش را به داخل ماشین آورد و روی پاهایش گذاشت. صدای ظبط ماشینی که ظاهرا پشت سر آنها ایستاده بود سکوت همیشگی ماشین را شکست.
- چهطوری ماه قشنگم
تو رو میخواد دل تنگم
مگه من دلم میاد
با دل کوچیکت بجنگم
تو مگه میتونی واقعاً
یه روزی بد بشی با من
خیلیها از من و تو منتظر یه اشتباهن!
« علی لهراسبی: ماه قشنگم»
آنچنان محو آهنگ شده بود که بعد از دور شدن صدایش در گوشهایش، همچنان آهنگ در سرش پخش میشد. با ایستادن ماشین، نگاهش را از بیرون گرفت و به جلو دوخت؛ به مقصد رسیده بودند. بدون مکث شیشهی ماشین را بالا کشید و کمربندش را باز کرد. ذوق دیدن مامان مهجبین باعث شد زودتر از پدر و مادرش، دل از صندلی ماشین بکند و پایین بیآید.
دستی به زیر گلویش کشید و به سمت ساختمان سه طبقهای که سمت راستش قرار داشت رفت.
انگشت اشارهاش را بر روی زنگ آیفون قرار داد و به کوچه چشم دوخت، سکوت این کوچه را دوست داشت، آدمهایی که متعلق به اینجا بودند سرشان در کار خودشان بود و با شنیدن صدای ماشین سرشان را از پنجره بیرون نمیآوردند!
- کیه؟
چشم از درخت کاج داخل پیادهرو گرفت و با لبخند گفت:
- کمندم!
در با صدای تیک باز شد و بعد از اینکه پدر و مادرش وارد ساختمان شدند، او هم پشت سر آنها به راه افتاد.
این ساختمان از وجود آسانسور بیبهره بود و مجبور بودند سه طبقه را با استفاده از پلهها بالا بروند.
کمی بعد حین اینکه مادرش نفسنفس میزد، پشت در کرم رنگی که متعلق به خانهی زهرا بود ایستادند.
بند کیفش را درون دستش جابهجا کرد و دستی به روسریاش کشید. پدرش نفسی تازه کرد و حین اینکه از نبود آسانسور شکایت میکرد، زنگ در را زد.
صدای تیکتیک راهنما در گوشش پیچید و ماشین به سمت راست هدایت شد، شیشه را پایین کشید و هوای گرم شبهای کرمان را بلعید؛ هوایی که خالص بود و عاری از هرگونه دود!
- بعداً صحبت میکنیم، باشه کمند؟
دستش را از شیشه بیرون برد و حین اینکه به صدای برخورد دستبندهایش گوش میداد لب زد:
- باشه.
زیر چشمی به آیینه جلو نگاه کرد، چشمهای نافذ پدرش هرازگاهی او را نشانه میگرفتند.
- الان هم اون غم رو از توی صورتت محو کن تا مامانت ناراحت نشه!
لبهایش را محکم بر روی هم فشار داد و سرش را بالا و پایین کرد. با ایستادن ماشین پشت چراغ قرمز، دستش را به داخل ماشین آورد و روی پاهایش گذاشت. صدای ظبط ماشینی که ظاهرا پشت سر آنها ایستاده بود سکوت همیشگی ماشین را شکست.
- چهطوری ماه قشنگم
تو رو میخواد دل تنگم
مگه من دلم میاد
با دل کوچیکت بجنگم
تو مگه میتونی واقعاً
یه روزی بد بشی با من
خیلیها از من و تو منتظر یه اشتباهن!
« علی لهراسبی: ماه قشنگم»
آنچنان محو آهنگ شده بود که بعد از دور شدن صدایش در گوشهایش، همچنان آهنگ در سرش پخش میشد. با ایستادن ماشین، نگاهش را از بیرون گرفت و به جلو دوخت؛ به مقصد رسیده بودند. بدون مکث شیشهی ماشین را بالا کشید و کمربندش را باز کرد. ذوق دیدن مامان مهجبین باعث شد زودتر از پدر و مادرش، دل از صندلی ماشین بکند و پایین بیآید.
دستی به زیر گلویش کشید و به سمت ساختمان سه طبقهای که سمت راستش قرار داشت رفت.
انگشت اشارهاش را بر روی زنگ آیفون قرار داد و به کوچه چشم دوخت، سکوت این کوچه را دوست داشت، آدمهایی که متعلق به اینجا بودند سرشان در کار خودشان بود و با شنیدن صدای ماشین سرشان را از پنجره بیرون نمیآوردند!
- کیه؟
چشم از درخت کاج داخل پیادهرو گرفت و با لبخند گفت:
- کمندم!
در با صدای تیک باز شد و بعد از اینکه پدر و مادرش وارد ساختمان شدند، او هم پشت سر آنها به راه افتاد.
این ساختمان از وجود آسانسور بیبهره بود و مجبور بودند سه طبقه را با استفاده از پلهها بالا بروند.
کمی بعد حین اینکه مادرش نفسنفس میزد، پشت در کرم رنگی که متعلق به خانهی زهرا بود ایستادند.
بند کیفش را درون دستش جابهجا کرد و دستی به روسریاش کشید. پدرش نفسی تازه کرد و حین اینکه از نبود آسانسور شکایت میکرد، زنگ در را زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: