- Nov
- 512
- 2,488
- مدالها
- 2
کمند با چشمهای اشکی، به رفتن مادرش چشم دوخت و وقتی درب اتاق بسته شد، پردهی اشکش کنار رفت و گونههایش خیس شد.
سرش را پایین انداخت، نگاهش بین سینی چای و طرحی که روی میز جا خوش کرده، در نوسان بود. با پشت دستش، اشکهای روی گونهی استخوانیاش را پاک کرد.
چارهای جز قبول کردن نداشت، هرچند ته دلش راضی بود، راضی از اینکه میتواند هنرش را با دیگران قسمت کند!
نفس عمیقی کشید و سپس، گوشی درون دستش را جلوی چشمهایش آورد. رمزش را زد و انگشت شصتش را بر روی اولین آهنگ لیست پخشش قرار و اجازه داد، صدای محسن چاووشی آرامش رفته را به روحش بازگرداند.
***
استرس داشت و این از تک-تک رفتارهایش قابل رویت بود. حالت تهوع به سراغش آمده و گوشه لبش بر اثر کنده شدن پوستش، خونی شده بود.
هر یک دقیقه جلوی آیینه میرفت و ظاهرش را چک میکرد. روسری کاربنی رنگی که همرنگ مانتویش بود، مدام از سرش سُر میخورد و موهای مشکی کوتاهش بر روی پیشانیاش مینشست.
کلافه از داخل کشوی میز آرایشش برداشت و روی لبش گذاشت. با دست دیگرش، گرهی زیر روسری را باز و با عصبانیت او را از سرش برداشت.
پای راستش را بر زمین کوبید و از روی صندلی برخاست. کلافه دستش را به کمر زد و تکتک روسریهایی که روی تختش بود را زیر نظر گرفت. هیچ چیز به نظرش خوب نمیآمد و به نوعی وسواس گرفته بود. میترسید به خاطر پوشش نادرستش، او را قبول نکنند و برای همین از صبح، ده روسری به سر کرده بود.
گامی به جلو برداشت و خودش را به تخت رساند، دستمال را از گوشهی لبش برداشت و بدون اینکه نگاهش را از روسریهایش بگیرد، آن را گوشهی تخت رها کرد.
تنها یک ساعت وقت داشت تا به مؤسسه طراحی برسد و هنوز روسری مدنظرش را پیدا نکرده بود. به سمت تخت کمر خم کرد، دست راستش را جلو برد و دانه به دانه روسریها را کنار زد.
آستین سه ربع مانتویش بالاتر رفت و دستبند چرمی که دور مچ ظریفش بود، هارمونی خیره کنندهای با پوست سفیدش ایجاد کرده بود.
کلافه موهای ناآرامش را پشت گوشش هدایت کرد و سپس گویهای سبز رنگش را بین روسریها چرخاند.
با دیدن روسری نخی که رنگش لیمویی بود، لبخندی بر روی لبهایش نشاند. گوشهی روسری را به دست گرفت و سپس کمر صاف کرد.
به سمت آیینهی قدی چرخید و روسری را بر سرش انداخت. ترکیب لیمویی با کاربنی، به دلش نشست و لبخندش را عمیقتر کرد.
گامی به چپ برداشت و جلوی میز آرایشش ایستاد. کف دستهایش را بر روی میز گذاشت، کمرش را به جلو خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورتش را ببیند.
کک و مکهای روی گونههایش به چشمش خورد، دستش را به سمت کرم پودرش برد و با دقت آن را به صورتش مالید.
ثانیهای بعد خبری از کک و مکهای اعصاب خوردکنش نبود. کمرش را صاف کرد و از بین رژلبهایش، رژ صورتی را برگزید و روی لبش کشید. راضی از صورتش، موهایش را که تا سرشانهاش میرسید، با یک کش مشکی بست و سپس روسریاش را به سر کرد.
ظاهرش بعد از سه ساعت، مورد تاییدش قرار گرفت. عادت به زدن ادکلن نداشت اما برای دیده شدن، با تردید دستش را به سمت شیشهی ادکلنش که به رنگ صورتی بود، برد و چند پاف به خود زد. همه چیز به ظاهر خوب بود اما درون دلش استرس جولان میداد!
سرش را پایین انداخت، نگاهش بین سینی چای و طرحی که روی میز جا خوش کرده، در نوسان بود. با پشت دستش، اشکهای روی گونهی استخوانیاش را پاک کرد.
چارهای جز قبول کردن نداشت، هرچند ته دلش راضی بود، راضی از اینکه میتواند هنرش را با دیگران قسمت کند!
نفس عمیقی کشید و سپس، گوشی درون دستش را جلوی چشمهایش آورد. رمزش را زد و انگشت شصتش را بر روی اولین آهنگ لیست پخشش قرار و اجازه داد، صدای محسن چاووشی آرامش رفته را به روحش بازگرداند.
***
استرس داشت و این از تک-تک رفتارهایش قابل رویت بود. حالت تهوع به سراغش آمده و گوشه لبش بر اثر کنده شدن پوستش، خونی شده بود.
هر یک دقیقه جلوی آیینه میرفت و ظاهرش را چک میکرد. روسری کاربنی رنگی که همرنگ مانتویش بود، مدام از سرش سُر میخورد و موهای مشکی کوتاهش بر روی پیشانیاش مینشست.
کلافه از داخل کشوی میز آرایشش برداشت و روی لبش گذاشت. با دست دیگرش، گرهی زیر روسری را باز و با عصبانیت او را از سرش برداشت.
پای راستش را بر زمین کوبید و از روی صندلی برخاست. کلافه دستش را به کمر زد و تکتک روسریهایی که روی تختش بود را زیر نظر گرفت. هیچ چیز به نظرش خوب نمیآمد و به نوعی وسواس گرفته بود. میترسید به خاطر پوشش نادرستش، او را قبول نکنند و برای همین از صبح، ده روسری به سر کرده بود.
گامی به جلو برداشت و خودش را به تخت رساند، دستمال را از گوشهی لبش برداشت و بدون اینکه نگاهش را از روسریهایش بگیرد، آن را گوشهی تخت رها کرد.
تنها یک ساعت وقت داشت تا به مؤسسه طراحی برسد و هنوز روسری مدنظرش را پیدا نکرده بود. به سمت تخت کمر خم کرد، دست راستش را جلو برد و دانه به دانه روسریها را کنار زد.
آستین سه ربع مانتویش بالاتر رفت و دستبند چرمی که دور مچ ظریفش بود، هارمونی خیره کنندهای با پوست سفیدش ایجاد کرده بود.
کلافه موهای ناآرامش را پشت گوشش هدایت کرد و سپس گویهای سبز رنگش را بین روسریها چرخاند.
با دیدن روسری نخی که رنگش لیمویی بود، لبخندی بر روی لبهایش نشاند. گوشهی روسری را به دست گرفت و سپس کمر صاف کرد.
به سمت آیینهی قدی چرخید و روسری را بر سرش انداخت. ترکیب لیمویی با کاربنی، به دلش نشست و لبخندش را عمیقتر کرد.
گامی به چپ برداشت و جلوی میز آرایشش ایستاد. کف دستهایش را بر روی میز گذاشت، کمرش را به جلو خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورتش را ببیند.
کک و مکهای روی گونههایش به چشمش خورد، دستش را به سمت کرم پودرش برد و با دقت آن را به صورتش مالید.
ثانیهای بعد خبری از کک و مکهای اعصاب خوردکنش نبود. کمرش را صاف کرد و از بین رژلبهایش، رژ صورتی را برگزید و روی لبش کشید. راضی از صورتش، موهایش را که تا سرشانهاش میرسید، با یک کش مشکی بست و سپس روسریاش را به سر کرد.
ظاهرش بعد از سه ساعت، مورد تاییدش قرار گرفت. عادت به زدن ادکلن نداشت اما برای دیده شدن، با تردید دستش را به سمت شیشهی ادکلنش که به رنگ صورتی بود، برد و چند پاف به خود زد. همه چیز به ظاهر خوب بود اما درون دلش استرس جولان میداد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: