جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~مَهوا~ با نام [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,826 بازدید, 115 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~مَهوا~
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
کمند با چشم‌های اشکی، به رفتن مادرش چشم دوخت و وقتی درب اتاق بسته شد، پرده‌ی اشکش کنار رفت و گونه‌هایش خیس شد.
سرش را پایین انداخت، نگاهش بین سینی چای و طرحی که روی میز جا خوش کرده، در نوسان بود. با پشت دستش، اشک‌های روی گونه‌ی استخوانی‌اش را پاک کرد.
چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، هرچند ته دلش راضی بود، راضی از این‌که می‌تواند هنرش را با دیگران قسمت کند!
نفس عمیقی کشید و سپس، گوشی درون دستش را جلوی چشم‌هایش آورد. رمزش را زد و انگشت شصتش را بر روی اولین آهنگ لیست پخشش قرار و اجازه داد، صدای محسن چاووشی آرامش رفته را به روحش بازگرداند.
***
استرس داشت و این از تک-تک رفتارهایش قابل رویت بود. حالت تهوع به سراغش آمده و گوشه لبش بر اثر کنده شدن پوستش، خونی شده بود.
هر یک دقیقه جلوی آیینه می‌رفت و ظاهرش را چک می‌کرد. روسری کاربنی رنگی که هم‌رنگ مانتویش بود، مدام از سرش سُر می‌خورد و موهای مشکی کوتاهش بر روی پیشانی‌اش می‌نشست.
کلافه از داخل کشوی میز آرایشش برداشت و روی لبش گذاشت. با دست دیگرش، گره‌ی زیر روسری را باز و با عصبانیت او را از سرش برداشت.
پای راستش را بر زمین کوبید و از روی صندلی برخاست. کلافه دستش را به کمر زد و تک‌تک روسری‌هایی که روی تختش بود را زیر نظر گرفت. هیچ چیز به نظرش خوب نمی‌آمد و به نوعی وسواس گرفته بود. می‌ترسید به خاطر پوشش نادرستش، او را قبول نکنند و برای همین از صبح، ده روسری به سر کرده بود.
گامی به جلو برداشت و خودش را به تخت رساند، دستمال را از گوشه‌ی لبش برداشت و بدون این‌که نگاهش را از روسری‌هایش بگیرد، آن را گوشه‌ی تخت رها کرد.
تنها یک ساعت وقت داشت تا به مؤسسه طراحی برسد و هنوز روسری مدنظرش را پیدا نکرده بود. به سمت تخت کمر خم کرد، دست راستش را جلو برد و دانه به دانه روسری‌ها را کنار زد.
آستین سه ربع مانتویش بالاتر رفت و دستبند چرمی که دور مچ ظریفش بود، هارمونی خیره کننده‌ای با پوست سفیدش ایجاد کرده بود.
کلافه موهای ناآرامش را پشت گوشش هدایت کرد و سپس گوی‌های سبز رنگش را بین روسری‌ها چرخاند.
با دیدن روسری نخی که رنگش لیمویی بود، لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند. گوشه‌ی روسری را به دست گرفت و سپس کمر صاف کرد.
به سمت آیینه‌ی قدی چرخید و روسری را بر سرش انداخت. ترکیب لیمویی با کاربنی، به دلش نشست و لبخندش را عمیق‌تر کرد.
گامی به چپ برداشت و جلوی میز آرایشش ایستاد. کف دست‌هایش را بر روی میز گذاشت، کمرش را به جلو خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورتش را ببیند.
کک و مک‌های روی گونه‌هایش به چشمش خورد، دستش را به سمت کرم پودرش برد و با دقت آن را به صورتش مالید.
ثانیه‌ای بعد خبری از کک و مک‌های اعصاب خوردکنش نبود. کمرش را صاف کرد و از بین رژلب‌هایش، رژ صورتی را برگزید و روی لبش کشید. راضی از صورتش، موهایش را که تا سرشانه‌اش می‌رسید، با یک کش مشکی بست و سپس روسری‌اش را به سر کرد.
ظاهرش بعد از سه ساعت، مورد تاییدش قرار گرفت. عادت به زدن ادکلن نداشت اما برای دیده شدن، با تردید دستش را به سمت شیشه‌ی ادکلنش که به رنگ صورتی بود، برد و چند پاف به خود زد. همه چیز به ظاهر خوب بود اما درون دلش استرس جولان می‌داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و حین این‌که زنجیر طلایی رنگ کیفش را به دست می‌گرفت، رو به خودش در آیینه گفت:
- تو می‌تونی!
لبخندی بر روی لب نشاند و سپس با چند قدم خودش را از دیوارهای استرس‌زای اتاقش، دور کرد. بدون این‌که به اطراف نگاهی بندازد، از پله‌هایی که به طبقه‌ی پایین ختم می‌شد پایین رفت.
زنجیر کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و از آخرین پله پایین آمد. نگاه سر-سری به داخل نشیمن انداخت و با یافتن پدرش که مشغول خواندن روزنامه بود، به سمتش پا تند کرد.
علی با شنیدن صدای پا، سرش را بلند کرد و با دیدن کمند که ظاهر آراسته‌ای داشت، روزنامه‌ی درون دستش را بر روی میز روبه‌رویش گذاشت و گفت:
- آماده‌ای؟
کمند کنار گلدان گل ایستاد؛ دستش را به برگ‌های آن رساند و آرام لب زد:
- آره.
علی دست‌هایش را بر روی زانوهایش گذاشت و سپس از روی مبل برخاست. حین این‌که با انگشت اشاره‌اش عینک روی بینی‌اش را بالاتر می‌فرستاد از کنار کمند رد شد و بوی ادکلنش، بینی‌اش را نوازش داد.
لبخندی بر روی لب نشاند و رو به کمند که استرس از تک-تک اعضای صورتش می‌بارید گفت:
- با زدن ادکلن، استرست کم نمیشه!
کمند با شنیدن این حرف، دهانش مانند ماهی باز و بسته و رفتن پدرش به سمت پله‌ها را نظاره‌گر شد.
ضربان قلبش هر ثانیه بالا می‌رفت و کف دست‌هایش عرق کرده بود. نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
- کاش همه چیز رو بهم نمی‌گفتی بابا!
عرق نشسته بر کف دستش را با گوشه‌ی مانتویش پاک کرد، بی‌خیال ایستادن شد و به سمت آشپزخانه گام برداشت.
مادرش در ظاهر بی‌خیال از احوال کمند، مشغول خرد کردن گوشت بود و زیر لب ذکر می‌گفت. با پیچیدن بوی ادکلن کمند زیر بینی‌اش، کارد مشکی درون دستش را روی تخته گذاشت و سرش را بالا آورد.
کمند تکیه‌اش را از چارچوب در آشپزخانه گرفت و رو به مادرش گفت:
- استرس دارم.
فاطمه نگاهش را از او گرفت، تکه گوشتی به سمت خود کشاند و مشغول خرد کردنش شد. کمند همچنان به مادرش چشم دوخت تا جوابی بشنود و دلش آرام بگیرد.
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و به سمت میز وسط آشپزخانه گام برداشت. دستش را بر روی شیشه‌ی میز گذاشت و کمی خم شد تا صورتش مماس صورت مادرش قرار بگیرد.
فاطمه بدون این‌که کارد درون دستش را زمین بگذارد، نگاهش را به بالا دوخت و باعث شد چین‌های روی پیشانی‌اش، بیشتر نمایان بشوند. زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- استرس نداشته باش، فقط کافیه الکی یه تابلو رو خط-خطی نکنی و مثل آدم نقاشی بکشی!
شانه‌های کمند خمیده شدند و قبل از این‌که جوابی به مادرش بدهد، صدای پدرش به گوشش خورد که از او می‌خواست زودتر کفش‌هایش را به پا کند تا دیر به قرارش نرسد.
دستش را به معنی خداحافظی برای مادرش تکان داد و ثانیه‌ای بعد، حین این‌که دستی به شالش می‌کشید، درب خانه را بست و سوار آسانسور شد.
در عرض چند دقیقه که برای کمند اندازه‌ی یک روز کامل گذشت، جلوی در موسسه ایستاده و به تابلوی سر در آن چشم دوخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
آب دهانش را قورت داد و مردمک چشم‌هایش را به سمت پدرش حواله کرد. علی بدون این‌که شیشه‌های ماشین را بالا بکشد، ماشین را خاموش کرد و رو به کمند گفت:
- خب من این‌جا منتظرت می‌مونم تا تو برگردی.
قلب کمند از تپش ایستاد، زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- یعنی شما نمیاین؟
علی دستش را به سمت عینکش برد و آن را بر روی بینی‌اش جابه‌جا کرد. بدون این‌که به کمند نگاه کند، لب زد:
- نه، قبلاً اومدم و محیطش رو دیدم و الان تو تنها باید بری.
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و مجدد نگاهش را به مؤسسه دوخت، دیدن تابلوی پر نقش و نگارش هم استرس را از او دور نکرد. قبل از این‌که حرفی بزند، علی به سمتش خم شد و دستگیره‌ی در را باز کرد. باد به داخل ماشین وزید و عرق نشسته بر پیشانی کمند را خشک کرد.
علی با آرامش رو به کمندی که خیره به مؤسسه بود، گفت:
- مطمئن باش نیومدن من، به نفعته.
سپس لبخندی بر روی لب نشاند، سرش را به سمت کمند خم و دستش را جلوی او آورد. نگاه کمند با مکث بر روی دست پدرش و سپس، به چشم‌هایش کشیده شد. علی وقتی نگاه کمند را بر روی خود دید، با لبخند گفت:
- با دوتا انگشت و نصفی قول بده که با لبخند از اون در میای بیرون.
بعد از اتمام حرفش، با ابروهای پرپشتش به دستش که تنها دو انگشت و نصفی داشت، اشاره کرد. کمند لبخند مسخره‌ای بر روی لب نشاند، از آن لبخندهایی که نه چال گونه‌اش نمایان می‌شد و نه کنار چشم‌هایش، چین می‌افتاد.
لب بالایی‌اش را به دندان گرفت و با مکث، دو انگشتش را به انگشت‌های پدرش چسباند و لب زد:
- با دوتا انگشتم قول میدم که با لبخند برگردم!
علی دست دیگرش را به سمت دست کمند آورد و انگشت دیگرش را گشود، حال سه انگشت کمند بر روی دو انگشت و نصفی علی قرار داشت!
- با سه تا انگشتت قول میدی که با لبخند برگردی!
کمند لب‌هایش را بر روی هم قرار داد و با مکث، دستش را از پدرش جدا کرد و بدون این‌که حرفی بزند، از ماشین پیاده شد.
درب ماشین را بست و دستی به پایین مانتویش کشید. با استرس مرتب بودن روسری‌اش را در شیشه‌ی ماشین بررسی کرد و با کشیدن نفسی عمیق، به آن طرف خیابان گام برداشت.
زنجیر کیفش را محکم در دست گرفت و خودش را به آرامش دعوت کرد. قلبش آرام گرفته و استرسش کم شده بود، گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و جلوی ساختمانی با نمای سفید ایستاد. نفس عمیقی کشید و بوی رنگ به مشامش خورد. مثل همیشه، بوی رنگ حالش را خوب کرد و لبخند بر روی لب‌هایش آورد. زنجیر کیف را بر روی شانه‌اش بالا کشید و با گام‌هایی که سعی در استوار بودن آن‌ها داشت، به داخل مؤسسه گام برداشت.
برخلاف تصورش، مؤسسه تنها یک ساختمان هم کف بود. نگاهی به اطراف انداخت، دیوارهایی که هرکدام به یک رنگ مزین شده بودند به عمیق شدن لبخندش کمک کرد. خبری از استرسش نبود و انگار سالیان طولانی در این مؤسسه رفت و آمد می‌کرد.
با شنیدن صدای پاشنه‌ی کفش، گامی به جلو برداشت و چشم از مبل‌های اِل شکل روبه‌رویش گرفت. مردمک سبز چشم‌هایش را به سمت چپ، جایی که صدای پا می‌آمد سوق داد. دختری با مانتو و شلوار سرمه‌ای، درب یک اتاق را بست و به سمت او آمد، لبخندی بر روی لب‌های قلوه‌ای دختر نقش بست و گفت:
- خوش اومدید!
کمند دستی به لبه‌ی روسری‌اش کشید و گفت:
- سلام، ممنونم!
دختر با پنج گام، از راهرویی که پر از در بود بیرون آمد و پشت میز قهوه‌ای جا گرفت. پوشه‌ی سبز رنگی که در دست داشت را روی میز گذاشت و سپس با انگشت اشاره‌اش به مبل‌های اِل شکل روبه‌رویش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
کمند زیر لب « ممنونم» زمزمه کرد و ثانیه‌ای بعد روی مبل‌ها جا گرفت. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و بعد از تر کردن لب‌هایش، رو به دختر که با چشم‌های مشکی رنگش به خیره شده بود، گفت:
- اسدی هستم... .
دختر میان حرفش پرید و با شوق گفت:
- کمند خانوم؟
کمند از شوق دختر تعجب و بدون این‌که پلک بزند زمزمه کرد:
- بله.
دختر کف دست‌های گندمی‌اش را روی میز گذاشت و صندلی چرخ‌داری که بر روی آن نشسته بود را به عقب هول داد و سپس ایستاد. حین این‌که مجدد به سمت راهرو گام برمی‌داشت، گفت:
- چند لحظه صبر کنین.
با رفتنش، کمند نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. رفتار دختر در نظرش عجیب آمد! شاید هم او عجیب بود، اویی که ده سال تنها آدم‌های زندگی‌اش خانواده‌اش بودند و با هیچ غریبه‌ای در ارتباط نبود!
پاهای کشیده‌اش را بر روی هم انداخت، دستبندی که مچ دستش را قاب گرفته بود را با دو انگشت چرخاند. ناگهان دست پدرش جلوی چشم‌هایش نقش بست، به خاطر قولی که به آن دو انگشت و نصفی داده بود هم می‌بایست با لبخند از این در بیرون برود، لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و زیر لب زمزمه کرد:
- تو می‌تونی!
تلقین کردن، توانست اعتماد به نفس رفته‌اش را کمی برگرداند. نگاهش را به اطراف دوخت، هیچ تابلویی بر روی دیوارها جا نگرفته بود. نا امید از ندیدن هیچ گلدان گلی، به پشتی مبل تکیه داد و منتظر آمدن دختر شد.
حس می‌کرد دیوارها به او لبخند می‌زنند و از او می‌خواهند که دست و پایش را گم نکند و اعتماد به نفس داشته باشد.
با شنیدن صدای پا، نگاه منتظرش را به راهرو حواله کرد و کمی بعد به جای دختر، مرد جوانی پا به سالن مؤسسه گذاشت.
از روی مبل برخاست و مرد دکمه‌ی کت مشکی رنگش را باز کرد و گفت:
- خوش اومدید!
بعد از اتمام حرفش بر روی مبل، کمی دورتر از کمند جا گرفت و پاهای کشیده‌اش را روی هم انداخت.
کمند زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و با مکث بر روی مبل نشست. نگاه خیره‌ی مرد او را عذاب می‌داد اما چاره‌ای جز تحمل نداشت، برای همین به جای این‌که به چشم‌های مرد بنگرد، به دکمه‌ی کتش خیره شد.
- خب بنده بنیامین قادری هستم، پسر آقای قادری صاحب این‌جا و شما هم کمند، کسی که قراره معلم این‌جا باشه، درسته؟
از شنیدن اسمش، آن هم بدون پیشوند خانوم ابروهایش بالا پرید؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
- بله.
بوی ادکلن تلخ مرد به مشامش خورد و باعث شد بوی رنگ دیگر حس‌های بویایی‌اش را تحریک نکند.
- روی کت من چیزی هست که مدام به اون‌جا خیره شدین؟
عرق سردی از کمر کمند پایین آمد و در دل با خود گفت که این مرد دیگر کیست؟
خودش را نباخت و محکم گفت:
- عادت ندارم به کسی که هنوز نمی‌شناسم خیره بشم!
بعد از اتمام حرفش، تک-تک سلول‌های بدنش به احترامش ایستادند و برایش کف زدند، این حرف از کمند بیش از اندازه بعید بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
صدای رسای بنیامین به گوشش خورد و باعث شد دل از کف زدن سلول‌هایش بِکَند و حواسش را جمع کند!
- خوبه، می‌تونم نمونه کارهاتون رو ببینم؟
بدون حرف، دستش را به کیفش رساند و بعد از باز کردن آن، گوشی‌اش را بیرون آورد. با تندترین حالت ممکن، رمز آن را زد و وارد گالری‌اش شد. انگشت اشاره‌اش را بر روی پوشه‌ای که متعلق به نقاشی‌هایش بود گذاشت، نگاه سر-سری به عکس‌ها انداخت و سپس، کمرش را کمی به جلو متمایل کرد و گوشی را به سمت بنیامین گرفت.
- بفرمایید.
سرش را بالا آورد و ناچار به چشم‌های قهوه‌ای بنیامین خیره شد. هیچ حسی در چشم‌هایش نبود، اما عجیب برق می‌زدند!
بنیامین بدون این‌که تکیه‌اش را از پشتی مبل بردارد دستش را به سمت کمند دراز و گوشی را از حصار دست‌هایش آزاد کرد.
کمند به پشتی مبل تکیه داد و به دیوار روبه‌رویش که رنگ صورتی داشت چشم دوخت. در ذهنش به این فکر کرد که کاش می‌توانست یک طرح بر روی این دیوارها بکشد.
- خوبه!
با تعجب نگاهش را به بنیامین دوخت، حتی یک دقیقه هم از زمانی که گوشی را به دست او داده بود نگذشته و حال تایید او را گرفته بود!
ابروهایش از تعجب بالا پریدند، بنیامین گوشی کمند را کنارش گذاشت و نگاه کمند به سمت صفحه‌ی آن کشیده شد. حتی یک عکس هم باز نکرده و تنها از دور کارهایش را دیده و نظر داده بود!
بنیامین متوجه‌ی نگاه کمند شد، لبخندی بر روی لب‌های کشیده‌اش نشاند. با انگشت اشاره‌اش، خالی که روی چانه‌اش بود را خاراند و گفت:
- می‌دونم الان توی ذهن‌تون چی می‌گذره، اما باید بگم که من علاقه‌ای به هنر ندارم و همین‌که ببینم توانایی کشیدن چیزی فراتر از گل و درخت و خانه دارین، برام کفایت می‌کنه!
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و پوست آن را کَند. پسر روبه‌رویش رسماً کار او را زیر سوال برده بود!
سلول‌های بدنش به جنب و جوش افتادند و هرکدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت جوابش را بده و دیگری می‌گفت کیفت را محکم به صورتش بزن!
اما کمند سعی کرد خون‌سردی‌اش را حفظ کند، اهل جواب دادن نبود، یعنی در اصل کلماتی که بتواند با آن‌ها جمله‌ای بسازد به ذهنش خطور نکرد!
بدون این‌که تغییری در چهره‌اش ایجاد کند، آرام زمزمه کرد:
- پس چرا آموزشگاه زدین؟
بنیامین که منتظر این سوال بود، لبخند روی لبش را پر رنگ‌تر کرد. کمند با دیدن لبخندش بیشتر پی برد که این مرد، یک مشکل روانی دارد!
بنیامین دست سبزه‌اش را به سمت یقه‌ی کتش برد و آن را مرتب کرد و گفت:
- در اصل من آموزشگاه نزدم، بابام زد. از نظر من هنر چیز بیهوده‌ایِ و کسایی که پول میدن بابتش، فکر اقتصادی ندارن!
دهان کمند از صراحت مرد، باز ماند و به جای این‌که به محتوای جمله‌اش توجه کند، ذهنش درگیر این شد که چگونه می‌تواند به راحتی کلمات را پشت هم قطار کند و جمله‌هایی بسازد که دهن آدم باز بماند!
بنیامین بی‌خبر از تفکرات کمند، دستی به پیراهن فیروزه‌ای رنگش کشید و ادامه داد:
- آمورش‌های هنری به راحتی و بدون پول در دسترس عموم هستن اما خودشون دنبال این‌ها نمیرن!
کمند دست از قطار کلمات کشید، لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال گونه‌اش نمایان شود و با مکث گفت:
- یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
بنیامین کمی به جلو خم شد و بی‌پروا در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- اینِستاگرام، یوتیوب، گوگل و تِلگرام و در کل دنیای مجازی پر از آموزش‌های رایگان، منتهی کسی بهشون توجه نمی‌کنه!
کمند تای ابرویش را بالا پراند، به صدای سلول‌هایش که از او می‌خواستند جواب دندان شکنی به بنیامین بدهد، گوش داد و گفت:
- هنر چیزی نیست که از فضای مجازی به دست بیاد!
بنیامین راضی از هم صحبتی با کمندی که چند دقیقه قبل حاضر به نگاه کردنش نبود و حال بی آن که بفهمد به او خیره شده، انگشت اشاره‌اش را به ابروهای مشکی تمیز شده‌اش رساند و گفت:
- همه چیز از فضای مجازی به دست میاد!
کمند کلافه نفسش را به بیرون پرتاب کرد، کلمات برای ادامه دادن این بحث به او کمک نمی‌کردند و ناچار بود، موضوع صحبت را تغییر دهد!
زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- وقت برای توضیح هنر زیاده و الان فرصت مناسبی نیست.
بنیامین ابروهایش را بالا پراند و حین این‌که لبخند روی لبش را حفظ می‌کرد، از روی مبل برخاست و به سمت میز گام برداشت.
برگه‌ای از داخل پوشه‌ی سبز رنگ بیرون آورد و با یک خودکار، به سمت کمند آمد. کمند نگاهش را از بنیامین گرفت و تنها به تفکرات مرد فکر می‌کرد، کار کردن پیش چنین مردی که هنر را بی‌اهمیت می‌دانست، کار سختی به نظرش می‌آمد.
با گرفته شدن برگه جلوی چشم‌هایش، بی‌خیال تفکراتش شد و با مکث او را از دست بنیامین گرفت.
نگاه سر-سری به نوشته‌های روی کاغذ انداخت و شروع به پر کردن آن کرد. خط خوانا و زیبایش باعث شد که بنیامین بی‌خیال نشستن بشود و ایستاده به نوشتن کمند بنگرد.
کمند فارغ از نگاه‌های بنیامین، به نوشتن ادامه داد تا جایی که تمام مشخصات پُر شد. سرش را با مکث بالا آورد و با دیدن بنیامین که بالای سرش ایستاده بود، با تعجب گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
بنیامین دکمه‌ی کتش را بست و سپس، دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد.
- نه، خطت قشنگ بود.
پروانه‌های قلب کمند به رقص در آمدند، لبخندی بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- ممنونم.
سپس برگه را به سمت بنیامین گرفت و ادامه داد:
- خدمت شما.
بنیامین بدون این‌که برگه را بگیرد، گامی به عقب برداشت و گفت:
- پِیج کاری هم داری درسته؟
این مرد امروز انگار قصد متعجب کردن کمند را داشت، زیرا هرچه که می‌گفت باعث می‌شد ابروهای کمند بالا بپرد!
- بله.
- آدرسش رو گوشه‌ی کاغذ بنویس.
کمند مطیع، برگه را پایین آورد و بعد از نوشتن آدرس پِیجش، از روی مبل برخاست.
کاغذ را روی میز شیشه‌ای جلویش گذاشت و خودکار را رویش قرار داد. کمر صاف کرد و حین این‌که به سمت گوشی‌اش می‌رفت، گفت:
- خب، از کی بیام؟
بنیامین دست از نگاه‌های خیره‌اش برداشت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به در باز موسسه چشم دوخت.
نیم رخش با دماغ خوش‌فرم، به دل کمند نشست و در دل بابت دماغ خوبی که داشت، او را تحسین کرد!
- فردا که پنج شنبه‌اس و موسسه هم درحال جذب هنرجوِ، از شنبه می‌تونین بیاین؛ ساعت کلاس‌هاتون رو براتون ارسال می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
کمند تنها به بالا و پایین دادن سرش اکتفا کرد و گامی به جلو برداشت. صدای بنیامین باعث شد بایستد و از گوشه‌ی چشم به او بنگرد.
- درباره‌ی حقوق؟
کمند دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد و لب زد:
- مهم نیست چون به خاطر پول سرکار نیومدم، روز خوش!
بدون این‌که فرصت پاسخ دادن به بنیامین بدهد با گام‌های بلند خودش را از موسسه، دور کرد.
همین که پایش را بیرون گذاشت، ضربان قلبش بالا رفت و باعث شد مجدد به جان لبش بیوفتد. نگاهش را به آن طرف خیابان دوخت و با دیدن ماشین پدرش، حین این‌که از خیابان رد می‌شد، زیر لب زمزمه کرد:
- واقعاً چرا نزاشتم یارو حرف بزنه؟
کلافه نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و با یادآوری قولی که به پدرش داده بود، مواخذه کردن خودش را به وقت دیگری موکول کرد و با لبخندی بر روی لب، دستگیره‌ی ماشین را به دست گرفت و آن را گشود.
بوی گلاب به مشامش خورد و به عمیق‌تر شدن لبخندش کمک کرد.
بر روی صندلی نشست، بوی گلاب زیر بینی‌اش پیچید و ضربان قلبش را کاهش داد؛ سرش را به چپ چرخاند و با لبخند گفت:
- تموم شد!
علی با گوشه چشم به کمند نگاه کرد، استرسی که دقایق قبل داشت ناپدید شده بود. لبخندی زد و ماشین را روشن کرد.
کمند با روشن شدن ماشین، دستش را طبق عادت از شیشه بیرون برد. خورشید وسط آسمان می‌درخشید و جریان باد هم باعث خنک شدن هوا نمی‌شد.
زبانش را بر روی لبش کشید و به دنبال کلمات گشت تا حرف‌هایی که بین خودش و بنیامین رد و بدل شده بود را به پدرش بگوید، اما قبل از این‌که کلمات از حصار دهانش خارج شوند، منصرف شد.
حتم داشت پدرش بعد از شنیدن این حرف‌ها، مانع رفتن او می‌شود، اویی که حال عجیب دلش می‌خواست مجدد دیوارهای رنگی آن‌جا را ببیند و شاید می‌خواست به صاحب آن‌جا بفهماند که هنر چیزی نیست که از فضای مجازی به دست بی‌آید!

***

مثل همیشه شب‌های جمعه متعلق به ماه جبین و بابا حیدر بود و همه‌ی اعضای خانواده در خانه‌ی آن‌ها دور هم جمع می‌شدند.
برعکس بقیه خانواده‌ها، پسرها سر به‌ سر دخترها نمی‌گذاشتند و دخترها هم با آن‌ها کلکل نمی‌کردند. سکوت نشیمن را گریه‌ی نوزاد زهرا و بحث‌های اقتصادی مردها می‌شکست.
زن‌ها داخل آشپزخانه نشسته بودند و کمند هم مثل همیشه کنار مادرش جا گرفته بود. خاله‌هایش از خواهرشوهر‌هایشان حرف می‌زدند و مادر کمند، مثل همیشه تنها لب‌خوانی می‌کرد و هرازگاهی لبخند می‌زد. مثل خواهرهایش حرفی برای گفتن نداشت، چون نه خواهرشوهری داشت و نه دوستی!
کمند با دیدن ماه جبین که به چارچوب در تکیه داده بود، لبخندی زد و از مادرش کمی فاصله گرفت و گفت:
- ماه خوشگلم کنار خودم می‌شینه.
صحبت‌های سه خاله‌اش قطع شد و سرهایشان به سمت در چرخید. ماه جبین لبخندی به کمند زد، دستی به روسری سفیدش کشید و آرام به سمت او گام برداشت.
کمند سریع برخاست و صندلی مخصوص مادر بزرگش را از گوشه‌ی آشپزخانه آورد و کنار خودش گذاشت تا زانوهای ماه‌جبینش درد نگیرد.
ماه جبین حین این‌که بر روی صندلی مشکی رنگ می‌نشست، دستی به شانه‌ی کمند گذاشت و گفت:
- پیر بشی مادر.
سپس نگاهش را به سمت دخترهایش حواله کرد و گفت:
- باز دیگ کی رو بار گذاشتین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
مرضیه، خاله‌ی بزرگ کمند تک خنده‌ای کرد. چشم‌های ریز قهوه‌ای‌اش درون صورت کشیده‌اش می‌درخشیدند! نگاهی به خواهرهایش انداخت و رو به ماه جبین گفت:
- دیگ هیچ ک.س.
ماه جبین چشم غره‌ای برای مرضیه رفت، سپس دستش را بر روی شانه‌ی کمند گذاشت و گفت:
- مادر، بابا بزرگت داشت دنبالت می‌گشت.
کمند سرش را بالا گرفت تا بتواند ماه جبین را بهتر ببیند، لبخندی بر روی لب نشاند و سپس برخاست. بدون این که حرفی بزند از آشپزخانه بیرون آمد. چشمش به دخترهای خاله و دایی‌اش خورد که گوشه‌ای از هال نشسته و مشغول صحبت بودند. هیچ کدام متوجه‌ی حضورش نشدند، در اصل هیچ‌گاه متوجه‌ی حضور او نمی‌شدند!
کمند هرازگاهی به جمع آن‌ها می‌پیوست و بیشتر شنونده بود تا گوینده!
دست راستش را به بازوی چپش رساند و باعث شد نرمی پارچه‌ی حریر شومیزی که به تن کرده بود را حس کند. لبخند محو بر روی لب نشاند و با دیدن باز بودن درب اتاق پدر بزرگ، ایستادن را جایز ندانست و به سمت اتاق گام برداشت.
با دیدن پدر بزرگش که روی زمین نشسته و کتابی به دست گرفته بود، طی یک تصمیم گوشی‌اش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و یک عکس از او گرفت.
به عکسی که گرفته بود چشم دوخت، زیباترین تصویر دنیا درون قاب گوشی‌اش نقش بسته بود.
- همین عکسی که گرفتی رو می‌کشی، برام میاری!
نگاهش را بالا آورد و با دیدن پدربزرگش که به او خیره شده بود، دکمه‌ی بغل گوشی را لمس کرد و گامی به داخل اتاق برداشت.
بوی گلاب و عود به مشامش خورد. نگاهش به سمت پنجره‌ی باز کشیده شد، باد میان پرده‌ی سفید می‌پیچید و به داخل اتاق می‌آمد.
روی زمین، روبه‌روی پدربزرگش، چهار زانو نشست و گفت:
- نه دیگه، این عکس رو فقط خودم باید ببینم.
حیدر چینی میان ابروهای سفیدش نشاند و گفت:
- مثل این‌که عکس منه!
کمند بی‌خیال شانه‌هایش را بالا انداخت و با دیدن کتابی با جلد قرمز که در دست پدربزرگش بود، گفت:
- بخونم براتون؟
حیدر، کتاب درون دستش را زمین گذاشت و حین این‌که کلاه بافتنی سبز رنگ روی سرش را مرتب می‌کرد گفت:
- آره، از قانون بیست و سه به بعد برام نخوندی!
کمند به کلاه سبز حیدر چشم‌ دوخت، کلاهی که تنها وسط سرش را در بر گرفته و جنبه‌ی زیبایی داشت.
دستش را جلو برد و کتاب را از روی قالی لاکی رنگ برداشت. مثل همیشه صدای برخورد دستبندهایش به مزاج حیدر خوش نیامد!
- این‌ها چیه به خودت آویزون می‌کنی؟
کمند صفحه‌ی اول کتاب را گشود و با دیدن اسم« ملت عشق» لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- گفتین از قانون بیست و سه؟
حیدر نفس عمیقی کشید، از این‌که توانسته ذهن کمند را از تنها بودنش دور کند، راضی بود. در اصل نیازی به خواندن کمند نبود چون او قبلاً یک دور این کتاب را از زبان پسرش شنیده بود، او فقط می‌خواست کمند خجالتی را کنار خود بنشاند تا زمانی که در خانه‌ی آن‌ها سپری می‌کرد، تنها نباشد. دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت:
- آره.
کمند به دنبال قانون بیست و چهارم گشت و بعد از پیدا کردنش، رو به پدر بزرگی که جز تاریکی چیزی نمی‌دید و نابینا بود، شروع به خواندن کرد:
- حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر قدم به یاد داشته باشد که خلیفه‌ی خدا بر روی زمین به حساب می‌آید. باید با هر قدمش بر روی زمین این شایستگی را نشان دهد. حتی اگر به زندان بیفتد و به او تهمت زده شود، حتی اگر فقیر شود، حتی اگر سیر شود در همه حال باید مثل یک خلیفه‌ی مطمئن و استوار، چشم و دل سیر و با استقامت باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
بعد از اتمام جمله‌اش کتاب را بست و روی زمین گذاشت. حیدر دستش را بالا آورد و به دنبال صورت کمند گشت، کمند سرش را کمی نزدیک‌تر برد تا جایی که دست حیدر بر روی گونه‌اش نشست.
حیدر با انگشت شصتش گونه‌ی او را نوازش کرد و گفت:
- کی باید بری مؤسسه؟
کمند لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. برای رفتن هنوز هم دو دل بود و استرس روبه‌رو شدن با آدم‌های زیاد، او را رها نمی‌کرد!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- فردا.
حیدر دست از نوازش کردن گونه‌ی او برداشت و دماغش را میان انگشت‌های خود اسیر کرد و گفت:
- این دست انداز ( سرعت‌گیر) چیه روی صورتت؟
خنده‌ی آرام کمند، لبخند بر روی لب‌های حیدر آورد. دست حیدر پایین آمد و حین این‌که به دنبال عصایش می‌گشت، گفت:
- خب چی قراره به بچه‌ها یاد بدی؟
کمند بدون این که چشم از صورت کشیده‌ی حیدر بردارد، دستش را به سمت عصای قهوه‌ای رنگ برد و آن را در دست حیدر گذاشت. زبانش را بر روی لبش کشید و با خنده گفت:
- نقاشی دیگه!
- منظورم اینه برای اولین بار، ازشون می‌خوای چی بکشن!
کمند آهانی زمزمه کرد و سپس آرنجش را بر روی پایش گذاشت، کمی خم شد تا چانه‌اش به کف دستش برسد. نفسش را به بیرون پرتاب کرد و باعث شد موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش به هوا بروند.
به چیزی که حیدر از او پرسیده بود فکر نکرده و حال ذهنش درگیر شده بود. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، لب گشود:
- شاید یک دست.
حیدر عصایش را بر روی پاهایش گذاشت و گفت:
- دست؟
کمند سرش را بالا و پایین کرد و لب زد:
- آره، یه دست که شاخه‌های یک گیاه، بند-بند انگشت‌هاشو بغل کرده.
حیدر خنده‌ای سر داد و باعث شد ردیف دندان‌های مصنوعی‌اش نمایان شوند.
- مطمئنی این طرح برای افرادی که تازه می‌خوان نقاشی یاد بگیرن مناسبه؟
کمند لپ‌هایش را پر از باد کرد و دستش را از زیر چانه‌اش برداشت. قبل از این‌که لب بگشاید و چیزی بگوید، حیدر گفت:
- یه نگاه به اطراف اتاق بنداز، چی می‌بینی؟
کمند مردمک چشم‌هایش را چرخاند و هرچه را که می‌دید به زبان آورد:
- یه کمد قهوه‌ای که توش کلی کتابه، یه طاقچه که یه رادیو داخلشه... .
حیدر دستش را به معنی کافیه بالا آورد و گفت:
- بگو رادیو بکشن!
کمند مجدد نگاهش را به رادیوی قدیمی دوخت. کشیدن آن بهتر از کشیدن خانه و گل و درخت بود!
- فقط یه رادیو؟
حیدر تک خنده‌ای کرد، عصایش را به دست گرفت و حین این‌که برمی‌خواست گفت:
- آره بچه.
سپس با کمری که اندکی خمیده شده بود، آرام به سمت در گام برداشت. کمند سریع از روی زمین برخاست و حین این که یک عکس سرسری از رادیو می‌گرفت، به دنبال پدر بزرگش به راه افتاد تا در پیدا کردن نشیمن و مبل محبوبش، به او کمک کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
***
بدون این‌که دستش را به نرده‌ها برساند آرام از پله‌ها پایین آمد. صدای تیک‌تاک ساعت قهوه‌ای رنگی که بر روی دیوار روبه‌رویش قرار داشت باعث شد ثابت بایستد و به ساعت بنگرد. نفسش را کلافه و پر از استرس بیرون فرستاد. یک ساعت وقت داشت تا مؤسسه برسد، بنیامین شب قبل تأکید کرد که حتماً سر ساعت ده به آن‌جا بی‌آید.
لبه‌ی مقنعه‌ی مشکی رنگش را با دو انگشتش گرفت و شروع به مرتب کردن آن کرد. سرش را به چپ چرخاند و با دیدن نشیمن خالی، ابروهایش بالا پرید! دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد و به سمت آشپزخانه گام برداشت. با دیدن میز صبحانه و نبود مادرش، ابروهایش بالا پرید!
دست راستش را به چارچوب در رساند و سرش را به داخل آشپزخانه هدایت کرد، اما خبری از مادرش نبود. دستش از روی چارچوب در سُر خورد و کنار بدنش ثابت ماند، گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و دستش را به سمت کیف دستی مشکی‌اش برد و قبل از این‌که گوشی‌اش را از داخل آن بیرون بی‌آورد، یک تیکه کاغذ بر روی میز توجه‌اش را جلب کرد.
بدون این که درب کیف را ببندد وارد آشپزخانه شد و کاغذی که روی آن لقمه‌ی نان و پنیر قرار داشت را به دست گرفت. خط خوش پدرش بر روی کاغذ نقش بسته و به او خبر داده بود که با مادرش به گلزار شهدا رفته‌اند.
همانند نوزادی که اسباب‌بازی‌اش را از گرفته باشند لب برچید و کاغذ از بین انگشت‌هایش سر خورد و بر روی زمین افتاد.
سرش را پایین انداخت و به کاغذ که کنار پاهایش بود چشم دوخت. گوسفند‌های روی جوراب‌های صورتی‌اش به او می‌خندیدند!
کلافه پای راستش را بالا آورد و محکم بر روی کاغذ کوبید و لعنتی نثارش کرد.
- چرا توی این روز مهم باید برن گلزار شهدا؟
قطره اشکی که قصد فرود از چشم‌هایش را داشت با پشت دست پاک کرد. صدای معده‌اش باعث شد با عصبانیت لقمه‌ی نان و پنیر را از روی میز بردارد و گاز محکمی به آن بزند.
تندتند شروع به جویدن کرد و سپس با فرو دادن لقمه، بغض گلویش را هم قورت داد. چشم بر روی لیوان چایی خوش‌رنگی که بخار از روی آن بلند می‌شد گرفت و گامی به عقب برداشت.
مطمئن بود زمانی که مشغول انتخاب مانتو بود، آن‌ها از خونه بیرون رفته بودند!
بند کیف را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و دربش را بست. پدرش می‌خواست روی پاهای خودش بایستد و برای همین از خانه بیرون رفته بودند اما او در این روز، فلسفه‌ی روی پای خود ایستادن را درک نمی‌کرد!
به سمت جاکفشی کنار در گام برداشت، با قرار دادن دو انگشتش بالای درب، آن را گشود، کفش‌های اسپرت سفیدش را بیرون آورد و با تندترین حالت ممکن، بند‌های آن‌ها را بست.
کمر صاف کرد و حین این‌که با زانویش درب جاکفشی را می‌بست، ظاهرش را در آیینه چک کرد. مقنعه‌ی مشکی رنگش، صورت سفیدش را قاب گرفته و مانتوی نخی صورتی‌اش، او را شبیه نوجوان‌ها کرده بود.
با کشیدن نفس عمیق، به سمت در گام برداشت و از خانه بیرون رفت. تنها کسی که در طبقه‌ی دوم زندگی می‌کرد خودشان بودند و همسایه‌ای که در واحدشان روبه‌روی در آن‌ها بود، هرازگاهی به این خانه سر می‌زد.
با گام‌های بلند خودش را به آسانسور رساند و تصمیم گرفت که پیاده به سمت مؤسسه برود تا استرسش کم شود.
با بسته شدن در آسانسور، چشم از تصویرش در آیینه گرفت و به ساعت مچی سفیدش نگریست. چهل و پنج دقیقه وقت داشت و این یعنی یه زمان عالی برای پیاده روی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین